قصه شب یا همان "مامان شالخه امتحان دائه"
به افتخارِ ولادتِ بانو فاطمه معصومه و روز دختر
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
دختری بود به اسمِ فاطمهزهرا که مامانش چند روزی بود، سرش خیلی شلوغ بود. باید درساش رو میخوند و امتحانِ اون درسها رو میداد، برای همین فاطمهزهرا از وقتی بیدار میشد و صبحانه میخورد، با باباش میرفت بیرون و به دوستهای باباش و دوستِ خودش، زهرا خانوم سر میزد و هرکس ازش میپرسید: مامان کجاست؟ جواب میداد: مامان شالخه درس میهونه.
یه روز بعداز ظهر، فاطمهزهرا خسته بود ولی خوابش نمیبرد. یکهو دید که مامانش لباس پوشیده و داره میره تو حیاط که بره بیرون.
فاطمهزهرا گریه کرد و گریه کرد و گفت: مامان نرو. مامان منم میام. مامان منم ببر.
مامانِ فاطمهزهرا گفت: مامان جان! من نمیتونم تو رو با خودم ببرم. گریه نکن. زود برمیگردم.
ولی فاطمهزهرا باز هم گریه میکرد و میگفت: مامان منم میام.
مامانِ فاطمهزهرا بهش گفت: میخوای وقتی برگشتم برات یه عروسک بخرم؟
جواب در حالِ گریه: نه... منم میام...
مامانِ فاطمهزهرا بهش گفت: میخوای برات یه خرسی بخرم؟
جواب در حالِ گریه: نه... منم ببر...
مامانِ فاطمهزهرا بهش گفت: میخوای برات یه خرگوش بخرم؟
جواب در حالِ گریه: نه!...
مامان بهش گفت: خرگوش؟ خرگوش نمیخوای؟
فاطمهزهرا راضی شد و کمی کمتر گریه کرد و باباش اومد و بردش داخلِ خونه.
مامان هم چون به فاطمهزهرا قول داده بود که براش خرگوش بخره، بعد از امتحانش رفت به یک مغازه اسباببازی فروشی و گفت که خرگوش میخواد.
خرگوشها سفید و خاکستری و قهوهای بودند و فقط یک خرگوشِ سفید با خالهای صورتی و سبز و بنفش و زرد و آبی توی مغازه بود. مامانِ فاطمهزهرا اون خرگوشِ خالخالی رو خرید و برگشت خونه.
فاطمهزهرا و باباش توی حیاط بودند و فاطمهزهرا داشت با کبوترها و اردکهاش بازی میکرد. مامان بلند سلام کرد و اونا هم جوابِ سلام دادند و سه تایی خوشحال بودند از اینکه پیش همدیگه هستند و بعد، مامان، خرگوشِ عروسکی رو به فاطمهزهرا داد. فاطمهزهرا انقدر خوشحال شد که یادش رفت از مامانش تشکر کنه.
البته فاطمهزهرا بعدا از مامانش تشکر کرد و حسابی هم با خرگوشش دوست شد. تازه، فاطمهزهرا عروسکش رو به زهراخانوم هم میداد تا با هم! بازی کنند.
"یادداشت نویسنده: تا اینجا داستان اخلاقی بود. از اینجا به بعد، کمی چاشنی فلسفی خواهد داشت"
فاطمهزهرا میدونست که خرگوش یک عروسکه. یعنی خرگوش مثلِ درختها نیست که بزرگ بشه. مثلِ اردکها و کبوترهای فاطمهزهرا نیست که غذا بخوره و صدا دربیاره. مثلِ آدمها نیست که خواب ببینه. خرگوش مثلِ سنگهاست که درد رو احساس نمیکنه...
مامان بهش گفته بود که یه روز یه خیاطِ مهربون، با پارچه این خرگوش رو درست میکنه و تکه های اون رو به هم میدوزه و بعد داخلِ خرگوش رو پر از پشم و پنبه میکنه. بعد خرگوش رو به آقای مغازهدار میفروشه تا مامان بره و اون رو برای فاطمهزهرا بخره تا باهاش بازی کنه.
پس خیاطِ مهربون برای این خرگوش رو ساخته که ما باهاش بازی کنیم. حالا بگو ببینم، خدا که ما رو آفریده، ما رو برای چی آفریده؟
قصه ما به سر رسید. کلاغه به خونهش نرسید.
+ بچهم داشت با باباش میرفت بیرون که من درس بخونم. ادای گریه درآوردم و گفتم: نرو! نرو! من تنها میمونم.
اونم ادای خودم رو در آورد و مثلِ خانم معلمها با همان لحن بچگانه گفت: آخه تو مامانی! تو میری، من مامان ندارم دیگه ولی من نینیام! تنها میمونم دیگه. گریه نکن. من زود میام. صبر کن. من میام....