صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در بهمن ۱۴۰۲ ثبت شده است

یه سفر کاری برای آقا مصطفی پیش اومد برای روز پنج‌شنبه (امروز) صبح تا شب، در شهر اراک. برای همین همسر پیشنهاد داد که ما هم تهران نمونیم و بریم بروجرد. چهارشنبه عصر، دقیقا زمانی باید حرکت می‌کردیم که من کلاس قرآن آنلاین داشتم. تو ماشین بودیم، مامانم با بچه‌ها عقب نشسته بودند و بچه‌ها خوابشون برده بود. منم با وجود نداشتن تمرکز اما تا قبل از رسیدن به عوارضی، حفظ جدیدم رو تحویل دادم.
دو صفحه آخر سوره انعام بود.
بعد از خداحافظی از استاد و خروج از کلاس، شوهرم خیلی ذوق کرد. فکر کنم اولین بار در این یک سال بود که من رو می‌دید که در کلاس حفظ شرکت کردم.
اصلا هیچ‌وقت ندیده بودم سر این موضوع ذوق شدید کنه. گفت: "امروز روز میلاد حضرت ابوالفضل العباس و روز ولنتاین هم هست. عزیزم، همینجا در حضور مامان من می‌خوام بهت قول بدم، هر زمان که حفظ قرآنت تموم شد، من یک حج عمره بهت هدیه میدم، خودت تنهایی بری."
اصلا باورم نمیشد. خیلی بی‌مقدمه این رو گفت. فکرشم نمی‌کردم که چیزی رو بهم هدیه بده که اینقدر خوشحالم کنه! خیلی خیلی ذوق کردم.
ذوق روی ذوق. همسر می‌گفت من اصلا در تصورم نمی‌گنجید که یه روزی همسرم حافظ قرآن باشه!
خیلی چسبید خلاصه. فقط یکی از خوبی‌های مصطفی برای من اینه که به ذوق من ذوق می‌کنه. به پیشرفتم ذوق می‌کنه. با حال خوبم، حالش خوبه. با حال بدم، حالش بده.
و این قضیه خیلی با تله وابستگی داشتن فرق داره. مستقل‌ترین آدم دنیاست ولی بازم یه علقه عاطفی لطیفی به من داره و من به اون. همین باعث میشه دنیاهامون هیچ‌وقت از هم کاملا جدا نشه. اما جنس رابطه‌مون قبلا اصلا اینطور نبود. توی این ده سال، بارها رفت سفر، بدون دلتنگی. اما ماه قبل که فقط احتمال داشت یک سفر یک هفته‌ای به قطر بره، از ۲۴ ساعت قبلش، انقدر غصه‌اش گرفته بود که قراره از من و دخترا جدا بشه که نگو... آخرش هم که سفر کنسل شد، خیلی خوشحال شد. خیلی.


