صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

داستان به دنیا آمدنِ حضرت موسی علیه السلام را که شنیده‌اید؟
"واذ نجیّناکم من آل فرعون یذبحون ابنائکم و یستحیون نساءکم"
خداوند می‌فرماید: "و هنگامی که ما شما را از دست فرعونیانی که پسرهایتان را می‌کشتند و زن‌هایتان را زنده نگه‌می‌داشتند نجات دادیم."
زمانی که کاهن مصر به فرعون خبر داد که به زودی فرزندی در میان بنی اسرائیل متولد می‌شود که سلطنت تو به دست او نابود می‌شود، فرعون از شنیدن این خبر به شدت منقلب شد و بر طغیان و سرکشی خود بیفزود و از سر جهل و غرور فرزندان پسر بنی اسرائیل را سر برید و دختران را باقی گذاشت.
از کودکی که این داستان را مادرم برایم می‌گفت، برای من عجیب بود. چطور خداوند اجازه داد که سر نوزادانی بی‌گناه به خاطر بنده برگزیده او، بریده شود؟ چطور با عدل خداوند سازگار است؟
این پرسش گوشه ذهنم خاک می‌خورد که به گمانم بیشتر از ۶ سال پیش بود که به طور اتفاقی در کتاب روح مجرد خواندم که روحِ تمام این نوزادان که به نامِ "موسی" سربریده شدند، به کمک نهضت موسی علیه السلام و بنی‌اسرائیل آمدند تا سلطنت فرعون نابود بشود.

از بین داستان‌های قرآن، داستانِ موسی علیه السلام، از همه بیشتر شبیه داستان ظهور هست.
حالا سوال این هست، آیا ظهور بقیه الله فی ارضه، کم از ظهور پیامبر بنی‌اسرائیل است؟
نه.
پس ای‌بسا این ظهور، جان‌فشانی‌های بیشتری می‌خواهد. باید  یقین کنیم این ارواح طیّبه که "لاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا" هستند، از آسمان مشغول امدادرسانی به جبهه حق هستند.
و بدانیم زیباست. "ما رایت الا جمیلا" است.
ای کاش می‌توانستیم عالم غیب را ببینیم. ای‌ کاش می‌توانستیم هلهله‌ها و بشارت‌های کسانی را که "یستبشرون بالذین لم یلحقوا بهم من خلفهم الّا خوف علیهم و لا خم یحزنون" به گوشِ جان بشنویم.
من امروز در چهره رهبرم دقیق نگاه کردم. به گمانم او این‌ زیبایی‌ها و این نداهای غیبی را می‌شنود. آرامش عجیبی دارد و از بی‌قراری و شوریدن جوان‌های آزاده سراسر عالم علیه خبیث‌ترین انسان‌نماهای روی کره خاکی می‌گوید. درنده‌خوهایی که امروز در نهایت وحشی‌گری و جنایت‌گری هستند.
این‌جاست که من اشک‌های خود را از صورتم کنار می‌زنم. بعد آرزو می‌کنم که شمشیری داشته باشم. آن را بالا ببرم و و در کمال آرامش ولی رعدآسا بر سر جنایت‌کاران صهیونیست فرود بیاورم.
دانه دانه‌شان را مثل برگ‌های پاییزی از شجره خبیثه پایین بریزم.
من می‌دانم... این آرزوی مادران فلسطینی است. هنگامی ‌که جنینی را در بطن می‌پرورانند. هنگامی نوزاد خود را به دنیا می‌آورند. زمانی که به او شیر می‌دهند. وقتی گهواره‌اش را تکان می‌دهند. هر بار که موهایش را شانه می‌زنند. هر روز که لباسی به تنش می‌پوشانند و بزرگ شدنش را احساس می‌کنند، آنان آرزوی نابودی اسرائیل را در وجود فرزندانشان بزرگ و بزرگ‌تر می‌کنند.
و بعد یک روز: بوووم!
داستان به دنیا آمدن حضرت موسی علیه السلام را که شنیده‌اید؟
حالا این روزها می‌توانید بگویید که من این داستان را دارم به چشم خودم می‌بینم.

۰ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۱ ۲۶ مهر ۰۲ ، ۰۳:۰۱
صالحه

دیشب وقتی برگشتیم از خونه خانواده شوهر، واقعا از دست شوهرم و مخصوصا مادرشوهرم به خاطر حرفی که بهم زده بود ناراحت بودم و نیاز داشتم با همسر صحبت کنم اما ایشون جلسه داشت و طبق روال این یک هفته، ده روز اخیر، رفت جلسه. منم از خستگی خوابم برد. امروز صبح، در حالی که هنوز دپرس بودم، با تلفنی که دوست مصطفی بهش کرد، تازه فهمیدم که مصطفی یک هفته است که پیگیره بره سمت فلسطین، حالا تا هرجا که شد، حتی تا مرز اردن.

