صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷۳۵ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

می‌خواستم از این فاز خودآگاهی و اینا دربیام بیرون. ولی انگار نمیشه!
این جور مطالب به نظرم برای شمای خواننده یه خوبی داره. اونم اینه که یادتون بندازه برای رسیدن به عمیق‌ترین فهم‌ها و ادراک‌ها نسبت به خودتون؛ نیازی به کوچ (مربی) و روانشناس ندارید. کافیه بیشتر تعامل کنید. دایره دوستانتون رو گسترش بدید. با جمع‌ها و حلقه‌های مختلفی از آدم‌ها بُر بخورید.
همین من که از تعامل با دوستان و همسایه‌های مامانم، شاکی‌ام، یه عالمه تغییر خوب و خوشایند در من ایجاد کردند. یه نمونه‌اش اینه که باعث شد به عنوان دخترِ یک دیپلمات که سال‌های طلایی هفت سال دوم عمرش رو بیشتر خارج از کشور بود یا کمتر نزدیک فامیل بود، بعضی سنت‌ها رو بهتر یاد بگیرم. هرچند هنوزم جای کار دارم.
پس حتما دایره تعاملتون رو باز کنید.
مطلب قبلی از درونگرایی خودم نوشتم.
می‌خواستم این بار بگم که مدرسه رفتن چقدر من رو تغییر داد!
منظورم از مدرسه، همین دو روزی هست که صبح تا ظهر با لیلا میرم مدرسه دخترا.
اگه یادتون باشه نوشتم که عضو انجمن مدرسه شدم و مسئولیت کتابخونه رو قبول کردم. من دو روز میرم و دو روز دیگه هم یه خانم دیگه. که اون خانم کیه؟ همسرِ یکی از شهدای جنگ دوازده روزه...
البته عضو انجمن شدن همانا و بیگاری کشیدن از عضو انجمن همان.
ولی من متاسفانه کلاسم بالاست :)
البته نه در این حد که کف کتابخونه رو تِی نکشم! داوطلبانه این کار رو کردم و هر کاری خواهم کرد تا کتابخونه دلنشین‌تر بشه.
ولی کلاسم در این حد هست که حتی کهنه‌کارهای انجمن هم نمی‌تونند خیلی بهم امر و نهی کنند. خیلی هم حیاط نمیرم برای سر و سامون دادن به بچه‌ها. یه دلیل مهمش لیلاست. بچه‌ام واقعا خسته میشه اینهمه پله بالا پایین می‌کنه.
ما هر روز مجبوریم بارها از طبقه پایین که کتابخونه است، بریم طبقه همکف و طبقه دوم که به کلاس‌ها یادآوری کنیم زنگ کتابخونه دارند. (چون بچه‌ها ۵ تا ۵ تا میان کتابخونه و برمی‌گردند و زنگ کتابخونه این شکلی هست)
و برای همین دیگه نمی‌کشیم کار اضافی کنیم.

حالا سرِ چی من رو با این همه فیس و افاده عضو انجمن کردند؟
واسه همین که جزو معدود مامان‌های مذهبی مدرسه بودم که اعلام آمادگی کردم.
آخه اصلا نمی‌دونستم چی در انتظارمه. :))
خوب میدونم اگر بهم می‌گفتند عضو انجمن چه وظایفی داره؛ سمتش هم نمی‌رفتم.
ولی هر چی رزقم شده، از صدقه سرِ نیتم هست.
نیتم این بود که بچه‌ها یه خانم مذهبی با شکل و شمایل خودم (با همون پیوست ایدئولوژیکم) تو مدرسه ببینند و بتونم یه ذره تو مسیرشون اثر بذارم! که الان من با کلاس چهارمی‌ها و پنجمی‌ها و ششمی‌ها کتابخونه دارم. یعنی نوجوان‌ها! (درحالی که همکارم فقط با سومی‌ها و یکی از چهارم‌ها کلاس داره.) 
و نیت دیگه‌ام این بود که مامان‌ها و باباها رو در فرزندپروری کمک بدم. که البته این دومی منوط به این هست که ترم دانشگاهم تموم بشه. چون در حال حاضر به شدت تحت فشارم.