تو مسیر جاده قم به اراک؛ یه بخشی از جاده برام تداعی یه قصه بود. سال قبل، همون زمانی که من از نظر روحی داغون بودم، یعنی ماه رجب سال ۱۴۴۴، مصطفی برام اون قصه رو تعریف کرده بود.
یه داستان واقعی...
لیله‌الرغائب سال قبل، ما اومدیم بروجرد. مصطفی کار داشت، برگشت. سوار یه سواری شده بود. اون زمان، قصه غصه‌های زندگی‌مون، مصطفی رو به بیشتر گوش دادن سوق داده بود. نشست پای قصه پرماجرای راننده تاکسی بین شهری.
راننده می‌گفت زنم بیماری سختی گرفت. به گمانم سرطانی چیزی بود طوری که دکترها جوابش کرده بودند. می‌گفت اما من نگذاشتم زنم بفهمه که بیماری‌اش درمان نداره. می‌گفت زنم افسرده شده بود. اما من تمام پولم رو برای دوا درمونش خرج کردم. خونه خوب داشتیم، فروختم برای درمان زنم. برای اینکه غمش کم بشه و حال روحی‌اش بهتر بشه، هر روز براش توی خونه می‌رقصیدم. می‌گفت من همیشه امیدوار بودم که زنم خوب میشه. مطمئن بودم که خوب میشه...
خلاصه مرد قصه ما، همه دار و ندارش رو برای زنش خرج کرد. دیگه به جایی رسیده بود که برای خرج روزانه باید می‌رفت مسافرکشی...
یه روز پسرش اومد و گفت: بابا امروز عینکم شکست.
می‌گفت من بهش گفتم: باباجون من الان پول ندارم اما امروز میرم مسافرکشی، پول عینک جدیدت رو درمیارم.
راننده قصه ما ملایری بود. می‌گفت رفتم کنار جاده، هرچی صبر کردم هیچ‌ مسافری نتونستم بزنم. اونجا فقط یه خانم بود که می‌گفت من هیچی پول ندارم ولی می‌خوام برم اراک. می‌گفت من این خانم رو سوار کردم و بعدش سه نفر مسافر پشت هم جور شد و ما رفتیم اراک. رسیدیم اراک و اون خانم گفت حالا که تا اینجا اومدی من رو ببر قم. گفتم باشه و بعدش سه تا مسافر عقبم برای قم هم جور شدند و تا قم رفتیم. بعد که رسیدیم قم، اون خانم گفت حالا که تا اینجا اومدی من رو ببر تا تهران. بازم سه مسافر پشت رو زدم و اون خانم رو بردم و بعد که رسیدیم تهران، اون خانم یه آدرسی داد که حدودای غرب تهران بود. می‌گفت من باز هم سه مسافر پشت رو زدم و با اون خانم تا اونجا رفتیم و خانم رو رسوندم.
عجیب‌ترین بخش ماجرا اینجاست که بلافاصله چند مسافر دیگه سوار می‌کنه به مقصد نهاوند. (نهاوند و ملایر به هم خیلی نزدیکند.) وقتی می‌رسه نهاوند، اون سه‌ یا چهارتا آقا میگن حالا که یه شب تا صبح در حال رانندگی بودی، بیا به باغ ما و یه ذره استراحت کن.
خلاصه ازش کلی پذیرایی می‌کنند و آخرش هم کلی گردو و میوه بهش میدن و برمی‌گرده خونه، در حالی که پول اون عینک هم جور شده بوده...
مصطفی می‌گفت که من در مقابل عشق اون آقا به همسرش، برای اولین بار حس کردم که من اصلا تو رو به اندازه کافی دوست ندارم...
کاش می‌تونستم به جای متن، براتون این قصه رو خودم تعریف کنم، با صدا و حس خودم. احساس کردم حیف و میل شد. ولی برای من خیلی قصه لطیفی بود.
من میگم کاش ارزش و قیمت این محبت بین خودمون و شوهرمون رو می‌دونستیم...
مصطفی جانم یه چیز دیگه هم گفت که حیفم میاد ننویسم. یه صحنه هست تو فیلم "احمد" که خانم دکتر نقاشی بچه‌اش رو به احمد کاظمی نشون میده. نمی‌خوام قصه رو لو بدم اما اونجا خانم دکتر می‌گه نمی‌دونم وظیفه‌ام الان اینه که اینجا باشم یا پیش بچه‌ام. بعد می‌پرسه شما اگر بودید چکار می‌کردید؟ احمد کاظمی سکوت می‌کنه... و بعد میگه نمیدونم.
و مصطفی می‌گفت من اون صحنه اشک تو چشمام جمع شد و با خودم گفتم در بزرگی احمد کاظمی همین کافیه که سکوت کرد و گفت نمی‌دونم.
من این مودّت و رحمت رو سال قبل در مصطفی سراغ نداشتم. اما بعد از همه ماجراهای بهمن پارسال تا مهر امسال، چقدر عوض شده. در دل اون تاریکی‌های قعر دریامون، چقدر مروارید صید شد. هذا من فضل ربی.

