صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۱۲ مطلب در دی ۱۴۰۱ ثبت شده است

خیلی کم پیش میاد موقعیت‌هایی که آدم با خودش روبرو بشه و مثلا، مثلِ منی، بفهمه که چه قدر ناشکر هست... چقدر...
من ساعت ۴ صبح مثلِ امشبی متولد شدم.
اما امشب بعد از ۲۸ سال از اون شب، موقع خداحافظی همسر، وقتی که زود رفت و من با دلتنگی و غصه درِ خونه بابا‌اینا رو به هم کوبیدم...
وقتی بچه‌ها صدبار بهم گفتند مامان تولدت مبارک، مامان لوزت مبالک! و همدیگه رو بغل و بوس کردیم و مامان بهم میگفت خوش به حالِ تو...
وقتی بچه‌ها رو با حوصله خوابوندم...
وقتی به گره پیچیده زندگی فکر می‌کردم و آرزو می‌کردم ای‌کاش واقعا آرزوی روزِ تولد برآورده میشد، تا آرزو کنم گره کارِ ما باز شود...
وقتی مشغول نوشتن شدم و ساعت ۲ و بیست دقیقه که داشتم می‌خوابیدم ناگهان دیدم صدای گریه اومد...
و بیشتر از نیم ساعت درگیرِ گریه‌های بلند بلند فاطمه‌زهرا بودم که از دندون‌درد بی‌تاب شده بود...
وقتی بیشتر از ده بار به همسر زنگ زدم و در دسترس نبود...
اینجا بود که پیامک دادم بهش که تو کجایی که الان که لازمت داریم نیستی. اگر بودی این بچه رو دلگرم می‌کردی که اینقدر گریه نکنه...
و من باختم. بدجور باختم.
رفوزه شدم و خراب کردم.
میانِ امتحانِ خدا ای‌کاش آرزوهای قشنگ‌تری می‌کردم...
کاش به همسر نمی‌گفتم...

کاش وقتی اسرار برملا نشده بود، نشون میدادم که ظرفیتش رو دارم...
کاش به جای اون پیام‌ها، وقتی دیدم خواب از سرم پریده، با یه سجاده، یه تسبیح، ساعت تولدم رو بهانه صحبت با یار می‌کردم...
حالا فرصتِ گذشته از دست رفته ولی بازم آینده رو دارم. فقط ای کاش اینقدر ناشکر نبودم...

