معمولا وقتی تو یه جمع رفاقتی بچه مذهبی ها هستیم، حرف از اینستاگرام که میشه، همه یا یاد پیج عسل بانو می افتند یا شروع می کنند در مورد پیج های خانواده هایی که تعداد زیادی بچه دارند، صحبت می کنند و زندگی هاشون رو آنالیز می کنند.
راستش خواستم یه ذره در مورد این چیزا وراجی کنم. من تقریبا چند ماه بعد از عسل بانو پیج اینستا باز کردم. اون زمان من سه سال بود که با یک طلبه ازدواج کرده بودم. و اون تازه در معرض این تجربه قرار گرفته بود. به قدر تجربه ی خودم در زندگی طلبگی و معاشرت با کلی طلبه دیگه توی قم – برعکس ایشون که در بین خانواده طلاب نبوده و نیست- چیزایی رو که مینوشت و عکسایی که میذاشت، با روح طلبگی و فضای عمومی جامعه طلاب همخوان نمیدیدم. ولی با این وجود گهگاهی به اون پیج سر می زدم. شاید برای اینکه بدونم چه خبره. که از قافله تغییرات آدم های دور و اطرافم بیخبر نمونم. این چند ماه اخیر که مریض شده بود، من تازه درسم تموم شد و فرصت کردم بیشتر به اینستا سر بزنم و بیشتر بخونمش. تازه متوجه شباهت هام باهاش شدم. همیشه فکر می کردم هیچ نقطه اشتراکی باهاش ندارم اما حالا میدونم خیلی هم اینطور نیست. فهمیدم دقیقا ۳۶۴ روز از من بزرگتره و سال آینده در کنکور ارشد، رقیبم برای ورود به دانشگاه در رشته فلسفه دین هست. هرچند معلوم نیست که دانشگاه علامه رو انتخاب کنم یا دانشگاه تهران رو. ولی دانشگاه تهران رو ترجیح میدم چون پدر و مادرم هر دو اونجا درس خوندن و دوست دارم اینطوری احساس کنند فرزند خلف تری هستم.
چیزی که برام جالبه اینه که هردومون دو تا بچه آوردیم. اون در یک بازه کوتاه مدت و فشرده و من در مدت طولانی تر و بعد از دوسال شیردهی و از پوشک گرفتن. چون با اینکه بچه پشت هم آوردن راحت تره و باعث میشه مجبور نباشیم بهشون شیر بدیم و درنتیجه کمتر ضعیف بشیم اما فکر می کنم شیر دادن جزئی از فرآیند رزق بچه است که خداوند به واسطه این دوران شیردهی به خانواده طفل هم رزق بیشتری میده. حالا هم چون شرایط اون سخت تره و بچههاش کوچیکترند، اگر هر دومون دانشگاه قبول بشیم، اونوقت من هیچ بهونه ای ندارم که شرایطم سخته و نمی رم. البته این حرف رو تو فضای چشم هم چشمی نمیزنم. از لحاظ تجربیات مادرانه میگم که بلاخره این درس خوندن هم در جایگاه خودش مهمه اگر بتونم با خانواده ام جمع کنم. فلذا هرچقدر که می تونم هزینه میکنم برای آرامش و آسایش بچه هام. یعنی حتی حاضرم یه پرستار تمام وقت بسیار معتقد و مهربان برای اون ساعت هایی که نیستم، از پول شخصیم براشون بگیرم... اگر به این نتیجه رسیدم البته. ترجیح میدم نبرمشون مهد کودک. مخصوصا اینکه بردن و آوردن و ... اینقدر خسته کننده است برای بچه که ترجیحم اینه که توی محیط امن خونه بمونند و یه نفر بیاد مراقبشون باشه. به هیچ وجه نمیذارم سختشون بشه. اما عسل فعلا مثل من فکر نمی کنه. حاضره بچه ش رو با کریر به دانشگاه ببره و بیاره. خب به نظر منم ایده قشنگیه ولی واقعی نیست. مثل خیلی چیزای دیگه. مثلا مجله نبات کوچولو خیلی با مزه و با نمکه ولی به نظر من اصلا محتوا نداره و با قالب تربیتی من برای بچه هام جور در نمیاد. یه بار با یه عالمه ذوق و شوق خریدم ولی بعدش پشیمون شدم. به شدت در بحث تربیت جنسی بچه های زیر هفت سال آسیب زاست.
