صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۲۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

سلام. عیدتون مبارک :)
حالا که چارلی من رو به چالش ۴۵۰ درجه فارنهایت آقای نئو تد دعوت کرده، یه راست میرم سر اصل مطلب.
اگر بخوام کتاب‌های الهام بخش زندگیم رو به چند دسته تقسیم کنم اینطوری میشه: 
۱. کتاب‌هایی که نخوندم
۲. کتاب‌هایی که خوندم
دسته‌ی اول:
دورانِ دبستان: قانونِ ابن‌سینا و فرهنگ لغتِ چند ده جلدیِ دهخدا که توی خونمون بود... 
دورانِ راهنمایی: تمامِ کتاب‌های کتابخونه‌هایی که دیدم... از کتابخونه مدرسه و سفارت گرفته تا کتابخونه عمومی نزدیکِ خونمون...
دورانِ دبیرستان: تمام کتاب‌های کتابخونه‌ی مدرسه‌مون. مخصوصا اون ایلیاد و اودیسه و آتیلای چند جلدی‌...
دورانِ تحصیل در حوزه: تمام کتاب‌های کتابخونه‌ی حوزه مخصوصا یک کتابی که در مورد هرمنوتیک بود! گاهی هم تفسیر المیزان علامه طباطبایی و تفسیر نهج البلاغه علامه جعفری.
همین اواخر: یکی از شروحِ فصوص الحکم که توی کتابخونه‌ی موسسه‌ی استاد طاهرزاده دیدم... و کتاب‌های علامه حسن‌زاده که توی کتابفروشیِ موسسه امام دیدم...
دسته‌ی دوم:
از سه چهارسالگی تا همیشه: قرآنبدونِ شک تاثیرگذار‌ترین کتابِ زندگیِ صالحه‌است. بدون اغراق و بدونِ هیچ قصدِ خاصی می‌گم و هیچ واژه‌ای برای بیانِ احساسِ نیاز و بدهکاری و فقر و قدردانیِ من از این کتاب وجود نداره‌! هیچ واژه‌ای!
بچگی: قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب...
نوجوانی به سمت جوانی: کتاب‌هایی که درمورد موفقیت بودند از کسانی مثل استفان کاوی و برایان تریسی و باربارا دی‌آنجلیس و دیل کارنگی و مجتبی حورایی و فلورانس اسکاول شین و غیره... هرچند الان نگاهم به موضوعات این کتا‌ب‌ها عوض شده ولی در زمانِ خودشون برام کتاب‌های اثرگذار و الهام‌بخشی بودند. البته اخیرا کتاب هنرِ خوب زندگی کردنِ رولف دوبلی و جادوی نظم به قلم یک خانم ژاپنی به نظرم عالی اومدند. واقعا عالی بودند. :) البته دو تا زندگی‌نامه برای من حکم همین کتاب‌ها رو داشتند. یکی زندگیِ دکتر حسابی، استادِ عشق. یکی هم زندگانیِ بانوی ایرانی، بانو مجتهده امین. این دوتا کتاب رو هنوز هم دوست دارم.
نوجوانی و جوانی: کتاب‌های شهید مطهری. بعضی‌هاشون رو سه چهاربار خوندم و بعضی‌هاشون رو هنوز هم نخوندم. برای بعضی‌هاشون هم خودم رو قاطی دانشجوها کردم و تا لانه‌جاسوسی سابق می‌رفتم و استادهای خیلی خوبی بهمون درسشون می‌دادند. کلا کتاب‌های شهید مطهری یک غنای خاصی دارند و ممکنه الان بعضی‌هاشون خیلی به کارمون نیاد ولی یک گوهری درونِ این ‌کتاب‌ها هست که دست‌ یافتن بهش جز از مسیرِ خوندنِ کتاب‌ها ممکن و میسر نمی‌شه.
جوانیِ محض: کتاب‌های شهید آوینی. تقریبا همه‌ی مهم‌ترین‌هاشون رو یک دور خوندم ولی حس می‌کنم باید بعدا هم یک‌بار دیگه بخونمشون چون واقعا عمیق اند و حرف‌ها دارند برای گفتن‌.
از خیلی قبل‌ها تا *: کتاب‌های ادبیاتِ دفاعِ مقدس و پایداری. خوندن کتاب‌هایی از این جنس برای من از خیلی سال قبل شروع شده بود... از نیمه‌های پنهانِ ماه و خاک‌های نرم کوشک و دختر شینا و من زنده‌ام و ... تا ادبیاتِ داستانی مثل گرگ‌سالی و سال‌های بنفش و ..‌. این کتاب‌ها روحِ آدم رو تازه می‌کنند... بعضی‌هاشون هم هیچ‌وقت کهنه نمیشن... مثل علمدار و سلام بر ابراهیم! واقعا حقِ مطلب با ذکرِ چند نمونه از این کتاب‌ها ادا نمی‌شه و شاید دلیلِ اینکه بعد از ذکرِ بقیه کتاب‌ها نوشتمشون اینه که هنوز هم این کتاب‌ها رو برای رفع خستگی و دل‌مردگی می‌خونم و در واقع تاحدودی نیاز به کتاب‌های تمِ موفقیت رو برطرف می‌کنند... 
اخیرا: کتاب‌های استاد طاهر‌زاده. تالیفاتِ این استادِ گرانقدر خیلی خیلی زیاده ولی من چند‌تاشون رو تا حالا خوندم. مثل: ده نکته از معرفت نفس/ خویشتن پنهان/ گزینش تکنولوژی/ زن آنگونه که باید باشد/ انقلاب اسلامی بازگشت به عهد قدسی/ جایگاه اشراقی انقلاب اسلامی در فضای مدرنیسم و ناخنک‌هایی هم به بقیه زدم‌. دانشجوها خیلی با این کتاب‌ها حال می‌کنند!
خیلی اخیرا: کتاب‌های استاد زرشناس. تالیفاتِ این استادِ گرانقدر هم خیلی زیاده. من تا الان چهار پنج تا از تالیفاتِ ایشون رو بیشتر نخوندم... شاید چون قبلا نمی‌تونستم ولی الان حس می‌کنم که استاد زرشناس و استاد طاهرزاده خیلی در تکمیل مباحثِ همدیگه هستند و برای همین جدیدا فوکوس کردم روی کتاب‌های این دو عزیز :)
گله به گله: ادبیاتِ کلاسیکِ جهان. نمی‌دونم مثلا شما دختری رو پیدا می‌کنید که جین ایر و بابالنگ‌دراز و زنان‌کوچک رو نخونده باشه؟ کتاب‌هایی مثل این‌ها که نویسنده‌هاشون زن هست از حیث احساس روی من اثرگذار بوده ولی کتاب‌های دیگه ادبیاتِ کلاسیک رو خیلی نخوندم. شاید چون باید در کنارش تاریخ خوند. کاری که الان دارم انجام میدم! مثلا خیلی از ما ۱۹۸۴ و قلعه حیوانات رو خوندیم ولی چقدر فهمیدیم چی به چیه الله اعلم! مثلا جدیدا که کاندید و شاهزاده‌خانم بابلِ ولتر و تفنن و سرگرمی‌های مهاجرانِ آلمانیِ گوته رو خوندم با اینکه نسبت به رمان‌های کلاسیکِ متاخر خیلی جالب نیستند ولی چون بسترِ زمان و مکان و شخصیتِ نویسنده رو بهتر میشناسم، برام جذابیتِ خاص خودشون رو پیدا کردند. 
یه چیزی هم بگم. اینکه ادبیاتِ معاصر اروپا و آمریکا به نظرِ من چشم‌نوازیِ گذشته رو ندارند. انگار نوشته میشن که فیلم بشن مثل من پیش از تو و مردی به نام اوه! آره. اونموقع که خوندم‌شون جذاب بودند ولی بعدا شبحشون هم باقی نمی‌مونه! (نظرِ کاملا شخصیِ من)
*: تا وقتی که کتابِ خودم و شوهرم رو بنویسم... که چی شد بلاخره شهید شدیم :)))
+ امیدوارم انتظار نداشته باشید بگم فقط یک کتاب روم تاثیر گذاشته!
+ یه سری کتاب‌ها رو هم فراموش کردم بگم: کتاب‌های حضرتِ امام خمینی و امام خامنه‌ای و خیلی از کتاب‌هایی که توی حوزه خوندم و پاس کردم و کتاب هایی که پر بود از حدیث مثل دانشنامه جوان و دانشنامه کودک آقای ری شهری و نهج البلاغه و مفاتیح‌الجنان که کمتر از بقیه کتاب‌هایی که گفتم وامدارشون نیستم. 
+ بعضی از کتاب های داستانی هم خیلی خوب بودند ولی اگر بخوام بگم دیگه مثنوی هفتاد من میشه. متاسفانه این پست یه ذره برام حیثیتی شد برای همین طولانی شد :|
+ آها! هومورو و مهتاب و همدمِ ماه و بلوط خانوم و سِرِک خاتون و معمار و انار و مروه رو هم دعوت میکنم! :)
۱۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۵۰
نـــرگــــس
دوستانِ عزیزم
من توی وبلاگم هم خاطراتم رو ثبت می‌کنم و هم دغدغه‌هام رو. 
پست‌های خاطره، تاریخِ روز رو در عنوانشون یدک می‌کشند و من قسمتِ نظرات رو می‌بندم، نه به خاطرِ اینکه نمی‌خوام حرف‌هاتون رو بشنوم... بلکه به این خاطر که نمی‌خوام برای کامنت‌ گذاشتن به زحمت بیافتید. در واقع خاطراتِ من، گاهی ارزشِ خوندن رو هم ندارند... چه برسه به نظر گذاشتن.
امیدوارم از این مساله برداشتِ دیگه‌ای نکرده‌ باشید.
و ممنون که این‌جا رو می‌خونید.
۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۸
نـــرگــــس