خدای مهربونم، نیتم رو به زیباترین شکل پاسخ داد.
وقتی خانم مظفری معاون پرورشی شروع کرد به خوندن شرح وظایف، اولین وظیفه کتابخونه بود و من دلم پر کشید برای کتاب‌ها و کتابخونه و سریع گفتم: من! من!

آره، دارالقرآن هم داریم ولی هر جور فکر می‌کنم می‌بینم واقعا مسئول کتابخونه شدن، آدمی شبیه من رو می‌خواست. ولی برای دارالقرآن مامانِ حسنا بود و هست و این مسئولیت بسیار برازنده ایشون هست.

احساس میکنم این قضیه هول زدنم برای مسئول کتابخونه شدن، چیزی فراتر از یک اتفاق ساده بود.
وقتی رفتم طبقه پایین و دیدم کتابخونه به نام شهید حسن طهرانی مقدم هست، عجیب حالم منقلب شد.
آخه من با این شهید و حضرت پدر امیرالمومنین سر و سرّی دارم.
با همین اتفاق ساده، شهید باهام حرف‌ها زد..

و اتفاقی نبودن هیچ چیز رو از این میشه فهمید که تنها جایی که در این مدرسه به نام یک شهید هست، همین اتاقِ کوچک کتابخونه است :')

و البته این اتفاق‌ها اتفاقی نیست. 

راستش همه چیز از ریحانه سادات ساداتی شروع شد.
ریحانه ساداتی که عضو کانال Fairy Tales ‌ش هستم.
امسال که وارد مدرسه شدم؛ دیدم خانم مظفری عکس ریحانه سادات رو زده کنار پاگرد راهرو. یک عکس بزرگ در کنارِ یک کنجِ تزئین شده با عکس‌های کوچک از شهدا.
ریحانه سادات رو که دیدم، چشمام پر اشک شد. توسل کردم به ریحانه سادات و گفتم دخترام رو به تو می‌سپارم... مواظبشون باش... باشه؟
نشد من به چشم‌های نافذ ریحانه سادات نگاه کنم و اشکم در نیاد. نشد بغض چنگ نندازه به گلوم... نشد. با لبخندش کلی حرف می‌زنه. مگه میشه بی‌تفاوت موند...
و ریحانه سادات انگار بهم گفت: خب خودت هم پاشو بیا اینجا!
که من بعدش عضو انجمن شدم :)

و جالبه که با نوجوان‌ها افتادم! چون فقط دوشنبه سه‌شنبه شرایط حضور در مدرسه رو داشتم. دو روزِ پر فشار از جهت تعداد کلاس‌ها و حجم کاری که همه با کلاس‌های دوره دوم دبستان افتاده بودم! و شاکرم که لایق دیده شدم از طرف اون بالایی‌ها برای این‌کار... آیا تغییر کردم که لایق شدم؟ حدس می‌زنم خیلی عوض شدم...
بعد از چند جلسه یا چند هفته از شروع کارم، دیدم یه بنر لول شده افتاده یه گوشه اتاق پرورشی. خانم مظفری بهم گفت بازش کن و اگر می‌خوای بزنش تو کتابخونه. متوجه شدم از عکس ریحانه سادات دو تا بنر زده بودند. این دومیش بود. و حالا من ریحانه سادات رو پشت میزم تو کتابخونه دارم :')
سه‌شنبه زنگ سوم بود یا چهارم؛ نوبت کلاس ۴/۳ بود یا ۶/۲ یادم نمیاد.
یکی از بچه‌ها به عکس ریحانه سادات اشاره کرد و گفت: خانم، این مرده؟
رو کردم بهش و با لبخند و محکم گفتم: اسمش ریحانه سادات ساداتیه. نه! نمرده! 

و دخترک متعجب دوباره پرسید: نمرده؟! 

گفتم: نه! شهید شده! شهدا زنده‌‌اند! :) (خیلی زنده‌تر از ما!)


