صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶۴۵ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

توی فامیل همه می‌دونن که من اهل غیبت نیستم ولی از وقتی ازدواج کردم، غیبت یه نفر رو کردم: مادر شوهر!
امشب با مادرشوهرم صحبتِ صمیمانه‌ای کردم و فهمیدم هیچ چیزی نبوده که به جاری‌م گفته باشم و اون به اونا انتقال نداده باشه!!!
یعنی فهمیدم این جاری‌م عجب آدمِ بی‌جنبه‌ای هست! کسی که هیچ وقت من رو دوستِ خودش نمی‌دونسته و نمی‌داند! :(
یعنی دیگه من شِکَر بخورم غیبت خانواده شوهر رو پیش احدی بکنم...
یعنی خدایا! قشنگ زدی تو دهنم ها!!! ممنونم ازت :)
خدا، حقِ مادر شوهرم رو به من حلال کنه! (گریه می‌کند و نمی‌داند چه نوع خاکی بر سرش بریزد: آیا رُس‌هایِ قاطیِ کاهگل؟ آیا خاکِ تربتِ تیمم؟ آیا خاکِ باغچه؟ آیا خاکِ گرد و غبارِ سَرِ طاقچه؟)
+ از خودش هم حلالیت طلبیدم :)
+ جاری خانم رو هر روز صبح می‌بینم تو مدرسه‌. یه جوری هم رفتار می‌کنم انگار نه انگار! :) یعنی اصلا اهلِ کینه نیستم خدا رو شکر ^_^
موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۳ مهر ۹۷ ، ۱۴:۴۳
نـــرگــــس
دوستم، فاطمه، که گفتم توی کلاس فلسفه با همیم، اون همسایه حافظ قرآنم نبود. یعنی اشتباهی گرفته بودم. اون همکلاسیم توی ترم تابستونی بود که شبیه آنجلینا جولی بود... یادمه روزای آخر کلاس رفتم بهش گفتم که شبیه آنجلینا جولیه. اونم گفت که قبلا بهم گفتن. ولی الان که دیگه هم مباحثه‌ای شدیم حس می‌کنم اصلا هم شبیه بهش نیست. اصلا دخترِ مومنه عالمه، حتی اگر شبیه یه خارجی باشه، تفاوتش، تفاوت زمین تا آسمونه.
اون دفعه هم توی صفِ بازرسیِ بیت (ما فقط یه بیت داریم!) یه دختره کپیِ آن هاتاوی بود. این‌بار فقط نگاش کردم... فکر کنم این بار می‌دونستم که چقدر کارِ احمقانه‌ایه گفتنِ این مساله.
الان دارم فکر می‌کنم من چرا به فاطمه گفتم که شبیه آنجلینا جولیه؟ چرا؟ واقعا چرا؟‌ الکی! بی‌خودی!!! :(
۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۲
نـــرگــــس
جوک سال از زبان رهبر انقلاب: رئیس جمهور آمریکا به سران اروپایی: شما ۲-۳ ماه صبر کنید، کلک جمهوری اسلامی کنده می‌شود.
شتر در خواب بیند پنبه دانه
گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه

همین الان یهویی. تلویزیون :)
۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۲ مهر ۹۷ ، ۰۹:۵۰
نـــرگــــس

یا گذر از تابستان و شروعی نو
نشد از استاد ش.ز خداحافظی کنم. تا وقتی تابستون بود، به هر سختی‌ای که بود میرفتم و می‌اومدم اما حالا دیگه همون سختی‌ها به محال تبدیل شده. کاش می شد به استاد ش.ز می‌گفتم که چقدر توی کلاسشون روحیه می‌گرفتم و چقدر از تسلط و دانش گسترده‌شون لذت می بردم و یاد می‌گرفتم. خیلی یاد گرفتم.
با این که چهره‌ی تازه‌ای سر کلاسشون بودم ولی استاد خیلی به من لطف داشتند. کاش می تونستم خداحافظی کنم و بگم که چقدر از این محرومیتِ اجباری، ملولم.
یک هو سرم شلوغ شد. بعدازظهری که توی خونه اردو برگزار شد، یکی اومد در خونه و گفت که بسته پستی‌م اومده اداره پست. کتابام بودند. فرداش رفتم بسته رو تحویل گرفتم. حساب کردم دیدم باید روزی ۲ ساعت وقت بذارم که فایل های صوتی رو گوش بدم. دو سه تا درس دیگه هم فایل ندارند و جداگانه باید وقت بذارم و مطالعه کنم.
صبح جمعه، هنوز لای کتاب ها رو باز نکرده بودم که برای مهمونی پاگشا رفتیم تهران، شب خونه‌ی مادرشوهر بودم که سعیده زنگ زد و گفت بیا برنامه صبحگاه بچه‌ها رو دست بگیر و من نیاز دارم به نیروی فلان و بهمان و فقط تو میتونی و مریم، معاون پرورشی‌مون (جاریِ محترم بنده) کار محتوایی نمی‌تونه بکنه و فلان و بهمان...
قبول کردم ولی الان نمی دونم کار درست چی بوده. در واقع صبح ها، وقت طلایی درس خوندنه. حالا دست کم یک ساعتش از دستم میره.
تا اینجای کار بد نبود ولی زمانی به غلط کردم افتادم که یک شنبه شد و رفتم کلاسِ فلسفه مدرسه باقرین. کمرم هم از روز قبل شدیدا گرفته بود و درد می کرد. فقط ساعت آخر بود که پای صحبت های استاد م.ف همه دردم رو فراموش کردم. خونه که رسیدم جنازه بودم. مسیر طولانیِ رانندگی و خستگی و کمردردِ وحشتناک.... اینا رو اضافه کنید به درس هایی که دارن تلنبار می شن.
سخته... ولی شیرین هم هست.