استرس افتاد به جونم. مصطفی هم گفت: خیلی خوبه که استرس گرفتی.

انقدر بدم میاد از این ژست قوی بودن و جان به کف بودنی که می گیره.

گفتم: ماشین من رو بخر و هر کار می خوای بکن. مصطفی حرفم رو جدی گرفت. چند روز بود پیگیر بود اما جور نمی شد. خلاصه همون موقع یکی دو مورد رو زنگ زد و قرار شد بریم یکی رو ببینیم. آماده شدیم و سوار ماشین شدیم و من همش داشتم به این فکر می کردم که اگه مصطفی رو اونجا لب مرز اردن بگیرن چی میشه؟ اگر شهید بشه چی میشه؟ یعنی من قراره زندگیم مثل خانواده شهید صدرزاده بشه؟ یعنی مثل فلانی میشم که بی شوهر شد؟ بعدش چی میشه؟ نه! نباید به این فکرها ادامه بدم. مثل همیشه خوشبین و ریلکس باش صالحه. میره و برمیگرده. صحیح و سالم. اما جواب سین جیم های مادرشوهرم رو چی بدم؟ لابد فکر می کنند من مشکلی نداشتم با رفتنش. اصلا حوصله معاشرت باهاشون رو ندارم. درکمون نمی کنند. اَه... اصلا مگه قرار نبود با هم شهید بشیم...

مصطفی که دید من ساکتم، گفت: عزیزم حرف بزن. همه چیز از تو شروع میشه و با تو ادامه پیدا می کنه و به تو ختم میشه.

و من همچنان ساکت.

رفتیم ماشین رو دیدیم و پسندیدیم. برگشتنی من یه ذره مودم بالا اومده بود. گفتم: منم می خوام بیام. گفت: من مشکلی ندارم. بیا. اتفاقا خوبه بیای. هم عربی بلدی هم انگلیسی. گفتم: مشکلی ندارن زن هم بیاد؟ گفت: نه. گفتم: کی میرید؟ گفت: فردا بعد از ظهر.

وقتی اینطوری میگه، حرصم درمیاد. آخه تو چقدر بی خیالی بشر. چقدر هیچی به هیچ جات نیست (ببخشید خیلی عصبانیم!) گفتم: تو خیلی بی خیالی. باید بشینیم در مورد این که بچه ها رو چی کار کنیم فکر کنیم. برنامه ریزی کنیم. گفت: چند روز پیش مامانت، چند روز پیش مامانم اینا، یه روز فلانی (نسیم اینا رو میگفت که فعلا در حال اثاث کشی هستند!)

گفتم: مامانت دیشب گفت که صالحه فقط تو درس خوندن موفّقه!

گفت: تو نمی خواد دغدغه فلسطین داشته باشی، تو همون مشغول این حرفای خاله زنک باش.

گفتم: نمی تونم بچه هام رو بذارم پیش همچین کسی با این افکار.

گفت: فکرات رو بکن دیگه. خودت تصمیم بگیر.

اومدیم خونه و مصطفی رفت جلسه و من استخاره زدم به قرآن. صفحه قبل از «قل انما اعظکم بواحده ان تقوموا لله مثنی و فرادی» اومد. احساس می کنم رفتن و نرفتنم علی السویه است. خیلی مهمه که اون جا پوشش خبری با چه کیفیتی باشه. وگرنه استقبال از شیخ زکزاکی رو رفتیم دیگه. دیدیم چطوری حضور مردم حتی در رسانه ملی سانسور شد به خاطر آماده نکردن زیرساخت استقبال. مردم زیر آفتاب و بی نظم و بی امکانات منتظر شیخ بودند و آخرش به زور از بین میله ها دیدنش. الان دوباره همین سناریو رو ممکنه تکرار کنم با رفتنم. با زحمت و به قیمت تنها موندن بچه ها پاشم برم عراق و بعدش مرز اردن، که ژست خواهر دبّاغ بگیرم و به نفسم حال بدم و بعد نه رسانه داشته باشیم و نه با وجود همسر غیرتی ام بتونم یه حرفی بزنم، یه دادی بزنم. هیچی. هیچی. دقیقا هیچی.

بنابراین تصمیم سخته. ولی مامانم که علی الظاهر استقبال کرده از ایده رفتن من. ولی نمی دونم چقدر پای کار هست. با این حال، بازم باید فکر کنم... نمی دونم چی پیش میاد.

