شب های قدر، همیشه برام حکمِ یک فرصت طلایی رو داشتند. فرصتی که در اون میتونم به اندازه ۱۰۰۰ ماه دوپینگ کنم.
دیشب هم رزق و روزی خودش رو داشت. اول برنامه جهانآرا در شبکه افق، که با حضور حاج آقا پناهیان، در مورد بازخوانی نگرانی های امام در ماه های آخر عمر با برکتشون، که باعث شد بیشتر فکر کنم و این فکر کردن حالم رو خوب کرد.... خیلی.
پیشنهاد میکنم تکرار برنامه رو ساعت ۱۵:۳۰ ببینید حتما. مخصوصا اگر دلتون میخواد با اسلام آمریکایی بیشتر آشنا شید :)
رزق ویژه بعدیم، خوندن سوره عنکبوت و روم بود. این بار که این سوره ها رو خوندم حس کردم انقلابی ترین سوره های قرآن رو دارم میخونم. حس عجیبی بود که با خوندن هر آیه به جانم منتقل میشد...
و بعدش هم در جوار حضرت معصومه بودن و قرآن روی سر گذاشتن...
در شب های قدر بعدی، برای کل جهان دعا کنیم. برای همهی آدم ها... خودمون رو یک بندهی خار و ذلیل کنیم به درگاه خدا تا ما رو عزیز کنه و ظرفیتمون رو بینهایت کنه... مثل خودش. مثل خدا
در ادامه مطلب ✍ یادداشت علیرضا پناهیان | ۲۰ نکته برای احیاء شبهای قدر
امام خامنه ای: آن جوانی را که میآید اینجا میایستد و میگوید «آقا وضع خیلی بد است، خیلی فلان است، عقب رفتهایم»، من احساسش را و آن روحیه را تأیید میکنم امّا حرف را مطلقاً تأیید نمیکنم.
۱۳۹۷/۳/۷
در کلاس های ابتدایی دانشکدمون، برای تبیین «متدولوژی شکنجه خاموش» اینجوری نوشته که:
بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد:
حدود ۱۰۰۰ نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از همه استانداردهای بین المللی برخوردار بود. این زندان همه امکاناتی که باید یک زندان طبق قوانین بین المللی برای رفاه زندانیان داشته باشد را دارا بود.
این زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود و حتی امکان فرار نیز تا حدی وجود داشت. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. در آن از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد، اما ...
اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود. عجیب اینکه زندانیان به مرگ طبیعی میمردند. با این که حتی امکانات فرار وجود داشت اما زندانیان فرار نمیکردند ! بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند.
آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خودشان و نسبت به هموطنان خودشان که مافوق آنها بودند رعایت نمیکردند، و در عوض عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بود را به دست زندانیان میرساندند و نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشد.
هر روز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خودخیانت کرده اند، یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکردند را تعریف کنند.
هر کس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت.
اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود و معلوم شده بود خلافی کرده هیچ نوع تنبیهی نمیشد.
در این شرایط همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.
تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است، چرا که:
۱. با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.
۲. با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
۳. با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، «شکنجه خاموش» نامیده میشود.
نتیجه این حرفا اینه که اگر این روزها مخصوصا در فضای مجازی فقط خبرهای بد میشنویم، اگر هیچکدام به فکر عزت نفس مان نیستیم و اگر همگی در فکر زدن پنبه همدیگر هستیم، به سندرم «شکنجه خاموش» مبتلا شده ایم.
این روزها همه خبرهای بد را فقط به گوشمان میرسانند و ما هم استقبال میکنیم . اغلب کانال ها و سایت های ضد انقلاب، این خبرهای بد را به پای ناکارامدی کل نظام مینویسن و اصلا ابایی از اشاعه دروغ و یاس در جامعه ندارند. و از اون بدتر، استقبال و دامن زدن مردم به اون خبرهای بد هست! خبرهایی نظیر: دلار گران شده... فلانی و فلانی رفتند دادگاه یا قراره زندانی بشن ...آزادی نیست... کار نیست... مردم دارند معتاد و دودی میشن ... مدرسهای آتش گرفت... دانش آموزان در جاده کشته شدند... در مدرسه فلان اتفاق افتاد... و هزاران خبر بدی که اونا با اهداف مشخصشون، و ما هم مثلا به بهانه اطلاع از زیر و بم جامعه، فوروارد میکنیم و از نقلش هم اصلا احساس بدی نداریم هیچ! بلکه احساس تکلیف میکنیم که به گوش همه برسونیم!
