صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

کلبه‌‌ای چوبی در مه نیمه شب

سه شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۳، ۰۹:۱۶ ب.ظ

اما خاطره روز سوم فروردین...

شب قبلش، مادر و پدر نسیم هم رسیدند شمال و ما یک شام ساده یعنی کنسرو ماهی پلو :) خوردیم. بعد از شام هم، تقریبا همه زود خوابیدند تا فردا زود به جنگل برسیم.

بلاخره نماز ظهر رو خوندیم و راه افتادیم. مقصد دور نبود اما بین راه، برای خرید وسایل مورد نیازمون خیلی توقف کرده بودیم. برای همین وقتی نزدیک مقصد بودیم و دیگه به قسمت‌های سرسبز و جنگلی رسیدیم، تصمیم گرفتیم یک جایی پیدا کنیم و همون‌جا ناهار بخوریم. جاده، سینه‌کش یک کوه و خیلی باریک بود. اصلا جای توقف نبود. ما ماشین جلویی بودیم. من به مصطفی گفتم وارد این فرعی شو. فرعی چی بود؟ یک روستا...

وارد منطقه اون روستا شدیم و انگار یک بهشت کوچک بود با درخت‌های تازه شکوفه کرده و چمن‌های سبز مخملی. فقط یک ایراد داشت. دور تا دور تمام فضای سبز، سیم خاردار کشیده بودند.

دیدیم اوضاع اینطوره، وارد یک فرعی خاکی شدیم. رسیدیم به یک ویلای نیمه کاره که فقط اسکلت بتونی و یک سقف زده بود. محوطه رو به روش خوب بود برای نشستن و خوردن غذا. اما وقتی توقف کردیم، همسر نسیم گفت: «نه! اینجا صاحب داره! حق الناسه! بریم.»

من از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم و راحت پذیرفتم اما مصطفی می‌گفت من یکی دو بار دیگه به داداشم اصرار کردم که حالا وایستیم همین جا دیگه. اما همسر نسیم سفت گفت: «نه. اصلا نگاه کنید جلوی محوطه خونه رو گِل کرده از عمد که کسی وارد نشه.» ما به مصیبتی دور زدیم و دوباره افتادیم توی جاده روستا.

این بار یه مقدار جلوتر رفتیم و وارد محوطه یکی دیگه از روستایی‌ها شدیم. دقیقا جلوی سوله گاوداری‌شون ترمز زدیم. همسر پیاده شد و انگار یکی از بچه‌ها دستشویی داشت. صاحب اون ملک هم همون‌جا بود. مصطفی بعد از سلام، بی‌مقدمه پرسید: «حاجی عیبی نداره ما اینجا وایستیم ناهار بخوریم؟ مسافریم!» و اون مرد روستایی، بی‌مقدمه گفت: «آره. اگر بخواهید این خونه هم هست.»

خونه کدوم بود؟ بالای گاوداری یک خونه نوساز بود و پایین گاوداری یک خانه قدیمی که منظور اون آقا همون خونه قدیمی بود. در نگاه اول با خودم فکر کردم: «وای! یعنی این خونه چطوریه؟ اصلا بهتره بمونیم تو طبیعت.» اما در حقیقت، ما اولش توی یک زاویه‌ای بودیم که من تشخیص ندادم این خونه چقدر بزرگ و قشنگه. دقیقا مثل خونه چوبی‌هایی که آدم‌ها تو فانتزی‌هاشون دوست دارن برن اون‌جا بمونن و شب رو سپری کنند.

وقتی وارد اون کلبه بزرگ چوبی شدیم، از هر بخشی که به بخش دیگه می‌رفتیم، بیشتر حیرت می‌کردیم. خیلی خاص بود. خیلی هنرمندانه ساخته شده بود. خیلی اصیل بود... اصلا هیچ چیزش کپی نبود.

خونه بزرگی بود و از سه ضلع، ایوان داشت که رو به روی ایوان آشپزخانه، یک فضای خاصی تعبیه شده بود که می‌تونستی روش بایستی و میوه و سبزی رو با شیر آب بشوری و آبش مستقیم بریزه به جوی پایین خونه که اون جوی هم می‌رفت توی زمین کشاورزیشون. کلا ویو و منظره خونه، از یک سمت، مزرعه و زمین کشاورزی بود. از سمت دیگه، به سمت مرغ‌دونی چوبی و جاده روستا بود. دیوار آشپزخونه‌اش با الوارهای برش خورده یک تیکه از یک درخت قطور ساخته شده بود. دیوارهای بخش اصلی خانه چوبی، از روی هم گذاشتن تنه‌های برش نخورده درخت‌های متوسط اما قد بلند، بالا رفته بود. برای سفید کردن دیوارهای داخلی، یه ماده خاصی روی چوب‌ها کشیده بودند. داخل اتاق پذیرایی یک در داشت به ایوان و دو پنجره کوچک که هر پنجره یک در از داخل داشت و یک قاب شیشه‌ای از داخل. تقریبا اتاق‌ پذیرایی از باد سرد محفوظ بود و با یک بخاری کوچک راحت گرم می‌شد. اتاق دیگری بین ایوان آشپزخانه و ایوان اصلی و اتاق انباری بود که با یک پنجره خیلی کوچک به اتاق پذیرایی وصل می‌شد. اتاق انباری هم یک نردبام خیلی خاص و جالب داشت که به زیرشیروانی راه داشت. کلا مهندسی ابزارهای اون خونه خیلی جالب بود. مثلا درهای چوبی‌شون خیلی سنگین و قطور بود. قفل و لولاهای درها همه چوبی بود. با دقت به هر وسیله‌ای، می‌شد عقل خاصی رو پشتش دید.