شبی که دندونم رو کشیدم، بعد از نماز صبح خوابم میومد اما نمی تونستم بخوابم. سرم... پیشونیم... و تقریبا کل بدنم سردِ سرد بود. عجیب این بود که شوهرم پتو انداخته بود روم ولی بازم سردم بود. اثراتِ اون آمپول‌های بی‌حسی بود. من مغزم خیلی سرده و حالا سردی روی سردی اومده بود...

بعد از ظهر، رفتیم بیرون که مثلا خرید کنیم. از خیلی قبل‌تر به شوهرم اصرار می‌کردم که یک دیگ سنگی بخریم. خلاصه رفتیم یه عطاری. سبب خیر شد و شوهرم داروهاش رو خرید. بعد من گفتم که یک سری هم به عطاری آزادی بزنیم شاید اون‌جا دیگ سنگی داشته باشه. البته فقط به نیتِ خریدِ دیگ سنگی! :)
آقایِ آزادی یک جوانِ سی و اندی ساله است که می تونه از روی دیدنِ زبان، ناخن، چشم و کفِ دست بیماریت رو تشخیص بده. البته این کار رو فقط درصورتی انجام میده که ازش بخوای. رفتیم داخل عطاری و دیگ رو انتخاب کردم و دوتا داروی دیگه هم برای شوهرم مونده بود که خریدم... یهو یادم افتاد که ماجرای سردیِ سرم رو بگم. زبونم رو نگاه کرد و گفت به خاطرِ سینوزیتت هست. گفتم: سی‌نو زیت! بعد یک‌ آن یادم اومد که من از بچگی تا آخر دوم راهنمایی، سینوزیت داشتم. و این یعنی هنوز خوب نشده بود!
بعد از اینکه توصیه‌های مربوطه رو کرد، ازش پرسیدم که سودا هم دارم یا نه. شوهرم هم اومده بود تو مغازه و آقای آزادی داشت به من می‌گفت که استرس داری، اضطراب داری، فکر و خیال زیاد می‌کنی و دغدغه‌هات زیاده... و من هر جمله‌ای که ایشون می‌گفت به شوهرم نگاه می‌کردم و با تعجب می‌پرسیدم: من اینجوری ام؟ و اونم تایید می‌کرد که نه!!! آقای آزادی می‌گفت: به هرحال این چیزی هست که علائمش هست. بعد فکر کردم و به خودم گفتم: این همه مطالعه و فلسفه‌خوانی و مشغولیتِ ذهنی و دغدغه درموردِ چیزهای مختلف و غم و ... رو نمی‌بینی؟
یک شربتِ سودابَر داد. از همون‌هایی که یکی از خانم‌ها موقعِ امتحانِ فلسفه با خودش سرِ جلسه آورده بود! در واقع فلسفه شدیدا سودازا است و تنها چیزی که به درستی می‌تونه این سودا رو از بین ببره، عبادات و ریاضت‌های شرعیه است. چیزی که ما دانشجوهای فلسفه فراموش می‌کنیم یا در انجام دادنش تنبلی. این مساله رو اخیرا فهمیده بودم. اینکه چقدر نیاز دارم که قرآن بخونم... به نماز... به وصل شدن به یک منبعِ لایزالِ لاینقطع... به ذکر...
موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۵۰
نـــرگــــس