۸ نظر موافقین ۸ مخالفین ۳ ۲۱ مهر ۰۲ ، ۱۷:۰۶
صالحه

از وقتی پایان نامه رو دفاع کردم، تازه روشن شده که چقدر کارهای دیگه تعطیل شده بوده. از سفر به بروجرد که بیشتر شبیه سک سک بود، بگذریم، وقتی برگشتیم، سریع لبه شلوار روپوش فاطمه زهرا رو تو دادم و مقنعه اش رو تنگ کردم و فرداش فاطمه زهرا رو راهی مدرسه کردیم و داستان مدرسه و صبح بیدار شدن و آماده کردن تغذیه و حجم زیاد تکالیف و ... شروع شد. فرداش، یک قرار وبلاگی داشتیم که فقط یکی از دوستان رو دیدم، اونم عجله عجله و البته که خیلی خوب بود. الحمدلله. روزهای بعدش هم به جلد کردن کتاب های مدرسه و آماده کردن وسایلی که بچه باید توی مدرسه نگه می‌داشت گذشت. مثلا قرار بود بچه ها یک کیف نمدی برای وسایل ریاضی شون آماده کنند که قشنگ زحمتش شد مال مامان ها. خلاصه این کارها انقدر ازم وقت برد که خدا می دونه و از اون طرف به خاطر مصادف شدن این روزها با هفته وحدت و فشار کاری همسر و نیمچه مریضی مامان، اصلا کمکی نداشتم. با این حال، در یکی از شب هایی که مصطفی جان در سفر کاری تشریف داشتند، شروع کردم به پروژه انرژی برِ از شیر گرفتن لیلا و عملیات ظرف یک هفته، با موفقیت انجام شد. بعدش هم خدا برامون خواست و 10 مهر، بعد از جلسه معارفه کادر مدرسه فاطمه زهرا با مامان ها، رفتیم امین حضور و سه تا وسیله برقی ضروری برای خونه خریدیم. اولی جارو برقی. چون قدیمیه چند سالی بود اذیت می کرد و بعد از چند بار تعمیر، از تابستون به حالت احتضار افتاده بود و این هفته اخیر دیگه اصلا روشن نمی شد. دومی هم اتو بود. چون اتوی جهیزیه من که خودم هم انتخابش کردم، از اولش المنتش وحشی بود و یهو داغ می کرد و لباس می سوزوند و کلا خوب هم کار نمی کرد. خلاصه این سری اتوبخار مخزن دار گرفتم و یه نفس راحت کشیدم که حالا چادرهای حریرابریشمم رو هم می تونم با بخارش اتو بزنم و یه عالمه لباس های همسر و لباس های چین چینی دخترها، با سرعت اتو میشن. سومی هم مخلوط کن بود. تنگ مخلوط کن قبلی مون افتاده بود و شکسته بود و با وجود تعمیر، دیگه خوب کار نمی کرد. منم اصلا یادم رفته بود که میشه به عنوان میان وعده برای بچه ها یه شیرموزی، یه شیرخرمایی چیزی درست کنم. اینم خیلی خوب بود اما تازه از این تاریخ، کارهای خونه ما شروع شد. جارو زدن ها و اتو زدن ها و شما تصور کنید این خونه من چه وضعی داشته و چقدر همه کارها معطل بوده.

یک کار خوبی که کردیم این بود که فرداش، یعنی 17 ربیع پا شدیم رفتیم درکه، 6 صبح، خانوادگی یعنی با سه تا دخترا و مامانم. انقدر روحم تازه شد، انقدر روحم تازه شد، انقدر روحم تازه شد که فقط خدا میدونه. یعنی بعد از نزدیک سه سال کوه نرفتن، انقدر شارژ شدم که انگار دنیام سیاه و سفید بوده و تازه رنگ گرفته بود.

از همون روز ظهر که برگشتیم خونه، انقدر لباس اتو کردم و انقدر لباس شستم و انقدر جارو کشیدم که خدا میدونه و با این حال، مگه خونه تمیز میشد؟ و یکی دو روز بعدش، همسر اون کتاب های من که پارسال از توی کتاب خونه برداشته بود و برده بود دفترش، بلاخره برگردوند خونه. من نصف کتاب هام رو یک بار با داداشم برگردونده بودم اما این بار که مصطفی باقی مونده شون رو آورد، دیدم 4 تا کارتن موزی هست! دیگه یک روز کامل مشغول مرتب کردن کتابخونه بودم و همون 4 تا کارتن موزی رو هم از کتاب های نه چندان به دردبخور پر کردم و گذاشتم گوشه خونه که بفروشیم. الان دیگه 5 تا قفسه کتاب مون پرِ پره. فقط شاید اندازه سه تا ردیف، جا داشته باشه و من از الان به اثاث کشی فکر می کنم که با این حجم کتاب، چقدر سخته! چقدر سخته. فکر کنید: 27 تا کارتن موزی، فقط و فقط کتاب! :/

