صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

عطر و بوی زندگی

يكشنبه, ۴ دی ۱۴۰۱، ۱۰:۱۶ ب.ظ

در ادامه مطلب قبل و این بخش شعر که میگه: عطر و بوش همین غم و شادیِ کوچیک و بزرگمونه و بارون بارووونه ی این روزها، بد نیست که گریزی بزنم به شرایط بچه ها در این روزها. بدیهی هست که چون سرعت رشد بچه ها بسیار زیاده، هیچ دو روزی نیست که شبیه هم باشه. مثل امروز صبح که لیلا از خواب بیدار شده و دیده من نیستم، بعدش فکر کرده من توی دستشویی ام و رفته دم در دستشویی. بعد آقامصطفی ساعت 8 صبح با صدای زینب از خواب بیدار شده: باباااااا! لِلا دمِ دلِ دسـسویی آابس بُّـــــده. و من وقتی فهمیدم که بچه ام دم در دستشویی خوابش برده، دلم کباب شد. یه بار دیگه هم زینب اومده به باباش گفته: بابااا! لِلا با من باسی میتُـنه. و بچه ی نازنینم خوشحال بوده که آبجی کوچیکه اش بلده باهاش بازی کنه و من اگه بودم و این صحنه رو می دیدم کلی ذوق می کردم.

دیگه تلخ و شیرینش درهمه و من این چیز درهم رو دو روز در هفته دارم از دست میدم و البته ابایی ندارم از گفتن این ها ولو اینکه بهم بگن تو چه جور مادری هستی که بچه هات رو تنها میذاری. من این ماجرا رو هزار بار واسه بقیه گفتم، اینجا هم می نویسم. یه روز از دانشگاه که برگشتم، مامانم با یه جور حالت حیرت و ناله خاصی گفت: صالحه! همیشه اینجوری هست شرایطِ تو؟ گفتم: چطوریه مگه مامان؟ خسته شدی، آره؟ دوباره مامان گفت: نهههه. اینجوری، یه جوری که به هیچی نمیرسی و ... خندیدم و گفتم مامان! چی فکر کردی؟ واقعا من برای چی دو روز میرم دانشگاه و نصف بقیه روزای هفته هم پلاسم اینجا! سخته و واقعا نمی کشم بیست و چهاری یک مامانِ تمام وقت باشم!

و البته من یک مادر تمام وقتم. من شاغل نیستم. من فقط دو روز میرم برای تنفس دانشگاه و شاید اگر قضیه کارشناسی ارشد هم نبود، من باید همین دو روز رو از مادر و مادرشوهرم برای امنیت روانی ام حمایت می گرفتم تا دیوانه نشم. در طول روز هم باید گاهی کتاب بگیرم دستم و اهمیتی به این ندم که بچه ام خوشش نمیاد. ولی در عین حال یه کاری می کنم که اونا هم از کتابخوانی خوششون بیاد. مثل امروز که سه تا کتاب از سریِ «کلاس اولی، کتاب اولی» از نشر افق واحد کودک فندق خریدم و فاطمه زهرا الان مشغول اوناست و داره کیف میکنه و زینب هم عشق می کنه که خواهرش براش داره کتاب می خونه. لیلا داره با سه چرخه اش وَر میره و کمی هم به ناله و گریه افتاد اما من که نرفتم سراغش و خودش بی خیال شد و الانم رفت سراغ یک کار دیگه. خونه ی مامان و بابا، ما خیلی خوشحالیم. کسی هست که باهامون حرف بزنه، با بچه ها بازی کنه، یه کار جدید بکنه. باید دایی باشه که جیغ بچه ای رو در بیاره. باید باباجون باشه که بره بیرون و خرید کنه و برگرده. باید مامان جون باشه که با دلسوزی اش برای بچه ها، اعصابِ مامان بچه ها رو خرد کنه. یا مامان جون باشه که روضه بگیره خونه اش و معنویت بپاشه توی خونه شون. باید مامان جون باشه که با طب سنتی اش همه مون رو به راه سلامت هدایت کنه.... آره خب. من اینجا باشم، خیالِ همسر راحت تره...

