صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

سفر به باغ اسرارآمیز

يكشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۲۳ ب.ظ

"سفرنامه‌ی سفرِ عید فطر امسال به بروجرد و پلدختر، با رعایت فاصله‌ گذاری :)"

یک هفته مسافرتِ من کنارِ دلبرم تمام شد. به همراه دخترا... گرچه این سفر رو همیشه با خانواده خودم یا قبلا به همراه همسرم رفته بودم اما این‌بار لذت بخش‌تر بود...
صبح روز عید فطر آرام آرام وسایلمون رو جمع کردیم، با دقت تمام. ناهار میدان بهمن رفتیم و سنگینِ سنگین افتادیم تو جاده. جای همگی خالی. حرف زدیم، چیز میز خوردیم، حرف زدیم، من قرآن خوندم، اون موسیقی سنتی گذاشت :) حرف زدیم و کم کم رسیدیم.
دم مغرب رسیدیم بروجرد. پیش آقاجان و مامان‌زهرا که پر از آرامش‌اند. دستای چروکیده و زحمت‌کششون. صورت ماه و مهربونشون. فرش‌های قرمزِ پر انرژی‌شون. سفره همیشه پهن و پر برکتشون. با دست پخت مامان‌زهرا، دلمه و آبگوشت و قیمه خوردن، با سالادِ شیرازی، در بهارِ معتدل بروجرد که بهار شیراز هم جلوش حرفی برای گفتن نداره. "گرچه سپاهان بهشت روی زمین است/ لیک نیارزد به یک بهار بروجرد" 

مهمونی‌ها با خاله‌ها، دخترخاله‌ها، زن دایی و دایی و انس و الفتی کمیاب. اون‌جا اصلم رو پیدا می‌کنم، اون‌جا توی حیاط زیر درخت خرمالو و درختای مو و بوته‌ی یاس نفس می‌کشم.