بعد از امتحانات ترم قبل، انگیزه‌ای نداشتم که به خاطرش دوباره برنامه‌ریزی کنم. شب زود بخوابم. صبح بعد از نماز نخوابم. از سال ۹۴ به بعد دیگه هیچ وقت موقعیتی پیش نیومد که هر روز صبح از خونه بزنم بیرون...
و شیرین تر از همه این که چند سال بود به این فکر می کردم که علما و اساتید فلسفه، چقدر نسبت به زنان بی‌اعتنا و سهل‌انگارند. ناراحت بودم که چرا حوزه علمیه، درِ ورود به کلاس های فلسفه‌ش رو به روی خانم ها بسته. همون روز اردو یا فرداش بود که فهمیدم مدرسه باقرین به همت استاد ی.ی تاسیس شده، نزدیک بود از ذوق، پر در بیارم. دقیقا روز قبل از جلسه اول کلاس ثبت نام کردم. مسئول ثبت نام، هم‌سرویسی قدیمی‌م تو جامعه بود. یه خانم با‌تقوا و درس‌خون. سه تا دختر داره... چقدر خوشحال شدم که دیدمش. ولی باورم نشد! بنده خدا تمام پیگیری‌های کلاس رو خودش و همسرش انجام داده بودند ولی آخرش، زمان کلاس طوری نشده بود که خودش هم بتونه شرکت کنه. خدا خیرش بده... واسطه فیض ما شد.
توی کلاس همسایه خونه اولم توی قم رو دیدم. یه مدت هم با هم دوست شدیم. حافظ کل قرآن هست... چقدر دختر خوبی هست. سر کلاس استاد م.ف از روی یادداشت‌هاش تو دفترش، هر چیزی رو که جا می‌موندم می‌نوشتم...
امروز باید برم مصاحبه‌ی اداره امور نخبگانِ جامعه الزهرا... نمی دونم ملاک و معیارهای انتخابشون چیه! نمی‌دونم اگر مسئولیتی به دوشم گذاشته بشه از پسش برمیام یا نه. ولی میرم... هرچه از دوست رسد نیکوست.

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۷ ، ۱۸:۳۰
نـــرگــــس
۴ مهر ۹۷
تاریخی ترین روزِ زندگیِ من در این خانه‌ی قدیمیِ روستایی همین روزِ پر ماجرا بود.
شبِ قبل، سعیده (خانم مدیر مدرسه ) بهم زنگ زد و گفت که صالحه، ما بچه‌های مدرسه‌مون رو فردا می‌خواهیم ببریم اردو، ولی باغ جور نشده...
من از شوهرم پرسیدم جایی رو سراغ نداری؟ اونم گفت نه. بعد من در یک اقدامِ انتحاری، گفتم خب بیایید اینجا.
سعیده از خداش بود. ۴۵ دانش‌آموز و ۱۰ تا مربی و حدود ۱۰ تا جغله بچه‌ی ۲-۳ ساله... قرار شد فردا صبح خونه‌ی ما باشند.
حوض رو پر کرده بودم و توی حیاط فرش انداخته بودیم و پشتی گذاشته بودیم.
هیاهویی شد... جاتون خالی. حدودا در هر دو مترِ مربع از خانه، یک نفر در حالِ تکاپو بود :)
بچه‌های دو سه ساله، دورِ قفسِ کبوتر‌ها...
تو زنگ تفریح‌ها، بچه‌های پایه‌های مختلف، نوبت به نوبت می‌رفتند توی حوض و بازی می‌کردند...
( توی این مدل اردو، کلاس‌هاشون برگزار میشه و بینِ زنگ‌هاشون کلی کیف و حال می‌کنند)
زنگِ آشپزی، شیرینی درست کردند...
میان وعده، سفره انداختند و خوراکِ لوبیا خوردیم...
ظهر که شد، نماز جماعت خواندند...
مربی‌ها تعجب می‌کردند که من چطور می‌تونم این‌ همه شلوغی و شلختگی و ریخت و پاش رو تحمل کنم!
راستش خودم هم تعجب کرده بودم :))))) (تاثیراتِ داروهای DJ )
اولش نشسته بودم یه گوشه و کتاب طرحِ کلی می‌خوندم و دست به سیاه و سفید نمی‌زدم و تازه سرِ فاطمه‌زهرا حسابی گرم بود و من راحت بودم :)
و تا آخرش هم من ول ول گشتم :)
فقط آخرِ آخر که بچه‌ها داشتند می‌رفتند، من براشون یه ربع صحبت کردم. به عنوانِ کسی که با اینکه مدلِ زندگیِ دیگه‌ای هم تجربه کرده اما زندگیِ توی روستا رو به شهر ترجیح داده.
بچه‌ها که رفتند، سعیده موند که تو جمع و جور کردن خونه بهم کمک کنه. بهم گفت که انتظار نداشته بچه‌ها انقدر خوششون بیاد و به همه کارهاشون برسن.
از سخنرانیِ من و لباس پوشیدنم هم راضی بود. آخه شبِ قبل بهم سفارش کرد که جذاب و هنری لباس بپوش!!! (چه حرفا!!!) (صبح موقع انتخاب لباس انقدر به حرفاش خندیدم که نگو) (از اتفاقات بامزه این بود که اولش یکی از مربی‌ها در جواب نگاه‌های عاقل‌اندر سفیهِ شاگردش به من و لباسام، گفته بود ایشون دختر صاحب خونه اند :)))
+ مدل و ساختارِ مدرسه‌ی سعیده و همسرش سید علی (پسرانه) شبیه به مدل‌های رایج نیست. گفتم که بدونید :)
+ فرداش تولد شوهرم بود. به عنوانِ هدیهِ تولدش، خودش خونه رو یه جارویِ مشتی زد. (کاش همیشه تولدش باشه :)
+ بعد از این روزِ پر خاطره، احساس کردم کلی برکت به زندگیم سرازیر شده... خیلی زیاد.
