جلسه دفاع پایاننامه من چگونه گذشت؟
اینکه دفاع من چگونه گذشت خیلی مهم نیست. فقط اگر دوست دارید بخونید.
***
صبح روز ۲۹ شهریور، از استرس خوابم نمیبرد. هی پا میشدم و به مصطفی میگفتم: تو رو خدا پاشو! و اونم میگفت: زوده هنوز.
***
از پلههای ساختمون که داشتیم میاومدیم پایین؛ در حالی که دخترا لباسای صورتی چینچینی، تنشون و روسریهای صورتی ملیح گلیگلی سرشون، از خوشحالی قلبم توی سینه تپش گرفت. به مصطفی گفتم: باورم نمیشه!
***
پذیراییمون اسلایسهای مثلثی کیک شکلاتی و آبمیوه تخمشربتیدار و آب معدنی بود و دانشگاه هم چای میداد. برای هدیه به حضار هم حرز امام رضا برده بودیم...
عموجان و زنعموجانم واقعا سنگ تموم گذاشتند و اومدنشون باعث شد حسِ بدِ نبودنِ بابا و مامانم کمرنگ بشه. دخترعموم هم سوپرایزم کرد و همراهشون اومده بود و خیلی خوشحالم کرد. نسیم و مامانش و هما هم با یه دستهگل بزرگ و قشنگ اومده بودند. یکی از چیزایی که از استرسم موقع ارائه کم کرد، بوی همین دستهگل بود.
و خانم سین عزیزم که تمام مدت حواسش به همهچیز بود اونجا و مثل همیشه مثل یک خواهر کمکم کرد.
و داداشام که مثل همیشه گرهگشا بودند و مخصوصا برادرشوهر کوچیکهام. دمشون گرم :)
***
وقتی وارد ساختمون دانشکده شدیم، خانم سین بهم زنگ زد که برم اتاق گروه. من و دخترا وارد اتاق شدیم و دیدم استادِجان و خانم سین و یکی از بچههای دکتری رشتهمون اونجا هستند.
استاد به محض دیدن دخترا، خیلی نرم و مهربون؛ بوسشون کردند و اولش هم لیلا رو ندیدند، بعد از چند لحظه که دیدنش، گفتند من چرا این رو ندیدم!
چهره استاد خوشحال و چشمهاشون کمی قرمز بود. برام از مشهد سوغاتی زعفران آورده بودند.
به خاطر همزمانی دفاعم با دو دفاع دیگه، درگیر گرفتن سالنِ بزرگتر برای دفاع بودم و شوخطبعانه میگفتند این هفته؛ هفته دفاع مقدسه :)
دو تا کتاب هم از کیفشون درآوردند از کتابهایی که پایاننامه من با تریلی از روشون رد میشه و رو به خانمها گرفتند و گفتند خانم فلانی (من) در این زمینه متخصص شده و باید ازش بپرسید در این باره و به منم گفتند از من نخواه این کتابها رو بهت امانت بدم :))))
بعد چند لحظه استاد از اتاق بیرون رفتند و فرصتی شد که من با اون خانم دانشجوی دکتریمون بیشتر آشنا شم. ایشون هم سطح ۲ حوزه خونده بود و هم لیسانس و ارشد دانشگاه داشت. پرسیدم متولد چندی، گفت ۷۱.
اختلاف سنیمون فقط دو سال بود (من ۷۳ ام). رو کردم به خانم سین و گفتم: ببین ایشون یک نخبه واقعی هست و من یک نخبه فیک هستم.
خودِ اون خانم جواب داد: نه! تو کار درست رو کردی که سه تا بچه آوردی و نخبه تویی و من الان پشیمونم که فقط یک بچه سه ساله دارم. (ایشون اولین بچهاش رو آخر ارشدش به دنیا آورده بوده)
***
استاد داور خارجی یک خانمی بودند که روز قبل به مدیر گروهمون گفته بودند یه نفر رو جایگزینشون کنه (!) چون مریض شده بودند. ولی مدیر گروهمون قبول نکرده بودند. به خاطر ایشون مجبور شدم سیستم رو با اینترنت وصل کنم و نگم از اعلانهای مزخرف ایتای دسکتاپم که حین ارائه فرت و فرت روی اسکرین نقش میبستند و آبروی من رو میبردند! :/
***
با توجه به اینکه پاورپوینت و یادداشتهام خوب و منظم بود، ارائه به نسبت خوبی داشتم. هرچند استرس هم داشتم و چهرهی مصمم و جدی استاد که توی چشمام دقیق نگاه میکرد هم تمرکزم رو کم میکرد و ستون فقراتم هم از شدت خستگی و استرس در حال ریختن روی صندلی بود.
