اینجا توی دمشق، هر چند دقیقه یک بار، تروریست ها خمپاره ای روانهی شهر میکنند. ما از بالای طبقهی دوازدهم آپارتمان بابا، نگاه میکنیم تا ببینیم دود از کجا بلند میشود. گهگاهی صدای آمبولانس هم میآید اما نمیدانم چرا برایم سخت است که باور کنم کسی میمیرد یا زخمی میشود.
اینجا در دمشق احتمالاتی وجود دارد مبنی بر جعل کارت نیروهای حزبالله توسط تروریستها و طبیعتا آوردن مواد منفجره نزدیک حرم حضرت رقیه و زینب سلاماللهعلیهما. آقایون میگن: "خانمها با چادر نرن حرم. خطرناکه." ما رفتیم اما. با آیتالکرسی و آیه وجعلنا. آخه حجاب واجبه ولی زیارت مستحب.
من اما وصیتنامهام را در تلگرام برای شوهرم نوشتهام. گرچه او هم معلوم نیست از این تعطیلات جان سالم به در ببرد. نه اینکه آماده مردن نباشم اما میدونم اگر با بمب این کافرها بمیرم، شهید نمیشم. به شوهرم هم گفتم که بگه ما کشته حادثه تروریستی هستیم نه شهید. شهادت در قد و قواره ما نیست.
همین الان یهویی
بانوان محترم لطفا حجاب اسلامی را رعایت کنید...
این جمله را خدمه خوش صدای پرواز همین الان گفت.
احتمالا منظورش در نیاوردن روسری و مانتو بود.
خب یهو بگو لطفا لخت نشید دیگه.
بعدش هم رطب خورده ای! منع رطب کنی؟؟؟
.
.
.
مثلن اتوبوس هوایی مشهده!
بعد از اینکه در پست قبل توضیحاتی در مورد حس مساله داری دادم، حالا نوبت میرسد به اینکه خود را مساله دار کنیم!
سوالاتی که ما را مسالهدار میکنند، بسیار ساده اند. کافیست از چیزهایی که به ظاهر بسیار بدیهی هستند سوال کنید. اینجا نمونه هایی از سوالاتی که خودم پرسیده ام و جوابی فراتر از انتظار داشته اند؛ با شما به اشتراک میگذارم.
۱- چرا وقتی پول ندارم، برای حرف مردم باید کمد و تخت سیسمونی بخرم؟
۲- چرا باید تخت دو نفره بخرم وقتی خانه ام کوچک است؟
۳- چرا خوردن فست فود و نوشابه و سوسیس و کالباس را متوقف نمی کنم؟
۴- چرا فکر میکنم با خوردن یک یا چند نوع قرص و شربت، سلامتی ام را باز مییابم؟
۵- چرا باید حتما در شهرهای بزرگ زندگی کنم؟ آیا روستا بهتر از شهر نیست؟
۶- چرا فکر میکنم در انتخابات باید کسی را انتخاب کنم که رای میآورد؟
۷- چرا باید آشپزخانه ام open باشد و بعد وقتی مهمان میآید در هنگام کار معذب شوم؟
۸- چرا فکر میکنم بیمه میتواند جلوی حوادث را بگیرد؟ چرا صدقه نمیدهم؟
۹- چرا بیمنطق هستم؟ چرا چهار واحد منطق پاس نکردهام که اینقدر غیرقابل تحمل نباشم؟
۱۰- چرا فکر میکنم فرزند کمتر یعنی زندگی بهتر؟ چرا فقط در صورتی خودم را ملزم به فرزندآوری میکنم که جنسم جور نشدهباشد؟
۱۱- چرا فکر میکنم که خداوند رزق و روزی بچههایم را نمیرساند؟
۱۲- چرا فکر میکنم از پس تربیت دوتا بچه برمیآیم ولی از پس چهارتا نه؟
۱۳- چرا خودم را در آلودگی هوای شهرهای بزرگ محصور کردهام؟
۱۴- چرا همیشه باید مصرف کننده باشم؟ چرا تولید نمیکنم؟
۱۵- چرا فکر میکنم بازیافت راهحل این همه زباله است؟
۱۶- چرا کتاب نمیخوانم؟ چرا کتاب نمیخرم یا از دوستانم قرض نمیگیرم؟
خب. حالا به همین ها فکر کن. تا بعد.