نمی‌دونم شما هم مثل من هستید یا نه؟ من هنوز هم سوال‌هایی که در سه چهار سالگی از مادرم پرسیدم یادم هست. مثلا دید زدن گربه از بالای پنجره، در حالی که مشغول پی‌پی کردن توی برف‌هاست و صحنه چال کردن پی‌پی‌اش برای من جذاب ترین اتفاق بچگیم بود و همون گربه‌ی با‌شعور منشا سوالات دیگه‌ای توی ذهنِ من شد. گاهی یک سوال رو انقدر در ذهنم نگه میداشتم تا بلاخره به جواب برسم. حتی برای یکی از این سوال‌ها حدود ده سال صبر کردم. بعضی وقت‌ها هم سوال نمی‌پرسیدم. فقط فکر می‌کردم.
فکر کردن در مورد اینکه انسان‌های اولیه چه گناهی داشتند که باید اون‌قدر بَدوی زندگی کنند. فکر کردن در مورد این‌که بلاخره اولین انسانی که خدا آفرید، حضرت آدم بود یا انسانِ اولیهِ بدویِ غارنشین!
گاهی فکر می‌کردم اگر در دنیا -دنیایی که من می بینم- همه خوشبخت بشن، باید یه عده آدم کارگر باشن که برای آدم‌هایی که پول بیشتری دارند کار کنند. پس خوشبختی اون آدم‌های فقیر چی میشه؟ مگر نه اینکه باید همه به خوشبختی و سعادت برسند؟
نمی دونم شما هم مثل من بودید یا نه؟ اما من فکر می کنم که همه‌ی انسان‌ها، وقتی بهشون خوراکِ فکری داده بشه، فکر می‌کنند. مسائلی که در بالا گفتم، محصولِ خوراک‌های ذهنیِ یک دختر با مادری فلسفه خوانده و پدری سیاست خوانده بود. ولی خیلی مهم نیست که تحصیلاتِ ما چه چیزی باشه. مهم اینه که هر لحظه، آگاهانه، و بادقت تمام حرف ها و رفتارهای خودمون رو آنالیز کنیم و برداشت های ذهنیِ کودک‌مون رو از قبل پیش بینی کنیم. مثلا دیشب شوهرم به دخترم گفت: "بابا خیلی دوستِت داره. ببین برات فلان چیز رو خریده!" من همون لحظه گفتم: "نباید علاقه خودت بهش رو با مادیات تعریف کنی. ما پدر و مادرها با عشقی که به فرزندمون می‌ورزیم؛ زمان و وقتی که می‌گذاریم؛ حرف هایی که می‌زنیم و تربیتی که از اون‌ها می کنیم؛ علاقه‌مون رو بهشون اثبات می‌کنیم."
دو روز پیش کتابی رو دستِ مادرم دیدم. شاید این کتاب خیلی دیر به دستش رسیده بود. خودش هم گفت: "تو این رو بخون تا بلکه بچه‌هات مثل بچه‌های من نشن!" چند فصلش رو خوندم و دیدم فوق العاده است. کتابی که در ترازِ تربیتِ فرزندِ مسلمانِ انقلابی هست. این مجموعه کتاب بر اساسِ تقسیم بندی دوره های رشد و تربیت انسان در کلام معصومین و بالاخص امام حسین در دعای عرفه، نوشته‌ شده و در مقایسه با کتاب‌های عمومیِ تربیتِ فرزند، تخصصی‌تره و از نظرِ من با بقیه کتاب های تربیت فرزندِ دیگه‌ای که تابه‌حال دیدم، اصلا قابل مقایسه نیست. مامان جلد دوم رو خریده بود اما پریروز که رفتیم کتابفروشی، نداشتند ولی امروز تو پاتوق کتاب فردا دیدم که می‌تونم کل مجموعه رو بی‌دردسر بخرم. شما هم اگر دغدغهِ تربیت فرزند دارید بسم الله.
+ ارتباطِ نیمه اول پست با نیمه دومش کم هست متاسفانه. من رو ببخشید. با خوندن جلدِ دوم از مجموعه‌ای که در موردش توضیح دادم، یادِ این خاطراتم افتادم.
۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۴۲
نـــرگــــس
رفتیم دکتر برای اینکه دندون عقلم رو بکشم. البته از حق نگذریم دندون بی‌عقل و شعوری بود چون زد و دندون‌هام رو بهم ریخت. قبل از این‌که بریم من همش می‌گفتم که دندون من هیچ کاری نداره و خیلی اومده بالا اما وقتی رفتیم پیش دکترِ کلینیکِ دندانپزشکی مینا، با همون نگاه اول گفت جراحی می‌خواد. پرسیدیم چند دقیقه طول می‌کشه گفت: ده دقیقه. و روی فیش مربوطه نوشتند: ۸. حالا این هشت یعنی چی؟ یعنی ۲۴۵ هزار تومان پول بی‌زبون برای ده دقیقه. شوهرم گفت که بد نیست بریم یه درمانگاه دیگه که بیمه هم قبول کنه. این شد که رفتیم درمانگاه بقیه الله (عج). یه نیم ساعتی بیشتر نشستیم و استرس و درد و ... هم بود و من نه کتاب آورده بودم و نه گوشیم شارژ داشت. خلاصه رفتم تو. دکتر گفت یه جراحی کوچیک می‌خواد. منم گفتم که خیلی درد دارم. بکشید. آمپول‌ها رو زد و من و همسر رفتیم برای فیش. و فقط ۹۰ هزار تومان شد. بعدش هم ظرفِ چند ثانیه دکتر کشیدش. بعد دکتر یه قبض دیگه داد که بریم و یه مقدار از پول‌مون رو از صندوق پس بگیریم چون دندونم کمتر کار داشته! یعنی این‌قدر این دکتر، مردِ نازنینی بود که فقط خدا می‌دونه چقدر نازنین بود! تکنیسین‌ و منشی صداش می‌زدند حاج آقا! :)
+ اینا رو گفتم که بگم یادتون باشه سیستم نظارتی در همه جای این مملکت بی‌در و پیکر باشه، نظارت روی هیچ‌جا مثل بخش بهداشت و درمان بی‌در و پیکر و صد‌البته پر‌اهمیت نیست! 
+ آها! راستی دیدید حق با من بود که دندونم هیچ‌کاری نداشت؟
بعدشم با همون پانسمان و زبان الکن، با امیرحسین و نسیم رفتیم کتاب‌فروشی که برای بچه‌ها کتاب بخریم. زهرا و فاطمه‌زهرا هم اون‌جا رو گذاشتند رو سرشون. البته من از قبل به شوهرم گفته‌بودم که بعدش منو ببر کتاب‌فروشی اما اون‌جا کتاب‌هایی که می‌خواستم رو نداشتند و من ناچار شدم –توجه کنید- ناچار شدم که شاهزاده خانم بابلِ ولتر و جمهور افلاطون و تفنن و سرگرمی‌های مهاجران آلمانیِ گوته و ایلیاد و اودیسهِ هومر رو بخرم چون دیروز همون بِـ بسم الله، استاد ش.ز در حرکتی بسیار نادر، از من پرسید که آیا کتاب می‌خونم؟ و ننگ بر من که اینقدر کلاسیک کم خوندم... (گریه)
+ عکسِ کتابام رو هم نمی‌ذارم (هنوز گریه)
۱۴ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۱۰:۱۰
نـــرگــــس

۲۲ مرداد مصادف با ۲۵ خرداد یا همان امشب/اون‌شب

امشب حسِ اون شبی رو داشتم که عروسی کردم. اون شب انگار از خونه اخراجم کرده بودند. شبی که فقط خاله‌ام برام گریه کرد. اونم شاید چون عروسش نشده بودم... اما امشب انگار خودم میخواستم از اونجا فرار کنم. اون شب دلم نمی‌خواست برم قم. اما شوهرم اصرار می‌کرد. بلاخره با تصادفی که کردیم، همه گریه کردند. اما من فقط آیت الکرسی می‌خوندم. هرچند در همان لحظات هم بعید میدونم مامان نگرانِ چیزی شده بود. فقط براش مهم این بود که از دستم خلاص شده‌بود. اما امشب من داشتم از دستشون خلاص می‌شدم. یاد دکلمه‌ی آنه شرلی، همون‌که وقتی غمگین بود می‌گفت، افتادم. بغض از وقتی از در خارج شدم گلوم رو فشار می‌داد و اشک هی دورِ چشمام حلقه می‌زد... اما وقتی توی ماشین نشستیم و به سمت خونه حرکت کردیم، انگار همون شبِ کذایی بود که هیچ وقت اتفاق نیافتاد. انگار شبِ عروسی بود و داشتیم بر‌میگشتیم خونه و منِ خوشحالِ امشب، مصطفای اون شب بود و مصطفای غمگینِ امشب، صالحه‌ی ناراحتِ اون شب. ناراحت بود چون من گفتم بریم و اون دلش برای پدر و مادرش تنگ شده بود. 
دردِ دندونِ من و خستگیِ شدیدم بهانه‌‌هایی واقعی بودند که والدینش رو نبینم. دلم می‌خواست تنها باشم. بدونِ سر و صدای آزار دهنده‌ی خونشون بخوابم. بدونِ اینکه تو اون اتاقِ تاریک و خفه، تا ظهر بخوابم و کوفتگی توی جونم بمونه. بدون این‌که بچه تا ساعت یکِ شب بیدار بمونه. من واقعا به آرامشِ بدون مادرشوهر نیاز داشتم‌. به آرامشِ بدونِ مادرِ خودم بیشتر نیاز داشتم. این‌که با نگاهش آزارم نده. با حرفاش تمامِ وجودم رو تیکه پاره نکنه. این‌که از برآورده شدن و نشدن توقعات و تصورات عدیده‌اش حرف نزنه.
حالا هم که توی ماشین نشستم حالم خیلی خوب نیست. دردِ دندون و خستگیم و غصه‌ی همسر و بی‌اعتنایی‌ش رو دارم تحمل می‌کنم. دلم می‌خواد بخوابم و پنج روزِ تمام به تلفنِ خانواده‌هامون جواب ندم بلکه اعصابم تمدّدی پیدا کنه...
از خودم بدم میاد که این‌قدر ظرفیتم کمه که به‌خاطرِ هدفِ مهمی که دارم نمی‌تونم ناملایمات رو تاب بیارم. گاهی توهم میزنم که وضعیتِ من از بانو‌ امین هم سخت‌تره از حیث طلبِ علم و همراهی نکردنِ روزگار و آدم‌هاش... نمی‌دونم. احتمالا توهم محضه. اما میدونم این روزها خیلی سخته. خیلی.
یک شنبه ها و دوشنبه ها باعث میشه یه احساسی بین تنفر از خود و حسِ کمال‌جویی بهم دست بده. تنفر از نفهمی‌ها و کج‌فهمی‌ها و سستی‌ها و کم‌کاری‌هام و حسِ خوبِ فهمیدنِ چیزهایی که دستیابی بهشون تا دیروز برام خیلی سخت بود.
 من به این دو روز نیاز دارم... 
کاش این دو روز این‌قدر سخت نبود...
موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۷ ، ۰۹:۱۰
نـــرگــــس