این روزها هیچ کس به فکر عزت نفس ما نیست!
فقط قراره زور بزنیم و مدام تکرار کنیم که:
ما ایرانیها همه کارهایمان اشتباه است ...!
ما ایرانیها هیچی نیستیم ...!
ما هیچ پیشرفتی نکردیم...!
ما ایرانیها آدمِ حسابی نداریم!
ما ایرانیها هر عیبی که یک انسان میتواند داشته باشد داریم...!
توی همین محیطای مجازی چقدر بادلیل و بی دلیل به خودمان بد میگوییم و لذت میبریم.
اقوام مختلف، دختر و پسر، صغیر و کبیر، بزرگان علمی٬ هنری٬ ادبی و دینی کشور خودمان را وسیله خنده و تفریح کرده ایم و هیچکس هم نباید فکر کند اینها «نقشه» است.
این همان جنگ نرم است.
این روزها همه احساس می کنند در زندانی بدون دیوار دوران بی پایان محکومیت خود را می گذرانند.
این روزها همه شبیه زندانیان جنگ آمریکا و کره منتظر مرگ خاموش هستند.
ساده ترین نتیجه ای که میشه گرفت اینه که باید از خواندن و شنیدن اخبار منفی علی الخصوص در فضای مجازی فاصله بگیریم و تا میتوانیم به خود و اطرافیانمان امید بدهیم، "احترام" بگذاریم و در هرشرایطی روش شاد زندگی کردن را بیاموزیم. لطفا دقت کنید! این شاد زیستن و مدام آیه یاس نخواندن، به معنی گول زدن خودمون و ندیدن مشکلات و عدم برنامه ریزی برای رفع آن ها نیست!
متنی رو که در ادامه سخن گهربار رهبر خواندید از کانال دل نوشته های یک طلبه، آقای حدادپور جهرمی با اندکی دخل و تصرف اینجا نقل کردم. قبلا داستان این زندان رو خونده بودم اما نتیجه هایی که ایشون بعد از تعریف کردن داستان گرفته، بسیار جالب و مفید هست و با اینکه خیلی از مطالب کانال شون خوشم نمیاد ( و دلایلم رو به خودشون هم گفتم ) اما این مطلب استثناءا حرف دلم بود که مدتی بود گوشه ذهنم خیس میخورد و امروز دیدم که بیانِ ایشون زحمت من رو کم کرده... الحمدلله
و با تشکر از آقای حدادپور جهرمی :)
سروش و آی گپ: @hadadpour
ایتا: @mohahadrezahadadpour
ده سال پیش، در ایران چیزی به نام شبکه کودک نبود... اما شبکه الجزیره قطر، یک شبکه برای کودکان داشت که مونسِ بعدازظهرهای خستهی من و برادرم بود.
مخصوصا من... تنهایی هام رو میکَند و میبرد.
چون واقعا چیزی فراتر از یک شبکه کارتون و فیلم بود. روزانه حدودا دو ساعت کارتون برای خردسالان و یکی دو ساعت برای کودک و نوجوان کارتون پخش می کرد و مابقی زمان شبکه، برنامه های تولیدی بود... که سال ها بعد چند تقلید ابتر از بعضی از اون برنامهها توی شبکه های ملی دیدم...
برنامه سازی در شبکه الجزیره للاطفال بیشتر جنبه آموزشی داشت تا سرگرمیِ صرف.
و حس میکنم هرچقدر هم که برنامههای اون شبکه رو براتون توضیح بدم، تقلایی بیفایده کردم چون در ایران ما تصوری از برنامهسازیِ جذاب نداریم و حتی برنامهای مثل فاز هم جذابیت بصری کافی رو نداشت... ریتم مناسب رو نداشت و مخاطب رو با خودش نمیکشید.
ما توی ایران، اصلا برنامهی گفتگومحور با مخاطبِ نوجوان و حضور کارشناس درمورد مشکلات نوجوانان نداشتیم و نداریم. مثل "نظره علی..."
ما یک مسابقه مهارت- دانایی محورِ خوب هم نداریم. مثل "الدّرب"
یا حتی مستند برنامههای علمیِ مناسب نوجوانها رو هم دوبله نمیکنیم.