فردا بعد از ناهار رفتیم پلدختر. مسیر خسته‌مون کرد اما زیبایی‌ش تکراری نشده بود. حتی نمی‌دونم چرا زیباتر هم شده بود.
رفتیم و مثل هربار دیدیم که گرمای وجودِ مادربزرگ و عمه‌ها و عموی کوچکم بزمِ صمیمانه‌ای رو رقم زده بود.
من که برای اولین بار بعد از سیل پام رو خونه‌ی مادربزرگ می‌ذاشتم، باورم نمی‌شد تغییرات اینقدر کوچک و نامحسوس باشند. تشک‌ها از بین رفته بودند. دیوارها رنگ شده بودند. دراور و کمد‌ِ اتاق‌ها جدید بود و ریشه‌ی فرش‌ها رنگش کمی زرد و خاکی بود. اما فقط همین‌ها...
چقدر همه‌چیز زود درست شد. توی شهر انگار نه انگار که پارسال همین موقع چه خبر بود. باید دقت می‌کردیم تا اثری از خاک پیدا کنیم. همه‌ چیز طبیعی بود.
خوشحال بودم. چقدر باید شکر کنیم که اینجا ایران است؟ چقدر باید شکر کنیم که مردمِ این کشور به عشقِ ولی و رهبرشان به دادِ هم‌وطنشان می‌شتابند؟ نمی‌دانم!!!
ظهر فردای شبی که رسیدیم، توی همان گرمای شدید و تیز، با همه‌ی عمه‌ها و شوهرها و بچه‌هاشان و عموی بزرگم رفتیم خارج از شهر که دور هم باشیم. یک تنگه‌ی بکر و وحشی بود که از دو طرف با کوه‌های صخره‌ای احاطه شده بود و از وسطش رودخانه در جریان بود‌. پوشش گیاهی اش کم بود اما سطح رودخانه پر از قلوه سنگ بود و آبش خنک. ما رفتیم زیر درختانِ انارِ کنار رودخانه و بچه‌ها رفتند آب بازی‌. گردشی بود که به همه خوش گذشت الّا من که مثل گربه از خیس شدن بیزارم. دوست داشتم لباس اضافی با خودم می‌بردم. چون از رنج سفر هم خسته بودم جایی برای استراحت نداشتم. شاید برای همین کمی حالم گرفته و عصبی بودم. خوشحالم که خشمم را کنترل کردم. زود برگشتیم تا من کمی استراحت کنم. اما چه می‌شود کرد. لقد خلقنا الانسان فی کبد. خوابم نبرد و سیکل معیوب تکرار شد. فردایش هم دوباره در گرما برگشتیم بروجرد. از ساعت ۱۰ نیم تا ۲ و نیم در راه بودیم. البته چون از جاده خرم‌آباد-آبسرده برگشتیم راه طولانی تر شد اما زیبایی‌های مسیر و هوای مطبوعش همه‌چیز را جبران کرد. جالب اینجا بود که نه من گوشی موبایل همراهم بود، نه همسرم. مال من از قبل در بروجرد جا مانده بود و مال همسر توی آب افتاده بود. هیچ صحنه‌ای رو جز در ذهنمان نتوانستیم ثبت کنیم. حتی یک آبشار کوچک که کنار جاده از جوشش یک چشمه‌ی بالا دستی، منظره‌ای فوق العاده ای را درست کرده بود. درست مثل شمال کشور اما بدون خزه‌های زیاد و هوای شرجی. بلکه در خنکای نسیمی که لابه‌لای گندم‌زارهای سبزِ روشنِ دیم می‌وزید... لذت بخش بود.
برگشتیم و به محض ورود به خانه‌ی آقاجان، خبرِ دسته اول بابا شدنِ دایی مصطفی را شنیدم. آن‌هم از زبانِ نازنین‌زهرای جغله که تمام لذت باخبر شدنم را برد در پس پرده‌ی سرّی بودنِ ماجرا!!! چرا که نازنین باید دندان‌ به جگر می‌گذاشت تا بزرگترها به من بگویند. انتظار من هم البته کوتاه بود. به محض اینکه رفتم طبقه پایین، خانه‌ی خاله فاطمه، خودش به من گفت! خیلی سریع و بی‌دردسر! :) و کلی هیجان و جیغ و خوشحالی در هوا آزاد شد. من، خاله و عارفه و خاله منیر و دیدنِ خودِ دایی و زن‌دایی و خجالت‌های کوچولوی آن‌ها و گفتن به خاله فرح و گفتن به دخترخاله سارا (از طریق واتسآپ و توی حمام!!!) و دیدنِ اشک‌های چندصدباره مامان‌زهرا (اما این‌بار از سرِ شوق) و دیدنِ لبخندِ مایل به خنده دایی... :)
فردایش رفتیم باغ لیزه. خاص‌ترین و نوستالژیک‌ترین و مقدس‌ترین باغ دنیا برای من و شاید برای بقیه فامیل. جایی که آبا و اجدادِ پدری و مادریِ مادرم بیل زده اند و درخت نشانده‌اند و قنات حفر کرده اند و چشمه‌ها را با کانال‌هایی از درون تپه‌ها هدایت کرده اند و درخت‌های گردو و بادام و زردآلو و سیب گلاب و بوته‌های انگور و درخت‌های آلبالویشان هر سال بهتر از سال قبل ثمر می‌دهند و تمام تنه و ریشه و شاخه‌ها و برگ‌هاشان با آدم حرف می‌زند. انگار که پشت چینش اجزای این باغ یک فلسفه‌ی خاص باشد. اول یک سراشیبیِ لیز و خاکی و خطرناک. بعد چشمه و اسل و بعد درختان و بوته‌ها، در هم و کنار هم. ما تشتهی الانفس و تلذ الاعین...

اون روز هر کسی که می‌تونست باشه، اومد. دایی علیرضا و بچه هاشون، بچه‌های دایی غلامرضای خدابیامرز که نور به قبرش بباره، دایی مجتبی و عروسش و خاله منیر و فرح و عذرا و فاطمه و مامانم و بچه‌هاشون و داماد و نوه‌هاشون :)
نمی‌تونم بگم چقدر خوش گذشت. چقدر حرف زدیم‌. حتی اینکه با عارفه رفتم و کنار اِسِل و چشمه‌، پیمانِ مقدسِ گناه نکردن بستیم.‌ 

چقدر خوش گذشت این بار. مخصوصا چون این بار شوهرم بود. بچه‌هام بودند. اونا هم می‌تونستند توی این بهشتِ زمینیِ تجری من تحتها الانهار نفس بکشند و بازی کنند و لذت ببرند. 