بعدش هم که طوفان الاقصی شد. اون روز من می خواستم برم پیش مهری خانم و یکی از روزهای نادر طول تاریخ زندگیم رو رقم بزنم که صبح که اخبار رو چک کردم، متوجه شدم فلسطینی ها در حال فوت کردن هستند تا اسرائیل رو باد ببره :) یعنی حتی نمی خواهیم آب حرومِ این نجس ها کنیم. الحمدلله. به مصطفی گفتم خبر داری؟ گفت نهههه! نگم براتون که ما بچه ها رو گذاشتیم پیش مامانم و من رفتم پیش مهری خانم و مصطفی زنگ پشت زنگ که صالحه اون پرچم فلسطین که دوخته بودی رو کجا گذاشتی؟ بعد که پیداش نکرده بود، زنگ زده بود پاساژ مهستان و دو میلیون تومن پول بی زبون داده بود که براش پرچم فلسطین و ایران بیارن که چی؟ که آقا جریان مردمی راه بندازه!!! یعنی من شب شکار بودم از دستش! خودش هم تعجب کرد. می گفت من با ذوق تو انرژی گرفتم برم جریان مردمی راه بندازم تو شهر. اتفاقا تلویزیون هم نشونشون داده بود اما من خیلی محکم گفتم اگه جریان مردمیه که دیگه تو نباید اینقدر پول از جیب خرج کنی. مگه ما سر گنج نشستیم مرد حسابی؟

یعنی من اینقدر صبورم، اینقدر کم می خرم و نگه می دارم خرج های واجب کنیم، بعد از مدت ها که وسیله های ضروری خونه خراب بوده، رفتیم با سلام و صلوات و کلی هل دادنِ من، اینا رو خریدیم، بعد آقاااا، به راحتی آب خوردن، از این خرج ها می کنه. واقعا خیلی صبورم... تازه این وضعیت ماست بعد از شفایی که از امام حسین گرفتیم و سیستم مدیریت مالی خانواده رو تغییر اساسی دادیم :)

از وقتی طوفان الاقصی هم شروع شده، دوباره سیر جدید شب کاری ها و جلسه بازی های همسر شروع شده. یعنی اگر کسی آدرس خونه ما رو داشته باشه، می تونه حد فاصل ساعت 12 الی یک بامداد هر شب، با اطمینان از نبودن مردِ خونه، بیاد و با شکستن شیشه های کوچولوی درب ساختمون و درب خونه مون، به راحتی من و دخترا رو سکته بده و هر چی می خواد برداره از خونه ببره و بره :) البته که سکته رو شوخی کردم. قطعا پا میشم از هستی ساقطش می کنم. البته اگر خواب نباشم :)

اصلاحات پایان نامه ام هم چنان مونده و استادِ جان هم چون میدونه که دوست دارم برم سرِ کلاس تفسیرش، این قضیه رو اهرم فشار کرده که من زودتر کارم رو تموم کنم اما یه استرس خاصی دارم برای تحویل دادنش و مقدمه نوشتن براش هم سخته. برای همین، این روزها دارم یک کتاب از دکتر داوری اردکانی می خونم که نوشتن مقدمه برام یه کوچولو راحت بشه و یک کتاب اصول شناخت تاریخ تحلیلی دکتر موسی نجفی می خونم، بلکه انرژی بگیرم و کارم رو تموم کنم. البته اگر شیطون گولم نزنه و کتاب های درباره فلسطین و جنبش های اسلامی معاصر رو از قفسه کتاب درنیارم بخونم. دیوانه شدم به خدا. از وقتی کتاب هام برگشته اند، دیوانه شدم انقدر ذوق دارم برشون دارم و در این فراغت بخونمشون. یک کتاب قدیمی هم داشتند مامان و بابام، به نام تعلیم و تربیت صهیونیستی. نمی دونم این کتاب کجا گم و گور شده. توی اون کتاب نظام آموزش صهیونیست ها رو توضیح میده و قشنگ ثابت می کنه که اینا از بچگی، حجم زیادی آموزش نظامی در برنامه درسی شون هست. دوست داشتید بگردید ببینید پیداش می کنید جایی. اگر هم دوست داشتید، یک پست بذارم در مورد معرفی کتاب های مرتبط در مورد موضوع فلسطین. دوست داشتید بگید.