برنامههای آموزشی در مورد ورزشها، هنرها، فناوری و آیتی و ... نداریم.
برنامهی نمایشی با قصه جذاب و بازیگرانِ توانمند نداریم.
بارِ بیمحتوایی میافته روی دوشِ عروسکها که تازه تهِ تهِ هنرِ ما، کلاه قرمزی بوده که بیشتر به درد بزرگترها میخوره تا بچه ها... یک برنامهی شلوغِ درهم برهم...
حتی کارتونهای شبکه پویا مالِ سه نسلِ پیشه... عهدِ بوق...
و الان که برنامهی ویژهی سحرهای ماه رمضانِ شبکه پویا رو میبینم، دلم برای دخترم میسوزه که هیچوقت طعمِ برنامه های مفید و جذاب رو نمیچشه... و اگر از تغییر ناامید نباشم ولی با بودجه فعلی صدا و سیما، حالا حالاها اتفاقی نخواهد افتاد مگر اینکه معجزه شود...
راستش در پست قبل اصلا قصد معرفی کتاب نداشتم اما حالا دقیقا این قصد رو دارم! و براتون پنج تا کتاب به نیت پنج تن :))) در حال و هوای ماه رمضان آوردم، حالش رو ببرید:
1. روزه، دریچه ای به عالم معنا. اثر استاد اصغر طاهرزاده. برای خوندن خلاصه این کتاب میتونید هر روز به کانال @afsaran.ir در سروش سر بزنید و اگر دوست داشتید این کتاب رو بخرید یا از سایت لب المیزان دانلود کنید.
2. برای مهمانی خدا آماده شویم. اثر استاد علیرضا پناهیان
3. شهر خدا، رمضان و رازهای روزه داری. باز هم استاد پناهیان :) و میتونید از سایت بیان معنوی خریداری شون کنید.
این سه کتاب رو خودم هنوز نخوندم. ولی معیار معرفی ام کتاب های دیگری از این دو نویسنده بود که خوندم و لذت بردم. اما الان مشغول مطالعه کتاب 4 ام و کتاب 5 رو هم کامل خوندم...
4. شرح دعاء السحر. حضرت آیة الله العظمی الامام الخمینی رحمه الله علیه
5. پنج گفتارِ حضرت آیة الله خامنه ای در بابِ استغفار و توبه در ماه مبارک رمضان.
شرح دعای سحر، اولین تالیف امام در سن 27 سالگی است. کتاب من چاپ سال 62 هست _در زمان حیات پر برکت امام_ و چند صفحه اولش هم خلاصه ای از زندگی امام. زبان کتاب هم عربی هست. و نمی دونم آیا به فارسی هم ترجمه شده یا نه. اما در هر حال، اگر خیلی دعای سحر رو دوست دارید و نیز دوست دارید بدونید چی دارید میگید به خدا، یه سر به کتابخونه بزنید و یکی از شروح دعای سحر رو انتخاب کنید و شروع به مطالعه کنید. چون دیگر علما هم این دعا رو شرح کرده اند و صد البته که شرح امام خمینی هم چیز دیگری است :)
و اما کتابِ استغفار و توبه... این کتاب رو میشه به همه توصیه کرد و همه میتونند ازش لذت ببرند. پنج گفتار که 4 تای اون ها خطبه های اول نماز جمعه هایی در ماه مبارک رمضان در سال های متفاوت اند و یکی از اون ها هم دیداری با کارگزاران نظام که به نظر من جالب ترین گفتار کتاب هست.
شاید ما آدم ها اگر بخواهیم استغفار کنیم یا یکی از گناهانمون که خیلی بابتش شرمنده ایم رو نام ببریم، یک گناه فردی رو نام ببریم مثل دروغ، غیبت، قضاوت کردن دیگران، رعایت نکردن واجبات و محرمات شرعی... اما این کتاب واقعا دیدِ ما رو نسبت به گناهانمون باز میکنه و میفهمیم که گناهان چه بُردی میتوانند داشته باشند. (گناهانِ اجتماعی، گناهانی که به غیر از خودمون تعدی می کنند و گناهانی که یک ملت باهم مرتکب می شوند!) در واقع با خوندن این کتاب، ما میتونیم بهتر گناهانمون رو ببینیم و اون ها رو تشخیص بدیم ان شاءالله
و یک نکته جالب دیگه این که، حضرت آقا معتقدند که از بین روزه، تلاوت قرآن، دعا و استغفار در ماه مبارک رمضان، اون چیزی که خیلی اهمیت داره، استغفار هست و میشه گفت که این عنایتِ ویژهِ ایشون به استغفار از نگاه یک دین شناسِ خبره، نشون دهنده عظمت این کارِ به ظاهر ساده است.
