صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶۴۵ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

چند وقت پیش، به توصیه مامان، عضو یک کانال در ایتا شدم که توش یک خانم مذهبی با رویکرد دینی، توسعه فردی میگه. دیروز دیدم رضایت مخاطبینش رو گذاشته و نوشته: میگن اینجا اسمش فضای مجازی هست اما شما برای من از هر حقیقی ای حقیقی تر و واقعی ترید.

میدونم اگر این جمله رو بنویسم دیگه خیلی از شما خواننده های وبلاگ؛ از من بدتون میاد اما میگم. صادقانه، من اصلا جمله بالا رو درک نمی کنم. اصلا نمی تونم به صرفِ اینکه شما خواننده های عزیز این وبلاگ، اینجا رو می خونید، یک ارتباط خیلی واقعی با شما برقرار کنم. نمی دونم چرا! من رو ببخشید. من می نویسم که نوشته باشم. شاید اقتضای نوشتن باشه. چون در این سال ها متوجه شدم اگر بخوام بنویسم که از شما تایید بگیرم، نتیجه اش میشه ننوشتن. دقیقا یه برهه هایی از عمر وبلاگ نویسی ام به همین دلیل کمتر نوشتم. از ترسِ شما. از ترسِ مذهبی هایی مثل خودم که با خوندنِ رنج و دردم، دیگه اینجا رو نخوندند و تیریپِ "اگه واقعا معنویت تو زندگیت باشه، نباید این حال و احوال رو داشته باشی"، گرفتند...

اما معدود، خیلی معدود افرادی بودند که با من همراه موندند. و معدودتر افرادی بودند که وقتی با من همراه بودند، مثل پرستار ازم مراقبت کردند. من به این افراد مدیونم و تاثیراتِ حقیقی روی زندگیم گذاشتند و همیشه برام خیلی حقیقی و واقعی هستند. نه چون تایید گرفتم ازشون. نه فقط چون حالِ خوب بهم تزریق کردند. دقیقا به خاطر اینکه انگار خلاءهای من رو از نزدیک مشاهده می کردند و می کنند. انگار زندگی من رو فقط نمی خوندند، به عینه می دیدند. این آدم ها، یه جور ویژه ای برام ارزشمند بودند و هستند و حس می کنم حق به گردنم دارند.

یکی از این افراد، آقای ن..ا هستند. یه بار ایشون به من گفتند که حدس می زنم مامانِ خوبی نباشی. من انکار کردم و گفتم نه!! من مامانِ خوبی هستم. من مثل مامانم نیستم. من برای تربیتِ بچه هام از رویکرد تربیتی استفاده می کنم. من... من... من...

ولی این جمله گوشه ذهنم مثل آلو خشک موند و خیس خورد و بعد از یه مدت کوتاهی که گذشت دیدم که ای دادِ بیداد! من چه جور مامانی هستم؟ مامانی که با بچه هاش چندان ارتباط چشمی ای نداره. مامانی که موقعی که بچه هاش حرف می زنند، تو چشماشون نگاه نمی کنه و با دقت دل نمیده به حرفاشون. مامانی که خیلی بچه هاش رو بغل نمی گیره و خیلی بوس شون نمی کنه. خب چه جور مامانی بودم؟ من داشتم گند می زدم.

خب من می دونستم از چه چیزایی آسیب دیدم. من و رضا، شیر به شیر شدیم و مامانم از 5 ماهگی به بعدِ من، احتمالا من رو کمتر بغل کرده. چون چادر ساده می پوشیده، بعدها هم همینطور، باز هم از آغوشش کمتر بهره بردم. بابا دستم رو می گرفت و تند تند راه می رفت و من باید می دویدم تا باهاش همراه بمونم. در تمام طول سال های کودکی و نوجوانی، نماز خوندن مامان رو ندیدم. می رفت توی اتاقِ تاریک. در رو می بست و با خدا خلوت می کرد و نمازهای طولانی و کش دار می خوند و وقتی نوبت تعقیبات نمازش می رسید و ما می رفتیم توی اتاق و کارش داشتیم و یک سوالی می پرسیدیم، جواب نمی داد! روی زبونش ذکر بود و ما فقط زخم بی توجهی می خوردیم. مامان به خاطر داشتن خلوت عاشقانه و راز و نیاز با خدا، چراغ اتاق رو روشن نمی کرد که کسی مزاحمش نشه. برای همین ما هیچ وقت نماز مامان رو تو روشنایی ندیدیم. تا سال ها.... سال ها! بلد نبودم فرق اذان و اقامه چیه! چون نشنیده بودم. ولی دعای فرج رو با همون چند باری که با آقاجان مامان زهرا رفته بودم مسجد قائم، حفظ شده بودم. چه خاطره های شیرینی... تلخ و شیرینش قاطی بود.

حالا من خودم ازدواج کرده ام و مامانم هم خیلی تغییر کرده. شاید از بعد از ازدواجِ من، مامان شروع کرد که نمازهاش رو به بابا اقتدا کنه. من هم مثل او تیریپ بر میداشتم که همسرم پر از عیب و ایراده و بهش اقتدا نمی کردم. آره... بعضی اوقات هم می کردم ولی رویه نبود تا همین ماه رمضان امسال. تازه فهمیده ام اینطوری خودم بزرگ میشم...

حالا خودم مامان شده ام و مامان هم خیلی تغییر کرده. می بینم سجاده اش همیشه توی هال خونه پهنه. چند وقتی هست که دارم با نفسم مبارزه می کنم و وقتی اذان می گه، بلند تکرار می کنم یا اذان اقامه رو خودم بلند بلند می خونم قبل از تکبیره الاحرام و زور میزنم که بغض نکنم و اشکم جاری نشه. می بینم که زینبِ 4 ساله رفته توی اتاقشون و رخت خواب لیلا رو مثل سجاده برای خودش انداخته رو به پنجره، پشت به قبله، مهر گذاشته و پتو رو مثل چادر روی سرش کشیده و داره دور از چشم من نماز می خونه. می دونم واکنش نشون بدم خجالت می کشه ولی حالم خوب میشه. از اینکه حس خوبی گرفته از نماز خوندن. نمازهای شکسته بسته و در عالم هپروت من که به درد قبر و قیامتم نمی خوره اما من دلم می خواد این بچه ها، وقتی نمازم تموم شد، بتونند بیان تو بغلم و آرامش بگیرند. دست هام رو از هم باز کنم تا بپرن تو آغوشم و ببوسم شون و این مهربانی رو از خدا ببینند.

من امروز، حتی برای اون حجاب سفت و سخت مامان که دست و پا گیرش بود، هیچ تقدسی قائل نیستم. متاسفم که اینقدر رک میگم. به پوشیه زن ها و چادرساده پوش ها بر نخوره لطفا. شما هم اگر مثل من سه تا بچه قد و نیم قد داشتید و وقتی بچه ازتون درخواستی داشت، مجبور بودید به خاطر سختیِ حفظ حجاب با چادر، حواله اش بدید به باباش، من رو درک می کنید حتما. برای همین دین رو برای خودم اینطوری معنی کردم: توقف ممنوع. گاهی میریم گردش توی فضای سبز. مامان من رو با عبا و شلوار خیلی گشاد و روسریِ خیلی بلند می بینه و نمی تونه چیزی نگه. بهش می گم مامان دیگه قرار نیست خونه شما بیام که بهم میگی "دیگه بدون چادر اینجا نیا!" دارم میریم پیک نیک. مامان تیکه کنایه هاش رو هر جور هست میزنه و زهرش رو به اعصاب من میریزه اما همینه که هست. از اون هیجان ها و نشاطم چی مونده؟

ولی حالا خیلی تغییر کردم. پنج شنبه ای که گذشت، همسر مجبور شد بره یک سفر یک روزه و ما شب رفتیم خونه مامان بمونیم. آخر شب، داشتم تلویزیون رو خاموش می کردم که یک آن، زدم شبکه مستند و دیدم برای اولین بار، مستندِ "قرنِ خود" رو به نام "قرن نفس گرایی"، دوبله کردند. جیغ زدم و از خوشحالی روی زمین ولو شدم. دخترا از خوشحالی من به وجد اومدند. شروع کردیم به بپر بپر و دست و پا تو هوا تکون دادن. مامان اومد و ما رو دید. اصلا درکی از این هیجان نداشت. گفت لااقل زودتر رخت خواب ها رو پهن کن...

فرداش به فاطمه زهرا دل دادم و باهاش ریاضی کار کردم. از اون روز فاطمه زهرا یه چیزهایی در مورد مدرسه اش به من گفت که تا قبلش خودم رو به در و دیوار می زدم تا این بچه دهن باز کنه...

یه بار حمید کثیری رو از نزدیک توی باغ کتاب دیدم. بهش گفتم من برای دخترم، خواهر به دنیا آوردم که با خواهرش بازی کنه ولی باهاش بازی نمی کنه و من خیلی ناراحتم. گفت: "تو کودک درونت مرده! راه حلش اینه که توی خونه بدویی و گوشه گوشه خونه تف کنی." من این کار رو می کردم و فاطمه زهرا عصبی میشد و می گفت: مامان چرا اینطوری می کنی! چرا مثل دیوونه ها رفتار می کنی؟

اما اون روز که خونه مامان بودم، سردم شده بود. رفتم توی اتاق مهدی، کاپشنِ زارای سیاه سفیدِ چهارخونه اش رو تنم کردم. بعد هوس کردم مالِ خودم بشه. به مهدی گفتم: "مهدی جون! تابستون اومده و این کاپشنِ تو هم که دیگه خراب شده... اینو بده ش به من." با یه ذره چک و چونه، مهدی راضی شد و گفت: "باشه مالِ خودت." رفتم تو اتاق بغلی، موهام رو مرتب کردم و دوباره رفتم پیش مهدی و با خنده گفتم: "مهدی نگاه کن! انگار من یه دختری توی خیابونم!" بعدش به همون مدلی که وقتی لیلا خوشحاله، پاهاش رو ریز ریز می کوبه روی زمین، با خوشحالی دویدم توی سالن به سمت آشپزخونه و داد زدم: "مامان! مامان! مهدی این کاپشنش رو داد به من! ببین چه خوش تیپ شدم!" مامان گفت: "آره فهمیدم. صالحه جان، من که همیشه بهت میگم تو خیلی خوشتیپی. تو اگه دختر بودی..." مامان این رو گفت و من عین بمب منفجر شدم و دیگه ادامه حرفش رو نشنیدم. همون مدلی دویدم به سمت اتاق مهدی و با داد و خنده گفتم: "مهدی دیدی مامان چی گفت؟ گفت: اگه دختر بودی!" مامان دیگه شروع کرد به ماستمالی این حرفش و من ریسه می رفتم از خنده. مامان می گفت: "نه! دیگه الان زن شدی. الان خانم شدی! منظورم این بود که مثل این دخترهای خیابونی نیستی. مامان شدی. سه تا دسته گل داری..." ولی من این مامان شدن رو نمی خوام اگه یادم بره چطور باید دختر بود. چطور باید دختر رو درک کرد. باهاش رفت سینما. رفت گردش. کوه. صحرا. دشت. کویر. چطور باید به دختر محبت کرد. بهش خندید. بهش بگی تو خوشگلی. تو ارزشمندی. تو اعتبارت پیش من بالاست. من بهت اعتماد دارم...

آدم تا نوجوان هست، انقدر انعطاف پذیره که فکر می کنه از هیچ کس هیچ کینه ای به دل نداره. هیچ ناراحتی. هیچ کدورتی از هیچ کسی توی دل نداره. فکر می کنه خیلی پاکه. اما به محض اینکه ازدواج می کنه، تازه دمل چرکی کثافاتِ درونش باز میشه. تازه غده های سرطانیِ زندگی مجردی اش، تو دستگاه ام آر آیِ زندگی مشترک، خودشون رو نشون میدن. تازه آدم میفهمه همچین بی غل و غش هم نبوده. ای بابا! خلاصه که تا قبل از ازدواج، آدم فکر می کنه که در هر شرایطی قدرت سازش رو داره. اما نداره. خانواده مثل ساعت کوکی می مونه و اعضای خانواده مثل چرخ دنده های اون ساعت که باید درست و دقیق توی هم قفل بشن که ساعت درست کار بکنه. ولی فقط بعضی از آدم ها که باهوشند می فهمند که بعضی از چرخ دنده های وجودشون، در چرخ دنده های وجود همسر قفل نمیشه. بعضی از چرخ دندانه هاش کند هستند. بعضی هاشون زمخت و گنده و بدقواره اند. ولی باید این ها رو درست صیقل داد تا توی همدیگه چفت بشن. هر کدوم از همسران که عاقل تر باشه، میتونه خلاءها رو درست پر کنه. اگر دندانه ی همسر زمخته، شیار متناظر با اون رو در چرخ دنده خودش گشاد می کنه و برعکس. یک کدوم از این همسران اگه باهوش باشه کافیه. فقط باید دقت کرد ببینیم، همسفرمون چی نیاز داره.

زندگی مشترک مثل ساعته. زن و شوهر هرکدوم نمی تونند بگن ما راه خودمون رو می ریم و دیگری برامون مهم نیست. باید دل بدی... این ساعت قراره با کوک شدن حرکت کنه. به نظر من اگر دندانه ها توی هم قفل نشن، هرچقدر هم خدا و معنویت این ساعت رو کوک کنه، حرکت نمی کنه. خداوند شکل این دندانه ها رو در اختیار خودمون گذاشته. خودمون باید شکلش بدیم. با صبوری.

من در این ماجراهای اخیر، پاک صبرم رو از دست داده بودم. یادم رفته بود مشکلاتم یک شبه حل نمیشن. ولی امید...

اون روز که رفتیم مهمونی دایی مصطفی تو پارک محلاتی، الهام رو برای اولین بار بعد از فوت پدرش دیدم بلاخره. من دلم پیش او بود و قبل از عید بهش زنگ زده بودم که برم بهش سر بزنم اما می خواست بره بروجرد و دیگه نشد ببینمش تا اردیبهشت. بهش گفتم الهام خیلی تو فکرت بودم. گفت منم همش یاد تو بودم. خب تعجب کردم! اینکه من به فکر الهام باشم بعد از فوت پدرش، چیز عجیبی نبود. اما او چرا به فکر من بود؟ فهمیدم از وقتی که متوجه شده ما به خاطر کارِ همسر ماشینمان را فروختیم، متوجه سختی های زندگی من شده. خب چون او خوب درک می کند. زیست بوم نوآوری و خلاقیت را می شناسد. سختی های راه اندازی یک کار جدید را هم خوب می داند چطور است. از یکی از اقواممان مثال زد و گفت: "مثلا همین زهرا خانم را که می بینی، سرِ راه اندازی کار شوهرش خیلی سختی کشید. اما الان افتاده اند در سراشیبی. ببین... تو هم همینطور میشوی. نگران نباش."

حرف های الهام آرامم کرد. گاهی فکر می کنم اگر همسرم موفق نشد چه؟ اما نمی گذارم این صداها توی مغزم تکرار شوند. به هدف های خودم فکر می کنم و مشغول تلاش برای رسیدن به آن ها می شوم. اینطوری حداقل می دانم در مورد آن چیزهایی که در دستِ خودم هستند، تمام تلاشم را کرده ام. این آرامم می کند.

الهام آن روز به من گفت: "قدر شوهرت را بدان. ببین، همه ی مردها نشسته اند ولی شوهرِ تو همه اش دنبال بچه هاست و حواسش به آن هاست و دارد باهاشان بازی می کند."

