صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان
یعنی خدا لعنتش کنه. امروز صبح از خواب بیدار شدم و رفتم برای نماز وضو بگیرم. موقع وضو دیدم انگشت شصتم به قدر یه وجب باد کرده. انگار که یه مَد هورنت احمق تو همین مدت سی دقیقه قبل زهرش رو ریخته باشه. خدا لعنتش کنه‌. به جای نماز خوندن رفتم چراغ رو روشن کردم و نزدیک یک ربع داشتم دنبالِ اون حشره‌ی مجهول‌الهویه می‌گشتم. ولی پیدا نشد. حتی معوذتین هم خوندم ولی معلوم نبود کدوم گوری رفته. و الانم فهمیدم دو جایِ دیگه هم روی دستم نیش خورده :(
یه ضرب المثل انگلیسی میگه: sleep tight. don't let the bedbugs bite! این یعنی چی مهم نیست! شما فقط به رابطه‌ی دو مساله‌ی خواب راحت و نیش نخوردن توسط حشرات موذی دقت کنید...
آخه من هی سکوت کنم. چه فایده‌ای داره؟ بذارید سر قبرم بنویسند که توی خونه، حشرات موذی فقط این بیچاره رو نیش می‌زدند و لاغیر!
خدایا... به فریادم برس.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۰۷:۱۶
نـــرگــــس
خب خودم رو دوباره معرفی می‌کنم! بنده یک عدد رفوزه‌ی بلاکشی هستم. تو اربعین امسال رفوزه شدم.
این مطلب رو شبِ شهادت امام عسکری علیه‌السلام فهمیدم. رفتیم امام‌زاده ابوالحسن شهرری. حاج‌آقا عالی منو به خودم شناساند...
شاید اگه بگم دلیل این رفوزگی، مشکلات و ضعف جسمانی بود، بی‌راه نگفته باشم اما بازم بهانه است.
اما همین امروز، به همین سفره عزا قسم! حاجت‌روا شدم. یک کسی که بهش پول قرض داده‌ بودم گفت می‌خواد پولم رو پس بده و پول برای اون داروی تقویتی جور شد...
حالا هم نپرسیدید اما من میگم که حتی خرسِ قطبیِ صورتی‌مون هم جور شد. + 
عکس هم یادگاریِ امام‌زاده شبِ شهادت امام‌حسنِ عسگری (ع) تو امام‌زاده ابوالحسنه... البته وقتی داشتم می‌خریدمش واقعا یادِ پستِ خرسِ قطبیِ صورتی نبودم. ولی تو مغازه دلبری کرد. بگذریم... فقط خواستم ببینید چقدر قدرتِ ذهنِ انسان زیاده.... البته برای نی‌نی فعلا... برای خودم هم یه نسخه سینوزیتِ خفن یاد گرفتم از همون دکتری که قراره ازش دارو تقویتی بخرم و عملا دیگه لازم ندارم خرس قطبی بشم.
حالا که اینقدر خدا هوام رو داشته، باید شکر کنم. تصمیم گرفتم کمتر به دنیا تکیه کنم. (توصیه علامه طباطبایی به علامه جوادی) بیشتر از دنیا دل بکنم (حاجتم پیش شهدای کهف الشهداء) مثل وقتی امام حسنِ عسکری به شیعیان گفتند که شیعیان از طریق ۵ تا نشانه‌شون رو ابراز کنند (جهر بسم‌الله الرحمن الرحیم در نماز/ سجده بر خاک/۵۱ رکعت نماز واجب و نافله روزانه/ انگشتر در دست راست/ زیارت اربعین) تصمیم گرفتم چفیه مشکی به جای روسری سرم کنم، تا نشانه طرفداریم از این نظام و پشتیبانیم از رهبری رو ابراز کنم. 
تو روضه‌ی فهیمه دوستم، سخنران الهام بود... هر دوشون هم‌کلاسی‌هام تو حوزه حضرت عبدالعظیم‌ (ع) بودند. الهام گفت حاج‌آقا دولابی توصیه می‌کردند که "حکایت اذان" کنیم. یعنی وقتی اذان میشه، شما هم باهاش تکرار کنید. می‌فرمودند: رفع همّ و غم گذشته و اضطراب و تشویش آینده می‌کنه.
و من چقدر به این توصیه نیاز داشتم و دارم. چون هرچقدر آرزوهای آدم بزرگتر و مهم‌تر و وسیع‌تر باشند، هم و غم انسان بیشتر میشه و من باید به این  توصیه عمل کنم. شاید تو این وبلاگ ننوشتم ولی چقدر من و حورا دوستم نشستیم و فکر کردیم که چه کار فرهنگیِ به درد بخوری بکنیم در موردِ موضوعِ زن!
اینقدر دشمن بعد از انقلاب "مسائل مربوط به زنان" رو مورد هجمه و حمله‌ی خودش قرار داده و تو این چند ماه اخیر هم یه سری اتفاقات رو پیراهن عثمان کرده (مثل ماجرای دختر آبی و ...) که دیگه داره از شور و مزه به در میشه و بدبختانه یه سری افراد هنوز هم فریب می‌خورند. (در این راستا کامنتم به این دوست خوبِ بلاگرمون رو هم بخونید بد نیست +)
من و حورا نشستیم فکر کردیم... دلمون می‌خواست می‌تونستیم یه "مجله" بزنیم ولی هر دومون بچه کوچیک داریم و کسی رو نداریم که پیگیر بدوبدوهای گرفتن امتیاز و بقیه کاراش بشه... الان البته یه ایده‌های جدیدی با مشورت با همسرم به سرم زده. باید دوباره یه فرصتی پیش بیاد و با حورا گپ بزنم و بیشتر روی کارامون فکر کنیم. ولی به شوهرم می‌گم شاید موفق نشیم که الان دنبال هدف‌های بزرگمون بریم اما هیچ کس جلومون رو نگرفته که بهش فکر هم نکنیم. بذار من و حورا در مورد این چیزا با هم حرف بزنیم. شاید ده سالِ دیگه هردومون با یه کوله بارِ تجربه‌ی مدیریتِ خانواده :) و با فراغ بال، یه روز همدیگه ‌بینیم و یادِ حرفامون بیافتیم و عملی‌شون کنیم. فقط باید وقتش برسه...
آره. اینا رو هم گفتم که بگم من این وبلاگ رو خیلی سیاسی و فرهنگی و ... نکردم. دلیلش هم اینه که من بازیِ مافیا رو دوست دارم ولی کسی نیست با من مافیا بازی کنه. خودم خیلی بحث‌های عقیدتی و فرهنگی و سیاسی دوست دارم ولی هم میزان علاقمند به این مباحث کمه و هم من هم‌بازی‌هام رو نمیشناسم. پس وبلاگم رو قاطی این جور حرفا و مباحث نکردم.
من عاشق خیلی از کارام. و بدبختانه خیلی از کارهایی هم که می‌کنم و خیلی هم مهم‌اند از زیر بارِ مکتوب شدن در می‌رن...
مثلِ "دوره تربیت مدرسِ کتاب طرحِ کلیِ اندیشه اسلامی در قرآن" که الان دو هفته است دارم پنج‌شنبه‌ها میرم و از شدتِ پربار بودنش برام، وقتِ مکتوب کردنِ خاطره‌اش رو ندارم. 
اما یه ذره میگم الان. شاید بعدا تکمیلش کردم. جلسه اول بیشتر معارفه‌ بود و بعدش گروه‌بندی شدیم. گروه مباحثه‌ی ما هم جزو معدود گروه‌هایی هست که خودشون پیشنهادِ هم‌گروه‌ شدنشون رو دادند. به جز من که طلبه‌ام، (۷۳) یک طلبه دیگه (x) و دو استادِ دانشگاه (۵۹ و ۶۳) و یک حافظ قرآن (x) و یک فعال حوزه کودک (۶۹) هستند که باعث شده گروهمون یک سر و گردن از بقیه گروه‌ها فعال‌تر باشه. گرچه هم‌گروهی با آدم‌هایی که اعتماد‌به‌نفسِ زیادی دارند معایب خودش رو هم داره اما برای من رشدِ زیادی داره چون باعث می‌شه یاد بگیرم چطور باید انعطافم رو بیشتر کنم و یه جاهایی فداکاری کنم تا دیگران به خودشون بیان. حالا هم کم کم داریم با هم اخت میشیم و نقاط قوت و ضعف همدیگه رو میشناسیم و بیش از حد داره خوش می‌گذره.
