صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

گاهی هم اینطوری میشه دیگه!
که می‌بینی چقدر فرصت‌ها رو از دست دادی ولی هنوز جوانی! خدا رو شکر.
که شاید باید خیلی‌ها مخالف جهتی که تو داری پارو می‌زنی، پارو بزنند اما تو شبانه روز ادامه میدی تا آخرش موفق میشی.
در جریان این رودخانه‌ی زندگی، نه تنها بازوهات قوی میشن بلکه ذهن و روحت هم صیقل می‌خوره.

چند روزه حالم ناخوشه. خبری از شادی و نشاطم نیست. بیشتر شبیه یک "آه" شدم.

به آرزوهای خودم فکر می‌کنم. به آرزوهایی که دیگه از من گذشته و تحقق‌شون رو دیگه فقط توی بچه‌هام می‌تونم ببینم.
اما
امشب به این فکر کردم که بسه. دنیای مطلوبم رو بهتره رها کنم.

باید رئالیستی به سمت ایده‌آل‌ها حرکت کنم.
به خودم گفتم:
بپذیر!
خودِ قدرتمندت رو وسط همین خونه که ازش بدت میاد ببین. از سر و وضعِ خونه‌ات شرمگین نباش.

بگذر!
از این روابطی که ازشون سرخورده میشی.
گریه کن!
زن با اشک ریختن قوی‌تر میشه حتی.
تو...
دیگه به چیزهایی که مربوط زندگی آینده بچه‌هات هستند، فکر نکن.
کار خوبه خدا درست کنه.
مگه تو قنوتت نمی‌خونی: ربنا هب لنا من ازواجنا و ذریاتنا قره اعین و اجعلنا للمتقین اماما.
ایمان بیار!
به سرنوشت شگفت انگیز خودت و بچه‌هات که توی دست خداست، ایمان بیار.
تو...
دعا می‌کنی هر روز.
که گره‌ها باز بشن و مدام منتظر معجزه‌ای هستی که در کار نیست.
دیگه دست تو نیست که مصطفی اینطوری می‌خواد و هر پیشنهاد کاریِ پرپولی رو رد می‌کنه.
غصه خوردن بسه!
شاید برعکس، دعاهات بیشتر قراره برای خودت متراکم بشن.
آره! این یه فنره که داره روز به روز فشرده‌تر میشه.
غم تو رو ساخت صالحه جانم.
هیچ به این دقت کردی؟
تو فقط خودت میدونی از دل خاکسترهای این زندگی، داری الماس بیرون می‌کشی‌.
خودت رو بغل کن. میدونی چقدر مستحق عشقی؟

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۰۲ ، ۰۰:۴۸
صالحه

.

.

.

به ذره گر نظر لطف بوتراب کند


من الممکن یا امیرالمومنین؟

۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۱۵ تیر ۰۲ ، ۱۹:۰۸
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۳ تیر ۰۲ ، ۰۳:۴۵
صالحه

روابط سینوسی با همسر هنوز هم ادامه داره. یه بار گفتم: «من فکر می کنم تو من رو دوست نداری. دوست داشتنی نیستم چون اگر بودم تو بهم توجه می کردی.» و او شروع کرد به اثبات کردن اینکه اشتباه فکر می کنم اما من گفتم: «فقط در حرف!» 

به عطری که به مناسبت سالگرد ازدواج مون براش خریدم اشاره کردم و گفتم: «تو برام چی خریدی؟» با کمی مکث گفت که میدونه هیچی اما یک سوپرایز برام داره. من میدونم چیه اما تا وقتی که به اصل رابطه فکر نکنیم چیزی درست نمیشه. بهش گفتم که من شاید با مردهای زیادی توی دنیا ارتباط داشته باشم و باهاشون معاشرت کنم، اما از میان تمام مردهای دنیا، من فقط برای یک مرد می تونم دلبری کنم و اون مرد تویی. وقتی تو من رو نخوای، همون موقع که بهت نیاز دارم، فقط به این فکر می کنم که حتما دوستم نداری یا شاید هم کسی دیگری توی زندگیت هست. از بچگانه بودن حرفم هر دو خندیدیم اما گفتم که هرکس دیگه ای جای من بود، همین فکر رو می کرد. او گفت: «هیچ کس نمی تونه جای تو باشه.» 