کتابخونه فعلا یه سری کارهای ریز و جزئی نیاز داره. مثل چاپ عکس نوشته قوانین کتابخونه. تزئین عکس ریحانه سادات. خرید کتابِ "ریحانه خانم" و همینطور دو تا بنرِ حدودا نیم متر در یک متر از عکس حضرت آقا در حال کتاب خوندن یا در کتابخونه شخصی‌شون.

این کتابخونه بهونه شده برای من. برای اینکه کتاب‌های جذاب قفسه‌ها رو نظم بدم تا بچه‌ها راحت‌تر انتخاب کنند. به بچه‌ها در مورد کتاب‌ها مشورت بدم! گاهی که نه! خیلی پیش اومده یه کتاب به یه دانش‌آموز معرفی کردم و بعدا ازم تشکر کرده! :)
مثلا یه بار یه کتابِ قطع پالتویی در مورد بانو امین به یه دختری معرفی کردم، هفته بعدش خیلی ازم تشکر کرد و تمدیدش کرد. یا قصه‌های بهلول رو بچه‌ها خیلی زیاد دوست داشتند و حتی به همدیگه توصیه هم می‌کردند! و من از لا به لای کتابهای بی‌خود جداشون کردم. یا کتاب‌های پیامبران رو آوردم دمِ دست و فرصتی شد که بچه‌ها بیشتر بخوننشون. البته به تناسب روحیه بچه‌ها بهشون معرفی می‌کنم. با حالِ خوب! با لبخند و بدونِ اجبار.
زنگ کتابخونه یه فرصت برای ایجاد روحیه نظم و انضباط برای بچه‌هاست. یاد می‌گیرند کتابشون رو به موقع بیارن و در غیر این صورت جریمه بیارن تا جریمه‌هاشون خرج کتابخونه بشه :)
کتابخونه بهونه است که بعضی از بچه‌ها برای مرتب کردن کتاب‌ها روحیه همکاری و مسئولیت‌پذیری‌‌شون تقویت بشه. کتابخونه بهونه است که بچه‌ها کنار قفسه‌ها حرکت کنند و کتاب‌ها رو لمس کنند. اونا رو بیرون بکشند و نگاه کنند‌.‌ بهانه است که حتی اگر کتاب انتخاب نمی‌کنند فقط بیان و به من سر بزنند :)

سه‌شنبه، یکی از بچه‌ها بهم گفت: خانم! ما شما رو تو تلویزیون دیدیم :)) راست می‌گفت؛ در یه بخش خبری، یه گزارش پخش شد که به زور از منم مصاحبه گرفتند. در اون ۵ ثانیه ۱۰ ثانیه بچه چطور شناخته بود و چطور من رو یادش مونده بود :)
ولی کتابخونه اصلش اینه که من از تنبلی‌هام بزنم...
صبح‌های دوشنبه، هنوز خستگی دو روز کلاسم در نرفته. جنازه‌ام و دوست دارم بمیرم از خستگی. ولی تعهدی که دادم مانع از وا دادنم میشه. لیلا رو که بیدار می‌کنم، میگه: هوابم میاد! هیلی هوابم میاد. ولی چند دقیقه بعد خودش پا میشه و میره لباس‌هاش رو می‌پوشه و آماده میشه که بریم. وقتی دست لیلا رو می‌گیرم و از خیابون رد میشیم، هنوز نرسیده به مدرسه حس می‌کنم چقدر خوب شد که از خونه بیرون زدیم.
و بعد... مدرسه است و حال خوبش.
و فکر می‌کنم عه!!! همونی شد که همیشه میخواستم که! این فرصت رو بهم دادند بدون اینکه دست و پام با قالب‌های کهنه و مندرس بسته شده باشه.
دیگه همه چیز به خودم بستگی داره...

خودآگاهیش کجا بود؟ برای مصطفی درخصوص روال کار و اینکه چقدر برام مهمه که چه اتفاقاتی باید بیافته حرف می‌زنم. 

بهش میگم: من به این نتیجه رسیدم که وارد هر کاری بشم به بهترین نحو انجامش میدم. 

بهم چی بگه خوبه؟ گفت: نمی‌گفتی ازم می‌پرسیدی هم بهت می‌گفتم.