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۲۹ دی ۰۱ ، ۰۳:۴۲
صالحه

دیروز خیرِ سرم امتحان آینده‌پژوهی داشتم. یکی از همکلاسی‌هام، بنده خدا فقط از این امتحان می‌ترسید ولی من عین خیالم هم نبود. ده تا منبع هم استاد معرفی کرده بود و کلاسش هم یه طوری بود! یعنی یه جوری تدریس می‌کرد که انگار مطالب ساده و دمِ‌دستی هستند. انگار خیلی واضح هستند و فقط کتاب یه ذره لقمه رو دور سر خودش پیچونده. خودش هم که انگار اون جلسه‌ای که من غایب بودم، به همکلاسی‌هام گفته بود امتحان خیلی ساده است. برای همین اصلا استرس نداشتم! کلا من هم خودِ استاد رو دوست داشتم هم درسش رو و خیلی به نظرم درس سختی نمی‌اومد. استاد واو سن و سالش خیلی زیاد نیست. یکی از جوان‌ترین اساتیدمون محسوب میشه که البته مدعو از یک دانشگاه دیگه بود. من که هیچ وقت چهره‌ش رو ندیدم. همیشه روی صورتش ماسک داشت. خودش هم اصلا به من نگاه نمی‌کرد. برای اینکه بی‌احترامی نشه و ذهن من از کلاس فرار نکنه گاهی نگاهش رو کج می‌کرد سمتم یا گاهی آقایون رو نگاه می‌کرد ولی می‌گفت: سرکارِ خانم، توجه کنید! :))) موقعِ ارائه که اصلا من رو نگاه نمی‌کرد! اصلا آدم نمی‌فهمید گوش میده یا نه! حتی پیام‌هام توی ایتا رو هم به زور سین می‌کرد! گرچه بعضی وقت‌ها یه ذره عصبی میشدم چون با این کارهای استاد تمرکزم کم میشد اما به قول استاد ح، استاد واو خیلی باتقواست :) یادش به خیر سر کلاس استاد واو، چالشی‌ترین سوالات رو، انگار که یک کافر یا معاند اون سوال رو پرسیده باشه، من می‌پرسیدم.‌ همیشه هم تو همه کلاس‌ها من همه‌ی کلاس رو یادداشت‌برداری می‌کردم. ضبط هم نداشتیم برای همین سعی میکردم چیزی از دستم نره. آینده پژوهی به صورت کلی درس فوق العاده‌ای هست. وقتی با این علم آشنا بشید دیگه هیچ وقت به علل و عوامل یک مساله تک بعدی نگاه نمیکنید. دیگه مسائل پیچیده‌ای مثل بدحجابی یا فرزندآوری یا ... رو معلول چهار تا علت نمی‌بینید. فضای ذهنتون پیچیده‌تر میشه و دقیق‌تر تحلیل می‌کنید. البته با رویکرد اسلامی اگه این درس رو بگذرونید که دیگه نور علی نوره. دوست دارم یکی از مقاله‌های استاد واو رو اینجا براتون بارگزاری کنم اما اول باید ازش اجازه بگیرم. فعلا که پیامم رو سین نمی‌کنه :/
****
بگذریم. روز قبل از امتحان، یعنی بازیگوشی‌ای نبود که نکرده باشم. آدم وقتی مجرد تشریف داره، وقتش دست خودش هست. دبیرستانی که بودم، روز قبل از امتحان ساعت ۶ عصر که تازه تصمیم می‌گرفتم درس بخونم، تا ساعت ۱ _۲ شب، قشنگ ۶ ساعت مفید درس می‌خوندم. اما الان می‌خوام تعریف کنم که دیروز از ساعت ۳ بعد از ظهر که تازه تصمیم گرفتم درس بخونم چی شد. نزدیک ۴۵ دقیقه ول ول گشتم و دور خودم و بچه‌ها و مامان چرخیدم. بعد هم یهو گوشیم رو نگاه کردم دیدم پیامک اومده از طرف همون دوست قدیمی کرمانی‌مون که براتون اینجا گفتم. اومده بودند زیارت حضرت عبدالعظیم. خوشحال و سرخوش به مامان گفتم که "ماماااان! خانم شین‌بِ اومدند تهران! زودباش زنگ بزن دعوتشون کن!" چرا خودم زنگ نزدم؟ چون ایشون دوست مامان هستند و در واقع ادب حکم می‌کرد که مامان دعوت کنند، نه من.
تا قبل از رسیدن مهمونامون، من که به مامان کمک نکردم ولی فاطمه‌زهرا و زینب چرا! یه نیمچه کمکی کردند. منم چند صفحه از مقاله بلندبالا و شیرین پایه‌های ساخت آینده استاد واو رو خوندم. لیلا هم خیلی اذیت می‌کرد. لب‌تاپ رو می‌خواست به فنا بده و منم اگه گوشی دستم می‌گرفتم بازم وقتم رو هدر میدادم. در مجموع داشتم گند می‌زدم.
مهمونامون که اومدند که دیگه هیچی. حالا مگه من دلم می‌اومد حاج خانوم شین‌بِ رو رها کنم برم سرِ درس؟ حاج خانوم شین‌بِ، این استادِ اخلاقِ حوزه، یادآور روزهای حجِ مامانم وقتی بوسنی بودیم، اخلاصِ محض، مادرِ اشک، مجاهد گمنام و عاشق، یه لشگر بی‌ادعا، استعداد و نبوغ خالص... مگه چقدر پیش میاد که بتونم پیششون باشم و ازشون استفاده کنم؟ حاج‌خانوم شین‌بِ رو باید ببینید! یه طوری آدم‌ها رو در آغوش می‌گیره و می‌بوسه‌شون و احوالشون رو می‌پرسه و انرژی میده، انگار به منبع بی‌نهایت وصله. رازش اینه که توسلش به حضرت‌زهرا لاینقطعه.
حاج خانوم سالهاست که رنج و درد جسم براش عادی شده. برای انقلاب از آبرو مایه گذاشته. مردمیِ مردمی کار می‌کنه و با کاغذبازی و شوآف‌های مدیران و مسئولان نسبتی نداره. حالا هم که دیگه اسمشون سرِ زبونِ پیر و جوان افتاده، این‌ور اونور دعوتشون می‌کنند و تحویلشون می‌گیرند. اومده بودند تهران برای این کارِ ویترینی نهاد ریاست جمهوری به اسمِ کنگره‌ی زنانِ تاثیرگذار! عنوانش تویِ حلقم! اَه اَه. بدون خروجی، بدون هدف و سیاست‌گزاری. یه کارِ نمایشی... خودِ حاج خانوم شین‌بِ هم دلش پر بود اما اهل تبدیل کردن تهدید به فرصت بود. تو همون فضای بسته و سلسله‌مراتبیِ چیپ، دنبال پیدا کردن آدم‌های به درد بخور بود. می‌گفت اگه توی کار، از ۱۰۰ تا آدم، فقط یکی باشه که ارزش داشته باشه و دلِ آدم به رشدِ اون گرم بشه، همون یه نفر ارزش تمام سختی‌ها رو داره. یه ماجرایی تعریف می‌کردند از حاج‌آقایی که ما توی بوسنی از وجودش، خونِ منجمدمون به حرکت در می‌اومد. فرزند کسی بوده که قبل از انقلاب، وقتی خدا ۱۲ تا فرزند بهش میده، میگه یکی شون وقف امام زمان... انگار اون بچه، ۱۲ سالش که میشه سوار اتوبوسش می‌کنه و می‌فرستتش قم. بدون اینکه احدی رو اونجا بشناسه! فقط میگه برو... توی اتوبوس که بوده، راننده یه نوار خواننده زن گذاشته بوده، هرچی میگه آقا، خاموشش کن، طرف گوش نمیده. وسط شب، توی همون جاده و راه و بیراهِ بیابون پیاده‌اش میکنه. حالا حسابش رو بکنید این ماجرا مال قبل انقلابه. این بچه دوازده ساله، توی اون ظلمات، یه نور کوچیک در دوردست میبینه. وقتی سمتش میره میبینه نورِ یک امامزاده کوچک هست و یک طلبه که اونجا برای تبلیغ رفته، داره نماز شب می‌خونه. القصه اون طلبه دستش رو میگیره و با خودش میبره قم و دمِ خونه‌ی استادش... علامه که این بچه رو می‌بینه میگه: حجره نه! مثل پسرِ خودم بزرگش می‌کنم...
حالا بماند که این پسر که حاج‌آقای قصه‌ی ما است، بعدها چقدر به نام انقلاب اسلامی، در بوسنی، منشاء خیرات و برکات برای مظلومان و مستضعفان شد و در اونجا برای مسلمانان مسیر باز کرد.
****
مهمونی که از کرمان بیاد، نشان از حاج قاسم داره. حاج خانم شین‌بِ با یک فعال خدمت‌رسانی و جهادی در جنوب کرمان اومده بود خونمون: خانمِ شین‌الف. یادِ حاج قاسم که می‌افتاد، اشکش جاری می‌شد. اسم حضرات ائمه و علی الخصوص امیرالمومنین که می‌اومد، اشکش جاری میشد. منِ دهه هفتادی می‌تونم بگم اگه جبهه و دفاع مقدس رو ندیدم ولی این آدم‌ها رو که دیدم، انگار که مجاهدها و رزمنده‌ها رو دیدم که لبخندزنان گریه می‌کردند.
خانم شین‌الف در همون برخوردهای اول از من خیلی خوشش اومد. مهر و محبت ایشون خیلی بیشتر از من یا لیاقتم بود. بهم گفت هر وقت بره پیش حاج قاسم دعام می‌کنه... خیلی مومن بود. خیلی.
اولش هم که من رو دید باورش نمی‌شد متاهل باشم و اون سه تا بچه کوچولو مالِ من باشند. میگفت من فکر کردم محصل هستی!
اخیرا خیلی‌ها بهم میگن اصلا بهت نمیاد بچه داشته باشی یعنی بچه داری و بچه به دنیا آوردن باعث از ریخت افتادگی زن‌ها نمیشه. اون روز بعد از امتحان وقتی بعد از چندین سال سوار بی‌آرتی خیابون انقلاب میشم و میبینم بخش تنگ و کوچیک اتوبوس که مال خانوم‌هاست، کیپ تا کیپ پر هست از بدحجاب و باحجابی که ترجیح میدن کمردرد بگیرن توی ازدحام بخش زنانه اما نرن تو بخش مردونه که جا زیاده، چون با عفت هستند و باحیا، من در عین حال که امیدوار میشم به زنان باشرفِ کشورم، چهره‌هاشون رو می‌جورم و خستگی رو زیاد می‌بینم. شاید اونا هم اگر مامن دنج خونه و آغوش گرم همسر و بچه‌هایی شرّ و شلوغ و بامزه داشتند، صورت‌هاشون توی جوانی کرم‌پودر‌لازم نمی‌شد. شاید اگه شوهراشون اونا رو درگیرِ غمِ خرج و مخارجِ زندگی نمی‌کردند، شاداب‌تر می‌موندند...
حالا چرا این رو دوباره میگم؟ یکی از دوستان در همین بیان با تلخی گفتند که چطور زنی که سه تا بچه به دنیا آورده با دختر دبیرستانی اشتباه می‌گیرند؟ اما من می‌خوام بهتون بگم این انگاره غلط که از فضای فرهنگ غربی میاد رو بشکونیم. کی گفته زنی که بچه به دنیا میاره، الا و لابد بدنش نابود و دفرمه میشه؟ میشه بشه، اما میشه هم نشه! این مشکلات چاره دارن. ناگزیر نیستند.
بگذریم...
***
حاج‌خانم شین‌بِ خیلی خسته بودند و کمرشون درد میکرد. بعد از نماز به اصرار مامان، رفتن استراحت کنند اما حتی موقع خستگی درکردن هم داشتن تلفن‌های واجب‌شون رو می‌زدند. انگار زنگ زدند به یکی از دوستانِ قدیمی‌شون که تهرانند تا بلکه دیدار تازه کنند. چند دقیقه بعد زنگ در خونه رو زدند و مهمانان جدیدی اومدند. من فکر نمی‌کردم آشنا باشند اما ناگهان یک چهره آشنا و چند صدای آشنا شنیدم. سریع لب‌تاپ رو گذاشتم کنار و اومدم دیدم واااااای! مدیر حوزه علمیه‌ام و یکی از استادام و مسئول فرهنگی حوزه‌مون هستند! خیلی بامزه بود! اونا هم فکرش رو نمی‌کردند که برن خونه یکی از طلبه‌هاشون... فضا خیلی صمیمی شد. خیلی حرف‌ها که از حوصله این وبلاگ خارج هست گفته شد. حاج خانم شین‌بِ روندِ فعالیت‌های اجتماعی‌شون در کرمان رو برای حاج‌خانوم میم، مدیر حوزه‌مون ارائه کردند. این دو نفر، همون سالهای دهه هفتاد با هم سفر حج رفته بودند و آشنای قدیمی بودند. خودِ من، حاج‌خانم میم رو بعد از ده سال، دوباره دیدم و باهاشون معاشرت کردم و دیدم چقدر با پیش‌داوری قلبم رو نسبت بهشون کدر کردم. کاش فضای گفتگو رو بتونیم ایجاد کنیم. خودِ حاج‌خانوم میم از این فضا استقبال کردند. دلم روشن شد :)
حتی همسرجان هم اومد و کارش رو برای حاج‌خانوم میم توضیح داد و فکر نمی‌کرد ایشون انقدر روی گشاده نشون بدن.
گاهی فرصت‌هایی نظیر این اتفاق که از برکت حضور حاج‌خانم شین‌بِ هست، با یک پذیرایی ساده و گرم، با یک شامِ دوستانه می‌تونه فتح‌الفتوح کنه. مامان اون‌شب غوغا کرده بود. یه مقدار مرغ درست کرده بود که با کدوسبز و لبو و گل‌کلم و هویج پخته تزئین کرده بود. خیلی شیک شده بود. مامان...
چقدر این روزها برعکس یکی دوسال پیش، از بودنِ پیشِ مامان و بابا دارم لذت می‌برم. چقدر خودشون عشق می‌کنند با نوه‌هاشون و همپای هم یه جورایی داریم رشد میکنیم... غصه‌ام از اینه که دیگه دوست ندارم برگردم خونه‌ی خودم. بخاری‌ اون خونه رو خاموش کردیم، آبگرمکن خراب و پنجره‌های پلاستیک نزده‌ی خونه‌مون رو پشت سرمون رها کردیم و رفتیم یه خونه‌ی صمیمی که بابای خونه، عصری زود میاد و دلِ اهلِ خونه رو گرم می‌کنه. جایی که بچه‌ها می‌تونند با چند نفر صحبت کنند و بارِ معاشرت باهاشون فقط روی دوشِ من نیست :')
***
مهمون‌ها که رفتند، از ساعت ۱۲ تا دو و نیم درس خوندم و بعد خوابیدم. صبح دوباره به اتفاق بابا و مهدی اسنپ گرفتیم و هر کدوممون یه جای شهر پیاده شدیم. (روز قبلش به بابا داشتم یه خاطره بامزه از دوران بچگی که بابا با ماشین من و رضا رو می‌رسوند مدرسه تعریف می‌کردم. توی کامنت‌ها می‌نویسمش. این دو روز که با هم رفتیم همش یاد اون روزها می‌افتم) ده دقیقه دیر رسیدم سرِ جلسه. ۹ تا سوال بود که همه‌ش رو باید جواب می‌دادیم. اولش واقعا ترسناک به نظر می‌اومد ولی میگن چشم می‌ترسه و دست کار می‌کنه. ۶ صفحه آ۴ ریز و خوشخط نوشتم باشد که رستگار شویم :) فقط بندگان خدا همکلاسی‌هام، خیلی دلم براشون سوخت. بیشتر در و دیوار رو نگاه می‌کردند :| در کل امیدوارم استاد خوب نمره بدن :)
نمرات این درس که اومد؛ احتمالا باهاتون به اشتراک میذارمش :)

