صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

بیشتر انسان‌ها کارهایشان بر اساس بیم است، نه امید. کسانی که براساس امید و بشارت الهی کار می‌کنند، یک مرتبه بالاترند.

عابدینی، محمدرضا (۱۴۰۰) پروانگان شمع جمع. قم: نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها، دفتر نشر معارف.

۵ و ۶ شهریور:
ساعت دو بامداد یک‌شنبه، کارم رو برای استادِ‌ جان فرستادم.
یک فیلم درام قدیمیِ مالِ بیست سال پیش دانلود کردم و دیدم. اینجوری تا اذان صبح بیدار موندم و بعد از نماز خوابیدم.
بیدار که شدیم، صبحانه و ناهار رو یکی کردم. خونه رو مرتب کردم. با بچه‌ها کاردستی درست کردم‌.
ساعت سه و نیم، آماده شدیم که طبق هماهنگی قبلی بریم خونه مامان. مامان پیامک داد: "یک ساعت دیگه بیایید."
به بچه‌ها گفتم: "ببرمتون پارک؟"
فاطمه‌زهرا گفت: "بریم کتابخونه عمومی."
و رفتیم و ثبت‌نام‌شون کردم و کلی کیف کردیم.
عصر رفتم پیش مهری‌خانم.
برگشتنی رفتم یک سوپری برای خودم شکلات هیس بخرم، که دیدم کلی عطر (از این کپی‌های شرکتی) آورده.
تصمیم گرفتم یه کوکوشنل به خودم هدیه بدم...
بعد با‌ ترانه؛ با شکلات هیسِ سفیدی که زیر زبونم آب می‌شد، چست و چابک، برگشتم سوی خانه :)
این شادی رو به خودم در شرایطی هدیه کردم که یک هفته تمام، مشغولِ یک ماجرای مسخره‌ی خانوادگی‌طور بودیم و از اون موقع همسر مریض شده و الان ده روزه که افتاده و به محض رسیدن به خونه مامان باید مشغول بچه‌ها بشم و مغزم رو آماده جیغ و دعواهاشون بکنم. تازه، شب مامان مهمون داشت و خلاصه تمام انرژی‌ام کشیده می‌شد و شد! شب‌ هم راحت نخوابیدم. استرس مغزم رو می‌خورد.
صبح امروز، دوشنبه، ساعت ۹ با استادِ جان جلسه بررسی کارم رو داشتم. سه ساعت طول کشید. برگشتم خونه، لهِ له.
انقدر حجم اصلاحات بالاست که می‌ترسم به دفاع شهریور نرسم. تصمیم گرفتم از الان تا دو هفته، شب‌ها با شات شات قهوه، خودم رو تا صبح بیدار نگه‌دارم تا کار از آب و گل دربیاد.
مصطفی گفت: "اگر به دفاع شهریور نمی‌رسی، بریم اربعین."
گفتم: "دغدغه پایان‌نامه هم نبود، بازم این سفر سخته..."
استخاره کردم به قرآن. سوره ابراهیم اومد: "و علی الله فلیتوکل المومنون" "و علی الله فلیتوکل المتوکلون" "واستفتحوا و خاب کلّ جبّار عنید"
به فال نیک گرفتم.
بامداد ۸ شهریور:
پیامک همسر در مسیر سفر اربعین:
""""سلام عشقم. ما همراهمون خانواده آقا مجتبی رو تا تویسرکان آوردیم که برن خانه پدر بزرگشون. تقریبا یک ساعتی هست آمنه کوچولو تو بغل من خوابیده. من تازه فهمیدم تو چی می‌کشی تو سفرها. منو ببخش که این همه سال درکت نکردم.""""

