سندرم پنجشنبهها و جمعههای بیقرار
از وقتی بچه بودم اینطور توی ذهنم شکل گرفته بود که پدر خانواده، از شنبه تا چهارشنبه یا پنجشنبه سر کار میرود و آخر هفتهها را در کنار خانواده میگذراند. پنجشنبه عصر با آرامش عصرانه میخورند و تلویزیون میبینند و شب به مهمانی میروند یا میزبان میشوند. صبح جمعه در کنار هم صبحانه میخورند و اعمال مستحبی روز جمعه را به جای میآورند. نماز جمعه میروند و خریدهای خانه را انجام میدهند. به گشت و گذار یا یک پیکنیک کوچک در دل طبیعت میروند.
حالا که کرونا آمده، خیلی از معادلات ذهنی مرا عوض کرده اما همچنان فکر میکنم پنج شنبهها و جمعهها فرق دارند. خانواده در آن روزها معنای دیگری دارد. باید کنار هم باشیم، مشغولیتهای طول هفته را دور بریزیم و از بودن کنار هم لذت ببریم.
من تمام طول هفته منتظرم که آخر هفته برسد. بعد از ۸ سال زندگی مشترک، هنوز هم ذهن من عادت نکرده که بین زندگی یک طلبهی جهادی و یک کارمند یا کسی که شغل آزاد دارد، تفاوت قائل شود. از همان روزها که اردوی جهادی و سیل و زلزله، عیدها و هفتهها و آخرهفتهها، همسرم را از من کیلومترها دور میکرد و من میماندم و مشکلات و بچهها، از همان روزها باید میفهمیدم شنبه و جمعه برای یک نیروی جهادی با هم فرقی ندارد. دیر فهمیدم انگار...
از "زمان" دلگیرم که همیشه جمعِ دوستداشتنیِ ما را به هم میزند. انگار با من و بچهها لج است. هول میزند که تند و تند جلو بیاید و بین ما فاصله بیاندازد. انگار خوشش میآید حرص من را دربیاورد. انگار دلش میخواهد وقتی از همسرم خداحافظی میکنم، انتظار را صدباره توی چشمهای من تماشا کند. میداند من تمام طول هفته منتظرم...
خدا بهتون صبر و اجر فراوان بده در همراهی با فعالیتهای جهادیشون.
این کلیشه ذهنی رو منم دارم؛ به اضافه هزاران کلیشه ذهنی دیگه که گاهی خیلی اذیت میشیم بابتشون. خیلی خوبه که نسبت بهشون آگاهی پیدا کنیم تا در راستای پذیرفتن یا تغییر دادنشون قدم برداریم و زندگی رو برای خودمون شبرینتر کنیم.