شاید بعضی‌ها با خوندن این پست، فکر کنند که من عقب‌افتاده‌ام و نمی‌فهمم تفاوت نسل‌ها یعنی چی. شاید به نظر بیاد که من یه پیرزن‌ام که معتقدم زن‌ها باید فقط دماغشون از چادرشون بیرون باشه... ولی اینطور نیست. پستِ امروز من فقط یک پدیده رو بررسی می‌کنه.
قبل از این‌که شروع کنم بگم که برای من هم عادی شده بود. دو سه سال پیش دخترخاله‌‌ی دلبندم "ع" _که مجرده_ پیوند ابروش رو برداشت. شاید دهه هشتاد که دخترخاله "ع" _که از این یکی "عِ" دلبند، بزرگتره_ پیوند ابروی خودش رو برداشت همه حس کردیم عجب اتفاق خاصی افتاده... ولی همین امسال عید که دخترخاله‌ام "ف" _که نسبتا مذهبی هست_ ابروش رو برداشت، دیگه همه چیز عادی بود. هیچ هیجانی نداشت.
آره... من هم برام عادی بود تا اینکه متوجه شدم این مسالهِ ساده، چقدر میتونه دردسرساز بشه.
یک‌شنبه‌ها و دوشنبه‌ها، که میرم کلاسِ استاد ش.ز دختر و پسرها، تقریبا بلا‌استثناء مذهبی اند. من توی کلاس هیچ احساسِ بدی نداشتم تا این‌که اون جلسه‌ای که قرار بود، مطلب ارائه بدیم فرا رسید. یه‌ جوری هم شد که من اول ارائه دادم چون هیچ داوطلب دیگه‌ای هم نبود...
ولی بعد از کلاس متوجه نگاه سنگین پسرها شدم و دخترها سرِ صحبت رو باهام باز‌ کردند. شاید اعتماد‌به‌نفسِ من اون‌ها کنجکاو کرده بود. و جالب این‌جا بود که تصور می‌کردند من مجردم! اولین چیزی که بعد از فهمیدن تاهل‌ام پرسیدند این بود که چرا حلقه نمی‌اندازی؟ اصرار داشتند که این‌طوری خواستگار برات میاد! شوخی می‌کردیم و میخندیدیم... یکی‌شون شوخی می‌کرد، دیگری فقط میخندید و سومی خیرخواهانه می‌گفت که حلقه بندازم چون تو این دوره زمونه که دخترها حتی ابروهاشون رو رنگ می‌کنند، دیگه نشانه‌ای جز حلقه برای تاهل نیست.
من اما شوخی می‌کردم و می‌گفتم: چقدر دوره زمونه بد شده... چرا باید به دستم نگاه کنند آخه؟

حس‌ می‌کنم غالبِ دخترها‌ی نسلِ من، شادتر نشده‌اند. جوانی و نشاطِ اون‌ها قرینِ یک حرمان هست... حس می‌کنم...

۱۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۲۲ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۳۷
نـــرگــــس

امروز صبح مباحثه داشتم و مجبور بودم با هر سختی‌ای که بود، با بچه و دست تنها برم حرم مباحثه... که رفتم.
حالا همسر محترم کجا بودند؟ مدرسه مروی، تجمع! و من منتظر بودم که بعد از ظهر جناب همسر برگرده و بگه که اون بندِ بیانیه که حسن و دوستاش تنظیم کرده بودند، خونده شده و تجمع هم خیلی پرشور و پرجمعیت بوده. ولی هیچ‌کدوم از این دو اتفاق نیافتاد. مهم هم نیست. 
کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله.... 
اون اتفاقی که قرار بود بیافته، افتاد. اینکه رئیس قوه قضائیه، درخواست اجازه مجازات مفسدین اقتصادی رو با اقدامات ویژه، از رهبر انقلاب خواستار شده و جواب از ناحیه عظمای ولایت هم مثبت بوده...
هورااااااا
و من و شوهرم زدیم قدش....
هورا! خبرهای خوش در راهه. خدایا شکرت.
۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۲
نـــرگــــس

در جواب این‌که چرا نمی‌توانیم به فرزندمان بگوییم: چنین باش...

بخوانید: اینجا و اینجا

+ اگر جواب میخواهید، متن را سرسری نخوانید.

+ این سوال، برای به تبدیل شدن به یک پست مجزا، از مسیرِ متن و کامنت‌های دو پست قبلی عبور کرده‌است.

+ برای بحث و بسط و معرفی کتاب‌های بیشتر، کامنت بدهید :)

۸ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۳۰
نـــرگــــس

همیشه وقتی پیام‌های بازرگانی رو می‌بینم توی ذهنم تحلیل می‌کنم که این تبلیغ چقدر دروغ به نظر می‌آد و چه کسانی اون رو باور می‌کنند و اون محصول رو می‌خرند. یه عادت دیگه هم دارم. معمولا صدای تلویزیون رو قطع می‌کنم و پیام‌های بازرگانی رو مثل یک فیلم صامت تماشا می‌کنم. قاعدتا از پیام‌های بازرگانی بدم میاد... اما باید اعتراف کنم که به نظرم می‌اومد تبلیغِ آیری پلاست با بقیه تبلیغ‌ها فرق داره. خیلی فکر کردم که چرا از این تبلیغ بدم نمی‌آد. و جوابش رو پیدا کردم.
ساده‌ترین دلیلش این هست که این یک تبلیغ فمینیستی هست. زن کتاب می‌خونه و مرد با گوشیش ور میره. و همونطور که زن تو خونه کار می‌کنه، مرد هم باید کار کنه. در‌واقع من می‌دونستم که این مساله یکی از رازهای جذابیت این تبلیغه اما میدونستم که همش نیست.
دلیل دیگه‌اش اینه که به شعور مخاطب توهین نمی‌کنه و یه جوری جلوه نمی‌ده که انگار زندگیت فقط همین رو کم داشت و تو قبلا بدبخت و ناراحت بودی و الان با آیری پلاست، شاد و خوشبخت شدی. چون میشد یه تبلیغ دیگه برای همین آیری پلاست ساخت. زن داره با بدبختی و کلی تلاش، یه نایلون از داخل بسته در می‌آره و یهو دوستش بهش می‌گه: واااای! چرا آیری پلاست نمی خری و ...
و این دومین دلیل، یعنی توهین نکردن به شعور مخاطب
اما سومین و مهم ترین دلیل این هست که در این تبلیغ احساسِ خوشایند به‌ خاطر بودن در کنارِ همسر و جلبِ حمایت اون هست. یعنی اون احساسِ خوب نتیجه‌ی استفاده از آیری پلاست نیست و این خلافِ رویه‌ی بقیه پیام‌های بازرگانیِ هست. ( اون قسمتی که زن و شوهر به هم لبخند می‌زنند)
درکِ نکته‌ی سوم منوط به این هست که دنیای مدرن رو بفهمید. دنیای مدرن یعنی دنیای تکنیک زده... پر از ابزار! چه یک بار استفاده بشن و چه هزار بار. و قراره این ابزارها و سازه‌های دست بشر به ما خوشبختی هدیه بده. در واقع آرمان شهر یا همون اتوپیای تمدنِ غرب اون‌جایی هست که انسان دست به سیاه و سفید نزنه. (انیمیشن وال ای یادتون میاد؟) حالا سازندگانِ تبلیغ آیری پلاست، آگاهانه یا ناخودآگاه قاعده رو به هم زده‌اند و تا قبل اون‌جایی که آقا داره پلاستیک رو میده به دستِ خانومش، همه چیز خوبه. و چرا یهو اون صحنه ی پلاستیک دادنِ آقا به خانوم حالِ آدم رو بد می کنه؟ چون دوباره طبق قاعده رفتار شده. یعنی تکنولوژی و ابزار انسان ها رو از هم دور کرده ( مرد به زنش پشت کرده و داره با گوشیش ور میره) و این دور شدن انسان ها از هم به واسطه تکنولوژی زاییده‌ی اجتناب‌ناپذیر مدرنیته است (بازهم رجوعتون می‌دم به انیمیشن وال ای که چطور سال‌ها بود که انسان‌ها مستقیما با هم حرف نزده بودند)
خب راستش الان که اینا رو نوشتم به اندازه ی قبل هم این تبلیغ رو دوست ندارم... چون اساسا تبلیغات یک پدیده‌ی مدرن هست...
بگذریم. یه خاطره بگم کاممون شیرین شه. چند روز پیش فاطمه زهرا ازم پرسید: این (کباب سازِ نمیدونم چی چی) خوبه مامان؟ گفتم: نه. پرسید چرا؟ گفتم: چون خودمون با دست هم میتونیم کباب درست کنیم. بعد دوباره پرسید: این (ظرف نگهدارنده رب) خوبه؟ گفتم: نه! چون اینا همش دروغ میگن... چند ساعت بعد هم پرسید: مامان! پویا خوبه؟ گفتم: اگر زیاد ببینی بده ولی اگر کم ببینی خوبه.
+ مامان باهوش یعنی من :)
۹ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۷ ، ۲۰:۴۷
نـــرگــــس