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۱ ، ۲۲:۰۹
صالحه

انقدر همسر نیومد و نیومد که پنج شنبه دیگه بریدم. جمعه نابود شده بودم. برای ظهر جمعه، مامان تا می‌تونست مهمون دعوت کرده بود. چند لحظه قبل از اینکه مهمون‌ها برسن، فقط دلم می‌خواست زانوهام رو بغل بگیرم و تو تاریکی غرق بشم. تمام مدت الهام عروس‌خاله‌ام میگفت صالحه من نگرانتم. می‌پرسید: با شوهرت دعوات شده؟ وقتی می‌گفتم نه میگفت معلومه؛ اگه دعوات شده بود الان حالت اینطوری نبود.
مامان که انگار حالِ بدِ من براش عادی بود. به دخترخاله سپید میگفت چون امتحان داره اینطوری شده، امتحاناتش تموم بشه خوب میشه. انقدر گفت و گفت که عصبی شدم و گفتم: مامان لطفا همیشه و همیشه به جای اینکه از خودم بپرسی چه‌م شده، خودت از خودت یه چیزی دربیار. همیشه...
مهمونی بلاخره تموم شد. نشستم توی اتاق "پیش از طلوع" و "پیش از غروب" رو دیدم‌. قشنگ بود ولی حالم خوب نشد.
اومدم بیرون و مشغول کمک‌کردن به بابا تو آشپزخونه شدم که خبر تعطیلی فردا اومد و ناراحتیم بیشتر شد. چون افتتاحیه هم لغو شد و اینکه اگه همسر امروز کارش رو تعطیل می‌کرد و یه روزِ زن در سال، پیشم می‌موند، هیچ لطمه‌ای به کارش وارد نمی‌شد، دلم رو می‌سوزوند.
همسر ساعت ۱۱ شب بلاخره اومد و اصلا تحویلش نگرفتم. اصرار کرد بریم خونه. رفتیم. دیدم با ماشینِ خودمون نیومده. بچه‌ها پرسیدند ماشین خودمون کجاست؟ گفت دادم فلانی که به سر و وضعش برسه، می‌خوام بفروشمش. چون قهر بودم باهاش، ازش نپرسیدم چرا می‌خوای ماشینم رو بفروشی اما آرام و قرارم گرفته شد...
رسیدیم خونه و دیدم کل کتاب‌های عزیزم رو برداشته برده دفترکارش برای دکور. دوباره ضدحال خوردم اما تا آخر شب ظاهرا آشتی کردیم‌. اون از خستگی خوابش برد ولی فکر و خیال من رو رها نمی‌کرد. احساس می‌کردم این تنها فرصتِ منه....
عیبی نداره اگه ماشینم رو می‌خواد بفروشه اما باید بهم حق طلاق و بقیه چیزا مثل خروج از کشور و حق تحصیل و اشتغال و ... رو با ثبت محضرخونه‌ای بهم بده. با این فکرها خوابم برد.
صبح، بچه‌ها هنوز بیدار نشده بودند. نشوندمش و گفتم چرا می‌خوای ماشین رو بفروشی؟ چی شده؟ تعریف کرد که چطور سرِ راه انداختن این کارِ جدید، به قدری استرس کشیده که چند روز پیش یک سکته خفیف رو از سر گذرونده...
لحظات سختی بود. می‌دونستم زندگی‌مون قراره سخت و سخت‌تر بشه. امیدم خیلی کم بود و خودمون دوتا رو مثل دو تا صخره‌نورد می‌دیدم که خیلی بالا رفتند و آخرین بست‌هاشون خیلی محکم نیست و احتمال سقوطشون زیاده...
بهش گفتم باشه اما شرط داره. نمی‌خواستم تو اون حال بدش بهش بگم اما اصرار کرد که همین حالا بگو. وقتی شرط‌ها رو گفتم، گفت چرا؟ برای چی می‌خوای اینا رو؟ تو آدم احساساتی و جوگیری هستی، جسارتش رو داری و یک لحظه ممکنه بری و به زندگی قشنگ بچه‌هامون گند بزنی. من گفتم برای بهتر شدن زندگی‌مون این تصمیم رو گرفتم. چون شما مردها به احساسات اهمیت نمیدید. احساساتِ این چند روزِ من برای تو مهم نیست. می‌خوام مثل خودتون یه اهرم فشار واقعی داشته باشم: قانون.
اون زمان نمی‌دونستم، نفهمیدم که مصطفی خودش هم چقدر داغون بود و من داغون‌ترش کرده بودم. اگه من در آستانه افسردگی بودم، اونم بود. اگه من نیاز به کمک داشتم، اونم داشت. اگر من محبت کم داشتم، اونم کم داشت.
خیلی حرف‌ها زدیم. خودم هم سعی می‌کردم بفهمم چرا این روزها تو این خونه‌ی سرد، ناامیدم. دیگه کم کم داشت ترجیحم موندن تو خانه بابا میشد تا برگشتن به خونه خودمون. می‌دونستم همه چیز به هم پیچیده و بی‌نظمی‌ها و بی‌برنامگی‌ها‌مون زیاده و فشار و اجبار زندگی بیشتر... اما روند زندگی اصلا مطلوبم نبود و یه حس ناکامی عمیق داشتم. امیدم خیلی کم بود.
اون روز من یه کاری کردم که همسر مستاصل شد. انتخابی براش نذاشته بودم اما فشار من هیچ تاثیر مثبتی نداشت. همسر راست می‌گفت. خواسته‌های من جدید بود اما کهنه هم بودند. انقدر گفته بودم و شنیده نشده بودم که یه خواسته جدید متولد شده بود. آخرش با یه بغض توی گلوی عجیب بهش گفتم که یه وقتی پیدا کن، دوتایی بدون بچه‌ها بریم صحبت کنیم....
فرداش با بچه‌ها رفتم خونه مامان چون جزوه‌ام رو اونجا جا گذاشته بودم. عصری بابا مامان تصمیم گرفتند برن خونه عمه‌ام و ۴ تا نوه‌شون رو هم با خودشون ببرن. پشت تلفن که برنامه بابااینا رو به مصطفی گفتم، ذوق کرد و گفت پس بیا ما هم دوتایی بریم بیرون، من یه کافه خوب سراغ دارم...
با اینکه فردا صبح ساعت ۸ امتحان داشتم اما خوش‌حال شدم و از پیشنهادش استقبال کردم. منی که از صبح انگار بچه‌ها رو نمی‌دیدم رفتم با دخترا آسیاب تندترش کن بازی کردم و اونا سر اینکه کی با من بازی کنه، با هم دعوا می‌کردند و قهقهه می‌زدند. کلی خندیدم به کارهای بچه‌ها. خیلی شیرین و دلچسب‌اند. لیلا دور خودش می‌چرخید و سرش گیج می‌رفت و گرومپ می‌افتاد روی زمین اما سرتق‌طور پا میشد و می‌خندید. چشماش وقتی میخنده دیوانه‌ام می‌کنه. زینب و فاطمه‌زهرا هم همینطور. دلم به دل‌هاشون بنده.
همسر اومد و زدیم بیرون. از توی همون ماشین با هم حرف زدیم. مصطفی میگه لازم نیست همین الان برای مشکلات راه حل پیدا کنیم، باید بذاریم آروم بشیم. الان مثل دوتا آدم عصبانی هستیم که نمی‌تونیم منطقی باشیم. راست هم میگه. من از همون روز که آخرین حرفامون رو زدیم فکر کردم که چرا سرنوشت رو نمی‌پذیرم؟ دنیای کتابها و ادبیات خودیاری لیبرالیستی غربی میگه تو می‌تونی شرایط رو تغییر بدی و میتونی و ... اما نمیگه که یه چیزایی هست که ما آدم‌ها نمی‌تونیم تغییرش بدیم و اون سرنوشتی هست که باید پذیرفتش. اما باید هرجور شده امیدوار بمونیم چون همین سرنوشت میشه قشنگ و دلچسب‌تر بشه. آرام و مومنانه طی بشه. تو همین روزها گاهی که از درون عصبی و ناامید میشدم، یه دور تسبیحات حضرت‌زهرا می‌گفتم تا یه ذره آرامش بگیرم....
رفتیم سمت دانشگاه تهران. خیابان‌ها خلوت بود. همسر میگفت به خاطر اینه که ما می‌خواستیم بیاییم، همه چیز دست به دست هم داده تا ما راحت بیاییم :)
یه کافه تاریک انتخاب کردم. میگفتم حسم فقط با کافه تاریک هست. یه کافه پر دود و شلوغ، با موسیقی پس زمینه بلندِ جاز بود. میزمون خیلی دنج نبود ولی حرف‌های جدیدی اونجا زدیم. یه تیکه کیک و یه لته و یه هات چاکلت، انقدر گرون شد که با وجود اینکه کافه خلوت شده بود به همسر گفتم بریم. یه ذره در و دیوارش رو نگاه کردیم. مثل یه موزه‌ی طعم‌دار بود.
زدیم بیرون. آسمون پر ستاره و صاف بود. به همسر گفتم بیا بریم بازارچه کنار پارک لاله. اونجا خوراکی هم هست و هوا خیلی دونفره است و برای قدم زدن عالیه... بلوار کشاورز چقدر قشنگ شده بود! هر طرف رو که نگاه می‌کردی انگار کاج تزئین شده کریسمس می‌دیدی. توی آسمون صورت‌های فلکی رو پیدا می کردم و به مصطفی نشون میدادم....  قدم‌زنان من از برنامه‌ام برای پیشرفت می‌گفتم و همسر گوش می‌داد ولی انقدر پرحرفی کردم که دیگه داشت دندونام چق چق به هم می‌خورد. دو تا نخ سیگار خرید. مصطفی فقط وقتی با من باشه و خیلی خوشحال باشه این کار رو می‌کنه و البته این بار من رو هم از سرما نجات داد. بلال سی هزار تومن! چایی با نبات، ۷ تومن! انصافا گردش توی پارک خیلی ارزون و به صرفه بود و واقعا خوش گذشت. منظره پارک لاله شبیه تصور نوستالژیک ما از زمستان تو آمریکا است. من که خیلی دوستش دارم.
همسر اولش به بهانه اینکه اگه همکارش بشم، بیشتر می‌تونیم همدیگه رو ببینیم، بهم پیشنهاد یک مسئولیتی رو در دفتر کارش داد. اولش قبول نکردم چون میدونستم اینطوری هم نمی‌تونیم همدیگه رو ببینیم. ولی وقتی گفت که به آدمی مثل من نیاز داره و نمی‌تونه شبیه من رو پیدا کنه، خب ماجرا فرق کرد. بهش قول یک روز در هفته رو دادم. ولی تنها چیزی که بهش رسیدیم این بود که این دونفره‌ها باید ادامه پیدا کنه. ما به این خلوت نیاز داریم.
برگشتیم سمت خونه و رفتیم پاتوق ساندویچ همسر و رفقاش، دوتا همبرگر خریدیم و کلی در هزینه‌ها صرفه‌جویی کردیم. حتی این هم خودش یک روش هست. خیلی گشتیم و دور دور کردیم اما گرون‌ترین خرجمون همون کافه تاریک و پردود بود و همین باعث شد خیلی خوش بگذره. همسر برام یه دسته نرگس خوش‌بو خرید. من با حرارت از ایده جدیدم برای نوشتن داستان تعریف می‌کردم و مصطفی به من افتخار می‌کرد. یه جوری واکنش نشون داد که باور کردم به توانایی‌م ایمان داره.
اون‌شب تا ساعت ۲ از شدت فکر و خیال در مورد طرح و نقشه داستانم، خوابم نبرد و هرچقدر به خودم نهیب می زدم که فردا امتحان داری، اثری نداشت. هیجان و شور زندگی بود یا اثر کافئین قهوه؛ نمیدونم اما فرداش با بابا و مهدی اسنپ گرفتیم و هر کس یه جای شهر پیاده شد. یاد روزهایی که بابا، من و رضا رو می‌رسوند به مدرسه و اکثر اوقات دیر می‌رسیدیم و مدیر مدرسه دعوامون میکرد برام زنده شد. حس خیلی خوبی بود... امتحان رو هم خوب دادم! در حد بیست نوشتم که استاد ۱۹ رو بده. راستش من دیگه یقین کردم به بهانه‌ی درس و و کار و امتحان، نباید زندگی رو متوقف کرد :)

۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۳ ۲۶ دی ۰۱ ، ۱۷:۰۴
صالحه

چند روز پیش یک مانتوی خیلی خوشگل دیدم که خیلی خوشگل بود و هرچی بگم چقدر خوشگل بود، کم گفتم. از اونجایی که از اول هفته یه مقدار با همسرجان رابطه‌ام شکرآب شده و تقصیر خودش هم هست، چون ترجیح میده حتی یک ساعت از شبانه روزش رو هم در کنار ما تلف نکنه و کار کنه و کار کنه تا روز افتتاحیه تمام بشه... با وجود این‌ها انقدر اون مانتو قشنگ بود که بهش زنگ زدم و خودم رو لوس کردم و گفتم پول واریز کن می‌خوام مانتوی عیدم رو بخرم. از اون روز تا الان چهار_پنج بار گفته میریزم و آخرش بعد از سه_چهار روز زنگ زد و گفت شماره حساب بفرست. بهش میگم بعد از ده سال زندگی مشترک هنوز شماره حساب من رو نداری؟ :/

خلاصه که دستش درد نکنه بلاخره یه مقدار پول برام واریز کرد هرچند اگر دو تا شاخه گل برام از اون گل فروشی پایین دفتر کارش می خرید و 5 دقیقه رانندگی می کرد و می‌اومد بهم گل می‌داد برام شیرین‌تر بود تا این پولی که نمی‌دونم باید چیکارش کنم تا طعم گسش تبدیل به شیرینی بشه. البته قرار شد که این فقط کادوی روز مادر باشه و کادوی تولدم که هفته بعد هست یه چیز دیگه باشه. اما زرنگ خان می‌دونید چی فرمودند؟ گفتند که ثواب تمام کارهای اخیرشون رو به جای کادوی تولد تقدیمم می کنند :)))))) منم قبول کردم. اولا از اون ماگ فلاسکی که پارسال بهم هدیه داد خیلی بهتره. تنها مشکلش اینه که معلوم نیست خدا ازش قبول کرده و درصد خلوصش چقدر بوده. بنابراین تو این یه فقره مجبورم بهش اعتماد کنم. ضمنا میگن دندون اسب پیشکشی رو نمی شمرن. اتفاقا بعضی از کارهاش به شدت از نظر من ارزشمند بود. اما این کار از جهاتی برای خودش خیلی بهتر بود چون اینطوری دیگه آه من نمیگیردش. 

از خرید مانتو هم پشیمون شدم. یه جورایی دلم می خواد یه سفر برم مشهد و یه دل سبک کنم. شاید چند ماه دیگه که لیلا خانم رو از شیر گرفتم، بلیط رفت و برگشت یک روزه بگیرم و تنهایی برم و برگردم. فعلا برنامه‌ام اینه که این پلن و پول رو شبیه پرِ سیمرغ نگهش دارم تا وقتی که خیلی به مشکل برخوردم آتشش بزنم.

۸ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۲ ۲۲ دی ۰۱ ، ۲۰:۲۹
صالحه

یه حرفی می‌خوام بزنم که دردِ دلِ خودم هست اما حس کردم یه جورایی مناسبت هم می‌تونه داشته باشه و ولادت حضرت بهونه بشه برای گفتنشون. نمیدونم دردِ دل هم می‌تونه عیدی تلقی بشه یا نه. بیشتر برای خودم درس عبرت بود و با آب دیده نوشتمشون و دوست نداشتم خودم فراموششون کنم. البته این حرفایی که قراره بزنم رو به شوهرم نمیگم یه طوری که غرور و اقتدارش رو نابود کنم. حتی شاید هیچ‌وقت بهش هیچ‌چیز نگم و فقط براش دعا کنم اما اینجا می‌نویسم بلکه شاید به گوش بقیه هم خورد و حتی خود مردهای جامعه به همدیگه این تذکرها رو دادند. نه اینکه زن‌ها برن تیز و چکشی به شوهراشون بگن و اختلاف ایجاد بشه. حرفم اینه:
آهای آقایون یا حتی خانوما! وقتی می‌بینید خودتون و همسرتون با هم، هم‌جبهه و هم‌مسیر هستید و دغدغه‌های انقلابی و الهی‌تون یکی هست، هیچ‌وقت، هیچ‌وقت، تاکید می‌کنم، هیچ‌وقت کارهای خودتون رو بالاتر و مهم‌تر از کارهای همسرتون ندونید. این تفکر رو که کارهای من در بیرون خانه مهم‌تر و ارزشمندتر از کارهای همسر در خانه هست، اونقدر احمقانه است که الان بیاییم و بگیم کارهای امیرالمومنین علیه السلام ارزشمندتر بوده یا کارهای حضرت زهرا علیها سلام در خانه. اینطور فکر  و عمل نکنیم که مبادا خداوند گوشمالی مون بده و بهمون بگه حالا که اینقدر خودمهم پندار هستی، یه طوری محاسباتت رو به هم میزنم که دردت بیاد. آی دردت بیاد!
هیچ‌وقت به خاطر کار و بار احیانا مهم‌تون، دل همسرتون رو نسوزونید. زمانی که باید بهش اختصاص بدید رو واسه دوپا غریبه‌تر صرف نکنید به حساب اینکه لازمه و من دارم مجاهدت می‌کنم. سر سفره صبحانه و شام یا همون دو ساعتی که در شبانه‌روز کنارش هستید، خودتون رو گول نزنید. توی چشماش نگاه کنید و قربون صدقه‌اش برید و این لحظه‌ها رو نسوزونید. زنتون یا شوهرتون هم آدمه. شاید سرگرمی‌ها و مشغولیت‌های شما زیاد باشه اما اون فقط شما رو داشته باشه برای اینکه حال و هواش عوض بشه.

