سه خاطره از تو
گزیده خاطراتِ من و فاطمه زهرا. اواخر تیر و اوائل مرداد ۹۷
۱. جلوی آینه بودم. به شوهرم گفتم: تو فکرِ اون تاریخِ فلسفه غرب برتراند راسلِ ۵۳ تومنی ام. و بعد شمرده شمرده تکرار کردم: تاریخِ فلسفه غرب! برتراند راسل
بچه فکر کرده دارم شعر میخونم. با همون لحن بچگانه میپرسه: بابا! مامان تی داله میهونه؟
خندیدیم و من دوباره گفتم: تاریخِ فلسفه غرب! برتراند راسل...
۲. با مامانم رفته بود خونه دوستِ مامانم که همسایهمونه. خانم شعبانی ازش پرسید: فاطمه زهرا، دایی مهدی رو بیشتر دوست داری یا دایی رضا رو؟
_دایی دای رضا رو
_چرا؟
_چون دایی مهدی، اذیتم میکنه
_خب میخوای ما دایی مهدی رو بیاریم پیش خودمون برای همیشه؟
بعد از کمی اندیشناک شدن: نه! دایی مهدی باهام شوخی میکنه...
(نبوغ فاطمه زهرا اونجاست که شبیه این پرسش رو از زهرا عتاری کرده بودم. گفته بودم: دوست داری آبجی فاطمه زهرا بشی؟ دوست داری من و عمو مصطفی مامان و بابات بشیم برای همیشه؟ و زهرا هر بار جواب داده بود آااارررره! :)) )
۳. در راه قم - تهران، توی ماشین، رضا، آهنگ ایرانِ سالار عقیلی رو گذاشته بود.
ایران... فدای اشک و خندهی تو، دلِ ...
داشتیم با هم میخوندیم.
فاطمهزهرا آروم و خیلی معمولی گفت: مامان، ایران خیلی مهمه؟
گفتم: آره مامان! ایران کشورمونه و فلان و ...
چند دقیقه بعد که رسید به (به بغض خفتهی دماوند)
گفت: مامان، دماوند خیلی مهمه؟
گفتم: آره مامان، یه کوه خیلی بزرگ و بلنده...
و شروع کردم به توضیح دادن تا بتونه کوه رو تصور کنه.
ولی هنوز هنگم! و فقط خدا کمکم کنه! به قول استاد تراشیون تربیت بچهی باهوش خیلی سخته. ولی خوشحالم که سعی کردم تعادل بین احساس و منطق رو در تربیتش رعایت کنم. بازم باید خدا کمکم کنه! هییعی...