این دو کتاب حالِ من رو خیلی خوب کردند... خیلی. و نتونستم این حال خوب رو باهاتون شریک نشم. امیدوارم حال شما هم خیلی خوب باشه :)
چند روز پیش متوجه شدم، کسی که instagram برام با خوندن پیج اون معنی پیدا میکرد، منو از لیست blockش در آورده. در واقع من همیشه تهِ قلبم برای اون احترامِ زیادی قائل بودم و هستم و با این کارش احترامم بیشتر هم شد. شاید چون bio من در اینستاگرام خیلی تند و تیز تر از متنی باشه که تو این weblog گذاشتم. دعوایی هم که منو سرش block کرد، سرِ انتخاباتِ 96 بود. اون موقع روی روحانی پافشاری می کرد. من نمی تونستم تحمل کنم چون اون آقا برام الهام بخش بود. کلا هرکسی که برام الهام بخش باشه نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم. برای همین هم کامنت گذاشتم و با این که معمولا جواب comment ها رو نمی ده اما جواب من رو داد و بحث کم کم بالا گرفت. به اونجایی رسید که دیگه جوابی نداشت و block! اما حالا بعد از یک سال و بعد از ماجرای شکست برجام برای حسن hashtag استعفا گذاشته! و برای روز نکبت و اسرائیل و حزب الله متن های حزب اللهیطور می نویسه! من امّا دیگه likeش هم نمی کنم. فقط از خوندن پست هاش لذت می برم. چون حدس میزنم سال 1400 باز هم با هم دعوامون بشه :|
+ انتخابات ریاست جمهوری پارسال، 29 اردیبهشت برگزار شد.
پریشانگوییهای بعد: اگر اینستاگرام فی.لتر شه، بازیگرا و ورزشکارها و آدم های مشهور (celebrities) کجا می تونند اینقدر like و followers جمع کنند؟ نشریاتِ زرد؟ چرا دمِ انتخابات، همه یه جورِ دیگه اند؟ پارسال همین موقع بودها!
در ادامه مطلب میتونید یکی از مطالبی که اینستاگرامر مذکور اون رو در صفحه خودش منتشر کرده (و راوی کسِ دیگریست) بخونید که خیلی هم جالبه و جا داره کلی درموردش حرف بزنیم :)
به بهانه بدون تعارفِ خبر بیست و سی در 28 اردیبهشت و سفر به اصفهان و سدّی که فقط تا نیمه پر است و خشکسالی و این جمله خودم: چرا این سد لعنتی رو خراب نمی کنند؟ لطفا کامل بخوانید!
تا به حال دقت کرده اید که یک قطره آب چقدر زود تبخیر می شود و یک کاسه آب چقدر دیر؟ جواب معما همین است. وقتی که مساحت قابلِ تبخیر کاهش پیدا می کند، تبخیر کمتر می شود. و بخار هوا که کم شود هم ابر تولید نمی شود و هم هوا گرم می شود و هم گیاهان و درختان خشک. زیرا ملکول های آب هم گرمی هوا را میگیرند و هم آن را مرطوب می کنند. درختان که خشک می شوند هوا باز هم گرم تر می شود. اصلا شاید علت شرجی شدن هوا نبودن همین پوشش گیاهی و کم شدن سایه هایی که زیر آن بادِ خنک تولید می شود، باشد. پس شاید حالا متوجه شده باشید که جمع کردن آب های جاریِ زمین، پشت سدها، چگونه باعث خشکسالی می شود. خشکسالی، زاییده کاری است که ما انسان های احمق با طبیعت کرده ایم. وگرنه انسانِ حکیمی مثل شیخ بهایی عرضِ بستر رودخانه زاینده رود را زیاد می کند که سطح تبخیر زیاد شود و هوای اصفهان مطبوع تر شود.