فاطمه‌زهرا خیلی به کتاب علاقه داره. در واقع ترجیح میده کتاب بخونه تا این‌که نقاشی بکشه و ترجیح میده کتاب بخونه تا این‌که پویا ببینه و ترجیح میده از پاهاش استفاده کنه تا دستاش و واقعا پاهای نیرومندی داره. در نتیجه فعلا علاقه‌ی کمتری به نقاشی داره.
یه مدت بود که مغزم هشدار می‌داد که فاطمه‌زهرا خیلی تلویزیونی شده. دلیلش هم واضح بود. چون تمام کتاب‌هاش داغون شده بودند و اسباب‌بازی‌هاش هم خیلی کم بودند. تصمیم گرفتیم بریم بخریم. نتیجه شده این ها! ۵ تا کتاب با دو تا مجموعه کتاب که جمعا میشه ۲۵ تا. البته دوتا وسیله بازی هم خریدیم که بعدا حرف و حدیثی پیش نیاد که شماها فقط کتاب می‌خرید و ...

فاطمه‌زهرا مجموعه ۱۰ جلدی "چه مهربان است خدا" رو قبلا داشت. (مناسب برای گروه سنی الف و ب) ولی پاره شده بود. من تمام تلاشم رو کرده بودم که سالم بمونند اما یه روز به تشخیص مادرم برای خلاقیت فاطمه‌زهرا، با هم نشستند و کتاب ها رو با پانچ سوراخ سوراخ کردند. این شد که کم‌کم ارج و قربشون پیش فاطمه‌زهرا کم شد. اما امشب به تشخیص من یک‌بار دیگه این مجموعه خریداری شد و جالب اینه که ده‌بار فاطمه زهرا گفت: دیگه اینا رو پاره نمی کنم! :)
ولی باید بگم استراتژیک‌ترین کتاب‌هایی که خریدیم، مجموعه ۱۰ جلدی "قصه‌های خدا" است. (مناسب برای گروه سنی ب و ج) بچه که بودم، مادرم برام قصه‌های پیامبران رو میگفت. بزرگ که شدم از بین قصه‌های شبِ مادرم، همین‌ها خاطرم مونده بود. حتی به مامان می‌گفتم تو خودت قصه‌ی فلان پیامبر رو برام گفتی ممکن بود یادش نیاد. قطعا چون این قصه‌ها، احسن القصص هستند...
دیشب ۵ تا کتاب دیگه رو براش خوندم و از هر مجموعه یک کتاب. ولی زمان خوندن کتاب "مردی در شکم نهنگ"، شوق و هیجان خاصی توی چشمای فاطمه زهرا دیدم و این رو هم نه دروغ میگم و نه اغراق می کنم.
من قصه‌های پیامبران رو این‌قدر براش می‌خونم تا اینکه خودش کم‌کم بزرگ بشه. قرآن بخونه و کتاب های آقای عابدینی رو بخونه، بزرگ‌تر بشه و قرآن بخونه و فصوص الحکم بخونه... منم کنارش می‌مونم. مطمئنم که بهتر از من خواهد بود...
یه چیزی هم اضافه کنم: شبکه پویا و نهال خوبه ولی انیمیشنِ ترازِ بچه ی مسلمونِ انقلابی کم داره. فعلا تنها انیمیشنِ ترازی که دیدم، "پهلوانان" هست که واقعا برای ما بزرگترها هم جذاب و دوست داشتنی هست اما در گروه سنی فاطمه زهرا به نظرم خیلی جای کار داریم...
+ این روزها خیلی روزهای پرتنشی هست. مواظب باشیم. اگر اصلِ نظام رو زمین بزنند قطعا جنگ داخلی میشه و همه متضرر می‌شوند... جبهه بندی‌ها بدون شک، یکی حق هست یکی باطل... داریم بر میگردیم به سال ۵۷ ولی با ۴۰ سال تجربه. مواظب باشیم که توی کدوم جبهه قرار می‌گیریم. می‌تونیم پیشرفت کنیم و اوضاع رو عوض کنیم و می‌تونیم دست گدایی به سمت دشمن دراز کنیم و به خاک سیاه بنشینیم.
+ هر دو مجموعه کتاب‌ها از نشر طلایی هستند.
+ کامنت ها رو می بندم چون باید با تمام قوا توی دنیای واقعی باشم... اگر کارِ واجبی بود خصوصی پیام بدید. ممنون.
۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۷ ، ۰۷:۱۲
نـــرگــــس

امشب یک شبِ تاریخی‌ بود.
خونه پدری بودم. بابام چند روزی هست که کتابِ گلستانِ یازدهم رو از کتابخونهِ من آورده که بخونه. به بابا گفتم: میدونی چه کار بزرگی میکنی بابا؟ سرانه‌ی مطالعه رو چند دقیقه‌ای جابجا میکنی با این کارت! اصلا اگر شما کارمندها که صبح میرید و شب میایید، کتابخون بشید، مشکلِ سرانه‌ی مطالعه حل میشه...
بعد از بابا در مورد کتاب پرسیدم. گفت: آدم رو میبره به اون سال‌ها!
خندیدم و گفتم: شما نمی‌دونید من با خوندن این جور کتاب‌ها، چقدر روزها و سالهای قبل از انقلاب و انقلاب و جنگ رو زندگی کردم...
یهو مامان بهم نگاه کرد و گفت: من بهت افتخار میکنم دخترم.
این بار که این جمله رو گفت، فرق داشت. فهمیدم که با تمام وجودش اینو گفت... قند تو دلم آب شد.
اون شب، بابا هم نگاهش بهم تغییر کرد. انگار واقعا به مقام مشاور اعظمی شون نائل شدم. حدود سه سال از اتمامِ هفت‌سالِ سومِ زندگیم دیر‌تر. ولی بازم راضی‌ام!
روزِ خوبی هم داشت.
به شوهرم گفتم که چقدر زندگی‌مون برایِ من آرمانی هست. این همون چیزیه که میخوام.
مصطفی نشسته بود لبِ حوضِ خالیمون. متراژِ چهار دیواریِ خونه‌ی ما خیلی کمه و داشتیم فکر می‌کردیم که چه کنیم. آیا پنج میلیون بدیم و یه زمین تو روستای حصارشنه بخریم یا نه! پول رو پول بذاریم و یه خونه بزرگ تو همین روستا بسازیم یا نه؟
گفتم: ما چقدر دیگه باید تو قم بمونیم؟ مگه نیومدیم که درس بخونیم و زود برگردیم؟ چرا باید پولمون رو خرجِ خونه ساختن و زمین خریدن کنیم؟
زمین بخریم به امیدِ اینکه بعدا گرون میشه؟ این که عینِ احتکاره! من نمی‌خوام چیزی داشته باشم که ازش استفاده نمی‌کنم و دعا کنم که گرون بشه تا سود کنم.
چرا خونه‌ی نو بسازیم درحالی که چهار پنج سالِ دیگه بیشتر اینجا نمی‌مونیم؟ اینطوری که بیشتر به قم وابسته میشیم و دلمون می‌خواد توی خونه‌ی جدیدمون بمونیم تا ازش لذت ببریم! نباید اسیر دنیا بشیم...
البته من قم رو دوست دارم. از تهران بیشتر دوستش دارم. ولی چیکار کنیم؟ باید بریم دیگه...
بیا پولمون رو فقط خرجِ درس خوندنمون کنیم. خرجِ هر چیزی که باعث میشه راحت تر درس بخونیم...
و مصطفی تنها کسی هست که حرفای منو میفهمه. میدونه من چی تو فکر و قلبم هست و غُرغُرهام فقط از روی خستگیه. از روی دلتنگیه... اصلا کی گفته با عشق نمیشه زندگی کرد؟ هرکی گفته غلط کرده! البته عشقِ من هم فقط عشقِ زمینی نیست... اگر با آسمون پیوند نخورده بود که این حرفا رو نمی‌زدم.