هیچ‌وقت فکر نکنید اگر شما این کارهای روی زمین مونده رو نکنید، کار خدا لنگ شما می‌مونه. کارِ خدا هیچ‌وقت لنگِ هیچ بنی‌بشری نمی‌شه. این ماییم که به خدا نیاز داریم و باید ازش بخواهیم بهمون توفیق بده، بهش التماس کنیم بلکه یه سهمی توی پیشبرد جریان حق داشته باشیم. ولی یادمون باشه که خدا بدش میاد اگر به این بهونه، حق اون زوجی که لتسکنوا الیهاست رو نادیده بگیریم. یه بار که اصلا معلوم نیست کی و کجاست، تق! چینی دلش ترک برمیداره و میگه: «آه! خدایا...» و آهش خواهی نخواهی ما رو می‌گیره و هرچقدر کار کردی و تلاش کردی و خودت رو به زمین و زمان زدی، دود میشه و می‌ره هوا.

آهای رفقا، خانواده خیلی مهم هست. خانواده خیلی مقدس هست. خدا روی این سلول اولیه اجتماع، غیرت داره. باید براش وقت بذاریم. یاد بگیریم و آموزش رو جدی بگیریم، باید مهارت‌هامون رو بالا ببریم و خودمون رو برای قوی کردن این نهاد مقدس، اصلاح کنیم. باید تزکیه رو جدی بگیریم. باید خیلی حواسمون باشه به این فرصت بی‌نظیر که خیلی از آدم‌ها حسرت درست استفاده کردن ازش رو داشتند و دارند. وقتی بمیریم یا عزیزانمون رو از دست بدیم تازه حسرت‌هامون برامون آشکار میشه. اینکه کاش بیشتر می‌رفتیم به دیدار والدینمون و دست و پای مامان بابامون رو می‌بوسیدیم. ای کاش با همسرمون خوش اخلاق‌تر بودیم. کاش فرزندمون رو با محبت و اقتدار، تربیت دینی بهتری می‌کردیم. فعلا خبر خوش اینه که هنوز زنده‌ایم و هنوز فرصت هست و خدا هست. می‌تونیم از همین امروز شروع کنیم و زندگی ابدی‌مون رو تغییر بدیم. اول از همه، تلنگری به خودم.

۱۰ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۲۰:۵۱
صالحه

به همفکری و تشویق و نظراتتون شدیدا نیازمندم. شما تنها کسانی هستید که صلاحیت نظر دادن رو دارید چون این‌جا رو می‌خونید و از همه بهتر میدونید! :)


بعضی‌ها در همین فضای وبلاگ هستند که راحت ده سال بیشتر هست که مشغول قلم زدن هستند. من اما اسفند امسال تازه میشه ۶ سال. این وبلاگ اولین وبلاگ واقعی منه. وقتی خیلی بچه‌تر بودم، یکی داشتم که بیشتر کپی پیست بود اما همون یکی دو باری که نوشتم، یکی از وبلاگ‌نویس‌های انقلابی _که همون بود که من رو در به درِ فضای وبلاگ کرد از بس که نوشته‌هاش رو دوست داشتم_ برام کامنت گذاشت و از نوشته‌ام تعریف کرد. بعد از اون فکر کنم دیگه تو وبلاگ ننوشتم و فقط دفترچه خاطرات سیاه کردم. تا اینکه ازدواج کردم و بعد از اینکه دختر اولم به دنیا اومد، به خودم اومدم و دیدم چقدر حرف دارم برای گفتن! چقدر احساس درونم هست که گوشی برای شنیدنشون نیست. راستش یه چیز دیگه هم بود. اون زمان که این وبلاگ رو شروع کردم، فکر می‌کردم خیلی خاص هستم و باید خودم رو روایت کنم اما بعد از مدت کوتاهی، نوشتن برام شد عینِ تراپی. حتی یک کتاب هم خریدم به اسم نگارش درمانی اما من سبک خودم رو داشتم. هنوز هم نوشتن در این وبلاگ غم‌هام رو تسکین میده. هنوز هم نوشتن باعث میشه راه حل برای مشکلاتم پیدا کنم. لابه‌لای این‌ نوشته‌ها گاهی در مورد فرهنگ و سیاست و ... چیزهایی نوشتم اما واقعا الان فکر نمی‌کنم اهمیت و ارزشی داشته باشند.
اصل قضیه اینه که من بارها و بارها سبک سنگین کردم که چطور داستان‌هایی که خودم تجربه کردم رو بنویسم اما به نتیجه‌ای نرسیدم. هنوز هم بخش‌هایی از ماجرای زندگیم هست که فقط در قالب داستان یک شخصیت فرضی می‌تونه قابلیت روایت پیدا کنه وگرنه نگفتنی می‌مونه‌. اما کم کم دارم قیدش رو کامل میزنم. قید این‌که خودم رو روایت کنم. نه چون خیلی خالص شدم. نه! من هنوز همون کوچولویی هستم که وقتی بعد از یکی دوسال از خارج از کشور با مامان و باباش برمی‌گشت ایران، انقدر بهش توجه می‌کردند که لوس شد و بعد از مدتی خودشیفتگی چنان در وجودش رسوخ و رسوب کرد که تا آخر عمر باید روی خودش کار کنه تا حس کنه یک آدم عادی هست.
واقعیتش اینه که دیگه نمی‌خوام خودم رو روایت کنم چون روایت‌های جذاب‌تری پیدا کردم، با تِمِ زنانه. اولین روایتم بی‌بی و حاج آقا، پدربزرگ و مادربزرگ مادریِ من از سمت مادربزرگم هستند که یک داستان عاشقانه و آرام و گاهی پر تلاطم در روستا در کنار هم داشتند. شرح این عاشقانه برای ما جوان‌ها که در زندگی ماشینی امروزی، نمی‌دونیم عشق و وفاداری و ایمان چه طعمی داره، مطمئنم خیلی شیرین و درس‌آموزه.
دوم روایت زندگی زن‌داییِ مادرم که عروسِ حاج آقا و بی‌بی بوده. روایت یک زنِ صبور که سالها پسر بزرگش مفقود الاثر بوده و زنده نگه‌داشتن یاد فرزندش، در خلال صبوری و سکوتش و آرامش چشمان آبی‌اش، روایت متفاوتی رو رقم می‌زنه.
سوم روایت زندگی یک همسر شهید. زنی که بدون اینکه لطافتش رو از دست بده، ۴ فرزندش رو با لبخند و نشاط بزرگ می‌کنه و رازهای شادیِ لحظه لحظه‌هاش به ما زن‌ها یاد میده که چطور می‌تونیم سختی‌های زندگی‌مون رو تاب بیاریم بدون اینکه بشکنیم. بدون اخم، بدون غر، بدون کفران نعمت. با حالِ خوب. این خانم یک اعجوبه به تمام معناست. یک اسطوره است و به نظرم محروم شدن از روایت این زن، یک فقدان واقعی هست.‌ این همسر شهید هم همسرِ یکی از شهدای فامیل ماست که نسبتش خیلی دوره اما پیوندمون باهاشون خیلی عمیقه.
اینم یادم اومد بگم. یادش به خیر. اوایل دبیرستان بودیم و یه طرحی بود توش بچه‌ها می‌رفتن یه شهید پیدا می‌کردن برای روایت کردن. منم یکی از شهدای فامیل رو انتخاب کردم. اما ایشون مجرد بود و خاطره‌ها از یک مجرد، خیلی قابلیت داستان پردازی ندارند. نشد که نشد. صدالبته منم نابلد بودم. اما الان یه سوال برام پیش اومده. چرا به ذهن هیچ کس نرسید که بریم سراغ همسرانِ شهدا؟ سراغِ مادرانِ شهدا؟ چرا اگر همه‌ی تاریخ نویسان مرد بودند و اکثر قریب به اتفاق مردها سوژه‌‌شون می‌شدند، الان هم که دخترها باسواد شدند، بازهم ما باید مسیر قبلی رو بریم؟ چرا؟ مگر زن‌ها نمی‌تونند قهرمان باشند؟
حالا برگردم به اول. اینکه وبلاگ نوشتن من چقدر ناگهانی شد. یک روز تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم و همون ساعت این کار رو کردم و بعدش دیگه مدام نوشتم! یک دوران‌هایی که فشار سنگینی در زندگیم داشتم ننوشتم اما همین روزها که چندین و چند مطلب نوشتم، زندگیم تقریبا شبیه همون دوران‌های پرفشار هست ولی برخلاف اون دوران، من بازهم دارم می‌نویسم! عجیبه! این برای من، یعنی رشد و قدرتمند شدن ذهن و بالارفتنِ توان و راستش الان به این فکر می‌کنم که این که من اینقدر ناگهانی ولی با استمرار وارد این فضا شدم، حتما یه دلیلی داره. حتما یه مسئولیتی دارم. الان شدیدا دلم می‌خواد که این سه تا روایت رو مکتوب کنم. به نظر شما درسته که خودم دست به کار بشم ولو اینکه برم کلاس بگذرونم و تمرینم رو بیشتر کنم. یا نه، بی‌خیال بشم و بگم تخصصش رو ندارم ولی در عوض ممکنه دیگه هیچ وقت اینا مکتوب نشن. اینم بگم که پی‌رنگ‌ها و داستانک‌های این سه روایت خیلی قشنگ‌ترشون می‌کنه. من فقط خیلی خلاصه گفتم. حالا نظرتون چیه؟

