گزارش عروسی رفتن صالحه
شاید بهتر بود عنوان این پست "گزارش عروسی رفتن یک امّل" میبود اما به دلایلی از این عنوان صرف نظر شد!
+ ظهر مامان میگه: این لباس خوب نیست... بیا بریم خرید!
صالحه: وقتی تو تهران از هیچی خوشم نیومد، یعنی اینجا تو شهرستان چیزی گیرم میاد؟؟؟ (البته یک کت و شلوار خوب دیدم ولی سایزم رو نداشت) من از عروسی متنفرم... اَه!
+ رفتیم خرید. و غر و غر و غر
+ و من اول جوراب شلواری رو خریدم بعد خودِ لباس رو! (بعله! جوراب شلواری! نه ساپورت! ساپورت نه!!!!)
+ رفتم آرایشگاهی که فوامیل اونجا بودند و کلی سر به سرشون گذاشتم با اون آرایشها و موهاشون! آخرش هم فهمیدم آرایشگره باردار بوده... (و تعجبی نداره که گیرههایِ موهاشون تو تالار باز شد. از قدیم گفتن گرههای زن باردار رو دار قالی، شل و وله!) و من خوشحال بودم که دست به سر و صورتم نزده!
+ در تالار: از قبل از اومدن مهمونها صدای موسیقی تو قسمت خانومها چنان بالا بود که نگو... طرف مردها پرنده جیک نمیزد. کاملا اسلامی!
+ بلاخره عروس اومد. باهاش بای بای کردم. اونم همینطور... چرا چشماش انقدر خمار شده؟
+ ده دقیقه! فقط ده دقیقه رقص ملت رو تحمل کردم، اونم به خاطر یه دختره که شبیه پری دریاییها بود... بعدش کلید خونه و ماشین رو از بابا گرفتم و با فاطمه زهرا راه افتادم سمت خونه!
+ بد آموزی واقعی برای بچه "من" بودم! که پشت فرمون داشتم بلند بلند یکی از آهنگای بوقیه بوقیان رو میخوندم... خدا رو شکر خوابش برد چون من و اون میتونیم از مجلس عروسی فرار کنیم ولی بچه از دست مامانش نمیتونه فرار کنه! (ولایمکن الفرار من حکومتک )
+ نمیدونم چرا پسرای جوون با دیدن من پشت فرمون به سرشون میزنه که با من کورس بذارن!!!؟؟؟ من اصلا قصد مسابقه و این مسخره بازی ها رو ندارم... مدل رانندگیم مردونه است یه کم! بیجنبه های حسود!
+ در خانه: نمازم رو با آرامش خوندم. نیم ساعت آف
+ برگشت به تالار: جل الخالق از این همه در هم تنیدگی فرهنگی! اولین باره که میبینم لرها دارند با آهنگ ترکی میرقصن!
+ پا قدمم مبارک بود که وقتی برگشتم چند دقیقه بعد آهنگ ها تموم شد و شام رو آوردند.
+ از جلوی پری دریایی رد شدم... یه جوری نگاه کرد. فکر کنم لباسم چشمشو گرفت! البته من خیلی ساده بودم ولی همیشه میگن زیبایی در همین سادگیهاست! :)
+ رفتم میزی که مذهبی ترین فوامیل اونجا نشسته بودند. گفتم: اصلا معلومه من این لباسا رو از همین شهرستان خریدم؟؟؟ مامان لب گزید. ادامه دادم: این نشون میده اینجا لباسای خیلی قشنگی داره و شما الکی میرید مرکز استان برای خرید! :)) (اقتصاد مقاومتی، یعنی هم کالای ایرانی بخری و هم از شهر خودت خرید کنی!)
+ بازم از جلوی پریدریایی رد شدم، بازم یه طوری نگاه کرد! البته تعجبی نداره! تا به حال یک پرنسس که استاد دانشگاه هم باشه، دیدید؟
+ کادو رو دادم و تمام... و تمام!
+ برگشت به خانه، حرفهای مادر و دختری:
دختر: مامان! خیلی خوش گذشت! ممنونم که مجبورم کردی لباس بخرم!
مامان: عزیزم منم خوشحالم که تو خوشحالی! تو هم منو یاد جوونی هام میاندازی! وقتی فکر میکنم، میبینم که حتما منم کلی آقاجان و مامانزهرا رو با کارام دق دادم...
دختر: ماماااان!!!