دوست داشتم یک مطلب بنویسم در مورد مدرسه فاطمه زهرا، یک مطلب هم بنویسم در مورد اهمیت شغلی که آدم توی این دنیا داره، ناظر به رفتنم پیش مهری خانم. یکی از دوستان هم پیام داده در مورد ملاک های ازدواج بنویسم. انقدر شرمنده اش هستم که هنوز وقت نکردم. کامنت ها و نظراتتون هم که جای خود دارد...

راستی دیروز رفتیم فرودگاه استقبال شیخ ابراهیم زکزاکی. جای همه اون هایی که دلشون اونجا بود، خالی بود. مخصوصا آقای شاگرد بنا و خانواده شون که در وبلاگشون گفتند از اشتیاقشون. هر چند که خیلی حرف دارم و دلم خون هست از شرایطی که فرودگاه و میزبان آماده نکرده بودند برای استقبال خوب و زیبا از این مرد خدا، اما باز هم شکر. الحمدلله.

خب من زود میرم و در مورد این چند مورد، سعی می کنم کوتاه تر بنویسم. ان شاءالله.


۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ مهر ۰۲ ، ۱۳:۳۷
صالحه

زینب ۴ ساله‌ام پشت سرِ هم حرف می‌زند. از سفری خیالی می‌گوید با دوستی خیالی به نام "فاطمه خراسانی" به "کربلا" با روپوش مدرسه قرمزش، سوار بر ماشین سواری خودش. پشت سر هم می‌گوید از ماجراهای سفر پر دامنه و معاشرت‌هایش که در انتها با رسیدن به ما یعنی خانواده‌اش ختم به خیر می‌شود.
دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. آن‌جا سفر به کربلا مثل رفتن به سر کوچه یا آن‌طرف خیابان است. دوستِ خراسانی‌اش هم خصوصیات ویژه‌ای دارد به گمانم. آن‌ها در تعقیب اهداف خاصی هستند که در تصور من نمی‌گنجد.
با دقت به چشم‌هایش نگاه می‌کنم. شاد و هیجان‌زده تعریف می‌کند که یک نفر ماشینش را می‌شکند. با این‌حال میان او و آن آدم خصومتی نیست. زینب حتی متعرض او نمی‌شود.
به نظرم دنیای زینب دنیای جدیدی است. من هم‌سن او که بودم، اخبار پر بود از جنایت‌های صهیونیست‌ها در حق فلسطینی‌ها. کودکانه مشغول بازی با باربی‌ها و پرنسس‌های خیالی بودم و فقط می‌دانستم جایی در این کره خاکی، یک کودک در پناهِ پدرش به دست اسرائیلی‌ها کشته شده. کاری از دست‌های کوچکم بر نمی‌آمد. پدرم سر و کارش با اخبار بود و من می‌شنیدم و می‌دیدم اما نمی‌پرسیدم. پدر همیشه تحلیل‌هایش را در اداره روی کاغذ می‌آورد و مادر حرف‌های سیاسی نمی‌زد. من بزرگ و بزرگ‌تر شدم تا روزی که فهمیدم باید خودم بروم و جواب سوال‌هایم را پیدا کنم.
دنیای من، از زمانی شروع شده بود که جمله "راه قدس از کربلا می‌گذرد" هنوز معنا داشت. در دنیای من، همیشه یک عده آدم زورگو و قلدر بودند که یا زورمان به آن‌ها نمی‌رسید یا به سختی جلوی آن‌ها ایستادگی کرده بودیم. باید حق مسلم خودمان را جار می‌زدیم و با تحریم و فشار اقتصادی دست و پنجه می‌کردیم.
اما دنیای زینب؛ دنیای جدیدی است. دوست عزیز خیالی‌اش خراسانی است و برای من تداعی کننده آدم‌های نازنین در روزهای خوش است. در دنیای زینب، دو دختر جوان می‌توانند سوار بر اتومبیل شخصی‌شان، راحت به کربلا بروند. ناملایمت‌های زندگی‌شان از جانب خصم نیست. فقط وقتی خسته می‌شوند، برمی‌گردند خانه، پیش خانواده‌ی مهربان و گرم.
زینب دارد برای زمانی تربیت می‌شود که مرزها تغییر کرده. سخنی از دشمنان به میان نمی‌آید چرا که ضعیف هستند و اندک. ماموریت‌ها و مسئولیت‌ها تغییر کرده و همه چیز به شکل دیگری صورت پیدا کرده است. در آن تاریخ، یوم الله‌هایی جشن گرفته می‌شود که ما آرزوی دیدن آن‌ها را داشتیم. حدس می‌زنم در کتاب‌های تاریخ، علاوه بر انقلاب اسلامی ایران، انقلاب‌های دیگری هم هستند. با این حال، من باز هم می‌توانم برای فرزندان و نوه‌هایم چای بریزم و شروع کنم به تعریف کردن: خاله‌تان زینب ۴ ساله بود که طوفان الاقصی شروع شد...

