شبی که دندونم رو کشیدم، بعد از نماز صبح خوابم میومد اما نمی تونستم بخوابم. سرم... پیشونیم... و تقریبا کل بدنم سردِ سرد بود. عجیب این بود که شوهرم پتو انداخته بود روم ولی بازم سردم بود. اثراتِ اون آمپولهای بیحسی بود. من مغزم خیلی سرده و حالا سردی روی سردی اومده بود...
۲۲ مرداد مصادف با ۲۵ خرداد یا همان امشب/اونشب
حس میکنم غالبِ دخترهای نسلِ من، شادتر نشدهاند. جوانی و نشاطِ اونها قرینِ یک حرمان هست... حس میکنم...
امشب یک شبِ تاریخی بود.
خونه پدری بودم. بابام چند روزی هست که کتابِ گلستانِ یازدهم رو از کتابخونهِ من آورده که بخونه. به بابا گفتم: میدونی چه کار بزرگی میکنی بابا؟ سرانهی مطالعه رو چند دقیقهای جابجا میکنی با این کارت! اصلا اگر شما کارمندها که صبح میرید و شب میایید، کتابخون بشید، مشکلِ سرانهی مطالعه حل میشه...
بعد از بابا در مورد کتاب پرسیدم. گفت: آدم رو میبره به اون سالها!
خندیدم و گفتم: شما نمیدونید من با خوندن این جور کتابها، چقدر روزها و سالهای قبل از انقلاب و انقلاب و جنگ رو زندگی کردم...
یهو مامان بهم نگاه کرد و گفت: من بهت افتخار میکنم دخترم.
این بار که این جمله رو گفت، فرق داشت. فهمیدم که با تمام وجودش اینو گفت... قند تو دلم آب شد.
اون شب، بابا هم نگاهش بهم تغییر کرد. انگار واقعا به مقام مشاور اعظمی شون نائل شدم. حدود سه سال از اتمامِ هفتسالِ سومِ زندگیم دیرتر. ولی بازم راضیام!
روزِ خوبی هم داشت.
به شوهرم گفتم که چقدر زندگیمون برایِ من آرمانی هست. این همون چیزیه که میخوام.
مصطفی نشسته بود لبِ حوضِ خالیمون. متراژِ چهار دیواریِ خونهی ما خیلی کمه و داشتیم فکر میکردیم که چه کنیم. آیا پنج میلیون بدیم و یه زمین تو روستای حصارشنه بخریم یا نه! پول رو پول بذاریم و یه خونه بزرگ تو همین روستا بسازیم یا نه؟
گفتم: ما چقدر دیگه باید تو قم بمونیم؟ مگه نیومدیم که درس بخونیم و زود برگردیم؟ چرا باید پولمون رو خرجِ خونه ساختن و زمین خریدن کنیم؟
زمین بخریم به امیدِ اینکه بعدا گرون میشه؟ این که عینِ احتکاره! من نمیخوام چیزی داشته باشم که ازش استفاده نمیکنم و دعا کنم که گرون بشه تا سود کنم.
چرا خونهی نو بسازیم درحالی که چهار پنج سالِ دیگه بیشتر اینجا نمیمونیم؟ اینطوری که بیشتر به قم وابسته میشیم و دلمون میخواد توی خونهی جدیدمون بمونیم تا ازش لذت ببریم! نباید اسیر دنیا بشیم...
البته من قم رو دوست دارم. از تهران بیشتر دوستش دارم. ولی چیکار کنیم؟ باید بریم دیگه...
بیا پولمون رو فقط خرجِ درس خوندنمون کنیم. خرجِ هر چیزی که باعث میشه راحت تر درس بخونیم...
و مصطفی تنها کسی هست که حرفای منو میفهمه. میدونه من چی تو فکر و قلبم هست و غُرغُرهام فقط از روی خستگیه. از روی دلتنگیه... اصلا کی گفته با عشق نمیشه زندگی کرد؟ هرکی گفته غلط کرده! البته عشقِ من هم فقط عشقِ زمینی نیست... اگر با آسمون پیوند نخورده بود که این حرفا رو نمیزدم.
و بلاخره تصمیم مون رو گرفتیم. قرار شد توی همین خونه تغییرات کوچیکی بدیم که فضامون بازتر بشه و از فضاهای مرده استفاده کنیم.
