فاطمه زهرا بعد از رفتن باباش، تب کرد، از همون موقع که تو اتاق ضجه میزد بابا! بابا! تا فردا شبش که کامل خوب شد، طول کشید.
من هم که مدتهاست دلم برای همسر خیلی تنگ میشه؛ اینبار از شدت دلتنگی، احساس میکنم بیدل شدم...
از دست خودم کلافهام. دیگه هیچی از معنویت درونم باقی نمونده. نه نمازی، نه تعقیباتی، نه ذکری، نه زیارتی، نه قرآنی، نه مناجاتی و نه حتی حجابِ اون قدیما. دلم برای خودم نمیسوزه، دلم کبابه برای روحِ به ... رفتهام.
از دست خودم کلافهام. گاهی به خودم میگم تو توی این چند سال زندگی مشترک خوب اومدی جلو، راضیام.. گاهی پر حسرت میشم؛ از لحظههای اکنونم متنفر میشم. از شیر دادن به بچه و سختیهاش و تحصیل همزمان و بچههای پشت سر هم و شوهری که نیست...
توی ذهنم پر از معاشرتهای صمیمی با همسرم هست ولی در واقعیت یه سراب جلوی پامه. وقتی محرومم به خودم میگم: عیبی نداره دختر... داری قوی میشی.
نگفتم بهتون اما امسال تابستون، از ۱۷_۱۸ تیر که امتحاناتم تموم شد، تا همین هفته قبل، همش تو خونه بودیم. همسر که به خاطر دانشگاهِ من از ماه رمضون به بعد، سه روز اول هفته رو کارهاش رو سبک کرده بود، حالا برای جبران مافات سوبله چوبله کار میکنه. کلا اصلا از شهر خارج نشدیم. نه قم، نه مشهد، نه شمال، نه چالوس، نه فیروزکوه، نه هیچجا. چرا... هفته پیش رفتیم بروجرد، مراسم حلیم محرم صفرِ آقاجان. همسر هم دقیقا همون روز باید میرفت دانشگاه زنجان و کلا دو شب و دو روز که اونجا بودیم، به قدرِ یه شام و دو تا صبحانه فقط اونجا با ما بود. خیلی خوب شد رفتم و فامیلهام رو دیدم و اونا هم خیلی خوشحال شدند، اما فارغ از این مطلب بیشتر شبیه یه صله رحم رفع تکلیف کننده بود. سخت گذشت. *
شاید برای همین دریغ خوردنهام هست که فقط منتظرم دانشگاه باز بشه دوباره. همسر خودش میگه یه ماه دیگه این وضعیت ادامه پیدا کنه، تو افسردگی میگیری. حتی پیشنهاد داد که "صبحا زود از خونه برو دانشگاه که تو خیابون قدس قدم بزنی برای خودت." جفتمون عاشق خیابون قدسیم. اونم تو پاییز! هوای خنک و برگای رنگ رنگ. همسر میبینه و نمیبینه که چقدر غصه دارم. چقدر افسردهام. چقدر در جستجوی ناکجاآبادم. نمیدونم چرا اینقدر طبع سرکشی دارم که اگر رها میشدم، هرگز شبیه صالحهی الان و اکنون نبودم. این صالحه رو خیلی دوست دارم ولی اینقدر داره سریع پیشرفت ظاهری میکنه که خودش هم باورش نمیشه. فی الواقع هیچکس هم به رسمیت نمیشمارش.
نگفتم بهتون ولی یک ماه هست که شروع کردم فرانسه خوندن دوباره. اینبار سرعت و امید به تموم کردن سطح B1 خوبی دارم. جالبه که تقریبا همزمان با بابا که کلاس عبری میره، شروعش کردم اما بابا، با وجود اینکه عربی، فرانسه و انگلیسی بلده و حالا عبری! بهم گفت که "بیخودی مکالمه فرانسه نخون، به دردت نمیخوره و استفاده نمیکنی، تو ذوقت میخوره" گفتم خب چیکار کنم. گفت تو باید ادبیات فرانسه بخونی. گفتم: خب چطور؟ کجا؟ گفت "تو دانشگاه اما الان نمیخواد دخترم. تو بشین دخترات رو بزرگ کن. همین بزرگترین کاره" و من یه چیزی تو درونم مچاله شد.
چند روز پیشا رفته بودم خونه جدید همسایه پایینیمون که جابهجا شدن و رفتن یه محله دیگه. حالم گرفته بود و مشخص بود انرژی ندارم. دوستم فهمید و ازم پرسید چرا. چند تا چیز دیگه شبیه همین ماجرای بالا رو از نزدیکترین آدمهای دور و برم و حتی همسرم که براش تعریف کردم، بهم گفت که "چقدر گناه داری، چقدر حق داری، چقدر اعتماد به نفست رو میگیره این حرفا."
بعد این وسط یکی مثل استادِ جان پیدا میشه که از بین دانشجوهای ارشد و دکتراش دست میذاره روی من. خب تقصیر ندارم باورم نمیشه. دقیقا در موقعیتهایی که اطرافیانم میتونند بهم بگن: تو لیاقت بهترینها رو داری، یه جملهی ناب میگن که ذهنم رو پرت میکنه تو آشغالها.