#فلسطین

#طوفان_الاقصی

#سنصلی_فی_القدس

۱ نظر موافقین ۱۳ مخالفین ۱ ۱۷ مهر ۰۲ ، ۱۹:۰۷
صالحه

این‌که دفاع من چگونه گذشت خیلی مهم نیست. فقط اگر دوست دارید بخونید.

***

صبح روز ۲۹ شهریور، از استرس خوابم نمی‌برد. هی پا میشدم و به مصطفی می‌گفتم: تو رو خدا پاشو! و اونم میگفت: زوده هنوز.
***
از پله‌های ساختمون که داشتیم می‌اومدیم پایین؛ در حالی که دخترا لباسای صورتی چین‌چینی، تن‌شون و روسری‌های صورتی ملیح گلی‌گلی سرشون، از خوشحالی قلبم توی سینه تپش گرفت. به مصطفی گفتم: باورم نمیشه!
***
پذیرایی‌مون اسلایس‌های مثلثی کیک شکلاتی و آبمیوه تخم‌شربتی‌دار و آب‌ معدنی بود و دانشگاه هم چای می‌داد. برای هدیه به حضار هم حرز امام رضا برده بودیم...
عموجان و زن‌عموجانم واقعا سنگ تموم گذاشتند و اومدنشون باعث شد حسِ بدِ نبودنِ بابا و مامانم کمرنگ بشه. دخترعموم هم سوپرایزم کرد و همراهشون اومده بود و خیلی خوشحالم کرد. نسیم و مامانش و هما هم با یه دسته‌گل بزرگ و قشنگ اومده بودند‌. یکی از چیزایی که از استرسم موقع ارائه کم کرد، بوی همین دسته‌گل بود.
و خانم سین عزیزم که تمام مدت حواسش به همه‌چیز بود اونجا و مثل همیشه مثل یک خواهر کمکم کرد.
و داداشام که مثل همیشه گره‌گشا بودند و مخصوصا برادرشوهر کوچیکه‌ام. دمشون گرم :)
***
وقتی وارد ساختمون دانشکده شدیم، خانم سین بهم زنگ زد که برم اتاق گروه. من و دخترا وارد اتاق شدیم و دیدم استادِجان و خانم سین و یکی از بچه‌های دکتری رشته‌مون اونجا هستند.
استاد به محض دیدن دخترا، خیلی نرم و مهربون؛ بوس‌شون کردند و اولش هم لیلا رو ندیدند، بعد از چند لحظه که دیدنش، گفتند من چرا این رو ندیدم!
چهره استاد خوشحال و چشم‌‌هاشون کمی قرمز بود. برام از مشهد سوغاتی زعفران آورده بودند.
به خاطر همزمانی دفاعم با دو دفاع دیگه، درگیر گرفتن سالنِ بزرگتر برای دفاع بودم و شوخ‌طبعانه می‌گفتند این هفته؛ هفته دفاع مقدسه :)
دو تا کتاب هم از کیف‌شون درآوردند از کتاب‌هایی که پایان‌نامه من با تریلی از روشون رد میشه و رو به خانم‌ها گرفتند و گفتند خانم فلانی (من) در این زمینه متخصص شده و باید ازش بپرسید در این باره و به منم گفتند از من نخواه این کتاب‌ها رو بهت امانت بدم :))))
بعد چند لحظه استاد از اتاق بیرون رفتند و فرصتی شد که من با اون خانم دانشجوی دکتری‌مون بیشتر آشنا شم. ایشون هم سطح ۲ حوزه خونده بود و هم لیسانس و ارشد دانشگاه داشت. پرسیدم متولد چندی، گفت ۷۱.
اختلاف سنی‌مون فقط دو سال بود (من ۷۳ ام). رو کردم به خانم سین و گفتم: ببین ایشون یک نخبه واقعی هست و من یک نخبه فیک هستم.
خودِ اون خانم جواب داد: نه! تو کار درست رو کردی که سه تا بچه آوردی و نخبه تویی و من الان پشیمونم که فقط یک بچه سه ساله دارم. (ایشون اولین بچه‌اش رو آخر ارشدش به دنیا آورده بوده)
***
استاد داور خارجی یک خانمی بودند که روز قبل به مدیر گروه‌مون گفته بودند یه نفر رو جایگزینشون کنه (!) چون مریض شده بودند. ولی مدیر گروه‌مون قبول نکرده بودند. به خاطر ایشون مجبور شدم سیستم رو با اینترنت وصل کنم و نگم از اعلان‌های مزخرف ایتای دسکتاپم که حین ارائه فرت و فرت روی اسکرین نقش می‌بستند و آبروی من رو می‌بردند! :/