من اخیرا به این ارتباط سینوسی مون فکر می کنم که اندازه محبت و معاشرت در اون مدام زیاد و کم میشه. به اینکه دلم می خواد جایی برم که او نباشه. و بچه ها از او قابل تحمل تر شده اند. این بد است. این خیلی بد است. اینکه گاهی حرفی میزنه و من هیچ چیز نمیگم و حالت صورتم کاملا ثابت می مونه یا توی دلم پوزخند میزنم. این یعنی چی؟ این که صحبت های ما فقط در مورد مسائل علمی شده. این چی؟ خوبه یا بد؟ 

خوبه چون من باید زودتر پایان نامه رو تمام کنم و همسر کمک می کنه. بد هست چون مشکلات خونه زیاده و ما فرصت (و شاید پول) رسیدگی به اون ها رو نداریم. 

دوشنبه مصطفی برام پوستر رونمایی از ویراست جدید کتاب دکتر ف رو فرستاد. ایشون یگانه ای هستند در عرصه مردم شناسی و جامعه شناسی موضوعِ محوری پایان نامه من. بنا شد فرداش حتما در نشست شرکت کنم. پوستر رو برای استادِجان هم فرستادم. پیام رو ندیدند. ناچار صبح سه شنبه تماس گرفتم. یک سوال کردم که نشون می داد بعد از گذشت یک سال از تصویب موضوعم، هنوز ذهنم نتونسته موضوع رو هضم کنه. استاد با لحن مهربون و شمرده شون گفتند: «نه عزیزِ دلِ من! نه عزیزِ دلِ من!» بعد دوباره شاید برای بار هزارم بهم توضیح دادند. این جور مواقع دلم می خواد به حالِ خودم زار زار گریه کنم ولی در واقعیت خندیدم و گفتم که استاد یعنی ما دهه هفتادی ها چون از وقتی چشم مون رو باز کردیم در پارادایم لیبرال نفس کشیدیم، اصلا خلاف این رو نمی تونیم فهم و درک کنیم. استاد گفتند: اینجور مواقع معلوم میشه که تو چقدر دختر خوب و صادقی هستی و معنویت وجودت رو نشون میده. بعد هم برای بار هزارم تاکید کردند این پایان نامه و موضوعش انقدر مهم هست که من مطمئنم پروژه تو میشه و همین رو ادامه میدی در دکتری و در آینده...

بعد استاد یکی دو تا سوال طراحی کردند تا از دکتر ف بپرسم و من یادداشت کردم و کلی هم توصیه های درسی و غیردرسی کردند. مثلا اینکه گوشیت رو شارژ کن که اونجا صحبت ها رو ضبط کنی. یا از فلانی هم بپرس. یه چیزی قبل از رفتن بخور ضعف نکنی. بچه ها رو هم بذار پیش مادرت یا مادرشوهرت و با خیال راحت برو و ... بعدش هم پرسیدند فلان کتاب که گفته بودم رو چیکار کردی؟ گفتم سفارش دادم. گفتند چند بود قیمتش؟ گفتم فلان قدر. گفتند خب خودش هست. پرسیدم استاد بعضی از کتاب هایی که معرفی کردید رو بخرم یا نه؟ استاد گفتند از کتابخونه بگیر و استفاده کن اگر دیدی رجوعت زیاده، اونوقت تهیه کن. آخه ماها یه مشکلی داریم و اون اینه که خیلی کتاب اینطوری جمع میشه. من خانومم خیلی وقت ها کتاب های من رو به دیگران و دوست و آشنایی میاد خونه مون هدیه میده یا مثلا جمع می کنه که رد کنه بره. من اینجور وقت ها میگم خانوم لااقل جلوی چشم من این کار رو نکن.