با این پیام فهمیدم که امام حسین علیه السلام بهم نظر کرده...
حتی شاید توهّم باشه...
ولی وقتی همسر و پدر و مادرم از سفر اربعین برگشتند...
و همسر قبول کرد که سال آینده بدون بچه‌ها برم اربعین...
و مامان گفت که حاضره بچه‌ها رو نگه‌داره تا من و شوهرم دوتایی بریم اربعین...
تقریبا مطمئن شدم که امسال از هر سالی کربلایی‌تر بودم...

۱۶ و ۱۷ شهریور:
جمعه قرار بود مامان اینا برگردند از سفر اربعین. برای همین مشغول مرتب کردن خونه مامان‌اینا بودم. از روز قبل، گوشت‌چرخ‌کرده رو با پیاز و ادویه مخلوط کردم و توپک‌های ریز درست کردم و گذاشتم توی فریزر برای فسنجون جمعه شب. و همه چیز خوب پیش رفت...
بلاخره بعد از ده روز برگشتم خونه‌مون. خونه‌ای که مدت زیادی بود ترکیده بود و تپه‌ای لباس نشسته‌ در انتظارم.

۱۸ شهریور:
رفتم دانشگاه که روز دفاع رو نهایی کنم...
روز سختی بود. خیلی عقبم و روز دفاع هم دو روز جلو افتاد و استاد هم خودشون تصمیم گرفتند از سفر خانوادگی بزنند و با هواپیما برگردند تهران برای روز دفاع...
و استرس بلیطی که برای استاد باید تهیه می‌شد تا چند روز من رو رها نمی‌کرد...

۱۹ شهریور:
ساعت ۸ و ۹ شب تازه یادم اومد امروز تولد لیلاست.
بلند گفتم: واااااااای! امروز تولد لیلا جونمه!
لیلا بدو بدو با خنده پرید بغلم و دقایقی لپ‌هاش رو با رضایت در اختیارم گذاشت. فشردمش و بارها بوسیدمش.

منی که تولد سال قبلش می‌گفتم باید به من کادو بدید که یه بچه به دنیا آوردم؛ احساس می‌کنم کادوم رو گرفتم. خیلی خوشحالم...

۲۰ شهریور:
از ساعت ۳ بعد از ظهر تا ۷ عصر، مامان بچه‌ها رو نگه‌داشت و من رفتم کتابخونه. توی راه، همین‌طور که به انبوه کارهام فکر می‌کردم، به این فکر می‌کردم که چطور انسان‌ها ساده از کنار روزها و هفته‌های زندگی‌شون می‌گذرند در حالی که تک‌تک لحظات برای من بامعنا و ارزشمنده...
کارت‌های عضویت خودم و بچه‌ها رو گرفتم و توی دلم کلی به این قضیه ذوق کردم.
کتابی که می‌خواستم تو بخش مرجع بود. همون‌جا نشستم و چند صفحه‌ای برای فصل سومم مطلب نوشتم...
وقتی برگشتم خونه، بابا خیلی بی‌مقدمه و ساده خداحافظی کرد و رفت...
یعنی صد روز بدون بابا چطور می‌گذره؟


۲۱ شهریور:
سه‌شنبه بعد از این‌که از دانشکده برگشتم خونه، درحالی که از خستگی و استرس زیاد، حالم بد بود. فصل آخر و نیمی از فصل چهارم کارم هنوز آماده نبود و این درحالی بود که نوشتن فصل سوم تازه تموم شده بود و خیلی ازم انرژی گرفته بود.
همسر و بچه‌ها هنوز خواب بودند. وقتی مصطفی بیدار شد، فقط التماسش کردم امروز برام وقت بذاره و تا بعد‌ از ظهر یه سری مطلب برای فصل چهارمم جمع کنه که حجمش بیشتر بشه و بشه ۲۰ صفحه... ظاهرا قبول کرد اما...
رفتیم خونه مامان و من بدون خوردن ناهار، خوابم برد. البته خواب نبود انگار... ورود به دنیای پرهیاهو و پراسترس و شلوغ ذهنم بود که الحمدلله دو ساعت بیشتر طول نکشید و زود تموم شد.
بعدش ۳۶ ساعت شگفت‌انگیز شروع شد.
شروع‌ کردم به نوشتن فصل آخر و تا نیمه شب، بیشتر از نصف کار رو تموم کردم ولی همسر هنوزم اون بخش‌های جدید فصل چهار رو بهم نرسونده بود و من نمی‌تونستم بدون اون‌ها فصل آخر رو کامل کنم. آخرش ساعت دوازده و نیم کار رو بهم داد.
حالا فاطمه‌زهرا و زینب رو خوابونده بودم اما لیلا نمی‌خوابید. رفتم تو اتاق و با حضور لیلا، به هر ترتیب که بود، ادامه دادم. نیم ساعت یک ساعت بعد، لیلا یک موز خورد و خوابید.