زینب رو با خودم می‌برم و حمل کیف و کریر و خودش که به مدت طولانی بغلم می‌مونه عامل دست درد‌هام شده. اما فاطمه‌زهرا پیش مادرم می‌مونه و هر بار هم داره یه داستان جدید درست می‌کنه. این پنج‌شنبه، بعد از اینکه صبحِ زود باباش اون رو خونه مامانم می‌ذاره کلی گریه می‌کنه و تو جواب اینکه صبحانه خورده یا نه می‌گه خوردم. بعدش مامانم اینا می‌برنش کله‌پاچه‌ای و بعدش می‌رن کوه بی‌بی‌شهربانو و انقدر خسته‌اش می‌کنند که وقتی من رسیدم و ناهارش رو دادم، عینِ یک جنازه افتاد رو رخت‌خواب و خوابید و من فقط تونستم برای تشکر از مامانم دستش رو ببوسم. همین.
اما من... توی کلاس که بودم با یک خانومی که چندماهه سرِ بچه چهارمش باردار بود، سرِ حرفم باز شد. اینکه چقدر خدا به وقتِ ما بچه‌دارها برکت می‌ده و اینکه چقدر خودش برامون بهترین چیزها رو مقدر می‌کنه و اینکه چقدر برامون گذاشتنِ بچه‌هامون سخت میشه چون اگر کارمون واجب نباشه احساسِ می‌کنیم حقِ بچه‌هامون هم ضایع شده و حتی این حس چقدر کمک‌کننده است به پیشرفتمون...
چقدر همه‌چیز خوبه. مسئول شورای علمی‌مون هم یه خانم مهربونه. مثل مامانمه. نوه‌اش از زینبم فقط ۱۷ روز کوچیک‌تره. چقدر بهم کمک کرد. چقدر دلگرمم 
کرد و چقدر متواضع و فهمیده بود. +
اصلا همین مدت که با این دکترِ فوق‌العاده آشنا شدم هیچی ازش ننوشتم... شاید بعدا ماجرای آشنایی رو با ایشون و همسر مهربونشون رو نوشتم... 
در مورد کلاسِ زبانِ خانم آزادی که با متد S.L.S.L کار می‌کنند و چند هفته دیگه کلاسمون باهاشون شروع میشه و من از الان تمریناتم شروع شده هم ننوشتم.
خلاصه اینکه من خیلی این وبلاگ رو خاله‌زنکی کردم. می‌دونم خیلی نامردم که چیزای خوب رو کمتر می‌نویسم و برای نوشتنشون به اندازه کافی انرژی نمی‌ذارم. حلال کنید که خوندن این وبلاگ وقتتون رو تلف می‌کنه. ممنونم. 
۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۸ ، ۱۱:۲۳
نـــرگــــس
اول که پوزش که جوابش اینقدر دیر شد. این چند روز سرم شلوغ بود... خلاصه ببخشید.
جواب این تست خیلی طولانی نیست اما گفتم حالا که ذیل بعضی از کامنت‌های خصوصی و عمومیِ دوستان نظرِ خودم رو در مورد جواب‌هاشون نوشتم، برای پیشگیری از سوء تفاهم، یه سری نکات رو قبل از نوشتن جواب‌های نهایی متذکر بشم.
۱- من اصلا و ابدا در جایگاهی نیستم که بگم کدوم جواب درست هست و کدوم درست نیست. کلا بهتره قضاوت نکنیم. دلیلش هم اینه که برعکسِ جوابِ ساده و بسیطِ این تستِ سخت و غلط‌انداز، قریب به اکثر افرادی که جواب دادند، با در نظر گرفتنِ شرایط پیچیده‌‌ی زندگیِ شخصی‌شون جواب این دو سوال رو دادند.
۲- پاسخِ تست بر اساس مسائل حقوقی هست. بعضی از دوستان پاسخ‌هایی مبتنی بر بحث‌های اخلاقی به این سوال دادند. این به معنای غلط بودن جواب‌های اون دوستان نیست. چراکه ممکنه در یک خانواده، افراد از حصارهای خشک و خط‌کشِ سردِ  حقوق عبور کرده باشند و با گرمای اخلاق باهم تعامل کنند. در این صورت شاید اون آقایی که باید در یک‌جا به حقوقِ همسرش رسیدگی کنه، با اطمینان از رضایت همسرش، دادنِ حقِ همسرش رو به زمان یا شرایط دیگری موکول کنه.
۳- اما نکته‌ی جالب این تست در همین‌جاست. یک تلنگر در بحثِ حقوق و اخلاق! هرچقدر بیشتر بهش فکر کنیم و در تصمیم‌گیری‌های خودمون و همسرمون پاسخ‌های این تست‌ رو تطبیق بدیم به نتایج جالب‌تری خواهیم رسید.
۴- جواب سوال اول اینه که طبقِ آیهِ واخفض لها جناح الذل من الرحمه و آیه و بالوالدینِ احسانا، باید اول مادرتون رو نجات بدید. اما جواب سوالِ دوم اینه که چون همسرتون واجب النفقه‌ی شما هست باید غذا رو برای همسرتون ببرید. و در تکمله من عرض می‌کنم که چون پول هم ندارید، بعدش سریع می‌تونید برید خانه مادرتون و خودتون با وسایل و مواد غذایی اونجا براشون چیزی درست کنید. البته با کمک دوستان به این تکمله رسیدم :)
۵- من خودم به این فکر کردم که اگر کشتی‌مون داشت غرق میشد، من ترجیح می‌دادم آخرین نگاهم به نگاهِ همسرم گره می‌خورد و اون تو چشمام می‌دید که من بهش می‌گم دوستت دارم. بعدش همون لحظه دوباره از همه‌ی گناهانم توبه می‌کردم و چون آخرین بچه‌ام چند ماه قبل به دنیا اومده بود، می‌دونستم که بار گناهام خیلی سنگین نیست و با یه عالمه امید آب شورِ دریا رو قورت می‌دادم و بعدش روحم می‌رفت بالا و یه بارِ دیگه همسرم رو می‌دیدم که داره روی یه تیکه چوب خودش و مادرش رو نگه‌ می‌داره و با یه صدای گرفته و خش‌دار میگه: کِم بَک!
اما اگر مریض شده بودم شاید خیلی برام تفاوتی نداشت که سوپ بیاره یا نه اما حتما دلم یه دسته گلِ نرگس می‌خواست. احساس می‌کنم همه‌ی گل‌های نرگسِ دنیا هم نامِ منند. دلم روحیه‌ می‌خواست که هیچ‌کس به جز همسرم نمی‌تونست اونو بهم بده.
۶- توی این تست، هوش هیجانی منظور هست. و توانایی تدبیر منزل یعنی توانایی مدیریت روابط بین فردی.
۷- نهایتا از تمام کسانی که توی تست شرکت کردند به طور ویژه سپاسگزارم. شاید در وهله اول چالش جالبی به نظر نمی‌اومد... ولی امیدوارم یک نگاهِ نو بهتون هدیه کرده باشه.
+ کسانی که عمومی پیام گذاشتند، پیامشون از حالت حذف متن خارج میشه. 
۱۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۰۱:۳۸
نـــرگــــس
دیشب که یه نگاهی به دنبال‌کننده‌های وبلاگم انداختم، دیدم تقریبا نسبت آقایون به خانوما ۵۰-۵۰ هست. البته از لحاظ کیفی، به گمانم خانوم‌ها بیشتر این وبلاگ رو می‌خونند.
اما الان می‌خوام یه نظر‌سنجی بذارم که آقایون باید نظر بدن.
نظرات رو هم تا وقتی همه نظر ندن، تایید نمی‌کنم که جواب همدیگه رو نبینید و از روی دست هم تقلب نکنید! انتظار هم دارم که لااقل یه جواب ساده بدید... آهای آقایون دنبال‌کننده!!! خیلی ممنون میشم همکاری کنید!
خب! دو تا سوال هست.
۱- فکر کنید با مادرتون و همسرتون سوار کشتی شدید. هوا ابری میشه و طوفان شدیدی می‌گیره و خلاصه کشتی به این سمت و اون سمت میره. یهو خانومتون از سمت راست عرشه می‌افته تو آب دریا. بلافاصله هم مادرتون از سمت چپ عرشه کشتی می‌افته تو آب.
هیچ کمکی هم نیست و اونا هم هیچ کدوم شنا بلد نیستند و شما فقط می‌تونید یکی‌شون رو نجات بدید چون برای نجات هر کدوم بپرید تو آب، به خاطر فاصله و بقیه شرایط، دیگری غرق میشه.
