لذت بینظیری که از اتفاق افتادن این مساله برام حاصل میشه، منو عاشقِ خودم میکنه....
امشب قرار بود یه صحبت کوتاه چند دقیقهای به نمایندگی از دوستانم داشته باشم در یک اختتامیه خودمانی از کار جهادیِ بیمارستان.
از اولش دوست نداشتم برم. دلم میخواست میموندم توی خونه و کتاب میخوندم و استراحت میکردم و روی طرحی که قراره کم کم مکتوبش کنم کار کنم. متاسفانه دفعات قبل که در جلسات مشابهشون شرکت کرده بودم، بعدش حس میکردم وقتم تلف شده. (البته استثنا وقتی بود که سخنران مدعو رو واقعا دوست داشته بودم مثل حاج حسین یکتا💗 و حاج آقا شاملو💗) اما وقتی بهم گفتند الا و لابد تو باید صحبت کنی، دیگه جایی برای فکر کردن به نرفتن باقی نموند. اولش میخواستم فیالبداهه صحبت کنم. مهارتش رو هم به زعم خودم دارم. اما با فشارهای دوستان، متنم رو مکتوب کردم و یک بار هم ویرایش اساسی کردم و خلاصه به قضیه اهمیت دادم. :|
از ساعت ۶ و اندی مراسم شروع شده بود. منتظر موندم، منتظر موندم، ساعت ۸ و اندی شد. مراسم همچنان ادامه داشت و بسیار کسل کننده و با آیتمهای باری به هر جهت. کسانی که میکروفن به دست داشتند بینهایت وقت کشی میکردند. حرف تکراری میزدند و تمام تلاششون رو میکردند که حوصله مخاطب رو سر ببرند و علیرغم تعداد زیاد آیتمها هیچ عجلهای نداشتند که برنامه رو با سرعت مناسب پیش ببرند. توی این مدت برای اینکه وقتم هدر نره، فایل صوتی گوش دادم، کتاب خوندم و منتظر موندم، منتظر موندم... ساعت ۹ و نیم شد و دیگه از جمعیت کسی باقی نمونده بود و همچنان من رو صدا نزده بودند...
در واقع صدا نزده بود. نقطه. آقای میمنیا رو میگم. ایشون فراموش کرد من رو صدا بزنه و بخش برنامه من رو خودش با بیان ناقص خودش اجرا کرد در زمانی چند برابر زمانی که برای من در نظر گرفته شده بود. حتی تا چند لحظه قبلش هم فکر میکردم ممکنه ایشون بلاخره صدام بزنه اما ... واقعا دیگه هیچکس باقی نمونده بود و من کمی بغض توی گلوم بود و تصمیم داشتم برم و مودبانه به آقای میمنیا بگم که با وجود مکتوب کردن صحبتهام ولی شرایط بیان کردنش رو ندارم. اما همین اتفاق هم نیافتاد و آقای میمنیا من رو فراموش کرد. نمیدونم چرا.
دو نفر هم که توی این دنیا میتونستند به آقای میمنیا یادآوری کنند و تذکر بدهند؛ یکی همسرم بود و یکی آقای عین که همسرِ خواهرجانم هست و لازم به توضیح نیست و همه میدونند که من زنداداشش هستم :)) و اساااسا خودش به آقای میمنیا گفته بود که خانمِ مصطفی بااااید حتما صحبت کنه و فلان و بهمان. هر دوشون یادشون رفت... هم همسر و هم داداشجانش.
و من با ذهنی آشفته به خواستِ همسرم زودتر برگشتیم خونه.
توی مراسم اختتامیه سردم شده بود و توی مسیر هم سردم بود. توی ماشین بودیم و ایشون میخواست سریع ناراحتیِ متقابلمون از همدیگه رو رفع و رجوع کنیم. در واقع اونجا، توی مراسم که بودیم یک بحث جزئی باعث شده بود، آقای همسر از دست من دلخور بشه و دلِ منم خیلی بشکنه و خلاصه کمی هم حساستر شدم و این هم شده قوز بالاقوز.
البته حساسیتم دلیلی داره. احساس میکنم زندگی کاری و خانوادگیم با همکارشدنم با همسرم، به طرز ناخوشایندی داره با هم مخلوط میشه. مثل اتفاقی که برای والری تریرویلر افتاد و من از به خطر افتادن روابط عاشقانهام با همسرم، وحشششت دارم.
توی ماشین چند بار ازش عذرخواهی کردم که ناراحتش کردم. با اینکه ناراحت بودم ولی صبر کردم اول اون تمام حرفاش رو بزنه...
وقتی تمام مسائل قابل طرح شدن مطرح شد و بحث داشت تموم میشد، با آرامش گفتم: راستی به آقای میمنیا بگو که منو مسخرهی خودش کرده بود که بهم گفت صحبت کن اما صدام نکرد؟!