اگر ازم بپرسند که قرن ما قرن چیست میگم قرن آدم های بی مساله است
متاسفانه ممکنه خود ما هم جزو این آدم های بی مساله باشیم و ندونیم. در ابتدا ذکر این نکته لازمه که بگم آدم های بی مساله همواره اکثریت بوده اند و مساله دار ها اقلیت و متاسفانه اگر بی مساله ها به مساله دار شدن مساله دار ها پی می بردند به آن ها به چشم دیوانه نگاه می کردند.
اینجاست که میگن: دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید. نمیگن دیوانه چو عاقل بیند خوشش آید.
ماجرای مساله دار ها و بی مساله ها یک مساله تاریخی هست. از زمان آدم و حوا و تمام انبیا شروع شده تا به زماننا هذا.
تمام انبیا مساله دار بوده اند و مردم هم سنگشان زده اند. مساله دار بودن هم ربطی به دانشمند بودن و عامی بودن نداره. کافیه بپرسی چرا.
مثل سینوهه که تو کتابش نوشته من وقتی در دارالحیات یعنی دانشگاه پزشکی مصر بودم جلوی پیشرفتم را گرفتند چون من میپرسیدم چرا؟ برای چه؟ و همه به چشم دیوانه به من نگاه می کردند. رجوع کنید به کتاب.
اگر احیانا اطلاعات تاریخی ات خوب باشه یا اینکه سینمایی ماجرای نیمروز رو دیده باشی متوجه میشی که مساله دار بودن همیشه بد نیست. در واقع منافقین به کسی که در مورد روش و علت و عقاید سازمان مجاهدین خلق خیلی سوال می پرسیده می گفتند مساله دار. و واقعا کی میدونه؟ شاید اگر ما در حدود چهل سال پیش زندگی می کردیم و مساله دار نمی شدیم یک قاتل بی عقل میشدیم. اما هنوز هم دیر نیست. چون اگر مساله دار بشیم حداقل جان خودمان را نجات می دهیم و اگر بپرسید چطورباید خودم رو نجات بدم؟ میگم فعلا همین بسه. در آینده در مورد این مساله بیشتر توضیح خواهم داد.
عید بازگشت به فطرت الهی انسان است.
۱) سال ۹۵ خیلی برای من خوب بود. ۵۵ عنوان کتاب غیردرسی خوندم و اسمشون رو یادداشت کردم و اکثرشان را هم در نیمه دوم سال خواندم.
جالب تر از همه این است که خیلی از آنها را از دوستانم به امانت گرفتم و اینگونه هم در هزینه های خودم صرفه جویی کردم و هم اینکه خودم را در یک forcemajor قرار میدادم برای مطالعه هرچه زودتر.
جالب ترین اتفاق بین کتاب ها، خواندن من پیش از تو به زبان اصلی بود. کتابش را بیست و دوی بهمن از میدان انقلاب خریدم و ده روز بعد تمام شد.
کارشناس برنامه میگفت علت ابنکه مصرف کنندهها بعد از اولین بار استفاده از مواد به کشیدن آن ادامه میدهند، این است که لذّتی که به آن ها از مصرف مواد دست میدهد با هیچ لذّتی قابل مقایسه نیست. در واقع آن ها قبل از مصرف هم از چیزی در زندگی شان لذت نمیبردهاند.
۳) به این فکر کردم که مادر و پدرم چقدر اهل کتاب بوده اند. چقدر با کتاب های آن ها عشق بازی کرده ام. چقدر شب ها بوده که تا صبح کتاب خواندهام و خواندهام و خواندهام. مثل معتاد ها... یادم نمی رود شبی را که رمان دربلورین بطری از سری ماجراهای آرسن لوپن را نتوانستم زمین بگذارم. با آن فونت ریزش تا صبح خواندمش. یا همین امسال، با وجود بچه ی شیرخوارم، رمان ۷ جن امیدکورهچی را دو روز نشد که تمام کردم. یا پارسال بیوتن امیرخانی را در یک نیمروز.
۴) مست شراب. مست و نئشه تریاک و شیشه و هروئین و ... مست از قلیان. مست از سیگار.
مستی کتاب را هم لطفا اضافه کنید.
این که جوانان ما از کتاب مست نمیشوند، که تقصیر کتاب نیست!
عکس نوشت: captured by me
کتاب نوشت: محتوای هیچ کتابی را که خوانده ام و اینجا معرفی شد را صد در صد تایید نمی کنم.