و بلاخره تصمیم مون رو گرفتیم. قرار شد توی همین خونه تغییرات کوچیکی بدیم که فضامون بازتر بشه و از فضاهای مرده استفاده کنیم.
خوشحالم. خیلی :)

+ بعدا نوشت: مامان هم من رو به مقام مشاور اعظمی پذیرفت :)‌ هورا!

موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۵:۵۵
نـــرگــــس

گزیده خاطراتِ من و فاطمه زهرا. اواخر تیر و اوائل مرداد ۹۷
۱. جلوی آینه بودم. به شوهرم گفتم: تو فکرِ اون تاریخِ فلسفه غرب برتراند راسلِ ۵۳ تومنی ام. و بعد شمرده شمرده تکرار کردم: تاریخِ فلسفه غرب! برتراند راسل
بچه فکر کرده دارم شعر میخونم. با همون لحن بچگانه میپرسه: بابا! مامان تی داله میهونه؟
خندیدیم و من دوباره گفتم: تاریخِ فلسفه غرب! برتراند راسل...


۲‌. با مامانم رفته بود خونه دوستِ مامانم که همسایه‌مونه. خانم شعبانی ازش پرسید: فاطمه زهرا، دایی مهدی رو بیشتر دوست داری یا دایی رضا رو؟
_دایی دای رضا رو
_چرا؟
_چون دایی مهدی، اذیتم میکنه
_خب میخوای ما دایی مهدی رو بیاریم پیش خودمون برای همیشه؟
بعد از کمی اندیشناک شدن: نه! دایی مهدی باهام شوخی میکنه...
(نبوغ فاطمه زهرا اونجاست که شبیه این پرسش رو از زهرا عتاری کرده بودم. گفته بودم: دوست داری آبجی فاطمه زهرا بشی؟ دوست داری من و عمو مصطفی مامان و بابات بشیم برای همیشه؟ و زهرا هر بار جواب داده بود آااارررره! :)) )


۳. در راه قم - تهران، توی ماشین، رضا، آهنگ ایرانِ سالار عقیلی رو گذاشته بود.
ایران... فدای اشک و خنده‌ی تو، دلِ ...
داشتیم با هم میخوندیم.
فاطمه‌زهرا آروم و خیلی معمولی گفت: مامان، ایران خیلی مهمه؟
گفتم: آره مامان! ایران کشورمونه و فلان و ...
چند دقیقه بعد که رسید به (به بغض خفته‌ی دماوند)
گفت: مامان، دماوند خیلی مهمه؟
گفتم: آره مامان، یه کوه خیلی بزرگ و بلنده...
و شروع کردم به توضیح دادن تا بتونه کوه رو تصور کنه.


ولی هنوز هنگم! و فقط خدا کمکم کنه! به قول استاد تراشیون تربیت بچه‌ی باهوش خیلی سخته. ولی خوشحالم که سعی کردم تعادل بین احساس و منطق رو در تربیتش رعایت کنم. بازم باید خدا کمکم کنه! هییعی...

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۰۱:۵۱
نـــرگــــس

از سال‌ها قبل، یکی از ایده‌آل‌هام، این بوده که با کم‌ترین میزان تغذیه، بیشترین دریافت‌ِ انرژی و مواد مورد نیاز بدنم رو داشته باشم و همیشه اندام متناسبی داشته باشم.
فاطمه زهرا که مریض شد، برای اولین بار عصاره گوشت درست کردم. به اون عصاره رو دادیم و گوشت رو خودمون خوردیم. چون ما هم به طرز غریبی بی اشتها شده بودیم. و باید بگم تاثیرِ این دو سه لقمه از یک بشقابِ برنج با خورشت قورمه سبزی بیشتر بود. واقعا حیرت کردم. باورم نمیشد. آخه خیلی‌ها بهم توصیه کرده بودند ولی باورم نمی‌شد. بچه هم که کلا از این رو به اون رو شد. خلاصه فراتر از خیلی خوب بود.


چند تا دستور عمل ساده میذارم اینجا که اگر شما هم به خوردن علاقه‌ی زیادی ندارید، هم گشنه نمونید و هم سالم باقی بمونید :)
۱. عصاره گوشت: یک قابلمه بزرگ (ترجیحا مسی) رو پر از آب میکنیم. یک ظرف شیشه‌ای با درب فلزی برمیداریم و یک تیکه کوچک (اندازه ۲ الی ۳ انگشت متوسط) ماهیچه گوسفند (ترجیحا با استخوان) توش میذاریم. کمی نمک و مقداری هم پیاز خرد شده اضافه می‌کنیم و درب ظرف رو می‌بندیم. بعد اونو داخل قابله میذاریم و زیر گاز رو روشن میکنیم و بعد از جوش آمدن شعله رو بسیار کم میکنیم. حدود ۶ الی ۷ ساعت بعد آماده است. میتونید شب قبل از خواب بذارید که صبح آماده بشه یا ظهر بذارید برای شام. بعد از این‌که آماده شد هم؛ سریع میل کنید چون اگر بمونه، خاصیتش کم میشه‌.
۲. فالوده سیب: یک سیب رو رنده بزنید. یک قاشق سر خالی عسل و یک قاشق عرق بیدمشک بهش اضافه کنید و با هم مخلوط کنید. خیلی انرژی زاست.
۳. رازِ عمر و جوانیِ ابدی: ۷ عدد زیتون رو با یک عدد انجیر بخورید. خیلی حال میده.
۴. بهترین‌های ناشتا: انگور قرمز بی دونه/ ژلهِ رویال مخلوط با عسل/ ۲۱ عدد مویز/ شیره‌های انگور و خرما و انجیر به مقدارِ مساوی مخلوط کنید و ۲ قاشق بخورید. اگر ظهر و شب هم تکرار کنید، بعد از ۳ الی ۶ ماه کم خونی رو ریشه‌کن میکنه.
۵. به جای ناهار یا شام: شیرِ محلی رو بجوشونید و داخلش، دو قاشق از سویقِ مناسبِ مزاجتون رو بریزید. عسل هم اضافه کنید، خوشمزه تر میشه. معرکه است.
۶. شیر‌ بادام:  ۷ الی ۱۴ تا بادام رو همون روز بشکنید و در یک کاسه (ترجیحا گِلی بدونِ لعاب) بذارید یه شب تا صبح بمونه. بعد دونه دونه از پوست در بیارید و دونه دونه خوب بجویید تا جذب بشه. ضمنا اگر به شیر حساسیت دارید میتونید تعداد بیشتری بادام رو به همین روش پوست بگیرید و توی غذاساز، با آب میکس کنید. عین شیر میشه. بهش میگن شیر بادام که توی هیچ ویتامینه‌فروشی‌ای هم پیدا نمیشه و ضمنا کلسیمِ شیربادام از شیر خیلی بیشتره‌. برای خوشمزه شدن به شیربادام عسل اضافه کنید.
۷. بهترین میوه‌ها: سیب و آبِ سیبِ طبیعی، انار و آبِ انارِ طبیعی، انگور، انجیر، زیتون


+ این لیست میتونه ادامه داشته باشه... اما اینا محبوب‌های صالحه هستند.
+ چای هم فقط چایِ به و چایِ سیب خاصیتِ دارویی ندارند و قابلِ مصرفِ روزانه هستند.
+ در موردِ نان اگر عمر و حالی بود یه پستِ جداگانه میذارم.
+ تمام موادِ غذایی‌ای که در این پست گذاشتم، بهترین موادِ غذاییِ توی دنیا هستند که همشون در ایران در دسترس هستند.
+ سال ۹۵ رمانِ سینوهه رو خوندم. اونجا یکی از طبیب‌های حاذقِ دربار، میگه زیاد‌خوردن و خوردنِ غذا‌های پخته، دندون‌ها رو پوسیده و دستگاه گوارش رو خراب میکنه.‌ یادتون باشه که کم‌خوری و صحیح‌خوری رازِ سلامتی هست.
مواظبِ سلامتی‌مون باشیم.

اینقدر سر گاز وای‌نسّا (۱) اینجا

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۴۳
نـــرگــــس

سریالِ پدر بهونه دستم داد. اون قسمتی که دختره، بعد از خراب شدن مراسم خواستگاری به پسره زنگ میزنه و پسره براش قرآن میخونه....

