صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

تا کربلا، اربعین ۱۴۰۴

شنبه, ۲۶ مرداد ۱۴۰۴، ۰۴:۱۳ ق.ظ

در مطلب قبل بحث کرامت نفس در گیت‌های بازرسی رو نوشتم. امیدوارم یه روزی بیاد که این قضیه حل بشه. که زائر به خاطر بازرسی، در ازدحام ساعت‌های شلوغی، دقیقه‌های نفس‌گیری رو لابه‌لای جمعیت له نشه. دغدغه این قضیه اگر دامن‌گیر گیت‌های مردانه هم بود، لااقل شنیده می‌شد اما متاسفانه، فقط در گیت‌های زنانه مساله است. چون سخت‌گیری بیشتری برای بررسی خانم‌ها اعمال میشه. به چه دلیل؟ همسرم میگه چون بیشتر عوامل انتحاری، زنان هستند. حالا بعضی از خادم‌های گیت، تند تند می‌گردند، بعضی‌ها کند‌ترند. اما در سامرا، بعضی از خادم‌ها که تعدادشون اصلا کم نبود، لج هم بودند! این برای من جدید بود. چه در گیت‌ها و چه در حرم که هزار افسوس، حتی در ساعت ۲ صبح که حرم خلوت بود، رفتار دور از شان حرم و زائر داشتند و اجازه یک نفس زیارت و تمرکز به زائر نمی‌دادند. اون‌هم در شرایطی که خارج از محدوده زیر قبه، روی زمین کیپ تا کیپ، زائر خوابیده بود. یعنی جایی برای ایستادن و زیارت‌نامه خواندن نبود ولی خدام حرم، زائرها رو با صدای بلند و تحکمی که به خشونت تنه می‌زد، به خارج از محدوده مسقف حرم هدایت می‌کردند. این درحالی بود که بخش زیادی از حرم رو کاملا تخلیه کرده بودند. جا فراوان و زیاد بود، اما اجازه ایستادن به کسی نمی‌دادند. مگر اینکه کسی می‌تونست و قدرتش رو داشت که رفتار نابه‌جای این خدام رو تحمل کنه و بتونه تمرکز کنه و حاجت بخواد و دعا کنه.

این صحنه‌ها برای من به شدت تاثربرانگیز بود. مخصوصا که هیچ فرقی بین خادم ایرانی و عراقی نبود. خادم‌های ایرانی، شما چرا؟ شما که مشهد رفتید و دیدید که خدام حرم امام رضاجان چقدر مودب و با لحن خوب و صدای کوتاه به زائر تذکر می‌دهند؟ شما چرا جا پای خدام عرب می‌گذارید در این مسائل؟ صد حیف که این صحنه‌ها برای من یادآور مسجدالحرام شد و فهمیدم بد نیست کمی از شماتتی که نثار خدام عربستان می‌کنم، کم کنم. دلم می‌خواست سکوت کنم ولی دیدم روا نیست. به یکی از خادم‌های ایرانی گفتم، شما ایرانی هستید؟ از کجا اومدید؟ گفت: خانم من فقط فارسی بلدم! این اطلاعات رو نمی‌تونم در اختیار کسی بذارم. حرفتون رو بزنید. گفتم: رفتار خدام خیلی بده. خیلی. لطفا برسونید پیامم رو. و ادامه ندادم و می‌خواستم برم که نگهم داشت. گفت: کدوم خدام؟ اینایی که پارچه این‌رنگی روی چادر زدند؟ (و اشاره کرد به پارچه دورِ چادر خودش) با اندوه و محکم گفتم: همه‌شون... گرچه امیدی به انتقال پیامم توسط اون خادم ندارم ولی باز هم امیدوارم که سال آینده یا سال‌های بعد از این چیزها نبینم. منتهای مطلب ای کاش زن‌ها سکوت نکنند. ای کاش همیشه و همه‌جا متوجه باشند که چه چیزهایی در حق‌شون سزاست و چه چیزهایی نه و حرف بزنند و اگر لازم بود اعتراض کنند. البته خیلی طول می‌کشه تا اینجور فهم و کنش، عمومیت پیدا کنه اما من باز هم امیدوارم.