+ به روایت عکس: (+) (&) (*
۱۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۹۷ ، ۲۰:۴۴
نـــرگــــس
اینا رو جدیدا خریدم. (۳۰ شهریور) اما عکس مالِ مهمونیِ پاگشایِ عروسمون هست. (۶ مهر) وقتی پام می‌کنم، الکتریسیته ساکن از دستام جرقه می‌زنه به هر چیزی که لمس می‌کنم.
کی فکرش رو می‌کنه که فرشای ماشینی و موکت‌ها و روفرشی‌ها و دمپایی‌ها این‌همه بارِ الکتریکی توی بدن ایجاد کنند؟ متاسفانه بدن‌ هم چون رساناست، اینا رو تو خودش نگه ‌می‌داره.
ضمنا خیلی‌ هم فایده نداره که فرشِ دست‌باف بخریم چون معمولا نمی‌شه همه‌ی خونه رو باهاش فرش کرد. زیر سینک و گاز و دمِ دستشویی و ... چون گرونه و آدم دلش نمی‌آد.
اما این پاپوش‌های نمدی واقعا غنیمته.
هم نمی‌ذاره بار الکتریکی توی بدن بمونه، هم بدن رو گرم می‌کنه، هم خستگی رو کم می‌کنه، هم آدم میخچه نمی‌گیره. (همین نسیمِ عزیزم... میخچه گرفته! تازه فرشاش هم دست‌بافه :/) شب موقعِ خواب هم می‌پوشمشون و باعث شده سینوزیتم خوب بشه :)
پاییز و زمستون داره میاد و حالا که اینا رو دارم خیلی خوشحالم!

راستی به اینجا هم سر بزنید. لباس‌های زیرِ و زیرپوش و شلوار راحتیِ پنبه‌ای داره. واقعا کارهاش تعریفی هست... اینا هم در راستایِ پوشاکِ سالم :))
۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۶ مهر ۹۷ ، ۲۳:۳۳
نـــرگــــس
بهترین و هنرمندانه‌ترین کالکشنی بود که می‌تونستم داشته باشم. بهترین‌ها از بهترین‌ها اما نمی‌دونم چند ماه بود که داشت خاک می‌خورد گوشه‌ی یکی از پوشه‌های گوشیم. خیلی وقت بود...
شاید یکی دوبار از شرِّ شلوغیِ مترو، هدفون گذاشتم تو گوشم و غبارِ یکی از تِرَک‌ها رو پاک کردم و گذاشتم روی تکرار ولی هیچ وقت نتونستم یک بار از اول تا آخر، کالکشنِ محبوبم رو گوش بدم... یعنی انگار یه جورایی، برای این‌ کار باید به خودم فشار می‌آوردم...
همیشه وقتی می‌رم سمتِ Samsung music گوشیم که اوضاع خیلی داغون باشه. بعد متناسب‌ترین تِرَک با حال و روزم رو انتخاب می‌کنم و می‌ذارم روی دورِ تکرار.
گهگاهی هم که نه خوبم نه بد، بلند بلند اون آواز رو از بر می‌خونم...
اما مدت‌ها بود که حالم خوب بود.
تا این‌که توی دهه اول محرم! _نمی‌دونم... روز پنجم بود فکر کنم!_ دوباره اون موزیکِ لعنتیِ خاطره‌انگیز، داشت از سیمایِ جمهوری اسلامی پخش می‌شد که من هوس کردم دانلودش کنم. می‌دونستم با اون موزیک، یه خواننده آواز هم خونده اما...
هر چی بود، شیطون خوب می‌دونست که من از چی خوشم میاد... از آهنگ‌های دهه ۱۹۸۰... فقط و فقط.
و نه قرتی بازی‌ها و جفنگ‌های این نوجوان‌هایِ دو دهه اخیر! من نوجوان هم که بودم از اینا خوشم نیومد، چه برسه به الان :))
خلاصه شیطون خوب می‌دونست ذائقه‌ام چی رو می‌پسنده.
طوری بود که فقط قبل از گفتنِ تکبیره الاحرامِ نماز، صدایِ اون قطع می‌شد و سلام رو که می‌دادم دوباره شروع می‌شد!!!
پس‌فرداش رفتیم پیش DJ، همین که شروع کرد به نوشتن، ازم پرسید موسیقی هم گوش می‌دی؟ و من، مِن مِن کردم... آخه خیلی برام سخت بود که این همه مدت گوش نداده باشم و عَدل! DJ همون روزایی که گند زده بودم ازم این سوال رو بپرسه.
کارِ خدا بود دیگه... انه کان بکم رحیما... چون وکان کید الشیطان ضعیفا و چون وکان الانسان کفورا!!!
من تو زندگیم از این معجزات زیاد دیدم ولی این‌بار فرق داشت. DJ ضمانت‌نامه نوشت برام. گفت دعای ۱۷ صحیفه سجادیه رو هر روز بخون.
و از اون روز که خوندم، صدایِ اون موزیک کاملا قطع شد.
حالا هر روز می‌خونم...
حالا دیگه، حتی نمی‌تونم به صدا یا متنِ اون موزیک فکر کنم...
خیلی عجیبه! خودم می‌دونم این عادی نیست. این دعا مثلِ سپرِ محافظِ اون پسره تو شگفت‌انگیزانه. ولی معلومه خیلی قوی‌تره. چون محافظتش از درونی‌ترین نقطه‌ی وجودم شروع میشه... تاااا می‌رسه به دنیایِ پیرامونم... همه‌ی دنیا! همه‌ی عالم...
خلاصه این‌که دیگه دیدم این کالکشن هیچ فایده‌ای نداره‌. همه رو پاک کردم! (شبِ نهم محرم)
امیدوارم کبد و مغزم و روحم و قلبم همیشه با هم اینقدر هماهنگ بمونند. امیدوارم :)
۸ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۶
نـــرگــــس
واقعا وحشت‌ناکه... دهشت‌زاست.