کدوم رو نجات می‌دید؟
۲- تصور کنید که مادرتون و همسرتون هر دو مریض شدند. شما هم آشپزی بلد هستید. تصمیم می‌گیرید براشون سوپ درست کنید. متاسفانه شغلتون هم طوری هست که فعلا بودجه‌تون بهتون اجازه‌ی همین یک کار رو می‌ده. بعد از اینکه سوپ آماده میشه، سوپ رو تو دوتا ظرفِ یک‌نفره می‌ریزید و می‌بینید که کم هم اومده!!! بعدش که می‌خواهید ظرف‌ها رو بردارید و برید خونه مادرزنتون که خانومتون اونجاست و خونه‌ی پدری‌تون که مادرتون اونجاست، یک‌هو یکی از ظرفا از دستتون می‌افته و سوپش می‌ریزه رو زمین. بعد از جمع کردنِ سوپِ مذکور از روی زمین تصمیم می‌گیرید سوپِ باقی‌مونده رو برای یکی از دو مقصدِ فوق‌الذکر ببرید. خب! حالا سوپ رو برای چه کسی می‌برید؟
آقایون مشارکت کنید! نگید این می‌خواد هوش و درایت ما رو بسنجه و اینا... اگه جواب ندید، منم کلا جواب تست رو اینجا نخواهم نوشت! باااتشکر!!!

پی‌نوشت اینه که تو سوال دوم این رو هم لحاظ کنید که هیچ کس برای مراقبت از این دو نفر الان بالای سرشون نیست. یعنی هر دوشون تنها مونده‌اند و شام ندارند! :)
۱۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۱۹:۵۱
نـــرگــــس
امشب دو تا آرزو کردم.
اولی اینکه اون دوتا داروی تقویتی رو برای خودم بخرم و اون شربت تقویتی رو برای فاطمه‌زهرا.
دومی هم یه چراغ مطالعه‌ی ال‌ای‌دی شارژی.
دور نیستند ولی من بهشون نیاز فوری دارم. جسمم برای تقویت به اولی. روانم برای روحیه به دومی.
امیدوارم خدا ظرفِ صبرم رو پر کنه. یه ذره دپرسم...
آخرای این ماه هم تولد مامانه. می‌خواستم براش یه قاب گلدوزی شده درست کنم. ناراحتیم بیشتر میشه وقتی هنوز هیچ کاری برای این مهم نکردم... مشکل اصلی هم همون چیزی هست که دوتا خواسته‌ی اولم معطلش مونده‌اند: پول! 
بی‌پولی انواع و اقسام گوناگونی داره و من معمولا دوام میارم ولی الان طاقت این قِسمش رو ندارم. برای همین ناراحتیم بیشتر میشه.
تکالیف کلاس طرح کلی هم هست و هنوز هیچ کاری برای انجام دادنش نکردم... بازم ناراحتیم بیشتر میشه.
بحث نهایه‌ام هم که معطله به خاطر ضعف جسمیم... بازم ناراحتیم بیشتر میشه‌.

میدونم اگر پولِ اون خواسته‌ی اول جور بشه، راه حل همه‌چیز کم ‌کم پیدا میشه. شاید هم بی‌خیال اون چراغ مطالعه شدم. مثل بی‌خیالیم برای خرید لباس‌ها و کفش و کیف نو و اکتفا به قبلی‌ها. هرچند قیمتش فقط ۹۲ تومنه و به همسر گفتم اگر یه روزی بلاخره تصمیم گرفت بعد از سااالها برام کادو بگیره، یه چراغ مطالعه ال‌ای‌دی شارژیِ ۹۲ تومنی بخره.
ولی نمی‌تونم ببینم دوباره داره داستان این شیردهیِ لعنتی و کاهش وزن شدیدم داره تکرار میشه.
واقعا دپرسم. البته ناشکر نیستم. خدا رو شکر که می‌تونم به بچه‌ام شیر بدم ولی ناراحتم.
+ درست کردن اون داروی تقویتی هم خیلی سخته. مخلوطی هست از پودر جوانه‌ی بذرهای مختلف. تصمیم گرفتم فعلا بذر میوه‌هایی که میخورم رو نگه‌دارم. شاید یه روز سبزشون کردم.
۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۸ ، ۰۰:۰۷
نـــرگــــس
یه اتفاقات جدیدی تو زندگیم داره می‌افته از طریق تحلیلِ اتفاقاتِ گذشته مخصوصا یک سال اخیر دارم به اهمیتشون پی می‌برم.
تحلیل وقایع اخیر زندگیم رو هم نوشتم اما الان می‌خوام فقط نتیجه‌اش رو اینجا بنویسم.
نتیجه اینکه برای خودم خیلی برنامه‌ریزی کردم و خدا یه جور دیگه‌ای برام برنامه‌ریزی کرده بود.
آدمی در شرایط من ممکنه با هر کدوم از به هم ریختنِ برنامه‌هاش به هم بریزه و قاطی کنه. اما من از کلاسِ NLP استاد حورایی یاد گرفتم که بگم: بَه‌بَه! لالالا! یعنی هرچه پیش آید خوش آید.
و الان خیلی خوشحالم که به خدا تکیه کردم و هر بار که فهمیدم من به درد کاری که براش نقشه کشیده بودم نمی‌خورم، به جای غصه خوردن، نیمه پرِ لیوان رو دیدم.
امروز هم یکی از اون روزا بود. یه کاری که براش برنامه ریخته بودم و می‌دونستم کلی توش عایدی مالی برام داره، پوچ از آب دراومد. کلا برام عجیبه. چند هفته است توی این وبلاگ دارم در مورد بعضی از موضوعات فک می‌زنم و بعدش TV رو روشن می‌کنم و می‌بینم تو برنامه بدون توقف و ثریا و ... متخصصینی که علم و تجربه‌شون صدها برابر منه دارن روشنگری می‌کنند. از فرهنگ درخت میوه کاشتن بگیر تا محوریت مسجد تا چندهمسری و فرزندآوری...
یه چیزایی هم که هنوز تو وبلاگم مطرح نکردم هم دوباره همین ماجرا برام پیش میاد.... دیگه اینا رو بذارید نگم.
اینا برام نشونه شده که برم سراغ همون کاری که زمین افتاده؛ سنگرش خالیه و من می‌تونم بهترینش باشم!!!
با خودم عهد کردم که عین بچه‌ی آدم ذهنم رو جمع و جور کنم و دیگه به هیچ چیزی جز موفقیت علمی و کاریم در حیطه رشته‌ی خودم فکر نکنم. فقط رشته‌ی خودم! و هر چیزی که باعث پیشرفتم توش میشه...
برای همین این تصمیم دارم دیگه تو وبلاگم در مورد موضوعات پراکنده ولو خیلی جالب ننویسم چون همونطور که گفتم قرارم اینه که دیگه به چیزای مختلفِ بی ارتباط به رشته ام فکر نکنم.
فلذا به خودم یه استراحت می‌دم. که بیشتر روی رشته ام تمرکز کنم و اگر موضوع جالبی در اون حیطه بود حتما براتون می‌نویسم.
این استراحت ۴۰ روز هست و روز چهلم وبلاگم ۱۰۰۰ روزه می‌شه. 
تصمیم گرفتم برای جشن گرفتنِ این روز بسیار مهم و باعظمت!!!! با حضور فعال و با نشاط شما خواننده‌های وبلاگم، یه برنامه‌ی صندلیِ داغ داشته باشم! WoW!
خوبه؟؟؟ دیگه چی‌کار کنم!؟ باید یه کاری کنم هم خدا راضی باشه هم خلق خدا :))))

پ.ن: اومممم! راستی کتاب "پریدخت، مراسلاتِ طهران پاریس" رو بااااید حتما بخونم!!! ولی استثنائا تصمیم دارم بخرمش! 
استثنائا هم چون با اینکه کتابِ Islamic thought in quran برام مهم‌تره ولی نخریدمش... :/
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۸ ، ۲۳:۴۳
نـــرگــــس
الان که این مطلب رو می نویسم مچ دست چپم به خاطر زیاد بغل گرفتنِ زینب با دست چپ درد می کنه و مجبور شدم با لپ تاب بنویسم. چه کنم که اعتیاد به نوشتن، اعتیادی بسیار جدی است!
من و دخترخاله ی جون جونیم عارفه، که ۵۰ روز ازم بزرگتره، ده دوازده سالمون که بود، شب تا صبح بیدار می موندیم و درد و دل می کردیم. پای ثابت حرفامون هم این بود: بیا وقتی بزرگ شدیم این کار رو با بچه مون نکنیم.
هرچند مادرم و پدرم بعضی از خطاهای تربیتی رو در تربیت ما بچه‌هاشون، مرتکب شدند ولی الان بی‌نهایت خوشحالم که مادرم در خصوص تربیت فرزند مطالعه می‌کنه و دغدغه داره و من الان آغوش امنش رو برای سپردنِ بچه‌ام بهش دارم... چقدر خوبه که آدم در هر سنی، آموختن رو جزو ضروریاتِ زندگیش ببینه و براش هزینه کنه. مثل مامانم که الان تو ۵۰ و اندی سالگی کلاس تربیت فرزند استاد حورایی رو میره و به منم یاد میده.