۷ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۱ ۲۶ بهمن ۰۲ ، ۱۸:۵۹
صالحه

دیشب بعد از سه هفته اشک‌ریزان، بلاخره پخش پس از باران از شبکه آی‌فیلم تمام شد. من به جد معتقدم این سریال یک شاهکاره. از قصه و داستان و پی‌رنگ پیچیده و پی‌رنگ‌های فرعی گرفته تا بازی بازیگرها و روایت تمیز و بستر تاریخی خاص تا طراحی صحنه و لباس مخصوصا در بخش قدیم و موسیقی سریال که آخ آخ آخ، امروز رفتم "گیله‌لوی" رو جستجو کردم تا معنی اون نوای گیلکی رو بفهمم. تازه بعد از خوندن معنی متوجه شدم که چرا من با هر بار پخش موسیقی متن شر شر گریه می‌کردم. واقعا سعید انصاری چه کرده که من حسم از خوندن معنی آواز و گوش دادن به موسیقی‌اش شبیه این بود که یه نفر یه خنجر با ده‌تا تیغ بکنه توی جگرم. یعنی انقدر آدم دلش ریش میشه! پیشنهاد نمی‌کنم برید بخونید و گوشش بدید. جرات می‌خواد. برام جالبه که این سریال انقدر برای من اثرگذار بود. من هربار که نقش خانوم بس (کتایون ریاحی) گریه کرد، باهاش گریه کردم. انگار رنج‌های خانم‌بس برای من خیلی قابل لمس بود. مشکل بچه‌دار شدنش، زخم زبون‌های مادرش. رنج از دست رفتن برادرش. خیلی جاها هم برای خانوم کوچیک گریه کردم. دیشب یه جمله گفت. گفت: من توی این خونه رنگ محبت کم دیدم اما همینم فراموش نمی‌کنم...
و قصه شکل گرفتن یک کینه و خانمان سوز شدنش که جانِ داستان هست. نظیرش رو نداریم. مثلا فیلم سینمایی شعله‌ور که درمورد کینه و حسادت هست ولی به گرد پای پس از باران هم نمی‌رسه.
پی‌رنگ‌های فرعی‌اش هم عالیه. مخصوصا اون پسر لال (جمال) و اون سکانس یکی مونده به آخرش که توی طویله بستنش... علاوه بر اینکه کلی گریه کردم، از دیشب ذهنم درگیرشه.
بگذریم. اما قبول کنید که دیگه چنین منی نمی‌تونه راحت با هر فیلمی ارتباط برقرار کنه.
"احمد" رو دیدم. بله. کلی هم گریه کردم ولی روراست بگم: جیگر آدم چنگ نمی‌خورد. فیلم داستان نداشت و ضربآهنگ فیلم تند در نیومده بود، جوری که وقتی ساعت رو پایین صفحه نشون می‌داد، من همش می‌گفتم چقدر زمان دیر می‌گذره. بازیگر احمد کاظمی برای اون شخصیت کافی نبود و ای‌بسا اصلا شخصیت‌پردازی کافی نبود. شخصیت خانم دکتر صدر بهتر پرداخت شده بود. خیلی بهتر و اون خلبان یک سوم آخر فیلم. فیلم چند تا شخصیت حرص دربیار داشت که اولیش اون آخوند داستان بود و به طرز عجیبی حس می‌کردم احتمالا اگر آقای شنگول‌العلمای بیان رو ببینم، تابع النعل بالنعل اینطوری هستش :)) فیلم، یک فیلم سیاسی هم محسوب میشد. یعنی امکان نداشت در دوره حسن روحانی این فیلم ساخته بشه. من به این فیلم نمره ۷ از ۱۰ میدم به خاطر پروداکشن سخت و پرحجمش.
اما در مورد تمساح خونی‌. از اولش انگار برام روشن بود که این فیلم قرار نیست داستان داشته باشه اما ضربآهنگش خوب بود. مهم‌تر از هر چیز خیلی خنده‌دار بود و گریه‌های فیلم قبلی یعنی احمد رو شست و برد. شنیدم جواد عزتی گفته فیلم در نقد رویای موفقیت‌های یک شبه ساخته شده. برای همین هم از المان یک کتاب موفقیت و توسعه فردی به عنوان یک شاه‌کلید در فیلم استفاده میشه و البته شوخی‌های ناجالب اما غیروقیحی هم باهاش میشه ولی خب از زاویه دید تخصصی من، نقد ادبیات موفقیت یک‌شبه نبود ولی هجوش چرا، بود. من آب پاکی رو هم بریزم روی دست هر کس که نظر تخصصی من براش عجیبه: اساسا در حال حاضر و تا اطلاع ثانوی، سینمای ایران قدرت نقد ادبیات خودیاری غربی رو در تراز انقلاب اسلامی رو نداره و نخواهد داشت. به شدت در عرصه علوم انسانی، اساتید دانشگاه دارن آدرس غلط به سینماگرها میدن و البته خود سینماگرها خودشون اولین اینفلوئنسرهای خودیاری غربی هستند. چطور می‌تونند براساس چیزی که ندارند و فهم نمی‌کنند، کار هنری تولید کنند؟
اما در مورد مساله میز قمار چون اصل قضیه خیلی مجمل بود و بعدش هم اسباب دردسر شد، بگی‌نگی میشه گفت قبح قمار نمی‌ریزه اما سکانس‌های آخر با حضور اون رئیس اصلی، به نظرم تمام اثرات تربیتی فیلم از بین می‌ره. در کل فیلم دستاوردی نداره. ولی برید ببینید و لذت ببرید. این فیلم احتمالا رکورد فروش رو هم می‌شکونه. نمره من ۶ از ۱۰ برای خندوندن مخاطب.