بعدا که به مصطفی این جمله الهام را گفتم، هیچ چیز نگفت. اما روز بعدش گفت: "خواستم بگویم که درست است که اینقدر راحت الهام خانم به تو گفت قدر شوهرت را بدان، اما ما مردها هیچ وقت از همسرانمان در یک جمع مردانه صحبت نمی کنیم. برای همین کسی این جمله را به من نمی گوید. وگرنه من هم باید قدر تو را بدانم. من خیلی باید قدر تو را بدانم." من به حرف هایش گوش می دادم و گاهی خنده ام می گرفت. او ادامه داد: "مردها که تو رو نمی شناسند. چون زن ها عموما بروز بیرونی ندارند. ولی بعضی مردها که تو رو می شناسند، بهم میگن." پرسیدم: "مثلا کی؟" گفت: "مثلا فلانی (همسرِ نسیم) بارها بهم گفته که مصطفی قدر خانومت رو بدون. خیلی صبوره و فلان."

چند شب بعدش هم یک اتفاق دیگر افتاد. همان شبی که مامان اینها را به صرف آبگوشت دعوت کرده بودم. مهدی هم بود. رضا هم آمده بود و لب تاپش را آورده بود. عکس های عتیقه ده سال پیش هم تویش بود. عکس های مربوط به اول ازدواج ما و خودش و سفر سوریه و .... با کابل غلط نکنم HDMI لب تاپ را وصل کرد به تلویزیون و عکس ها را می دیدیم و قاه قاه می خندیدیم. آن شب من زده بودم توی فاز شوخی و مصطفی توی فکر بود. فکر می کردم از شوخی های مسخره من به تنگ آمده. بعد از رفتن بابا اینا هی ازش می پرسیدم: "از دستم ناراحتی؟" و او لبخند می زد و می گفت: "نه! خوبم! همه چیز عالی بود. دستت درد نکنه."

فردا صبحش، بعد از رفتن فاطمه زهرا به مدرسه، فرصت را غنیمت شمردیم و یک صبحانه دونفره ترتیب دادیم. آن جا بود که گفت: "من یک عذرخواهی به تو بدهکارم. من همیشه فکر می کردم چرا اوایل ازدواج، تو با من سرد برخورد می کردی. من فکر می کردم تقصیر تو است و این منم که دارم فداکاری می کنم و با تو و بداخلاقی هایت می سازم. ولی دیشب که عکس های قدیمی را دیدم، دیدم چقدر چهره ام زشت بوده. خب دختر خوشگلی مثل تو گناهی نداشته که نمی توانسته این را هضم کنه..."

به حرف هایش خوب گوش می کردم. دوست نداشتم در مورد خودش اینطور فکر کند. چهره ای که حالا تمام آرامش من است. وقتی لبخند می زند، دنیا را به من هدیه می کنند انگار. آرام گفتم: "نه. من هم خیلی خوشگل نبودم..." مصطفی اصرار کرد که "نه، تو خوشگل بودی از اولش. الان چهره ات پخته تر شده اما از اولش زیبا بودی. من را ببخش که این همه مدت اینطور درباره تو فکر می کردم. دیشب که عکس های قدیمی خودم را دیدم، فهمیدم اشتباه می کردم..."

من قبلا فکر می کردم باید بگردم استاد اخلاق پیدا کنم اما فهمیده ام که بعضی وقت ها، روزگار، مهم ترین استاد ماست. خودم رو میگم و این مهم ترین درس عبرت برای من بوده از تمام این ماجراها... اینکه گاهی بعضی از حرف ها را هرچقدر که آدم های خوب به ما بزنند، ما کر و کوریم و نمی شنویم و درک نمی کنیم. باید خودمان تجربه کنیم و یک روزی شاید، شاید بلاخره بفهمیم ماجرا از چه قرار بوده. فکر می کردیم بر صراط مستقیم بوده ایم اما نبودیم. همین.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۷ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۱۸
نـــرگــــس

این مطلب رو خیلی وقت بود می‌خواستم برای وبلاگ بنویسم. توفیق شد امروز با هشتگ #از_حظی_که_می‌بریم برای گروه مادرانه بنویسم و ارسال کنم...


از دوستان عزیزی که وبلاگ رو دنبال می‌کنند و دوستش دارند خواهش می‌کنم نمره بدهند به مطالب‌. بعضی‌ها که اینجا رو دوست ندارند و خودآزاری دارند و همیشه میان اینجا رو می‌خونند، نمره منفی میدهند. حداقل نمیگن چرا نمره منفی میدن که اگر می‌گفتند واقعا استقبال می‌کردم از همون نمره منفی. خلاصه دوستان، لطفا رای بدید :)


روز قبل از عید فطر، قسمتِ ما شد که میهمان دامن پرمهر حضرت معصومه شویم. خانواده ما و دوست صمیمی‌ام؛ هر دو سه دختر داریم و این سفر را با هم همراه بودیم تا بچه‌هایمان با هم بازی کنند و مشغول باشند.
بچه‌ها کل روز را بازی کردند و بعد از ناهار، مثل کتک‌خورده‌ها غش کردند. نزدیک عصر، دوستِ من، چند ساعتی با دختر کوچکش برای کاری به خانه‌ی مادرش رفت که در قم ساکن است. من بودم و پدرها و ۵ بچه... که بعد از بیدار شدن بچه‌ها قرار بود به سمت حرم روانه شویم.
از بازرسی خیابانِ ارم که رد شدیم، دیدیم پدرها چند شیرینی برنجی دستشان گرفته اند تا به بچه‌ها بدهند. تازه آنجا بود که یادم آمد این بچه‌ها بعد از بیدار شدن، هیچ چیز نخورده اند! #مادر_نمونه 😂
چند قدم جلوتر رفتیم و بچه‌ها شروع کردند به بهانه‌گیری که ما باز هم شیرینی برنجی می‌خواهیم. پدرها گفتند خب خودتان بروید از همان بخش بازرسی مردانه شیرینی بگیرید! اما تا دخترها بجنبند، شیرینی تمام شده بود و دست از پا درازتر به سمت ما برگشتند. من که می‌دانستم گرسنه‌اند، به پدرها پیشنهاد دادم که به ایستگاه صلواتی بروند و تا چای بیاورند، من با سه دخترِ بزرگتر می‌رویم شیرینی بخریم تا با چای میل کنیم.
ما رفتیم و با هزار دردسر، یک بسته شیرینی خرمایی خریدیم. وقتی برگشتیم، پدرها نبودند. به سمت ایستگاه صلواتی رفتیم اما متوجه شدم که چای تمام شده و احتمالا آن‌ها هم به همین دلیل بی‌خیال چای شده‌اند و به زیارت رفته‌اند.
دخترها که دیدند خبری از پدرها نیست، با ناله و ناراحتی وسط صحن روی زمین وا رفتند.
دختر کوچکترم هم گریه می‌کرد و همچنان اسمارتیز طلب می‌کرد. همانجا بسته شیرینی را باز کردم و به زور یک دانه در دهان دخترک گذاشتم. ناگهان ساکت شد. دخترها مشغول خوردن شدند و من یک نفس راحت کشیدم و همانطور که ایستاده بودم با لبخند نگاهشان می‌کردم. مردم از کنار ما رد می‌شدند و با تعجب به یک دختر جوان و سه دخترکوچولو نگاه می‌کردند. به سر و وضع بچه‌ها نمی‌آمد بی‌کس و کار باشند اما به رفتارشان، چرا. 😅
تقاضای آب کردند. رفتم سه لیوان پلاستیکی پر آب برای آن‌ها آوردم. دخترم به دوستش گفت: دیدی گفتم مامانم سه تا لیوان آب میاره با دو تا دستاش و اونا رو اینجوری میگیره دستش! دیدی!؟😂
بلاخره با هر ضرب و زوری بود، دخترها را جمع و جور کردم که برویم داخل حرم. دیگر چندان وقتی برای زیارت باقی نمانده بود تا موعد قرار بازگشت با پدرها.
وارد حرم شدیم. کفش‌ها را به کفشداری دادیم و دستشان را گرفتم و بردمشان به سمت ایوان آینه. حرم خیلی شلوغ بود و زیر ایوان آینه جای سوزن انداختن نبود. نشستیم در همان بخش مسقف که از یک طرف راه دارد به ایوان آینه، یک سمتش در خروجی است به صحن بزرگ و از یک ورش هم می‌توان ضریح را دید و به خانم سلام داد.
برنامه مفاتیح گوشی‌ام را باز کردم. رو به دختر دوستم کردم و گفتم: زهرا جان، ما یک‌بار که آمدیم حرم؛ من برای بچه‌ها زیارت‌نامه را به فارسی خواندم تا متوجه شوند. موافقی زیارت‌نامه را فارسی بخوانیم؟
زهرا اصرار کرد که نه، اصلش را بخوان چون آن‌جور بهتر است. بعد ترجمه هم بکن. :)
زیارت‌نامه را شروع کردم و دخترها سراپا گوش شده بودند. فراز‌ اول که سلام‌ها بود و تمام شد، ترجمه کردم. فراز بعدی و آخر را هم همینطور. اول کامل خواندم، بعد توضیح کوچکی دادم.
دختر هفت ساله‌ام پرسید: مامان چرا ما به زیارت حضرت معصومه آمدیم ولی به همه پیامبرها و امام‌ها سلام میدهیم.
جوابش را به زمانی حواله دادم که در فضایی خلوت‌تر باشیم.
بعد بلند شدیم و به سمت درگاه ورودی سمت ضریح و قبه مبارک رو کردیم. شلوغ بود و دخترها را بغل کردم تا ضریح را نگاه کنند و سلام بدهند...
زیارتی کوتاه بود اما قلبم لبریز از شادی شده بود. دلم که تنگ شده است برای زیارت‌های سر صبر و حوصله‌ی ۸ سالِ قبل اما اخیرا حس می‌کنم معصومیت‌ این بچه‌ها، به سانِ آیینه‌کاری‌هایی است که معنویت این زیارت‌های مختصر را تا بی‌نهایت تکثیر می‌کند.
آنقدر غرق نشاطم که تمام خواسته‌های دیگرم را فراموش می‌کنم و فقط از خانم‌جان تشکر می‌کنم که توفیقم داده تا واسطه زیارت مقبول این کودکان شوم.

الحمدلله.
#از_حظی_که_می‌بریم

جای نسیم خالی بود‌...

۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۳۶
نـــرگــــس

روز ۱۰ اردیبهشت پر از احساسات متناقض شدم. فهمیدم مهلت ارسال مدارک برای پذیرش استعداد درخشان دکتری ۱۴۰۲-۱۴۰۳ رو از دست داده‌ام و حالا باید سال تحصیلی آینده رو ول ول بگردم. بدون دانشگاه اما قطعا بدون درس نه. سال آینده و حتی سال بعدش هم می‌تونم در پذیرش استعدادها شرکت کنم. ولی فرصتی هست که بتونم یکی دو تا مقاله به درد بخور آماده کنم و بدم برای چاپ. کتاب‌های واجب المطالعه رشته‌ام رو بخونم و بیشتر برای دکتری و آزمون زبان آماده بشم. اون پروژه با نسیم رو دنبال کنم. همون پروژه‌ای که با هم توی حرم حضرت عبدالعظیم با هم عهد بستیم هر کدوم‌مون اگر در این بین از دنیا رفت، دیگری کار رو تمام کنه تا اون دنیا، بگن اگر دوستش هم در دنیا بود، کار رو تمام می‌کرد.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۱۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۱:۳۷
نـــرگــــس

می‌خواستم فقط به اندازه یک ماه رمضان ننویسم اما حالا دیگه کلا سنگین شده‌ام. خیلی اتفاقات افتاد. پس کمی پریشان می‌نویسم. بلکه نوشتن کمی آسان تر بشه.

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۲:۲۸
نـــرگــــس

ماه رمضان امسال گذشت و من تازه فهمیدم که در ماه رمضان‌های گذشته چه چیزهایی را از دست میدادم و قطع به یقین سال‌های آینده دوباره خواهم فهمید که ماه رمضان‌های گذشته را هم خراب کرده‌ام. صدالبته اگر خوش‌بخت باشم...
یادم نمی‌آید آخرین باری که قرآن را ختم کردم کی بود. امسال موفق شدم صفحه به صفحه و به ترتیب و با اولویت خواندن از نسخه چاپی، قرآن را ختم کنم. از این جهت خوشحالم که به هدفم رسیدم ولی ناراحتم که بعضا نتوانستم حتی به سطح اول معانی آن توجه کنم. نکته مثبت آن بلندخوانی و ترتیل خواندنم بود. یک رکورد هم زدم: ۵ جز قرآن در یک ۲۴ ساعت که شب ۲۳ ماه مبارک جزئی از آن بود.
شب قدرهایم امسال متفاوت‌تر بود. یاد نوجوانی‌ام افتادم که خوب بلد بودم آرزو کنم. مدت‌های مدیدی بود که آرزو کردن و دنبال کردن هدف را فراموش کرده بودم. امسال هر سه شب خیلی زیبا آرزو کردم... حداقل به زعم خودم. در دفترچه یادداشت نویسی مخصوصم هم ثبتشان کردم و احساس میکنم واقعا در مسیرشان هستم. خودم هم باورم نمیشود.
بهره مهم دیگری که امسال از این ماه مبارک بردم، از جنبه‌های همسرانه بود. به همسر نماز صبح و مغرب و عشا و بعضا ظهر و عصر را اقتدا می‌کردم و این نشانه‌ای از صاف شدن دلم با او و بخشش و صمیمیت‌مان بود. او هم افطارش را بعد از نماز می‌کرد و ازش می‌خواستم برایمان دعا کند. این قضیه را بعد از چالش آقای مسلمان یاغی جدی‌تر گرفتیم. خیلی خوب بود و خدا را شاکرم. حالا گاهی اوقات، همسر من را بیدار می‌کند برای نماز. گاهی منتظرم می‌ماند که باهم نماز بخوانیم و این‌ همراهی‌ها را خیلی دوست دارم.
در مورد مشکلی که بینمان پیش آمده بود، خیلی گفت و گو کردیم. تفصیلش در مطلب قبل هست اما فعلا به دلایلی؛ رمزش پیش خودم محفوظ می‌ماند. پست قبل تقریبا به اندازه ده برابر مطالب طولانی این وبلاگ هست. به نظرم حتی اگر رمز هم نداشت، کسی نمی‌خواندش. اصلا شاید همین مطلب هم برایتان کسل کننده باشد اما برای من خیلی حرف‌ها دارد.

خیلی راضی‌ام. همسر بعد از این ماجراها خیلی تغییر کرد. حرف‌هایم را شنید. منطقی بود. اعتمادی که از بین رفته بود را تقریبا بازسازی کرد. گرچه نمی‌توانم فراموش کنم چه شده‌است اما دیگر غمگین نیستم. حتی خوشحالم. یک چیزهایی به دست آوردم که بدجور نامرئی هستند. مرئی‌هایشان هم البته توی راه هستند. صبوری نداشتم برای سامان گرفتن اوضاعمان که از وقتی خودم هدف‌دار شده‌ام، صبور هم شده‌ام. این چند خط را هم برای خودم یادداشت کرده بودم: "نداشتن آسایش سخته... گاهی انسان رو به سمتی  میبره که آرامشش رو از دست میده. کاد الفقر ان یکون کفرا. اما تحمل و طاقت نبودن آسایش فقط با یک چیز ممکن میشه: هدف"

فکر می‌کردم چه میشود؟ هنوز هم که وضعیت خانه‌مان معلوم نیست. اما دیروز آمدیم قم. همان روستای خودمان، ویلای یکی از دوستان. شب عید فطر به همسر گفتم من را ببر دم در خانه قبلی‌مان. قبول کرد و رفتیم. در خانه را رنگ زده بودند و یک چراغ خیلی زیبا بالای سردرش روشن بود. چقدر خاطره داشتیم با این خانه.
برگشتنی از کوچه‌ای رد شدیم که یکی از دوستمانمان؛ زمانی که مشغول ساختن خانه‌اش در روستا بود، آنجا اجاره نشسته بود. در یک خانه خیلی کوچک. آن‌ها بعدا هم در آن ویلای قشنگ و دلبازشان خیلی نتوانستند ساکن بشوند. وقتی آمدند تهران، باز هم خانه‌شان خیلی کوچک بود و هست.
به همسر گفتم ببین فلانی‌ها چه سرنوشتی داشتند. ما خیلی کم موونه خانه روستایی‌مان را ساختیم. بدون حسرت فروختیم و هنوز هم پشیمان نیستیم. خانه الانِ ما هم بزرگ است. پس روزی ما کم نبوده. برعکس، خیلی هم زیاد بوده و هست. مطمئنم پس از این هم، همین خواهد بود. و من یتق الله، یجعل له مخرجا و یرزقه من حیث لایحتسب و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره؛ قد جعل الله لکل شیء قدرا.
برای همین آرام شدم... اینطوری شد که توانستم دیگر به شرایط بی‌ثباتمان فکر نکنم و آرام باشم. راحت باشم. آسوده باشم.
در واقع، امسال، اکثر اهدافم معنوی بودند. همین‌ها هم نجاتم دادند. دوست دارم همینطور هم ادامه بدهم چون به نظرم رسیدن به بخش‌هایی که در گرو تلاش خودم هستند را هم تسهیل می‌کنند.
شاید در مورد اهدافم و کارهایی که کردم بیشتر نوشتم. فعلا عیدتان مبارک.