من خیلی خنده ام گرفت. گفتم «استاد تا به حال چنین چیزی نه دیده ام و نه شنیده ام.» استاد برای تاکید بیشتر اون جمله «خانوم لااقل جلوی چشم من...» رو دوباره تکرار کردند. من هم اعتراف کردم که همین کارها رو با کتاب های آقا مصطفی کردم و می کنم. الان یه سری هاشون رو توی کارتون گذاشتم که ببریم قم تا طلبه های دیگه استفاده کنند تا منم کتاب های جدید بخرم. استاد با خنده این جملات من رو تکرار کردند که اینطور! می خوای کتابای آقا مصطفی رو رد کنی بره که طلبه ها استفاده کنند! بیچاره آقا مصطفی.

اما در اصل من چنین چیزی رو هم دیده بودم و هم شنیده بودم. در واقع خودم تجربه کرده بودمش. استاد هم احتمالا عامدانه این رو بهم گفتند. از همون روزی که ماجرای کتاب ها رو به ایشون گفتم احتمالا می خواستند بهم بگن که فلانی! چی فکر کردی؟ همه درگیر مشکلات مشابه تو هستند... حتی خودِ من! چرا فکر می کنی مشکلات تو فرق دارند؟

اون روز با همسر رفتیم به سمت چهارراه ولیعصر. همسر باید می رفت خانه اندیشه ورزان و من خیابون دمشق. پشت چراغ قرمز خداحافظی کرد و من نشستم پشت فرمون...
اتفاق خوب اون نشست فقط همین بود که تونستم با دغدغه آدم هایی که اومده بودند اونجا آشنا بشم. اما فضای جلسه اصلا طوری نبود که بشه با کسی گپ و گفت کرد یا سوالی پرسید. دور و اطراف دکتر ف اصلا از آدم خالی نمی شد. فقط موقع پذیرایی تونستم برم پیششون. وقتی نزدیک شدم، به احترامم بلند شدند! دکتر فِ بزرگ! مثل بابابزرگ ها مهربون بودند و انقدر متواضع که آدم اصلا فکر نمی کرد ایشون یک فردِ شاخص علمی کشور و از مفاخر این مرز و بوم هستند. سلام کردم و ایشون هم خیلی گرم جواب دادند و تا اومدم شروع کنم و چیزی بگم، ایشون گفتند که چقدر چهره شما برای من آشناست. من گفتم خب چون من کتاب هاتون رو خوندم :) (یعنی ارتباط قلبی هست که اینطور به نظر میاد.) بعد مقدمه چینی کردم برای طرح سوال که ایشون گفتند الان اصلا شرایط پاسخگویی رو ندارند. در واقع اگر جواب میدادند جای تعجب داشت با اون وضعیت افتضاحِ سالن و گرمای هوا و خستگی و ... من فقط از باب محکم کاری، خودم رو معرفی کردم به نام خانوادگی. دکتر ف گفتند که خب! پس هم ولایتی هستیم. یادم می مونه! :) یعنی در اصل اون میمیک صورت که مشترک بین مردمان زاگرس نشین هست، احتمالا باعث شده بود دکتر ف فکر کنند که من رو جایی دیدند. کلا ارتباط شیرینی بود. به نظرم به سختی های هماهنگ کردن بچه ها و گرمی هوا و ... می ارزید اینکه برم اونجا و ببینم وجه تمایز موضوع پایان نامه ام با بقیه کارهای مرتبط چیه و اینکه به صورت کلی اعتماد به نفسم خیلی زیاد شد.
شاید باورتون نشه و تک و توک خواننده هایی که من رو دیدند، احتمالا تعجب می کنند اما در اصل، اعتماد به نفس من بالا نیست و معمولا هر بار که مثلا استادِجان ازم تعریف می کنند یا کسِ دیگری، من اصلا احساس خاصی درونم ایجاد نمیشه. الانم اینا رو اینجا نوشتم که فقط به یادگار بمونه. امشب به خودم اومدم و دیدم اگر ننویسم قطعا یادم میره. چون الان سرم خیلی شلوغ شده و دو سه تا کتاب رو همزمان دارم با هم می خونم و بعضی روزها برای مرور ادبیات پژوهش حتی بیشتر و این وسط اون کتابی که استاد معرفی کردند خیلی فلسفی و انرژی بر هست. من اولش هم از استاد پرسیدم که حجمش خیلی زیاده و اینا؟ و اینجور وقت ها که استاد می بینند من استرس دارم، قشنگ مشخصه که می خوان اعتماد به نفس بهم تزریق کنند. گفتند: نهههههه! ببین من مطمئنم این کتاب بیاد دستت تو یک روزه تمومش می کنی انقدر برات شیرینه و کاری نداره!
القصه دیشب توی تاریکی، روبروی ورودی آشپزخونه که نور از بالای درِ دستشویی داشت می تابید، شروع کردم به خوندم کتاب کذایی. بعد همونجا خوابم برد و همسر نماز صبح بیدارم کرد. امروزم وقت گذاشتم ولی مجموعا 60 صفحه شده تا اینجا و یه جاهایی هم که می خوندم، سرم رو می گرفتم بالا و یه نفس عمیق می کشیدم از بس که دلم می خواد زار زار به حال خودم گریه کنم. حس می کنم لازمه دوباره فصل دو رو بکوبم و از نو بسازم. و این یعنی خداحافظ دفاعِ شهریور.