اون‌ همه تصوراتِ خوب و قشنگم، امشب با خوردنِ دو تا از داروهایِ DJ، نیست و نابود شد.
فقط این ذکر و وردم بود:
بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آید
آخه شکر که سهله، عسل و شیره انگور هم نمی‌تونه تلخیِ این زهرِ مارها رو کم کنه. بعدش هم وقتی سازنده دارو، استاد شِکَریان هست، دیگه چه امیدی می‌تونم داشته باشم؟؟؟
حالا هم فقط دو تا دارو رو خوردم حال و روزم اینه. مونده تا هرشب اشکم در بیاد و زار بزنم :(
حالا میتونم بفهمم چرا هما حاضر میشه کیسه صفراش رو با جراحی در بیارن ولی داروهای DJ رو نخوره... دیگه هیچ وقت سرزنشش نمی‌کنم :(
حالا می‌تونم بفهمم چرا مردم قرصِ زیر زبونی و جراحی با بی‌هوشیِ کامل رو به خوردنِ این داروها ترجیح می‌دن! :|
امشب انکسرت ظهری و قلّت حیلتی :(
یعنی تا ۴۰ روز همین آشه و همین کاسه؟ :(
تنها چیزی که باعث میشه تحمل کنم اینه که باید انقدر قوی بشم که بتونم یه روز سردار بشم... نه سربار....YESSssss :)
۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۶
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۵
نـــرگــــس
۲۴ شهریور
+ جمله‌ی DJ برای حرص و جوش نخوردن خیلی به دلم نشست: قرار نیست همه چیز طبق مراد و خواسته ما باشه. شاید جمله ساده‌ای باشه ولی توی اون شرایط تاثیر خاصی رو من داشت.
۲۵ شهریور
+ زنگ زدم به فاطمه، دختر DJ، بهش گفتم: "تو اصلا قدر بابات رو نمی‌دونی" و کلی نصیحتش کردم. قرار شد چند تا کار هم برام بکنه. یکی اینکه سیر مطالعاتی اون ۳۰۰ تا کتاب رو برام بگیره چون DJ خیلی امیدوارم کرده بود. گفته بود از صفر تا صدِ D شدن، فقط دوسال طول می‌کشه! (البته با روزی ۸ ساعت مطالعه) دیگری اینکه مساله CDها رو پیگیری کنه و یه نسخه‌ش رو بهم بده. و دیگری اینکه یه برنامه غذایی از بهترین غذاها برای ما، بَرو بَچسِ جیگر طلا بگیره! :))
+ امروز: این گربه خسته،‌ جلویِ درِ کلاس استاد ش.ز
+ شب از حضرت علی اصغر هم برای دوستامون که بچه ندارن، بچه خواستم، هم برای خودمون یه دوقلوی سالم و صالح!
+ حالِ من وسطِ روضهِ بازِ میثم: هل من معین فاطیل معه العویل؟؟؟ چرا ساکتین آخه؟
+ آهای جماعتِ حزب‌اللهیِ پر‌ادعا، چرا اینقدر کالسکه‌هاتون خارجیه؟؟؟ چرا برایِ "شماها" خریدِ کالایِ ایرانی مهم نیست؟
۲۶ شهریور
+ وزنم: ۵۸ کیلو
+ امروز برای بارِ چندم برنامه‌ی داروهام رو مرور کردم که به محضِ تموم شدنِ دهه شروع کنم. دست خطِ DJ...
+ استاد ش.ز دیگه بهم نگاه نمی‌کنه! :) نه به هفته قبل که می‌خواستم سوال بپرسم گفت: جانم!!! نه به امروز. من ولی همین مراقبت‌های استاد رو دوست دارم. لایک!
+ از شوهرم جدا که شدم برم داخلِ بخشِ بازرسیِ زنانهِ هیئت، یهو چشمم به یه آقایِ جوانِ بیست و هف هش ساله افتاد. البته شاید کمتر شاید بیشتر. تو اون تاریکی، صورتش نور بالا می‌زد. البته خوش‌سیما هم بود ولی در اصل نوربالا می‌زد... یعنی یه لحظه دپرس شدم! خدایا! منم می‌خوام آخه!!!
+ وسطِ روضه از امام حسین، حاجتِ شهادت خواستم. ولی فقط اون شهادتی که بعدش یه راست برم پیشِ خودشون و حضرتِ زهرا.
+ حاجتای دیگه‌م این بود که سختی‌های مالی‌مون رو حل کنند و اربعین هم بریم کربلا.
+ توی راه برگشت، هنوز داشتم می‌سوختم. به نظرم روضه‌ی علیِ اکبر دردناک‌ترین روضه کربلاست..‌‌. + روضه علی اصغر و حضرتِ مادر
+ خونه که رسیدیم احساس کردم قیافه‌ام یه جوری شده. شاید به خاطر اشک بود... نمی‌دونم... ولی هرچی بود خوشگل‌تر شده بودم.
۲۷ شهریور
+ این کوچولوها رو صبح ها باید بشمرم و به همین تعداد باید با عسل بخورم :)
+ دعاهام و دوتا سوره‌ی صبح‌ها، خیلی بهم انرژی میده. چرا اینقدر دیر دارم همت می‌کنم؟
+ احساس می‌کنم این آیه: ان کید الشیطان کان ضعیفا، واقعا درسته. عجیبه، نه؟
+ شوهرم میگه: حزب اللهی ها دو دسته اند: یا سیگاری اند، یا بددهن اند! یا جمعِ بین این دو خصوصیت. من تو دلم میگم: پس دلیلِ ظهور نکردن امام زمان معلوم شد :))
+ مجرد که بودم، پنجره خونه‌ی داییم روبروی یه حسینیه بود. زن‌دایی می‌گفت: پسرای هیئتی با موتور اسپرت و کفش‌های کتونی، شیک و با کلاس میان اینجا. من خوشم میومد از پسرایِ هیئتی. ولی تهِ دلم از این لوس‌بازی‌ها بدم میومد. الان شوهرم یه بچه هیئتیِ خفنِ بی‌شیله پیله‌ است :)
+ احساس می‌کنم بعضی‌ها که از وبم خوششون نیومده‌بود به خاطر این بوده که احساس می‌کردن من در مورد زندگیم و احساسِ رضایتم، صادقانه نمی‌نویسم. ولی اینطور نیست. من کلا تو زندگیم به احساساتِ بد خیلی بها نمی‌دم!