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۴:۰۷
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۸ فروردين ۰۲ ، ۰۳:۳۵
نـــرگــــس

سلام.
سال نو شما مبارک.
ماه معنویت، ماه بهار قرآن هزاران هزار بار مبارک.

این روزها ترجیحم این هست که خلوت کنم و ننویسم. البته این روزها برام مهم هستند و مکتوبشون می‌کنم. اما بعد از ماه مبارک منتشر خواهم کرد.
می‌خوام برنامه سال جدیدم رو از آب و گل دربیارم و فقط روی پایان‌نامه تمرکز کنم و حال معنوی خودم.
فعلا گزیده‌ای از خاطراتم در صفحه "مادران شریف ایران زمین" در ایتا داره منتشر میشه. دیدم شما که غریبه نیستید. اونجا رو بخونید. خالی از لطف نیست ان شاءالله.


پ.ن: این مطلب خواندنی رو قویّاً توصیه میکنم چون نگاه‌مون به خانواده و عشق و رشد رو باید تغییر بدیم...
پ.ن۲: در یک فضای دیگه، کم‌کم دارم مطالبم رو با موضوعات اجتماعی‌ منتشر می‌کنم. آدرسش رو بنا به ملاحظاتی عمومی نمی‌گذارم. مایل به خوندن بودید در خصوصی پیام بدید. (طبیعتا به کسانی که هیچ آدرس و نام و نشانی ندارند؛ نمی‌تونم آدرس بدم. پیشاپیش پوزش می‌خوام.)
۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ فروردين ۰۲ ، ۱۹:۵۴
نـــرگــــس

خب از کجا بگم؟؟؟ دارم از ذوق می‌ترکم!
یکی دو روز می‌شد که کتاب "مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم" رو تموم کرده بودم. ذهنم درگیر حرف‌هایی بود که نویسنده نگفته بود. مقایسه که می‌کردم بین زندگی خودم و مستوره، می‌دیدم خیلی فرق داریم. شاید به خاطر تفاوت نسلی هست. ولی مهم‌تر از اون، من به خاطر درس‌خوندنم و رشته‌ام یه گره‌هایی تو جامعه می‌بینم که دوست دارم اون‌ها رو باز کنم. دلم می‌خواست منم قصه‌ی خودم رو بنویسم... ولی با حالِ بد، با این‌همه بد و بیراه که نثار خودم و سرنوشت می‌کردم و این جاده‌ی مه‌آلودی که انتهاش رو نمی‌تونستم حدس بزنم، از چی می‌نوشتم؟ مخاطب تهوع می‌گیره...
تا اینکه دیروز، برای ناهار یک فسنجون خوشمزه درست کردم و بعد از ناهار هم بچه‌ها رو بردم پارک. اون روز ظهر، همسر هی پیام میداد و تلفن می‌زد و می‌گفت: بیا که حالا که داداشت ماشینش رو تا آخر عید نمی‌خواد، باهم بریم بروجرد.
من هر بار یکجور جواب منفی بهش می‌دادم. یک بار جوابم دلگرم کننده بود، یک بار خنثی، یک بار ناراحت‌کننده، یک بار مبهم و ...
دست آخر خسته شد. گفت صالحه چقدر عجیب شدی. چقدر پیچیده شدی. فکر می‌کردم می‌فهممت ولی الان دارم حس میکنم هیچ چی ازت نمی‌دونم.

من هم توی دلم می‌گفتم: اشتباهت از همون‌جایی شروع شد که فکر کردی من را می‌فهمی! فکر کردی من ساده‌ام. ساده فکر می‌کنم. ساده واکنش نشان می‌دهم. نه! هنوز مانده تا پیچیدگی‌های من را بفهمی.
بلاخره ساعت از ۸ که گذشته بود و رسید خانه، من طبق معمول خسته بودم. خانه را جارو زده بودم و مرتب کرده بودم. مانده بود ظرف‌ها که تا آمد توی خانه و دید می‌خواهم دست به ظرف‌ها بزنم، آمد پای سینک و دست‌هام رو با زور کنار کشید. گفتم: "آی! چیکار می‌کنی؟ فشار نده دردم میاد." اصرار اصرار که من میشورم. دیگه سعی کردم باهاش مهربون باشم. ظرف‌ها که تمام شد، ولو شد روی فرش آشپزخانه. کمی از برنامه امروز گفتم و لا به لایش لبخندهای عجیب و بیخودی می‌زدم. استادانه نقش بازی می‌کردم ولی او می‌فهمید. ساکت بود و کم کم از خستگی خوابش برد. بیدارش کردم برای شام.
شام که فسنجون من بود که عالی شده بود. یه ذره زیتون هم گذاشتم توی سفره و مثل مامان خودش، بشقابش رو هی پر می‌کردم و گوشت‌های قلقلی خورشت رو براش میگذاشتم. باز هم مصطفی توی فکر بود. احتمالا دلش می‌خواست یک طوری خوشحالم کند. برای همین بعد از شام یک پیشنهادی داد. قرار شد اول بچه‌ها را بخوابانیم. حالا لیلا بعد از غروب خوابیده بود. مگر می‌خوابید؟ موقع شیر دادن، قفل گوشی ام را باز کردم. رفتم در پیامرسان‌ها. بله را باز کردم و شروع کردم به صفر کردن پیام‌ها که وارد صفحه انتشارات ترجمان شدم. موضوع یکی از مقاله‌ها چشمم را گرفت. شروع کردم به خواندن.
مقاله به قلم یک روانکاو غربی بود. باورم نمیشد. انگار زندگی من را دیده بود و آسیب شناسی کرده بود. خدایا! ما چقدر داریم غرب را نفس می‌کشیم و خودمان حواسمان نیست!
همان موقع بود که فهمیدم انتهای قصه‌ام کجاست. کجا می‌توانم داستان را تمام کنم و چگونه و با چه راهی.

لینک مقاله را اینجا می‌گذارم.
مصطفی که آمد، توی قلبم با او آشتی کردم. فهمیدم یک چیزهایی در این دنیا وجود دارد که فقط او، خودِ او، می‌تواند به من بدهد و با آن‌ها خوشحالم کند. هرچند باز هم نصفه شب تنهایم گذاشت و رفت پیش دوستانِ سمی‌اش که داشتند مافیا بازی می‌کردند اما دیگر از دستش ناراحت نبودم. ولی خوابم نبرد. تا اذان صبح بیدار ماندم. وقتی برگشت و دید بیدارم، تعجب کرد. پرسید: "فیلم می‌دیدی؟" آرام و مغموم گفتم: "نه!" گفت: "مطالعه می‌کردی؟" گفتم: "آره... یه کم. تو هروقت بیرون میری، من خوابم نمی‌بره بدون تو. خواهش می‌کنم دیگه نرو، من خوابم نمی‌بره..." شب بود و توی تاریکی، نمی‌شد توی ذهن مردانه‌اش را خواند که آیا واقعا تصمیم گرفته که اینقدر شب‌ها من را تنها نگذارد یا نه. 
امروز سر سفره صبحانه از مصطفی خواستم از فلان دوستش بپرسد کسی را معرفی کند که بروم پیشش دوره بگذرانم و عناصر داستان را یاد بگیرم. می‌خواهم داستان بنویسم.

چای دومش را که داشت می‌نوشید، گفت که دیشب یک شعر به ذهنش آمده بوده، از زبان من به خودش. شوهر رومانتیک من! پس چرا با من این‌کارها را می‌کنی؟
آخرش هم خودش از گوشی‌اش شماره تلفن خانم سارا عرفانی را پیدا کرد و بهم داد و بعدش هم از خانه رفت بیرون.
شک داشتم زنگ بزنم یا نه اما گفتم بهتر از زنگ زدن بعد از تعطیلات عید است. دل را به دریا زدم و شماره را گرفتم. برداشتند. سرما خورده بودند. عذرخواهی کردم و آرام شروع کردم و گفتم چه کسانی معرفی‌ام کردند و در مورد خودم و دغدغه‌ام توضیح دادم.
گفت اگر بخواهی بعدا باز هم داستان بنویسی، بهتر است عناصر داستان را بدانی ولی حداقل باید یکسال زمان بگذاری.
وقتی گفتم اهل کتابخوانی هستم، گفت خب شما جلو هستی اما باز هم زمان می‌برد.
با این وجود مصمم شدم که اصولی نوشتن را یاد بگیرم.
گفتند: مهلت ثبت نام دوره جدید نویسندگی‌شان تا آخر امشب است.
دیگر واقعا ذوق کرده بودم. ایشان هم از خوشحالی من، خنده‌شان گرفته بود.
حالا اینجا نوشتم که شما هم اگر دوست دارید، ثبت نام کنید. جستجو کنید بانوی فرهنگ و فرم عضویت را پر کنید و مطمئن شوید فرم با موفقیت ارسال شده و تمام :)


سال ۱۴۰۱، هرچقدر نامهربان بودی اما پر از موفقیت بودی برای من. هرچند پر از موفقیت بودی اما نامهربان بودی. خدا نگهدار.

۱۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۱ ، ۱۳:۳۵
نـــرگــــس

شبی که همسر فهمید اونطوری با موتور برخورد داشتم و کبودی دستم رو دید، بعد از تموم شدن شام، خودش بدون اینکه بهش بگم، رفت پای سینک و مشغول شستن ظرف‌ها شد. پرسیدم: دستم رو دیدی، چرا چیزی نگفتی؟ با اندوه گفت: چی بگم؟ حتما اینقدر ذهنت درگیر مشکلاتمون هست؛ اینطوری حواست پرت شده...

شب ماشین پدرم را گرفته بودیم که برویم خرید کفش برای فاطمه‌زهرا و زینب. توی مسیر، میگه می‌خوای بریم بروجرد؟ میگم نه، ماشین نداریم، سخته. میگه: خب تو صد سال زندگی مشترک، یک سالش هم ماشین نداشته باشیم. چیزی نمیشود. هر سال مسافرت میریم، امسال نرویم، چیزی نمی‌شود.
بعد که سکوت و آرامش من را می‌بیند، می‌پرسد: می‌خواهی ماشین بابام رو چند روز ازش بگیرم بریم بروجرد؟
میدانم چقدر خانواده‌اش به عیددیدنی رفتن ما حساس‌اند و به بروجرد پلدختر رفتنِ من، حساس‌تر. میگم نه. دوست ندارم به کسی زحمت بدم. 
میگه: زحمت چیه؟ شما توی خانواده‌تون می‌خواهید به هم کمک کنید به اینا میگید زحمت؟ اون موقع که رضا ماشین نداشت، مثلا من بهش ماشین می‌دادم، باید به این دید نگاه می‌کردم که رضا زحمتش روی دوش منه؟ خانواده ما با خانواده شما فرق داره. ما همیشه توی سختی‌ها کنار هم هستیم و به هم کمک میدیم....
حرصم میگیرد! چقدر راحت کمک‌های خانواده من رو نادیده میگیره که اتفاقا همیشه بیشتر پشتیبان ما بودند! میگم: خانواده من هم همینطورند.
میگه: نه خانواده شما یه مقدار تم خودخواهی دارن، داداشات...
_چی میگی؟ خانواده من به همدیگه کمک نمی‌کنند؟ به ما کمک نکردند؟ اصلا چند تا مثال بزن از کمک خانواده‌ات به همدیگه! اونوقت اونا تم خودخواهی ندارن؟ داداشات رو با داداشم مقایسه می‌کنی؟ اون داداشت که فکر خودشه، اینم که ازدواج نکرده و معلوم نیست چطوری میشه. بعدش هم اینکه کسی نخواد زحمتش روی دوش دیگران بیفته فرق داره با اینکه می‌خواد به دیگران کمک کنه یا نه. من نمی‌خوام به کسی زحمت بدم...
_خب باشه، چند روزه دیگه. هزار روز که نمیشه.
_چند روز عید نوروز هم دیگه مثل روزای دیگه نمیشه براشون. بعدشم این مقایسه خانواده من با خانواده خودت از اساس غلط بود.
_راست میگی...
خیلی با آرامش، حرفش را به خودش پس می‌دهم: بعدش هم اصلا یک عید هم بین این همه سال زندگی مشترک مسافرت نرویم. چیزی نمیشه که...
چون میداند حرف دلم نیست، می‌گوید: حرف من را به خودم پس می‌دهی؟
و کم کم این حرف‌ها تمام می‌شود.

نیمه شب برای دیدن چند نفر و حل‌کردن مشکلات مالی، از خانه بیرون رفت. پیامک داد: "شما بخواب، من میام. شب به خیر ... من!" جواب دادم:
"عزیزم خودت رو کوچیک نکن، پول بخواد بیاد، میاد. خونه هم همینطور."
بعد با خودم خیال کردم نکنه ناراحت بشه؟ دوباره پیام دادم:
"ولی هرجور خودت صلاح میدونی، به حرف من گوش نده، شب به خیر عزیزم."
تا نیمه‌های شب داشتم "مثل نهنگ نفس تازه می‌کنم" رو می‌خوندم. موضوعش برام جذاب بود. خوندن زندگی یک زن با بچه‌های شیر به شیر و بی‌قرار برای کار و فعالیت اجتماعی، برام جالبه...

فردا صبحش، همسر بهم میگه که چقدر حس خوبی از پیامک دیشبم گرفته. چیزی نمیگم جز اینکه "فکر کردم برعکس ممکنه بدت بیاد و با خودت بگی، عجب زنی که نمیفهمه من چقدر دارم این در اون در می‌زنم که مشکلات رو حل کنم!" دستش رو میگیرم، خیلی از دست من برنزه‌تر و بزرگ‌تره.

روز جمعه‌ای، کلا دمغ هستم. همسر مدام می‌پرسد که چرا اینطوری هستی؟ یک چیزی توی دلم انگار می‌گوید: حالم را خوب کن. اگر می‌توانی!

توی آشپزخانه بودیم. فاطمه‌زهرا می‌آید و خیار توی دستم را می‌گیرد و می‌گوید: تو خیلی خوردی، این مالِ منه.
مصطفی برای اولین بار، شاید! با تشر می‌گوید: فاطمه‌زهرا! این چه کاری بود کردی؟ آدم با مادرش اینطوری صحبت می‌کنه؟
فاطمه‌زهرا با خجالت می‌خندد. پدرش ادامه می‌دهد: عذرخواهی هم که نمی‌کنی!
ببخشید!
می‌گویم: با من بودی؟ باشه. بخشیدم.
دلم گرم می‌شود که شده فصل تمییز جایگاهم از جایگاه دخترها. حالم را خوب می‌کند با همین کار ساده.