وقتی به این چیزا فکر میکنم به خودم میگم: عیبی نداره دختر... داری قوی میشی.
همین چند هفته پیش، یه پارچه لینن زرد برش زدم و یه پیراهن فوق العاده زیبای مزون دوز ازش درآوردم. یه کمربند پهن داشت که قبل از دوخت، یه گل رز صورتی روش گلدوزی کردم. بینهایت زیبا شد. خندهدار بود که بعضیها بدون اینکه بتونند شخصیت چندوجهیم رو ببینند، پیشنهاد میکردند که با این استعداد در خیاطی، همه کارام رو تعطیل کنم، برای خودم و بچههام خیاطی کنم :))) احمقانهترین تشویق!
کلاس ورزش آنلاین هم ثبت نام کردم اما حرکاتش خیلی سخته و بیش از حد بهم فشار میاره متاسفانه. انگار عجله دارم که زودتر برگردم به معمولیترین روالِ یک زندگیِ تیپیکال.
کلافهام از خودم. دلبسته دنیام مثل همه؛ اما نمیدونم این نقشِ پارسایِ اهلِ علمِ زاهد رو کی به خودم تحمیل کردم که هر روز در جنگ و جدالم با خودم. توی اینستاگرام یه پیج مبلمان و یه پیج فرش دستباف دنبال میکنم. گاهی به خودم میگم بشینم حساب کنم چقدر اگر پول داشتم، دکور دلخواهم رو میتونستم تهیه کنم. همسر میگه من قید دنیا رو زدم تو این کارم. توی دلم میگم: "من نزدم، یعنی باید تک و تنها برای به دست آوردنشون تلاش کنم؟ انگار روزایی هم بود که شبیه هم فکر میکردیم، کاش میشد در موردش حرف بزنیم." ولی حرف نمیزنیم. اساسا فرصت نمیشه در طول شبانه روز که با هم حرف بزنیم. دلم خوش بود که صبحانه با هم هستیم، الان مدتهاست که این روال تبدیل شده به عجلهی همسر برای رفتن سراغ کارهای عقب افتادهش. شبها تا بیاد من باتری خالی کردم. آخر شهریور قراره مسجد رو تحویل بده. نمیدونم این کمکی میکنه یا نه. خیلی تلاش کردم که روال خواب و بیداریمون رو اصلاح کنم؛ انقدر تقلا میکنم دیگه داره حالم به هم میخوره از این دست و پا زدن...
میترسم از روزی که من مثل میرا، بگم جاناتان خواهش میکنم، بذار من برم. میدونم و مطمئنم من هیچ وقت نمیرم. من هرچقدر زندگی برام کسل کننده بشه، میدونم اون بیرون خبری نیست. همیشه با عقلم زندگی کردم نه احساساتِ کورم.
حالا هم که اومدم سراغ گوشیِ موبایل، میخواستم یه پیام بدم به همسر و بگم کجایی؟ یعنی کجایی؟ کجای عالم ایستادی؟ کاش پرواز میکردم و میاومدم پیشت... اما اول همهی این مطلب رو برای وبلاگ نوشتم و بعد پیام دادم: سلام عزیزم. خوبی؟ زیارتت قبول. کجایی؟
_ سلام. همین الان به یادت بودم. روبروی ایوان طلای نجف مولا علی
یعنی اینقدر دل به دل راه داره؟ دوست دارم بهت حسودی کنم اما حسودیم نمیشه. میدونم بدجوری سیاه و آلوده و حتی متعفنم اما وقتی به یادِ تو افتادم، یعنی منم با تو در زیارتم. خیلی حس "خوش به حالِ تو ندارم" ولی الکی مینویسم: "خوش به حال تو💖💘 چیزایی که برای خودت می خوای رو برای منم بخواه."
میدونم تو چیزای خوبی میخوای. میترسم ازت جا بمونم. میترسم هی تو رو رد کنم اما آخرش فقط بخوام که برگردم به اون نقطهای که تو بودی. تو الان که توی بهشتی به من میگی چشم همسفر بهشتی، به من میگی من برای خودم تو رو میخوام؛ اما عزیزم، تا وقتی ما روی این کره خاکی زندگی میکنیم، من همسفر تو نیستم و تو هم همسفر من نیستی. تو من رو میخوای برای خودت اما کمتر از چیزای دیگه برام تلاش میکنی. من رو نخواه که تحصیل حاصل است. فقط گفتم: چه کم اشتهایی تو. ولی شاید کار درست همین باشه. من دنیا هستم و تو تا در دنیایی نباید در جستجوی دنیا باشی. از خدا خواستی تا خودش دنیا رو برات مهیا کنه. تهش اونی که رنج میکشه منم ولی به خودم میگم: عیبی نداره دختر... داری قوی میشی.
* یه اتفاق بامزه این بود که بروجرد که بودیم به دخترخالهم گفتم ملکه انگلیس همین روزا میمیره. اون گفت نه بابا! فلانه و بهمانه و میگن خون میخوره. (البته فقط نقل قول میکرد نه اینکه باور داشته باشه) گفتم به نظرت چند سال دیگه زندهس؟ گفت حداقل ده پونزده سال! و من سر تکون دادم اما باور نکردم و اینچنین شد که دیشب دیدم عجب نوستراداموسی بودم و خودم نمیتونستم :)