:)

ولی باید تجربه‌اش می‌کردم...

و همه اینا، فارغ از حالِ خوبِ دخترام در این مدرسه هیئت امنایی هست. وقتی دو روز من رو می‌بینند در مدرسه که فرصت‌های کوچکی برای شریک شدن در زیست اون‌ها دارم، لبخندی که گوشه لب‌هاشون هست از اینکه من با مدرسه و کلا‌س‌ها و معلم‌ها و معاون‌ها و دوستانشون انس دارم... اون لبخند رو با دنیا نمیشه عوض کرد. البته نوشتن در مورد این قضیه رو موکول می‌کنم به وقت دیگری. چون حضور مادر به عنوان عضو انجمن در مدرسه خیلی ظرافت داره و یه سری مسائل باید حتما رعایت بشه.

مخلص کلام: دعا کنید برام :)

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۰۴ ، ۰۰:۲۰
نـــرگــــس

۱. به نظر شما من برون‌گرام یا درون‌گرا؟ من خودم همیشه فکر می‌کردم برون‌گرا هستم ولی اولین کسی که فهمید من درون‌گرا هستم، زن‌عموم بود. در واقع من یه درون‌گرای اجتماعی هستم. از بودن توی جمع‌های بزرگ و پر از غریبه بیزارم. مسافرت رو نهایتا با شوهرم و بچه‌هام و خانواده یکی از دوستام دوست دارم. جمع و جور، خودمونی، صمیمی و جیک تو جیک. اردوجهادی‌ها و شلوغی‌هاش اذیتم می‌کنه. یا بعضی روضه‌های خونگی. هر وقت میرم، همه به من و دخترا نگاه می‌کنند، باید صدقه بذارم کنار.

روضه‌های مامانم که باید با تک‌تک دوستای مامان خوش و بش هم کنم :/
این بار آخر، بهم زنگ زد و گفت ساعت ۳ تا ۵ روضه دارم. گفتم باید بریم کلاس قرآن دخترا. گفت خب بعدش بیا دیگه! شاید تو دوست نداشته باشی خانوما رو ببینی؛ ولی اونا دوست دارن تو رو ببینند! (از اینجا تا اون سرِ دنیا پرانتز باز!)
دلم می‌خواد به مامانم بگم؛ من که فقط واسه دلِ تو میام. حالا اگر دلِ خانوما رو بهونه می‌کنی، عیب نداره، ولی این رو بدون که فقط خودت مهمی، نه بقیه.

۲. یکی از ویژگی‌هام که از درونگرایی عمیقم نشات می‌گیره، همینه که حرف مردم برام مهم نیست. خودم باید با خودم حالم خوب باشه. دیگران کیلو چند؟
با یه نفر حرف از بچه‌های سندروم دان شد. من بارها و بارها فکر کردم اگر خدا بهم میداد، چیکار می‌کردم. پاسخم همیشه این بود که این تقدیر و هدیه خدا رو می‌پذیرفتم چون انتخاب خدا برای منه! چون هیچ‌کس نمی‌تونه آگاهانه خودش برای خودش انتخاب کنه که بچه‌اش سندرومی بشه.

در این نقطه خیلی از آدما به فکر مردم در مورد خودشون اهمیت میدن و به خاطر حرف مردم تصمیم به قتل می‌گیرن. من خودم به این قضیه حتی فکر هم نمی‌کنم. ولی اگر کسی من رو به این قضیه توجه بده، جوابم یه "به جهنم!" گنده‌ است.

۳. به همسر گفتم: این آهنگه انگار کهنه نمیشه. گفت: اونی که کهنه نمیشه تویی! هر روز تر و تازه‌تر از قبلی. گفتم: من اصلا بدون تو آهنگ گوش نمیدم. فقط با تو به من می‌چسبه. بازم تاکید می‌کرد: من اصلا حس نمی‌کنم تو داره سنت زیاد میشه. هر روز تازه‌تر از قبلی. میگم: دلم می‌سوزه برای اون زوج‌هایی که یکی‌شون افسرده‌ است. راز سرزندگی هم قرآنه. اونی که رابطه‌اش با قرآن خوب نیست، دل‌مرده میشه.‌ قرآن دل‌ها رو زنده می‌کنه...