و از شباهت های دیگه، غیر از اینکه هر دومون تو لیسانس فلسفه خوندیم، اینه که خیلی هم به مباحث حقوق زنان و فعالیت اجتماعی و اینا علاقه داریم. حالا شاید من توی اینستا فعال نباشم چون خیلی بیشتر دوست دارم حرف بزنم و تعامل کنم. رو در رو صحبت کردن رو هم بیشتر دوست دارم و اینستا هم یک سرویس اشتراک عکسه و من رو به هدفم نزدیک نمی کنه. بر عکس وبلاگ... وبلاگ رو دوست دارم چون حتی با نوشتن خاطراتم هم میتونم از متنم فراتر برم و بیشتر بیاموزم. در نهایت هم فکر می کنم هر چقدر تو اینستا بیشتر فعال باشم در عالم واقع بیشتر منزوی و تنها می شم و حسابی محدود میشم چون آدم همه اش فکر می کنه ممکنه الان منو بشناسن و ... خلاصه خیلی سخت میشه.
با این حال، ما بازهم تفاوت های زیادی داریم که گفتن و نگفتنش دیگه فرقی نداره. اما برام این مساله جالب بود از این جهت که گاهی وقتا همون کسایی که فکر می کنیم چقدر ازشون دوریم ممکنه چقدر بهمون نزدیک بشن یا ما بهشون نزدیک بشیم. طوری که احتمال این وجود داشته باشه که یه روز با هم دوست بشیم و ساعتی با هم معاشرت کنیم.
یه عروس خاله دارم که خیلی دوستش دارم. می تونیم ساعت ها با هم در مورد مسائلی صحبت کنیم که مورد علاقه ی هر دومون هست. کارشناسی ارشد فلسفه تعلیم و تربیت داره. این سری توی مهمانیِ مامانم که علاوه بر من و اون، سه تا نو عروس هم بودند، قبل از همه رسید و فرصت کردیم با هم گپ بزنیم. درمورد موسسه ای می گفت که تازگی ها باهاش آشنا شده و اینکه استادش که سرپرست نوشتن سند تحول آموزش و پرورش بوده، بعد از جلسه دفاع دوستش بهش چی گفته و گفته که حتما دکتری شرکت کن و ... و خلاصه منم توی ذهن خودم داشتم همه ی حرفاش رو آنالیز می کردم. بهم گفت که خانم فلانی تو موسسه راه روشن می گه من با فلان روش و ... کلی وقت اضافه می آرم.
کمی بعد بهم گفت که این لباست رو خریدی یا دوختی؟ منم با خنده گفتم: تو وقت اضافه هام دوختمش!
و کلی خندیدیم و حرف زدیم و کلی بحث و ... که همش برای هر دومون جذاب بود. درمورد درس و ادامه تحصیل و رشد و همسرداری و خانه داری و تربیت فرزند و فرزند آوری.
می گفت: سرعت تحولات فکریت خیلی بالاست و اگر حرفایی که می زنی از عمق جانت باشه، تو چهل سالگی یه نظریه پردازی چیزی میشه.
هی هم بهم پیشنهاد می داد بیا ارشدت رو فلسفه تعلیم و تربیت بخون. سر سفره به شوهرم گفتم. استقبال نکرد. گفتم خب فلسفه خالی. بازم استقبال نکرد. بعد پرسیدم یعنی کلا ارشد نخونم؟ گفت: چرا! حتما بخون. گفتم خب پیشنهادت چیه. گفت بعدا می گم.
وقتی مهمونی تموم شد و رفتیم خونه گفت: فلسفه دین
امروز رفتم سرچ کردم و سر فصل های ارشد فلسفه دین رو یه نگاهی کردم. خوب بود. خوشم اومد.
همسر میگه با این رشته یه سری از چالش های فکری نظام جمهوری اسلامی حل میشه.
راستش خیلی دوست دارم ادامه بدم. می دونم اگر ادامه ندم استعدادم رو خفه می کنم. یکی از دوستان بهم گفتند تو قوه نظری خوبی داری.
ولی یه نگرانی دارم. اینکه حس می کنم شوهرم با اینکه باهام همراهه ولی تهِ نگاهش اگر برم ارشد دانشگاه بهم ذوق نمی کنه. اینطوری که توی خونه ام بیشتر آرامش داره. می ترسم که ضربه بخوره خانواده ام. خیلی می ترسم محبت شوهرم بهم کم بشه. از خدا می خوام بهم راه رو نشون بده و در بهترین زمان و موقعیت، بهترین چیزا رو نصیبم کنه و بهم توفیق اثرگذاری تو حکومت امام زمان و نایبش رو بده. اللهم الرزقنا.
فردا جمعه تولد همسره. دوست داشتم واقعا سوپرایزش کنم. می خواستم براش مجله درست کنم. با عکسای خودش و نوشتن خوبی هاش. ولی این روزا اصلا خونه نبود که بچه رو بگیره تا من برم بیرون و چند تا دونه عکس رو بدم برام چاپ کنند.