این اتفاقات که گفتم، بعد از نیمه‌شب افتاد. احتمالا اوقاتتون رو تلخ کرد. ببخشید. بیایید برگردیم به همون ساعتی که با دوستم مهدیه و فاطمه‌زهرا بی‌خیال گیت شدیم و برگشتیم به سمت موکب. آقایون هم به خاطر ما برگشتند. وقتی رسیدیم دمِ اسکان، دیدیم اصلا دلمون نمیاد بریم بالا. البته فاطمه‌زهرا خیلی خسته بود و از ۵ صبح بیدار بود. فرستادیمش بالا که بره بخوابه. اما زینب که یه مقدار خوابیده بود، توی ارابه نشسته بود و داشت با گوشی بازی می‌کرد. لیلا هم توی ارابه خوابش برده بود و بهتره بگم غش کرده بود. من و مصطفی، دوتایی نشستیم روی نیمکت موکب پایین محل اسکان‌مون. چای عراقی می‌خوردیم و حرف می‌زدیم.

نمی‌دونم چرا اما این بخش از سفر، برای من جزو عاشقانه‌ترین صحنه‌های دونفره زندگیم ثبت شد! شاید چون در سفرهای اربعین، کمتر پیش میاد موقعیتی که بتونیم بشینیم کنار هم، با همدیگه حرف بزنیم.عجیب بود که روی اون نیمکت، ما حتی فرصت خیال‌پردازی هم پیدا کردیم. در حالی که پشت‌سرمون و اطرافمون، زیباترین صحنه‌ها و منظره‌های عشق‌بازی بنده‌ها با خداوند قابل رویت بود. دنیای غرب، وقتی می‌خواد صحنه عاشقانه درست کنه، آدم‌ها رو می‌بره در مجلس رقص، گناه، حرام. با طلا و نقره و جواهر و پرده‌ها و سرسراهای بزرگ و تجمل، چشم‌ها رو خیره می‌کنه و نازل‌ترین تمایلات بشر رو به اسم عشق، به خورد آدم‌ها میده. البته غرب، آنقدرها هم ساده نیست. گاهی در فیلم‌های هیچکاک یا بسیاری فیلم‌های هالیوودی دیگه می‌بینیم یک کار کثیف و پلید و پست نمایش داده میشه، بعد یک فرد دیگه، با یک عمل غیراخلاقی دیگه، منجیِ اون قربانیِ داستان میشه. مثل اینکه قصه، انتخاب بین بد و بدتر هست. صدالبته چنین چیزی اقتضای تمدن تاریکی است.

اما اون لحظه که ما نشسته بودیم روی نیمکت پشت موکب و داشتیم دنیای اربعین رو تماشا می‌کردیم، زمان مثل جریان رودخانه‌ای بود که در آن افتاده بودیم، دست در دست هم، تماشا می‌کردیم جلوه‌های عشق رو. پشت سرِ ما، موکبی بود که مشغول تمیزکردن و قطعه‌قطعه کردن تعداد زیادی ملون بودند. چند دقیقه یا ساعت طول کشید، نمی‌دانم. جریان رودخانه زمان با ما مهربان بود. جوان‌های عراقی موکب، اول ملون‌ها را شسته بودند و بعد، مدتی زیادی مشغول جداکردن پوست و تخم‌ها و قطعه‌قطعه کردنشون بودند. من و مصطفی حرف می‌زدیم و خیال می‌بافتیم، اون‌ها کار می‌کردند. ما رویا می‌بافتیم و آرزو می‌کردیم به حق همین سفرِ رویایی، رویاهامون رنگ واقعیت بگیره، جوان‌های موکب کار می‌کردند. این جوان‌ها که میگم، دچار یک عارضه بودند. عارضه لطافت. این عارضه ناشی از عشق خدمت به زوارالحسین بود. خسته هم بودند، ولی خستگی لطیفِ عاشقانه. من و مصطفی انگار زیباترین و جالب‌ترین دیدنی‌های دنیا رو تماشا می‌کردیم. واقعا بعد از سفر اربعین، من حیرت می‌کنم که آدم‌ها چطور سفر میرن به دور دنیا! که چی رو ببینند؟ تپه‌ها، دره‌ها، کوه‌ها، جنگل‌ها، دریاها و رودخانه‌ها؟ یا بناها و مجسمه‌ها؟ حیفِ وقت، حیفِ زمان، حیفِ عمر.