+ معمایِ حاجت‌های دیشب برام حل شد. باید صحیفه فاطمیه بخونم :) یه بار دیگه یادم اومد که هرچی دارم از قرآن و دعاهاست.
+ امشب تو هیئت میثاق، یه سوسک، کلِ خیمه‌ی زنونه رو به هم ریخت!
+ خونه که رسیدیم، همسر فرمودند که "واقعا نورانی شدی. یا به عبارتی نورانی تر!!!"
+ صالحه خانم، یه سوزن به خودت بزن، یه جوالدوز به دیگران.
۲۸ شهریور
صبح تاسوعا رفتیم کوچه سادات، عجب مجلسی بود... میگن امکان نداره آدم اونجا حاجت روا نشه. منم تا تونستم دعاهای بزرگ بزرگ کردم.
تو راه فهمیدم که زرنگ خان همیشه ثوابِ مجلس‌هاش رو هدیه میده، گاهی به من، گاهی مامانش، باباش، مامانم، بابام! زرنگه دیگه!
بعدش رفتیم عشاق الحسین و بعد برگشتیم تا شب بریم بیت. راستش دیدیم زشته هر هیئتی رو رفتیم ولی مجلسِ ولیِ امرمون رو ول کردیم.
الحق که عالی بود. هم مداحِ اولِ مجلس، هم حاج آقا عالی، هم مطیعی... ولی سخنرانیِ حاج آقا برای من یه چیز دیگه بود. مخصوصا که خیلی به فضایِ ذهنم نزدیک بود و کمکم کرد.
۲۹ شهریور
+ ظهر داشتیم میرفتیم کوچه سادات، پشت چراغ قرمز مهدی رو دیدیم که داشت سنج می‌کوبید. گهگاه هم می‌خندید! ولی خیالم راحته وقتی می‌ره زیر پرچم امام‌حسین، توی دسته، مسجد، هیئت... کاش رضا هم توی این فازها بود.
+ سخنرانِ کوچه سادات تا می‌تونست آسمون ریسمون بافت و بافت و بافت ولی نتونست حالم رو خراب کنه :)) من بازم گریه‌هام رو کردم.
+ بعد از ظهر، من و همسر دوتایی رفتیم زیارت ناحیه مقدسه‌ی میثم! (بابا بذارید آدم راحت باشه... همون میثم مطیعی)(فاطمه‌زهرا هم پیش عموش بود و با اون رفته بود دسته‌ی سینه‌زنی) انقدر گریه کردم که گلو درد گرفتم. تازه میثم همه‌ی دعا رو نخوند! ولی من خودم خوندم تا آخر...
به نظرِ من، ادعیه ماثوره، هرکدوم یه کلّ واحد‌اند. نباید شکسته بشن چون اینطوری حظّ انسان کامل نمیشه از دعا. یعنی باید از السلام علی آدم خوند تا و صلی الله علی محمد و آله و سلم تسلیما کثیرا! نه اینکه از روی ذوق و علاقه‌ و تشخیص شخصی یه تیکه رو ازش جدا کرد. مثلا خوندنِ دعای ندبه، نیم ساعت چهل دقیقه زمان می‌خواد... نه دو ساااعت!
بگذریم... یعنی میثم می‌خوند و سنگین می‌خوند...
از یه جایی به بعد همسر زنگ زد که پاشو بریم. منم همینطوری با چشمای گریون اومدم سرِ سه راهی، بگو کی رو دیدم؟؟؟ آقایِ y! البته فکر کنم اوشون منو ندید. منم دوباره زنگ زدم به همسر و فهمیدم اصلا رفته تو ماشین و زودی رفتم...
توی ماشین همش از همسر می‌پرسیدم آخه چرا اینا اینطوری امام رو کشتن؟ هی می‌پرسیدم ولی جواب نمی‌داد.
+ رسیدیم خونه و تصمیم داشتیم برگردیم قم. مامان اینا رفته بودن بروج و مهدی و رضا تنها بودند. در واقع مهدی تنها بود. هر چی بهش اصرار کردم که پاشو بیا بریم قم، قبول نکرد. حتی برای اولین بار توی چشماش و یه ذره هم رو زبونش التماس کرد که نرم و پیشش بمونم ولی متاسفانه نمی‌شد. چون دو پادشه در یک اقلیم نگنجند! من و رضا یا به عبارتی ما و رضا نمی‌تونستیم با هم در سلم و سلامت باشیم... متاسفانه! ما فقط دوری و دوستی بلدیم :|
چقدر دلم برای مهدی سوخت :(
+ توی اتوبان دوباره حرف‌های مهم ما در گرفت. اینکه چقدر وظیفه‌ی خودم رو فی الحال در علم الابدان و علم الادیان می‌بینم. اینکه اگر بخواهیم امام زمان ظهور کنه باید نیرو تربیت کنیم، اونم از نوعِ امام حسینی، از اون نوعی که تیر بخوره، شمشیر و نیزه بخوره و زیر سمِ اسب‌ها هم اگر له بشه، ولی بدنش هنوز مقاوم باشه و روحش شاد و شادان باشه...
احساس می‌کنم وظیفه‌م اینه. تربیت نیرو!