خوشحالم. خیلی :)
+ بعدا نوشت: مامان هم من رو به مقام مشاور اعظمی پذیرفت :) هورا!
گزیده خاطراتِ من و فاطمه زهرا. اواخر تیر و اوائل مرداد ۹۷
۱. جلوی آینه بودم. به شوهرم گفتم: تو فکرِ اون تاریخِ فلسفه غرب برتراند راسلِ ۵۳ تومنی ام. و بعد شمرده شمرده تکرار کردم: تاریخِ فلسفه غرب! برتراند راسل
بچه فکر کرده دارم شعر میخونم. با همون لحن بچگانه میپرسه: بابا! مامان تی داله میهونه؟
خندیدیم و من دوباره گفتم: تاریخِ فلسفه غرب! برتراند راسل...
۲. با مامانم رفته بود خونه دوستِ مامانم که همسایهمونه. خانم شعبانی ازش پرسید: فاطمه زهرا، دایی مهدی رو بیشتر دوست داری یا دایی رضا رو؟
_دایی دای رضا رو
_چرا؟
_چون دایی مهدی، اذیتم میکنه
_خب میخوای ما دایی مهدی رو بیاریم پیش خودمون برای همیشه؟
بعد از کمی اندیشناک شدن: نه! دایی مهدی باهام شوخی میکنه...
(نبوغ فاطمه زهرا اونجاست که شبیه این پرسش رو از زهرا عتاری کرده بودم. گفته بودم: دوست داری آبجی فاطمه زهرا بشی؟ دوست داری من و عمو مصطفی مامان و بابات بشیم برای همیشه؟ و زهرا هر بار جواب داده بود آااارررره! :)) )
۳. در راه قم - تهران، توی ماشین، رضا، آهنگ ایرانِ سالار عقیلی رو گذاشته بود.
ایران... فدای اشک و خندهی تو، دلِ ...
داشتیم با هم میخوندیم.
فاطمهزهرا آروم و خیلی معمولی گفت: مامان، ایران خیلی مهمه؟
گفتم: آره مامان! ایران کشورمونه و فلان و ...
چند دقیقه بعد که رسید به (به بغض خفتهی دماوند)
گفت: مامان، دماوند خیلی مهمه؟
گفتم: آره مامان، یه کوه خیلی بزرگ و بلنده...
و شروع کردم به توضیح دادن تا بتونه کوه رو تصور کنه.
ولی هنوز هنگم! و فقط خدا کمکم کنه! به قول استاد تراشیون تربیت بچهی باهوش خیلی سخته. ولی خوشحالم که سعی کردم تعادل بین احساس و منطق رو در تربیتش رعایت کنم. بازم باید خدا کمکم کنه! هییعی...
از سالها قبل، یکی از ایدهآلهام، این بوده که با کمترین میزان تغذیه، بیشترین دریافتِ انرژی و مواد مورد نیاز بدنم رو داشته باشم و همیشه اندام متناسبی داشته باشم.
فاطمه زهرا که مریض شد، برای اولین بار عصاره گوشت درست کردم. به اون عصاره رو دادیم و گوشت رو خودمون خوردیم. چون ما هم به طرز غریبی بی اشتها شده بودیم. و باید بگم تاثیرِ این دو سه لقمه از یک بشقابِ برنج با خورشت قورمه سبزی بیشتر بود. واقعا حیرت کردم. باورم نمیشد. آخه خیلیها بهم توصیه کرده بودند ولی باورم نمیشد. بچه هم که کلا از این رو به اون رو شد. خلاصه فراتر از خیلی خوب بود.
چند تا دستور عمل ساده میذارم اینجا که اگر شما هم به خوردن علاقهی زیادی ندارید، هم گشنه نمونید و هم سالم باقی بمونید :)
۱. عصاره گوشت: یک قابلمه بزرگ (ترجیحا مسی) رو پر از آب میکنیم. یک ظرف شیشهای با درب فلزی برمیداریم و یک تیکه کوچک (اندازه ۲ الی ۳ انگشت متوسط) ماهیچه گوسفند (ترجیحا با استخوان) توش میذاریم. کمی نمک و مقداری هم پیاز خرد شده اضافه میکنیم و درب ظرف رو میبندیم. بعد اونو داخل قابله میذاریم و زیر گاز رو روشن میکنیم و بعد از جوش آمدن شعله رو بسیار کم میکنیم. حدود ۶ الی ۷ ساعت بعد آماده است. میتونید شب قبل از خواب بذارید که صبح آماده بشه یا ظهر بذارید برای شام. بعد از اینکه آماده شد هم؛ سریع میل کنید چون اگر بمونه، خاصیتش کم میشه.
