۷ مرداد ۹۷
احساس از خود بیگانگیِ غریبی دارم. روندِ تغییرات درونِ من خیلی سریعه. خیلی.
دوست...کسی با من صمیمی نیست ولی غمگین نیستم. احساس عجیبی در خصوص کشیده شدن به سمت یک نیروی احد و واحد دارم. جذبه ای که نمیذاره به سمت زرق و برق و زینتهای چشم پرکن کشیده بشم. کاری با من کرده که انگار ماه و سالها در ونیز و لندن و پاریس و دیوارچین قدم زدم و زندگیکردم. کاری با من کرده که میتونم ساعتها بالای قلهی هیمالیا تسبیح بگم و به افقی که در اقیانوس اطلس رنگ عوض میکند خیره بشم.
در عین حال هنوز هم همان صالحهی سابقم. همون کسی که دوستم بعد از دیدن فیلم سینمایی **** بهم گفت که انگار اون، خودِ تو بود ولی تو از اون عاقلتری.
آره. با یه تفسیرِ فرویدی از زندگیم منم مثلِ **** هستم. دیوانه و عاشق چیزهای عجیب و غریب و عشقهای دستنیافتنی.
من همونم فقط عاقلتر. عقلم هم مدرن نیست. عملم هم پستمدرن نیست. تلاش میکنم منطقی باشم و فلسفه رو عمیقا فهم کنم. من فقط یک زنِ جنگجو هستم. همین.
+ ادامه مطلب، یادداشت های ۵ تیر
۵ تیر ۹۷
از خیلی وقت پیشها، از آدم هایی که نیاز به کمک داشتند بدم اومد، یعنی نه از خودشون! از این بدم اومد که یه روز بخوام شبیه اونا بشم. شبیه به کسی که نیاز به مراقبت و توجه داره. شاید برای اینکه خودم هیچ وقت مورد مراقبت قرار نگرفته بودم. وقتی مریض میشدم مادرم چندان مراقبتی از ما نمیکرد. ندرتا نگران ما میشد. خیلی اهمیتی نمیداد که چه غذایی رو دوست داریم یا دوست داریم چطور پخته بشه. مهد کودک رفتم. دیکته داشتم، از رو مینوشتم. کلا درس داشتنِ ما خیلی مهم نبود. شاید چون والدینم هر دو در دانشگاه تهران درس خونده بودند، مساله دانشگاه خوب رو خیلی جدی نمیگرفتند. منم به اونا رفته بودم. درسم خوب بود ولی حتی اگر کنکور هم میدادم، به احتمال زیاد پزشکی قبول نمیشدم چون واسه درس خوندن حامی نداشتم.از اون آدم هایی بودم که هر کی باهام آشنا شد مثل یه یادگاری خوب توی ذهنش موندم. شاید چون خاص به نظر اومدم. با سرنوشتم، با انتخاب هام، با نوع حرف زدنم، با سادگی و پیچیدگی باطنم و ظاهر ساده و فریبندهام. مطمئنم که توی پیشونیم نبوغ حک شده بود اما هیچ کس حمایتم نکرد.
من جدیدا معنی حمایت رو فهمیدم. حالا مطمئنم اون چیزهایی که بود حمایت نبود. فراهم بودن شرایطی بود که مهیانکردن اونها از جانب والدینم کار غیر ممکنی بود. بابام از اول-دوم دبیرستان پول توجیبیمون رو کلفتتر کرد. سرمون گرم شد بهش. تنها حمایت خاصی که از من شد تو همین بحث مالی بود ...
مادرم همیشه از زیر بار حمایت کردن در میرفت. از شغلش هم خیلی راضی نبود. از کار توی خونه متنفر بود و هست. در دوران نوجوانیم، مثل یک بره رام به حرفاش گوش میدادم. "این کار رو بکن! اون کار رو نکن"هاش از بین بچه هاش، فقط روی من اثر داشت ولی هیچ وقت ازم راضی نشد و نیست. کم کم داشتم طغیان میکردم که منو انداخت تو ورطه ازدواج. یک ازدواج سخت.
انگار اصلا بله نگفتم. همان گوسفند رامِ غمگین بودم. ولی عشقِ حقیقیِ یک حامی جدید، من رو در زندگی نگهداشت...
وقتی ازدواج کردم بی هدف میجنگیدم. بی برنامه میجنگیدم. بی نظم میجنگیدم. ولی زندگی سخت و فقر، خودم رو به خودم یادآوری کرد و یاد گرفتم که با هدف و برنامه، منظم و ریتمیک بجنگم و زندگی پر از جنگ بود. من همون چیزهایی که مادرم ازشون متنفر بود رو تبدیل به مراقبه، کردم. مثلا شستن ظرفهای به هم ریخته مثل حل یک معادله است که همزمان باهاش میشه یک ترانه انگلیسی رو زیر لب زمزمه کرد. مرتب کردن خونه یک هنرِ ژاپنی است و برای تمیز کردن سطوح باید اول دستمال رو به ذهنم بکشم بعد به اشیاء.
اخیرا هم بیشتر جنگجو شدم. شاید برای همین چیزایی که گفتم بعضیها از من ناراحتاند و بعضی ها عصبانی. چون من هیچ وقت حامیِ خوبی نبودم و نخواهم بود. من فقط یک جنگجوی دیوانهام.
کسی که همیشه تنها شمشیر میزنه، هیچ وقت نه دوستی پیدا میکنه و نه دوست خوبی میشه و هر چقدر اینجا بیشتر بنویسم، تنهاتر میشم. در نگاه اطرافیانم تبدیل به یک موجود ناشناخته میشم و روز به روز بیشتر در غار تنهاییم فرو میرم. البته این برای یک مادر فاجعه است. برای یک همسر یک بحران هست و برای یک دختر عذابی برای همه افراد خانواده. میدونم مادرم و همسرم ناراحت اند. میدونم پدرم و برادرانم براشون فرقی نداره. دوستانم هم چیزی بین این دو حالت. از همه منطقیتر اون بچه دوساله است که هر وقت مامانش رو بخواد فقط لای کتاب رو میبنده و میگه: "مامان بیا فلان..." خانواده همسرم هم که براشون بود و نبود من مهم نیست... بیخیال!
اصلا کی اهمیت میده؟ چی قراره ازم به جا بمونه؟ اصلا مگه قراره چیزی ازم بمونه؟ کی گفته که من باید روی دیوار دنیا یادگاری بنویسم؟ کی! چی! بسه دیگه... بس کنید...
+ در تنهاییِ نبودِ تک حامی و فشارِ روزهای منتهی به امتحان، همیشه گذشته ها مثل یک فیلم، پِلِی بَک میشه...