۱۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۱ بهمن ۰۲ ، ۱۶:۱۷
صالحه

دو هفته است که بی‌دلیل خاصی ننوشتم. شاید چون غالبا یه روال ثابتی توی خونه در جریانه.
صبح‌ها که از خواب بیدار میشم، مقادیر زیادی "تا" در انتظارم هست. تا زدن پتوها که اغلب تارهای موهای دخترا رو باید اول ازشون جدا کنم :/ و تا زدن لباس‌های روی بند رخت. بعد بردنشون به اتاق‌های مربوطه. بعد باید صبحانه بچه‌ها رو داد. بعد مقدار زیادی ظرف در انتظارم هست. بعد مقدار زیادی آشغال و اسباب‌بازی کف خونه هست که باید جمع بشه ولی اغلب با توجه به انرژی‌ام و اینکه آیا ناهار داریم یا نه؛ باید تصمیم بگیرم کدوم رو انجام بدم.
چون آشپزخونه‌مون اپن نیست، به بچه‌ها دید ندارم. برای همین گاهی بعد از درست کردن ناهار، از آشپزخونه که میرم توی هال، می‌بینم دوباره زینب و لیلا توی خونه بمب ترکوندن. انواع و اقسام لباس‌های خودشون و من، دستمال آشپزخونه، عروسک، آجره‌ی خونه‌سازی، کتاب و دفتر و مداد و ... در گوشه گوشه خونه پهن شده. با یک نظم مبهم. گاهی ترتیب همین اجزا تا شب چند بار تغییر می‌کنه، چون بچه‌ها مدام در حال بازی هستند. تازه این با وجود این هست که تلویزیون از صبح تا غروب یکسره روشنه! یه مدت هم در اتاق خودمون رو قفل کردم که تاثیر خیلی مثبتی در کمتر به هم ریختگی خونه داشت و داره.
خلاصه همین کارها انرژی میگیره که دیگه به گردگیری و تمیز‌کردن سرویس‌ها و حتی جارو زدن هم نمی‌رسه. خونه بزرگه و معونه‌اش زیاد... هرکه بامش بیش؛ برفش بیش‌تر است.
خسته‌کننده است. ولی همینه که هست.
گاهی اتفاقات مختلف انقدر ازم انرژی می‌گیره که میگم صد رحمت به همینی که هست :)
تازه خیلی خدا رو شکر می‌کنم. همین که می‌تونم روزهای زوج برم باشگاه، فرصتی هست که خیلی‌ دخترای شبیه من ندارن. خیلی باید خدا رو شکر کنم.
اتفاقات زیادی هم البته افتاد.
حد نصاب آزمون زبان  utept رو گرفتم. یک چکیده برای یک همایش در دانشگاه تهران فرستادم. با بچه‌های دانشکده در مسابقات مناظره دانشجویی دانشگاه تهران شرکت کردیم و خیلی شیک باختیم. پایان‌نامه رو تحویل دانشگاه دادم و فقط چند مرحله کوچیک دیگه باقی مونده. پژو رو فروختیم و تیبا خریدیم. (بخشی از اون پول رو برای کاری می‌خواستیم.) پدرم بهم کادوی تولد پول داد و با اون پول و پس‌اندازهای قبلی‌ام و هدیه از طرف همسر، دوباره چند گرمی طلا خریدم. تا الان هم دوتا فیلم توی جشنواره فیلم فجر دیدم ولی اصلا بهم مزه نداد‌. سر اولی خیلی گریه کردم، سر دومی خیلی خندیدیم. احمد و تمساح خونی. حالا فرصت کنم شاید در مورد تمساح خونی نوشتم...
