شاء
یک کاری بود که دو ماه تمام براش برنامه ریزی کرده بودم و همه چیز برای رسیدن به اون هدف، هماهنگ شده بود.
فکر میکردم کار سادهای هست ولی انقدر مزخرف انجام شد و انقدر همهی اشتباهات و اتفاقات بد، گلدرشت و غیر قابل تحمل بود که گریه کردم.
منی که در طول سال برای هیچ چیزی گریه نمیکنم مگر مجلس عزای ائمه...
ولی دو تا درس مهم یاد گرفتم که باعث شد زود اشکم رو پاک کنم و حداقل یه لبخند تلخ بزنم.
یکی اینکه اینقدر برنامهریزی نکنم برای چیزهایی که خواست خدا بیشتر از خواست خودم برای تحققش دخیله و اینقدر هم توی ذهنم در مورد اهمیت خواست انسان چرند نگم.
دوم اینکه دوباره توبه کنم از اون چیزی سالهاست عین تار عنکبوت دور وجودم رو گرفته. چقدر آدمهای خوب اطرافم رو بیخودی اذیتم کردم. اونا کسانی هستند که هرگز نمیتونم ازشون حلالیت بگیرم.
سوم اینکه کار مهم، هدف مهم باید مسکوت بمونه. کاری که من نکردم و سخت پشیمونم.
حالا نمیدونم چیکار کنم. احساس میکنم راه بازگشتم خیلی باریک و صعبالعبوره. شایدم راه بازگشتی نباشه.
بعد از این همه روزهای خوب و قشنگ فکرشم نمیکردم از این سوراخ گزیده بشم اما خدا خواست. واقعا تقصیر هیچ کس نبود. یه جوری بود که انگار با صدقه دادن هم درست نشد.
چقدر قلبم شکسته خدایا... فقط زود فراموش کنم خدایا...
عزیزمممم
کاش میشد برامون بگی چی شده...
ان شا الله که خیره و از این ناراحتیا، فقط برات یه عبرت میمونه و یه خاطره دور که ان شا الله پلی شده برای موفقیتها و رشدهای بیشتر.