روزِ دومِ نبودن
دوشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۸، ۰۷:۱۹ ب.ظ
فاطمهزهرا رو بردم بیرون بچرخیم. اول رفتیم امامزادهای که چسبیده به دیوار محوطه مجتمع ماماناینا.
رفتم زیارت. یادم اومد امروز وسطِ سلامِ نمازم، چقدر هوسِ زیارتِ بیبی رو کرده بودم.
دلم باز شد... این امامزاده هم یک خانومه...
و من سه بار گفتم: صلی الله علیک یا اباعبدالله.
بعد با فاطمهزهرا برگشتیم "محبّته"
چند دقیقه بازی کردیم. خندیدیم. درخت و سبزه دیدیم.
و تا در خانه دویدیم چون زینب بیدار شده بود.
به فاطمهزهرا گفتم: اینطوری میخواستی بری اربعین؟ سریع نفست بند میاد که!؟
یادِ این دو تا آرزوم افتادم که بعد از ۳۵ سالگی باید دنبالشون برم:
اولی اینکه کوهنوردی رو بعد از به دنیا اومدن همه بچههام حرفهای دنبال کنم.
دومی شاید مسخره باشه ولی دوست دارم یه دونده حرفهای ماراتن بشم و یک روزه مسیر نجف تا کربلا رو بدوم.
یادِ این افتادم دیروز که رفته بودم مدرسه عالی شهید مطهری، یک خانم ۴۰ و اندی ساله هم برای مصاحبه اومده بود که وقتی منو با زینب دید، از سر دلسوزی گفت: شما حالا بمونید خونه، اییینقدر وقت دارید برای این کارها!!!
گفتم: نه! بعد از دوسال شیردادنِ این، دوباره یکی دیگه میاد. دوباره دو سال شیردادنِ اون، دوباره یکی دیگه... نمیتونم منتظر بمونم... تا اون موقع زمان از دستم میره. ۵-۶ تا بچه میخوام حداقل.
گفت: "پس نهضت ادامه داره." لبخند زد و به فکر فرو رفت.
برنامههای بعد از ۳۵ سالگیم رو مینویسم چون نمیتونم با بچه به طور کامل بهشون برسم... چون میترسم یادم بره...
۹۸/۰۷/۱۵
زیارتت قبول التماس دعا