اما یه چیزی خیلی بهم چسبید. تاریخ فلسفه ویل دورانت رو خریدم و دوست دارم چند بار بخونمش.
البته کلا در این دو سه هفته اخیر؛ طعم زندگی برام کم شده چون مصطفی مزه‌ی زندگی منه که الان خیلی کم می‌بینمش. ولی نمیدونم چی تغییر کرده که من دیگه به ساعات کاری نسبتا طولانیش عادت کردم. خودش که اصلا این وضعیت رو دوست نداره. بهش گفتم سوره ذاریات و ق رو بخونه هر روز، بلکه شرایط بهتر بشه... اونم برای اولین بار با این قضیه حس گرفته. چون بهش گفتم تیبا رو دیگه به نام خودت بزن، در شان من نیست تیبا! (حجم خودشیفتگی رو دارید فقط؟) بعد آخرین روز وکالت، وقتی که وقت تعویض پلاک گرفته، یادش اومده که کدپستی به نام خودش ثبت نکرده و برای همین مجبور شدیم دوباره تیبا رو به نام من بزنیم. بهش گفتم دلیلش اینه که من هر روز ذاریات می‌خونم و تو نمی‌خونی. خدا می‌خواد بلاخره یه فرقی بین ما دو تا باشه! (آخه به من میگه کار دنیا رو می‌بینی؟ حتی یک پلاک هم به نام آقامصطفات ثبت نیست. :/ )
اما اینکه چطور من به این وضعیت نبودن همسر عادت کردم و چرا این‌قدر میگم وقت کم میارم، براتون عجیب نیست؟
بعضی‌ها فکر میکنند من مدام در حال کتاب خوندنم. نخیر! :(
من در حال یک کار بهترم. :) پروژه با نسیم رو که یادتونه؟
پروژه با نسیم که الان چند ماهه تنها دارم ادامه‌اش میدم، همون چیزیه که از آبان ماه دارم جدی‌تر براش وقت می‌گذارم: حفظ قرآن.
از اول سال ۱۴۰۲ شروع کردم و الان رسیدم نیمه جز ۸. برنامه‌ام این بود که پایان سال، جز ده رو تموم کنم اما نمی‌تونم. احتمالا تا نیمه ۹ یا نهایتا کل ۹ جز اول موفق به حفظ بشم. برآورد اولیه‌ام این بود که تا مهرماه ۱۴۰۳، دو سوم قرآن رو تموم کنم ولی احتمال خیلی زیاد، موفق نمیشم. چون من ۷ جز اول رو تقریبا ده سال پیش یک حفظ ضعیف کرده بودم که الان با این سرعت جلو رفتم که البته درست کردن اون حفظ ضعیف هم کار چندان ساده‌ای نبود. الان هم کیفیت حفظم عالی نیست ولی این کار رو خیلی دوست دارم و حس رضایت عمیقی بهم میده. برای همین هم نوشتن مقاله و ... رو این روزا خیلی جدی نمی‌گیرم.
بعد از نماز ظهر و یک ساعت قبل از مغرب معمولا برای حفظ و دوره و ... وقت می‌گذارم و برای همین، ترجیحم شده توی خونه بودن.
با این همه، ایده‌های قشنگی برای بلندمدت توی ذهنمه که احتمالا از همین تاریخ فلسفه ویل دورانت شروع میشه... ولی فعلا نمی‌نویسم در موردش. شاید چند وقت دیگه...