حتی چهارشنبه بهش گفتم بچه رو بگیر می خوام برم استخر. شب بهم میگه شرمنده، فردا یه کاری برام پیش اومده و صبح نیستم. منم گفتم آخه چرا نمی ذاری سوپرایزت کنم. استخر نمی خواستم برم. می خواستم برم برات کادو بخرم! (هنوز نمی دونه کادوش چیه)
ولی کادوی معنویش رو گرفت. مامانم اینا ناهار اومدند خونمون و مامانم خودش پیشنهاد داد که بذار شوهرت قبل از سفر ما به اربعین بره و بیاد. تو هم بیا پیش ما.
منم سریع قبول کردم. به چند دلیل. اولین و مهم ترینش اینه که مامانم خودش پیشنهاد رو داد. و این یعنی من سربارشون نشدم. خودم رو تحمیل نکردم.
واقعا از عمق وجودم خوشحالم که اومدم پیش مامان. بیشتر می تونم باهاش گپ بزنم. امشب هم بعد از غروب اومد و حجامتش کردم و اونم منو حجامت کرد.
شوهرم خیلی خوشحال شد که می تونه بره کربلا. خوشحالم که خدا خودش عنایت کرد به منِ سر تا پا گناه.
خلاصه تولد شوهرم مبارک باشه. ان شاءالله هزارساله بشه. ظهور امام زمان (ع) رو ببینه. صبحی که میاد... نوری که می تابه و همه جا رو یه جور خاصی روشن می کنه... چند سال پیش، در چند سال پیاپی، تو روزهای عید نوروز، خوابش رو دیدم... البته الان میگن همونطور که غیبت تدریجی بوده، ظهور هم تدریجیه. ولی خب! اون روز یه روز خاصیه بلاخره. اللهم الرزقنا.
اون روز که دوستام اومده بودند خونمون، جلسه علمی داشتیم، دخترِ زینب، زهراسادات، مداد شمعی از روی زمین برداشته بود و کلی در و دیوار رو خط خطی کرده بود و ما متوجه نشده بودیم.
من تو آشپزخونه بودم، یهو زکیه اومد و آروم گفت: بیا اینجا رو ببین...
و بعععله! همون جا گفتم: عیبی نداره، پاک می شه.
زکیه می گفت: جلسه علمی این چیزا رو هم داره... وقتی میگی با بچه هامون بیاییم!
دستمال و اسپری آوردم و شروع کردیم به تمیز کردن. رنگ دیوار اکریلیک بود و راحت پاک می شد.
زینب هم سر نماز بود. آروم صحبت می کردیم که نفهمه زهراسادات چه کرده. ولی وقتی فهمید دستمال رو خودش گرفت و کلی ابراز ناراحتی کرد.
ولی قند توی دلم آب شد که اینقدر دوستای من خوبن. که هوای هم رو دارن و داریم. نمی خواستیم شرمندگی دوستمون رو ببینیم. زکیه نمی خواست زینب بفهمه... قند تو دلم آب شد.
امروز سه شنبه، دو مهر، دومین جلسه علمی با حضور من و سه تن دیگر از خواهران طلبه برگزار شد. روز قبل هم خونه خیلی کار داشت و کلی مشغول بودم. البته سکینه خانم هم برای کمک اومد اما بازهم بالکن رو خودم تمیز کردم. یه ذره کمر درد گرفتم. اما در کل خونه تمیز شد. جلسه هم که امروز بود خسته ام کرد. بعد از ظهر خوابیدم. شب شوهرم اومد و بعد از شام و کمی استراحت، حدود ساعت 9 وقتی داشتیم از خونه بیرون میزدیم که بریم یه چرخی توی محل بزنیم تا فاطمه زهرا با چرخش بازی کنه، بهم خبر داد که کارش درست شده و شده دستیار ویژه آقای y. حقوقش رو هم گفت. خدا رو شکر.
رفتیم پارک. همون اول یه دختر نوجوانی رو دیدیم که دو تا پسر، یکی دوم سوم ابتدایی و دیگری همون حدود 14 ساله، دور و برش می پلکیدند. دختر خیلی چاق بود. حجابش خیلی بد بود و پسرها به راحتی بهش توهین می کردند. شوهرم اولش به پسرها تذکر خشنی داد که دختر و پسر گفتند که با هم فامیل هستند. چند دقیقه بعد شوهرم بعد از اینکه دید فایده ای نداره و همچنان اونا دارند به رفتارهای ناهنجارشون ادامه میدند، به اون دختر تشر زد که برو خونه... البته دختر هم گوش نداد. چند ثانیه بعد یه پسر کم سن و سال دیگه نزدیک اون دختر و پسرها شد و دستش رو بلند کرد که روی صورت دختر فرود بیاره...