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۰۱ ، ۰۰:۳۳
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۱۹ دی ۰۱ ، ۱۶:۲۰
صالحه

گرچه شما نپرسیدید اما ممکنه این سوال پیش بیاد که چطور رزق معنوی سفر کرمان برای زیارت حاج قاسم بیشتر از رزق معنوی سفر مشهد بوده؟
جواب من اینه که مگر روایت نداریم هرکس امام رضا (ع) رو عارفاً بحقّه زیارت کنه، بهشت برش واجب میشه؟ آیا ما عارف بحق امام رضا (ع) هستیم؟ اما شاید امروز شناخت حاج قاسم برای ما خیلی ساده و دم‌دستی‌تر هست. ما حالات روحی حاج قاسم رو دیدیم، سخنان حماسی و نامه‌های عارفانه‌اش به فرزندش رو خوندیم، ما وصیت‌نامه او رو شنیدیم و خوندیم... پس بیشتر می‌شناسیمش پس بیشتر دوست داریم شبیه‌ش بشیم. حالا می‌خوام یه ذره از اون رزق معنوی بگم:


پنج‌شنبه که رسیدیم تهران و رفتیم خونه مامانم. همه‌مون خسته بودیم از بی‌خوابی و بدخوابی قطار، مخصوصا من، با یک بچه تا صبح روی یک تخت خوابیدن... اما بچه‌ها رو بردم حمام.
توی حمام یکی از دخترا هی داد می‌زد و از گرمای آب ابراز ناراحتی می‌کرد. بهش گفتم: "انقدر این آب گرم رو ناشکری کردی که الان خونه‌مون آب گرم نداره!" به فکر فرو رفت.
از حموم کردن بچه‌ها که فارغ شدم، روی مبل نشستم، کمردرد داشتم، توی دلم گفتم:" اَه، بابا پدرم دراومد سه تا بچه رو میبرم حموم! کمرم داره دونصف میشه..." بعد یک آن دیدم چقدر ناشکرم. به خودم گفتم: "الحمدلله که سه تا بچه دارم که حموم بردنشون من رو خسته می‌کنه! اگر از این خسته نمیشدم، از چی می‌خواستم خسته شم؟ ^_^ "
اون روز خونه مامان، خیلی چیزها رو تا شب که همسرم اومد، دوام آوردم. سعی کردم انرژیم نیافته. سعی کردم حال کسی رو بد نه، به جاش خوب بکنم.
بعد از اینکه برگشتیم خونه، یه اتفاقی برای همسر افتاد، برای اولین بار در زندگیش! و در واقع، خطرِ یک بلا، یک امتحان سخت از سر خانواده‌مون کم شد. من فکر می‌کنم به خاطرِ روزِ خوب من و همسر بود. به خاطر تلاشی که کردم برای پاک کردن قلبم و این جایزه من بود. به همسر که گفتم، تایید کرد. ما هردوتامون میدونیم که خیلی بیشتر از چیزی که همه آدما در مورد زندگی مشترک فکر میکنند، سرنوشتمون به هم گره خورده. ما، یعنی من و مصطفی، سرشت‌مون در هم عجین شده. آرزوها و هدف‌هامون و طلب‌هامون، خیلی شبیه هم شده. ما توی یک مسیریم اما با وظایف مختلف.
از شب ۱۳ دی به بعد خیلی آرام شدم. همون چیزهایی که تنهایی‌هام رو می‌خراشید و آزارم میداد و قبلا فقط گاهی بهشون افتخار می‌کردم، الان تماماً مایه افتخارم شده.
۱۴ دی بود و رفته بودیم باغ شازده، همسر عاشق‌تر از همیشه بود. لطیف‌تر از همیشه شده بود. باورم نمیشد انقدر ذوق داشت. چند وقت پیش بهم گفته بود که احساس می‌کنه از وقتی اومدیم تهران، توجهش بهم کم شده. انگار دیگه تصمیم به جبران کردنش رو داشت عملیاتی می‌کرد! هرچند معلوم نیست کدوم یک از ما زودتر تصمیم گرفته جبران کنه! من که خیلی باید جبران کنم!
اون روز با خودم گفتم، دیگه داره کم کم وقتت آزاد میشه. بچه‌ت رو که از شیر بگیری، سحرها، بین الطلوعین‌ها، صبح‌هات آزاد میشه. دلم می‌خواد هر روز صبح ذاریاتم رو بخونم. دوباره تعقیبات همه‌ی نمازهام رو بگم. گاهی دعای کمیل و توسل و ندبه بخونم. هر روز صبح ناهار رو بار بذارم و همیشه خونه مرتب باشه. صبحانه دور هم بخوریم‌. ورزش کنم، کتاب بخونم و کتاب بخونم. دلم می‌خواد برای بازی با بچه‌ها وقت بذارم. دلم می‌خواد همسر که از در میاد، با لبخند به استقبالش برم...

۹ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۷ دی ۰۱ ، ۰۶:۴۰
صالحه

امسال توفیق عجیبی شد که از ۱۱ دی، کرمان باشیم و بتونیم جسم‌مون رو به حاج قاسم و مزارش نزدیک‌تر کنیم.
همسر و دوستش برای یک دوره دعوت شده بودند و ما رو هم با خودشون آوردند. مامانم هم اومد. اسم خانمِ دوستِ همسر، الهام هم هست که از سفرِ جهادی به گلستان سال ۹۵ با هم دوستیم. مامان الهام هم روز بعد اومد و حالا که مامانامون هستند؛ با هم یه سوئیت گرفتیم و به خاطر بودن مامانامون خیال همسرها هم راحت شده بود و رفتند که به کارشون برسند. ما هم با اسنپ‌فود غذامذا می‌خریدیم و با اسنپ میرفتیم گلزار شهدا و برمی‌گشتیم.
دلم می‌خواست بیام کرمان و پیش حاج قاسم، یک دلِ سیر دردِ دل کنم. مخصوصا اومده بودم که از همسر گلِگی کنم...
تا اینجا که نوشتم، قبل از ۱۳ دی بود و فرصت نشد تمومش کنم. از شب ۱۳ دی به بعد، من دوباره انسانِ دیگری شدم. بذارید یه بار دیگه براتون تعریف کنم....