+ صبح پا شدم. نماز رو که خوندم، ذاریات و ق رو که خوندم، برای عافیت و دور کردن شیطان و پدر و مادر و فرزندانم که دعا کردم، دعای ندبه رو هم خوندم... ساعت ۸ و نیم شد :) دیگه وقت نشد طرح کلی اندیشه اسلامی رو بخونم :)))
+ و روزمرگی‌ها یا به تعبیری روز‌-مرگ‌‌ی‌ها شروع شد.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۷ ، ۰۱:۴۲
نـــرگــــس
امروز صبح که خبر حمله تروریستی به مردم و نظامیان در اهواز رو شنیدم، احساس کردم این خبر مالِ ایران نیست. یعنی انقدر دور از تصورم بود... درست مثلِ حمله تروریستیِ به مجلس.
آره! همینه که شب عاشورا، حضرتِ آقا، سرِ سردارش رو می‌بوسه! یعنی: سَرِت سلامت سردارِ امنیتِ این خاکِ مقدسی که باید به قدومِ آقا متبرک بشه ان شاءالله...
امروز به این فکر کردم که ممکن بود من جایِ یکی از این شهدا می‌بودم... ممکن!
۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۰۱ مهر ۹۷ ، ۰۰:۱۴
نـــرگــــس
دست‌نویس‌های من از منبرِ حاج آقا پناهیان
۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۷ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۵۸
نـــرگــــس
چقدر نوشتن برام سخت شده. چند روزه انگار نمی‌دونم اینجا باید چی بنویسم. سختمه حرف زدن. انگار دلم می‌خواد توی خودم فرو برم...
بشینم و ۴۰ روز، چله‌ی مراقبه بگیرم. تمام خورد و خوراکم، تمام چیزایی که میشنوم و میبینم و میگم رو کنترل کنم. دلم می‌خواد ۴۰ روز، شاید هم تمامِ عمر! دو ساعت قبل از اذان روی سجاده بشینم. دلم قرآن می‌خواد. دلم دعاهای صحیفه رو می‌خواد. دلم صبح‌های زود جمعه رو می‌خواد که از رختخواب بکّنم و تنهایی برم خیابون ارم؛ ماشین رو پارک کنم و تنهایی گوشه حرم، نُدبه کنم. دلم نماز امام زمان می‌خواد تو جمکران. دلم نماز حضرت جعفر طیار می‌خواد. دلم سجده می‌خواد. دلم یه رکوع می‌خواد با ۳۰۰۰ ذکر لااله الا انت سبحانک انی کنت من الظالمین!...
آخه دلم خیلی پوسیده... باید برم یه دلِ نو بسازم.
بچه‌ها! من برم؟
کاش برم!
دنیا و زمین و زمان دارن بهم میگن برو...
چند روزه دنبالِ بهانه‌ام برای رفتن. معلوم نیست؟
احساس می‌کنم یا دارم تاریخ‌نگاری می‌کنم که دستِ کمی از هرزه‌نگاری نداره. یا دارم چرت و پرت‌نویسی می‌کنم‌...
حالا من در طولِ یک هفته زیر و رو شدم و از خودم بی‌خود شدم و اگر اینجا بمونم ناخودم خواهد نوشت. ولی می‌نویسم. گله به گله... وقت و بی‌وقت. ببخشید. قرار نبود این وبلاگ اینطوری باشه. تقصیر خانم دکتر N و DJ هست... حلال کنید.
۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۴۰
نـــرگــــس
+ امروز بلاخره بعد از سه چهار ماه، DJ بهمون وقت داده که بریم پیشش! خیر سرمون پارتی هم داشتیم. فاطمه از این‌ور، سید‌رضا از اون‌ور. با اینکه دیر شد ولی بلاخره میریم پیشِ DJ عزیزم! همسرِ عزیزترم نگران هست که نکنه بریم پیش DJ و... DJ میدید ما داریم می‌میریم ولی بازم تعلل کرد. حالا بازم من مطمئنم DJ ما رو از این رو به اون رو می کنه. احتمال خیلی زیاد هم میگه که wi-fi رو کلا تعطیل کنیم... دیگه باید سیمِ Lan بخریم... 
+ میخواستم همین جا، یعنی فضای مجازی _ که دوستانِ واقعیم هیچ وقت بهش سر نمیزنند _ از چند تا از دوستانِ جیگرطلام تشکر کنم. چون وقتی پیش اونا هستم خیلی خل میشم و خیلی خوش میگذره: نسیمه سادات، سعیده سادات، هما، فاطمه J... (چهار شگفت انگیزِ زندگی من) زهرا و زینبانِ تهران، یسرا و بهاره، فاطمه S، زینب سادات، منیژه، الهام و ریحانه... شدیدا حالم پیش شما خوبه و خوشبختم :)
و یه تشکر زورکی از جاریم: مریم دوستت دارم :))
زن داداش: فعلا تشکری در کار نیست :|
+ طبقِ محاسبات، امسال باید برای ارشد بخونم. چون بلاخره بعد از ۸ سال دست و پا زدن، من در تابستانِ ۱۳۹۸ لیسانسم رو می‌گیرم ان شاء الله! گوشِ شیطون کر! یعنی حتی اگر از آسمون سنگ بباره و حتی اگر بمیرم هم بلاخره تمومش می‌کنم!