اینقدر خوش گذشت که عصرِ اون روز، وقتی داشتیم می‌رفتیم و تازه یاد تسبیحِ تمام این درختان و گیاهان و آب و خاک افتادم، گریه کردم. یسبح لله ما فی السموات و ما فی الارض، سبح لله ما فی السموات و ما فی الارض... بی خود نیست اگر کسی بخواد سلوک کنه باید هر شب سور مسبحات بخونه. با گریه از چشمه‌ی مقدس و اِسِل و درخت‌ها و همه‌ی باغ خداحافظی کردم. زینب بغلم بود و دست فاطمه‌زهرا توی دستم. سه تایی رفتیم لب چشمه تا اون سلامم رو به بقیه باغ برسونه با روشناییِ خودش.
خداحافظ.... دلم چقدر برای شما و تسبیحاتتون تنگ میشه‌‌‌. چقدر زیاد...
بعدش که برگشتیم خونه آقاجان گریه‌م گرفت. به این فکر کردم که پدربزرگ‌های ما یه بهشت ساختند روی زمین که من نظیرش رو ندیدم تاحالا. چه توی ایران چه غیر ایران ندیدم مثلش رو...
ایمانِ اونا و بسم الله و سبحان الله اونا این درخت‌ها و چشمه‌ها رو این‌قدر بی‌همتا کرده. اونا تونستند توی دنیا با کار و تلاششون بهشت بسازند و برای همین من الان شک ندارم که اونا توی اون دنیا توی بهشت هستند.
پس هرکسی تا توی دنیاست باید یه بهشت بسازه وگرنه بی‌بهشتِ این دنیا، بهشت اون‌دنیا معنی نداره!
گریه کردم چون فکر کردم بهشت من چیه پس؟ من چه بهشتی ساختم؟ چقدر سخته دست آدم خالی باشه‌. که حسنه‌ش جاری نباشه. ‌که کوثر نداشته باشه.
توی این سفر یادِ مرگ، مهمونِ من و همسرم بود. مخصوصا که سید‌علی، پسرِ یکی از دوستانِ ما، که دقیقا هم‌سن من بود و مدتی بود سرطانِ بدخیمی جسمش رو آزار می‌داد، از دنیا رفت. پسرِ نازنین و مومنی که داغِ رفتنش، پدر و مادرش رو مبتلا کرد. چقدر صبور و متین بودند... چقدر خواهرانِ سیدعلی مظلوم بودند... فردای اون روز که برگشتیم تهران، هر لحظه در مجلس ختمِ سیدعلی برام یک کلاس درس بود. مادرِ سید که روبروش عکس سید بود و صورتش سرخ سرخ بود و چشمانش اشکبار ولی اشکش نمی‌ریخت تا اون‌ها رو پاک کنه. خواهرانش که با روضه‌ی امام‌حسین متاثر می‌شدند و لحظه‌ای بعد مثل قبل صبور و مقاوم.
حقِ مطلب این سفر با همین مطلب کامل می‌شد. یادگاری‌های پازلِ این سفر...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۱۱
نـــرگــــس

نظرات  (۵)

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۸ کاکتوسِ خسته

چقدر نگاه توحیدی زیباست..

پاسخ:
اوهوم :)

بهشتت رو با رفتار خوبی که با بقیه داری و زندگیشون رو براشون زیبا تر میکنی و نشون میدی هنوزم امید وجود داره از قبل ساختی. اصلا برای همینه که عنایت شده بهت که اونروز تو بهشت دنیا بری و ذکر و تسبیح خدا یادت بیاد

پاسخ:
من فکر می کنم جریان پیدا کردن ذکر و یاد خدا توی ساده ترین لحظات زندگیمون، بیشتر از وقتای دیگه نگاهِ ویژه خدا رو جذبمون می کنه. خدا  دوست داره که بنده هاش شکر کنند... شکر زبانی، قلبی و عملیِ نعمت ها که صد البته شکر زبانی حداقلی ترین شکره.

زیبا بود.

عالی و الهی ...

پاسخ:
سپاس

دقیقا تو زمانی که نباید می رفتی مسافرت ینی تو بدترین زمان ممکن رفتی توجیهم میکی که با رعایت فاصله گذاری بوده، این مطلبت خیلی بد آموزی داره

پاسخ:
حرف شما درسته اما ما توی تهران فامیل نداریم. همه شهرستانن و دلِ مادربزرگا و پدربزرگ انقدر تنگ شده بود که خودشون ازمون خواستند که بیاییم هرجور شده.
ضمنا الان که میببنی... وزارت بهداشت به ماسک خالی هم رضایت میده... ما هم سعی کردیم رعایت کنیم.

اعتراف کن کار خوبی نکردی 🌱😂😂😂🌱....

وبلاگ خیلی قشنگی دارید، براتون آرزوی موفقیت و سلامتی می کنم ✌✌✌

پاسخ:
چه میشه کرد. گاهی مجبوریم بین بد و بدتر انتخاب کنیم و گاهی مثل الان که خیلی معلوم نیست بد چیه، بدتر کدومه.
ممنون از حسن نظرتون.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">