۲. فالوده سیب: یک سیب رو رنده بزنید. یک قاشق سر خالی عسل و یک قاشق عرق بیدمشک بهش اضافه کنید و با هم مخلوط کنید. خیلی انرژی زاست.
۳. رازِ عمر و جوانیِ ابدی: ۷ عدد زیتون رو با یک عدد انجیر بخورید. خیلی حال میده.
۴. بهترینهای ناشتا: انگور قرمز بی دونه/ ژلهِ رویال مخلوط با عسل/ ۲۱ عدد مویز/ شیرههای انگور و خرما و انجیر به مقدارِ مساوی مخلوط کنید و ۲ قاشق بخورید. اگر ظهر و شب هم تکرار کنید، بعد از ۳ الی ۶ ماه کم خونی رو ریشهکن میکنه.
۵. به جای ناهار یا شام: شیرِ محلی رو بجوشونید و داخلش، دو قاشق از سویقِ مناسبِ مزاجتون رو بریزید. عسل هم اضافه کنید، خوشمزه تر میشه. معرکه است.
۶. شیر بادام: ۷ الی ۱۴ تا بادام رو همون روز بشکنید و در یک کاسه (ترجیحا گِلی بدونِ لعاب) بذارید یه شب تا صبح بمونه. بعد دونه دونه از پوست در بیارید و دونه دونه خوب بجویید تا جذب بشه. ضمنا اگر به شیر حساسیت دارید میتونید تعداد بیشتری بادام رو به همین روش پوست بگیرید و توی غذاساز، با آب میکس کنید. عین شیر میشه. بهش میگن شیر بادام که توی هیچ ویتامینهفروشیای هم پیدا نمیشه و ضمنا کلسیمِ شیربادام از شیر خیلی بیشتره. برای خوشمزه شدن به شیربادام عسل اضافه کنید.
۷. بهترین میوهها: سیب و آبِ سیبِ طبیعی، انار و آبِ انارِ طبیعی، انگور، انجیر، زیتون
+ این لیست میتونه ادامه داشته باشه... اما اینا محبوبهای صالحه هستند.
+ چای هم فقط چایِ به و چایِ سیب خاصیتِ دارویی ندارند و قابلِ مصرفِ روزانه هستند.
+ در موردِ نان اگر عمر و حالی بود یه پستِ جداگانه میذارم.
+ تمام موادِ غذاییای که در این پست گذاشتم، بهترین موادِ غذاییِ توی دنیا هستند که همشون در ایران در دسترس هستند.
+ سال ۹۵ رمانِ سینوهه رو خوندم. اونجا یکی از طبیبهای حاذقِ دربار، میگه زیادخوردن و خوردنِ غذاهای پخته، دندونها رو پوسیده و دستگاه گوارش رو خراب میکنه. یادتون باشه که کمخوری و صحیحخوری رازِ سلامتی هست.
مواظبِ سلامتیمون باشیم.
اینقدر سر گاز واینسّا (۱) اینجا
سریالِ پدر بهونه دستم داد. اون قسمتی که دختره، بعد از خراب شدن مراسم خواستگاری به پسره زنگ میزنه و پسره براش قرآن میخونه....