البته من هنوزم در حال گرفتنِ انتقام هستم :))) مثلا تو همون دو شبی که هیئت خونمون بود، یه خواهر و برادر اومده بودند مراسم. برادره خواهرش رو ناراحت کرد و اشکش رو در آورد. گذشت. چراغا رو که روشن کردیم، من و مامانم رفتیم تا اتاقِ کن___فیکون شده‌ی فاطمه‌زهرا رو یه ذره سامون بدیم. اون دختر هم نشسته بود. عمدا، چون مامانم هم بود، بهش گفتم: می‌دونی؟ برادرا خیلی موجودات بدی اند. همش اشک آدم رو در میارن. من وقتی بچه بودم و آواز می‌خوندم، داداشم داااد می‌زد: نخوووون! نخوووون! (یعنی صدای چندش داداشم هنوز تو گوشمه!) بعدشم حتی بزرگ هم که شدم عادتِ زدن رو داشت... می‌زد... ولی من هیچی نمی‌گفتم. فقط واسه خودم گریه می‌کردم (چون مادر و پدرم، حقم رو از اون عوضی نمی‌گرفتند. باید اینقدر می‌زدنش که کف و خون قاطی بالا بیاره! نامرد!) ... پسرا خعلی مزخرفن! بزرگ که شدی از خدا بخواه فقط بهت دختر بده!
چهره مامانم در اون لحظات دیدنی بود!

چند شب پیش خونه پدربزرگ شوهرم، خاله ی شوهرم از فاطمه زهرا پرسید: تو خوشگل تری یا زینب؟ فاطمه زهرا کمی من و من کرد. من گفتم: بگو هر دومون خوشگلیم. خاله شوهرم میگه بذار خودش بگه!! میگم: من می‌خوام بهش یاد بدم!
مادر شوهرم بهش می‌گه: آفرین فاطمه زهرا! فاطمه زهرا دختر خوبیه! به همه سلام می کنه! به همه بوس می ده!
در گوش فاطمه زهرا بهش گفتم: مامانی! تو دختر خوبی هستی حتی اگر به کسی بوس ندی. ولی باید به همه سلام کنی. چون سلام کردن کار خوبیه اما آدم مجبور نیست به کسی که دلش نمی خواد بوس بده.
فاطمه زهرا خیلی حساسه. یه بار ازم پرسید: مامان اگر من به حرفت گوش ندم، تو دیگه منو دوست نداری؟ گفتم: مامان من تو رو همیشه دوست دارم حتی اگر به حرفم گوش ندی. من کار بد رو دوست ندارم. دوست دارم تو همیشه کارهای خوب انجام بدی.
بعدا هم پیش اومد که من از دستش ناراحت شدم و گفتم: ناراحتم کردی. گفت: مگه نگفتی حرفت رو هم گوش ندم دوستم داری! گفتم: ناراحتم ولی همیشه دوستت دارم...
گاهی باید این چیزا رو مرتب به بچه گفت. نباید در هیچ شرایطی کاری کنیم که بچه مون احساس کنه که دوست‌داشته‌شدنش مشروط به انجام دادن کاری یا داشتنِ خصوصیتی شده.
مثلا نباید یه کاری کنیم که بچه اولمون فکر کنه برای اینکه دوستش داشته باشیم باید از بچه دوم مراقبت کنه. نباید کاری کنیم که بچه اول فکر کنه برای اینکه دوست داشتنی باشه، باید بچه دوم رو دوست داشته باشه.
نباید بچه ها رو به سمتی ببریم که تصمیم بگیرند وانمود کنند. وانمود کنند عاقل هستند. زیبا هستند. باهوش هستند. با استعداد هستند. عصر جدیدی هستند. درس خوان هستند....
یه چیز دیگه هم یادم اومد. یه سوال کهنه و تکراری و مسخره... که تو بچگی از هممون پرسیدند: مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟
اگر یه روزی کسی از بچه ام این سوال رو بپرسه میگم بگو: هر دو! مامان مامانه! بابا بابا! این دوتا با هم فرق دارند. مثل هم نیستند که یکی شون رو بیشتر دوست داشته باشم.
البته یادمون هم باشه با بچه ها بیشتر از ظرفیتشون و قد و قواره کودکی شون حرف نزنیم. بذاریم کودکی شون رو بکنند.
فکر نکنید اگر با بچه هامون عاقلانه و منطقی صحبت کنیم متوجه نمی شوند. اونا خیلی بهتر از ما می فهمند. همه چیز رو بهشون توضیح بدید. اونا درک می کنند و عاشق این هستند که بزرگترها باورشون کنند. احساساتشون رو نادیده نگیرند. باهاشون حرف بزنند. درک شون کنند. اشتباهاتشون رو ببخشند. حتی گاهی اشتباهاتشون رو نادیده بگیرند. حرمتشون رو نگه دارند و بهشون احترام بذارند و دوستشون داشته باشند.

اخیرا سعی کردم بیشتر با فاطمه‌زهرا اوقاتم رو بهینه کنم. بعضی از روزا که وقت کنیم و شرایطش باشه با هم کاردستی‌هایی که تو شبکه پویا آموزش می‌دن رو درست می‌کنیم و قسمتی از کار که در توانش هست رو به اون می‌سپرم.
اخیرا، یعنی بعد از سه تا کاردستی، متوجه شدم که این کارِ ساده و بازی کردن با کودکم برای من مثل یک مدیتیشن قوی عمل می‌کنه. تو اون مدتِ درست کردنِ کاردستی به هیچ چیزِ جدی‌ای در زندگی فکر نمی‌کنم و این تجربه بی‌نهایت لذت بخشه... 
۱۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۱ ۱۰ آبان ۹۸ ، ۲۲:۵۷
نـــرگــــس
آره... نظرم تغییر کرد...
ماجراش اینه که دیشب و امشب (۵ و ۶ آبان ) خونه ما مراسم عزاداری بود و دیشب که پسربچه‌ای خونمون نبود اصلا ریخت و پاش نشد اما امشب، یه جعبه بزرگ کیک یزدی بود و دو تا فسقلِ مذکرِ بلا!!! خونه کن___فیکون شد! همه‌جا خورده کیک... اسباب بازی‌ها و وسایل شکسته... بازی‌های خطرناک... آب بازی روی موکت...
واقعا قدر دخترام رو دوباره دونستم. دختر!!! مودب! خانوووم! تمیییز! عاقل!!! وای! بی‌نظیره دختر! هلو برو تو گلو دختر! جیگر طلاست دختر! یعنی اِندِ اِندِ اِندِ سعادت و خوشبختیِ هر بنی بشری اینه که دختردار بشه!!! نظرم هم عوض شد... قبلا از خدا ۴ تا دختر می خواستم. بعدش دو تا پسرِ دوقلو! ولی الان می‌گم: خدایا! دو قلوی پسر ندادی هم چه بهتر! بازم دختر بده... والله!
بعدش دروغ چرا؟! از اون تهِ دلم پرسیدم: حالا اگه یه روزی یکی از دخترات (این‌همه هم از خدا دختر می‌خوای!) تا سنِ ۲۵ یا ۳۰ سالگی هنوز وَرِ دلت مونده بود و ازت پرسید: "مامان! ما چرا باید منتظر شوهر بمونیم و خودمون نمی‌تونیم پا پیش بذاریم؟" و از این حرفا! می‌خوای چی جوابشو بدی؟ می‌خوای بگی:(اگر دارید از زبان من می‌شنوید به جایِ من، دهانتان را کج کنید و بگید)"عزیزم پسرا بهتر می‌فهمن باید با کدوم دختر ازدواج کنند!"
بعدش به خودم نهیب زدم: "ای بی‌معرفت! ای بی‌شعور! بی احساس! بی‌عاطفه! بی‌مسئولیت! ای نامرد! واقعا جوابت اینه؟"
خیلی احمقم‌. اعتراف می‌کنم...
و خیلی نادونم. بازم اعتراف می‌کنم...
بعدش به این فکر کردم که اگر دخترام قرار باشه همیشه مجرد بمونند چیکار می‌کنم؟
فکر کردم!
و به این نتیجه رسیدم که تو چشماشون زل می‌زنم و با صدای محکم و مهربونم بهشون می‌گم: "سرتون رو بالا بگیرید. اگر شما کفو داشتید یقین بدونید تا الان ازدواج کرده بودید. برید کارهایی رو انجام بدید که مردها و زن‌هایی که بچه‌دار و همسردار هستند نمی‌تونند انجام بدهند. وقتی هم‌سنِ شما بودم، بچه‌ داشتم و آرزو داشتم به مسلمون‌های سراسرِ دنیا کمک کنم اما تاهل و بچه‌داری نمی‌ذاشت. باید از شما مراقبت می‌کردم. اما شما می‌تونید! برید و پرچم اسلام رو تو دور‌ترین نقاط مسکونی این کره خاکی با دستایِ دخترونتون به اهتزار دربیارید و به خودتون افتخار کنید که سرور شما دخترا، حضرت معصومه (س) است... برید و مایه افتخار و آبرویِ دین و دنیام بشید!"