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۸ تیر ۰۲ ، ۰۳:۲۸
صالحه

همینطور که دارم کلاس نویسندگی میرم و حرکت در مه رو هم به توصیه خانم عرفانی می‌خونم، دارم اجزای رمانم رو کنار هم میچینم و اونا رو ذهنی طراحی میکنم.
مثلا امروز به فکرم رسید یه صحنه تکان دهنده رمان جایی باشه که دارن میرن سوار هواپیما بشن و همسرِ زن بی‌توجه به هشدارهای کادر پرواز فقط دل‌نگرانِ کار جهادی خودش هست و آخرش هم موقع زایمان همسرش پیشش نیست.
فصل بعد رو هم با افسردگی زنِ قصه شروع می‌کنم...
خب واضحه که من از زندگی خودم خیلی الهام گرفتم اما باید قصه باشه. داستان بنویسم دستِ آخر. پی‌رنگِ رمانِ من نمی‌تونه شامل همه‌ی اتفاقاتی که توی این وبلاگ نوشتم باشه. باید جمع و جورتر و منسجم‌تر و تکان‌دهنده‌تر باشه و تهش هم دوست ندارم شباهت‌های شخصیت‌ها به خودم اونقدر زیاد باشه که مشخص بشه خودم رو روایت کردم.
مثلا دوست دارم زنِ داستانم یک زنِ درون‌گرا باشه که در سیرِ داستان برونگراتر میشه... اوایل کم می‌نویسه و اواخر نوشته‌هاش بیشتر میشن یا حرف زدن‌هاش بیشتر میشه.
و یه چیزی هم برام خیلی مهم بود. اینکه مشخص نباشه مردِ داستانم، همون همسرم هست. بعد از تمرین توصیف شخصیت کلاس نویسندگی، یک شخصیت مرد نوشتم که خیلی شبیه همسرم اما با شغل و تحصیلات متفاوت بود. اما امروز ناباورانه یک موردی رو پیدا کردم در واقعیت که دقیقا همون تحصیلات و همون روحیه و ... رو داشت. می‌دونید در مورد ایشون چی نوشته بودند؟
"اصلا نفهمیدیم که با ۳۸ سال سن فوق تخصص مهندسی برق دارد و سالها جایش در نیروگاه های برق بوده و بعد تصمیم گرفته همه را رها کند و جهادگر شود. از سیل استان گلستان ... دیگر اسمش با جهاد عجین شده بود. میگفت امروز همه در مقابل جهاد مسئولیم، میگفت امروز انقلاب و دینِ خدا به همه مان نیاز دارد، میگفت حاضرم بچه هایم که هفته ای یکبار میبینمشان حلالم نکنند اگر یک شب خوابیده باشم."
برام جالب بود که شخصیت تخیلی قصه من اینقدر واقعی بود. جالب‌تر این بود که یک سری خصوصیات دیگه‌اش هم که اینجا نمی‌نویسم دقیقا همون‌هایی بود که من لازم داشتم... پازلم تکمیل شد.
و یک استاد باید در داستانِ من باشه...
از روایت اون جلسه‌ای که مکتوب کردم، یه بخش‌هایی جا موند. مثل توضیح استاد در مورد این آدم‌ها. این‌هایی که قربانی وضعیت موجود شدند.
بچه‌... خانواده... اگر توجه نکردن به این‌ها وظیفه ما باشه به پیروی از ائمه هدی که جهادگران حقیقی تاریخند، پس چرا اون‌ها خانواده رو رها نکردند؟ برای این مطلب اون‌ها که اولی ترند؟
استاد گفت: این مشکلات از ابتدای طول تاریخ بشریت بوده. قرار نیست با کارهای ما معجزه بشه. (قریب به مضمون)
حالا چی شده که یک عده خودشون رو مرکز عالم و منجی بشریت می‌دونند. جمع کنید تو رو خدا. اَح.