اعصابم خرد شد. به شوهرم گفتم چرا این بازیگره تمرین نکرده که قرآن رو با صوت و لحن بخونه یا حداقل یه ذره روان‌تر بخونه... نه مثلِ اینایی که دارن از رو قرآن می‌خونن... حالا اگر این یه سریالِ آمریکایی بود، مطمئنا بازیگره قبلش کلی تمرین کرده بود و عین بلبل قرآن میخوند. (در هالیوود همه بازیگرها، کلاس ورزش و رقص و بیان و آواز میرن... یعنی همون چیزایی که بهش نیاز دارن. منبع هم کتاب داستانِ من. اطلاعاتِ بیشتر در کتابخانه صالحه)
تصنعی و تکراری بودنِ این روایت و بازیِ بدِ بازیگرهای جوان، باعث میشه به هرکی میرسم و حرفِ این سریال میاد وسط، با هم دیگه بخندیم... چون نه بیانِ اون دختره خوبه و نه عشقش باورپذیر... پسره هم که اصلا شبیه پسرهایی که واقعا غضّ‌بصر می کنند، نیست. حرکاتش بیشتر شبیه یه پسرِ سردرگمه که هنوز خودش رو نشناخته... این وسط تنها بازیِ خوبِ فیلم، همون پدره است. دیسیپلینِ خاصی داره...


+ من این سریال رو دنبال نمی کنم چون باید شبکه پویا رو ببینم. ماشا و آقا خرسه و بچه رئیس یا ماجراهای نیلز رو هم به همه ی این سریال‌ها ترجیح میدم. لااقل یه فلسفی‌ای پشتِ قصه‌هاشون هست که کشفِ اون برام لذت‌بخش باشه. تازه‌اش هم ما خودمون یه پسر تو فامیل داریم عین این پسرِ تو فیلم: متولد ۷۵ - حافظ قرآن - لیسانس علوم قرآنی - استادِ زبانِ انگلیسی - ترم ۵ حقوق. وضعِ باباش هم خوبه. ژنش هم خوبه. البته قول نمیدم به واسطه ژنش به جایی برسه! دخترِ خوب میشناسید معرفی کنید. رو دستمون مونده! :))))


+ سریال پدر بهانه‌ای شد برای پرسیدن این سوال که آیا بعد از گذشتِ چهل سال از انقلاب، یک فیلم خوب داریم که عالَم و دنیایِ آدم‌های مذهبی رو درست همون چیزی که هست و نه یک ذره کمتر یا بیشتر نشون داده باشه؟


+ با سپاسِ فراوان از همه‌ی دوستانی که برای دخترم دعا کردند. ممنون از تک تک‌تون :)
۲۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۲
نـــرگــــس

این روزها خیلی حرف از بعضی از اسراف‌کاران و تجمل‌گرایانِ غرب‌زده با ظواهرِ اسلامی زده میشه. کسانی که بازار اسلامِ آمریکایی رو گرم میکنند و مردم رو از نزدیک شدن به بینشِ توحیدی دور می‌کنند. حضرتِ آقا می‌فرمایند که انتقادِ شخصی نکنید و مصداق سازی نکنید. فلذا به اصلِ موضوع می‌پردازم. اینکه چه کنیم گرفتارِ روحیه اشرافی‌گری نشیم?
لزومی نداره که حتما پول داشته باشیم تا اشرافی زندگی کنیم. فقط کافیه حسرتِ نداشتنِ زرق و برق‌های زندگی‌های قارونی رو بخوریم. یعنی نباید که حتما خودمون با چشمِ خودمون ببینیم که قارون و گنجش میره تو دلِ زمین (کل نفس ذائقه الموت)!!! قرن‌هاست که انسان‌ها میمیرند. هرطور که زندگی کرده باشند، خوب یا بد میمیرند. مشکل اینجاست که بعضی‌ها فکر میکنند که زندگی، فقط همین دو روزه! نه!!!! یه ابدیّت در انتظار ماست. همونی که انسانِ مدرن، انسانِ غرب‌زده، انسانِ لیبرال و سرمایه‌دار اونو نمی‌بینه. آخرت رو نمی‌بینه و باورش نداره. برای همین واسه‌ی دنیا و مافیها میجنگه و نهایتا هم از درون افسرده است. حالتی که منتهی به پوچی میشه.
و مومن شاده! چون سختی زندگی دنیا براش مثلِ خاله‌بازیه! شادی‌ِ مومن از جنسِ خنده‌های خندوانه‌ای نیست... شاده چون آینده‌ش روشن‌تر از دنیایِ امروزشه.
خلاصه اینکه بذاریم اینایی که افتخارشون این خرج‌های میلیونیه، خوش باشن. افتخار کنند به اسراف کردن، تجملات و بی‌توجهی به دردِ مردم...
البته خداییش من دلم می‌سوزه براشون. بیشتر از آدم‌هایی که زلزله زده اند یا نونِ شب ندارند دلم براشون می‌سوزه. چون پول و آسایشِ دنیا چیزی بهشون اضافه نکرده. ملاکِ اضافه شدن یا نشدن هم قبرِ دیگه! چی با خودشون می‌برن؟ بیشتر از من و تو؟
+ یه چیزی ته گلوم مونده: زهرا رکن‌آبادی، بچه سفیره. بعضی‌ها هم بچه سفیرن....
بگذریم...

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۷ ، ۱۷:۳۲
نـــرگــــس
"فرشته‌ها هم مریض می‌شوند"
امروز فاطمه زهرا داد می زد: "دارم میمیرم". فرشته ی دوسال و چهار ماهه من چهار روز و نصفی هست که هیچی نخورده. فقط آب، شیر، هندوانه... همین.
امروز داد می زد "دارم میمیرم" چون باباش سفت توی بغلش گرفته بودش و من هم عصاره گوشت رو با شیشه شیر توی دهنش میریختم و بعد دماغش رو میگرفتم تا بره توی حلقش. صحنه ی استیصال من و باباش بود. اون عصبانی بود و من التماس میکردم. با گریه هاش گریه کردم. شدید. خیلی.
مریض شد. شاید چشم خورد. شاید هم فقط دوری باباش بود. روز و شب و مخصوصا وقتی از خواب بیدار می شد با التماس میگفت: بابا! چرا نمیای! بابا چرا نمیای! زبونش آفت زد و لب هاش چند تا تبخال. تب کرد. سوخت و سوخت. فقط میخوابید...
با تدابیری تبش قطع شد. موند تبخال ها و آفت. امروز بردمش پیش دکتر. کلی چیز میز داده. ولی فاطمه زهرا نمی خوره. اصلا چون آدم بزرگ نیست نمیشه براش کاری کرد. و من فقط امیدم به اون هدیه ای هست که توی مطب بهش دادن: چند تا بوس.
خسته ام. از پست قبلی معلومه. چون نمی خواستم منتشرش کنم. خسته ام و پژمرده. نشاطِ خونمون خوابیده. پرستاری از یه بچه مریض از همه ی قسمت های دیگه مادری و پدری سخت تره.
«فرشته ی صبور و مهربونم... زود خوب شو مامان.»
بچه ها براش دعا کنید. هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم.
+ اگر دعا کردید یه نمره مثبت به پست بدید. منفی هم دادید مهم نیست. فقط دعا کنید. نمر‌ه هاتون بهم انرژی میده. دریغ نکنید.
موافقین ۲۲ مخالفین ۱ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۱۶:۴۴
نـــرگــــس
خودخواهم. خیلی. ولی جزو اون خودخواه‌های دوست‌داشتنی.
احساس از خود بیگانگیِ غریبی دارم.‌ روندِ تغییرات درونِ من خیلی سریعه. خیلی.