حالا من اگر قرآن حفظ کنم و مصطفی قرآن نخونه، از کفویت خارج میشیم یعنی؟ به نظرم آره. باید خیلی حواسمون به این چیزا باشه وگرنه به مشکل می‌خوریم.

۴. حرف از فراموشی در سن بالا شد. هم آقاجانِ من و هم بابابزرگ مصطفی، حافظه‌شون کند شده. در عین حال خصیصه‌های اخلاقیِ سال‌های میانسالی‌ به بعدشون، روی شخصیت‌شون سایه انداخته.
آقاجانم ساکت شده. اینطوری نیست یه سوال رو چندبار بپرسه‌ به خاطر فراموشی. بلکه اون مرد محترم و مقتدر، دانا و توانمند، حالا کمتر پیش میاد چیزی بگه‌. بیشتر با دایی بزرگم حرف می‌زنه. دایی بزرگم، فرزند اولشونه. با آقاجان مثل دو تا برادرند.
آقاجانم همیشه سحرها بیدار میشد، بلند و با صوت قشنگ دعا می‌خوند، قرآن می‌خوند... ولی هیچ‌وقت حفظ نکرد انگار. اما مامان‌زهرا یه جزء سی رو حفظ کرد. هنوزم حافظه‌اش مثل سابقه‌.
و البته ماجرا فراتر از این‌ها هم هست.
مامان‌زهرا خیلی عاشقه... تو تمام زندگیش، به خاطر آقاجان، مجلس دعا و روضه زنونه نرفت یا با اجازه آقاجان رفت، مسجد رفت یا نرفت، زیارت رفت یا نرفت. سحر عبادت کرد و البته هنوز هم می‌کنه.‌ هر کاری کرد با شوهرش بود و من نمی‌دونم چرا مامان‌زهرام انقدر برام اسطوره است.
شک ندارم که جاش توی بهشت کنار حضرت زهراست.
حتی دنیا رو بی‌حضورش نمی‌تونم تصور کنم.
مامان‌زهرا برام مثل هواست.

۵. من یه رویایی داشتم و دارم.
البته رویایی که قبلا داشتم با رویایی که الان دارم فرق کرده.
قبلا فکر می‌کردم باید عرصه مخصوص به خودم رو خلق کنم. نباید برم ذیل اسم دیگران تعریف بشم. حالا حتی اگه اون آدم، همسرم باشه. فرار می‌کردم از اینکه هم بخوام از همسرم تو خونه اطاعت کنم و هم بیرون و در عرصه اجتماعی بله قربان‌گو باشم. یعنی دوست داشتم همه‌جا نقش همسرش، دلبرش، معشوقه‌اش رو داشته باشم. نه اینکه بعضی‌ جاها بشم کارمندش.
ولی هفته قبل یه اتفاقی افتاد که من نظرم عوض شد. و ناگهان از همسرم برای همکاری در پروژه‌ی رویاهای آینده خودم خواستگاری کردم! مصطفی مدت‌ها بود انتظار این پیشنهاد رو می‌کشید‌. دوست داشت من رویام رو باهاش شریک بشم. و من دیگه با اون فکرهای بچه‌گونه خداحافظی کردم. آدم یا می‌خواد برای امام زمان کار کنه، یا نمی‌خواد. اگه می‌خواد، دیگه باید بسپره به خدا و امامش. خودشون تعیین می‌کنند قالبش چیه و چطوریه.