۲۲ شهریور:
من تا اذان صبح ادامه دادم. بعد از نماز صبح، کار تموم شد و برای استادِجان فرستادم. با خوشحالی بهشون تلفن کردم. اطلاع دادم و ساعت ۵ خوابیدم.
ساعت ۸ و ربع، ایشون کار اصلاح شده رو به من دادند تا هم کار رو برای همانندجویی بفرستم و هم اصلاحاتشون رو در فصل آخر منعکس کنم. اما پرداخت درگاه سامانه ایرانداک اِرور میداد و همین مساله روانِ من رو به هم ریخته بود. اگر درصد همانندجویی‌ام زود می‌اومد، می‌تونستم برم دانشکده و کار دفاعم رو پیش مسئول آموزش نهایی و ثبت سیستمی کنم اما نشد که بشه. در عوض در تماس تلفنی با استاد، ایشون یک سری نکات دیگه گفتند که اون‌ها هم تلنبار شد سر کارهای قبلی...
ساعت ۱۱ صبح باید می‌رفتیم برای ثبت‌نام فاطمه‌زهرا در مدرسه جدیدش، که این هم خودش ماجرایی داشت. مصاحبه با خانواده و سنجش علمی بچه، تا ساعت ۱۴ ما رو درگیر خودش کرد. خستگی و بی‌خوابی توانم رو کم کرده بود اما استرس ماجرای همانندجویی نمی‌گذاشت بخوابم. آخرش همون حوالی ساعت دو، از طریق کارت همسر تونستم پرداخت وجه موفق داشته باشم و درخواستم ثبت شد.
بازم نمی‌تونستم بخوابم. لیلا خوابید و من نشستم سر کار. تقریبا اصلاحات استاد رو در فصل آخر اعمال کردم... این جملات مامان هم مال همین ساعات و لحظات هست.
عصر، بچه‌ها با مامانم رفتند بیرون که این هم خودش ماجرایی داشت... من تو خونه، یه مقدار ادامه دادم ولی بعدش نه می‌تونستم بخوابم و نه کار کنم. بعد از نیم ساعت یا کمتر غلت زدن تو رخت‌خواب، آخرش پا شدم و یک سری از نکاتی که باید اضافه می‌شد رو سریع یادداشت‌برداری کردم ولی تایپ و رفرنس‌دهی‌شون تا یازده و نیم شب طول کشید.
اما فکر می‌کنید زندگی در این میان متوقف شده بود تا من بهش برسم؟ نه! من می‌دویدم تا با آهنگ اون هماهنگ بشم.
ساعت ۹ شب، پدر شوهرم اومد سراغ من و بچه‌ها و رفتیم دیدن خانواده همسر. مصطفی ساعت ۱۰ اومد خونه مامانش اینا. این‌جور جاها فکر می‌کنم چرا اینقدر باید به من فشار بیاد برای پیگیری کارهام و همسر حمایت کافی نمی‌کنه ولی این‌بار این فکر رو نکردم.
خوشحال بودم که ظرف کمتر از ۲۴ ساعت، فصل چهارم و پنجمم تکمیل شده. حالا فقط صلاح‌دید استاد بود که کار رو تا آخر هفته نگهداریم و گرنه من راضی‌ام که بدمش بره و هر نمره‌ای بگیرم، الحمدلله علی کل حال. من کم نذاشتم. توانم رو گذاشتم...
تو این ۳۶ ساعت شگفت‌انگیز، لب‌تاپ همه‌جا همراهم بود. فشار ماه‌های آخر ترم سوم برام تداعی می‌شد. مچ درد، خستگی و بی‌خوابی و کار و بچه‌داری همزمان و شوهری که نیست. اما این‌بار، مامان همراه‌تر بود و من دلگرم‌تر.
بلاخره بعد از نیمه‌شب رسیدیم خونه. رفتم دوش گرفتم و باز هم تا ساعت دو و نیم خوابم نبرد... از شدت خیال و هیجان و ...
چقدر عجیبه...
***
باز هم ۲۲ شهریور:
کم نیار!
کم نیار!
تموم میشه!
این همه تلاش کردی!
آخرین لحظات همیشه سخت‌ترین لحظاته.
بخند!
چیه اخمات رو کردی تو هم؟
قوی، محکم، با اراده، پرانرژی، با توکل بر خدا