اولین بار که یک مستند عالی درمورد اکوسیستم یک منطقه از کره زمین دیدم، دبیرستانی بودم و صبح زود بود و من شب را بیدار مانده بودم که برای امتحان فردایش درس بخوانم... ماهی های سالمون و خرس های قهوه ای و گرگ ها و درختان و پرنده ها، همه به هم ربط داشتند... گریه کردم... خدایا تو خیلی حکیمی و ما خیلی خنگیم!
+ به خاطر چند هزار وات برق شهرنشینان، روستا نشینان را به خاک سیاه نشانده اید؟ مسئولین بی مسئولیتِ بی کفایت!
+ این کشور آنقدر که از خودیِ جاهل و خائن، خنجر خورده، از دشمن لطمه ندیده. دریاچه ارومیه، زاینده رود، ارس، ایران! بمیرم برایتان.
وقتی روزی چند تا فایلِ صوتیِ درسهای عقلی و محض گوش میدم و سرم سنگین میشه به خاطر افراط در شنیدن صدای استاد با ۱.۵ برابر سرعت معمولی و بعد لذت میبرم از دردی که میکشم...
پوشه بارانِ عشق رو باز میکنم و اشتیاقِ عاشقانه رو میشنوم و بعد، خواب!
انگار توی سرم بارون میاد...
اگر کمتر میام و بهتون سر نمیزنم، بهخاطر درسهامه.
رَمَضان کریم! :)
_ "مرگ! واژه ای سه حرفی که آدم رو میخکوب میکنه. اونم وقتی که داری به تولد فکر میکنی"*
اشک تو چشمام جمع شد. به قماری که یک بار تو زندگیم کردم، فکر کردم. چند بارِ دیگه باید این قمار رو تکرار کنم، خدا؟
*جملهای در یکی از مستندهای شبکه افق
● با همهی لذتها و سختیها، من خیلی قوی بودم... در ۹ هفتگی یک بار سونوگرافی رفتم... تپش قلبم زیاد شد از بس هیجان زده بودم. برای همین بیجنبه بودنم دیگه به سونوگرافی نرفتم. در عوض یک رژیم غذایی عالی داشتم. شاید همین ها باعث شد، حتی یک آمپول فشار هم لازم نداشته باشم.
و تا لحظه آخر دیگران معتقد بودند که بچهم پسره اما قلبم همیشه شک داشت. هیجانِ دیدنش، باعث شد درد و خواب و کوفتگیِ شبِ قبل رو فراموش کنم و شکوهِ قدم گذاشتنش به دنیا رو تماشا کنم.
و بخندم و حرف بزنم... و خودم برایش اذان و اقامه بگم... و حس کنم نزدیک ترین بندهی خدا به خدا هستم.
آخ که چه قدر اون لحظات پاک و معصوم بودم.
و حالا، مدتی هست که دلم برای اون لحظات ناب و پوشکِ سایز ۲ لک زده... برای یک بچه ناز که فقط میخوره و میخوابه و پیپی میکنه.
و برای داشتنش باید دوباره قمار کنم.
اینطوری یک "حدود سه سالِ دیگه" شروع میشه. یک حدودِ سه سال از عمرم که باید به پای یک بچهی دیگه ریخته بشه...
● نمیترسم و هیچ وقت نترسیدم... تو سه سالی که گذشت، نه دندونام خراب شد، نه هیکلم. حتی دلم میخواد برای بعدی بیمارستان هم نَرَم... درد کشیدن برام راحت بود. بدنِ بیرمق از یه مدتِ طولانی غذا دادن و خسته از بیخوابی... اینم خیلی سخت نبود.
سختترین قسمت، پا گذاشتن رو خودخواهی هامه! سختترین قسمت، له کردن بعضی از خواستهها و آرزوهامه!
_ خدایا... اگر هر زن به ازای هر بچهای که به دنیا میاره، پنج سال به عمرش اضافه میشه، تعجبی نداره! سه سالش که فقط برای اون سه سالِ اولِ زندگی بچه رفته... میمونه دو سالِ بعدی... اونم بذار به حسابِ هدیهای که اگر بتونیم، باید توش به بدنِ خسته و آرزوهامون برسیم... اگر بتونیم...
_ قمار! واقعا واژه خوبیه برای بچه آوردن!
حتی نمیدونی قراره بعدا دستت رو بوس کنه یا ...
امروز یه فکرِ توپ، یه پیشنهادِ عالی به ذهنم رسید در خصوص تغییر حکومت (Regime change) ایران و تظاهراتی (بخوانید آشوب و اغتشاش) که منجر به انقلاب بشه و اونو تقدیم میکنم به همهی دوستانِ خواهان تغییر و "به عقب برنمیگردیمِ" عزیزم.