دوستانم بهم میگن بی خیالم و به خاطر همین آرامشم می تونم چندین و چند بچه بیارم. راستش ولی اونا نمی دونند که من دارم چی می کشم. امروز بعد از اینکه برای برگشت از دانشگاه به خونه، مترو رو انتخاب کردم و همسر با بچه های خواب و بیدار، با ماشین اومد سراغم، یهو گفت: می دونی الان چی می خوام؟ (یه لحظه فکر کردم لابد یه چیز رومانتیک می خواد بگه) دیدم گفت که "چون خیلی کار روی سرم ریخته و می خوام بی دغدغه برم انجامشون بدم، دلم می خواد که با بچه ها بری خونه مامانت و شب هم اونجا بمونی تا من خیالم راحت باشه!" 

و من بیچاره با وجود خستگی خیلی زیاد و بدن درد و کمردرد، با وجود اینکه کلی بهش گفتم که چقدر احمقانه است که از رفتنِ من به خونه مامانم آرامش میگیره، رفتم از خونه ی گرم و نرمم وسایلم رو برداشتم تا برم خونه مامانم اینا و توی راه بهش گفتم که اصلا دوست نداشتم برم، اینو یادت نره! شدی عشقِ کسی که از همه عاشق تره! اینو یادت نره عشقم فقط با من بخند، دیگه چشماتو رو دور و بری هاتم ببند، آره با من بخند...

نزدیک خونه مامان بابا بهش گفتم: میدونی چی به دلم افتاده؟ به دلم افتاده که اگر یه سفر برم مشهد، همه مشکلاتم حل میشه. گفت راست میگی... پس مشکلاتِ من چی؟! گفتم: عزیزم مشکلات تو، مشکلاتِ منم هست دیگه... (خیلی در مورد مشکلات ننوشتم توی این وبلاگ. بیشتر امور کاری همسر هست که روی زندگی مون سایه انداخته.)

بدجور به دلم افتاده که پام برسه مشهد، امام رضا مشکلاتمون رو حل می کنه. به دلم افتاده که اگه برم کربلا، مشکلاتمون حل میشه اما حس می کنم که اونا دوست دارن من رو توی این حال ابتلا ببینند. دوست دارن که من سختی بکشم تا وجودم صیقلی بشه. هزار فکر می افته توی سرم مثل امروز. نکنه ما از ذکر رو برگردوندیم که مصداق و من اعرض عن ذکری فان له معیشۀ ضنکا شدیم وگرنه چرا زندگی مون سخت شده؟ بعدش یه لحظه نهیب خوردم که سخت شده اما ضنک نشده. شیرین و قشنگه هنوز. با هم مهربونیم. دلمون نرم و نازکه که با یه روضه ترک بر میداره. چشممون با یک درد و دل کوتاه با شهدای گمنام، تَر میشه. یه روزنه های قشنگی برام باز میشه که باورم نمیشه من رو فراموش کرده باشند. مثل امروز که یه دوست خوب توی سلف دانشگاه پیدا کردم که شدیدا برای یکی از اهداف مهمم در مسیر انقلاب اسلامی، به ظرفیتش نیاز داشتم و چقدر اونم خوشحال شد و انرژی گرفتیم از هم. این نشانه های کوچک برای من یعنی خدا هست! یعنی خدا کمکم می کنه...

بعد از این ماجرا که رفتم نماز بخونم تو مسجد دانشگاه، دیدم یه آقای دکتری، مجلس ختم گرفته بود برای مادرش. روضه خوان برای حضرت زهرا می خوند و همه گریه می کردند. گریه ام گرفت. گفتم خدایا، میشه منم توی این ایام بمیرم که مردم برای من گریه نکنند، به جاش برای حضرت زهرا گریه کنند؟ اسم بچه های مرحومه رو که گفت، نتونستم بشمرم. فکر کنم 7-8 تا بچه داشت. خدا رحمتش کنه.