اینا جملات من نبود. جملات مامان بود، وقتی من رو داغون و خسته دید و باعث شد از خوشحالی ذوب بشم :')
***
هرچقدر هم تلاش کنی، بازم ممکنه دقیقه نودی بشی.
مثل من که زیر فشار دفاع دقیقه نود در ترم چهار هستم.
مجبور نیستم ولی مجبور شدم.
***
عصرها چقدر جات خالیه بابا!

این‌جا توی این خونه بزرگ و باصفا که حالا می‌دونم صفاش به خاطر کی بوده، جات خالیه بابای مهربونم.

یعنی الان دقیقا کجای قاره‌ی سیاه رو پر از نور کردی؟
۲۳ شهریور:
یکی از لطیف‌ترین و لذت‌بخش‌ترین تجربه‌هام از خوابیدن، دیشب بود بعد از یک اینکه یک دوی سرعت در انتهای یک ماراتون علمی رو تجربه کردم. خستگی‌ام در رفت. حالا می‌تونستم برم روضه.
عصر بود که پیام استاد مشاورم رو دیدم که کارم رو تائید کرده بود. این یعنی قابل ارسال برای اساتید داور بود.
تا آخر شب کار رو فرستادم و غول این مرحله رو شکست دادم.
حالا باید برای دفاع آماده بشم...

هم رفتیم روضه یکی از دوستانمون (مامان حسن و آمنه) و هم روضه مامان. بعد از مدت‌ها مامان یه سخنران دعوت کرده بود که کلی ازش یاد گرفتم...

۲۴ شهریور:
خونه مرتب کردیم و لباس شستم و پهن کردم و تا زدم و جمع کردم. خرید لوازم تحریر برای فاطمه‌زهرا رفتیم و چند تا کتاب برای خودم: ایران‌شهر محمدحسن شهسواری که بدجوری جذابه و خدا رحم کنه به من در بحبوحه پایان‌نامه و دفاع.

۲۵ شهریور:
امروز برای بار دوم در سه هفته اخیر مریض شدم: گلو درد.
رفتیم روضه مامان و تمام مدت بی‌حال بودم. عصر خوابیدم تا بعد از اذان و کمی بهتر شدم. اما خبر بد این‌که مامان‌زهرای نازنینم حالش خوب نیست...
به مامان اصرار کردم زودتر بره بروجرد. نمیدونم چرا این‌پا اون‌پا می‌کنه. پایان‌نامه من ارزش این رو نداره که تا چهارشنبه تهران بمونه.
حالا باید فکر جدیدی کنیم. نه مامان هست و نه بابا. احتمالا بچه‌ها رو برای روز دفاع به دانشکده نمی‌برم. بمونند پیش مادر شوهرم‌اینا.
دوست دارم دفاع که تموم شد، برم بروجرد، چند روز بمونم...

