روایتهایی از این روزهای من
۱. امشب به نسیم جان زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم. خیلی زشت بود که تو روزهای اسبابکشیاش اصلا بهش زنگ نزده بودم. یه ذره در مورد پروژه مشترک باهاش حرف زدم. کار رو متوقف کرده به خاطر پایاننامه و فشارهای مختلف. وضعیت نسیم خیلی خیلی سخته. مشکل جسمی که داره هیچ، از خانوادهاش که دوره هیچ، بعد از جابهجایی خونهشون، از شوهرش هم دور شده. حالا دیگه تمام بارِ بچهها روی دوش خودشه.
بهش گفتم پنجشنبهها میام خونهتون، تو برو کتابخونه...
گفت نمیخواد، همین که بیای پیش هم باشیم و یک ساعت با هم درس بخونیم، کافیه...
گفتم نه، باید بری یه جا با تمرکز بشینی کار کنی تا زودتر تموم بشه.
بعدش هم نظرم عوض شد. بهش گفتم یکشنبه و سهشنبه میام اونجا. ساعت ۸ اینا تا ۱۲ الی ۱ بعد از ظهر.
میگفت آخه من خجالت میکشم...
نگفتم که من همیشه خودم رو مدیونش میدونم. سال آخر دوران سطح دو در جامعهالزهرا که غیرحضوری میخوندم، مامانم قم نبود. فاطمهزهرا سه سالش بود و باردار بودم. این نسیم بود که همیشه با روی گشاده از فاطمهزهرا پذیرایی میکرد تا من تو خونه درس بخونم. فاطمهزهرا و زهرا با هم بازی میکردند و نسیم بود که مدیریت بچهها رو برعهده گرفته بود. من اونقدر خیالم راحت بود که هیچ دغدغهای نداشتم...
میشه برام دعا کنید که بتونم طبق برنامه کمکش کنم؟ دو روز تو هفته باید مراقب ۴ تا بچه زیر ۴ سال به مدت ۴ ساعت باشم :)
۲. در مورد کلاس زبان دیگه چیزی ننوشتم. پنجشنبه گذشته آزمون کتبی حضوری بود که ۶۰ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز رو به خودش اختصاص میداد. از ۴۰ نمره در طول ترم و کلاسیها، ۳۷ گرفته بودم. فقط سه چهار نفر نمرهشون بیشتر از من بود. حال اینکه من با چه مکافاتی در کلاسها حاضر میشدم. چند بار در ماشین... از خانه تا مجموعه سرچشمه و در شلوغیهای اونجا، از پردیس چارسو تا خانه، امتحان رایتینگ کلاسی در شرایطی که همسر قرار بود برسه خونه اما نرسیده بود و بچهها مشغول سر و صدا کردن بودند و مدام تمرکزم رو به هم میزدند.
به رغم اینکه کلاس خوبی بود و فهمیدم چه نکاتی رو باید حین مطالعه زبان مورد توجه قرار بدم اما نمیدونستم که کلاسها فقط برای دانشجوی دکتری هست. نمرهاش برام کان لم یکن بود :)
آزمون پنجشنبه هم مقارن با مهمانی ولیمه کربلای مادرشوهر و پدرشوهرم شد. دیگه نمیشد برم...
در عوض یک کلاس فری دیسکاشن ۸ جلسهای ثبت نام کردم، با موضوعات جذاب و جدید و یک معلم فوق العاده. به یک سوم قیمت کلاس قبلی...
و خودم میفهمم که زبانم بهتر شده. رادیو برونمرزی انگلیسی هم رزق من هست وقتی سوار ماشینم میشم...
۳. این ماشین، من رو به زنِ دیگری تبدیل کرده...
اینکه همیشه سوییچش خونه است؛ بهم این امکان رو میده که ارادهام رو با آزادی بیشتری به کار بندازم.
هفته قبل، مصطفی بهم گفت شلوارم رو بشور و کمی وایتکس بزن تا لکههاش بره. من هم همینکار رو کردم اما شلوار به فنا رفت. سریع به بچهها لباس پوشوندم و شلوار رو برداشتم و رفتیم خشکشویی تا شلوار رو بدم رنگ کنند. احساس کردم چقدر مستقلم! چقدر قویام! چه زنِ خوبیام! :) (البته که اینا فقط احساس هست.)
میخواستم بچهها رو ببرم حرم اما بارون شدید شد. با این حال، سه تا برگه A3 سلام به چهارده معصوم داشتیم که سر راه بردم لمینت کنند.
دو سه روز پیش هم، قبل رفتن به خونه مامان؛ ساعت مچیهام که نیاز به تعمیر داشتند؛ بردم دادم برای تعمیر. بعدش هم رفتیم کتابخونه. با زینب و لیلا... کتابی که دستم بود رو تمدید کردم و دو تای دیگه هم امانت گرفتم.
کتابخونه رو خیلی دوست دارم. خانمهای کتابدارِ اونجا، منو میشناسن. مخصوصا که یک بار به خاطر پایاننامه تا دیروقت در بخش مرجع مشغول به نوشتن بودم. همیشه سراغ بچهها رد میگیرند. سفارش میکنند ببوسمشون. یا این سری، خانم کتابدار بهم گفت دختر بزرگهات کجاست؟ گفتم مدرسه است. آخه فاطمهزهرا و زینب هم عضو کتابخونه اند :)
۴. حس غریبی دارم. حسِ اینکه ماموریتهای قبلی رو دارم کمکم به سرانجام میرسونم. این روزها دلم میخواد دوباره بچهدار بشیم اما به زبون نمیارم. همین یک ماه ورزش پیلاتسی که رفتم، من رو به زنِ دیگری تبدیل کرده. انقدر حالم خوبه که کمتر چیزی میتونه خستهام کنه. دوست دارم این نشاط بمونه برام. شاید بد نباشه با مربیام مشورت کنم. یه طوری باشه که در بارداری هم بتونم به ورزش ادامه بدم.
این روزها، باشگاه رفتن من هم برای خودش یک چیزیه! شلوار سه خط آدیداس میپوشم با دستمالسرِ کوفیه فلسطینی! خودمم باورم نمیشه انقدر باورهای ایدئولوژیکم رو قاطی ورزش میکنم. ولی خیلی حس خوبیه. همونقدر که ناخنهای کاشته شده خانمها با ما حرف میزنند، من هم باید بتونم با نمادی از اشیاء پیرامونم، از مسلکم و مرامم حرف بزنم. همین کار ساده، یکی از هیجانانگیزترین کارهای هفتگی منه انگار
با این حال، نمیدونم، دست خودم نیست انگار. همهی چیزهای روتین من رو دچار ملال میکنه. شاید بهتر باشه یک بولت ژورنال برای خودم طراحی کنم که حجم کارهایی که انجام میدم رو ملموس حس کنم. هر روزم که میگذره، مشخصه که کلی کار دارم انجام میدم اما احساس پویایی ندارم. شاید این کار شیطانه...
چقدر این جمله" همانقدر که ناخنهای کاشته شده زنان با ما حرف میزنند..." را دوست داشتم. تا حالا اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم. چقدر خوبه که میتونید به فرزند بیشتر فکر کنید.همسرتون پایه هست. خیلی نعمته. من همیشه دلم یک خانواده بزرگ میخواست . موقع ازدواج اصلا فکر نمیکردم این بشه مشکل زندگیام...مثل خیلی چیزهای دیگر که نمیدانستم. ولی خب حتی دومی را هم واقعا خدا خواست.