رسیدیم خونه مامان اینا و من دیدم مامان دمغه. رفته بود دیدن یکی از دوستانش که توی بستر بیماری افتاده بود و حالِ دلش بد شده بود. حالا چرا؟ چون بنده خدا، با بیشتر از چهل سال سن، مجرد و بی کس و کار، سکته کرده بود و در بستر افتاده بود و همه ی بدنش درد می کرد. قبلا بازنشسته شده بود و خانواده اش میلیاردر بودند. فقط خودش چندین فقره زمین و ملک و املاک داشت و بهش به ارث رسیده بود. به دوستانش که حالا برای تعویض جاش می اومدند خونه ش، گفته بود که من وقتی پدر و مادرم مردند، مُردم. زنِ بیچاره حالا از خودش اختیاری برای کارهاش نداشت. برادرش کارت بانکی ش رو که کمِ کم، 300 میلیون توش پول بود، گرفته بود و به دوستانِ خواهرش عتاب می کرد که چرا اومدید اینجا. خودش هم وقتی سکته قلبی و مغزی کرد که سرِ ماجرای یک انحصار وراثت، بیش از حد بهش فشار اومده بود. کسی که حاضر نشده بود از یک مالِ دنیا چشم پوشی کنه، حالا محتاج کمک های اولیه بود ولی بی کس و تنها...

پس من زندگیم قشنگه چون دلم گرمه. نمی دونم شاید هم وسط مشکلات، «منم» که اینقدر قشنگ دارم حس می کنم این عطر حضور رو. هر وقت با همسر صحبت می کنم، ذکر این رو می کنم که دنیا کوتاهه و ارزشمندترین چیزهامون همون چیزهایی هستند که نمی بینیم شون. مثل خدا، اولیاءش و نور، خانواده و ...

من ناخودآگاه همسرم و این زندگی هستم. وسط طوفان، آرامم.

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۰۴
صالحه

نظرات  (۴)

۰۴ دی ۰۱ ، ۲۳:۲۶ بنتُ الهدی

خیلی خیلی خیلی خیلی قدر حمایت خانواده تونو بدونید با همه ی چالش هایی که داره. منم تجربش کردم وقتی یه مامان دانشجو بودم و حتی قبل ترش توی بارداری. الان حسرت اون روزها رو میخورم حتی اگر هیچ مسئولیتی غیر مادری نداشتم هم این دیدار ها برای تجدید روحیه و در کردن خستگی لازم بود.. الان تمام هفته رو دست تنهام و خیلی بهم سخت میگذره..

کلیشه ای بود ولی همین الان یه الحمدلله بگید جان من :)

پاسخ:
آره واقعا... حرفتون هم اصلا کلیشه‌ای نیست. خیلی درسته!
الحمدلله الحمدلله الحمدلله
خیلی خدا رو شکر می‌کنم. خیلی.

سلام 

و...

حس غریبی پیدا کردم به اینجا 

به شما صالحه خانوم :```)

باید برم از قدیم‌تر تر بخونمتون...

 

 

 

 

پاسخ:
سلام :)
چرا؟ چطور مگه؟
۰۵ دی ۰۱ ، ۰۶:۳۱ سیاه مست

منم کمک دارم و چه حالی میده

خدا بهشون سلامتی بده 

پاسخ:
ممنونم :)
ببخشید شما چن  سالتون هست؟ 
۰۵ دی ۰۱ ، ۱۸:۰۷ سیاه مست

شصت روز دیگه سی و نه سالم میشه

کور شه هر کی نخ میده برای "تولدت مبارک"

دشت کردن😉

پاسخ:
تولدتون پیشاپیش مبارک :)
اصلا بهتون نمیاد. ماشاءالله :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">