***
با توجه به این‌که پاورپوینت و یادداشت‌هام خوب و منظم بود، ارائه به نسبت خوبی داشتم. هرچند استرس هم داشتم و چهره‌ی مصمم و جدی استاد که توی چشمام دقیق نگاه می‌کرد هم تمرکزم رو کم می‌کرد و ستون فقراتم هم از شدت خستگی و استرس در حال ریختن روی صندلی بود.
***
بعدش داورها شروع کردند و ایرادات شکلی زیاد داشتم. اصل کار، نبودن چکیده و فهرست بود! شاید تعجب کنید ولی بله! نرسیدم این‌ها رو بنویسم. میشد دوباره بنویسم و کامل‌شده ارسال کنم اما مریض شدن دوباره‌ام هم قوز بالاقوز شده بود و هزارتا کار دیگه رو هم باید هندل می‌کردم و مصطفی هم که نبود. همین که رسیدم پاور ارائه رو آماده کنم، شق القمر بود.
بعد هم اگر می‌نوشتم، هول‌هولکی میشد و بعدا دیگه تصحیحش نمی‌کردم احتمالا.
***
اما ایرادات محتوایی بعضی‌ها وارد بود و بعضی‌ها نه. نگم از ایرادات داور خارجی که خنده‌دار بود و استادِجان یه جوری جوابشون رو دادند کانّه ایشون اصلا نفهمیده مساله پایان‌نامه چیه! استاد مشاورم هم عالی ازم دفاع کردند. خودمم فقط جواب داور خارجی رو دادم. ایشون مدام می‌گفت این پایان‌نامه شتاب‌زده نوشته شده و دانشجوی کارشناسی ارشد باید حد خودش رو بدونه و "حجاب کانتکست" از اون ابداعاتی هست که نمی‌دونم از کجا اومده...
(بگذریم که حجاب کانتکست، فکر کنم ابداع استادِجان بود، نه من!) ولی گفتم که خانم دکتر موضوع این پایان‌نامه یکسال و سه ماه پیش تصویب شده و امیدوارم پیشینه پژوهش رو دیده باشید که چقدر مفصله و حجم کار این پایان‌نامه زیاد بود و من سعی کردم تا اون‌جا که توان داشتم و شرایط اجازه میداد روی کارم وقت بذارم اما من به استادم هم عرض کردم این حجاب کانتکست دقیقا همین هست که منِ بیست و اندی ساله، سی ساله، نمی‌تونم "خود" رو به راحتی در کانتکستی غیر از کانتکست لیبرالی فهم کنم و برای این کار باید اول باورها و نگرش‌های خودم رو تغییر میدادم.
***
استادِ جان هی میگفتند: با توجه به صعوبت موضوع و ....
داور داخلی هم خودش گفت که چقدر منابع این موضوع کم هست...
***
هی به حضار نگاه می‌کردم؛ هی خنده‌ام می‌گرفت! مخصوصا هما با اون مرتضی کوچولوی بامزه که هی غرغر می‌کرد و چهره با لبخند مصطفی :)
با این وضعیت اصلا شبیه اینایی نبودم که نشستند از کارشون دفاع کنند :)
***
فکر کنم بیست دقیقه، نیم‌ساعت داورها داشتند شور می‌کردند برای نمره.
آخرش رفتیم داخل و بله... نمره ۱۹... عالی!
احتمالا اگر زشت نبود، می‌پریدم بالا و می‌گفتم: هورااااا!!! واقعا راضی به زحمت نبودم. ۱۸ هم کافی بود. ممنونم که فهرست و چکیده رو نادیده گرفتید. واقعا خیلی مهربونید. ممنونم. :)))
***
استادِ جان بعد از داده شدن نمره، طوری که همسر و چند نفر نزدیک‌مون بشنوند گفتند: خب خانم فلانی (من) مجتهده هم هستند دیگه :)
***
بعد هم عکس یادگاری گرفتیم...
***
عموم چقدر ذوق می‌کرد بهم. حداقل سه بار باهام دیده‌بوسی کرد :)) البته کلا همه دوستانی که اومده بودند خیلی بهم ذوق کردند. دلم نمی‌خواست ازشون خداحافظی کنم اما نزدیک سه ساعت فقط در دانشکده درگیر کار من بودند. همه خیلی زحمت کشیدند و جمع خیلی خاطرانگیزی بود.
