جادوگری
پنج سال گذشت. همهی مشکلات حل شد.
باورم نمیشود چیزهایی را که بزرگترین مشکل زندگیام میدانستم، حل شوند...
و باورم نمیشود که این مشکلات زاییده ذهن من بودهاند...
در این پنج سالی که گذشت، هر زمان که چیزی میخواستم یا مشکلی سرِ راهم سبز میشد، مثل یک جادوگر وردی زیر لب میخواندم و همان ساعت یا همان روز یا همان هفته، همه چیز طبق مرادم پیش میرفت...
بله... در این پنج سال "هم" مشکلی نبود و نگرانیها و غمها و ترسها و عجلهکردنها بیهوده بود...
مثل یک جادوگر بودم... زندگی ام پر از ورد های خدا بود:
هر زمان که چیزی گم میکردم، هر زمان که پولی نداشتم، هر زمان که پول میخواستم، هر زمان که میخواستم پولی خرج نکنم، هر زمان که خواستم در بازیها برنده شوم، هر زمان که احترام و توجه میخواستم، هر زمان که امتحان و درس داشتم، هر زمان که میخواستم تنها باشم، هر زمان که مریض میشدم، درد داشتم، هر زمان که نیاز به امنیت داشتم، هر زمان که حاجتی داشتم... هر چیزی... هر چیزی... فرقی نداشت چه چیزی... میخواندم و بعد... همه چیز مهیا میشد!
معجزه؟ اشتباه نکن! این چیزها که معجزه نبود و نیست... کرامت هم نبود و نیست...
جادو؟ جادوهای مدرسه هاگوارتز هم در مقابل این دعاها مثل طنابهای جادوگران فرعون است در مقابلِ عصای موسی!
فکر میکنم شاید همانطور که شیطان یک لشگر متخصصِ گمراه کردن دارد، خداوند هم صد لشگر متخصصِ هدایت کردن دارد... و حتما لشگر خداوند خیلی بزرگ تر و قوی تر است... خدایا شکرت به خاطر جنود خودت...
امروز صبح خود را در آینه این آیه دیدم: (وَإِذَا مَسَّ الْإِنْسَانَ ضُرٌّ دَعَا رَبَّهُ مُنِیبًا إِلَیْهِ ثُمَّ إِذَا خَوَّلَهُ نِعْمَةً مِنْهُ نَسِیَ مَا کَانَ یَدْعُو إِلَیْهِ مِنْ قَبْلُ وَجَعَلَ لِلَّهِ أَنْدَادًا لِیُضِلَّ عَنْ سَبِیلِهِ ۚ قُلْ تَمَتَّعْ بِکُفْرِکَ قَلِیلًا ۖ إِنَّکَ مِنْ أَصْحَابِ النَّارِ) سوره زمر، ۸
امروز صبح به این فکر کردم که نکند این کارها من را از خدا دور کرده باشد؟ نکند باید میگفتم رضاً برضاک و تسلیماً لامرک ولی نگفتم و به جایش...؟؟؟ نکند عادت دارم هر وقت که نیاز به کمک دارم، درب خانه خدا را میزنم؟ نکند؟؟؟