بخش‌های دیگه‌ای از خونه بود که ما نرفتیم ببینیم مثل طبقه پایین خونه. توضیح بیشتر هم نمیدم چون از حوصله خارج هست.

حالا این بنده خدا که اسمش محمد بود و ما صداش می‌زدیم حاج محمد، چرا این خونه رو به ما اجاره داد؟ سوم فروردین ۱۴۰۲ پدر حاج محمد از دنیا رفته بود. اون روز وقتی ما رو دیده بود، به گفته خودش، یه نوری تو چهره ماها می‌بینه که دلش می‌خواد بهمون جا و مکان بده. یعنی حاج محمد اصلا حتی نیت اجاره دادن خونه پدری‌اش رو نداشت و هی بهمون می‌گفت شما بیایید، اصلا هرچی دوست دارید اجاره بدید. آقایون اولش طی کردند ۵۰۰ تومن اما هر چی می‌گذشت، ما با خودمون می‌گفتیم اصلا این خونه قیمت نداره! شبی ۵ تومن هم کمه براش.

خلاصه ما تا رسیدیم، همه مشغول کاری شدیم. من در شستن و خرد کردن سبزی آش دوغی که نخودش رو صبح پخته بودیم به مامان نسیم و سیخ زدن جگر و دنبه به مصطفی کمک کردم و البته کلی هم عکس گرفتیم. هی به شوخی می‌گفتیم که چقدر این‌جا جون میده برای استوری اینستایی و جای اون فامیل نسیم اینا که بلاگره خالیه! و البته من می‌گفتم: «خداوند چنین چیزهایی رو قسمتِ بلاگرها نمی‌کنه.» :))

اما اوج جذابیت قضیه برای ما، شب بود که هوا کاملا تاریک شد. همه جا سیاهِ سیاه شد. نمی‌دونم آخرین بار که اون جور تاریکی رو دیدم کی بود. هرچی می‌گذشت هوا سردتر می‌شد و ابرها پایین‌تر می‌اومدند. یک صداهایی هم می‌اومد که معلوم نبود صدای چیه؟ سگ و گرگ و شغال و روباه و گراز، همه گزینه‌های محتمل بودند. اتفاقا صبح فرداش یک بخشی از جگرسفید گوسفند ناپدید شد که حدس میزنم کار روباه بوده باشه.

شب که شد، رفتیم عید دیدنی خونه حاج محمد. من اون شب شدیدا تحت تاثیر نجابت و خلوص مهربانی این خانواده قرار گرفتم. خیلی ساده از ما پذیرایی کردند. خیلی ساده سفره انداختند و برامون دورش نان تازه پخت و قندان و استکان چای گذاشتند. نشستیم و خوردیم. یک دختر داشتند اسمش حوریه بود که من باهاش بگی نگی دوست شدم. دنیای من و حوریه خیلی از هم دور بود اما حس می‌کردم که می‌تونم به دنیای حوریه نزدیک بشم. یک کوچولو درکش کنم در حدی که آزارش ندم. در حدی که حرفی نزنم که بهش بی‌احترامی بشه.

روستاشون خیلی خلوت بود. آدم‌ها خیلی کم بودند و برای همین اون‌جا زندگی پر از کارِ سخت و مداوم بود. انگار یا باید در مرکز یک شهر شلوغ و آلوده زندگی کنی و انواع خدمات در دسترست باشند یا برای آسودن در یک کنج آرامش باید قید آسایش رو بزنی.

با وجود اینکه اتاق بخاری داشت اما باز هم سرد بود؛ یک سرمای بهاری. ما هم پتو کم داشتیم. توی اتاق هم پر بود از کفشدوزک. من خیلی سبک خوابیدم. اتاق آقایون که سرماش چند برابر اتاق ما بود. اونها کامل یخ زدند.