+ یعنی باید در این افق تربیتشون کنم... !oh! YES
+ توجه کنید که من یک عقده‌ای بی‌خواهرم!
+ دنیا بدون شما همه چیز را کم داشت، یعنی آهای دخترای مجرد! قدر خودتون و ظرفیت‌هاتون رو بدونید!
۷ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۸ ، ۰۸:۲۱
نـــرگــــس
قرار بود من واسه یه کسی، یه چیزی بنویسم... یه چیزایی هم تو ذهنم بود... حالا میگم... لودینگ!
مثلا برادر خودم، رفتیم براش خواستگاری... چندین بار! ولی ما از اون خانواده‌ها نبودیم که وقتی زنگ می‌زدیم پشت تلفن بپرسیم: "ببخشید، دخترِ شما بور و سفید و چشم‌‌رنگی هست یا نه؟" همیشه مامانم اخلاق و خانواده دختر رو ملاک قرار می‌داد و از قضا در اکثر اوقات وقتی دیگه حضورا خدمت خانواده دختر می‌رفتیم، متوجه می‌شدیم که علاوه بر همین مساله ظاهر! خیلی چیزای دیگه‌شون هم باهامون جور در نمیاد ولی یه شیرینی می‌خریدیم و می‌رفتیم و با احترام جواب می‌دادیم که: "احتمالا با هم جور در نمیان."
البته برای من خیلی سخت بود که با مامانم همراهی کنم. آخه این رویه مامانم رو قبول نداشتم. رضا که اِند معیاراش همون سه قلم مساله ظاهر بود و بقیه‌ش رو سپرده بود به خدا. بازم خدا رو صد هزار مرتبه شکر که هم به چیزی هم که می‌خواست رسید و هم اینکه عروسمون هم دختر خوب و گلی هست. با این وجود، شاید الان رضا احساس خوشبختی‌ نکنه، اما صددرصد احساس کمبود نمی‌کنه. :))
مورد دیگه داشتیم تو همین فک و فامیلمون. پسرخاله‌ام که هم‌سنم هست رو عرض می‌کنم. فقط یه بار همسرش رو قبل از ازدواج دیده بود و آناً به محض اینکه دخترخانم سلام می‌کنه، مورد پسندش واقع میشه و از همون لحظه استارت پروژه خواستگاری رو می‌زنه. جلّ الخالق! چگونه؟ پسرخاله‌ام عاشق وقار این دخترخانم میشه که طوری سلام کرده بود که کاملا حیا و ... درش عیان بوده و اینا! بعدا هم چون با هم فامیل بودند، بیشتر پرس و جو می‌کنه و خلاصه به ازدواج هم ختم می‌شه الحمدلله! و عجیبه بدونید که بی‌نهایت باهم تفاهم دارند. یعنی علی فقط با یک لحنِ سلام کردنِ فاطمه، به این حجم از تفاهم پی برد! از بعضی از کتابا دو جلد تو خونه‌شون دارند چون جفتشون تو مجردی‌شون اونو خونده بودند!!! البته رضا هم با همسرش تفاهم زیادی داره اما چون خیلی فرهیخته نیستند! :)) چیز بارزی وجود نداره که من خدمتتون عرض کنم!
یا مثلا شوهرِ خودِ من! از جلسه دوم سوم خواستگاری مطمئن بوده که فقط با من خوشبخت میشه اما من تا جلسه دهم هم دو دل بودم و تاااازه تا دو سه سال بعد از ازدواج هم به اطمینان قلبی نرسیده بودم. اینجاست که آیه می‌فرماید: "لیطمئن قلبی!!!"
می‌خواستم بگم مرد‌هایی که مرد زندگی‌اند واقعا می‌دونند از زندگی چی می‌خوان. مردهایی که می‌دونند از زندگی چی می‌خوان هم خوب می‌دونند چه زنی می‌خوان! 
یعنی دخترانم! صغری کبری نتیجه اینکه مردِ زندگی خودش می‌دونه باید بره خواستگاریِ چه کسی!
یعنی می‌خواستم بگم پیشقدم شدنِ دخترا واسه خواستگاری فقط به خاطر ماجرای حیای دخترانه و اینکه بعدا سرکوفت بخورن و سرخورده بشن و اینا نیست... فقط به خاطر اینکه دوست دارن عاشق براشون به زحمت بیافته و اینا نیست!
اما واقعا چه حرفا... عجب خیالات خامی!
نظرم تغییر کرد...
چون خیلی طولانی شد، ادامه‌ش رو جمعه میگم! :)
۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۸ ، ۰۹:۱۳
نـــرگــــس
معتقدم اگر مردان هم مثل زنان
وسواسی می‌شدند
هرگز در دنیا جنگی به پا نمی‌شد
مریض شدم. هر دفعه می‌خوام جواب کامنتاتون رو بدم نمی‌تونم. عذرخواهم.
۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۴ آبان ۹۸ ، ۱۷:۰۱
نـــرگــــس
دیشب سردم بود.
پریشب هم سردم بود.
شب قبلش هم سردم بود.
می‌خوام یه پتو مسافرتی ژله‌ای بخرم و باهاش یه سرِهمی کلاه‌دار برای خودم بدوزم. جلوش هم زیپ داشته باشه. همش رو هم با دست می‌دوزم که چرخم خراب نشه.
بعدش شبا می‌پوشمش و بازم پتو رو خودم می‌کشم.
باید خودم به فکر خودم باشم. وگرنه هیچ وقت نه طراحان لباس‌های مدرن و کلاسیک به فکر مشکلات مردم تو سرما و گرما بودند و هستند و نه طراحان لباس اسلامی.
حالا شاید هم پتو مسافرتی‌ مذکور رو قهوه‌ای خریدم. خرس‌های گریزلی رو هم دوست دارم آخه.
۱۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۸ ، ۱۳:۵۱
نـــرگــــس
۱۳۹۸/۸/۱
در تاریخ جمهوری اسلامی ایران روز مهمی است و مادران و پدران این نسل آن را به خاطر خواهند سپرد. روزی که شبکه #پویا_بدون_تبلیغات محقق شد.
به امید تحقق این اتفاق در همه‌ی شبکه‌های صدا و سیما.
#امر_به_معروف
#نهی_از_منکر
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۱ آبان ۹۸ ، ۱۴:۰۳
نـــرگــــس
این مطلب خیلی طولانی هست ولی با اطمینان می‌تونم بگم که اگر نخونید شاید هیچ‌وقت پشیمون نشید چون اصلا نمی‌دونستید در مورد چی هست. پس چطور پشیمون بشید؟ اما اگر بخونید یه روزی میاد که میگید: "این صالحه هم علم غیب داشت... از کجا می دونست که قراره این طوری بشه؟"
توی همون پستی که میلاد دخانچی گزارش اربعینش رو در اینستاگرام نوشته بود، به این نکات هم اشاره کرده بود که دولت عراق برای برگزاری مراسم اربعین هیچ برنامه‌ای نداره و ازش تعبیر کرده بود به "فقدان استیت مرکزی". اینکه اداره کنندگان مراسم، عشیره‌ها و خاندان‌های بزرگ هستند. البته من این رو کاملا قبول ندارم. به نظرم چیزی فراتر از فرهنگ قبیله‌ای باعث میشه عراقی‌ها فرهنگ میزبانی اربعین حسینی رو داشته باشند. اما نکته‌ی جالبی که آقای دخانچی بهش اشاره کرده بودند، این بود که چقدر ما ایرانی‌ها ذیل فرهنگ اربعین، به فکر تمدن سازی هستیم...
خوندن پست ایشون + ماجرای ایستگاهی که همسرم برای پیاده‌روی جاماندگان اربعین درست کردند، باعث شد که یک چالش فکری برام ایجاد بشه. به نظر شما الگوی درستِ میزبانی در اربعین چیه؟ یا به عبارتی کدام الگو باعث میشه ما در ترازِ مسلمانانِ تمدن‌ساز قرار بگیریم؟
اول بذارید بگم که شوهرم برای این ایستگاهِ موکب‌گونه چه کرد. اول پیامک زد و در فضای مجازی اطلاع‌رسانی کرد و تقاضای کمک مالی کرد. در مسجدی هم که به تازگی امام جماعتش شده اعلام کرد و گرچه مسجد پولداری دارند اما خودِ مسجد حاضر نبود از صندوق خودش چیزی بده. شوهرم هم بنا نداشت به خاطر این مساله پیرمردهایی که جد اندر جد صاحابِ مسجدند رو حساس کنه... در نتیجه به کمک‌های مردمی اکتفا کرد. نزدیک ۱۰-۱۲ تا گونی سیب‌زمینی خرید و برد خونه مامانش. اونجا سیب‌زمینی ها رو تو حیاط شستند. یه مقدارش رو هم بین همسایه ها پخش کردند و همه ی محل برای کمک به نذری اربعین امام بسیج شدند. بعدش سیب‌زمینی‌های خرد شده که توی آب بودند رو با وانت بردند ایستگاه.... همه ی این کارا هم روز قبل اربعین انجام شد و از صبح اربعین شروع کردند به سرخ کردن و پخش کردن. شوهرم میگفت ایستگاهِ ما جزو معدود ایستگاه‌هایی بود که صف داشت و این یعنی همین ایده ساده چقدر طرفدار داشت!