دوست...کسی با من صمیمی نیست ولی غمگین نیستم. احساس عجیبی در خصوص کشیده شدن به سمت یک نیروی احد و واحد دارم. جذبه ای که نمی‌ذاره به سمت زرق و برق و زینت‌های چشم‌ پرکن کشیده بشم. کاری با من کرده که انگار ماه و سال‌ها در ونیز و لندن و پاریس و دیوار‌چین قدم زدم و زندگی‌کردم. کاری با من کرده که میتونم ساعت‌ها بالای قله‌ی هیمالیا تسبیح بگم و به افقی که در اقیانوس اطلس رنگ عوض میکند خیره بشم.
در عین حال هنوز هم همان صالحه‌ی سابقم. همون کسی که دوستم بعد از دیدن فیلم سینمایی **** بهم گفت که انگار اون، خودِ تو بود ولی تو از اون عاقل‌تری.
آره. با یه تفسیرِ فرویدی از زندگیم منم مثلِ **** هستم. دیوانه و عاشق چیزهای عجیب و غریب و عشق‌های دست‌نیافتنی.
من همونم فقط عاقل‌تر. عقلم هم مدرن نیست. عملم هم پست‌مدرن نیست. تلاش میکنم منطقی باشم و فلسفه‌ رو عمیقا فهم کنم. من فقط یک زنِ جنگجو هستم. همین.

+ پیامک ۲۷ تیر

+ ادامه مطلب، یادداشت های ۵ تیر

موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۷ ، ۰۲:۰۲
نـــرگــــس

همسرِ من، دوستانِ نزدیکِ زیادی داره و در نتیجه‌ی یک توفیق اجباری، من هم با همسرانِ دوستانِ شوهرم دوست می‌شم. امشب میزبانِ خانواده آقای y بودیم. خانمِ آقایِ y هم جزو دوستانِ خوبِ منه. با همدیگه هم خیلی فرق داریم اما از معاشرت با هم لذت می‌بریم. اما همیشه یک ناراحتیِ خاصی در مواجه با آقای y دارم. آقای y با وجودِ تمام محسناتش، یک اخلاقِ بد داره و اونم اینه که به "مشاهده اُناث" علاقه داره!!! (واضح تر از این دیگه نمیشه :)) )
بعضی ها بهم میگن خب چرا با همچین آدم‌هایی قطعِ رابطه نمی‌کنید؟ جوابم اینه که آقای y فلان عیب رو داره که عیان و ظاهریه. ما خودمون هم یه عالمه عیبِ ظاهری و باطنی داریم. آدم به خاطرِ یک ایرادی که دوستش داره که باهاش قطع رابطه نمی‌کنه!
امشب هم اونا بعد از مدت‌ها اومده بودند خونه ما. منم که چند وقتی هست که استایلم رو تغییر دادم، یه دامنِ بلندِ فونِ آستردار پوشیدم و یک روسریِ بلندِ بلند که می‌افتاد روی لباسِ آستین بلند و جلیقه‌ی ستِ دامن. خیالم راحت بود که حتی بدون چادر هم حجابم کامله. چادرم رو هم انداختم روی سرم...
بعد از مدت‌ها که ذهنم درگیر این بوده که جلوی نامحرم و توی خونه، چطور باید لباس پوشید، به نظرم میاد که این مدل پوشش وقتی با پارچه‌های سنگین و رنگین و قشنگ، هماهنگ شده باشه، بهترین انتخاب برای مهمونی‌های فامیلیه.
البته من و همسرم در مهمانی‌های دوستانه، زنونه_مردونه رو جدا میکنیم. من هم فقط به خاطر اون چند دقیقه سلام و خداحافظی و این‌که از حیاط به داخل خونه دید داشت و برعکس، اون لباس‌ها رو زیر چادر پوشیدم. حالا دیگه بعد از مراقبت‌های من، این آقای y هست که میخواد نگاه بکنه، میخواد نگاه نکنه. چون در هر صورت چیزی دستگیرش نمیشه :)) )
جلوی دوستای شوهرم، همیشه سعی میکنم آسّه بیام و آسّه برم اما گاهی هم دستِ خودم نبوده... مثلا عید که بالاجبار من و همسرم توی مسابقه اردو جهادی شرکت کردیم، هماهنگیِ بعضی از جواب‌های من روی کاغذ و جواب‌های شوهرم رویِ سن، بچه‌های اردو رو حیرت‌زده کرد. بعدا که آقای ا.ح.ع برداشت توی جمع رفقا دوباره ماجرا رو تعریف کرد و آقای م.ع هم گفت که خانومش گفته که فلان غذا رو من خیلی خوب درست میکنم! از همون روز... از همون روز اِنقدر دستِ من برید که نگو... ده روز پشت سر هم، هر روز دستم زخم میشد. هنوز یک جای زخم خوب نشده بود که دوباره یک جایِ دیگه زخم میشد و دوباره و دوباره...
اینه که بهم حق بدید حساس بشم... یک اتفاقِ ساده کافیه که وضعیت ناراحت‌کننده‌ای ایجاد بشه. حتی یک نگاهِ ساده...
خب البته اگر ساده بود من مشکلی نداشتم. مثلا استاد ش.ز همیشه سر کلاس با چشمای بسته درس میگه. بعد هم که چشماش رو باز می‌کنه، اگر به سمت خانم‌ها نگاه کنه، همیشه خانم‌هایی با ساده ترین تیپ و سر و وضع رو مخاطب قرار میده...
خلاصه سرتون رو درد نیارم. همین رو بگم که حجاب برای حضور در جامعه‌ است. حجاب برای وقتی هست که قراره با نامحرم مواجه بشی و اون نگاه‌های جنسیتی رو از بین ببری. در واقع مساله جنسیت رو عملا حل کنی.
اصلا اگر قرار نبود نامحرم ما رو ببینه، بازم حجاب لازم بود؟

۱۵ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۱:۰۰
نـــرگــــس

نمیفهمم این سریال دونگ‌یی چه نکته آموزنده‌ای داشت که حالا شبکه امید داره دوباره برای نوجوانان پخشش میکنه؟ اصلا اگر من بخوام محتوای این فیلم رو خلاصه کنم میشه این:
قسمت‌های اول فیلم که دونگ‌یی، امپراطور رو نمیشناسه، با لباس مبدل اونو خارج از قصر میبینه. بعد بهش میگه: خم شو تا من داخل قصر رو ببینم. بعد امپراطور خم میشه و دونگ‌یی میره رو کول امپراطور.
دوباره همین صحنه در قسمت آخر تکرار میشه. درحالی که سال‌ها گذشته و این بار دونگ‌یی میدونه که داره این حرف رو به امپراطور میزنه...
یعنی دونگ‌یی تو کل این فیلم سوارِ امپراطوره. حتی وقتی امپراطور در مورد بی توجهی‌هاش به بانو جانگ احساس عذاب وجدان میکنه، دونگ‌یی نمی‌ذاره امپراطور حقایق رو ببینه!
کلا این فیلم شدیدا فمینیستیه و بدآموزی‌هاش بی حد و حصره. در واقع دونگ‌یی عوضی‌ترین شخصیت فیلمه. یه بی‌اصل و نسب که امپراطور رو خر میکنه تا خودش به جای امپراطور حکومت کنه.
یعنی جومونگ و یانگوم شرف دارن به این فیلم. حالا هی از این فیلم‌ها پخش کنید و بچه‌ها ببینند. بعدا نگید چرا آمار طلاق زیاد شده! چرا!؟ چرا؟


بعدا نوشت: یکی از دوستان تذکراتی دادند که لازمه توضیح بدم.
۱. کلمه سلیطه رو به معنای سلطه جو و سلطه گر به کار بردم. هرچند معانی دیگری در فرهنگ های دیگر هم داره اما اون‌ها منظور من نبوده.
۲. بی‌اصل و نسب! اصلا چرا این واژه رو به کار بردم؟ چون در مدل های حکمرانی امپراطوری و پادشاهی و سلطنت، اصل و نسب خیلی مهم بوده. ولی این که الان میبینید دیگه مهم نیست چون حتی این مدل‌ها هم مدرن شدند. کما اینکه میبینید ملکه انگلیس، یک مدل آمریکایی رو به عنوان عروس خودش میپذیره. چون از مدل حکومتیِ سنتی اونا فقط یه پوسته مونده. حالا به بعضی‌ها برمی‌خوره اگر به این عروس جدیده بگی بی اصل و نسب. از نظر سلطنتِ انگلستان عروس جدید بی اصل و نسبه وگرنه از نظر اسلام که: ان اکرمکم عند الله اتقاکم!

۱۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۰۱ مرداد ۹۷ ، ۲۱:۳۹
نـــرگــــس