پ.ن: ضمنا دوست دارم یه جاهایی از قصه نشون بدم اونجاهایی که زن باید حمایت بشه و نیاز به کمک داره، مردِ قصه وقت و انرژی‌اش رو برای دیگران میذاره.
مثل امشب. که من باید با همسر در مورد همایشی که فردا می‌خوام برم صحبت می‌کردم و باهاش هماهنگ می‌کردم اما از ۸ و نیم شب که دیدمش و سوار اسنپ شدیم؛ تا توی خونه مادرشوهر که با پدرشوهرم نشسته بودند توی حیاط و داشتند مشکل یکی از فامیل‌هاشون رو حل می‌کردند تا آخر شب که بچه‌ها رو خوابوند، نشد با هم دو کلمه حرف بزنیم. الانم توی حال خوابیده و حوصله‌اش رو ندارم :)
پ.ن ۲: از حیث قوای نفسانی دلم می‌خواد اون استاد رو واجد فضیلت حکمت یا پیامبری تصویر کنم. نمی‌دونم چقدر بتونم! اما واقعا چقدر استادِ جان برای من تداعی این معنا بوده. تداعیِ حکمت. امروز داشتم اولین داستان از جلد قصه‌هایی از چهارده معصومِ مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب رو برای فاطمه‌زهرا می‌خوندم. چقدر رفتار‌های پیامبر صلوات الله علیه و آله و سلم برای من قابل تجسم شده از وقتی استادِ جان رو دیدم...
۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۱:۲۹
صالحه

سلام دوستان. خوب هستید؟ دعاگوی همه شما در مشهد بودم اگر قابل بوده باشم. 

راستش نوشتن مطلب قبل خیلی طول کشید و من بنا نداشتم که اون رو رمز دار کنم.

اما چیزهایی در اون بود که واقعا صلاح ندونستم به صورت غیررمزدار منتشر بشه. متاسفانه خیلی از مطالب من کپی شده و در وبلاگ های فیک و جعلی اقماری منتشر شده و من واقعا راضی نیستم و این مطلب هم ملاحظات خاص دیگری داره که ابدا راضی نیستم هیچ جایی نه منتشر بشه و نه ذخیره بشه.

این مطلب و یکی دو مطلب که از عید تا الان رمزدار منتشر شده، هم مطالب مهم و هم مطالب طولانی ای هستند. مثلا مطلب پست قبل پنج هزار کلمه است و من به جد ازتون می خوام که اگر قول میدید کپی نکنید و اگر می خواهید بخونیدشون و اگر من شما رو می شناسم، برام پیام خصوصی بگذارید که بهتون رمز رو بدم. البته فعلا فقط رمز این مطلب رو میدم.

مخصوصا اگر مطالب قبلی براتون شبیه یک معما شده و دلتون می خواد به آب روی آتیش برسید و یک جواب بی برو برگرد بگیرید که آدمی شبیه من باید چیکار کنه...

اگر شرایط های سه گانه ای که گفتم رو ندارید، ازتون می خوام که من رو ببخشید و پیام ندید و نگران نباشید. من باز هم این حرف ها رو در قالب ها و زمان و مکان دیگری میزنم تا به گوشتون بخوره. ارادتمندم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۰:۴۱
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۳ تیر ۰۲ ، ۲۰:۰۷
صالحه