خادم‌های موکب پشت سرِ ما، بعد از تمام شدن کار ملون‌ها، رفتند یخ آوردند. در حالی که دستشون داشت یخ می‌زد، قطعه‌های بزرگ یخ رو اول آب کشیدند تا تمیز بشه. بعد داخل دستگاه خردکن بزرگی که داشتند ریختند تا تبدیل به پوره یخ بشه. من و مصطفی هم تنها نبودیم. دو زوجِ مجرد (یعنی بی‌بچه) در کاروان داشتیم که به دلایلی نامعلوم دور و برِ ما می‌پلکیدند. شاید صدای پچ‌پچ‌ خیال‌بافی ما به گوش اون‌ها هم می‌رسید. همسرِ مهدیه، ساندویچ کباب برامون گرفت. خودِ مهدیه هم نشست کنار ما. مصطفی عجیب شده بود. همیشه این‌جور مواقع پامیشه میره ولی چون دست در دست هم در رودخانه زمان بودیم، نمی‌تونست یا نمی‌خواست موقعیت‌مون رو از دست بده. رو کرد به مهدیه و گفت: خانم فلانی، جای پدرتون که پارسال با همدیگه بودیم، خیلی خالیه... اشک توی چشم‌های مهدیه حلقه زد. هم دلش تنگ سفر پارسال بود که پدر مادرش اومده بودند و هم ناراحت اینکه امسال نتونستند بیان. به مهدیه گفتم: مهدیه شوهرِ من هیچ‌وقت با خانم‌ها اینجوری هم‌کلام نمیشه... کمی که گذشت، مهدیه گفت: یادته پارسال همین‌جا سامرا بودیم که خبر قبولی دانشگاهت رو بهمون دادی؟ وای! مهدیه چطور یادش مونده بود؟ اشک توی چشمام می‌تونست حلقه بزنه. یادش به خیر... مهدیه رو بغل کردم. گفتم: یادته؟... چشم‌های مهدیه مهربونه. همیشه انگار داره می‌خنده. توی چشم‌هاش نگاه کردم. انقدر شاد بود که یاد همه‌ی شادی اون ساعتی که توی سایت، قبولیم رو دیدم، برام زنده شد.

حالا جوان‌های موکب پشت سرِ ما، ملون‌ها و یخ‌ها رو می‌ریختند داخل پارچ‌های دستگاه مخلوط‌کن. دست‌های زن‌ها و مردها، لیوان خالی بود و رو به مرد موکب‌دار دراز. مردِ لطیف و مهربان عراقی، لیوان‌ها رو از آب‌ملون خنک پر می‌کرد...