بعد از ناهار، با هم "رهایم کن" می‌بینیم. همسر خوابش می‌برد. می‌روم ظرف‌ها را می‌شورم. بیدار که می‌شود، کسل است. میوه پوست می‌کنم و قاچ می‌کنم و آماده می‌آورم. بچه‌ها را صدا می‌کنیم و دور هم می‌خوریم.
چای هم درست می‌کنم. خودش می‌ریزد و می‌آورد. می‌نشینم و وقتی می‌بینم نمی‌خندد، حس می‌کنم انگار یک چیزی کم است. می‌گوید شمیرانی زنگ زد و گفت که لب‌تاپی که برات جور کردم نسبت به آن قبلی که بردی، مثل سراتو در مقابل پرایده. این جدیده رو خودت بردار، قبلی رو بده به دوستت. تازه دو تومن هم سود می‌کنی چون گرون‌تر شده.
بهش میگم: به نسیم میگم؛ اگر دوست داشت مال من رو برداره که ارزون‌تره. آخه نگران پولشه.
میگه: اصلا این هدیه تو به آبجی‌ته! بگو حرف پول رو نزنند و نگران نباشند. ما حساب می‌کنیم.
با لبخند نگاهش می‌کنم. به نسیم خیلی مدیونم. دلم می‌خواهد آب توی دلش تکان نخورد. خوشحالم.
یاد یک چیزی می‌افتم. رو به مصطفی می‌کنم و با محبت و شیطنت می‌گویم: مصطفی جان، شما که اگر بهت بگن یه قطره از دستت می‌خواهیم بچکه، دریا رو سرازیر می‌کنی، شما که خوانِ کَرَمی، شما که این پول‌ها برات چیزی نیست، چرا برای چندرغاز همیشه من رو منتظر می‌ذاری؟
همان لحظه فاطمه‌زهرا می‌آید و می‌پرد بین حرف‌های ما؛ نمی‌گذارد پدرش جوابم را بدهد. وقتی هم که می‌رود، مصطفی زیر لب شعر می‌خواند. بعد هم می‌گوید: مگه نگفتم این موهای سفید رو کوتاه کن؟
_ مگه میشه؟ بعدشم اصلا قشنگن! به جاش پول بده برم رنگ کنم.
_باشه.‌ مگه چیزی میشه؟ دو سه تومن که بیشتر نمیشه!؟
_دو سه توووومن؟ چه خبره؟ بعدم مگه کمه؟
_هرچقدر لازم باشه میدم برای خودت خرج کنی.
_ بعله دیگه. برای عروسکشون هرچقدرم خرج کنند؛ عیبی نداره.
_عروسک رو خوب اومدی!
می‌خندیم. توی دلم به این فکر میکنم که چه خوب شد که بعد از این ماجراها یاد گرفتم یا برای خودم کاری کنم؛ یا برای خدا. برای همسر، نه.

بعد از نماز مغرب، اصرار می‌کنم که بیا فقط چند قفسه از کتابخانه را کمی مرتب کنیم تا قبل از اثاث‌کشی، کمی کارمان سبک بشود. با اکراه همراهی‌ام می‌کند.

فاطمه‌زهرا از دیروز که رفتیم برایش کفش بخریم، هوس ذرت مکزیکی کرده بود. با موتور می‌رویم در شلوغی‌های دم عید؛ پیِ ذرت مکزیکی. سوار موتور که هستیم و وقتی خانواده اینقدر جمع و جور و تنگ کنار هم نشسته؛ حس خوبی داریم. بهش می گویم: صدقه بگذار کنار. می‌گوییم و می‌خندیم. بچه‌ها و واکنش‌هایشان بامزه است. لیلا در بغل من، ساکت و متعجب است. صدایش می‌کنم. می‌خندد. زینب، جلوی موتور نشسته و ساکت است. می‌پرسیم: زینب اوکی هستی؟ ردیفی؟ بلند می‌گوید: بعععله! در گوش همسر می‌گویم: اگر یک ماه پیش بود، می‌گفت اوهوم! در این مدت کوتاه چقدر زبان باز کرده الحمدلله.

موتور دوستش که با آن آمدیم بیرون، قراضه است. موقع برگشتن و سوار شدن، می‌بینیم کنار یک موتور keeway پارکش کردیم. شبیه موتور قبلی خودمان. میگویم: نگاه کن، شبیه موتور خودمان است. میگوید: آره! یادش به خیر! اصلا نفهمیدم چند فروختمش، به کی فروختمش، چطور فروختمش.
با خواهش می‌گویم: عزیزم، جانِ من؛ مرگِ من، دیگر اینطور معامله نکن...


توی مسیر برگشت، از کنار ماشین‌ها با سرعت عبور می‌کنیم. چند مورد دعوای مسخره بین آقایون راننده می‌بینیم. همه انقدر عصبانی‌اند که حاضرند پیاده شوند و دست به یقه شوند. به همسر می‌گویم: چقدر همه عصبانی‌اند شب عیدی! از بس زن‌هایشان فشار می‌آورند برای خریدهای عید. می‌خندد و می‌گوید: آره..‌. همه که زن‌هایشان مثل من نیستند که چیزی نخواهند. حالا چی برات عیدی بخرم؟ میگم ساعت خریدی دیگه... میگه: نه! خرید عید. برای خرید عید چی می‌خواهی؟ میگم باید فکر کنم. همینجوری الکی نمی‌تونم بگم که! 

بعد یک‌هو یک لیست بلندبالا یادم می‌آید از لباس‌هایی که لازم دارم...

از کنار دفتر کار قبلی‌اش عبور می‌کنیم. ازش می‌پرسم: از اول تا آخر، چند وقت توی این دفتر بودی؟ _۶ ماه.
_چه خوش اشتهایی تو!
_بله دیگه. به کم قانع نیستم.
_از همون انتخاب اولت معلوم بود چقدر خوش سلیقه و خوش اشتها و بلندپروازی... رویاهای بزرگی توی سرت داری...
می‌گوید: من از ده سال پیشش تو رو از خدا می‌خواستم.
کاش وقت و حالش بود با حوصله، توی چشم‌هایم نگاه می‌کرد و برایم تعریف می‌کرد...

وقتی برمی‌گردیم خانه، همسر، باز هم در آشپزخانه تنهایم نمی‌گذارد. لیلا به پایم می‌پیچد. می‌گوید تو برو، من درستش می‌کنم.
سیب زمینی‌ها و تخم‌مرغ‌ها را خودش رنده می‌زند و من هم می‌آیم برای خرد کردن گوجه و خیارشور.
می‌پرسد به نظر تو این "رهایم کن" قهرمان هم دارد؟
باورم نمیشد به این قضیه فکر هم کرده باشد. خودم امروز حین ظرف شستن در موردش فکر می‌کردم. تحلیلم را بهش گفتم و گفتم از نظر من دیدنش وقت تلف کردن است. حداقل ۵ هفته می توانیم نبینیم و چیزی را از دست نمی‌دهیم.

آخرین لقمه‌های شام را که داریم می‌خوریم، آه سردی می‌کشد. به فکر همان گرفت و گیرهای مالی است. دارد آماده می‌شود باز هم برود بیرون از خانه. ازش تشکر می‌کنم. می‌گویم ممنونم که آرامش خودت را حفظ می‌کنی.
می‌خواهم بگویم: "ای‌کاش به خودت آسان بگیری؛ حرص نخوری تا راحت‌تر بگذرد. اینطوری نشاط من هم از بین نمی‌رود." اما فرصت نمی‌شود.
می‌گوید: من می‌خواستم بگویم که برای من دعا کن...
و می‌رود.

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۰۳
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۶ اسفند ۰۱ ، ۰۲:۰۶
نـــرگــــس

دیروز، موقع برگشت از دانشگاه به خانه، غرق در افکار خود، نگران بودم که دارد دیر می‌شود. از یک خیابان شلوغ داشتم رد می‌شدم ‌که حس کردم یک چیزی رفت روی پای راستم. خواستم پایم را بکشم عقب، نشد. با سمت راست بدن، افتادم وسط خیابان.‌ نوک آرنجم بدجور کشیده شد روی آسفالت و زخمی شد. دردش از همان نقطه به بالا و پایین حمله کرد.
سریع بلند شدم و دیدم یک موتوریِ سه ترکه ‌که نتوانسته بود تغییر جهت بدهد، داشته می‌خورده به من. شاکی هم بود که چرا صدایش را نشنیدم و همین من را عصبانی کرد. اینجور وقت‌ها که به جای عذرخواهی، مدعی هم میشوند، دیوانه میشوم. داشت من را به فنا می‌داد و بعد اینطور...
یکی دو تا داد سرش زدم و بعد ول کردم رفتم. هرچه بود خدا رحم کرده بود.
عصبانیتم که فروکش کرد، یاد این افتادم که صالحه! مگر چند روز نیست که دعا می‌کنی بمیری؟ خب بیا! طاقت همین زخم کوچک را هم نداری. با خودم می‌گویم تصادف نه. آمدیم و نمردم! مثل آن هم‌دانشکده‌ایم که در تصادف ستون فقراتش له شد و حالا مثل عروسک چینی باید از خودش مراقبت کند. خب سرطان چه؟ مثل خانمِ دوستِ مصطفی که چقدر زجر کشید و پیش چشم بچه‌هایش آب شد و سرمایه‌ی زندگی‌شان را خرج دوا درمان کردند و آخرش هم هیچ. بچه‌هایش بی‌مادر شدند و همسرش بی‌توجه به صلاح بچه‌ها، زن گرفت...
دلم برای خودم سوخت. اولین بار در تمام عمرم بود که بدنم چنین ضربه‌ای دیده بود. از بس از خودم مراقبت می‌کنم. بعدش هم یک ذره گریه‌ام گرفت. البته که فقط درد جسم نبود. روح و روانم بهانه پیدا کرده بود. اما دو دقیقه نشد که تمامش کردم...
به خانه که رسیدم و مامان در را باز کرد، تا پرسید چرا اینطوری هستی، برایش گفتم چه شده. شروع کرد به قربان صدقه رفتن. رضا برادرم که یک بار دست راستش شکست، یک‌بار دست چپ، یک‌بار بینی‌اش، یک بار پای راستش و ... مامان هیچ‌وقت اینطور نکرده بود. می‌گفت انگار دختر فرق می‌کند. می‌گفت میدانی من همیشه چقدر نگرانت هستم؟ تو مادر سه تا بچه‌ای آخر...
بعدش هم یاد حضرت زهرا س افتاد. مادر سه بچه و باردار. امیرالمومنین چه کشیدند؟ خدا داند...
خب من فردایش که دیدم بازویم هم درد می‌کند، بیشتر به یاد حضرت افتادم. و البته آن لحظه که وسط خیابان افتادم و آخ که بدم می‌آید نامحرم شمایلم را در یک حالت نامتعارف ببیند.
اما همسر... ساعت ۹ آمد خانه. مهدی برادرم هم مهمانمان بود. شام را سریع آوردم. سر سفره بودیم. نمی‌خواستم تعریف کنم برایش. اصلا تمِ ناراحتی و دلخوری داشتم چون دیر آمده بود و شب قبلش هم دعوای حسابی کرده بودیم. طوری که راضی شده بود برویم دفترخانه و شروط ضمن عقدم را ثبت رسمی کند. آن شب با یک بهانه مسخره، از خانه زد بیرون و گفت تا صبح نمی‌آید. آخرش هم من پیامکی و تلفنی عذرخواهی کردم و با مهربانیِ من، ماجرای دفترخانه رفتن، منتفی شد.
سر سفره ماجرا را برای مهدی تعریف می‌کنم. به در می‌گویم که دیوارم، تکیه‌گاهم بشنود. چندان واکنشی نشان نمی‌دهد. هرچند قابل پیش‌بینی بود. می‌زنم توی فاز خنده و شوخی. اینکه مجموعا آن چیزهایی که تنم بود، چقدر می‌ارزید. چادر: ۱ و نیم، کفش وَنسم: یک الی دو تومن، شلوار گپ ذغالی: ۵۰۰ تومن، روسری ابریشم توئیل، حدود ۴۰۰ تومن. عینکم: یک تومن، ساعت دستساز کوکیِ سوئیسی‌‌ام که چند روزی هست تازه مصطفی برایم خریده: ۲ و نیم، انگشتر: نمیدانم انقدر قیمت طلا بالا و پایین میشود. توی کیفم خدا رحم کرد لب‌تاپ را نگذاشته بودم. فقط خودِ کیف: ۵۰۰ تومن. هدفون بلوتوثی: احتمالا ۵۰۰-۶۰۰ تومن... نمیدانم. گوشی‌ام هم که هیچی دیگر...
بلاخره خدا رحم کرد. حتی چادرم هم پاره نشد. فقط یک قسمت کوچکش، اندازه یک سکه، رد کشیدگی دارد. زندگی چقدر گران شده. جوانی‌ام از آن هم گران‌تر است. یک ذره دارم رنج می‌کشم و از عمر گران هیچ نیاندوخته‌ام...
برای خودم جالب بود که بعدا که به مردنم فکر کردم، اولین چیزی که بعد از نماز قضاهایم جلوی چشمم آمد، تمام نشدن کار پایان‌نامه‌ام بود. شاید این تنها ثمره زندگی‌ام بعد از بچه‌ها باشد که خدای آن‌ها بزرگ است اما این کار را، این بار را کسی باید از روی زمین بردارد که فعلا انگار فقط دغدغه من و استادم است.
یک تکانی باید می‌خوردم دیگر با این همه ناشکری. الحمدلله.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۵ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۱۴
نـــرگــــس

نه دل آزرده، نه دلتنگ، نه سوخته‌ام
یعنی از عمر گران هیچ نیندوخته‌ام

پاسخ ساده من سخت تر از پرسش توست
عشق درسی است که من نیز نیاموخته‌ام

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم
که هر چه زهر به خود می‌دهم نمی‌میرم

درخت سوخته‌ای در کنار رودم من
اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

اینم غزل تازه تصنیف شده و سفارشیِ من از ابیات فاضل نظری :) مناسب حال...
در یک روز ابری که برای کار پایان‌نامه رفتم دانشگاه و استادم نتونستند بیان...
بعد از فوت خاله‌ی نازنین‌شون، صدای استاد پر از غمِ آکنده از محبت بود. عشقی که به مادرِ دلسوخته‌اش داشت از پشت صدای محزونش شعله می‌کشید. استاد بی‌قرار بود...
با پژمردگی فرق داشت. مثل من نه... که پژمرده‌ام، فسرده‌ام. تلخم. هیجان دارم اما عاطفه، نه.
در حال پیاده‌روی به سمت خیابان کارگر، به حجم ترسناک بی‌عاطفگی خودم و گذشته‌‌ی خالی از محبت فکر می‌کنم.
به این خانه‌ای که ساختم و محبتش کم است.
دلم می‌خواهد فرار کنم. مثل همسر مجال و پای گریز ندارم. حیف. به خاطر بچه‌هاست ولی چه فایده وقتی لبخند هم دریغ می‌کنم. حیف.
کاش می‌شد یک جایی می‌رفتم سبک بشوم.
دیشب بلاخره با خودم عهد کردم. تصمیم گرفتم، آرزو کوتاه کنم. مهربان باشم. زندگی‌ کنم. حتی در شرایطی که غرورم له می‌شود، تاب بیاورم. اگر در قفس افتادم حتی، بچه‌ها را هر روز در آسمان بیرون پرواز بدهم.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۴۳
نـــرگــــس

اکنون من بر او احاطه دارم.
اکنون من بر کار او احاطه دارم.
از بودن من، او توانسته...
حالا و هر روز، دعای من را لازم دارد.
گرچه زخمم التیام یافته، اما نمی‌توانم فراموش کنم.
وقتی در چشم‌های سیاه و سرمه کشیده‌ی مغرورم می‌نگرم...
و در چهره‌ای که با تارهای تازه نقره‌ای شده، زینت داده شده...
و به دست های خسته‌ام که درد می‌کنند، می‌اندیشم...
و گوش‌هایم از ادراکِ متن ترانه‌ها سر باز می‌زنند...
و زبانم آنچه روح و روان، از آن آزرده است، تکرار می‌کند...
و قلبم مدام با کسی نجوا می‌کند...
و کارم را به او می‌سپارد...
و میگوید خدایا...