۶. من خودم رو خیلی دوست دارم. یعنی تو آینه که خودم رو برانداز می‌کنم معمولا حس "فتبارک الله احسن الخالقین" بهم دست میده. ولی خب سرم هم شلوغه و از اون طرف هم حس و حال این رو ندارم که مثل زری‌خانمِ سووشون و خیلی از زن‌های فابریک این مملکت یا حتی جهان (!) صبح که بیدار میشم، دستی به سر و روی خودم بکشم. بلدم‌ها ولی حسش رو ندارم. همیشه به خیالم اینه که کارهای مهم‌تری هم دارم. به جاش، یه پنجه طلا دارم که هر دو سه هفته یه بار میرم پیشش.
راستش من تا قبل از اینکه پنجه‌طلای خودم رو پیدا کنم از زندگی سیر شده بودم از بس که حال و هوای آرایشگاه‌ها متعفن بود. چقدر طعنه شنیدم به خاطر اینکه از دهنم در رفت سه تا بچه دارم. ولی پنجه‌طلای من، اولین باری که دیدمش، خوب حواسم رو جمع کردم ببینم چقدر اخلاق داره. فهمیدم نه تنها اخلاقش بیسته، بلکه عجیب و غریب عاشق امام زمانه. امامش هم بالا سرِ کارش وایساده‌ها! هر بار که برم پیشش، می‌بینم سالنِ قشنگش پر شده از عطر گل و یه گوشه از سالن یه اتفاق جدید افتاده. هر بار، پنجه‌طلای مهربونم که باهام حرف میزنه، انگار میشینم پای درس عرفانِ عملی.
این‌بار که رفتم پیشش، از درون درب و داغون بودم. از فشار زندگی لِه لِه بودم. من هیچی نگفته بودم. ظاهرم خوب بود. بگو و بخند داشتیم.
همینجوری که مشغول کار بود گفت: همین که دخترای قشنگت که جلوت راه میرن خدا رو شکر کن... آدم که خدا رو داره، امام زمان رو داره، زندگی براش مثل بهشته. خیالش راحته. کارها رو بهشون می‌سپری و همه چی حل میشه...
من گفتم: مولوی میگه: من که صلحم دائما این پدر. این جهان چون جنتستم در نظر
صورتم تو آینه از بغض جمع شده بود. ولی این تجربه همین روزهای اخیرم بود. دیگه با پوست و گوشت و استخون درکش کرده بودم.
وقتی تو دلم فریاد کشیدم که خدایا خودت ضامنم باش برای نوشتن مقاله‌ و خداوند دقیقا همون دو روز مهلتی رو که برای ارسال مقاله می‌خواستم بهم داد!
وقتی یک‌شنبه شب از همه قطع امید کردم برای حمایت گرفتن و رفتن به همایش و توی دلم با خدا نجوا کردم. او خودش دوباره دل‌ها رو برای من نرم کرد و من صبح فرداش راهی شدم...
همه چیز رو خودش جور می‌کنه.
چطور تا این سن، این همه بت پرست بودم؟

۷. عارفه آبجی‌ام، همیشه میگه من خیلی خوش‌قلب هستم. راست هم میگه. قبلا‌ها که من با زبونم خیلی سوتی می‌دادم، عارفه همیشه می‌گفت این صالحه هیچی تو دلش نیست. و واقعا نبود. الان ولی چند ساله که دیگه دقیق میدونم چه حرفایی رو باید زد و چی رو نه. اما کلا در مورد آدم‌ها ۹۹ الی صد در صد خوش‌قلبم، ۱ درصد کینه‌ای.
و خب خیلی کم پیش اومده در طول این سی سال زندگیم که کینه‌ کسی رو به دل بگیرم و بعدش انتقام بگیرم. آخه این روحِ انتقام‌جویی در من قوی هست ولی معمولا به زیباترین شکل ممکن این کار رو می‌کنم (یه نمونه‌اش رو چند هفته پیش جمع و جور کردم :/ )
اما اخیرا از مصطفی یه جایی انتقام گرفتم که بعدا دل خودم کباب شد. در اصل کباب نشد، جزغاله شد. طوری که چند دقیقه گلوم فشرده بود و نمی‌تونستم حرف بزنم! بی‌سابقه بود. اصلا نمی‌تونستم اعتراف کنم. سخت‌ترین اعتراف هم پیش خودِ مصطفی جانم بود. آخه دلِ اونو شکونده بودم. ولی دیگه پیش بقیه مهم نیست.
ماجرا چی بود؟
من رویداد ملی‌ای که همسر براش شبانه روز و ماه‌ها کار کرده بود، جون کنده بود و زحمت کشیده بود و عرق ریخته بود رو نرفتم!
رویداد کجا بود؟ مصلی تهران. من کجا؟ موندم تو خونه.
از من بشنوید: از آدم تنها بترسید‌. آدم نباید تنها بمونه. ۴۰ روز بود که من به شکل سینوسی تنها مونده بودم. آدم که زیاد تنها بمونه، قلبش سرد میشه. تازه من طاقتم زیاد بود. عجیبه که این صبوری به چشم جاری و زن‌داداشم هم اومده. اونا هم تعجب می‌کنند. ولی بزرگترها نه. اصلا به چشم‌شون نمیاد :)

