دو راهی
دیشب وقتی برگشتیم از خونه خانواده شوهر، واقعا از دست شوهرم و مخصوصا مادرشوهرم به خاطر حرفی که بهم زده بود ناراحت بودم و نیاز داشتم با همسر صحبت کنم اما ایشون جلسه داشت و طبق روال این یک هفته، ده روز اخیر، رفت جلسه. منم از خستگی خوابم برد. امروز صبح، در حالی که هنوز دپرس بودم، با تلفنی که دوست مصطفی بهش کرد، تازه فهمیدم که مصطفی یک هفته است که پیگیره بره سمت فلسطین، حالا تا هرجا که شد، حتی تا مرز اردن.
استرس افتاد به جونم. مصطفی هم گفت: خیلی خوبه که استرس گرفتی.
انقدر بدم میاد از این ژست قوی بودن و جان به کف بودنی که می گیره.
گفتم: ماشین من رو بخر و هر کار می خوای بکن. مصطفی حرفم رو جدی گرفت. چند روز بود پیگیر بود اما جور نمی شد. خلاصه همون موقع یکی دو مورد رو زنگ زد و قرار شد بریم یکی رو ببینیم. آماده شدیم و سوار ماشین شدیم و من همش داشتم به این فکر می کردم که اگه مصطفی رو اونجا لب مرز اردن بگیرن چی میشه؟ اگر شهید بشه چی میشه؟ یعنی من قراره زندگیم مثل خانواده شهید صدرزاده بشه؟ یعنی مثل فلانی میشم که بی شوهر شد؟ بعدش چی میشه؟ نه! نباید به این فکرها ادامه بدم. مثل همیشه خوشبین و ریلکس باش صالحه. میره و برمیگرده. صحیح و سالم. اما جواب سین جیم های مادرشوهرم رو چی بدم؟ لابد فکر می کنند من مشکلی نداشتم با رفتنش. اصلا حوصله معاشرت باهاشون رو ندارم. درکمون نمی کنند. اَه... اصلا مگه قرار نبود با هم شهید بشیم...
مصطفی که دید من ساکتم، گفت: عزیزم حرف بزن. همه چیز از تو شروع میشه و با تو ادامه پیدا می کنه و به تو ختم میشه.
و من همچنان ساکت.
رفتیم ماشین رو دیدیم و پسندیدیم. برگشتنی من یه ذره مودم بالا اومده بود. گفتم: منم می خوام بیام. گفت: من مشکلی ندارم. بیا. اتفاقا خوبه بیای. هم عربی بلدی هم انگلیسی. گفتم: مشکلی ندارن زن هم بیاد؟ گفت: نه. گفتم: کی میرید؟ گفت: فردا بعد از ظهر.
وقتی اینطوری میگه، حرصم درمیاد. آخه تو چقدر بی خیالی بشر. چقدر هیچی به هیچ جات نیست (ببخشید خیلی عصبانیم!) گفتم: تو خیلی بی خیالی. باید بشینیم در مورد این که بچه ها رو چی کار کنیم فکر کنیم. برنامه ریزی کنیم. گفت: چند روز پیش مامانت، چند روز پیش مامانم اینا، یه روز فلانی (نسیم اینا رو میگفت که فعلا در حال اثاث کشی هستند!)
گفتم: مامانت دیشب گفت که صالحه فقط تو درس خوندن موفّقه!
گفت: تو نمی خواد دغدغه فلسطین داشته باشی، تو همون مشغول این حرفای خاله زنک باش.
گفتم: نمی تونم بچه هام رو بذارم پیش همچین کسی با این افکار.
گفت: فکرات رو بکن دیگه. خودت تصمیم بگیر.
اومدیم خونه و مصطفی رفت جلسه و من استخاره زدم به قرآن. صفحه قبل از «قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنی و فرادی» اومد. احساس می کنم رفتن و نرفتنم علی السویه است. خیلی مهمه که اون جا پوشش خبری با چه کیفیتی باشه. وگرنه استقبال از شیخ زکزاکی رو رفتیم دیگه. دیدیم چطوری حضور مردم حتی در رسانه ملی سانسور شد به خاطر آماده نکردن زیرساخت استقبال. مردم زیر آفتاب و بی نظم و بی امکانات منتظر شیخ بودند و آخرش به زور از بین میله ها دیدنش. الان دوباره همین سناریو رو ممکنه تکرار کنم با رفتنم. با زحمت و به قیمت تنها موندن بچه ها پاشم برم عراق و بعدش مرز اردن، که ژست خواهر دبّاغ بگیرم و به نفسم حال بدم و بعد نه رسانه داشته باشیم و نه با وجود همسر غیرتی ام بتونم یه حرفی بزنم، یه دادی بزنم. هیچی. هیچی. دقیقا هیچی.
بنابراین تصمیم سخته. ولی مامانم که علی الظاهر استقبال کرده از ایده رفتن من. ولی نمی دونم چقدر پای کار هست. با این حال، بازم باید فکر کنم... نمی دونم چی پیش میاد.
سلام
اول تبریک بگم بخاطر موفقیت در پایان نامتون...
ای بابا یعنی هنوز ماشین ندارید؟ خیلی که سخته!!!!!بهترینش رو بخرید و حتما بگید بهمون و خوشحالمون کنید...
بنظرم هیچکدوم نرید، جنگ و سیاست کشور های خارجی به ما مربوَطه؟ هر چند که واقعا دلم برای کودک های فلسطینی خونه..