۱ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۲۳ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۴۴
نـــرگــــس

زندگی بدون چالش کم از مردگی نداره.
زندگی بدون داشتن رویا هم تلخه و انسان رو تلخ می‌کنه.
دارم سعی می‌کنم با یک روش جدید، با سختی‌ها مبارزه کنم و رویاهای جدیدم رو پیدا کنم.
هر چه تلاش کردم نتونستم از پس تنهایی‌ها و غم‌ها و دردها و زخم‌هام بربیام.
تنهایی نمیشد. فکر کردم باید با همسرم اون‌ها رو حل کنم اما او خودش، تنهایی‌ها و غم‌ها و دردها و زخم‌های خودش رو داشت.
و ما هر دو ناتوان.
یادتون هست داشتم ظرف میشستم و گفتم: "وای... فهمیدم!" فهمیدم که با سررسید جیبی کوچکم چه کار کنم...
عیدی من همین هست که براتون این رو تعریف کنم...
می‌خواستم از سال جدید سررسید رو افتتاح کنم اما نتونستم. یک شب که خیلی دلم گرفته بود و کلافه بودم، صفحه اولش رو باز کردم و نوشتم:
بسم الله الرحمن الرحیم
انا غیر مهملین لمراعاتکم و لا ناسین لذکرکم
ما در رسیدگی به شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را فراموش نمی‌کنیم.
صفحه بعدش هم چند جمله‌ای برای امام زمان نوشتم. از اون لحظه به بعد آرام شدم. گاهی آخر شب‌ها که همه خوابیده بودند، می‌رفتم دفترچه‌ام رو باز می‌کردم و اون چند جمله رو می‌خوندم و آرامش می‌گرفتم.
حتی لحظات سخت‌تری پیش اومد که اگر این باور رو نداشتم که حضرت می‌بینه و می‌تونم برم براشون چند خطی بنویسم، تهی میشدم و پژمرده، می‌مردم.
اما حالا انگار به بی‌نهایت وصل شدم.‌ دیگر اکسیر دارم...

۲ نظر موافقین ۱۸ مخالفین ۱ ۱۹ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۴۶
نـــرگــــس
عیدتون خیلی خیلی مبارک. عیدی هم می‌خوام بدم چون ۱۷ شعبان به دنیا اومدم. طلبتون باشه، همون روز میدم :) ولی الان این رو فعلا بخونید که خیلی مهمه و خیلی دغدغه داشتم که برای امروز مکتوبش کنم...

این روزها اتفاقات بزرگی در عالم داره می افته که ممکنه یک مقدار سطحی ازش بگذریم و من الان می خوام که از یک زاویه جدید بهش نگاه کنید و با همدیگه اهمیت و عظمتش رو درک کنیم و لذت ببریم.
جنبه هایی از تمدن غرب وجود داره که بهشون میگن cultural aspects. دو تا از جنبه فرهنگیِ تمدن غرب، یکی رسانه و مدیا است و یکی فرهنگ سلبریتی. باید توجه کنیم که تا وقتی که ما به بدیل خودمون در انقلاب اسلامی در این عرصه ها نرسیم و خاکریز دشمن رو فتح نکنیم، منفعل خواهیم موند و همواره مورد تهاجم. سوال اینجاست که چطور باید حمله کنیم؟ آیا چون آمریکا، آمریکنز گات تلنت دارد، ما هم باید ایرینینز گات تلنت بسازیم با یک اسمِ جدید؟ مثلا یک عصرِ جدید که توش استعدادها با محوریت یکی از جنبه های اخلاقیِ تمدن غرب یعنی رقابت! با همدیگه مقایسه بشن، با همدیگه مسابقه بدن؟ یک عصرجدید که قضاوت و داوری ارزشی در اون جایگاهی نداشته باشه؟ یک عصر جدید که استعدادهای ناهمگون از ورزش و هنر و آواز و فکر و اندیشه و ... همه مجبور به رقابت با هم در یک میدان باشند؟ در نهایت ما با عصر جدیدی مواجه شدیم که مذهبی ها برای پایین نیامدن شان مسائل دینی و ارزشی در گردونه رقابت، از شرکت در اون خودداری کردند و به این ترتیب، نسخه ی تماما سکولارِ ایرانیزه شده ی گات تلنت ها در کشور خودمون بازسازی کردیم...
نه! ما نیاز به یک فرم و قالب جدید داشتیم و داریم... در عرصه رسانه و هنرهای صوتی و تصویری.... و نمی دونم شنیدید یا نه که میگن "انقلاب اسلامی از پژوهشگران انقلاب اسلامی، سال ها جلوتر هست"؟ انقلاب اسلامی یک سال قمری هست که وارد نهضت جدید و مبارکی شده که دنیا رو شگفت زده کرده و بیش از این خواهد کرد و بدیع بودنش باعث میشه که فکرها از تحلیل دقیق و عمیقش باز بمونند. ما وارد نهضت جدیدی شدیم. نهضت رسانه انقلاب اسلامی که من می خوام اینجا به دو نمونه ی بی نظیرش شما رو توجه بدم.
اول: حسینیه معلی
اشتباه نکنید. حسینیه معلی گات تلنت نیست. چون جنبه اخلاقی مرکزیِ گات تلنت رو نداره. در این حسینیه رقابتی در کار نیست و همه با عشق معنوی در اون شرکت می کنند. معنویتی که همه افراد رو تبدیل به برنده می کنه و نیازی به انتخاب افراد از طرف انسان های زمینی نیست. نکته بعدی این هست که یک جنبه فرهنگی مهمِ تمدن غرب هم در اون حضور نداره: فرهنگ سلبریتی. نکته فوق العاده جالب در فرهنگ دینی و مذهبی ما همین هست که به رغم شهرت و محبوبیت افراد شاخص مذهبی، اون ها هیچ وقت از فرهنگ سلبریتی پیروی نمی کنند. حسینیه معلی چه در انتخاب داوران و چه در انتخاب و گزینش شرکت کنندگان، هیچ معیار خاصی جز مردم رو مد نظر قرار نداده. حتی معیارهای زیبایی شناسانه رو دخیل نکرده. مردم، از هر ملیت و از هر قومیتی، با هر قالب هنری اومدند در این برنامه و ما رو با ذائقه های جدید دینی و معنوی آشنا کردند و این خیلی اتفاق بزرگی هست... خیلی! و حالا حالاها مونده تا ما عظمت این اتفاقات رو درک کنیم.
دوم: نهضت سرود دینی
اتفاقات بزرگ و مهمی در حال وقوع هست. تصورش رو بکنید! ما پدر و مادرها دغدغه این رو داشتیم که چطور فرزندانمون رو با مفاهیم دینی آشنا کنیم و با اولیا خدا و امام زمانشون پیوند بزنیم؟ چطور امام زمان رو بهشون معرفی کنیم؟ یک مداح انقلابیِ مخلص، اومد با یک ادبیات جدید (که برای حوزویان و دانشگاهیان گیج کننده بود) امام زمان رو فرمانده خطاب کرد! و الان بچه های دهه هشتادی و نودیِ مذهبی، به امام زمانشون با خطاب سلام فرمانده، عرض ارادت می کنند و آقا امام زمان زنده اند! باورمون نمیشه... نه؟ ولی ایشون جواب میدن و سربازهاشون رو با ولایت تکوینی تربیت می کنند. ما مادر و پدرها چقدر باید تلاش می‌کردیم که مفاهیم عهد و بیعت با امام زمان رو برای بچه‌هامون جا بندازیم؟ حالا خودشون تکرار می‌کنند که اینجا کشور امام زمانه... و با این دست فرمون، بچه‌های ما از ما جلو خواهند زد. حالا دیگه مساله دفاع مطرح نیست که چطور فرزندانمون رو از معرکه تهاجم فرهنگی رسانه غربی و هالیوود و کی‌پاپ‌ها و ... بیرون بکشیم. با این حمله، صحنه میدان تغییر خواهد کرد.
از نظر فرم؛ ما به سرود رسیدیم که به جای سلبریتی محور بودن، مردم محور است و اگر دقت کنید، برای به اصطلاح گرفتن و وایرال شدن، به شهرت پیشینی خوانندگانش اتکا ندارد. بلکه بر پای محتوای غنی و ادبیات پیشرو مورد استقبال قرار می‌گیرد و مخاطب اصلی آن، کودکان و نوجوانانِ آینده‌ساز هستند و حالا حالاها مونده که برکات این نهضت برای ما روشن بشود. ولی امروز باید این اتفاقات رو جدی بگیریم تا در کمتر از یک دهه آینده، قیام سال ۴۲‌ رسانه‌ی انقلاب اسلامی رو به پیروزی انقلاب اسلامی سال ۵۷ مبدل کنیم. این اتفاقات رو جدی بگیریم...

۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۰۱
نـــرگــــس

در مورد ایجاد مسمومیت‌های خرابکارانه، یه مطلبی شنیدم از زن‌دایی‌ام که مدیر فلان مدرسه در بروجرد، با یک اقدام پیشگیرانه، کاری کرده بود که مدرسه‌اش، آرام‌ترین شرایط رو در این روزها تجربه کرده. داشتم به همسر توضیح می‌دادم که زن‌دایی چی گفته تا به عنوان پیشنهاد، مطلب رو به دوستان بالا منتقل کنه تا ان شاءالله غائله هر چه زودتر جمع بشه. اینکه تا الان هم در موردش چیزی نگفتم به دلایل زیادی بود. دو تا از مهم‌ترین دلایلش، یکی اینه که این مطالب تاریخ انقضا داره و حتی زودتر از "زن، زندگی، بردگی" تموم میشه و میره پی کارش و اساسا، موضوع وبلاگ من، خودم هستم! صالحه+. افکارم و ماجراهای خودم و خانواده‌ام. گهگاه، اجتماعی می‌نویسم با مایه‌های فلسفی، به ندرت کاملا سیاسی و هرگز امنیتی. از اینکه مطالب رو با عینک امنیتی ببینم متنفرم و از قضا ماجرای مسمومیت مدارس یک موضوع کاملا امنیتی و فاقد هرگونه جنبه اجتماعی محسوب میشه.
دلیل دوم که مهم‌تر از قبلی هست این هست که من در جمهوری اسلامی ایران زندگی میکنم، نه در یکی از کشورهای مشترک‌المنافعِ سرسپرده‌ی انگلستان که هنوز با فرم دِمده و عقب افتاده‌ی پادشاهی اداره میشه و بیشتر شبیه دیکتاتوری هست. به لطف خدا و دعای امام زمان عجل الله تعالی فرجه‌الشریف، در کشور من از سال ۱۳۵۷ به برکت انقلاب اسلامی و معجزه خمینی کبیر و خون شهیدان، آزادی حاکم شده. قدرتِ زر و زور و لفّاظی علیه مردم ایران این روزها به صفر میل میکنه. پس مجبور نیستم در مورد چیزی که دلم نمی‌خواد حرف بزنم و بهش ضریب بدم...
همون لحظه‌ای که داشتم در مورد قضیه مدارس با همسرم صحبت میکردم، دخترم استرس گرفته که دیگه نذارم بره مدرسه. بهش میگم مامان، نگران نباش! تو مدرسه شما هیچ اتفاقی نمی‌افته، اونجا همه عاشق انقلاب و آقا هستند. بعد ادامه میدم که ولی میخوام بفرستمت یه مدرسه‌ای که همه‌جور بچه‌ای توش باشن که چهارتا فحش بی‌تربیتی بشنوی، یاد بگیری از اعتقاداتت دفاع کنی. طفلی بچه‌ام اصلا منظورم رو نمی‌فهمه! همش می‌ترسه از دوستش نرگس دور بشه :|
حالا چند دقیقه بعد، گوشه اتاقشون، زیر جعبه بزرگِ آجره‌ها، یک سوسک مرده پیدا می‌کنند: ماماااان! سوسک!
_بدید لیلا برش داره.
زینب داد میزنه و اعتراض که مامان آخه لیلا!؟
میرم بالای سرِ سوسکه! چندشم میشه با دستمال برش دارم. با هیجان به بچه‌ها میگم: کی دوست داره سوسک رو برداره و جایزه بگیره؟
_ من!
_ من! من!
فاطمه‌زهرا سریع می‌دوه و برش میداره و از پنجره میندازش توی کوچه. زینب روی کاناپه داره گریه می‌کنه که من می‌خواستم سوسک رو برش دارم. موکت همون گوشه رو میزنم کنار و یه سوسک بزرگترِ مرده پیدا میکنم. زینبِ مامان که محتاط‌ترین دخترم هست، میاد و سوسک رو برمیداره و می‌اندازه بیرون. حالا جایزه چیه؟ فاطمه‌زهرا حدس میزنه: لابد یه بوس!؟ بهش میگم چقدر تو باهوشی آخه! از کجا فهمیدی؟ جالبه که زینب این کار رو برای جایزه نکرد. فقط برای تجربه و لذت خودش بود. اصلا قضیه جایزه یادش رفت.