بعد از سامرا، باید می‌رفتیم مسیر مسیّب، سدّ هندیه. اونجا خونه‌ی یکی از دوستان عراقی ماست که به شدت لطف داره بهمون و پارسال هم رفتیم خونه‌شون. که خب، امسال هم بهشون زحمت دادیم. از سامرا همون ۵ صبح که بیدارباش زدیم، حدود ۷ صبح کنار اتوبوس‌ها بودیم و دم ظهر، رسیدیم خونه دکتر علی. خانم‌های اونجا، ام‌نور و ام‌کمیل، بسیار مهربان هستند. همینطور دختراشون، منار و رؤی... با چه حوصله‌ای و با چه سرعتی، ناهار رو آماده کردند. بعد از ناهار هم سریع یک سینی بزرگ چای عراقی می‌ریختند در استکان کمرباریک. من به ام‌نورِ عزیز گفتم که شب نمی‌مونیم ولی شام هم نگهمون داشتند. یک عالمه کتلت خوشمزه سرخ کرده بودند با ترشی و ماست سون و گوجه خیار و نون و برنج و ... همه چیز سر سفره بود. غذاهای این خونه، عجیب مزه خونه‌های خودمون رو داشت و این‌بار که رفتیم خونه‌شون، من بیشتر از پارسال احساس کردم مثل خونه خودمونه... یک دل سیر هم نشستم باهاشون حرف زدم. از مهمون‌نوازی‌های عراقی‌ها و خودشون تعریف و تشکر کردم. اونا از اوضاع ایران می‌پرسیدند و من جواب می‌دادم. آخرش همه خانم‌ها با هم یک عکس دسته‌جمعی انداختیم. جای مادرم خالی بود. خیلی ام‌نور رو دوستش داره و دلش تنگ این عزیزان بود.

اما لطف دکتر علی اینجا تموم نشد. من حیرت کردم وقتی شب رسیدیم کربلا، دیدم که دکترعلی، خونه‌ی کلیدنخورده کربلاش رو در اختیار ما گذاشته! اونم چه خونه‌ای بود! واقعا شیک و خوشگل بود. مشخص بود که یک طراح دکور داخلی، بسیاری از المان‌های خونه رو انتخاب و تنظیم کرده. ما خانم‌ها طبقه پایین بودیم و آقایون در یک اتاق طبقه بالا. اینجا برعکس سامرا، جای آقایون تنگ بود. ولی شرایط کربلا کلا سخت بود. برق که نبود هیچ، آب هم می‌رفت. و همه‌ی این‌ها انگار اقتضای سفر اربعین بود. نمی‌دونم، آیا یک روزی میاد که این مشکلات در عراق حل بشه یا نه. ولی حدس می‌زنم اون روز هم باید سختی‌های دیگری باشه، بی‌هیچ تردید.

شبی که رسیدیم کربلا، من خسته بودم و نرفتم حرم. اما خیلی از دوستان همون شب رفتند و اتفاقا حرم انقدر خلوت بوده که تونستند زیر قبه هم برن. از جمله این افراد، سحرناز بود که بالاخره به آرزوش رسید و زیارت زیر قبه کرد. با همون زخم و دردی که داشت، خودش رو رسوند به امامش... شیرین و دلچسب.

عجیب بود که من ۹ صبح بیدار شدم. توی خودم نمی‌دیدم که بتونم بیدار بشم. ولی سفر ما به انتهای خودش داشت نزدیک میشد. ما یعنی خانواده ۵ نفره ما به اضافه امیرمحمد، باید زودتر از کاروان جدا می‌شدیم و برمی‌گشتیم تهران. چون آقامصطفی برای مراسم پیاده‌روی جاماندگان اربعین، یه سری مسئولیت قبول کرده بود. برای همین، باید زودتر به زیارت می‌رفتم و دیرتر از ساعت ۱ ظهر برنمی‌گشتم. تصمیم گرفتم تا هوا گرم نشده و بچه‌ها هم خواب هستند، برم و برگردم. یادگاری این سفر هم برام این شد که زیارت کربلام رو با یک دوست جدید رفتم. بهاره...

نمی‌دونم من مهره مار دارم یا چی، ولی من واقعا نیت نداشتم با کسی زیارت برم، اما بهاره که اون هم بیدار شده بود، اصرار داشت که باهم بریم. مشخص بود که محبت بهاره به من بیشتر از محبت من به بهاره است. معمولا از این وضعیت خودم شرمنده میشم... توی مسیر بهاره نگران بود که من رو گم کنه ولی من با اعتماد به سقفم، حتی نزدیک بود مسیر اشتباهی رو انتخاب کنم. ساعتی که به خیابون زدیم که بریم حرم، بد موقع بود. بین زمان صبحانه و ناهار. فقط بعضی موکب‌ها چای عراقی داشتند. ما هم ناشتا بودیم. یک چای و خرما خوردیم و راه افتادیم. از کنارِ خیابونی رد شدیم که هتلِ سفرِ کربلای اسفندماه ۱۴۰۲، اونجا اقامت داشتیم. همون خیابونی که یه روز سحر، وقتی از زیارت برگشتم، بارون گرفت و اونجا ایستادم و دعا کردم.... برای بهاره مسیری که اومده بودیم رو چند بار مرور کردم تا اگر گم شد، خودش بتونه برگرده. با این حال، بهاره محکم دست من رو گرفته بود...

