۱۰ مرداد ۹۷
امشب یک شبِ تاریخی بود.
خونه پدری بودم. بابام چند روزی هست که کتابِ گلستانِ یازدهم رو از کتابخونهِ من آورده که بخونه. به بابا گفتم: میدونی چه کار بزرگی میکنی بابا؟ سرانهی مطالعه رو چند دقیقهای جابجا میکنی با این کارت! اصلا اگر شما کارمندها که صبح میرید و شب میایید، کتابخون بشید، مشکلِ سرانهی مطالعه حل میشه...
بعد از بابا در مورد کتاب پرسیدم. گفت: آدم رو میبره به اون سالها!
خندیدم و گفتم: شما نمیدونید من با خوندن این جور کتابها، چقدر روزها و سالهای قبل از انقلاب و انقلاب و جنگ رو زندگی کردم...
یهو مامان بهم نگاه کرد و گفت: من بهت افتخار میکنم دخترم.
این بار که این جمله رو گفت، فرق داشت. فهمیدم که با تمام وجودش اینو گفت... قند تو دلم آب شد.
اون شب، بابا هم نگاهش بهم تغییر کرد. انگار واقعا به مقام مشاور اعظمی شون نائل شدم. حدود سه سال از اتمامِ هفتسالِ سومِ زندگیم دیرتر. ولی بازم راضیام!
روزِ خوبی هم داشت.
به شوهرم گفتم که چقدر زندگیمون برایِ من آرمانی هست. این همون چیزیه که میخوام.
مصطفی نشسته بود لبِ حوضِ خالیمون. متراژِ چهار دیواریِ خونهی ما خیلی کمه و داشتیم فکر میکردیم که چه کنیم. آیا پنج میلیون بدیم و یه زمین تو روستای حصارشنه بخریم یا نه! پول رو پول بذاریم و یه خونه بزرگ تو همین روستا بسازیم یا نه؟
گفتم: ما چقدر دیگه باید تو قم بمونیم؟ مگه نیومدیم که درس بخونیم و زود برگردیم؟ چرا باید پولمون رو خرجِ خونه ساختن و زمین خریدن کنیم؟
زمین بخریم به امیدِ اینکه بعدا گرون میشه؟ این که عینِ احتکاره! من نمیخوام چیزی داشته باشم که ازش استفاده نمیکنم و دعا کنم که گرون بشه تا سود کنم.
چرا خونهی نو بسازیم درحالی که چهار پنج سالِ دیگه بیشتر اینجا نمیمونیم؟ اینطوری که بیشتر به قم وابسته میشیم و دلمون میخواد توی خونهی جدیدمون بمونیم تا ازش لذت ببریم! نباید اسیر دنیا بشیم...
البته من قم رو دوست دارم. از تهران بیشتر دوستش دارم. ولی چیکار کنیم؟ باید بریم دیگه...
بیا پولمون رو فقط خرجِ درس خوندنمون کنیم. خرجِ هر چیزی که باعث میشه راحت تر درس بخونیم...
و مصطفی تنها کسی هست که حرفای منو میفهمه. میدونه من چی تو فکر و قلبم هست و غُرغُرهام فقط از روی خستگیه. از روی دلتنگیه... اصلا کی گفته با عشق نمیشه زندگی کرد؟ هرکی گفته غلط کرده! البته عشقِ من هم فقط عشقِ زمینی نیست... اگر با آسمون پیوند نخورده بود که این حرفا رو نمیزدم.
و بلاخره تصمیم مون رو گرفتیم. قرار شد توی همین خونه تغییرات کوچیکی بدیم که فضامون بازتر بشه و از فضاهای مرده استفاده کنیم.
خوشحالم. خیلی :)
+ بعدا نوشت: مامان هم من رو به مقام مشاور اعظمی پذیرفت :) هورا!