***
بعدش داورها شروع کردند و ایرادات شکلی زیاد داشتم. اصل کار، نبودن چکیده و فهرست بود! شاید تعجب کنید ولی بله! نرسیدم اینها رو بنویسم. میشد دوباره بنویسم و کاملشده ارسال کنم اما مریض شدن دوبارهام هم قوز بالاقوز شده بود و هزارتا کار دیگه رو هم باید هندل میکردم و مصطفی هم که نبود. همین که رسیدم پاور ارائه رو آماده کنم، شق القمر بود.
بعد هم اگر مینوشتم، هولهولکی میشد و بعدا دیگه تصحیحش نمیکردم احتمالا.
***
اما ایرادات محتوایی بعضیها وارد بود و بعضیها نه. نگم از ایرادات داور خارجی که خندهدار بود و استادِجان یه جوری جوابشون رو دادند کانّه ایشون اصلا نفهمیده مساله پایاننامه چیه! استاد مشاورم هم عالی ازم دفاع کردند. خودمم فقط جواب داور خارجی رو دادم. ایشون مدام میگفت این پایاننامه شتابزده نوشته شده و دانشجوی کارشناسی ارشد باید حد خودش رو بدونه و "حجاب کانتکست" از اون ابداعاتی هست که نمیدونم از کجا اومده...
(بگذریم که حجاب کانتکست، فکر کنم ابداع استادِجان بود، نه من!) ولی گفتم که خانم دکتر موضوع این پایاننامه یکسال و سه ماه پیش تصویب شده و امیدوارم پیشینه پژوهش رو دیده باشید که چقدر مفصله و حجم کار این پایاننامه زیاد بود و من سعی کردم تا اونجا که توان داشتم و شرایط اجازه میداد روی کارم وقت بذارم اما من به استادم هم عرض کردم این حجاب کانتکست دقیقا همین هست که منِ بیست و اندی ساله، سی ساله، نمیتونم "خود" رو به راحتی در کانتکستی غیر از کانتکست لیبرالی فهم کنم و برای این کار باید اول باورها و نگرشهای خودم رو تغییر میدادم.
***
استادِ جان هی میگفتند: با توجه به صعوبت موضوع و ....
داور داخلی هم خودش گفت که چقدر منابع این موضوع کم هست...
***
هی به حضار نگاه میکردم؛ هی خندهام میگرفت! مخصوصا هما با اون مرتضی کوچولوی بامزه که هی غرغر میکرد و چهره با لبخند مصطفی :)
با این وضعیت اصلا شبیه اینایی نبودم که نشستند از کارشون دفاع کنند :)
***
فکر کنم بیست دقیقه، نیمساعت داورها داشتند شور میکردند برای نمره.
آخرش رفتیم داخل و بله... نمره ۱۹... عالی!
احتمالا اگر زشت نبود، میپریدم بالا و میگفتم: هورااااا!!! واقعا راضی به زحمت نبودم. ۱۸ هم کافی بود. ممنونم که فهرست و چکیده رو نادیده گرفتید. واقعا خیلی مهربونید. ممنونم. :)))
***
استادِ جان بعد از داده شدن نمره، طوری که همسر و چند نفر نزدیکمون بشنوند گفتند: خب خانم فلانی (من) مجتهده هم هستند دیگه :)
***
بعد هم عکس یادگاری گرفتیم...
***
عموم چقدر ذوق میکرد بهم. حداقل سه بار باهام دیدهبوسی کرد :)) البته کلا همه دوستانی که اومده بودند خیلی بهم ذوق کردند. دلم نمیخواست ازشون خداحافظی کنم اما نزدیک سه ساعت فقط در دانشکده درگیر کار من بودند. همه خیلی زحمت کشیدند و جمع خیلی خاطرانگیزی بود.
