من از اون دسته خانمهایی هستم که... ۳
تصمیم گرفتم یه ذره به پِرتیهای وقتم بیشتر توجه کنم. به جز بینالطلوعین... یعنی اگر آدم بینالطلوعین رو از دست داد باید دیگه روزش رو کان لم یکن تلقی کنه؟ نه... به این نتیجه رسیدم که: " بارها و بارها توی خونه، یک ساعت گوشی دستت بوده و حواست نبوده. یک ساعت تلویزیون دیدی! میدونی یک ساعت یعنی چی؟
هزار بار شده تو داری با شوهرت صحبت میکنی توی خونه، یهو تلفنش زنگ میخوره، پنج دقیقه زل زل منتظر میمونی تا تلفنش تموم بشه و دوباره صحبتتون رو از سر بگیرین. آخه تو کار و زندگی نداری؟ اگه دفترچه لغتت کنارت بود، حداقل ده تا لغت توی این مدت دوره میکردی یا پا میشدی میرفتی آشپزخونه، تمام ظرفای توی سینک رو شسته بودی. اصلا مصطفی هم بیاد بشینه توی آشپزخونه با هم گپ بزنید. یه تیر و دو نشون!
یا مثلا چه اهمیتی داره که وقتی توی ماشین نشستید به این فکری که چی بگی و چیکار کنی که حالا این چند دقیقه چطور جناب همسر رو سرگرم کنی؟ حالا همیشه که لازم نیست... چرا اینقدر حرف میزنی؟ قبلا بیشتر کتاب میخوندی، نه؟
یا مثلا چرا از این فرصتی که توی خونه در و دیوار رو نگاه میکنی استفاده نمیکنی؟ به نفعت هست که کمتر تصویر ذهنی برات ایجاد بشه. کم کم تو همین فضا میتونی حافظهات رو تقویت کنی. فقط مقاومت کن. نذار همسر هروقت کار داشت تو رو به جزیره جیجو تبعید کنه. قشنگ.. منطقی.. مهربون.. راه حل جدیدی پیدا کن که اینقدر آب و هوات جبراً عوض نشه و انرژیهات هدر نره. ناسلامتی تو هم کار و باری داری!"
حالا که این حرفا رو زدم باید اینم بگم که من به مصطفی حق میدم. اون خیلی سرش شلوغه. چندین و چند مسئولیت و کار و بار متفاوت و سخت... سخت... سخت... داره. عملا میشه گفت چندشغله است و خب من تنها کاری که از دستم بر میومده این بوده که دلمشغولی براش ایجاد نکنم. حتی جدیدا بعضی از کارای خونه رو هم با اَپ سنجاق دارم راست و ریس میکنم. من میدونم که اگر جای اون بودم به خودم حق میدادم به خاطر درگیریهای بیرون از خونه، هر جوری که دلم میخواد رفتار کنم و احتمالا صورت برزخیام میشد یک گودزیلا، یک غولِ بیشاخ و دمِ تهوعآور. اما مصطفی واقعا مهربون و متینه. اگر داره منفجر میشه از شدت فشار، بازم میتونه آروم باشه و در نهایت اگر نسبت سختیِ کارش رو به رفتارش در نظر بگیریم، نمرهی عالی میگیره.
گرچه نظیرِ این دو سه روزی رو که گذروندم و همین درونگراییای که تجربه کردم، بارها و بارها از مصطفی دیدم. مخصوصا وقتی کارش سنگین میشه یا میخواد یه پروژه جدید شروع کنه. یه مدت که اونم مثل الانِ من، تصمیم گرفته بود تغییرات جدی توی مناسباتش ایجاد کنه، همینطوری شده بود. یه جورِ نچسب! چقدر پاپیچش شدم که حرف بزن، بگو چی شده!
خلاصه که منم الان دارم نرم افزار عوض میکنم و یه ذره هنگم... اهدافی که الان دارم دنبال میکنم خیلی کهنه و قدیمیاند. وقتی تصمیم گرفتم هدفهام رو اولویت بندی کنم، تصمیم گرفتم اول از همونایی شروع کنم که توشون شکست خورده بودم. شکست خوردم چون به احتمال قوی انگیزه و نیتِ درست یا کافیای نداشتم. بنابراین حالا خیلی آسون نیست که انگیزههام رو عوض کنم. مخصوصا که حسابی رسوب کردند و ته نشین شدند. انگیزه و نیتهایی مثل روکمکنی، مسابقه دادن با این و اون، تموم کردنِ کار فقط برای اینکه تموم بشه و بلاخره بشه پُزِش رو داد، استفاده کردن ازش به عنوان یک پله ترقی، استفاده کردن ازش به عنوان ابزاری برای معاشرت کردن با افرادی خاص، استخدام در مکانی خاص و و و
میدونید؟ واقعا خیلی راحته که وقتی میخواهیم یک کار جدید کنیم، یک نیت جدید براش بکنیم اما سخته که یک عمر با یک عینک خاص به اون کار نگاه کردی، حالا میخوای نیتت رو هم اصلاح کنی... خیلی باید آگاهانه و فعالانه هر بار تجدید نیت کرد...
سلام صالحه جون. فقط میخواستم بگم خیییلی باهاتون همذات پنداری میکنم.
ان شاءالله موفق باشید.
برا منم دعا کنید موفق باشم...
ان شاءالله به درد امام زمانمون بخوریم...