امسال حاج قاسم خودش ما رو طلبید و دعوت کرد اما من فکر می‌کردم این توفیقی اجباری به واسطه کار و بار همسر هست اما اینطور نبود. حتی همسر هم از حاج قاسم دعوت‌نامه داشت وگرنه اولین زیارتش رو ساعت ۱ و ۲۰ دقیقه ۱۳ دی نمی‌کرد.
من دلم می‌خواست برم پیش حاج قاسم و گلگی کنم از همسر اما در طول مسیر انگار چشمم باز شد و دیدم خودم چقدر توقعات کودکانه‌ای دارم. چقدر ناشکرم و چقدر نعمت‌های زندگیم رو نمی‌بینم. چقدر از بین نیمه پر و خالی لیوان، نیمه خالی رو برای روایت کردن انتخاب می‌کنم و چقدر از اصول خودم برمی‌گردم وقتی غر می‌زنم.
یازده و دوازده دی‌ماه رفتیم گلزار و من اصلا حالِ زیارت بهم دست نمی‌داد. از دست مادرم دلگیر بودم. خیلی امر و نهی‌ام می‌کرد و خودش به تنهایی تصمیم می‌گرفت و اجرا می‌کرد و ما هم مجبور بودیم تابعش باشیم. تصمیمات مامان دلسوزانه بود اما اجراش برای ما سخت بود. مثلا دوست داشت هربار از مسیر پیاده‌روی و موکب‌ها بریم و برگردیم اما واقعا با سه تا بچه‌ی من و دوتا بچه‌ی الهام کار سختی بود و دو سه باری که از اون مسیر رفتیم، من واقعا کلافه شده بودم.
روز سیزدهم دی قرار بود تا ظهر کار همسر و دوستش تموم بشه. پام رو توی یک کفش کردم که "من صبر می‌کنم با شوهرم برم. دیگه تنها جایی نمیرم." مامان زنگ زد به همسر و گفت: بیایید بریم دانشگاه، مراسم اختتامیه...
همه‌مون قبول کردیم. رفتیم و با یکی از دوستان قدیمی خانوادگی‌ کرمانی‌مون هم دیدار تازه کردیم. کسی که وقتی ۴ ساله بودم و مامان می‌خواست بره حج، من و رضا و حدود ۱۰ تا بچه دیگه و ۴ تا بچه‌ی خودش رو حدود ۲۰ روز در بحبوحه جنگ کوزوو نگه‌داشت تا مامانامون برگردند. یک فعال اجتماعی و مامان ۵ فرزند و یک عالم نوه. یک قهرمان!
حالم دگرگون شد وقتی می‌گفت هربار که می‌خواهیم یک کار جدید رو شروع کنیم، کلی اشک می‌ریزم و از حضرت زهرا کمک می‌خواهیم. دلم اخلاصِ این زنِ بزرگ رو می‌خواست که بتونم علاوه بر اینکه جز برای رضای خدا کار نکنم، علاوه بر اینکه جز از خدا و اهل بیت هم کمک نخوام، یادم باشه، نباید به پاهای خودم تکیه کنم. یادم باشه که من طاقت و توانش رو ندارم!
بعد از اختتامیه و نماز مغرب و عشا، این بار که رفتیم گلزار شهدا، حالِ توبه داشتم. من باید خودم رو اصلاح می‌کردم، نه مادرم یا همسرم. چقدر خطا بود گله کردن از یک همسر جهادی. اگر ادعای جهاد دارم، باید به این مسیر افتخار کنم. باید هر لحظه نبودنِ همسر رو تبدیل کنم به ذکر، به دعا، به آیه‌های قرآن، به قنوت و سجده و رکوع.
تو گلزار شهدا، علاوه بر دعاهایی که برای خانواده و فامیل و دوستان و ذوی‌الحقوق کردم، دعاگوی خواننده‌های وبلاگم هم بودم. از حاج قاسم، عاقبت‌ به خیری‌تون رو طلب کردم.
مراسمِ اونجا حال و هوای قشنگی داشت. عطرِ شهدا و مادرانِ شهدا پخش شده بود توی گلزار. هوس این گنجِ قیمتی، من رو هم گرفت. حاج قاسم رو سه بار قسم دادم به حضرت‌زهرا برای یک حاجتم، دوباره سه بار دیگه هم قسم دادم برای یک حاجت دیگرم...
بعد از این زیارت‌ها تصمیم گرفتم شخصیت دیگری از خودم بسازم. شخصیتی که حالا همه‌ی اون‌چیزی که در این وبلاگ از خودم نوشتم انگار ازش دور هست. این حال عجیب، گوهر کمیابی بود که حتی در سفر به مشهد هم بهم دست نداده بود. وقتی برای همسر همه‌ی این‌ها رو تعریف کردم، گفت من هم دقیقا دیشب داشتم به دوستم می‌گفتم که اگر مشهد پیش امام رضا می‌رفتیم اینقدر رزق معنوی نمی‌گرفتیم.
واقعا این شهدا، امام‌زادگانِ عشق‌اند. واقعا حاج‌قاسم رو ما نمی‌شناسیم! اما همین‌قدر که می‌شناسیم ما رو لطیف کرده، ما رو به امام حسین و مادرش نزدیک کرده. انگار خداوند یک سبد لطف و رحمت بی‌نهایتش رو به حاج قاسم داده تا ما با شفاعت حاج قاسم به لطف و رحمت خداوند برسیم.


۱۴ دی‌ماه هم رفتیم بازار قدیم کرمان، حمام گنجعلی‌خان که بچه‌ها خیلی دوست داشتند ببینند و باغ شاهزاده که خیلی چشم‌نواز بود و مقبره شاه نعمت‌الله ولی. بزقرمه و کلی کلمپه و نان محلی کرمانی خوردیم و انصافا همسفرهای خیلی خوبی داشتیم و خیلی خوش گذشت.
الهام یه چیز خیلی قشنگی گفت که می‌خوام آویزه گوشم کنم و دلم نمیاد اینجا ننویسم. قبلش این توضیح رو بدم که الهام کیه. الهام یک سال ازم بزرگتره و کارشناسی ارشد ریاضی با گرایش بهینه‌سازی داره و گرچه دوتا بچه‌هاش بعد از تموم شدن ارشدش به دنیا اومدند اما فعالیت اجتماعی جدی‌‌اش در قالب یک تشکل دانشجویی‌ قطع نشده و حتی چند هفته قبل خودش با دخترِ یک ساله‌ش، تنهایی اومده‌ بود کرمان برای کار. می‌گفت: "من هیچ تعداد خاصی برای فرزندآوری ملاک قرار ندادم. نگفتم ۲ تا یا ۵ تا، هرچقدر که بتونم میارم. نشاط و حال خوبم، نشون میده که من دارم مسیر درست رو میرم و انتخاب سختی رو به خودم تحمیل نمی‌کنم و از الان به آینده فکر نمی‌کنم. در لحظه زندگی می‌کنم. من سعی می‌کنم بچه‌ها و کارم رو با هم پیش ببرم و اراده‌ام رو تقویت کنم. اگر بچه ۱۱ ساعت به خواب نیاز داره و من ۷ ساعت، دو ساعتی که میتونم درس بخونم رو تنبلی نکنم. خدا ازم این رو می‌خواد."

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۰۱ ، ۰۰:۱۷
صالحه

بعضی‌ها وقتی می‌خوان کشورشون رو، وطن‌شون رو بر اساس نظام سیاسی‌ش خطاب قرار بدن، میگن: آقای جمهوری اسلامی.
بعضی‌ها هم که می‌خوان وجه لطیف این نظام سیاسی رو پررنگ کنند، میگن: خانم جمهوری اسلامی.
اما به نظر من، ما با این نظام جمهوری اسلامی، بدون نسبت نیستیم که آقا یا خانم خطابش کنیم.
برای من در مقام تشبیه، جمهوری اسلامی مثل پدر و مادر می‌مونه. حتی این انقلاب اسلامی رو که اعجاز امام خمینی بود؛ در تایید* روح القدس فهم میکنم. ما همراهان موسایی بودیم که عصاش دریا رو شکافت و به سلامت ازش عبور کردیم و فرعون‌های زمان رو در سیلاب خودش غرق کرد.
پس ما خیلی به جمهوری اسلامی مدیونیم!
مثل فرزند که هرگز نمی‌تونه حق سپاسگزاری و دینش رو به پدر و مادر ادا کنه، ما هم هرگز نمی‌تونیم شکر این انقلاب و نظام رو به جا بیاریم.
پس فراموش نکنیم ما با این نظام و انقلاب بی‌نسبت نیستیم. تا همیشه، تا ابد، باید عاشقانه و عالمانه و مجاهدانه برای رشد و پیشرفت و بالندگی‌ش، قدم برداریم، تلاش کنیم، بجنگیم.


* "وایدناه بروح القدس"

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۰۱ ، ۱۷:۴۵
صالحه

در ادامه مطلب قبل و این بخش شعر که میگه: عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه و بارون بارووونه ی این روزها، بد نیست که گریزی بزنم به شرایط بچه ها در این روزها. بدیهی هست که چون سرعت رشد بچه ها بسیار زیاده، هیچ دو روزی نیست که شبیه هم باشه. مثل امروز صبح که لیلا از خواب بیدار شده و دیده من نیستم، بعدش فکر کرده من توی دستشویی ام و رفته دم در دستشویی. بعد آقامصطفی ساعت 8 صبح با صدای زینب از خواب بیدار شده: باباااااا! لِلا دمِ دلِ دسـسویی آابس بُّـــــده. و من وقتی فهمیدم که بچه ام دم در دستشویی خوابش برده، دلم کباب شد. یه بار دیگه هم زینب اومده به باباش گفته: بابااا! لِلا با من باسی میتُـنه. و بچه ی نازنینم خوشحال بوده که آبجی کوچیکه اش بلده باهاش بازی کنه و من اگه بودم و این صحنه رو می دیدم کلی ذوق می کردم.