اعصابم خرد شد. به شوهرم گفتم چرا این بازیگره تمرین نکرده که قرآن رو با صوت و لحن بخونه یا حداقل یه ذره روانتر بخونه... نه مثلِ اینایی که دارن از رو قرآن میخونن... حالا اگر این یه سریالِ آمریکایی بود، مطمئنا بازیگره قبلش کلی تمرین کرده بود و عین بلبل قرآن میخوند. (در هالیوود همه بازیگرها، کلاس ورزش و رقص و بیان و آواز میرن... یعنی همون چیزایی که بهش نیاز دارن. منبع هم کتاب داستانِ من. اطلاعاتِ بیشتر در کتابخانه صالحه)
تصنعی و تکراری بودنِ این روایت و بازیِ بدِ بازیگرهای جوان، باعث میشه به هرکی میرسم و حرفِ این سریال میاد وسط، با هم دیگه بخندیم... چون نه بیانِ اون دختره خوبه و نه عشقش باورپذیر... پسره هم که اصلا شبیه پسرهایی که واقعا غضّبصر می کنند، نیست. حرکاتش بیشتر شبیه یه پسرِ سردرگمه که هنوز خودش رو نشناخته... این وسط تنها بازیِ خوبِ فیلم، همون پدره است. دیسیپلینِ خاصی داره...
+ من این سریال رو دنبال نمی کنم چون باید شبکه پویا رو ببینم. ماشا و آقا خرسه و بچه رئیس یا ماجراهای نیلز رو هم به همه ی این سریالها ترجیح میدم. لااقل یه فلسفیای پشتِ قصههاشون هست که کشفِ اون برام لذتبخش باشه. تازهاش هم ما خودمون یه پسر تو فامیل داریم عین این پسرِ تو فیلم: متولد ۷۵ - حافظ قرآن - لیسانس علوم قرآنی - استادِ زبانِ انگلیسی - ترم ۵ حقوق. وضعِ باباش هم خوبه. ژنش هم خوبه. البته قول نمیدم به واسطه ژنش به جایی برسه! دخترِ خوب میشناسید معرفی کنید. رو دستمون مونده! :))))
+ سریال پدر بهانهای شد برای پرسیدن این سوال که آیا بعد از گذشتِ چهل سال از انقلاب، یک فیلم خوب داریم که عالَم و دنیایِ آدمهای مذهبی رو درست همون چیزی که هست و نه یک ذره کمتر یا بیشتر نشون داده باشه؟
این روزها خیلی حرف از بعضی از اسرافکاران و تجملگرایانِ غربزده با ظواهرِ اسلامی زده میشه. کسانی که بازار اسلامِ آمریکایی رو گرم میکنند و مردم رو از نزدیک شدن به بینشِ توحیدی دور میکنند. حضرتِ آقا میفرمایند که انتقادِ شخصی نکنید و مصداق سازی نکنید. فلذا به اصلِ موضوع میپردازم. اینکه چه کنیم گرفتارِ روحیه اشرافیگری نشیم?
لزومی نداره که حتما پول داشته باشیم تا اشرافی زندگی کنیم. فقط کافیه حسرتِ نداشتنِ زرق و برقهای زندگیهای قارونی رو بخوریم. یعنی نباید که حتما خودمون با چشمِ خودمون ببینیم که قارون و گنجش میره تو دلِ زمین (کل نفس ذائقه الموت)!!! قرنهاست که انسانها میمیرند. هرطور که زندگی کرده باشند، خوب یا بد میمیرند. مشکل اینجاست که بعضیها فکر میکنند که زندگی، فقط همین دو روزه! نه!!!! یه ابدیّت در انتظار ماست. همونی که انسانِ مدرن، انسانِ غربزده، انسانِ لیبرال و سرمایهدار اونو نمیبینه. آخرت رو نمیبینه و باورش نداره. برای همین واسهی دنیا و مافیها میجنگه و نهایتا هم از درون افسرده است. حالتی که منتهی به پوچی میشه.
و مومن شاده! چون سختی زندگی دنیا براش مثلِ خالهبازیه! شادیِ مومن از جنسِ خندههای خندوانهای نیست... شاده چون آیندهش روشنتر از دنیایِ امروزشه.
خلاصه اینکه بذاریم اینایی که افتخارشون این خرجهای میلیونیه، خوش باشن. افتخار کنند به اسراف کردن، تجملات و بیتوجهی به دردِ مردم...
البته خداییش من دلم میسوزه براشون. بیشتر از آدمهایی که زلزله زده اند یا نونِ شب ندارند دلم براشون میسوزه. چون پول و آسایشِ دنیا چیزی بهشون اضافه نکرده. ملاکِ اضافه شدن یا نشدن هم قبرِ دیگه! چی با خودشون میبرن؟ بیشتر از من و تو؟
+ یه چیزی ته گلوم مونده: زهرا رکنآبادی، بچه سفیره. بعضیها هم بچه سفیرن....