***
چهره‌ام رو توی آینه بغل پراید داغون و خاکی‌مون که یکی از همین روزها خریدیمش، ورانداز می‌کردم. با روسریِ سفید سیاه صورتیِ خوشگلم؛ یه جور خاصی شاد بودم.
با خودم فکر می‌کردم حالا که از دغدغه‌ی مهمی مثل پایان‌نامه فارغ شدم، حیفم نمیاد درگیر دغدغه‌های نازل‌تر بشم؟
سوره انشراح می‌خوندم و انگار برای من نازل شده بود :)
***
با خستگی رفتیم خونه مامان‌اینا تا گوش نوه‌ی تازه متولد شده‌ی همسایه رو تیغ بزنم. مصطفی رفت و من بعد از یک ساعت موندن خونه‌ی همسایه که مثل مامانمه و برای ما ناهار نخورده‌ها، ناهار هم گرم کرد، خدا خیرش بده؛ رفتم خونه مامان و مهدی ما رو رسوند خونه خودمون، در حالی که من گوشت‌کوبیده بودم رسما. به سختی یک ماکارونی درست کردم. مهدی خدا خیرش بده، هم آشغال‌ها رو برد گذاشت سر کوچه، هم ترکش‌هایی که به شکل اسباب‌بازی در جای جای خونه ریخته بودند و جمع کرد و گذاشت تو اتاق دخترا و ما یه مقدار به وضعیت آدم‌وار بازگشتیم.
***
صبح همسر مشغولِ جارو زدن خونه بود و من مشغول پهن کردن لباس‌ها. با یک حالت ناامیدی از خودش و سرافکندگی گفت: صالحه من هرچی فکر می‌کنم، به هر وعده‌ای که برای کمک به نوشتن پایان‌نامه‌ات بهت دادم، عمل نکردم. یه وقت محاسبه غلط نکنی که من کمکت کردم. دستِ خدا رو می‌تونی تو این ماجرا ببینی. مجاهدت کردی و خدا کمکت کرد.
***
عصر، من و دخترا و مهدی با ماشین بابا‌اینا راهی بروجرد شدیم. مهدی انقدر وحشتناک رانندگی می‌کرد که همون اول مسیر به مصطفی پیام دادم، اگر ما رو زنده می‌خواهی؛ همین الان صدقه بذار کنار.
و برای سکته نکردن، قم تا نزدیکی اراک رو هم من نشستم پشت فرمون و ساعت ۱۰ و نیم اینا رسیدیم.
وارد خونه آقاجان که شدم و با خاله و مامان‌زهرا و آقاجان سلام‌علیک کردم و خواستم برم اتاق نیم‌طبقه بالا چادرم رو بذارم و بیام پایین پیش مامانم، یه لحظه برگشتم و دیدم وااااای!!!! صورت مامانم قرمز و بادکرده! انگار با صورت کشیده شده روی زمین آسفالت. از تعجب و غصه نمی‌دونستم چی بگم! آخه چی‌کار کنم! آخه قربونش برم این چند روز اینطوری شده بود و اصلا به من چیزی نگفته بود که با آرامش دفاعم تموم بشه... مامانِ گلم... :'(
***
امروزی که گذشت (۳۱ شهریور)، روز خوبی رو در حیاط گذروندیم. در حال شستن کیلو کیلو آلو بخارا با آب خنک و ریختن در آب‌کش و پختن در آب‌جوش و هاریز واریز توی سبد‌ها و پهن کردن توی خرپشته (پشتِ بام) زیر افتو (آفتاب). در حال جدا کردن بائم (بادام)های قاقلی‌شده و قاقلی نشده از کفِ حیاط و چای خوردن بعد از خستگی این‌ کارها...
***
دم غروب یکی دیگه از خاله‌هام اومده بود اونجا. بعد از مدت‌ها من و فاط‌فاط و عاریف (اگه بدونند اسماشون رو اینجا اینطوری نوشتم پوست از کله‌ام می‌کنند) مثل سه‌تفنگدار نشستیم و چِنَه زدیم :))) البته به قول عارفه پایان‌نامه فقط موضوع مورد علاقه من بود :)))
پس همین‌جا این موضوع رو کات می‌کنم و برای وبلاگ هم بسه.
تا درودی دیگر، بدرود :)

۵ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۱ ۰۱ مهر ۰۲ ، ۰۱:۰۴
صالحه