همسرم وقتی متوجه قضیه شد تمام تلاشش رو کرد که فقط بهم بفهمونه که آقای میمنیا یادش رفته طفلکی!!
بهش گفتم به جای شستن گناه آقای میمنیا، بهش بگو دو بار متن صحبتهام رو نوشتم با اینکه میخواستم فیالبداهه یه چیزی بگم و اصلا هم تصمیم نداشتم بیام و دوست نداشتم تو اون مراسم وقتم هدر بره اما خانم فلان بهم گفت قراره صحبت کنی، آقای بهمان گفته بود قراره صحبت کنم. تمام مدت مراسم رو منتظر موندم ولی تنها چیزی که برای این آقایان معنا نداره، زمان هست.
و سعی کردم متوجهش کنم که چقدر منطقی هستم و در عین حال چقدر بهم توهین شده و عصبانی و ناراحتم.
به همسرم گفتم من نگرانم که تو رابطه کاری و زناشوییمون رو داری با هم قاطی میکنی. میتونستی به آقای میمنیا بگی که خودش مستقیما بهم زنگ بزنه تا یادش نره. اما الان بهش پیغام من رو برسون نه به عنوان همسرت بلکه به عنوان یک عضو از گروه البته اگر ما همسران اعضای گروه جزو گروه به حساب بیارید.
زمان برای شما معنا نداره و علیالخصوص برای آقای میمنیا که اگر براش زمان مهم بود، برای استفاده ازش برنامه داشت. متن صحبتهاش رو مکتوب میکرد. زمان کلیپها رو کمتر میکرد. ترتیب و سین برنامه رو تنظیم و مکتوب میکرد و اسم من جا نمیموند. و تمام برنامه اردو جهادی بر اساس نظم و دقت روی زمان جلو میرفت و دیگه خبری نبود از شب بیداریها و نماز صبحهای داغون و مچالهشده و ایضا قضا شده. و همسرم میدونست که من چقدر رنج کشیدم به خاطر برنامهریزیهای نامناسب آقای میمنیا و میدونه که چه نفس راحتی میخوام بکشم از فردا. تمام سلولهای مغزم فردا خوشحالی میکنند :)
بهش گفتم که چه خودسازیای این وسط اتفاق میافته که شب تا صبح که برامون راحت تره بیدار باشیم و بینالطلوعین و سحر خواب؟ چه خودسازیای قراره نیرومون ازمون یاد بگیره وقتی خودمون اینطور هستیم و الگوش شدیم ما؟
وقتمون تنگ بود و نشد بیشتر حرف بزنیم.
بعدا خواهرجانم طی یک تماس تلفنی اطلاعیافته بود که آقای میمنیا وقتی متوجه شده که یادش رفته من رو صدا بزنه، سه بار!!! با دست زده بوده توی سرِ خودش و گفته: ای وای مصطفی! یادم رفت خانومت رو صدا بزنم. و خودش گفته که باااید بهم زنگ بزنه و عذرخواهی کنه...
صدالبته علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد. خب الان چرا خودزنی میکنی آقای میمنیا! مگه من چیکارت کردم :) این وجود من به آبجیجانم گفتم مگر اینکه مثل عمر و ابوبکر، همسرم رو واسطه کنه وگرنه اجازه شرفیابی نمیدم که بخواد بیاد عذرخواهی کنه :))))) (سریع هم یاد وقایع تاریخی میافتم :)))). یادم بندازید ماجرای روابط ما با عاصف بن برخیا رو هم براتون تعریف کنم. جالب میتونه باشه)
اما این اتفاق برای من شیرین بود.
وقتی داشتم همهی اون حرفا رو به همسرم میزدم، توی چشماش یه چیزای جدیدی میدیدم.
انگار که طلا توی دستم دارم و این طلا شده حجت من.
حالا که دیگه خبری از احساس نحسِ خالی کردنِ پشت همسر به واسطه وارد کردن انتقاد به کارش، وجود نداره، تمام حرفام رو بهش میزنم و اون میدونه که من چقدر برای فهموندن این حرفا به نه تنها خودش، بلکه تیمش، صبر کردم.
برای این لحظه متشکرم.
و عاشق خودم میشم وقتی از سطح دعواهای شخصی بالاتر میرم. میرم بالا و بالاتر و از اون بالا به ماجرا نگاه میکنم و مشکل اصلی رو، صرفِ صرِف ادراک میکنم.
عاشق خودم میشم... خیلی لذتبخشه.
اینقدر بدم میاد از بینظمی... بدم میاااد!!! (با لحن شادی توی صفر۲۱ بخونید)