دیگه تلخ و شیرینش درهمه و من این چیز درهم رو دو روز در هفته دارم از دست میدم و البته ابایی ندارم از گفتن این ها ولو اینکه بهم بگن تو چه جور مادری هستی که بچه هات رو تنها میذاری. من این ماجرا رو هزار بار واسه بقیه گفتم، اینجا هم می نویسم. یه روز از دانشگاه که برگشتم، مامانم با یه جور حالت حیرت و ناله خاصی گفت: صالحه! همیشه اینجوری هست شرایطِ تو؟ گفتم: چطوریه مگه مامان؟ خسته شدی، آره؟ دوباره مامان گفت: نهههه. اینجوری، یه جوری که به هیچی نمیرسی و ... خندیدم و گفتم مامان! چی فکر کردی؟ واقعا من برای چی دو روز میرم دانشگاه و نصف بقیه روزای هفته هم پلاسم اینجا! سخته و واقعا نمی کشم بیست و چهاری یک مامانِ تمام وقت باشم!

و البته من یک مادر تمام وقتم. من شاغل نیستم. من فقط دو روز میرم برای تنفس دانشگاه و شاید اگر قضیه کارشناسی ارشد هم نبود، من باید همین دو روز رو از مادر و مادرشوهرم برای امنیت روانی ام حمایت می گرفتم تا دیوانه نشم. در طول روز هم باید گاهی کتاب بگیرم دستم و اهمیتی به این ندم که بچه ام خوشش نمیاد. ولی در عین حال یه کاری می کنم که اونا هم از کتابخوانی خوششون بیاد. مثل امروز که سه تا کتاب از سریِ «کلاس اولی، کتاب اولی» از نشر افق واحد کودک فندق خریدم و فاطمه زهرا الان مشغول اوناست و داره کیف میکنه و زینب هم عشق می کنه که خواهرش براش داره کتاب می خونه. لیلا داره با سه چرخه اش وَر میره و کمی هم به ناله و گریه افتاد اما من که نرفتم سراغش و خودش بی خیال شد و الانم رفت سراغ یک کار دیگه. خونه ی مامان و بابا، ما خیلی خوشحالیم. کسی هست که باهامون حرف بزنه، با بچه ها بازی کنه، یه کار جدید بکنه. باید دایی باشه که جیغ بچه ای رو در بیاره. باید باباجون باشه که بره بیرون و خرید کنه و برگرده. باید مامان جون باشه که با دلسوزی اش برای بچه ها، اعصابِ مامان بچه ها رو خرد کنه. یا مامان جون باشه که روضه بگیره خونه اش و معنویت بپاشه توی خونه شون. باید مامان جون باشه که با طب سنتی اش همه مون رو به راه سلامت هدایت کنه.... آره خب. من اینجا باشم، خیالِ همسر راحت تره...

دوستانم بهم میگن بی خیالم و به خاطر همین آرامشم می تونم چندین و چند بچه بیارم. راستش ولی اونا نمی دونند که من دارم چی می کشم. امروز بعد از اینکه برای برگشت از دانشگاه به خونه، مترو رو انتخاب کردم و همسر با بچه های خواب و بیدار، با ماشین اومد سراغم، یهو گفت: می دونی الان چی می خوام؟ (یه لحظه فکر کردم لابد یه چیز رومانتیک می خواد بگه) دیدم گفت که "چون خیلی کار روی سرم ریخته و می خوام بی دغدغه برم انجامشون بدم، دلم می خواد که با بچه ها بری خونه مامانت و شب هم اونجا بمونی تا من خیالم راحت باشه!" 

و من بیچاره با وجود خستگی خیلی زیاد و بدن درد و کمردرد، با وجود اینکه کلی بهش گفتم که چقدر احمقانه است که از رفتنِ من به خونه مامانم آرامش میگیره، رفتم از خونه ی گرم و نرمم وسایلم رو برداشتم تا برم خونه مامانم اینا و توی راه بهش گفتم که اصلا دوست نداشتم برم، اینو یادت نره! شدی عشقِ کسی که از همه عاشق تره! اینو یادت نره عشقم فقط با من بخند، دیگه چشماتو رو دور و بری هاتم ببند، آره با من بخند...

نزدیک خونه مامان بابا بهش گفتم: میدونی چی به دلم افتاده؟ به دلم افتاده که اگر یه سفر برم مشهد، همه مشکلاتم حل میشه. گفت راست میگی... پس مشکلاتِ من چی؟! گفتم: عزیزم مشکلات تو، مشکلاتِ منم هست دیگه... (خیلی در مورد مشکلات ننوشتم توی این وبلاگ. بیشتر امور کاری همسر هست که روی زندگی مون سایه انداخته.)

بدجور به دلم افتاده که پام برسه مشهد، امام رضا مشکلاتمون رو حل می کنه. به دلم افتاده که اگه برم کربلا، مشکلاتمون حل میشه اما حس می کنم که اونا دوست دارن من رو توی این حال ابتلا ببینند. دوست دارن که من سختی بکشم تا وجودم صیقلی بشه. هزار فکر می افته توی سرم مثل امروز. نکنه ما از ذکر رو برگردوندیم که مصداق و من اعرض عن ذکری فان له معیشۀ ضنکا شدیم وگرنه چرا زندگی مون سخت شده؟ بعدش یه لحظه نهیب خوردم که سخت شده اما ضنک نشده. شیرین و قشنگه هنوز. با هم مهربونیم. دلمون نرم و نازکه که با یه روضه ترک بر میداره. چشممون با یک درد و دل کوتاه با شهدای گمنام، تَر میشه. یه روزنه های قشنگی برام باز میشه که باورم نمیشه من رو فراموش کرده باشند. مثل امروز که یه دوست خوب توی سلف دانشگاه پیدا کردم که شدیدا برای یکی از اهداف مهمم در مسیر انقلاب اسلامی، به ظرفیتش نیاز داشتم و چقدر اونم خوشحال شد و انرژی گرفتیم از هم. این نشانه های کوچک برای من یعنی خدا هست! یعنی خدا کمکم می کنه...

بعد از این ماجرا که رفتم نماز بخونم تو مسجد دانشگاه، دیدم یه آقای دکتری، مجلس ختم گرفته بود برای مادرش. روضه خوان برای حضرت زهرا می خوند و همه گریه می کردند. گریه ام گرفت. گفتم خدایا، میشه منم توی این ایام بمیرم که مردم برای من گریه نکنند، به جاش برای حضرت زهرا گریه کنند؟ اسم بچه های مرحومه رو که گفت، نتونستم بشمرم. فکر کنم 7-8 تا بچه داشت. خدا رحمتش کنه.

رسیدیم خونه مامان اینا و من دیدم مامان دمغه. رفته بود دیدن یکی از دوستانش که توی بستر بیماری افتاده بود و حالِ دلش بد شده بود. حالا چرا؟ چون بنده خدا، با بیشتر از چهل سال سن، مجرد و بی کس و کار، سکته کرده بود و در بستر افتاده بود و همه ی بدنش درد می کرد. قبلا بازنشسته شده بود و خانواده اش میلیاردر بودند. فقط خودش چندین فقره زمین و ملک و املاک داشت و بهش به ارث رسیده بود. به دوستانش که حالا برای تعویض جاش می اومدند خونه ش، گفته بود که من وقتی پدر و مادرم مردند، مُردم. زنِ بیچاره حالا از خودش اختیاری برای کارهاش نداشت. برادرش کارت بانکی ش رو که کمِ کم، 300 میلیون توش پول بود، گرفته بود و به دوستانِ خواهرش عتاب می کرد که چرا اومدید اینجا. خودش هم وقتی سکته قلبی و مغزی کرد که سرِ ماجرای یک انحصار وراثت، بیش از حد بهش فشار اومده بود. کسی که حاضر نشده بود از یک مالِ دنیا چشم پوشی کنه، حالا محتاج کمک های اولیه بود ولی بی کس و تنها...

پس من زندگیم قشنگه چون دلم گرمه. نمی دونم شاید هم وسط مشکلات، «منم» که اینقدر قشنگ دارم حس می کنم این عطر حضور رو. هر وقت با همسر صحبت می کنم، ذکر این رو می کنم که دنیا کوتاهه و ارزشمندترین چیزهامون همون چیزهایی هستند که نمی بینیم شون. مثل خدا، اولیاءش و نور، خانواده و ...

من ناخودآگاه همسرم و این زندگی هستم. وسط طوفان، آرامم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ دی ۰۱ ، ۲۲:۱۶
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۰۴ دی ۰۱ ، ۱۵:۳۱
صالحه