این پیشنهادِ معرکه، بدین شرح است:
از اونجایی که ما تا الان فقط یک نفر رو داشتیم که حرفاش باعث شده تو ایران انقلاب بشه! و اونم آقایِ خمینی، ملقب به امام خمینی هست و با اینکه خودش سی سالی هست که مرحوم شده ولی انقلابی که کرده توی چهلمین سالِ زندگیشه... ما باید عبرت بگیریم...
بیایید و فارغ از اینکه خواهان چه تغییری هستیم و کجا و چه چیزی کعبه آمالمون هست (مثلا لیبرال دموکراسی یا یک حکومتِ شیعی یا یک حکومت سنی یا هرج و مرج یا هرچی... )
بنشینیم و صحیفه امام بخونیم. (هیچ وقت بدون مطالعه و تحقیق و فکر، هیچ کاری به ثمر نمیرسه! پس به ازای هر قدم، صد افق دوراندیشی کنید)
سپس فرمولها رو استخراج کنیم.
سپس فرمولها رو طبقِ خواستههامون alter کنیم.
مدت زمان: 3 دقیقه 10 ثانیه
شاید بهتر بود عنوان این پست "گزارش عروسی رفتن یک امّل" میبود اما به دلایلی از این عنوان صرف نظر شد!
+ ظهر مامان میگه: این لباس خوب نیست... بیا بریم خرید!
صالحه: وقتی تو تهران از هیچی خوشم نیومد، یعنی اینجا تو شهرستان چیزی گیرم میاد؟؟؟ (البته یک کت و شلوار خوب دیدم ولی سایزم رو نداشت) من از عروسی متنفرم... اَه!
+ رفتیم خرید. و غر و غر و غر
+ و من اول جوراب شلواری رو خریدم بعد خودِ لباس رو! (بعله! جوراب شلواری! نه ساپورت! ساپورت نه!!!!)
+ رفتم آرایشگاهی که فوامیل اونجا بودند و کلی سر به سرشون گذاشتم با اون آرایشها و موهاشون! آخرش هم فهمیدم آرایشگره باردار بوده... (و تعجبی نداره که گیرههایِ موهاشون تو تالار باز شد. از قدیم گفتن گرههای زن باردار رو دار قالی، شل و وله!) و من خوشحال بودم که دست به سر و صورتم نزده!
+ در تالار: از قبل از اومدن مهمونها صدای موسیقی تو قسمت خانومها چنان بالا بود که نگو... طرف مردها پرنده جیک نمیزد. کاملا اسلامی!
+ بلاخره عروس اومد. باهاش بای بای کردم. اونم همینطور... چرا چشماش انقدر خمار شده؟
+ ده دقیقه! فقط ده دقیقه رقص ملت رو تحمل کردم، اونم به خاطر یه دختره که شبیه پری دریاییها بود... بعدش کلید خونه و ماشین رو از بابا گرفتم و با فاطمه زهرا راه افتادم سمت خونه!
+ بد آموزی واقعی برای بچه "من" بودم! که پشت فرمون داشتم بلند بلند یکی از آهنگای بوقیه بوقیان رو میخوندم... خدا رو شکر خوابش برد چون من و اون میتونیم از مجلس عروسی فرار کنیم ولی بچه از دست مامانش نمیتونه فرار کنه! (ولایمکن الفرار من حکومتک )
+ نمیدونم چرا پسرای جوون با دیدن من پشت فرمون به سرشون میزنه که با من کورس بذارن!!!؟؟؟ من اصلا قصد مسابقه و این مسخره بازی ها رو ندارم... مدل رانندگیم مردونه است یه کم! بیجنبه های حسود!
+ در خانه: نمازم رو با آرامش خوندم. نیم ساعت آف
+ برگشت به تالار: جل الخالق از این همه در هم تنیدگی فرهنگی! اولین باره که میبینم لرها دارند با آهنگ ترکی میرقصن!
+ پا قدمم مبارک بود که وقتی برگشتم چند دقیقه بعد آهنگ ها تموم شد و شام رو آوردند.