یادِ یه خاطره می‌افتم. سال‌ها پیش، ۸۸، ۸۹، شاید هم قبل‌ترش بود، برای اولین بار رفته بودیم تنگه‌واشی. زمستون بود و همه‌جا یخ زده بود. ما هم لباس‌هامون کافی نبود و سردمون بود. اصلا نشد هیچ کار کنیم. داشتیم دست از پا درازتر برمیگشتیم که بابام، کنار یک جویِ آب یخ ایستاد و به من و رضا داداشم گفت: کی حاضره دستش رو ۵ دقیقه توی این جوی آب نگه داره تا من بهش این تراول ۵۰ تومنی رو بدم؟

تا رضا دو دوتا چهارتا کنه که می‌ارزه یا نه، من داوطلب شدم :) ۵ دقیقه‌ی من که تموم شد و تراول رو با خوشحالی از بابا گرفتم، رضا تازه میفهمه عجب ضرری کرده چون از قیافه صالحه معلومه که خیلی هم سخت نبوده :) ولی پشیمونی دیگه سودی نداشت. بابا گفت فقط همون یه تراول بود...
کلا من بچه زرنگ خانواده بودم ولی همیشه در چارچوب حرکت می‌کردم و جرزنی و فریبکاری و دزدی توی کارم نبود :) مثلا پول‌توجیبی من و رضا همیشه برابر بود. اما من پس انداز می‌کردم، اون خرج. گاهی هله‌هوله‌هام رو توی کمدم جمع می‌کردم، بعد رضا می‌اومد میگفت بهم بده، میگفتم نمیشه، پولیه! بعد هر قیمتی که میگفتم قبول می‌کرد. پفک هزارتومنی رو ده هزارتومن بهش میفروختم چون زورش می‌اومد تا دو تا کوچه اون‌ورتر بره، منم تجارت خودم رو می‌کردم و عشق می‌کردم. البته رضا سالها بعد اعتراف کرد که هروقت حواسم نبوده، بی‌اجازه خوراکی‌هام رو کش می‌رفته :)
بعد من با پول‌توجیبی‌هام وسایل ورزشی و کتاب می‌خریدم، رضا دوباره هله‌هوله و آت و آشغال. بعد وسایل ورزشی من رو می‌گرفت و خرابشون می‌کرد. مثلا کوله پشتیِ خداتومنیِ deuter من رو خراب کرد و هیچ وقت به روی مبارک خودش نیاورد....
ولی انصافا من خیلی بچه حرف گوش کنی برای مامان‌اینا بودم. مثلا مامان اینا تا وقتی که من گواهینامه نگرفتم، بهم ماشین ندادند ولی رضا یک سال و دو ماه و سیزده روز از من کوچکتر بود، اما همیشه پشت رول بود. حتی بعدا هم که گواهینامه داشتم، در یکی از سفرهای سوریه، رضا پررو پررو نشست پشت توسانِ شاسی بلند بابا و کلی حال کرد، با اینکه غیرقانونی بود ولی به من ندادند! خیلی زور داشت برام که نذاشتند من تجربه کنم. فکر کنم آهِ من، خانواده رو گرفت چون قدرِ من رو ندونستند و من هم نجابت به خرج دادم دیگه به روشون نیاوردم. البته هرچی من میگم خانواده ما پسر دوست هستند، باورشون نمیشه. به مامان که خیلی بر میخوره.
مثلا الان این بار سومی هست که در دو سه سالِ اخیر، مهدی، بدون داشتنِ گواهینامه با ماشین بابا تصادفِ خرکی کرده و میلیون میلیون هزینه روی دستشون گذاشته. بیچاره پدرم ورشکست شد انقدر خرج ماشین کرد. مامان میگه چیکار کنم؟ تربیت پسرا دست من نیست! میگه تو فقط زیرِ دست من بودی و برای همین خوب شدی! اما همین مامان‌خانم یادش رفته که اون اوایل، هربار که ما اعتراض کردیم که ماشین دست این پسربچه ندید، ازش دفاع کرد و تازه بعد از تصادف اول و دوم، مخالفت زبانیش زیاد شده! اونم نه در عمل. یعنی مثل مخالفت‌هاش با من نیست که سفت جلوم رو بگیره. فقط میگه و میگه و میگه بلااثر.
امشب خونه مامان‌اینا بودیم. بعد از شام، سریع رفتم پای سینک تا ظرفا رو بشورم. بابا میاد میگه نمی‌خواد دخترم! میگم نه! درست میشه. (اصلا غرق افکارم شدم :))) چرت و پرت میگم.) بعد بابا میره به مامان میگه: صالحه داره ظرفا رو میشوره ها! مامان یه چیزی آروم میگه. بعد مهدی که لم داده و داره کال آو دیوتی بازی میکنه، میگه خب بذار بشوره، مگه چیه! (خنده‌ام میگیره به این بلاهت داداشم :))) وای خدایا! مُردم! D: ) بعد بابا و مامان صوری‌طور دعواش میکنن. بعد مامان که سر سفره شام یه ذره باهاش بحثم شده بود، میاد پای سینک و دوباره تعارف که نمی‌خواد! (حالا مطمئن بودم که اگر نمی‌شستم، بعدا مامان به روم می‌آورد که همه‌اش پای لب‌تاپت داری روی پایان‌نامه کاری می‌کنی و به ما اهمیت نمیدی و به بچه‌هات اهمیت نمیدی و همسر خوبی نیستی برای شوهرت و .... ولی دیگه از همه‌ی این حرفای مامان عبور کردم.) انگار نه انگار که بهم میگه نمی‌خواد، ادامه میدم.
حین ظرف شستن یهو به ذهنم میرسه که سررسید جیبی جدیدم رو به چی اختصاص بدم و چی توش بنویسم. از خوشحالی میگم: وای! فهمیدم. مامان میگه چی شد؟ میگم بهش ولی نمیگم می‌خوام دقیقا باهاش چیکار کنم. دلیلش رو هم بهش میگم: چون بعدا می‌خواد این کارم رو بزنه توی سرم. مامان با یه حالت خاصی توام با نگرانی که نمی‌تونم شرحش بدم، میگه: دخترم، من کم کم دارم حس میکنم که از بس نخبه‌ای، ما نمی تونیم خیلی از حرفای تو رو درک کنیم و تو اذیت میشی... (حالا این رو مادری به دخترش میگه که اصلا عادت نداره از دخترش تعریف کنه! مثلا هر بار که برام خواستگار مق اومد، مادراشون ور ور ور در مورد پسراشون تعریف می‌کردند؛ مامانِ من: سکوت!)
:)))) میگم مامان تو رو خدا مسخره‌ام نکن.
میگه نه! جدی میگم! چرا باور نمی‌کنی؟
میگم باشه مامان باور میکنم اما من اصلا نخبه نیستم...
آخه امروز مامان قربونش برم، خیلی روی مغز من رفت. ماجرا اینطوری شروع شد که گفت دختر همسایه بچه‌ی سومش توی راهه... بعد حرف افتاد و مامان گفت مشکل اینجاست که نیت بعضی‌ها (منو میگه!) اینه که دکتراشون رو بگیرن بعدش بچه بعدی رو بیارن. میگم مامان چی میگی! دکترای من دو سه سال دیگه تموم شده. من می‌خوام لیلا ۵ سالش بشه که بشه گذاشتش مهد بعد بچه بعدی رو بیارم. مامان بازم به ذهن خوانیِ من ادامه میده و یه چیزایی میگه که اصلا به من نمی‌چسبه.
بهش میگم مامان تو بین زن‌های دور و اطرافت کسی رو دیدی که اندازه من بهش فشار اومده باشه در پروسه فرزندآوری؟ اصلا از زاویه درسِ من بهش نگاه نکن. من هر وقت لیلا یاد گرفت خودش بره حموم، بچه بعدی رو میارم! حالا خوب شد؟ بابا کمرم شکست سر حموم بچه‌ها تو بارداری قبلی. شوهرم از لحاظ اقتصادی چقدر بهش فشار اومده. ضمنا دیگه نمی‌خوام تو کارهای بعد زایمان من رو بکنی! برای شما دیگه بسه! برو استراحت کن. دخترام هستند. بعدشم ۵ سال چیزی نیست که...
مامان با یک حالت خاصی که انگار قانع شده، تایید میکنه. توی صورتش می‌بینم که داره برای من دلسوزی میکنه.
بعد هم ادامه میدم که ضمنا در ماجرای پیری جمعیت کشور، نرخ باروریِ کلِ هر زنِ ایرانی از نرخ باروری زنان ایرانی در هر سال، مهم‌تره و بهش میگم دختر همسایه سنش خیلی بیشتر از منه و نباید با من مقایسه‌اش کنه.
هوووف. تازه دوباره عصر هم سر یه حرفِ دیگه‌ای که من زدم؛ برای مامان سوءتفاهم ایجاد شد. دیگه داشتم تصمیم می‌گرفتم که جلوی مامان، لال بشم. واللاااا! که بنده خدا خودش حس کرد که چقدر داره بهم سخت می‌گیره. خدا شاهده که من همیشه سعی کردم ناراحتش نکنم و رضایتش رو جلب کنم. کِی بشه که یه ذره با من مهربون‌تر بشه، خدا میدونه...

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۰۸
نـــرگــــس

بهتون گفتم که اون دوره آموزشی‌ای که خریدم در مورد مشکل من چی گفته بود؟ وای! افتضاح بود. خانم دکتر می‌گفت: شما فرض کن شوهرت تمام دار و ندارت رو بالا کشیده، ولی شما می‌بینی دست به خیره! خیرش به دیگران میرسه! خب این نقاط مثبتش رو ببین و ببین باعث شده شما چقدر توانمند‌تر بشی... تمرین این هفته‌تون این باشه که یک لیستی از این نقاط مثبت تهیه کنید. برید و از این تمرین لذت ببرید!!!
خب من اصلا این عدم تعادل توی کَتَم نمیره و از موضعم کوتاه نمیام و دست از تلاش برای تغییر شرایط نمی‌کشم. ولی به مرور متوجه شدم که اصلِ این ماجرا که نه، رفتارهای خودِ همسر هم به خودیِ خود که نه، بلکه مسیری که من رفتم برای حلِ مشکل، چه برکات خاصی داشته و چقدر بهم کمک کرده تا تبدیل به آدم بهتری بشم و در نهایت همسر و بچه‌ها، خانواده و جامعه از این تغییرات نفع می‌برند. بنابراین سعی کردم یک سری از نقاط مثبت کلِ داستان رو ببینم و این‌جا بنویسم. این نکته رو هم بگم که تمایز گذاشتن بین نقاط مثبت خودم یا نقاط مثبت همسر و "نقاطِ مثبت داستان" یکی از دستاوردهای این ماجرا برای زندگی من بود چون پیش از این، من هیچ‌وقت از این زاویه مسائل رو تشریح نمی‌کردم...
قبلش از تک تک شما دوستانِ خوبم که باعث شدید دریچه‌های کوچک و بزرگی برای فهم و رشد به روی من باز بشه، می‌خوام تشکر کنم. از صمیم دل ازتون ممنونم و دعا می‌کنم که تک تک لحظات زندگی‌تون پر از صفا و حالِ خوب و یادِ خدا باشه.
نقاط مثبتِ داستان:
من رو به واقعیات جامعه و زندگی عموم زنان جامعه نزدیک کرد و باعث شد درک عمیقی از ماجراها و احساسات اون‌ها پیدا کنم.
مردهای زیادی هستند مثل دوستِ نعیم (توی پوست شیر که اسمش رو نمیدونم چون تازه دیشب برای اولین بار، قسمت اول فصل سه رو دیدم) که به التماس های زنش توجه نمیکنه و چک می‌خوابونه توی صورت کسی که عاشقشه! ولی وقتی رفیقش همون چیز رو میگه، روش رو زمین نمیزنه! خب این یعنی چی؟ چرا مردِ ایرانی وقتی بین شب، تنها موندن و تنها خوابیدن زن یا خواهرش و رفتن پیش دیگری، ترجیحش اینه که شب‌ها زن و بچه‌هاش تنها بمونند یا نهایتا برن خونه پدرزنش تا اون بره پیش خواهرش که خواهرش تنها نمونه! (موردی که امروز از دوستم شنیدم که مردی ۸ ماه زن و بچه‌اش رو به این بهانه تنها گذاشته بوده و نفقه‌ هم نداده حتی!) تکثیر و تکرارِ این مردها، پژواکی ایجاد میکنه که حتی مردهای فرهیخته‌ای مثل همسر من رو هم تحت تاثیر قرار میده. زنهار.

باعث شد روند حرکتِ سابقم رو به هم بزنم. دست به یک تلاش همه جانبه برای پیدا کردن منشا مشکلاتم و راه چاره بزنم. از منظرهای مختلف به مشکلم نگاه کنم. لایه‌های اون رو بررسی کنم. باعث شد احساساتم رو بهتر بشناسم و با احساسم همدلی کنم. ارزش‌های زندگیم رو یک دور مرور کنم و واقعی‌ها رو از توهمی‌ها و تخیلی‌ها تشخیص بدم.
مثلا در گفتگو با یکی از هم‌دانشکده‌ای‌هام متوجه شدم که ارزش جهاد، به شدت برای من پررنگ‌تر از ارزش شهادت هست! و اینکه من چقدر شخصیت الگوپذیری داشتم. مثلا بانوامین. چقدر همیشه عاشق شبیه ایشون شدن بودم. یا همسرِ حضرت آقا با همون اندک‌چیزهایی که از ایشون می‌دونم و دکتر حسابی و ...
بنابراین هرگز نمی‌تونم اون گفته خانم مشاورم رو قبول کنم که شرایط کاملا بهم تحمیل شده. نه! من خودم هم به استقبال این سختی‌ها رفتم و بهشون افتخار میکنم. چون طلبِ عظیم رو در ظرفِ بزرگ می‌ریزند، نه در پیاله کوچک و چاره‌ای ندارم جز رنج کشیدن تا بزرگ بشم و سختی‌هایی که در گذشته کشیدم گواه بر این موضوع هستند که با وجود اینکه لحظه‌هایی وجود داشت که من پناهی به جز خداوند نداشتم اما به سلامت از اون‌ها عبور کردم و کردیم و قوی‌تر شدیم. پس فقط لازمه که حالم خوب باشه. از خداوند منّان بی‌نهایت سپاسگزارم که حتی ذره‌ای من رو قابل دونست برای اندکی بیشتر رشد کردن. الحمدلله.

باعث شد از تصور داشتنِ اون زندگی فانتزیِ همه‌چی گل و بلبل کاملا فاصله بگیرم و متوجه بشم که بخشی از قضاوتم در مورد زندگیم صحیح نبوده و باید بعضی مسائل رو جدی تر میگرفتم. این اتفاق، ضربه‌ی سنگینی بود ناشی از نشناختن و جدی نگرفتن اهمیت برخی از عواملی که در گذشته هم بودند، اما من نمی‌دونستم که به چه معنا هستند و چه نقشی رو می‌تونند ایفا کنند.

بنابراین باعث شد یک دور تمام عملکردهای اخیر و حتی سالهای دورتر خودم و همسرم و تغییرات هر دومون رو در داخل و خارج خانواده آنالیز کنم. معاشرت‌هامون و جهت‌گیری‌هامون در زمینه‌های مختلف زندگی. مثلا وزن مسائل معنوی در زندگی‌مون، وزن تلاشهای اقتصادی ما در دوران تاهل، وزنِ ارتباط هر کدوم از ما مثلا با نامحرم یا با دوستانمون در محل کار و ...

باعث شد مشکلات و ضعف‌های خواستگاه‌های فکری‌ای که ازشون نسخه گرفته بودم رو از طریق مقایسه‌شون با هم تشخیص بدم که برای پایان‌نامه‌ام کمکم میکنه و از همه مهم‌تر باعث شد ایده اون طرح جدید میدانی‌ به ذهنم برسه که واقعا دستاورد خیلی مهمی برام محسوب میشه و وقتی برای همسر توضیح میدم در موردش و ابعادش رو تشریح میکنم، از توی چشماش می‌بینم که داره به نبوغم ایمان میاره :)

باعث شد تاکیدات من به همسر در مورد اینکه این مشکل رو باید "با هم" حل کنیم، یه مقدار جدی‌تر گرفته بشه و یک سری تکنیک‌ها هم در اولویت قرار بگیره.
۱. تکنیکِ "بِ چشمات"
اشاره به مفهوم بی‌خیالِ فکر و خیال شدن و کاملا به خدا واگذار کردنِ مساله.
این تکنیک رو اون شبی کشف کردیم که در پست قبل در مورد نوشتم. وقتی همسر ساعت یک و نیم اومد خونه و دید من کنارِ رخت‌خواب زینب نشستم و با آرامش دارم کتاب می‌خونم و زینب گهگاه ناله می‌کنه، همسر بغض گلوش رو می‌گیره و متوجه کم‌کاریِ خودش در مورد ما میشه. مخصوصا اینکه همه‌ی اون سه ساعت جلسه‌اش هم بی‌نتیجه بود. بعدا بهم گفت که وقتی رفتم آشپزخونه که برای زینب، یک فنجان بیاره که توش نبات‌داغی که من آماده کرده بودم رو بریزه، از شدت ناراحتی می‌خواسته فنجان رو بکوبه توی صورت خودش. همون شب این حالت بهش الهام میشه. البته به خودِ من، چند ساعت قبلش این حالت الهام شده بود وگرنه با آرامش مشغول خوندنِ تاریخ جهان بعد از جنگ جهانی دوم نمی‌شدم!
رمز گذاشتیم بین خودمون که هر وقت خواستیم توی جمع از این حالِ عدم استرس و توکل به خدای همدیگه جویا بشیم،  "بِ چشمات" رو به کار ببریم. به صورت کلی، این حالت "بِ چشمات" نسبتا هم موثر بوده برای استرس نکشیدن ولی نه همیشه چون بلاخره وقتی اطرافیان بهت استرس وارد میکنند، مقداری گریزناپذیره اما فعلا از سردرد و گرفته بودن صورت نجات پیدا کردیم و بشاشیت‌مون برگشته :)
۲. تکنیک "زبون بریز برام" برای یک دلِ شکسته‌.