اما اسمِ ایستگاهشون فکر می کنید چی بود؟ به اسمِ مسجد بود. مسجدی که حاضر نشده بود یه هزار تومنی کمک این ماجرا کنه اما شوهرم اصرار داشته که به اسم مسجد باشه چون معتقد بود سال بعد و سال‌های بعد، مسجدی‌ها نمی تونند جلوی این سیلِ عاشقان امام بایستند و بلاخره تسلیم می شن :)
حالا برگردیم به صحبت خودم. چیزی که من با مطالعاتم فهمیدم اینه که در سیره پیامبر، مسجد یعنی همه چیز. مسجد یعنی محلِ عبادت. مسجد یعنی محل آموزش. مسجد یعنی محل تربیت. مسجد یعنی محلِ قضاوت. مسجد یعنی محل شور و مشورت. مسجد یعنی سنگر فرماندهی جنگ. مسجد یعنی قرارِ هیئت. مسجد اینطوری اینقدر قدرتمند میشه که با یک اشاره می تونه یه عالمه نیرو بسیج کنه. به خط کنه... بفرسته به محلِ نیاز...
ما از اول انقلاب تا الان از همین کم‌توجهی به مسجد خیلی لطمه خوردیم. من حتی با حسینیه هم موافق نیستم. این کارکردهایی که گفتم رو فقط مسجد داره...
حالا برگردیم به بحث. قرار بود ببینیم الگوی ترازِ میزبانی از زوار اربعین در راستای ایجاد تمدن بزرگ اسلامی چیه؟ به نظر من ساماندهیِ پذیرایی از این حجم از زوار جز زیر لوای مسجد امکان‌پذیر نیست. هر شهر ده‌ها مسجد داره و هر مسجد می تونه یه ورِ ماجرا رو بگیره. مسجد‌ها با هم هماهنگ میشن و اینطوری نظمِ مراسم در سطح کلان صدها برابر میشه. در واقع یه شبکه عنکبوتیِ بسیار قدرتمند و وسیع ایجاد میشه که اثراتِ مثبتِ زیادی داره که در بیان نمی‌گنجه. یکیش اینه که مردم برای اینکه از تحولاتِ جامعه و محله‌شون عقب نمونند، بیشتر به مسجد سر می‌زنند و تمایل جوانان به دین و عبادت هم خیلی بیشتر میشه. به هر صورت فضای مسجد یه فضای دوست داشتنی و ملکوتی هست. مکان پرواز ملائک... خودِ من به شخصه همیشه به محض ورود به مسجد احساس بی‌نظیری داشتم. مشکلِ من برای مسجد رفتن همیشه  نداشتنِ انگیزه کافی بوده و یه عده آدمِ کج فهمِ متکبر که عادت داشتند و دارند که جوان‌ترها رو از مسجد زده کنند. البته در این بین خودِ روحانیت و نیز سازمان امور مساجد کم مقصر نبودند و نیستند که هیچ‌وقت نقش کلیدی خودشون رو آن طور که باید و شاید متوجه نشدند.
مسجد، پایگاه مشترک همه‌ی مسلمانان فارغ از هر جناح و قومیتی هست. حتی اگر یک مسجد متعلق به یک جماعت خاص باشه، باز هم درش به روی همه بازه. پس ایران و غیر ایران نداره. در ترازِ تمدن سازی هست. حالا شما اگر مکان دیگه ای رو به این منظور سراغ دارید، بفرمایید بگید. بسم الله!
۹ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۳۰ مهر ۹۸ ، ۱۳:۴۰
نـــرگــــس
دیشب رفتم اینستاگرام. صفحه میلاد دخانچی. یه گزارش تصویری از سفر اربعینش گذاشته بود... اولین تصویر، ترمینال جدید فرودگاه امام خمینی به نام "سلام" بود و در موردش اینطور نوشته بود: "ترمینال سلام علیرغم اینکه به تازگی به بهره‌برداری رسیده است، در بی‌هویتی و فاجعه‌بار بودن در دیزاین دست کمی از فرودگاه امام ندارد."
من می‌خوام این بخش رو به مطلب "انزوای مومنانه" ربط بدم.
نظر شما چیه؟
فکر نمی‌کنید ساخت این ترمینال و هدایت مذهبی‌ها به یک مکان دیگر، منزوی کردنِ مذهبی‌ها و مذهب است؟ 
فکر نمی‌کنید بیرون کشیدن قشری که انگیزه‌های الهی اون‌ها رو به فرودگاه کشونده، از دلِ سفرهای عادی و روزمره مردم، منزوی کردنِ اونهاست؟
فکر نمی‌کنید لیبرال‌ها و سرمایه‌دارها از این انزوا سود می‌برند؟
اگر فکر می‌کنید شرایط با ورود ۵ تا خانواده مذهبی به فرودگاه، به نفع مذهبی‌ها تغییر نمی‌کنه، سخت در اشتباهید. حال اینکه به خاطر اربعین ۵ خانواده که نه... صدها خانواده مذهبی در ترمینال یک و دو تجمع کرده بودند.
اون‌ها می‌ترسند. شاید حتی از اینکه یه ژاپنی که برای سرمایه‌گزاری وارد ایران شده با جماعتی از قشر مذهبی روبرو بشه هم می‌ترسند...
حالا یه سوال دیگه: به نظر شما نقش خودِ مذهبی‌ها در این انزوا چی بوده؟
اول ما منزوی شدیم یا اول اونا ما رو منزوی کردند؟

پ.ن: یه عده کامنت گذاشته بودند ذیل پست دخانچی که این بدترین گزارشی بود که از اربعین خونده بودیم. 
یکی نیست بگه چرا انتظار دارید کسی که بیشتر از ۱۰ ساله داره در مورد فرهنگ و حکمرانی و ... فکر می‌کنه و مطالعه می‌کنه و درسش رو خونده و دکترا گرفته، مثل شما فکر کنه؟ 
به اهل علم احترام بذاریم :)
۱۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۳:۵۰
نـــرگــــس
دوست داشتم امروز بریم پیاده‌روی جاماندگانِ اربعین. 
با این‌که وقتی مصطفی نبود گفتم من دیگه جاماندگان نمی‌رم و ...
و چند روزه هم هی می‌گم من دیگه اربعین کربلا نمی‌رم و ...
آخه ناراحتم. احساس می‌کنم این همه بی‌توفیقیم به خاطر اینه که یه فرزند ناخلفم... پدرم از دستم ناراحته. یعنی درست فکر می‌کنم؟ نمی‌دونم آیا امام‌حسین(ع) می‌خواد من رو ادب کنه؟ اصلا نمی‌تونم وضعیت خودم رو تحلیل کنم! کمک!!!
گرچه همسر پیامک داده: "ببین جوری جمیت داره میاد ک انگاری تا سبح هس" یعنی وقت نداشته بدون غلط املایی بنویسه :/
همسرم و بچه‌های مسجدشون ایستگاه زدن کنار خیابون اصلی. چند روزه درگیر کارهای ایستگاهه‌. پول جمع کردن برای خرید و مکان ایستگاه و ... 
دیروز هم که کلی کار بود که حوصله تعریفش رو ندارم.
امروز از صبح رفت برای کارهای ایستگاه و الان ساعت یک ظهر هست.
سهم من پشتیبانی ایشون در منزل و شنیدن صدای هلی‌کوپتر‌ها و مداحی موکب‌های بزرگِ خیابونه. 
و با اینکه دوست دارم برم ولی حس می‌کنم به ته‌دیگش هم نمی‌رسیم! تازه همه راهپیمایی‌ها تو ایران صبح تا ظهره! نه بعد از ظهر :( اینجوری دیگه حسِ پیاده‌رویِ واقعی بهم دست نمی‌ده :(
+ این مطلب تکمیل میشه.
+ در مورد مطلب قبل واقعا اصلِ کلامم به حاشیه رفت!!! عنوانِ مطلب خیلی گویاست. احتمالا پی‌نوشت خواهد خورد.

خب همسر اومد... خسته‌ی خسته. و خستگی اون و اذیت‌های زینب و کمی تنبلی از جانب من و همسر دست به دست هم داد که وقتی با کالسکه به خیابان اصلی رسیدیم دیدیم تموووم شده!