اول رسیدیم حرم حضرت ابالفضل العباس علیه السلام. من پیشنهاد دادم تا شلوغ نشده بریم بین‌الحرمین و اول بریم زیارت اباعبدالله علیه السلام. دمِ حرم امام حسین علیه السلام که رسیدیم، برای من کافی بود ولی برای بهاره نه. دستم رو ول نمی‌کرد. خواهش دلش این بود که بریم نزدیک و نزدیک‌تر و او بود که من رو با خودش برد داخل حرم. او بود که گفت بریم روی پله‌هایی بایستیم که ضریح امام حسین رو از اونجا میشه دید. او بود که گفت وایستا من دو رکعت نماز زیارت بخونم و بعدش منم خوندم. او بود که وقتی برگشتیم سمتِ حرم حضرت اباالفضل العباس، دوباره اصرار کرد که بریم داخل. او بود که من رو با خودش زیارت برد و اگر بهاره نبود، برای من، یه گوشه از بین‌الحرمین هم کافی بود. یک سلام هم کافی بود. این زیارت‌ها رزق و توفیقی بود که معیت با بهاره نصیبم کرد. این روحیه عامی بهاره (به قول حاج آقا مجتهدی تهرانی)، حسابی من رو محضوض کرد. زیارتش قبول. زیارتم قبول.


بماند به یادگار: نوشتن این مطلب دو ساعت و اندی زمان برد.
موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴/۰۵/۲۶
نـــرگــــس

نظرات  (۲)

سلام.

مشایه نرفتین برای پیاده روی؟

پاسخ:
سلام ضحی خانم
نه متاسفانه. پارسال همین مسیر سد هندیه رو پیاده روی کردیم ولی امسال ۵۶ نفر بودیم! دیگه مردها بندگان خدا کشش نداشتند جمعیت رو مدیریت کنند :))

ولی من از اولش هم به همسر می‌گفتم نریم در جمع این دوستان چون کاظمین سامرا میرن و ملت حسابی خسته میشن...
ولی خب از جهاتی زیادی بودن با جمع خوب بود. همینکه بهمون خوش گذشت...
ولی ما نجف رو اول رفتیم و کربلا از دوستان خداحافظی کردیم
اونا بعد از کربلا رفتند نجف.

قبول باشه.

میدونید من فکر میکنم حماسه اربعین به واسطه پیاده روی هست. و زیارت در ایام اربعین برای کسانی هست که در طول سال به هر دلیلی نمیتونن زیارت برن، و یجورایی مجبورن در این ایام برن. بقیه می بایست تمام تمرکز و برنامه ریزیشون برای پیاده روی باشه!

 

البته که شرایط خانواده ها متفاوته و هر کسی طبق برنامه خودش، تصمیم میگیره.

 

علی ای حال! به واسطه اتفاقاتی که برای روح و روان خودم و دخترم افتاد ناراحتم چرا نرفتیم ....از خدا میخوام سال بعد اگه زنده بودم قسمتمون کنه.

پاسخ:
ممنونم ضحی خانم. ان شاءالله سال بعد خانوادگی برید زیارت :)

من این پیامتون رو در یک وبلاگ دیگه هم دیدم. به نظرم پیاده روی اربعین خیلی خوبه. ولی جز لاینفک  زیارت اربعین نیست... ربطی هم نداره که اگر کسی می‌تونه در طول سال بره، پس اربعین رو نره. اصلا زیارت اربعین ربطی به استطاعت مالی افراد نداره.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">