+ امروز انتخاب واحده و دیگه درس خوندن رو باید شروع کنم و کمتر بیام اینجا! هرچند اصلا خرخون نیستم و حتی درسخون هم نیستم. معدلم 18 هست و اصلا پز دادن نداره وقتی نسیم و سعیده معدلشون نوزده به بالاست :| من همون بهتر بشینم کتاب بخونم... اصلا درسخون بودن تو مرامم نیست :|
+ "خیلی‌ها" به آینده علمی ام امیدوارم کردند. بیشتر از همه هم شوهرم، که به قول نسیم: یه دّونه است... یه دّونه! و همیشه حمایتم میکنه. حتی اگر دانشگاه تهران قبول بشم و نریم تهران هم؛ بازهم حمایتم می کنه :))) "خیلی‌ها" یعنی همین! :|
+ یه اتفاقاتی افتاده... بعد از سفر مامان اینا به مشهد و دیدن خانم N اینا! خیلی دلم می خواد در موردش بنویسم... فکر نکنم بشه... ولی یقینا جزو مهم ترین اتفاقات زندگیم هست...
۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۴۱
نـــرگــــس
در یکی از وبلاگ‌ها، حرفِ از خانم دباغ بود و نبودنِ مادر بالای سرِ بچه‌ها و اولویتِ کارها و مسئولیت‌های یک زن.
یک حرفی خیلی ذهنم رو مشغول کرد و اون این بود که کجا ما یک روایت داریم که وظیفه‌ی زن، موندن در خانه و نگهداری از بچه‌هاست! خیلی هم فکر کردم...
نهایتا نگاه کردم به اسوه‌های خانمِ دباغ: حضرت زهرا سلام الله علیها و حضرتِ زینب و فاطمه معصومه سلام الله علیهما و آسیه و مریم و حضرتِ خدیجه
این‌ها زن‌ترین، زنانِ عالم بوده‌اند... نقطه‌ی اشتراکِ همه‌ی این‌ها دفاع از ولایت بوده‌!
برای همین تا وقتی که وظیفه‌شان اقتضا‌ی فرزندآوری و تربیتِ نیرو را برای ولیِ امر داشته، با تمامِ توان در آن عرصه فعالیت کردند. حضرت زهرا ۱۸ سال داشت و ۴ فرزند؛ خانم دباغ ۸ فرزند؛ حضرتِ زینب فقط ۴ پسرِ شهید در کربلا...
اما وقتی که زمانِ دفاع از ولایت شده، از جان که هیچ، از همسر و فرزند بریدند و با تمام وجود در ولایت ذوب شدند.
یکی شهید شد.
یکی اسیر شد.
یکی راهیِ دیارِ غربت شد.
یکی تمام دار و ندارش را داد.
یکی تهمت و افترا شنید.
و باز یکی دیگر شهید شد.
برای همین خداوند آسیه و مریم رو الگوی تمام زنان و مردانِ عالم معرفی می‌کنه. چون ولایت مداری، جنسیت نمی‌شناسه.
اما این مساله‌ی مهم رو نباید با این که آدم بچه‌ش رو چند ساعت یا یکی دو روز تنها بذاره، تا در خودش آمادگیِ پذیرش ولایت رو ایجاد کنه، قاطی کرد. هرچند که مشکلِ ما در همین تشخیص هست. اینکه آیا کارِ ما در جهتِ بسطِ نورِ ولایت و هدایت هست یا نه. که اکثرا نیست :( برای همین هم به خودمون شک داریم.
بگذریم...
+ چند روز پیش داشتم عدلِ الهیِ شهید مطهری رو می‌خوندم. چقدر دلم خواست که مثلِ امِّ سلیم باشم. انقدر آرامش داشتم باشم که اگر بچه‌ام در اثر بیماری مُرد، هم خودم آروم باشم، هم بتونم به شوهرم تسلی بدم... 
۹ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۶
نـــرگــــس
رسولِ مولتان رو خواندم. این حجم از اخلاص و سادگی و ساده‌زیستی و صفا و رضایت از زندگی را، در فقر و غربتِ استخوان‌سوز هیچ‌کجا ندیدم...
روایتی بود از یک شهیدِ نامدار در آسمان‌ها و مظلوم و گمنام روی کره‌‌ خاکی و پیغامبریِ او از مهم‌ترین حادثه‌ی قرن‌: انقلاب اسلامی، برای مردمانی مستضعف و تشنه‌ی حقایق، با همراهیِ همسری مهربان، عاشق، فاطمی و زینبی. تنها می‌توانم به حالش غبطه بخورم ..‌.
+ نمی‌‌خواستم با خوندنِ این کتاب آبغوره بگیرم دوباره، ولی نشد... تا شب چشمام میسوخت.
+ بعضی‌ها که سبکِ زندگی مینیمال را دوست دارند، این کتاب را حتما بخوانند.
+ اینم بگم که بد‌قول نشم. ادامه flashbackها رو بعد از دهه اولِ محرم منتشر می‌کنم. ممنون :)
۳ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۱۵
نـــرگــــس
به دعوتِ ذهنِ خط خطی که زحمت این چالش رو کشیدند و خیلی ازشون ممنونم که بهانه ی حرف زدن ما با امام حسین علیه السلام شدند :)
نکته: قسمت های در پرانتز، در ذهنم می گذرند.
السلام علیک یا ابا عبد الله الحسین
(آها! نه این که من همیشه اینجوری باهاتون ارتباط برقرار کردم :( ) 
سلام امام حسین. می دونم خیلی بی شعورم. ولی توی دلم امیدوارم جوابم رو بدید.
این همه سااال، این همه اشک که برات ریختم... می دونم هیچ کدوم باعث نشد که یک رابطه ی درست و خوب باهات برقرار کنم.
من تو چند نقطه از زندگیم فهمیدم که چه رابطه ای باهاتون دارم.... اون نقاط هیچ کدوم توی روضه نبود. اصلا دیدید که خطِ بالا رو که نوشتم، از ضمیرِ دوم شخص مفرد استفاده کردم ولی الان دوم شخصِ جمع؟ آخه تو روضه ها و مجلس های عزا، شما یه طور دیگه هستید. اصلا برای بعضی ها، شما دوست داشتنی ترین امام هستید. ولی برایِ من، نه! چون می ترسم... من خیلی وقت ها، نوبتِ شما که رسیده، راهِ درست رو انتخاب نکردم.