دیروز  دوستم میگفت که همسرِ مرحومِ دوستش همیشه یک جمله‌ای داشت. میگفت: مرد یا باید قیافه داشته باشه یا پول. اگر هیچ کدوم از اینا رو بلد نبود باید بلد باشه زبون بریزه...
من که هر کاری کردم نتونستم دلم رو جوش بدم ولی قشنگ می‌بینم گاهی با حرفای همسر آروم میشم. مثلا امروز در جواب من که باز هم بهش در مورد دل‌شکستگی‌ام گفتم، گفت: تو از این دنیا چی می‌خوای؟ صبر کن، من همه‌ چیزو به پات میریزم!
دقیقا نکته همینه که خودمم میدونم چیزی از دنیا نمی‌خوام اما منتظرم که اون دنیا رو بخواد به پام بریزه و من بگم لازم ندارم. پس آقایون این نکته رو از دست ندن و خانوما به همسرانشون بگن که از چه جمله‌ای آرامش و حس خوب گرفتن تا نظیرش تکرار بشه.
۳. تکنیک کم کردن اسکرین، شب‌ها قبل از خواب، برای آرامش بیشتر، معاشرت بیشتر و کم کردن تصورات و تخیلات اضافی. مخصوصا این روزها که شبکه‌های نمایش خانگی دست از سر ملت برنمیدارن با این سریال‌های روی مخشون.
۴. تکنیک مهربون‌تر بودن موقع تذکر دادن و کم کردن تلورانسِ شوخی و جدی‌ حرف‌زدن برای خانم‌ها با همسر و بقیه افراد خانواده. چون متوجه شدم با آرامش و مهربونی حرف‌های مهم رو زدن؛ روی این جنسِ خشن خیلی اثر عمیق‌تری میذاره و ضمنا یه مدت بود که حس می‌کردم روی مخِ همسر رفتم! البته که طبیعتا در ماجراهای اخیر خیلی آسیب دیدم که باعث شد لطافتم کم بشه. خلاصه دارم روش کار می‌کنم. مطمئنم ترمیم میشه و به لطف خدا، خیلی زود به اهداف کوتاه و میان‌مدتم میرسم.

سرتون رو درد آوردم. تهِ این چیزهایی که گفتم این شده که حالا خیلی زیبا و تمیز می‌تونم استدلال کنم که ای جناب همسرجان! من رو بذار در اولویت حلقه‌های ارتباطی‌ات تا زندگی‌ات از همه جهت عالی‌تر بشه و عجیبه که خیلی داره به حرفام گوش میده :)
دوستانِ خوبم، باز هم ازتون ممنونم. همراهی شما برای من خیلی ارزشمنده. کامنت‌ها رو هم باید سر فرصت جواب بدم. باز هم ممنون از صبوری شما.

۵ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۲ اسفند ۰۱ ، ۰۷:۲۸
نـــرگــــس

هومممم... خب از کجا بگم؟ از سفر قم شروع کنم؟
کلا آدمی مثل من که طبعش اینه که سختی‌ها رو از شیرینی‌ها پررنگ‌تر میکنه، در مورد این سفر میگه خوش نگذشت چون جمکران نرفتم و توی حرم هم همش درگیر بچه‌ها بودم! اما نمیگم که توی حرم حضرت معصومه سلام الله علیها برای اولین بار، دختر کلاس اولیم که وضو گرفته بود، نماز خوند و البته برای بلد نبودن تشهد کلی گریه کرد و منم یک ساعت داشتم دلداریش میدادم. بعدش هم رفتیم زیارت ضریح و با اینکه نتونستم برم دور ضریح چون هر سه دخترون پیش خودم بودند، اما در عوض نشستیم همون گوشه موشه‌ها و من زیارت‌نامه رو به فارسی و بچگونه خوندم و دخترا گوش دادن. اینجوری: سلام بر حضرت آدم. سلام بر حضرت نوح... اصلا بغض کرده بودم. احساس کردم از حضرت عیدی گرفتم.
بعدش هم رفتیم پاتوق دوران سالهای اول ازدواجمون. آبمیوه ارم! برای اولین بار هم آب توت فرنگی و آب کیوی رو با همسر تست کردیم :) خوب بود :)
بعد هم که رفتیم خونه حورا‌ اینا و گرچه کم‌خوابی و کمردرد داشتم ولی اینو بهتون نمیگم که خوش گذشت مثل همیشه... چون حورا از اون رفیق‌های حال خوب کن هست، گرچه خودش حالش خوب نباشه. هر بار که می‌بینمش یه گره‌ای از روابطم باز میکنه که خودم نمی‌تونستم.
این بار هم همینطور شد. ولی این‌ بار وقتی فهمیدم ضعفم در کجا بوده، خیلی طول کشید تا به این باور برسم که می‌تونستم توی اون جنبه تلاش بیشتری بکنم و نکردم. حورا گفت که باید با محبت مادرانه بیشتری برای همسرت خدمات انجام میدادی. کارهای ساده‌ای که خیلی از خانم‌های خانه‌دار برای همسرانشون انجام میدن ولی من به خاطر بقیه مشغولیت‌ها (خودم، بچه‌ها، خونه) اون‌ها رو انجام نمی‌دادم. مثلا اتو زدن لباس، دوخت و دوز پارگی جوراب و شلوار و ... یا آماده کردن یک لقمه کوچک برای بردن به سر کار... یه چیزایی که همسر فکر کنه هنوز یک پسر کوچولو هست و منم مراقبشم.
اسطوره این محبت مادرانه یکی از دوستانمون هست که در واقع از حلقه نزدیک رفقا به حساب نمیاد وگرنه اونم مثل ما میشد :) خانمِ آ و همسرش آقای ف. من همیشه با خودم فکر می‌کردم این آقای ف چقدر عاشق خانومش هست. زنی‌ که از نظر من خیلی معمولی بود... اما حورا دقیقا از نقطه مقابل به قضیه نگاه می‌کرد. اینکه آ چقدر عاشق همسرش هست. همون همسری که از نظر من اصلا توی بچه‌داری کمکش نمیکنه...‌چقدر برای شوهرش هدیه میخره، جشن تولدش سوپرایزش می‌کنه، از ۶ ماه قبل به فکر کادوی فلان سالگردشون هست. یا مثلا شوهرش که میاد خونه، بازم بچه‌ها رو نگه میداره که شوهرش استراحت کنه ولی به قول حورا، ماها میگیم خب شوهرم اومد، راااحت شدیم!
به حورا میگم که آ چقدر عجیبه! حورا میگه نه بابا! اون عادیه! ما عجیبیم! :)) بعد از این جمله‌اش متاسفانه دیگه فرصت نشد بیشتر ازش بپرسم چرا ما عجیبیم!
خوش گذشتِ اصلی هم مربوط به بخشِ خرید بود. پدران و فرزندان رفتند خانه بازی و ما دوتایی رفتیم خرید. اول رفتیم خرید لباس چون من یه چادر و یه شلوار لازم داشتم. بعد حورا میگفت این شلوار هر دو رنگش بهت میاد... هر دوش رو بردار! گول خوردم و دوتا خریدم :| دوباره برای خرید یک قلم لوازم تحریر، رفتیم شهر کتاب، اونجا هم من گول خوردم. عناوین کتاب‌ها رو که می‌بینم، باده از کفم رها میشه :| بعد گولِ اصلی اینه که هرکی با من خرید میاد هیچی نمی‌خره، فقط منم که پس‌اندازم رو تموم می‌کنم!
شب با اسنپ از قم برگشتیم تهران. فرداش همش به حرفای حورا فکر می‌کردم. گیج بودم و از دستِ خودم خیلی عصبانی!
اون روز کارهای خونه رو کردم. به مشق‌های فاطمه‌زهرا رسیدگی کردم. لباس‌ها رو شستم و پهن کردم. جوراب‌های سوراخ همسر که قبلا توی یک پلاستیک جمع کرده بودم رو دوختم. توی خونه عود گیاهی دستساز روشن کردم. خونه بوی جنگل گرفت. یک دوره آموزشی هم خریدم به اسمِ معجزه خوشبختی. همون که حورا دوره‌اش رو گذرونده و حالا استاد حل مسائل خانواده شده. بلکه دیگه اینجوری نشه که هی کاسه چه‌کنم چه‌کنم دستم باشه و آخرش برم قم خونه حورا و با یک تکنیک ساده مشکلم حل بشه! آخه خیلی زور داره و همین هم یکی از علت‌های عصبانیتم بود. اینکه چرا زودتر این دوره رو نگذروندم! :|
فرداش نزدیک‌های ظهر، دخترا رو بردم خونه مامان و خودم رفتم دفترکار همسر که بشینم پایان‌نامه‌ام رو بنویسم. همسر هم داشت یه خانومی رو به عنوان مدیر داخلی و دستیاری خودش استخدام می‌کرد که توفیق شد با ایشون آشنا بشم! ایشون هی اصرار داشت که من همیشه بیام دفتر تا تنها نباشند اما من که می‌دیدم ایشون خیلی عادت ندارن توی سکوت کار کنند کلا پشیمون شدم از رفتن به دفتر! جالبه ‌که حتی رضا برادرم هم میره کتابخونه برای تمرکز بیشتر! من چقدر خجسته‌ام...
عصری برگشتم خونه مامان ولی جلسه همسر طول کشید و نیومد و با وجود اینکه ماشین دوستمون دستمونه و می‌خواستم خودم تا خونه رانندگی کنم اما مامان اینا اجازه ندادند و بابا ما رو رسوند خونه‌. همسرجان با اینکه توبه کرده از این کارهاش اما دوستانش که توبه نکردند! ساعت ۳ شب اومد. من نمیدونم چرا کابوس میدیدم انگار. بلاخره با یک نقِ زینب از خواب بیدار شدم و همسر رو که دیدم، با همون تکنیک‌هایی که حورا یادم داده بود همسر رو متنبه کردم :|
(جالبه فردا شبش هم مشابه این اتفاق با همون آدم‌های سابق، اتفاق افتاد و واقعا خون خونم رو می‌خورد و شبِ بعدش هم...)
من همه‌اش ذهنم درگیر این ماجرای رابطه‌ام با همسرم بود. از طرفی شرایط خودم به خاطر بچه و خونه و ... طوری نیست که بتونم محبت مادرانه زیاد داشته باشم. از طرفی همسر خیلی ادبار داره و یه سری تدبیرهای زندگی رو نداره و برای همین هرچقدر من تلاش میکنم بازم همین آشه و همین کاسه. یعنی تغییرات دارن اتفاق میافتن ولی در حد جدی گرفتن خریدهای خونه و توجه بیشتر به من با یکی دو دسته گل نرگس. همین هم خوبه البته...
ولی اون تغییرات عمیق و جدی‌تر ایجاد نشدند و به این زودی هم ایجاد نمیشن قطعا.
حالا دوره معجزه خوشبختی توصیه‌اش چیه؟ اینه که خوبی های همسرت رو ببین و ببین که چقدر در این سختی‌ها توانمند شدی... توصیه مشاور چیه؟ صبوری فایده نداره. تنش ایجاد کن تا به تغییر مجبورش کنی. توصیه اول، آرامش روان نسبی میاره ولی روز به روز اوضاع بدتر میشه. توصیه دوم هم ضمانتی نداره. ممکنه کل زندگی رو روی هوا ببره.
از قضا مشکل وقتی هم دو چندان میشه که همسر هیچ درکی از مشکلات من توی خونه نداره. مثلا امروز فشار آب خونه در حد قطعی افت کرد ولی وقتی همسر نزدیکای ساعت ۹ اومد خونه، هم فشار آب خوب شده بود، هم من کل خونه رو عین دسته گل کرده بودم و هیچ اثری از گندکاری‌های بچه‌ها نبود و وقتی دوباره نیم ساعت بعد از در خونه برای یک جلسه دیگه بیرون رفت، این من بودم که با بدبختی به بچه‌ها غذا دادم و زینبی که پیرم کرد انقدر داد و بیداد و گریه کرد به خاطر دل‌درد و خواب‌آلودگیش. همسر امشب رسما حواسش جای دیگری بود و از سوالاتش مشخص بود. این مساله نشون میده که اگر من باهوش باشم باید بفهمم که اون در بحران جدی قرار گرفته. سوال اینه که باید چیکار کنم و هنوز هم خوب نمیدونم...
ولی اتفاق مبارک این روزها برای من این بود که یک روز صبح، یک ایده بی‌نظیر به ذهنم رسید. یک ایده فوق العاده جذاب برای راه اندازی یک کسب و کار محتوامحور بی‌نظیر... که هم متناسب با رشته‌ام هست و هم تغییر یافته اون ایده قبلی‌ای که برای یک مدرسه مجازی مدنظرم داشتم با کلی مزیت‌های خاص...
اون روز صبح سر سفره صبحانه ایده‌ام رو با آرامش و هیجان توامان برای همسر شرح دادم. بعد از تموم شدنش همسر گفت خیلی عالیه! خیلی عالیه و هم کلی توش پول هست و هم کلی خیر و برکت برای همه. بعدش که دید من با آرامش مشغول یه سری از کارهای خونه شدم، بهم گفت: البته من اون انرژی و پافشاری لازم برای رسیدن به هدف رو توی تو نمیبینم.
بهش گفتم: عزیزم! آخه من اول باید پایان‌نامه‌ام رو بنویسم. چون حرف بنیادی من اونجاست و همین هم بخش مهمی از محتوای کار جدیدم هست که بعدا کتاب میشه و میگیرم دستم و میگم این کارنامه جدی منه! همسر هم تایید کرد. ضمن اینکه واقعا تا پایان‌نامه تموم نشه، شروع هر کاری برای من، خودکشی شغلی و کاری محسوب میشه و احتمالا با شروع همزمانِ کار جدیدم، باعث میشه همون هم ناتمام بمونه.
از همه مهم‌تر... این روزها خودم هم شاخ‌هام داره درمیاد انقدر که وقتی می‌نشینم سر محتواهای انگلیسی پایان‌نامه‌ام، متوجه میشم که چقدر کار خفنی در دست دارم. به قولِ استادِ جان: عظمتِ این کار در اینه که.... اووففف. اصلا انگشت به دهن موندم که استاد چطور چنین شاگرد داغونی مثل من رو برای چنین کار مهمی انتخاب کردند! البته خودشون بعدا لطف داشتند و اظهار کردند که فرد مناسبی رو انتخاب کردند ولی واقعا می‌تونستند به راحتی اون بیان مساله‌ی ناقص من رو بی‌خیال بشن و کمکم نکنند. هیچ استاد دیگری هم نمی‌تونست. طوری که روز تصویب موضوع در گروه، اساتید گروه‌ انقلاب، تردید داشتند برای تصویب موضوع و استادِ جان اطمینان خاطر بهشون داده بود تا قبول کرده بودند. واقعا استادِجان، حقاً شایسته مقام استادی هستند. چیزهایی رو که من دارم کم کم و به مرور متوجه میشم، ایشون از همون روز اول می‌دونستند. حتی حل مشکل من و همسر که حداقل خودمون تصور می‌کنیم بچه‌های این انقلاب هستیم (واقعا نمیدونم خلفیم یا ناخلف) فقط از رهگذر محتوای پایان‌نامه من میسر میشه. چیزایی که از خیلی وقت پیش استاد برام تصویر کرده بودند و احتمالا الان نمیدونند که شاگردش (اگر واقعا شاگردشون باشم... خدا کنه...) چقدر داره عملا در این مسیر تقلا میکنه و دست و پا میزنه.
فردا میرم دانشگاه. شاید استادِ جانم رو هم دیدم...
فعلا که تا الان درگیر زینب بودم تا همین نیم ساعت پیش که همسر اومد بلاخره. باید ببینم فردا ساعت چند بیدار میشم :/

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۱۰ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۵۷
نـــرگــــس

دیروز صبح که همسر داشت از خونه بیرون میرفت بهم گفت بیا بریم قم. من برای اولین بار تصمیم گیری در مورد این مساله رو حواله دادم به بعد از برگشتنش چون در این جور مواقع معمولا همون لحظه نتیجه نهایی رو می گیریم. موقع ناهار برگشت با یه دسته گل نرگس. البته از روز قبلش خوش اخلاق شده بود و کلا من رو متعجب کرده بود. احساس می کردم معجزه اون درد دلم با امام زمان بوده و گرنه قبلش هر دومون داشتیم روز به روز درمونده تر و داغون تر میشدیم...

