ساده اما مهم
دیشب همسر با یه خبر خوش برگشت. خانم دوستش که بینایی یکی از چشماش رو از دست داده بود، بلاخره جواب آزمایشهاش اومد و معلوم شد که الحمدلله سرطان نداره. یه نفس راحت کشیدم. دوتا بچه کوچیک داره. دوتا دستهی گل، یکی از یکی شیرینتر.
بهش گفتم: خانمِ علی خیلی زنِ خوبیه، اگر خدا میبردش یه راست میبردش بهشت.
چرا اینو گفتم؟ ماه قبل بود که جاریِ دوستم، که جوان بود و دوتا بچه داشت، با سرطان از دنیا رفت. همه پشت سرش فقط خوبی میگفتند؛ همه فقط براش دعا میکردند. خانمِ علی هم همینطور بود. نخبه علمی ولی پشتپا زده به همه افتخارات وهمی دنیا، متواضع و مهربان، یه همسر مطیع و فداکار، یه عروسِ نمونه، یه مادرِ کاربلد... کسی که دوست دارم بازم ببینمش و ازش بندهی خوبِ خدا بودن رو یاد بگیرم.
به همسر گفتم: من اگه بمیرم مردم پشت سرم چی میگن؟
همسر گفت: همه میگن که چقدر زن خوبی بود.
اما فقط همین؟ همین؟
بازم ادامه داد و یه سری چیزا گفت ولی من اشک میریختم و به آسمونها فکر میکردم که خدا و ملائکهاش بهتر میدونند که من چه بندهای هستم.
روبروم عکس حاج قاسم بود. به حاج قاسم فکر میکردم که چطور روی شهادت آدمهایی که میشناختنش حساب میکرد، همش به فکر اون دنیا بود.
مشکل من اینه که از نزدیک ترین آدمها به خودم غافلم...
از دیروز یه تصمیمهایی گرفتم.
اینکه به بعضیها بیشتر زنگ بزنم.
برای بعضیها گاهی چایی بریزم و پای درد و دلشون بشینم.
اینکه اون غرور توی دلم رو خرد کنم. آدمها رو ساده صدا کنم... بی تکلف با مهربونی.
چقدر این کارها سادهاند ولی من نکردم. تازه فهمیدم آدمها برای اینکه بتونند دیگران رو دوست داشته باشند؛ به همین کارهای ساده و سادگیها نیاز دارند. و من تازه فهمیدم...
کارهای ساده و جزییات، همیشه مهمند.. شگفت انگیزند اصن..
ما همونجوری که زندگی میکنیم می میریم انگار،، قشنگ زندگی کردن، مرگ قشنگ دنبالشه