نمی دونم! شاید هم انتظار داشتید که من یه طور دیگه ای رفتار می کردم ولی نکردم. مثل اون بارِ اولی که دعوتم کردید بیام زیارتتون و من این پا و اون پا کردم. دلیلش برای خودم موجه بود ولی الان که فکر می کنم نمی تونم بفهمم برای شما هم موجه بود یا نه. شاید چون همون نیم ساعتی که زیر قبه دعا کردم، کافی بود... من لیاقت نداشتم... باید یه عالمه پشتِ مرز، آقاجان و مامان زهرا و دایی رو معطل می کردم و مامان بابا حرص می خوردند تا خودم التماستون رو می کردم و می گفتم غلط کردم. الان که فکر می کنم می فهمم چقدر بی ادب بودم که معنیِ دعوت رو نفهمیدم.
من هنوز هم بی ادبم... همین پارسال که محرم اومد، توی دلم می گفتم کاش نمی اومد. من معرفت ندارم وگرنه حاضر بودم تمام سختی های این دو ماه رو به جون بخرم... برام هم مهم نباشه که برای چی دارم این ها رو تحمل می کنم. فقط بگم: «به خاطر حسین!» ولی نمی تونم. خیلی ضعیفم. 
اما امسال، محرم که اومد، می دونستم که چی در انتظارمه اما خوشحال بودم که یه بار دیگه فرصت این رو دارم که براتون اشک بریزم. اما این بار نذاشتید غم توی دلم بمونه. باورم نمی شد که نظر شوهرم این قدر راحت عوض بشه. میدونم کارِ شما بود. شبِ قبلش وسطِ روضه میثم، داشتم توی دفترچه یادداشتم می نوشتم که امسال ازتون چی می خوام. (بد عادت هم هستم، کلا فقط میخوام! حاضر نیستم خودم برای شما یک قدم بردارم) نوشتم: معرفت. از جنسِ اون معرفتی که اگر کربلا بودم، با امام حسین می موندم. (البته اگر اصلا باهاش می رفتم)
حالا هم داستانِ من، داستانِ اون آدم هایی هست که توی مدینه و مکه، به امام می گفتند نرو و خودشون هم با امام نمی رفتند. انگار که با نرفتن، امام کشته نمی شود.
خیلی می ترسم... من هنوز هم واردِ کشتیِ نجاتت نشدم... کمکم کن!

+ از همه ی دوستانِ عزیزم که این پست رو می خونند، دعوت می کنم توی چالش شرکت کنند. ممنون :)
۸ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۰۵
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۵ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۶
نـــرگــــس
+ چادرِ نو خریدم. بحرینی :) بهم میاد؟!
+ یک شنبه کلاسِ استاد ش.ز، ارائه‌ی بیست صفحه از کتاب برعهده‌ی من بود. یه ذره سخت بود جلوی ۵۰-۶۰ نفر خانوم و آقا. ولی من از پسش براومدم و به استرسم غلبه کردم! خیلی خوب بود. اعتماد به نفسم در عمل خیلی بالا رفت. حاشیه ها هم زیاد بود ولی یکیش این بود که سر تا پا مشکی پوشیده بودم با یک کیفِ اداریِ مشکی. بعد از کلاس می‌شد ثابت کرد که سیاه و سفید نیستم. چون عینک آفتابی‌م قهوه‌ای بود.
+ بعد از کلاس قرار بود یه سوالی رو از استاد بپرسم. اصلا هم فکر نمی کردم با توجه به اینکه همیشه چند تا آقا دور و بر استاد هستند، بتونم این کار رو بی دردسر بکنم ولی شد. موقعِ پرسیدن سوال هم از دو تا در باید عبور می کردیم و من از خجالت آب شدم چون استاد ش.ز اصراررر اصرارر که شما اول بفرمایید! منم که میدیدم کلی آدم پشتِ سرم قطار شدند.... یعنی آب شدمااا! حتی یه بار به استاد گفتم شما سمتِ راست هستید! ولی بازم قبول نکرد :)))
+ نتیجه ای که از سوال و جواب گرفتم، فوق العاده بود... خیلی جالب بود. ارزشش رو داشت.
+ حاج آقا ***، به شوهرم پیشنهاد کار داد. ولی ایشون خیلی شیک و رسمی رد کردند و فرمودند: : "می خوام درس بخونم."
حالا این یادداشت اینجا باشه تا من اگه دیدم درس نمی خونه، .... .
+ من و مامان به این نتیجه رسیدیم که حرف زدن با همدیگه فایده‌ای نداره. دست به دامانِ نامه نگاری شدیم... مثلِ قدیم‌ها!
+ بابا مامان و مهدی رفتن مشهد. با اتوبوسِ داغونِ معمولی! البته عوضش هتل‌شون ۵ ستاره است و درش به حرم باز میشه! من نمی‌دونم این همه جمعِ اضداد رو کجای دلم بذارم؟
+ رضا که با زهرا عقد کرده، گوشیِ جدیدش رو داده به زهرا! آخه چرا؟؟؟ اون مالِ من بود!!! قرار بود هر وقت کهنه شد به من بده اونو. الان همینطوری نوِ نو داده به زهرا!
+ طبقِ مذاکراتِ قرار شد که من رضایت بدم که خانواده رو چهار نفره کنیم. در عوض اونم اربعین منو تنها نمی‌ذاره و نمی‌ره کربلا. می‌دونم خیلی قانعم ولی مطمئنم عایدی این توافق برای من، از عایدی برجام برای ایران بیشتره... مطمئنم :))))
+ قیمت پوشک سه برابر شده. آیا تصمیمِ بالا، به صلاح مملکتِ خسروان بود؟
۲۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۳ شهریور ۹۷ ، ۱۱:۰۵
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۱ شهریور ۹۷ ، ۱۹:۰۵
نـــرگــــس