۲۶ شهریور:
امروز صبح رفتم دانشکده و درخواست دفاعم رو در سیستم ثبت کردم. کارهایی که دو هفته قبل باید انجام میشد، نفس من رو بند آورده بود انقدر عجله‌ای شد. اما بلاخره یه مقدار سبک شدم...
و این روزها مصطفی هم سرش خیلی شلوغه و درگیر یک پروژه جدیده. یه جورایی اونم استرس روز دفاع من رو داره و دوست داره کارهاش رو سبک کنه اما فعلا که موفق نبوده. تا خدا چی بخواد...
بچه‌ها رو هم شک داشتم ببرم در روز دفاع به دانشکده. امروز خانومی که رئیس اداره آموزشه، وقتی فهمید بچه‌ دارم و اونم سه‌تا! گفت حتما بیارمشون. تو نمره تاثیر داره انگار :)
پس می‌بریمشون... حتی با وجود جیغ‌های لیلا! :)
همچنان این اتفاق برای من جالبه که چطور با این چشم‌هایی که زیرشون گود رفته و صورتی که گوشتش آب شده، هنوز ملت فکر می‌کنند که من مجردم! هم رئیس اداره آموزش و هم همکارش که یک آقا همسن آقا مصطفی است، نتونستند تعجب‌شون رو از وضعیت تاهل و تعداد فرزندانم پنهان کنند...
۲۸ شهریور: بلاخره پاورپوینت و متن ارائه‌ام رو درست کردم و تقریبا کسانی که می‌خوان بیان فردا دانشکده مشخص شدند.
داداش‌های گلم. عموجان و زن‌عموجان. دوستم خانم سین، نسیمه جان و احتمالا مامانش، هما هم شاید بیاد.
تا اینجا ۸ نفر. زیاد هم نیستیم انصافا. توکل به خدا.
***
شهریور کند گذشت. فردا هم تموم بشه ببینم خستگی‌اش در میره یا نه.

۲۹ شهریور: ساعت ۱ بامداد.

یعنی استاد الان به خاطر رسیدن به تهران، توی هواپیماست؟ وقتی به این فکر می‌کنم که مثل یک پدر برام این کار رو کردند، خجالت زده میشم و حتی یه جورایی اعصابم خرد میشه.

۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۹ شهریور ۰۲ ، ۱۶:۰۰
صالحه

خیلی وقت‌ها که می‌دونم یا حدس می‌زنم که قراره در آینده در موقعیت خاصی، با فرد به‌خصوصی مواجه بشم، از خیلی قبل‌تر شروع به مکالمه خیالی با اون فرد می‌کنم و این خیلی بَد هست... چون انگار اون‌ها رو تو دنیای مطلوبم (ر.ک. تئوری انتخاب، ویلیام گلاسر) وارد می‌کنم و این‌کار ایندیویجوال و خودمحورم می‌کنه و این قضیه تبعات زیادی داره.


امشب تصمیم گرفتم دیگه هرگز این کار رو نکنم و فقط با خداوند و امام زمانم مکالمه ذهنی داشته باشم.
البته با شهدا و ملائکه هم میشه مکالمه ذهنی داشت. به شرط این‌که آدم خودش با اون‌ها حس بگیره.