من که تا اون لحظه فقط تماشاچی بودم، همون طور که زینب بغلم بود، بلند شدم و به سمت دختر رفتم. دستش رو گرفتم و از اون پسرها دورش کردم. پرسیدم: چرا کاری می کنی که پسرها بتونند بهت بی احترامی کنند و اذیتت کنند؟
گفت: خانواده ام رفتند هیئت و من منتظرم اونا برگردند.
گفتم: درکت می کنم که شاید دوست نداشته باشی بری هیئت ولی اینجا نمون. این پسرها خواهر و مادر سرشون نمیشه. برو خونه. اینجا چشم چشم رو نمی بینه و اگر کسی بلایی سرت بیاره حتی نمی دونی کی بوده.
چیز خاصی نداشت که جواب بده. گاهی خنده اش می گرفت. من رو یاد یکی از بچه تنبل های مدرسه مون وقتی سوم راهنمایی بودم می انداخت. صورت و دستاش، رطوبت زیادی داشتند و موهاش رو تیکه تیکه بافته بود.
ازش پرسیدم این پسرا واقعا فامیلات هستند؟ گفت اون پسربچه پسردایی ش هست ولی اونی که همسنش بود، فامیل دورشون هست.
اسمش رو پرسیدم و اینکه کلاس چندمه. گفت آیسان... هفتم... که یهو اون پسردایی پرید وسط حرفامون و گفت: ترک تحصیل کرده. بهش گفتم: با تو صحبت نمی کنم.
بازهم دستش رو گرفتم و بردمش یه سمت دیگه. گفتم: خانواده ات چی می گن؟ گفت بابام موافقه.
اونجا بود که فهمیدم دلسوز نداره و کسی نیست که خیر و صلاحش رو تشخیص بده.
تازه دوم مهر بود. شروع کردم آینده دردناکی که در انتظار یه دختر بی سواد و ترک تحصیلی هست رو براش ترسیم کردم. گفتم تو باید حقوقت رو بشناسی... اینطوری زیر مشت و لگد مردها می افتی و تازه اون موقع به فکر تغییر شرایط می افتی. گفتم که پدرت حتما براش اونقدر مهم نیست که چی برات پیش میاد... گفتم من الان 24 سالمه و خیلی شبیه پدر و مادرم نیستم. تو هم لازم نیست راه اونا رو بری... تو می تونی شرایط رو تغییر بدی. باید درست رو بخونی. باید بتونی تمرکز کنی. باید بتونی سر کلاس به گوشیت و اینستاگرام و لباس و رنگ مو و اون پسره و اون یکی و ... فکر نکنی. باید بتونی.
بهم گفت مادرش 28 سالشه و وقتی 4 ساله بوده ولش کرده. گفت از پدرش طلاق گرفته و دوباره ازدواج کرده و دو تا بچه داره و منو نمی خواد. گفتم اونم لابد هزار و یک مشکل داره. گفت آره... شوهرش یک حروم زاده ای هست که دومی نداره. گفت عاشق اون مرده بوده... گفتم مادرت اشتباه کرده که پای زندگیش نایستاده. اون می خواسته برای بهتر شدن وضعیت، آدم زندگیش رو عوض کنه ولی از چاله در اومده افتاده توی چاه. گفتم تو نباید شبیه مامانت بشی. باید درس بخونی و دوباره مدرسه بری. گفتم اصلا دیر نشده...
کلی بهش روحیه دادم که برو دوباره مدرسه ثبت نام کن. گفتم مهم نیست نمره هات چند بشن. 10 هم کافیه ولی ولش نکن. گفتم یه روزی همه ی اینایی که در مورد این تصمیمت سکوت کردن، شروع می کنند به سرزنش کردنت...
اونم کم کم داشت قبول می کرد. احساس کردم یه ذره روحیه گرفته. ولی مغزش کلا تو آمپاس بود. نمی شد تکونش بدی و مطمئن باشی که به خودش میاد...
شماره ام رو هم بهش دادم. نمی دونم زنگ می زنه بهم یا نه. بیچاره حتی نمی دونست صالحه رو چطور باید بنویسه و توی گوشیش ذخیره کنه. وقتی ازش خداحافظی کردم، سریع پسرهای توی پارک عین لاشخور دورش جمع شدند و به مسخره داد میزدند: نیسان...نیسان.
ولی به حرفم گوش داد. ازشون دور شد و جوابشون رو نداد. دلگرمم کرد. همش نگرانشم. از وقتی ازش جدا شدم، هی توی ذهنم این جمله میاد: oh God, Please help her نمی دونم چرا دارم انگلیسی فکر می کنم. چند وقته شبا زبان مطالعه می کنم. بی تاثیر نیست.
شما هم براش دعا کنید. دعا کنید یه آدمی توی زندگیش پیدا بشه که مراقبش باشه. که نذاره آسیب ببینه و راه رو بهش نشون بده. همیشه...