+ از جلوی پری دریایی رد شدم... یه جوری نگاه کرد. فکر کنم لباسم چشمشو گرفت! البته من خیلی ساده بودم ولی همیشه میگن زیبایی در همین سادگیهاست! :)
+ رفتم میزی که مذهبی ترین فوامیل اونجا نشسته بودند. گفتم: اصلا معلومه من این لباسا رو از همین شهرستان خریدم؟؟؟ مامان لب گزید. ادامه دادم: این نشون میده اینجا لباسای خیلی قشنگی داره و شما الکی میرید مرکز استان برای خرید! :)) (اقتصاد مقاومتی، یعنی هم کالای ایرانی بخری و هم از شهر خودت خرید کنی!)
+ بازم از جلوی پریدریایی رد شدم، بازم یه طوری نگاه کرد! البته تعجبی نداره! تا به حال یک پرنسس که استاد دانشگاه هم باشه، دیدید؟
+ کادو رو دادم و تمام... و تمام!
+ برگشت به خانه، حرفهای مادر و دختری:
دختر: مامان! خیلی خوش گذشت! ممنونم که مجبورم کردی لباس بخرم!
مامان: عزیزم منم خوشحالم که تو خوشحالی! تو هم منو یاد جوونی هام میاندازی! وقتی فکر میکنم، میبینم که حتما منم کلی آقاجان و مامانزهرا رو با کارام دق دادم...
دختر: ماماااان!!!
یکی از اون نظرات وحشتناک من در عرصه مدیریت کشور و ملت که طی یه لایحه سه فوریتی به مجلس ابلاغ شد اینه که الان دارید میخونید:
پنج سال گذشت. همهی مشکلات حل شد.
باورم نمیشود چیزهایی را که بزرگترین مشکل زندگیام میدانستم، حل شوند...
و باورم نمیشود که این مشکلات زاییده ذهن من بودهاند...
در این پنج سالی که گذشت، هر زمان که چیزی میخواستم یا مشکلی سرِ راهم سبز میشد، مثل یک جادوگر وردی زیر لب میخواندم و همان ساعت یا همان روز یا همان هفته، همه چیز طبق مرادم پیش میرفت...
بله... در این پنج سال "هم" مشکلی نبود و نگرانیها و غمها و ترسها و عجلهکردنها بیهوده بود...
مثل یک جادوگر بودم... زندگی ام پر از ورد های خدا بود:
هر زمان که چیزی گم میکردم، هر زمان که پولی نداشتم، هر زمان که پول میخواستم، هر زمان که میخواستم پولی خرج نکنم، هر زمان که خواستم در بازیها برنده شوم، هر زمان که احترام و توجه میخواستم، هر زمان که امتحان و درس داشتم، هر زمان که میخواستم تنها باشم، هر زمان که مریض میشدم، درد داشتم، هر زمان که نیاز به امنیت داشتم، هر زمان که حاجتی داشتم... هر چیزی... هر چیزی... فرقی نداشت چه چیزی... میخواندم و بعد... همه چیز مهیا میشد!
معجزه؟ اشتباه نکن! این چیزها که معجزه نبود و نیست... کرامت هم نبود و نیست...
جادو؟ جادوهای مدرسه هاگوارتز هم در مقابل این دعاها مثل طنابهای جادوگران فرعون است در مقابلِ عصای موسی!
فکر میکنم شاید همانطور که شیطان یک لشگر متخصصِ گمراه کردن دارد، خداوند هم صد لشگر متخصصِ هدایت کردن دارد... و حتما لشگر خداوند خیلی بزرگ تر و قوی تر است... خدایا شکرت به خاطر جنود خودت...
امروز صبح خود را در آینه این آیه دیدم: (وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ ضُرٌّ دَعَا رَبَّهُ مُنِیبًا إِلَیْهِ ثُمَّ إِذَا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِیَ مَا کَانَ یَدْعُو إِلَیْهِ مِنْ قَبْلُ وَجَعَلَ لِلَّهِ أَنْدَادًا لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِهِ ۚ قُلْ تَمَتَّعْ بِکُفْرِکَ قَلِیلًا ۖ إِنَّکَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ) سوره زمر، ۸
امروز صبح به این فکر کردم که نکند این کارها من را از خدا دور کرده باشد؟ نکند باید میگفتم رضاً برضاک و تسلیماً لامرک ولی نگفتم و به جایش...؟؟؟ نکند عادت دارم هر وقت که نیاز به کمک دارم، درب خانه خدا را میزنم؟ نکند؟؟؟