شما چی؟ شما هم مثل من، پیش‌پیش با آدم‌ها مکالمه ذهنی خیالی داشتید؟

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۳ ۲۶ شهریور ۰۲ ، ۰۰:۱۹
صالحه

امسال برعکس سال‌های پیش، مصطفی عزم رفتن به کربلا نداشت. می‌گفت دیگه بدون تو و بچه‌ها نمی‌رم.
تا این‌که ناگهان یک سفر کاری به کربلا براش پیش اومد. با خوشحالی، نگرانی و غمِ توام راهی‌اش کردم و رفت. من موندم خونه مامان با بچه‌ها.
تصمیم داشتم شب‌ها بیدار بمونم برای نوشتن پایان‌نامه. اما بعد از یکی دو شب، متوجه شدم لته‌ی نصفه شب بهم نمی‌سازه. مریض شدم.
چند روز بعد همسر برگشت و نوبت مامان و بابا شد که برن سفر اربعین.
از دو‌شنبه تا شنبه، چند روزی که همسر نبود و از شنبه تا شنبه‌ای که مامان‌اینا نیستند و هر روز چند بار سکته می‌کنم از استرس پایان‌نامه و استرسی که تموم نمیشه...
امروز برای مراسم اربعین، مصطفی یه سری چیز میز خریده بود که پخش کنیم با بچه‌ها.
همین کار رو کردیم و حال خیلی خوبی به خودم دست داد...
دوست دارم سال بعد هم همین‌کار رو کنیم...


تو ایتا عضو یک گروهی هستم که ماموریت اعضاش، روایت کردن از اربعین هست. بحث بود سر اینکه آیا باید خاطرات بدمون از سفر اربعین و رفتارهای ناجور عراقی‌ها رو هم بگیم یا نه.
یک نفر در طرفداری از عراقی‌ها نوشت که ما لهجه و زبانشون رو خوب بلد نیستیم و همین مساله منشاء سوءتفاهم و ... است.
ریپلای زدم و نوشتم:
یک خاطره کوچک از نفهمیدن لهجه و زبان عرض کنم.
اربعین سال ۹۷ یک شب در مسیر مشایه موکب گیرمون نیومده بود و هوا هم سرد بود. از بین افراد خانواده، من شرایط خاصی داشتم و حامله بودم. مادرم اصرار داشت که من رو ببره داخل یک موکب. اونجا هم کاملا پر بود و خلاصه من خیلی به مادرم گفتم نمی‌خواد مامان، برگردیم اما ایشون اصلا به حرف من گوش نمی‌کرد و مدام به خانم‌های مسئول موکب عراقی، با اشاره به من میگفت: حامله!
حالا هرچی من می‌گفتم: مامان به زن حامله در عربی حامله نمیگن، میگن حامل!
خلاصه داستانی داشتیم! :)
اون سال به من خیلی سخت گذشت. با وجود شرایط خاصم، میدیدم چقدر ایرانی‌ها خودخواهن. چقدر فقط دائرمدار نفع خودشونن. چقدر تفریحی اومدند. انگار نه انگار عزادارن. رفتارهای زشتی که از هم‌وطن‌هام دیدم، دل چرکینم کرد و هنوزم نه کربلا قسمتم شده و نه اربعین. هنوزم نمی‌دونم طاقت دارم برم تو فضایی که چنین رفتارهایی ببینم یا نه.
کسی در جوابم نوشت:
آخی چقدر سخت. به نظرم تا دل چرکینی پاک شد دوباره کربلا جور می شود
شاید اونها هم باردار بودن🤗
یک نفر دیگر نوشت:
سلام تجربه سختی رو گذروندید حق هم دارید دلخور باشید ولی نگه ندارید این غم و درد رو. دل آدم رو سنگین میکنه کارکرد دیگه ای هم نداره. دعا کنیم برای اصلاح و عاقبت بخیری هم.
ان شاءالله توی خلوتی تشریف ببرید و دل سبک کنید 💐
جواب دادم:
کیا؟ خانم‌های مجرد؟😆
الان دیگه ناراحت نیستم. می‌فهمم ماجرا از چه قراره.
ماجرا اینه که در کاروان امام حسین، اون چیزی که انسان رو زمین‌گیر می‌کنه، منیّت و خودخواهیه و اربعین هدیه‌ای آسمونی برای ماست تا خودمون رو بندازیم تو سعه‌ی وجودی امام و بزرگ بشیم. از حصار تنگِ خودخواهی‌هامون دربیاییم تا آماده ظهور بشیم.
برای همین، الان می‌دونم اربعین، جاماندگان و ... رو فقط برای عیشش خواستن، بازم همون خودخواهیه... اگر رفتم و رفتار ناصواب دیدم و روحم گشایش پیدا کرد، یعنی حسینی شدم.
اگر نه، گاهی جاموندن بهتره. همین‌که اینجا توی تهران یا شهر دیگه، یه لیوان آب بدی دست کسی، گشایش بیشتری در روح ایجاد میشه...