بگذریم...
دوست...کسی با من صمیمی نیست ولی غمگین نیستم. احساس عجیبی در خصوص کشیده شدن به سمت یک نیروی احد و واحد دارم. جذبه ای که نمیذاره به سمت زرق و برق و زینتهای چشم پرکن کشیده بشم. کاری با من کرده که انگار ماه و سالها در ونیز و لندن و پاریس و دیوارچین قدم زدم و زندگیکردم. کاری با من کرده که میتونم ساعتها بالای قلهی هیمالیا تسبیح بگم و به افقی که در اقیانوس اطلس رنگ عوض میکند خیره بشم.
در عین حال هنوز هم همان صالحهی سابقم. همون کسی که دوستم بعد از دیدن فیلم سینمایی **** بهم گفت که انگار اون، خودِ تو بود ولی تو از اون عاقلتری.
آره. با یه تفسیرِ فرویدی از زندگیم منم مثلِ **** هستم. دیوانه و عاشق چیزهای عجیب و غریب و عشقهای دستنیافتنی.
من همونم فقط عاقلتر. عقلم هم مدرن نیست. عملم هم پستمدرن نیست. تلاش میکنم منطقی باشم و فلسفه رو عمیقا فهم کنم. من فقط یک زنِ جنگجو هستم. همین.
+ ادامه مطلب، یادداشت های ۵ تیر
همسرِ من، دوستانِ نزدیکِ زیادی داره و در نتیجهی یک توفیق اجباری، من هم با همسرانِ دوستانِ شوهرم دوست میشم. امشب میزبانِ خانواده آقای y بودیم. خانمِ آقایِ y هم جزو دوستانِ خوبِ منه. با همدیگه هم خیلی فرق داریم اما از معاشرت با هم لذت میبریم. اما همیشه یک ناراحتیِ خاصی در مواجه با آقای y دارم. آقای y با وجودِ تمام محسناتش، یک اخلاقِ بد داره و اونم اینه که به "مشاهده اُناث" علاقه داره!!! (واضح تر از این دیگه نمیشه :)) )
بعضی ها بهم میگن خب چرا با همچین آدمهایی قطعِ رابطه نمیکنید؟ جوابم اینه که آقای y فلان عیب رو داره که عیان و ظاهریه. ما خودمون هم یه عالمه عیبِ ظاهری و باطنی داریم. آدم به خاطرِ یک ایرادی که دوستش داره که باهاش قطع رابطه نمیکنه!
امشب هم اونا بعد از مدتها اومده بودند خونه ما. منم که چند وقتی هست که استایلم رو تغییر دادم، یه دامنِ بلندِ فونِ آستردار پوشیدم و یک روسریِ بلندِ بلند که میافتاد روی لباسِ آستین بلند و جلیقهی ستِ دامن. خیالم راحت بود که حتی بدون چادر هم حجابم کامله. چادرم رو هم انداختم روی سرم...
بعد از مدتها که ذهنم درگیر این بوده که جلوی نامحرم و توی خونه، چطور باید لباس پوشید، به نظرم میاد که این مدل پوشش وقتی با پارچههای سنگین و رنگین و قشنگ، هماهنگ شده باشه، بهترین انتخاب برای مهمونیهای فامیلیه.
البته من و همسرم در مهمانیهای دوستانه، زنونه_مردونه رو جدا میکنیم. من هم فقط به خاطر اون چند دقیقه سلام و خداحافظی و اینکه از حیاط به داخل خونه دید داشت و برعکس، اون لباسها رو زیر چادر پوشیدم. حالا دیگه بعد از مراقبتهای من، این آقای y هست که میخواد نگاه بکنه، میخواد نگاه نکنه. چون در هر صورت چیزی دستگیرش نمیشه :)) )
جلوی دوستای شوهرم، همیشه سعی میکنم آسّه بیام و آسّه برم اما گاهی هم دستِ خودم نبوده... مثلا عید که بالاجبار من و همسرم توی مسابقه اردو جهادی شرکت کردیم، هماهنگیِ بعضی از جوابهای من روی کاغذ و جوابهای شوهرم رویِ سن، بچههای اردو رو حیرتزده کرد. بعدا که آقای ا.ح.ع برداشت توی جمع رفقا دوباره ماجرا رو تعریف کرد و آقای م.ع هم گفت که خانومش گفته که فلان غذا رو من خیلی خوب درست میکنم! از همون روز... از همون روز اِنقدر دستِ من برید که نگو... ده روز پشت سر هم، هر روز دستم زخم میشد. هنوز یک جای زخم خوب نشده بود که دوباره یک جایِ دیگه زخم میشد و دوباره و دوباره...
