تولد مصطفی
در طول یک ماه و اندی که گذشت و در واقع از ابتدای امسال در تدارک تهیه هدیه تولد همسرم بودم. ایده اصلی متعلق به دارن هاردی در کتاب اثر مرکب هست که هر روز پنج دقیقه به نوشتن یکی از ویژگیهای مثبت همسرمون اختصاص بدیم و یک نشریه درست کنیم و بهش هدیه بدیم.
روز اول فروردین که نوشتن من شروع شد، اوضاع خیلی خوب نبود. با همسرم دعوا میکردم که چرا اینقدر خونه نیستی و من رو دست تنها میذاری و میری. گاهی صدام رو بالا میبردم و داد میزدم. انرژی منفیم خیلی زیاد بود ولی باید مینوشتم چون تصمیمم رو گرفته بودم که امسال خوشحالش کنم. اولین یادداشت مربوط به این بود که تو خیلی مهربون و صبوری که بد اخلاقیهای من رو تحمل میکنی و مقابله به مثل نمیکنی. البته اینها رو با جزئیات بیشتری نوشتم؛ طوری که موقع خوندن مشخص باشه از چه ایام و احوالی حرف میزنم. کم کم خاطراتِ من قشنگتر و جالبتر و شیرینتر شد. دلیل اصلیش این بود که از یه آدم منفینگر و بداخلاق و ناراحت تبدیل شدم به یه آدم شکرگزار و مهربون که قدر زندگیش رو میدونه. حداقل توی نقش همسری اینطور بودم. دیگه فقط خوبیهای همسرم رو میدیدم چون مجبور بود روزی پنج دقیقه الی یک ربع یه چیزی در موردش بنویسم. البته یه روزایی هم ننوشتم. یه روزایی پژمرده بودم. یه روزایی خسته بودم یادم رفت. اما در کل خوب بود. مهمترین وقایع و اتفاقات ۶ ماه اخیر ثبت شدند. البته تمام خاطرات رو طوری نوشتم که اگر غریبهای اونا رو خوند، خجالت نکشم به خاطر بعضی مسائل. در واقع زندگی هیجانات و حرارتهای دیگهای هم داره که انگار به ما یاد ندادند باید از اونا لذت ببریم. من اونا رو نوشتم...
کم کم کلاسور آ پنج خریدم و چندتا از عکسهای اخیرمون رو انتخاب کردم و دادم چاپ. کلی استیکر و چسب براق و رنگی و طرحدار، کاغذ رنگی و کاغذهای مخصوص اسکرپ بوک و ... خریدم و بعضیها رو هم از قبل داشتم. وسطای شهریور، متن نشریه رو ویرایش کردم و توی خونه بابام اینا پرینت گرفتم و شعر و جوک بیتربیتی هم توی نشریه نوشتم و کلی چیز میز دیگه. مثلا صفحه اولش یه کارتپستال سوره حمد گذاشتم. کارت دعوت عروسیمون و یه سری یادگاری دیگه توش گذاشتم و واقعا بینظیر شد.
شب تولد همسرم هیچ کس به جز من براش کادو نخریده بود. برای سوپرایز کردنش از یک ماه قبل ازش میپرسیدم برای تولدت چی بخرم و چی دوست داری؟ اونم نهایتا گفت: انگشتر عقیق. از اول مهر هم رفت یک سفر کاری. در مدت نبودنش براش یک انگشتر عقیق خونیِ قاب صفوی خریدم. فکر نمیکرد کادوی دیگهای هم در کار باشه اما هنوز جعبه انگشتر رو باز نکرده بود مامانم با شیوه مخصوص خودش ماجرای نشریه رو لو داد و گفت چرا اونو نیاوردی؟ اینهمه ما رو مچل کردی!!! منم که دیدم با این اوضاع دیگه نمیتونم بعدا سوپرایزش کنم از سر ناچاری آوردم ولی جالبیش این بود که نتیجه خیلی درخشان بود چون واکنشهاش همه توی فیلم تولدش ثبت شد. خیلی خندهدار بود که وقتی کلاسور رو باز کرد، از تعجب و خوشحالی زبونش بند اومده بود. صفحات رو ورق میزد و فقط تکرار میکرد: وااااای!!!! خانووووم!!!!
توی مسیر رفتن به سمت ماشین، میگفت این بهترین هدیهای هست که توی تمام عمرش گرفته و جای تمام هدیههایی که نگرفته رو براش پر کرده. حتی یه جورایی انقدر خوشش اومده بود که میگفت سالهای بعد هم باید براش درست کنم. :|
از متن کتاب قبل از اینکه مقدمات خوابیدن فراهم بشه، فقط دو صفحه رو خوند. نشسته بود روی صندلی و با یه تمرکز خاصی خیره شده بود به صفحه نشریه، فروردینماه. یهو دیدم اشک تو چشاش جمع شد. ازش گرفتمش و گفتم اصلا نمیخواد بخونی. بعد دوباره یه ذره دیگه هم خوند... تصمیم گرفتم راحتش بذارم تا توی آرامش اون رو بخونه.
دیشب کلا خسته بود و زود خوابید ولی آخرین دقایق بیداریش وقتی داشت دم دستشویی با فاطمهزهرا حرف میزد و اولین دقایق بیداریِ فرداش که داشت خداحافظی میکرد، نشون میداد که انرژیش به بالاترین حد ممکن رسیده. ولی راستش هنوز هم نمیدونم چقدر کار جالبی بود چون به جز این واکنشها چیز خاص دیگهای دریافت نکردم. حالا باید منتظر بمونم ببینم چه اتفاقایی در آینده میافته.
با تشکر از دارن هاردی 😁
و آفرین به تو 😊