من از اون دسته خانمهایی هستم که... ۱
دوستان مجازی مهربانم، من رو ببخشید اگر مطلب قبلی خاطرتون رو مکدر کرد. قصد من استفاده از راهنماییهای شما بود. من در مواجه با مشکلات زندگی همیشه دوست دارم راه حل اصلی رو پیدا کنم. همیشه از مسکّنهای موقتی بیزار بوده و هستم.
نوشتن این مطلب من رو وادار کرد که خودم رو متعهد بدونم که محصول جدالهای اخیر فکری و عملی زندگیم رو براتون مکتوب کنم. در تمام ۲۵ سال عمرم این اولین بار نبوده که دچار چالش شدم ولی این ۸ سال زندگی مشترک بود که به من یاد داد، چطور با چالشها دسته و پنجه نرم کنم و مشکلات رو از سر راهم بردارم... بارها و بارها این کار رو کردم ولی حالا این مورد اخیر رو مکتوب کردم. برای اینکه حوصلهتون سر نره، کم کم منتشرش میکنم.
حالا بذارید ببینیم اصلا چی شد که به این مساله فکر کردم؟ با خودم قرار گذاشته بودم که از روز پنجشنبه، بین الطلوعین رو بیدار بمونم و کارهام رو طبق برنامهریزی پیش ببرم ولی چون از ابتدای مهر ماه اتفاقات پیشبینی نشده زیادی رخ داده بود که ساعات خواب و بیداری و کارهام رو تحت تاثیر قرار داده بود، نتونستم بیدار بمونم و خوابیدم. اون روز، وقتی توی رختخواب چشمام رو باز کردم و دیدم که نور خورشید با شدت و قوت داره میتابه؛ یک آن حالم اونقدر بد شد که دیگه هیچچیزی نتونست حالم رو خوب کنه. مادر و پدرم ظهر اومدند منزلم و هر تلاشی برای خندوندن من ناکام بود.
فردای اون روز یعنی جمعه، شیطان دست از سر من و همسرم برنداشت. من دوست داشتم بریم بیرون اما نشد. چون یک عالمه خرید داشتیم و بعد هم مراسم بستهبندی و انتقال به فریزر و چون کار به شب میکشید، کلا بیخیالش شدم اما نمیتونستم خوشحال باشم. مخصوصا که همسر باز هم در طول شب، میخواست بره به یکی از جلسات کاریش.
با خودم فکر کردم چرا اون همهی روزها و ساعتهای زندگیش باعث ترقیِ حرفهایش میشه؟ چطور میتونه از تک تک لحظاتش حتی وقتی توی خونه، کنار ماست؛ برای پیشرفت خودش استفاده کنه؟ چرا اون میتونه ساعتهای حضورش توی خونه رو به حداقل برسونه تا به کارش برسه اما من نه! منم دلم میخواست ادامه تحصیل میدادم، یک کار جذاب متناسب با تواناییهام پیدا میکردم اما حالا نمیشه. من باید دربست در خدمت خانواده باشم! از اون بدتر اینکه حتی برنامههام برای فراهم کردن مقدمات تحصیلات عالیه هم دچار چالش جدی شدن. واقعا این انصاف نیست که همیشه باشی و قَدرِت رو هم ندونند. البته میدونم که مصطفی قدر منو میدونه اما بچهها!!! وقتی میگه: "ایکاش مامانِ من یک کسِ دیگهای بود"، حرصم درمیاد. چرا؟ چون نمیتونم مدام به ندای "مامان؛ مامان"ش لبیک بگم و چون از چند تا از برچسبهاش برای نشریهی تولد همسر استفاده کردم و چون باهاشون به فروشگاه نرفتم برای خرید.
از اون گذشته حق ندارم یک ساعت مثل یک مدیتیشن طولانی فقط به یانگوم و زندگیش فکر کنم. فکر نکنم شکنجه از این سخت تر باشه که در طول ۶۰ دقیقه سریال، ۶۰ بار بچه بیاد پیشت و بگه: "مامااان..."
سلام
راستش نمیدونم ولی بنظرم زیادی سخت میگیرید. البته این که دوست دارید پیشرفتهای شخصی در موضوعات مختلف داشته باشید رو درک می کنم اما بنظرم مهمترین وظیفه شما در ابتدای کار، "مادری" هست. البته میدونم برای بچههای پرانرژی و شیطون امروزی هرچه وقت بذارید بازم کمه و قانع نمیشن.
یه چیزی هم که هست واقعا باید بتونید از یه چیزایی دل بکنید بخصوص خواب صبح، چون اون موقع بچهها خوابن و میشه کمی توی کارای شخصی جلو افتاد.