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۴۵
صالحه

علی حبُّه جُنَّه، قسیم النّار و الجنّه، وصیّ المصطفی حقاً، امام الانس و الجِنّه.

به به! چه روزی! چه امامی! چه عطر مطبوعی در عالم پیچیده! مفتخریم که به ولایت آقا امیرالمومنین نائل شدیم، حتی اگر به کمترین درجاتی.

در اواخر حدیث شریف کساء، امیرالمومنین علیه السلام به پیامبر ختمی صلوات الله علیه و آله و سلم می‌فرمایند: ای رسول خدا، مرا خبر بده که چه فضیلتی نزد خداوند برای نشستن ما در زیر عبا هست؟ ایشان فرمودند: والذی بعثنی بالحق نبیّا و اصطفانی بالرساله نجیّا، ما ذکر خبرنا هذا فی محفل من محافل اهل الارض و فیه جمع من شیعتنا و محبّینا الا و نزلت علیهم الرحمه و حفّت بهم الملائکه و استغفرت لهم الی ان یتفرقوا. فقال علیٌّ: اذاً والله فزنا و فاز شیعتنا و ربِّ الکعبه.

چه سوگندی! چه رحمتی برای جمع شیعیان شماست ای پدرانِ امت! قال النبی صلی الله علیه و آله و سلم: انا و علیّ ابوا هذه الامّه. من و علی پدران این امت هستیم. چه برکاتی برای ما شیعیان قرار دادید. چه رستگاری برای ما که حلقه وصلمان به رستگاری شما بسته است... به به!

فقال النبیّ ثانیا: یا علی، والذی بعثنی بالحق نبیّا و اصطفانی بالرساله نجیّا ما ذکر خبرنا هذا فی محفل من محافل اهل الارض و فیه جمع من شیعتنا و محبیّنا و فیهم مهموم الّا و فرّج الله همّه و لا مغموم الّا و کشف الله غمّه و لا طالب حاجت الا و قضی الله حاجته. فقال علیّ: اذاً والله فزنا و سعدنا و کذلک شیعتنا فازوا و سعدوا فی الدنیا و الاخره و ربّ الکعبه.

رستگاری و سعادت شیعه در دنیا و آخرت است. الحمدلله. غم و غصه‌هامون رو این ولایت می‌شوره و می‌بره. الحمدلله. گرفتاری‌هامون رو برطرف می‌کنه و حاجت‌هامون رو روا می‌کنه. الحمدلله. بله! سعادت و رستگاری شیعه و محبّ خاندان رسالت، در دنیا و آخرته. الحمدلله.

امروز همون روزی هست که بعد از سه روز، دیوار کعبه برای بار دوم شکافته شد، تا فاطمه بنت اسد و مولود مبارکش از آن خارج بشن. آن زمان هنوز پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم به پیامبری مبعوث نشده بود اما این نشانه‌ای بزرگ بود برای صاحبان خرد تا روزی که پیامبر دست او را بالا برد و فرمود: من کنت مولاه فهذا علیّ مولاه، منکر ولایت او نشوند.

مفتخریم به ولایت امیرالمومنین علیه السلام نائل شدیم، حتی به کمترین درجاتی.

روزتان مبارک، پدران آسمانی. آسمانیان غرق سرور و شادی‌اند. از آسمان رحمت و شادی بر اهل زمین می‌ریزه. الحمدلله.


۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۴۴
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۵ بهمن ۰۲ ، ۱۳:۴۰
صالحه