راحت راضی شدم بریم قم. به قول استاد شجاعی رحم زمانی شب میلاد امام حسین علیه السلام بود و نمی شد از دستش داد. از اولش هم دلم زیارت می خواست اما این قضیه بی ماشینی مون عزمم رو سست می کرد. فکر می کردم الان با ماشین پدرشوهرم و خودش که تهران هست بریم قم، برگشتنی که با مادرشوهرم و برادرشوهرم بخوان برگردند، ما با چی برگردیم؟ ولی دلتنگ بودم و این ها اصلا بهانه های جدی ای نبود. دلم می خواست برم قم و جمکران و غم سنگینم رو با شکایت از شریک زندگیم پیش صاحبم تسکین بدم. زخم عمیقم رو با طلب از او التیام بدم.

وقتی رسیدیم قم و خونه برادر شوهرم، متوجه شدم غم هام مثل آتیش زیر خاکسترند که با کوچکترین تکان هایی دوباره شعله می کشند. مخصوصا وقتی مکالمات و رفتارهای پدر و مادر همسرم رو با پسرانشون می دیدم و می شنیدم. بعد از شام و جمع و جور کردن سفره، ساعت یازده شب گذشته بود که احساس کردم مغزم داره می ترکه...

رفتم ژاکتم رو تنم کنم که برم بیرون قدم بزنم. همسر گفت کجا میری و منم میام...

دور و اطراف خونه برادرشوهرم خیلی خلوت بود. آروم قدم میزدیم و حرف می زدیم. سوال همسر این بود که چی تو رو ناراحت کرده؟ من گفتم غمِ من خیلی عمیقه که حالا با ساده ترین چیزها دوباره شدت میگیره و بهش توضیح دادم که با من چه کرده و چه کرده... گفتم که دلم قدم زدن خواست چون سرم داشت می ترکید. اما وقتی تو هم خواستی بیای، با خودم گفتم خوبه که بیاد و من بهش بگم چقدر ازش ناراحتم که الان و اینجا از فرصت استفاده کنه و دعا کنه که بتونه جبران کنه، غم هام رو التیام بده.

اولین بار تو زندگیم بود که لحن صدام تو مکالمه با همسر اونقدر غمگین و آروم بود. بهش گفتم که من توی زندگی کم از این کارها نکردم که طلا یا سکه بفروشم اما الان با این رفتار تو که حقوقم نادیده گرفته شد، تمام اون کارهام اومده جلوی چشمم و تبدیل به غم شده. حس می کنم یه ابزارم برای موفقیت تو. حس می کنم که دوست داشتنت فقط توی حرف هست. میدونم این مساله واقعیت نداره ولی دارم میبینم که اولویتت نیستم. ابراز علاقه ات مال وقتی هست که دوتایی با هم هستیم و وقتی پای دیگران وسط میاد، اونا رو ترجیح میدی... بهش گفتم که چقدر اذیت شدم که فضای شخصی و ایندیویجوال من رو نادیده گرفته. گفتم من هفت سال هست که فضای شخصی و پرایوتم به خاطر مادری کم شده ولی تو ساده ترین دل بستگی های من رو نادیده گرفتی. کتاب هام رو بردی و فقط صبوری خواستی و اعتراض های ملایم من رو به شوخی گرفتی. گفتم اونی که ماشین به نام خودش هست هم وقتی می خواد پول ماشینش رو بزنه به کارش، رضایت زنش رو جلب می کنه اما تو ماشینِ من رو بدون جلب رضایتم فروختی و از نظر حقوقی و اخلاقی هم اشکال داشت این کارِ تو. * گفتم که دیگه هم ماشین نمی خوام. خسته شدم. منم طاقتی دارم آخه...

زندگی مشترک جوانه اولیه اش که با خوندن خطبه عقد سر بلند می کنه، مساله حقوق هست. زن تمکین و مرد تامین اقتصادی زندگی. بعد از این هست که اخلاق، زندگی رو تبدیل به نهال و به مرور زمان یک درخت تنومند می کنه. اما حالا تو تیشه زدی به ریشه ولی توقعت اخلاق هست. نمیشه!

حالا میدونید این حرفا از کجا اومد؟ دو روز پیش متن صحبت های استاد سلطانی در مورد ارتباط همسران رو خوندم و مرور کردم. این مثال درخت و بحث لایه های همسری، مال ایشون هست و به خوبی یک چارچوب تئوریک برای فهم علت ناراحتی عمیق من رو تبیین می کنه. مرور که کردم با خودم گفتم خب آخه مگه ما روزهای سخت تر از این رو نداشتیم؟ برای همین به همسر گفتم که تو هر شرایطی با تو می سازم اگر بدونم که عزم داری حقوق مالی ام رو بدی و برنامه های من رو درست یا غلط برای فضای شخصی زندگیم محترم بشماری. گفتم این همه سال ازت توقعی نداشتم چون اخلاقی رفتار می کردی. اما الان از اون معنویت چی مونده؟

گریه ام گرفت و به همسر گفتم که مگه الان سخت ترین برهه زندگی ماست؟ اون سال اول و دوم ازدواج سخت تر بود که پول نداشتیم غذا و لباس بخریم و ماشین هم نداشتیم و ... یا الان؟ ولی الان که زندگی مشترکمون یه نهال ده ساله ی خوب شده، اینطوری کردی و من باورم نمیشه... گفتم خدا گفته ولاتقتلوا اولادکم خشیه املاق چون روزی شون رو خودش میده اما هیچ جای این قرآن نیومده که به همسرتون کاری نداشته باشید، ما وظایفتون رو تقبل می کنیم. خودت باید مهر بورزی...

با تک و توک جمله هایی که لا به لای صحبت های من میگفت، حس کردم کلامم به جونش نشست. امیدوار شدم وقتی حس کردم تصورش در مورد مساله حقوق و اخلاق تصحیح شده و عزمش رو جزم کرده که درد من رو تسکین بده. حالا آرامش نسبی گرفتم چون میدونستم اگر همسرم واقعا از اعماق قلبش توبه نکنه، رحمت خدا از زندگی مون رو بر میگردونه و اوضاع کاری اش سخت تر میشه و زندگی مون خراب میشه. امیدوار شدم که حالا که اون شدت این ناراحتی ها رو میدونه، پس دقیق تر و عمیق تر از خدا می خواد که کمکش کنه تا دل من رو برگردونه. پس یه کاری می کنه. آرامش گرفتم چون حرفم رو زدم و سکوت نکردم که برام عقده بشه و سالها بعد سربلند کنه. بارها به همسر و همین چهارشنبه شب خونه دوست صمیمی مون، پیش اون ها گفتم ما الان همه مون سی سالِ مون هست و الان بچه کوچک داریم و ما زن ها الان به کمک شما نیاز داریم و بیست سال دیگه، حتی اگر محو هم بشید، دیگه برای ما مهم نیست. امروز به محبت و عشقی که با حمایتتون بهمون نشون میدید نیاز داریم، نه فردا.

اما این روزها خیلی خودم رو به در و دیوار زدم و میدونم شما رو هم خیلی آزار دادم. میدونم. من رو ببخشید... می دونم که نمی تونم الگوی خاصی برای حل مشکلات از این روزها کشف کنم که به درد کس دیگه ای هم بخوره. ولی یک چیزهایی هم هست. مثل دعا و طلب و توسل، تلاش کردن و ناامید نشدن و کمک گرفتن از متخصص هرچند اگر کامل کمکت نکنه. من میدونم که شاید همه چیز درست نشه اما صبر کردن مثل صبر کردنِ الانِ من خوبه. نه صبرِ منفی و با حالِ بد که سرنوشت رو بسپری دست شرایط و آدم های دیگه و معلوم نیست اوضاع خراب تر از این بشه یا نه، صبرِ فعال. من باز هم صبر می کنم ولی با حالِ خوب. اصلا دنیا هیچ وقت ارزشش رو نداره که به خاطر اون با کسی دعوا کنی. ولی وقتی ارزشی توی این دنیا پایمال میشه، ارزشش رو داره که به خاطرش سرسختانه بجنگی...


*: خود همسر گفت که به واسطه ای شنیده که آقای زاکانی که برای کسب تکلیف برای کاندیداتوری انتخابات ریاست جمهوری میره پیش حضرت آقا، ایشون می پرسند هزینه تبلیغات رو از کجا می خوای بیاری؟ زاکانی میگه ماشینی دارم و اون رو میفروشم. آقا میگن این کار رو نکن چون موونه واجب خانواده ات هست. همسر بهم گفت که وقتی این رو شنیده بود که کار از کار گذشته بود. عمیقا پشیمون بود بنده خدا...


کامنت ها رو هم تکمیل می کنم به زودی. ممنون از صبوری تون.

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۱ ، ۰۸:۲۹
نـــرگــــس

اول سلام و بگم که خیلی زود کامنت‌ها رو جواب میدم. ببخشید...

بعد... برام اصلا راحت نیست ‌که دوستان وبلاگی عزیزم مطالب ناخوش‌آیندم رو می‌خونند و ابراز دل‌نگرانی میکنند. اما هم خیلی خیلی به دعاتون محتاجم و هم وجدانم اجازه نمیده که یه روایت سانسور شده از خودم اینجا به یادگار بگذارم که تصور بشه خودم و زندگیم بی‌عیب و نقص بوده و به همه آدرس غلط بده. یا دلم نمی‌خواد یک هو محو بشم درحالی که آدم‌هایی که این‌جا رو می‌خونند حق دارند که ارتباطم باهاشون از بین نره و بتونند ازم خبر بگیرند.
علاوه بر این‌ها، میدونم که در آینده دور یا نزدیک، از خودم می‌پرسم که اون زمان که فلان کار رو کردم چه احساس و شرایطی داشتم و ممکنه یادم نیاد ولی اینجوری همه‌ی اینا ثبت میشه تا بعدا بفهمم چی به چی بوده و از کجا به کجا رسیدم و شاید باعث بشه اشتباهاتم رو تکرار نکنم.
مثلا چقدر دوست داشتم شجاعت الانم رو سال ۹۱ و ۹۲ می‌داشتم یا لااقل چیزی باقی مونده بود ازم که الان بفهمم چطور اون سال‌ها اینقدر اشتباه کردم.
ضمنا برای کسی که بخواد عبرت بگیره، این ماجرا آینه عبرت هست. مثل امروز که فاطمه‌زهرا و زینب رو بردم کلاس نقاشی مسجد سر کوچه نسیم اینا که یکی از دوستانمون هم از قضا مربی نقاشی هست، و خودم با لب‌تاپم رفتم خونه نسیم که مثلا درس بخونیم باهم. اولش نمی‌خواستم چیزی بگم که نسیم ناراحت بشه ولی خب هم نسیم مشغول کار شد و هم دلم می‌ترکه! چیکار کنم...😭 گفتم که صاحبخونه بهمون گفته پاشیم و برنامه‌ام در بدترین شرایط رو براش شرح دادم. نسیم واقعا ترسیده بود و نگران شده بود. اما حسابی نصیحتش کردم. گفتم تو اشتباهات من رو نکن...😭 نذار روایت مردانه اون از زندگی غالب بشه و حرفای زنانه‌ی تو بی‌معنی تلقی بشه. از حریم و قلمرو خونه‌ات محافظت کن. این خونه‌ی توئه! تو زنِ این خونه‌ای! اینجا مالِ توئه و تو براش تصمیم میگیری! انقدر کیف کردم که خونه‌ات رو رنگ کردی، عین دسته‌ی گلش کردی! انقدر کیف کردم شیشه‌های ادویه‌ی جدید خریدی، کابینت‌های آشپزخونه‌ات رو نونوار کردی... من امسال خونه‌تکونی نمی‌کنم و اصلا هم دیگه وسایلم برام ارزشی ندارن که ادامه‌ی ماجرا برام مهم باشه... بهش در مورد اون یادداشت ژورنالیِ مجله ترجمان گفتم که خانومه نوشته بود که با دو سه تا بچه شیر به شیر و یک خونه‌ی منفجر شده؛ همیشه فکر میکرده اگر سینک ظرفشویی‌اش رو عوض کنه، حالش خوب میشه، اما بعدش که این کار رو کرده، فهمیده کل اون خونه رو نمی‌خواد و چیزی که می‌خواد طلاقه. پس خونه خیلی مهمه. از خونه‌ات محافظت کن.
به نسیم گفتم که ده سال از زندگیم رو توی این زندگی گذاشتم و مثل خاله‌ام که موقعی‌ که همسرش ورشکست شد، زندگی رو ادامه نمیدم. شاید خاله‌ام هم اگر با همسرش فامیل نبود و ۲۵ سال از زندگی مشترکش نگذشته بود، همین کار رو میکرد. الان اینجا رسما می‌نویسم که بعیده طلاق بگیرم. خیلی از من بعیده. من انتخاب‌های بیشتری دارم. می‌تونم صبر کنم تا دو سه سال دیگه دکتری‌ام رو بگیرم و رسما مشغول به کار بشم و زندگی دخترام رو حفظ کنم... آخه خیلی برنامه‌ها براشون دارم. چطور می‌تونم تنهاشون بذارم😭. زودتر از این آرزوهای دور و دراز، می‌تونم بعد از ازشیرگرفتن لیلا، یه روز توی هفته حمایت بگیرم و برم در ارتفاعات تهران و غصه‌هام رو هرجور شده اونجا چال کنم.
به نسیم گفتم که سر ماجرای ماشین خیلی دلم‌شکسته. خیلی. خیلی جدی و دلسوزانه بهم گفت که باید با شوهرت صحبت کنی و حلش کنی وگرنه خیلی سخت میشه. ولی من تقریبا یقین دارم که این زخم خوب نمیشه چون چند بار روش تیزی کشیده شده...
به همسر میگم یه بخشی از مشکلات ما هم شاید برای این باشه که خیلی توی چشم داریم میریم و تنگ‌نظرانی که همسرم کارش گیر اون‌ها افتاده و خیال می‌کنند اگر کار مصطفی راه بیافته، دنیا رو فتح میکنه. آخه چقدر حقیرند و برای همین سنگ‌اندازی می‌کنند و نمی‌گذارند کار جلو بره. به همسر میگم ولش کن. بذار بیان التماست رو بکنند...
آخرش یک چیز مهم دیگه هم می‌خوام به شما بگم...
اینکه درد دل رو باید پیش اهلش برد. من اینجا دردِ دل‌هام رو نمی‌نویسم. پیش پیش خاطره اند و شما لطف می‌کنید بهم ابراز محبت می‌کنید، برام دعا میکنید. خیلی برام ارزشمنده! نمیدونید چقدر...😭
اما درد دل رو باید برد پیش اهلش. امشب بعد نماز، سر سجده به امام زمانم گفتم که حتی اگر مشکلم حل نشه هم عیبی نداره. چون وقتی آدم‌ها اشتباه رفته باشند... وقتی آدم‌ها اشتباه رفته باشند... هی تکرار می‌کردم و اشک می‌ریختم و می‌خواستم بگم که دیگه گریزی از نتیجه‌هاش نیست. اما فکر کردم چرا! هست! خدا هست...😭

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۱۲
نـــرگــــس