***
چهرهام رو توی آینه بغل پراید داغون و خاکیمون که یکی از همین روزها خریدیمش، ورانداز میکردم. با روسریِ سفید سیاه صورتیِ خوشگلم؛ یه جور خاصی شاد بودم.
با خودم فکر میکردم حالا که از دغدغهی مهمی مثل پایاننامه فارغ شدم، حیفم نمیاد درگیر دغدغههای نازلتر بشم؟
سوره انشراح میخوندم و انگار برای من نازل شده بود :)
***
با خستگی رفتیم خونه ماماناینا تا گوش نوهی تازه متولد شدهی همسایه رو تیغ بزنم. مصطفی رفت و من بعد از یک ساعت موندن خونهی همسایه که مثل مامانمه و برای ما ناهار نخوردهها، ناهار هم گرم کرد، خدا خیرش بده؛ رفتم خونه مامان و مهدی ما رو رسوند خونه خودمون، در حالی که من گوشتکوبیده بودم رسما. به سختی یک ماکارونی درست کردم. مهدی خدا خیرش بده، هم آشغالها رو برد گذاشت سر کوچه، هم ترکشهایی که به شکل اسباببازی در جای جای خونه ریخته بودند و جمع کرد و گذاشت تو اتاق دخترا و ما یه مقدار به وضعیت آدموار بازگشتیم.
***
صبح همسر مشغولِ جارو زدن خونه بود و من مشغول پهن کردن لباسها. با یک حالت ناامیدی از خودش و سرافکندگی گفت: صالحه من هرچی فکر میکنم، به هر وعدهای که برای کمک به نوشتن پایاننامهات بهت دادم، عمل نکردم. یه وقت محاسبه غلط نکنی که من کمکت کردم. دستِ خدا رو میتونی تو این ماجرا ببینی. مجاهدت کردی و خدا کمکت کرد.
***
عصر، من و دخترا و مهدی با ماشین بابااینا راهی بروجرد شدیم. مهدی انقدر وحشتناک رانندگی میکرد که همون اول مسیر به مصطفی پیام دادم، اگر ما رو زنده میخواهی؛ همین الان صدقه بذار کنار.
و برای سکته نکردن، قم تا نزدیکی اراک رو هم من نشستم پشت فرمون و ساعت ۱۰ و نیم اینا رسیدیم.
وارد خونه آقاجان که شدم و با خاله و مامانزهرا و آقاجان سلامعلیک کردم و خواستم برم اتاق نیمطبقه بالا چادرم رو بذارم و بیام پایین پیش مامانم، یه لحظه برگشتم و دیدم وااااای!!!! صورت مامانم قرمز و بادکرده! انگار با صورت کشیده شده روی زمین آسفالت. از تعجب و غصه نمیدونستم چی بگم! آخه چیکار کنم! آخه قربونش برم این چند روز اینطوری شده بود و اصلا به من چیزی نگفته بود که با آرامش دفاعم تموم بشه... مامانِ گلم... :'(
***
امروزی که گذشت (۳۱ شهریور)، روز خوبی رو در حیاط گذروندیم. در حال شستن کیلو کیلو آلو بخارا با آب خنک و ریختن در آبکش و پختن در آبجوش و هاریز واریز توی سبدها و پهن کردن توی خرپشته (پشتِ بام) زیر افتو (آفتاب). در حال جدا کردن بائم (بادام)های قاقلیشده و قاقلی نشده از کفِ حیاط و چای خوردن بعد از خستگی این کارها...
***
دم غروب یکی دیگه از خالههام اومده بود اونجا. بعد از مدتها من و فاطفاط و عاریف (اگه بدونند اسماشون رو اینجا اینطوری نوشتم پوست از کلهام میکنند) مثل سهتفنگدار نشستیم و چِنَه زدیم :))) البته به قول عارفه پایاننامه فقط موضوع مورد علاقه من بود :)))
پس همینجا این موضوع رو کات میکنم و برای وبلاگ هم بسه.
تا درودی دیگر، بدرود :)
خیلی تبریک میگم. به سلامتی ♥️✌️😊