دیشب به تاریخ 28 اسفند 95 این وبلاگ را درست کردم.
شب میلاد حضرت فاطمه زهرا بود. امسال همان سالی هست و تا دو روز دیگر خواهد بود که در ابتدای سال هم میلاد حضرت زهرا را داشتیم. یعنی دو بار. آغاز با بانو بود و پایات با بانو. نمی دانم بعضی ها چطور به خاطر چند حادثه ی ناگوار سال 95 می گویند امسال سال بدی بود. 95 هم سال خدا بود. سال فاطمه زهرا بود. چقدر بی عاطفه اند این ها!!!
شوهرم برایم در اولین روز مادر سال 95 و به مناسبت تشرف بنده به مقام مادری برایم یک گلدان حسن یوسف خرید. برای مادر خودش هم همینطور. اما انگار مادر من ایران نبود. یادم نمی آید حس و حالم را و این که آیا به او تبریک گفتم یا نه.
در شب دومین میلاد بانو در سال 95، مادرم به مامان زهرا (مامان بزرگم) تلفن کرده بود و داشت تبریک می گفت و اینکه: مامان جان! شما عروس حضرت زهرایی، اوضاع شما خوب است.
رفتم کنار گوشی تلفن و وسط حرف مادرم و مامان زهرا برایش شعر عروس عروس ای پر طاووس را خواندم. بعد هم مامان زهرا با لهجه شیرین بروجردی اش گفت: مامان کوچولو، روز مادر مبارکت باشه! گفتم: روز مادر بر شما مبارک! شما مامان بزرگید. بر شما بیشتر مبارکه!
میدونی؟ من با این که بعد از دخترخاله ی 7 ساله ام کوچکترین دخترخاله ی فامیلم اما از چند تا از دخترخاله ها که از من بزرگترند زودتر بچه دار شدم. زودتر ازدواج کردم و زودتر خانه دار شدم...
گفتم مامان زهرا راستی میدونی خونه خریدیم؟ گفت نه عزیزمی! از کجا بدونم؟ مبارک باشه. با یک شور و شوقی تعریف می کردم: خونمون خیلی بزرگه. 200 متره. الان یه سری تعمیرات داریم روش انجام میدیم. شوهرم هم سر کار خونه است. بعد عید میریم خونمون. بعد گفتم که حتما باید بیاد و ... مامان زهرا هم خیلی مهربون میگفت میام و...
تا اینکه پرسید چند خریدی؟ گفتم سی و پنج ملیون! گفت چقدر کم! خونتون کجاست؟ تا گفتم روستا گفت عزیزمی غصه نخور بلاخره شهر بزرگ میشه و روستا هم می افته تو شهر. گفتم نه! ما دوست نداریم بیافته تو شهر. گفت: عیب نداره ایشالله پول رو پول میذارید و یک خونه قشنگ می خرید و بزرگ ترش رو می خرید! مگه من و آقاجانت روستایی نبودیم؟ بابات روستایی نبود؟ مگه بد بودیم.
یعنی خیلی خنده دار بود. من هرچقدر توضیح دادم مامان زهرا متوجه نشد که من چقدر عاشقانه روستا رو دوست دارم و چقدر خانه روستایی رو.
بعد که با آقاجان حرف زدم هم همین اتفاقات افتاد... آقاجان باحال تر بود. داشت دلداری ام میداد که سقف خونه ام کاهگلیه. توضیحات من هم در مورد علاقه ام به روستا و ... فایده نداشت.
شب شوهرم یک شاخه مریم و رز خریده بود به مناسبت روز مادر و میلاد بانوی دو عالم. یعنی هدیه اش خیلی تنزل کمی پیدا کرده بود ولی از نظر کیفی با اهمیت بود چون خیلی خسته بود و شب هم که رفتیم سینما، با اینکه فیلم، فیلم ماجرای نیمروز بود و خیلی جذاب ولی کلی چرت زد.َ
ولی چقدر خندیدیم به این مکالمه من و آقاجان و مامان زهرا. طنز بود. درد آور و خنده دار. وقتی آن ها که خودشان در آغوش طبیعت بوده اند برای مایی که عاشق طبیعت شده ایم دل میسوزانند، پس چگونه می توان در مورد سبک زندگی و محیط زیست و طبیعت و سلامت گفتمان کرد؟َ