مهرماه
از وقتی پایان نامه رو دفاع کردم، تازه روشن شده که چقدر کارهای دیگه تعطیل شده بوده. از سفر به بروجرد که بیشتر شبیه سک سک بود، بگذریم، وقتی برگشتیم، سریع لبه شلوار روپوش فاطمه زهرا رو تو دادم و مقنعه اش رو تنگ کردم و فرداش فاطمه زهرا رو راهی مدرسه کردیم و داستان مدرسه و صبح بیدار شدن و آماده کردن تغذیه و حجم زیاد تکالیف و ... شروع شد. فرداش، یک قرار وبلاگی داشتیم که فقط یکی از دوستان رو دیدم، اونم عجله عجله و البته که خیلی خوب بود. الحمدلله. روزهای بعدش هم به جلد کردن کتاب های مدرسه و آماده کردن وسایلی که بچه باید توی مدرسه نگه میداشت گذشت. مثلا قرار بود بچه ها یک کیف نمدی برای وسایل ریاضی شون آماده کنند که قشنگ زحمتش شد مال مامان ها. خلاصه این کارها انقدر ازم وقت برد که خدا می دونه و از اون طرف به خاطر مصادف شدن این روزها با هفته وحدت و فشار کاری همسر و نیمچه مریضی مامان، اصلا کمکی نداشتم. با این حال، در یکی از شب هایی که مصطفی جان در سفر کاری تشریف داشتند، شروع کردم به پروژه انرژی برِ از شیر گرفتن لیلا و عملیات ظرف یک هفته، با موفقیت انجام شد. بعدش هم خدا برامون خواست و 10 مهر، بعد از جلسه معارفه کادر مدرسه فاطمه زهرا با مامان ها، رفتیم امین حضور و سه تا وسیله برقی ضروری برای خونه خریدیم. اولی جارو برقی. چون قدیمیه چند سالی بود اذیت می کرد و بعد از چند بار تعمیر، از تابستون به حالت احتضار افتاده بود و این هفته اخیر دیگه اصلا روشن نمی شد. دومی هم اتو بود. چون اتوی جهیزیه من که خودم هم انتخابش کردم، از اولش المنتش وحشی بود و یهو داغ می کرد و لباس می سوزوند و کلا خوب هم کار نمی کرد. خلاصه این سری اتوبخار مخزن دار گرفتم و یه نفس راحت کشیدم که حالا چادرهای حریرابریشمم رو هم می تونم با بخارش اتو بزنم و یه عالمه لباس های همسر و لباس های چین چینی دخترها، با سرعت اتو میشن. سومی هم مخلوط کن بود. تنگ مخلوط کن قبلی مون افتاده بود و شکسته بود و با وجود تعمیر، دیگه خوب کار نمی کرد. منم اصلا یادم رفته بود که میشه به عنوان میان وعده برای بچه ها یه شیرموزی، یه شیرخرمایی چیزی درست کنم. اینم خیلی خوب بود اما تازه از این تاریخ، کارهای خونه ما شروع شد. جارو زدن ها و اتو زدن ها و شما تصور کنید این خونه من چه وضعی داشته و چقدر همه کارها معطل بوده.
یک کار خوبی که کردیم این بود که فرداش، یعنی 17 ربیع پا شدیم رفتیم درکه، 6 صبح، خانوادگی یعنی با سه تا دخترا و مامانم. انقدر روحم تازه شد، انقدر روحم تازه شد، انقدر روحم تازه شد که فقط خدا میدونه. یعنی بعد از نزدیک سه سال کوه نرفتن، انقدر شارژ شدم که انگار دنیام سیاه و سفید بوده و تازه رنگ گرفته بود.