اینه که بهم حق بدید حساس بشم... یک اتفاقِ ساده کافیه که وضعیت ناراحتکنندهای ایجاد بشه. حتی یک نگاهِ ساده...
خب البته اگر ساده بود من مشکلی نداشتم. مثلا استاد ش.ز همیشه سر کلاس با چشمای بسته درس میگه. بعد هم که چشماش رو باز میکنه، اگر به سمت خانمها نگاه کنه، همیشه خانمهایی با ساده ترین تیپ و سر و وضع رو مخاطب قرار میده...
خلاصه سرتون رو درد نیارم. همین رو بگم که حجاب برای حضور در جامعه است. حجاب برای وقتی هست که قراره با نامحرم مواجه بشی و اون نگاههای جنسیتی رو از بین ببری. در واقع مساله جنسیت رو عملا حل کنی.
اصلا اگر قرار نبود نامحرم ما رو ببینه، بازم حجاب لازم بود؟
نمیفهمم این سریال دونگیی چه نکته آموزندهای داشت که حالا شبکه امید داره دوباره برای نوجوانان پخشش میکنه؟ اصلا اگر من بخوام محتوای این فیلم رو خلاصه کنم میشه این:
قسمتهای اول فیلم که دونگیی، امپراطور رو نمیشناسه، با لباس مبدل اونو خارج از قصر میبینه. بعد بهش میگه: خم شو تا من داخل قصر رو ببینم. بعد امپراطور خم میشه و دونگیی میره رو کول امپراطور.
دوباره همین صحنه در قسمت آخر تکرار میشه. درحالی که سالها گذشته و این بار دونگیی میدونه که داره این حرف رو به امپراطور میزنه...
یعنی دونگیی تو کل این فیلم سوارِ امپراطوره. حتی وقتی امپراطور در مورد بی توجهیهاش به بانو جانگ احساس عذاب وجدان میکنه، دونگیی نمیذاره امپراطور حقایق رو ببینه!
کلا این فیلم شدیدا فمینیستیه و بدآموزیهاش بی حد و حصره. در واقع دونگیی عوضیترین شخصیت فیلمه. یه بیاصل و نسب که امپراطور رو خر میکنه تا خودش به جای امپراطور حکومت کنه.
یعنی جومونگ و یانگوم شرف دارن به این فیلم. حالا هی از این فیلمها پخش کنید و بچهها ببینند. بعدا نگید چرا آمار طلاق زیاد شده! چرا!؟ چرا؟
بعدا نوشت: یکی از دوستان تذکراتی دادند که لازمه توضیح بدم.
۱. کلمه سلیطه رو به معنای سلطه جو و سلطه گر به کار بردم. هرچند معانی دیگری در فرهنگ های دیگر هم داره اما اونها منظور من نبوده.
۲. بیاصل و نسب! اصلا چرا این واژه رو به کار بردم؟ چون در مدل های حکمرانی امپراطوری و پادشاهی و سلطنت، اصل و نسب خیلی مهم بوده. ولی این که الان میبینید دیگه مهم نیست چون حتی این مدلها هم مدرن شدند. کما اینکه میبینید ملکه انگلیس، یک مدل آمریکایی رو به عنوان عروس خودش میپذیره. چون از مدل حکومتیِ سنتی اونا فقط یه پوسته مونده. حالا به بعضیها برمیخوره اگر به این عروس جدیده بگی بی اصل و نسب. از نظر سلطنتِ انگلستان عروس جدید بی اصل و نسبه وگرنه از نظر اسلام که: ان اکرمکم عند الله اتقاکم!