دیگه بعد از نماز صبح نخوابیدم. از اتاق زدم بیرون. توی گوشی‌ام یک پیام اومده بود که اگر می‌خواهید برای دیدار دانشجویی رمضانی بیت رهبری ثبت نام کنید، از فلان لینک، اطلاعاتتون رو وارد کنید تا در قرعه‌کشی شرکت داده بشید. همین‌طور که توی جاده روستا قدم ‌می‌زدم، اطلاعاتم رو وارد کردم. هوا داشت روشن می‌شد و همه جا به طرز شگفت‌انگیزی ساکت بود. پشت خونه حاج محمد یک اسب قهوه‌ای دیدم. هر صحنه انقدر رویایی بود که با خودم نگفتم بایستم و بیشتر نگاه کنم. حتی طوری بود که نمی‌دونستم باید به چه چیزی نگاه کنم. ساده ترین چیزها هم شگفت آور بود. زیر لب می‌گفتم: سبوح قدوس رب الملائکه و الروح.

هوا روشن شد و همه بیدار شدند و فهمیدیم که زینب بدجوری تب کرده. مردها هم یه مقدار لرز کرده بودند. زود صبحانه خوردیم و برگشتیم به سمت بابلسر. اما خاطره‌ اون روستای جنگلی، اون کلبه و اون حال و هوا رهامون نمی‌کرد. حاج محمد ازمون هیچی نگرفت. گفت برای پدرم دعا کنید.

به مصطفی گفتم انقدر محبت حاج محمد و احسانی که در حق ما کرد، شیرین بود که طعمش محاله حالا حالاها از یادمون بره. من به این نتیجه رسیدم که مهم نیست چقدر پول داشته باشی و بتونی ریخت و پاش کنی، گاهی شاد کردن دل آدم‌ها هیچ ربطی به پول نداره.

و بعدش مصطفی گفت که ای‌بسا این اتفاق خوب، به برکت پافشاری داداشش بر حق الناس نکردن بوده. همون‌جا که اول روستا خواستیم بشینیم توی ملک یک آدم دیگه و همسر نسیم گفت: « نه.»

و من عاشق این آیه‌های سوره ذاریاتم: «و فی السماء رزقکم و ما توعدون. فورب السماء و الارض انه لحق مثل ما انکم تنطقون.»


از اون روستای جنگلی صبح شنبه بیرون زدیم. تا برگردیم ویلا و وسیله جمع کنیم و بریم از دریا خداحافظی کنیم و ... نهایتا ساعت ۹ و نیم شب رسیدیم تهران. فکر می‌کردم بتونیم زود بخوابیم اما مصطفی همون نیمه شب رفت سر کار...

می‌نویسم چی شد...

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۰۷
صالحه

نظرات  (۵)

الحمدلله

تا رسیدم به خط مربوط به رسیدنتون به اون ویلای نیم‌ساز، گفتم عه حق الناسه که! بعد دیدم خودتون اشاره کردید : ) ذوق کردم.

پاسخ:
ما شاءالله! چقدر سریع ذهنت به حق الناس بودن این کار منتقل شد.
ان شاءالله در تمام مراحل عمرت، خط قرمزهای الهی برات پررنگ باشه.
خدا حفظت کنه.

سلام 

 

جالب بود 

 

ممنون بابت به اشتراک گذاشتن 

 

فقط چندتا عکس کم داشت که ما هم تو اون حال و هوای خونه ی حاج محمد شریک باشیم بیشتر. 

انگار جای یه مراسم خودمونی زیارت عاشورا و هدیه ثوابش به پدر ایشون، خالی بوده. :) 

پاسخ:
سلام. خدا رو شکر خوشتون اومد.
ان شاءالله عکس‌ها رو از دوستم که گرفتم، مطلب رو به روز می‌کنم و اطلاع میدم که عکس‌هاش رو هم ببینید.

الان که این رو گفتید، دیدم بله! ای کاش این کار رو می‌کردیم اما اون لحظات خیلی جو مساعد نبود... نمیدونم ولی... ای کاش این کار رو می‌کردیم

وای چقدر همه چیز قشنگ بوددد

توصیفتون از خونه

صفای روح حاج محمد 

کاش عکس هم میذاشتید

و البته اون اخرش که گفتین به خاطر این چنین خونه قشنگی گیرتون اومد چون از اون خونه ی که حق الناس بود گذشتین..

خدایی خیلی جاها خدا از ما یه چیزی رو گرفته و یه بهترش رو به ما داده... ❤️

پاسخ:
:) لطف داری 
عکس هم میذارم ان شاءالله. عکس‌های باکیفیت تو گوشی نسیم جانم هست. بعدش اطلاع میدم دوست داشتید بیایید دوباره عکس‌ها رو تماشا کنید.

خداوند همیشه خیر ما رو می‌خواد :) 

البته در اصلاح کامنت قبل باید بگم

خدا چیزی نگرفته بلکه اگر ما به خاطر خدا از میل خودمون بگذریم خدا چیز بهتری بهمون میده

پاسخ:
چه خوب گفتی حنانه جان...
ولی حتی اگر بگیره هم... اگر ارتباطمون رو با خدا حفظ کنیم، قطعا حظ معنوی و ممکنه حظ مادی به دنبال داره.
صفحه ۳۰۱ و ۳۰۲ قرآن کریم رو یه نگاهی کن :)

ممنوووونم 💚

همچنین بانو

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">