از همون روز ظهر که برگشتیم خونه، انقدر لباس اتو کردم و انقدر لباس شستم و انقدر جارو کشیدم که خدا میدونه و با این حال، مگه خونه تمیز میشد؟ و یکی دو روز بعدش، همسر اون کتاب های من که پارسال از توی کتاب خونه برداشته بود و برده بود دفترش، بلاخره برگردوند خونه. من نصف کتاب هام رو یک بار با داداشم برگردونده بودم اما این بار که مصطفی باقی مونده شون رو آورد، دیدم 4 تا کارتن موزی هست! دیگه یک روز کامل مشغول مرتب کردن کتابخونه بودم و همون 4 تا کارتن موزی رو هم از کتاب های نه چندان به دردبخور پر کردم و گذاشتم گوشه خونه که بفروشیم. الان دیگه 5 تا قفسه کتاب مون پرِ پره. فقط شاید اندازه سه تا ردیف، جا داشته باشه و من از الان به اثاث کشی فکر می کنم که با این حجم کتاب، چقدر سخته! چقدر سخته. فکر کنید: 27 تا کارتن موزی، فقط و فقط کتاب! :/
بعدش هم که طوفان الاقصی شد. اون روز من می خواستم برم پیش مهری خانم و یکی از روزهای نادر طول تاریخ زندگیم رو رقم بزنم که صبح که اخبار رو چک کردم، متوجه شدم فلسطینی ها در حال فوت کردن هستند تا اسرائیل رو باد ببره :) یعنی حتی نمی خواهیم آب حرومِ این نجس ها کنیم. الحمدلله. به مصطفی گفتم خبر داری؟ گفت نهههه! نگم براتون که ما بچه ها رو گذاشتیم پیش مامانم و من رفتم پیش مهری خانم و مصطفی زنگ پشت زنگ که صالحه اون پرچم فلسطین که دوخته بودی رو کجا گذاشتی؟ بعد که پیداش نکرده بود، زنگ زده بود پاساژ مهستان و دو میلیون تومن پول بی زبون داده بود که براش پرچم فلسطین و ایران بیارن که چی؟ که آقا جریان مردمی راه بندازه!!! یعنی من شب شکار بودم از دستش! خودش هم تعجب کرد. می گفت من با ذوق تو انرژی گرفتم برم جریان مردمی راه بندازم تو شهر. اتفاقا تلویزیون هم نشونشون داده بود اما من خیلی محکم گفتم اگه جریان مردمیه که دیگه تو نباید اینقدر پول از جیب خرج کنی. مگه ما سر گنج نشستیم مرد حسابی؟
یعنی من اینقدر صبورم، اینقدر کم می خرم و نگه می دارم خرج های واجب کنیم، بعد از مدت ها که وسیله های ضروری خونه خراب بوده، رفتیم با سلام و صلوات و کلی هل دادنِ من، اینا رو خریدیم، بعد آقاااا، به راحتی آب خوردن، از این خرج ها می کنه. واقعا خیلی صبورم... تازه این وضعیت ماست بعد از شفایی که از امام حسین گرفتیم و سیستم مدیریت مالی خانواده رو تغییر اساسی دادیم :)
از وقتی طوفان الاقصی هم شروع شده، دوباره سیر جدید شب کاری ها و جلسه بازی های همسر شروع شده. یعنی اگر کسی آدرس خونه ما رو داشته باشه، می تونه حد فاصل ساعت 12 الی یک بامداد هر شب، با اطمینان از نبودن مردِ خونه، بیاد و با شکستن شیشه های کوچولوی درب ساختمون و درب خونه مون، به راحتی من و دخترا رو سکته بده و هر چی می خواد برداره از خونه ببره و بره :) البته که سکته رو شوخی کردم. قطعا پا میشم از هستی ساقطش می کنم. البته اگر خواب نباشم :)
اصلاحات پایان نامه ام هم چنان مونده و استادِ جان هم چون میدونه که دوست دارم برم سرِ کلاس تفسیرش، این قضیه رو اهرم فشار کرده که من زودتر کارم رو تموم کنم اما یه استرس خاصی دارم برای تحویل دادنش و مقدمه نوشتن براش هم سخته. برای همین، این روزها دارم یک کتاب از دکتر داوری اردکانی می خونم که نوشتن مقدمه برام یه کوچولو راحت بشه و یک کتاب اصول شناخت تاریخ تحلیلی دکتر موسی نجفی می خونم، بلکه انرژی بگیرم و کارم رو تموم کنم. البته اگر شیطون گولم نزنه و کتاب های درباره فلسطین و جنبش های اسلامی معاصر رو از قفسه کتاب درنیارم بخونم. دیوانه شدم به خدا. از وقتی کتاب هام برگشته اند، دیوانه شدم انقدر ذوق دارم برشون دارم و در این فراغت بخونمشون. یک کتاب قدیمی هم داشتند مامان و بابام، به نام تعلیم و تربیت صهیونیستی. نمی دونم این کتاب کجا گم و گور شده. توی اون کتاب نظام آموزش صهیونیست ها رو توضیح میده و قشنگ ثابت می کنه که اینا از بچگی، حجم زیادی آموزش نظامی در برنامه درسی شون هست. دوست داشتید بگردید ببینید پیداش می کنید جایی. اگر هم دوست داشتید، یک پست بذارم در مورد معرفی کتاب های مرتبط در مورد موضوع فلسطین. دوست داشتید بگید.
