عقل، عشق و کارهای مهم
مادر و پدرم خیلی امام رو دوست داشتند. خیلی زیاد... اما اون حجم از عشق انگار به امام بعدی منتقل نشد. بیشتر با پای عقل دنباله رو ایشون شدند. ما معمولا خلاصه بیانات آقا رو بالاجبار به خاطر اخبار دیدن پدرمون میشنیدیم ولی میتونم بگم من با هیچ احساس و رفتار غلیظی مواجه نشدم که از سمت خانواده به من خط و ربط بدهد.
برای من، این ماجرا بیشتر شبیه یک جرقه درونی بود. شبیه شعلههایی دوستداشتی با رنگهای پاییزی که از درون کالبد سرد و بیروح دخترکی، زیر گونههاش، رنگ سرخ پخش میکند. هر قطعه هیزمی که پای اون آتش ریخته شد، هدیهای آسمانی بود، اما بعضی از صحنهها و اتفاقات رو از خاطر نمیبرم.
یادمه خونه عموی کوچکترم بودم. داشتم بازی میکردم. ناگهان چشمم افتاد به صفحه تلویزیون. چهره آقا رو دیدم با همان قاب بندی پردههای آبی حسینیه امام خمینی. یکی دوسال بود که برگشته بودیم ایران و مدتی زیادی نبود که حرفهای آقا و این قاب را توی اخبار میدیدم. با این حال، این بار فرق داشت. یک تلنگر درونی خوردم: "تو چرا هیچوقت نمینشینی پای حرفهای این آقا؟"
انگار یک طلب توی دلم بود. انگار برام مهم بود که هرچی رهبرم میخواد بشه.
یادمه توی مدرسهمون اولین بار اهمیت اثبات ولایتفقیه رو با اومدن یه حاجآقای جوان و خوشسیما فهمیدم. گرچه بهم جوابهای درست و درمانی هم نداد. یادمه بعدا خودم خیلی چیزا خوندم و یکی از اونچیزا وبلاگ اسکالپل بود که پر بود از تحلیلهای انقلابی و کریخوانی و یه قلم جذاب و برنده. همایش ولایت فقیه دکتر غلامی رو رفتم و کلش رو یادداشتبرداری کردم. (کاری که معمولا از سر تنبلی هیچوقت نمیکنم) یادمه اینها رو...
و یه چیز مهمی که بود این بود که من قرآن زیاد میخوندم. احساس میکردم هرچی که این آقا میگه، من یه جایی قبلا شنیدم. نمیدونم این احساس چقدر واقعی بود اما یه حس درونی من رو به این دو مرد بزرگ پیوند داده و هنوز هم میده. دو سه سال هست که کار مهم من خوندن کتابهای اوناست. فهمیدن حرفاشون و حل کردن مسائل از دریچه نگاه اونها. خوندن کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، روح توحید، نفی عبودیت غیرخدا، خون دلی که لعل شد و بررسی نگاه حضرت آقا در مسائل اقتصادی و نظریه اقتصاد مقاومتی ایشون و نگاه تفسیری و تحلیلیشون به قرآن... اینا خیلی جذاب هستند و من رو از سیاسی کاری دور میکنند و اینطوری بیشتر عمق میگیرم. شاید فعلا وظیفهی منِ مادر و همسر و فرزند و خواهر و یک دوست و یک عضو کوچک جامعه، همینه... همین.
پ.ن: این چالشی هست که وبلاگ ارزشمند باید موسی شوم شروعش رو کلید زده. از وبلاگشون خی لی خوشم اومد ولی نتونستم لینک بدم. بلاگفا با من لجه! کامنتام هیچ وقت ارسال نمیشه :)
سلام صالحه جون چه خوب کردید نوشتید اینا رو..
چقدر باهاتون همذات پنداری میکنم با وجود اینکه مسیرهای متفاوتی داشتیم.
دعای عاقبت بخیری کنیم برای هم 3>