این آخرین حال و احوال این روزهای منه.

۴ نظر موافقین ۸ مخالفین ۲ ۱۵ شهریور ۰۲ ، ۱۸:۵۲
صالحه

از اون وقتی که یادم میاد، مشغول التماس کردن به همسر بودم که "تنها نرو." یا "با فلان و فلان‌کس نرو که منم بیام." یا "زود برگرد، به من فشار میاد." اما او همیشه کار خودش رو می‌کرد، تا پارسال که بهش گفتم: "برو، به جای ما هم برو."
امسال هم با تمام وجودم راضی بودم که بره اربعین. اما میگه دیگه بدون شما نمیرم.
برام روشن بود که به خاطر شرایطم نمی‌تونم اربعین برم. اما جلوی دلم که می‌خواد بره اربعین رو نمی‌تونم بگیرم.
وقتی این کلیپ رو دیدم؛ دلم بدجوری اربعین خواست. ولی چند روز بعدش رفتیم یک اردوی دو روزه و اون‌جا من یقین کردم ظرفیت اربعین رفتن رو ندارم. پشیمون شدم.
گذشت...
امروز توی گروه دوستانی که باهاشون رفته بودیم اردو، دیدم یکی از دوستانم نوشته بود راهی سفر کربلاست و حلالیت طلبیده بود. بعد من رو منشن کرده بود و نوشته بود:
"نیت کردم اگه طلبیده بشم برم ثواب سفرم کامل هدیه بدم به تو. بس که اذیتت میکنم و باهات شوخی میکنم. حسابی حلالم کن. ثواب سفرم هم باشه برای تو که کلی سر به سرت میذارم."
توی بهت بودم. گفتم: "تو رو خدا یه نفر آدم به درد بخور تر پیدا کن برای هدیه ثوابت... این همه شهید و انبیا و اولیا... اونا اولویت دارند... دعامون کنی هم کافیه." ولی خیلی بهم چسبید.


دلیل نرفتنم، به خاطر پایان‌نامه، به خاطر کوچک بودن سه تا بچه‌ی دختر و سخت بودن رتق و فتق‌شون و گرما و پول نداشتنه. (همه‌ی این دلایل با هم، نه صرفا هر کدوم به تنهایی)


سال ۹۷ آخرین اربعینی بود که رفتم کربلا. فاطمه‌زهرا دو سال و نیمه بود و زینب رو باردار بودم. سال ۹۸، زینب خیلی کوچک بود. خانوادگی نرفتیم، فقط مصطفی چند روزه رفت و برگشت. سال ۹۹ هم کرونا شد و هیچ‌کس نرفت. سال ۱۴۰۰ هم که لیلا به دنیا اومد و اصلا یادم نمیاد کی رفت و کی نرفت. پارسال هم که...
خیلی دوست داشتم بریم. پاسپورت‌هامون رو گرفتیم. طلاهام رو فروختم که بلیت هوایی تهیه کنیم. اما در نهایت مامان و مامان‌بزرگم راضی نبودند و به شدت نگران. دیگران هم گفتند: این همه هزینه می‌کنید برای اربعین؟ زیارت ضریح هم نمی‌تونی بری با این بچه‌ها که!

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۴۲
صالحه