خیلی ناراحت شدم. برگشتیم تا با ماشین بریم سمت مسجد. یه ذره بحث کردیم الکی. گفتم بهش همش تقصیر توئه که برای خانواده وقت نمی‌ذاری. اون از سفرت اینم از الان. قبول نمی‌کرد. بعدم بحث رو منحرف کرد که: بهم اقتدا نمی‌کنی؟ از عدالت ساقط شدم؟ منم واقعا حوصله بحث جدید رو نداشتم. ولی واقعا اگر حرف نزنم دونه دونه موهام قراره سفید شه... 
خلاصه تو مسجد اذان رو که گفت، پاشدم نزدیک صف‌های نمازگزارها شدم. بعدش به خودم گفتم: شوهرم به همه خیر می‌رسونه. فقط به من ظلم کرده _البته اگر کرده باشه_ پس اگر نبخشمش عدالتش پَر میشه... بخشیدمش و حداقل به زعم خودم باعث شدم نماز بقیه هم صحیح بشه! (چقدر از خود متشکرم!!! ) ولی نمازی که پشت سرش خوندم بهم چسبید. مدت‌ها بود که به جز نماز صبح، نمازاش رو ندیده بودم. صداش موقع حمد و سوره یه جور خوب‌تری بود... معمولا از نماز‌ خوندن پشت سرِ آخوندِ جوان خوشم نمیاد ولی این بهم چسبید.
بعد از نماز انگار بهش الهام شده بود که بخشیدمش... هرچند بازهم شکایت می‌کردم... ولی می‌دونم... تهِ دلم می‌دونم اگر قرار باشه ناراحت باشم باید اول از دستِ خودم ناراحت باشم و شخصا عذاب وجدان داشته باشم... ولی چیکار کنم. من خیلی ضعیفم. می‌ترسم تک و تنها کالسکه دوقلو رو تو خیابان راه بیاندازم... ضعیفم خدایا... یا ربّ ارحم ضعف بدنی :'(

خب... ناراحتیِ من ادامه پیدا کرد... البته توقع هم ندارم دوستانِ مجردم یا دوستانِ متاهلی که هنوز بچه‌دار نشدند و فارغ‌البال سفر می‌روند و دوستانِ متاهلی که بچه‌های بزرگ دارند، من رو درک کنند. ته دلتون بگید این صالحه چقدر درگیره. چقدر ضعیفه... عیبی نداره. یادم میاد سرِ ماجرایِ اردوجهادیِ عیدِ امسال هم چقدر دخترایِ تازه متاهل‌شده‌ی گروه پزشکی‌مون من رو نواختند ولی آخرش هم من مثل بقیه دوستانِ هم‌گروهیم، کارم رو انجام دادم. گرچه خیلی سختم بود... چنانکه گفتم قبلا.
عیبی نداره. خدا قسمتتون کنه شما هم بچه‌دار بشید و طعمِ سختی‌ها و شیرینی‌هاش رو توامان بچشید.
البته شرایط مشابه خودم رو هیچ‌وقت در میان اطرافیان ندیدم و بعضا در بعضی از کتاب‌های همسران شهدا!!!! شبیه‌ش رو دیدم ولی متاسفانه من اینجوری نیستم که تحمل این شرایطی که بر من گذشت، برام راحت باشه و فراموش کنم و یا بسوزم و بسازم. نمی‌تونم.
بله! تا یه حدی در توانم هست و زورم رو می‌زنم ولی اتفاقاتی که افتاد و کمابیش اینجا نوشتم و صدالبته همه‌چیز قابل گفتن نبوده و نیست، در توانِ من نبود. استرس و خستگی اون روزها هنوز هم برای من باقی مونده. 
آخرش هم به همسر گفتم. یه مداحی از میثم مطیعی رو با گوشیم رو شروع به پخش کردم و اینطوری شروع کردم که گفتم: خودت رو بذار جایِ من. و دوباره براش همه‌چیز رو مرور کردم. همین چیزایی که تو وبلاگم می‌نویسم و اون هیچ‌وقت نمی‌خونه رو گفتم. خیلی آرام... خیلی مهربان... 
آخرش گفت: چیکار کنم که تو استرس نداشته باشی؟‌ می‌خوای بریم محضر تعهد بدم که دیگه اربعین نمی‌رم؟ گفتم به چه دردم می‌خوره؟‌ گفت: سه ماه تا ۶ ماه حبس داره اگر بزنم زیر قولم. گفتم: بووووق! من بدون تو یه روز هم نمی‌تونم تحمل کنم! سه‌ماااه! تا ۶‌ماه بری زندوون؟؟؟ و هر دومون خندیدیم‌ و همسر بازهم کمی حرف زد تا روانِ من رو متقاعد و آرام کنه.
خودش هم می‌دونه. از اربعین برنگشته به فکر هماهنگی اردو‌جهادیه، از اردو برنگشته به فکر اربعین. قرار شد بیشتر ملاحظه من رو بکنه...
امیدوارم بریم به سمت تعادل...

شما هم ببخشید من رو اگه کامتون تلخ میشه... سعی می‌کنم همیشه بعدش از شیرینی‌ها هم بنویسم :)
۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۸ ، ۱۳:۳۳
نـــرگــــس

اون رستورانی که گفتم رفته بودیم، نزدیک میدان ورودی کهف الشهدا... این هفته دوباره با نسیم‌اینا رفتیم.
مدیر رستوران از شوهرم پرسیده بود: بالای اون کوه چه خبره؟ 
_ قبر شهداست.
_ جدی؟ همیشه برام سوال بود ولی هیچ وقت نرفته بودم.
_ مگر تا به حال کسی که از اونجا اومده باشه نیومده رستورانتون؟
_ نه! شما اولین خانواده هستید.

بار قبل هم یه برقِ نگاهی در چهره یکی از پیشخدمت‌ها تشخیص دادم که معلوم شد بی‌دلیل نیست.
همسرِ من و نسیم بی‌نهایت شوخ اند. باب صحبت با همین پیشخدمتی که عرض کردم، باز شده بود و پرسیده بود اهل کجا هستیم. ما هم که همه‌ی ایران رو فتح کردیم :) پرسیده بود آقای فلانی (فامیلی پدرم رو گفته بود) رو می‌شناسید؟ و وقتی شوهرم گفت دامادشونم، کار به درد و دل هم کشید :)
من و نسیم هم در منوّرالفکرانه‌ترین حالت ممکن نشسته بودیم و فقط سیگار رویِ لب من و نسیم کم بود و داشتیم زیر آسمون با پس‌زمینه صدایِ یواشِ یه خانم که خارجکی می‌خوند، بچه‌هامون رو تماشا می‌کردیم که داشتند نقاشی می‌کشیدند و گپ می‌زدیم و حال و هول ... و  واقعا جاتون خالی بود که در بحث‌های من و نسیم به عنوان دوتا طلبه رادیکال شرکت کنید و اینا!
+ ضمنا تعارف کردند که صدای بلندگو رو قطع کنند ولی ما خودمون قبول نکردیم. یه ذره میکروب گاهی برای بدن لازمه :))
۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۸ ، ۰۱:۲۳
نـــرگــــس
امروز صبح با بچه‌ها، یعنی فاطمه‌زهرا و زینب رفتم باشگاه روبروی خونه‌مون که ببینم سانس‌ها و کلاس‌هاشون چجوریه.
اطلاعیه‌ها روی تابلوی اعلانات بود. ازشون عکس گرفتم.
بعدش از خانوم‌هایی که پشت میز پذیرش نشسته بودند پرسیدم که سانس استخر چطوریه؟ چون سانس استخرشون رو نه روی تابلو زده بودند و نه توی سایت‌های پول‌تیکت و پونز و اینا چیزی دیده بودم.
یکی از اون خانم‌ها هم اومد و جوابم رو داد...
ولی برام رفتار دوگانه تمام اون خانم‌ها عجیب بود. از یک طرف ذوق می‌کردند به بچه‌ها و التماس می‌کردند که زینب رو بدم بغلشون و با تعجب ازم می‌پرسیدند که هردو بچه مال خودم هستند و ...
از طرف دیگه یک جمله می‌گفتند پشت‌بندش این مساله رو "چندباره" تذکر می‌دادند که ورود بچه به ورزشگاه ممنوعه!
بعدش هم مرتب ازم می‌پرسیدند که بچه‌ها رو می‌خوای چیکار کنی؟ کجا می‌خوای بذاریشون؟ و دوباره و چندباره تذکر!
دیگه واقعا بهم برخورد. چون مجبور نبودم بهشون توضیح بدم که با بچه‌هام چیکار می‌کنم و تازه امان هم نمی‌دادند که بخوام توضیح بدم :/ 
و از همه بدتر اینکه فاطمه‌زهرا داشت می‌شنید. واقعا این‌همه تکرار لازم نبود :/
یکی نبود بگه خب اگر با این همه دک و پزی که ورزشگاه داره، یه سایت داشتید که این اطلاعات رو توش زده بودید، من ناچار نبودم با بچه‌هام بیام بپرسم چی‌به چیه.