دوست داشتم یک مطلب بنویسم در مورد مدرسه فاطمه زهرا، یک مطلب هم بنویسم در مورد اهمیت شغلی که آدم توی این دنیا داره، ناظر به رفتنم پیش مهری خانم. یکی از دوستان هم پیام داده در مورد ملاک های ازدواج بنویسم. انقدر شرمنده اش هستم که هنوز وقت نکردم. کامنت ها و نظراتتون هم که جای خود دارد...
راستی دیروز رفتیم فرودگاه استقبال شیخ ابراهیم زکزاکی. جای همه اون هایی که دلشون اونجا بود، خالی بود. مخصوصا آقای شاگرد بنا و خانواده شون که در وبلاگشون گفتند از اشتیاقشون. هر چند که خیلی حرف دارم و دلم خون هست از شرایطی که فرودگاه و میزبان آماده نکرده بودند برای استقبال خوب و زیبا از این مرد خدا، اما باز هم شکر. الحمدلله.
خب من زود میرم و در مورد این چند مورد، سعی می کنم کوتاه تر بنویسم. ان شاءالله.
سلام :)
اون قسمت طوفان الاقصی و همسرتون چقدر داستان من بود 😂 از دور که نگاه میکنم میگم «جربان مردمی یعنی همه مردم از جیب خرج کنن دیگه. ما هم جز همهی مردم. دل بد نکنید پول خرج این چیزها نشه خرج چی بشه. فدای سرتون خدا بیشترش رو برمیگردونه» ولی خب تو زندگی واقعی نمیشه به همین راحتی این حرف رو زد ://
یه مهمونی خیلی خیلی مهم رو مهیار بخاطر همین جلسههای ناگهانی شبونه نیومد و من کلی زخم زبون شنیدم و کلی سرم عصبانی شدن. اولش سینهام رو جلو دادم و گفتم بذار بخاطر جهاد همسرم حرف بشنوم. بذار ازش حمایت کنم. چی میشه مگه؟ من تو ثوابش شریک میشم.
قضیه از اونجایی دارک شد همین آدمهایی که سر نیومدن مهیار کلییییی حرف بار من کرده بودن و فشار روانی درست کرده بودن برام، با دیدن مهیار با عطوفت و مهربانی بسیار برخورد کردن و اصلا به روش نیاوردن که ناراحت نشه. فقط به من گفتن باید عرضه مدیریت شوهرم رو داشته باشم. منم نتونستم جلوی گریم رو بگیرم. مهیار فکر کرد فقط منم که از نیومدنش ناراحتم و درکش نمیکنم ://
ولی خدا وکیلی مامان خونه بودن یه شغل تمام وقته خودش :/ تازه جز مشاغل با سختی کار بالا هم محسوب میشه :/ مامانهای شاغل رو درک نمیکنم چطور میتونن! بدن و توان فیزیکی هیچ! چطور روح و روانشون جر وا جر نمیشه!