۱۶ بهمن ۹۸
نمیدونم چرا احساس میکنم یه چیزی گم کردم.
اتفاقا مشهد که بودیم اون دوتا انگشترم که از عروسی رضا گم شده بود پیدا شد. ولی تازه احساس میکنم یه چیزی گم کردم که نمیدونم چیه.
دیشب از مشهد برگشتیم. مشهد خوب و طولانیای بود. دوبار فاطمهزهرا شهربازی رفت. یک بار موجهای آبی. یکبار باغوحش و چندبار حرم و یک غذا حضرتی و دیگه چی میخواستیم از مشهد و ...
ولی کلی حاشیه داشت. خستگی کار دستم داد. چه تو رفت چه برگشت کلی بدخلقی کردم. شاید هم به خاطر استرس و عجلههایی بود که بهم تزریق میشد. هرچی بود خراب کردم.
ساعت ۴ و نیم صبح رسیدیم خونمون و من تا ۷ صبح همهی کارها رو کردم. ظرفهای کثیف رو شستم. لباسهای کثیف رو جدا کردم. تمیزها رو سرجاشون گذاشتم. سوغاتیها رو جدا کردم. رومیزی قلمکار جدید رو روی میز انداختم. تراولر رو سرجاش تو کمد گذاشتم. بعدش نماز خوندم و کمی خونه رو مرتب کردم. بعدش یه چیزی خوردم و خوابم گرفت.
نمی دونم چرا ولی از ظهر به بعد هیچ کار مفیدی نمیتونم انجام بدم. نهایتش تنظیم متن تدریسم بود که به نظرم عالی شد ولی حالم رو خوب نکرد.
نمیدونم چرا وقتی مصطفی سکوت میکنه میترسم.
امروز عصر بهم گفت که تو کارش یه چیزی شبیه پیشرفت کرده. ولی نمیدونم چرا من یه طوریام. انگار یه چیزی رو گم کردم.
شاید دارم کاریکاتوری رشد میکنم.
نمیدونم. من که مشهد رفتم چند تا کار رو برای اولین بار انجام دادم. یکی اینکه مناجات شعبانیه خوندم. دیگری اینکه به همهی عمهها و عموی کوچکترم که ازشون دورم پیامک اختصاصی (نه فورواردی) دادم و با مامانبزرگ صحبت کردم و حتی از طرف عمه زیور که چند روز پیش مرحوم شد زیارتنامه مختصر خوندم. حتی بعد از مدتها شروع کردم به مرور سورههایی که حفظ بودم.
ولی تو مشهد قلبم تو ادبار بود. اشکم به زور چیکه چیکه میاومد. اصلا حرف ویژهای یا درد و دلی با امامرضا (ع) نداشتم.
نمیدونم چه مرگم شده. اوضاعم هیچوقت اینقدر خوب نبوده. خیلی عجیبه. نمیفهمم. نمیفهمم چیکار کردم. کجا اشتباه کردم. خیلی عجیبه.
ان شاءالله که مسئله مهمی نیستش. :*
حاج آقای پناهیان میگن [که قطعا خودتون شنیدین] وقتی عبادتتون قبوله لزوما ممکن اون حس خوبی که انتظار دارید سراغتون نیاد. یا این که بعد عبادات و بندگی تون یه حس خوبی اومد سراغتون لزوما به معنای پذیرفته شدن اون عبادت در پیشگاه خدا نیست. پس خیلی به خودت سخت نگیر عزیزم. :*
ان شاءالله که حس و حالت هم بهترین میشه