بعدش اجازه گرفتم و استثناءاً با بچه‌ها رفتم طبقه دو برای دیدن کلاس تیراندازی...
اونجا هم همین داستان. حتی درست و حسابی جوابم رو ندادند... هی تکرارِ ممنوع بودنِ ورود بچه و التماس برای گرفتنِ بچه!!!
واقعا این دوگانگی نیست؟؟؟ :))
نمی‌دونم رفتار این خانم‌ها رو چطور باید تحلیل کنم؟ قانون‌مند و قانون‌مدار بودند؟ دلسوز من بودند؟ کنجکاو بودند؟ حسود بودند؟ عقده‌ای بودند؟ می‌ترسیدند؟‌ چی؟ چرا؟
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۰
نـــرگــــس
امشب بابا رو رسوندیم فرودگاه امام. 
+ آدم‌ها رو با چشمایِ مظنونم می‌پاییدم. یعنی همشون برای احساسِ تکلیف و شوقِ زیارت و اینا می‌خواستند برن نجف؟ یا برای اربعین‌بازی و اربعین‌گردی؟! 
+ ولی عجب فرودگاه امامی شده بود... سرتاپا اربعینی... از زمانی که فرودگاه ساخته شده تا به حال هیچ‌کس اونجا رو اونجوری ندیده بوده...
+ بعدش رفتیم دیدنِ نسیم‌اینا. پرند، خونه‌ی خواهرشوهرشون تشریف آوردند. آخه من دیگه چقدر التماسش رو کنم بیاد خونمون. یه ذررره _فقط دو ساعت_ حرفیدیم... اصن وقت نشد :|
+ نسیم داره جزوه کودک متعادلِ استاد سلطانی رو می‌خونه.... :( منم می‌خوام! ولی فعلا وقت ندارم :(
+ تا خونه برای همسر فک زدم. ۴۰ دقیقه داشتم مغزش رو شستشو می‌دادم که بره پیج father_of_daughters رو ببینه :) 
البته دروووووغ! این همش ۵ دقیقه از آخر صحبت‌هامون بود. بیشتر اینکه انرژی بیشتری برای تربیت فرزند بذاره. مطالعه کنه. خلاقیت در تربیت از درونش بجوشه و الخ 
یه جمله قصار هم گفتم: 
اینکه هر بار یه چاله رو پر کنیم و بعدش بریم سراغ یه چاله دیگه، بهتر از اینکه که همیشه یه چاه داشته باشیم... 
یه حفره‌ی همیشگی، یعنی یه بحرانِ لاینحل. ولی هر بار که یه مشکل پیش میاد اگر سریع بریم سراغش و حلش کنیم، در آینده هم بچه‌هامون متعادل‌تر خواهند بود چون حداقل در تمام مدت عمرشون دچار یک یا چند بحران نبودند که حفره‌ی شخصیتی براشون ایجاد کنه.
+ همون طور که خوندید، این جمله قصار، تفصیل مطولی داشت. پوزش!
+ من نمی‌دونستم که اینقدر بعضی از مادرها بچه‌هاشون رو تنبیه بدنی می‌کنند! یا مثلا یه ذره حتی... در حدّ وشگون و سفت گرفتن دست و کشیدن دست و گوش و اینا! 
واقعا به خودم افتخار کردم...
+ باید یادم باشه فاطمه‌زهرا خواست بره مهدکودک مرتب حواسم رو جمع کنم که اونجا چی می‌گذره. نکنه بهش مخدر‌های جسمی یا روانی مثل خواب‌آورها یا تلویزیون بیش از حد و ... بدن. یا مثلا تهدید و تنبیه بدنی... باید خیلی اعتمادش رو داشته باشم که همیشه بهم بگه اونجا چه خبره.
+ اینم نمی‌دونستم که چقققدر زیادند مادرهایی که بچه‌هاشون رو در سنین پایین بلانسبت خر فرض می‌کنند و گولشون می‌زنند و وقتی بچه‌، ۵ -۶ ساله میشه پدر و مخصوصا مادر رو ذلّه می‌کنه و اینجاست که والدین و مخصوصا مادر بلانسبت عین خر در گل باقی می‌مونند. واقعا ناراحت‌کننده‌است. ولی این همون قانون کارما (karma) است.
+ به خودم افتخار کردم که از وقتی فاطمه‌زهرا حتی حرف هم نمی‌تونست بزنه، باهاش مثل یک آدم بالغ رفتار کردم. بهش احترام گذاشتم و سعی کردم درکش کنم. مفاهیم رو براش ساده‌سازی کردم و بهش انتقال دادم و در بیشتر موارد او همون چیزی رو انتخاب می‌کرد که من درست می‌دونستم. گرچه نمی‌دونم چقدر کارم در تراز تربیت یک کودکِ متعادل هست ولی فعلا به طور تجربی می‌بینم از رفتار خیلی از مادرها بهتره.
+ صبح ۲۴ مهرماه، مامان و مهدی با هم رفتند مهرآباد به سمت اهواز. بلاخره همه راهی شدند جز من :)
من ساعت ۷ بیدار شدم. ۸ دیگه همسر رفته بود. بچه‌ها هم خواب بودند. افتادم به جون خونه. و فقط جارو زدن و تمیز کردن دو تا پنجره اتاق فاطمه‌زهرا و آشپزخونه ۲ ساعت زمان برد. البته پنجره‌ها از زمان مستاجر قبلی تمیز نشده بودند. محله‌ ما هم خیلی دوده داره... آاای کثیف بودند :| تازه هنوز هم جای کار دارند. چون می‌خوام پرده اتاق فاطمه زهرا رو بزنم تمیزشون کردم. تمیز کردن این خونه خیلی سخته. اگر کسی می‌تونه بهم بگه این آمریکایی‌ها و انگلیسی‌هایی که با وجود چند تا بچه، خونه بزرگ دارند، چجوری خونشون رو تمیز می‌کنند، ممنون میشم.
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۱۲:۱۷
نـــرگــــس
عنوانِ این مطلب خیلی ربطی به محتواش نداره. همینطوری دوست داشتم عنوانش دایناسور باشه :) 
راستش بد ندیدم یه سری از تجربیات خودم تو بحث دعا رو براتون بنویسم. شاید ما آدم‌ها فکر می‌کنیم برای خدا خیلی سخته که دعاهای ما رو اجابت کنه و همیشه نذر ۱۴ هزااار صلوات می‌گیریم اما اینطور نیست. برای خدا هیچ کاری نداره به شرط اینکه از راه درست وارد بشیم...
یادمه ۱۲ سالم بود که خانوادگی حج عمره مشرّف شدیم. میگن وقتی برای اولین بار وارد مسجدالحرام میشی، سرت رو بنداز پایین و اونقدر برو جلو تا مطمئن شی سرت رو بیاری بالا کعبه رو می‌بینی. اما سرت رو بالا نیار و برو سجده و دعا کن. هرچی دعا کنی مستجاب میشه.
خیلی لحظه جالبی بود برای من. تو اون موقعیت همش دلت می‌خواد سرت رو از سجده بلند کنی و خونه خدا رو زودتر ببینی. همش عجله داری... بهت میگن دعا کن. و من دعا کردم.
۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۸ ، ۱۲:۲۰
نـــرگــــس
همسر گفت: برای خانم فلانی خیلی دعا کردیم‌... یه اکیپ بودیم. به همشون گفتم براشون دعا کنند.
امروز خانم فلانی رو هم دیدم. صورتش بشاش‌تر از قبل بود. حالش صدهزار مرتبه شکر خیلی بهتر از قبل بود.
امشب هم که رفتیم منزل مادرشوهر و پدرشوهرم... الکی و توهمی هم نمی‌گم... خدا شاهده! رفتار مادرشوهرم خیلی تغییر کرده بود. خیلی...
حتی بعضی از چیزا که مستقیما با رفتارش ارتباطی نداشتند هم خوب شده بودند.
خیلی عجیب بود. از همسر پرسیدم: تو سفر برای رفتارهای مامانت‌اینا هم دعا کردی؟ گفت: خیلی.
فکر می‌کردم فقط برای خوب شدن من دعا کرده. چون تو ایامی که نبود بی‌خیال همه‌چیز شده بودم و اولین چیزهایی که به همسر گفتم این بود که دیگه نمی‌خواد با مادرت صحبت کنی. می‌دونستم این بی‌خیال شدنم خیلی یهویی هست. عادی نیست‌. احتمالا دعا کرده...

ای شما، ای‌تمام عاشقان هرکجا دعا کنید. دعا اثر دارد...
حالا خودتون انتخاب کنید که برای چی دعا کنید :)
۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۲:۵۷
نـــرگــــس