حالا من همیشه صبوری کردم هر جور بوده. ولی فقط به یه شرط. اونم اینکه احساس کنم زیر چتر محبت همسرم هستم. ولی تو این سال‌ها دو سه بار اساسی قاطی کردم. یک‌بار وقتی قاطی کردم که لحظه سال‌تحویل سال ۹۹ یا ۱۴۰۰ مصطفی نیومد خونه به خاطر کار جهادی تو ایام کرونا. چرا؟ تا به کادر درمان گل بدن و دلگرمی ... و من خیلی انتظار کشیدم. خیلی.
این‌بار دو روزِ آخرِ منتهی به رویداد، مصطفی حتی زنگ نزد بهم ازم بپرسه زنده‌ایم یا نه.
دلم نشکست. سرد شد. اصلا مجبور بودم سردش کنم که نتّرکه.
برای همین از عمد نرفتم رویداد. می‌دونستم مصطفی دوست داره ما بریم. هرچند مطمئن نبودم چقدر! ولی می‌دونستم اگر برم، اعصابش رو خرد می‌کنم با اعصابِ خرد خاکشیرم. با دلِ هزار تیکه شده‌ام.
گفتم نمیرم و اینجوری ازش انتقام می‌گیرم و دلم خنک میشه.
نرفتم و مصطفی فردا شبش اومد و گفت همه سراغت رو می‌گرفتن. خانم دکتر فلانی و خانم فلانی و ... همه احوالت رو پرسیدن. من فاز قهر برداشتم و مصطفی نازم رو کشید و دید بی‌فایده است.
روزِ بعد، مصطفی فاز قهر برداشت و من یه ذره ناز کشیدم و دیدم بی‌فایده است.
البته که آخرش آشتی کردیم!
گذشت، تا چند روز بعد، شرایطی پیش اومد که مصطفی از خاطرات شب رویداد برام تعریف کرد. مغزم داشت منفجر می‌شد. حق داشت زنگ نزنه... ثانیه به ثانیه‌اش رو جنگیده بود...
بعد وسط تعریف‌هاش یهو رسید به اینجا:
من داشتم به خانم ع.خ (من باهاشون دوست بودم) می‌گفتم: خانم فلانی شما در این پروژه گره‌گشایی کردید. این توفیق واقعا قسمت هر کسی نمیشه که گره‌گشایی کنه...
و خانم ع.خ متواضعانه گفت: آقای فلانی، من فقط نگران خانمِ شما هستم. ایشون چقدر فداکاری کرده، صبوری کرده، با سه تا بچه. چیا کشیده تو این مدت...
بعد یهو گلوی من فشرده شد از غصه خرابکاری‌ای که کردم.
ده دقیقه فقط داشتم تلاش می‌کردم بتونم حرف بزنم و به مصطفی بگم که می‌خوام یه چیزی بهش بگم ولی باید قول بده منو ببخشه و برام استغفار کنه.
هی می‌گفت: بگو! راحت باش... بگو من می‌شنوم.
و مصطفی من رو بخشید و بهم حق داد و حتی آخرش گفت کار خوبی کردم که نیومدم. ولی من تو این امتحان هنوز همون صالحه یا نرگس سابق موندم. بزرگ نشدم. حیف. می‌تونستم خیلی انسان‌تر بشم.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۰۴ ، ۰۲:۰۹
نـــرگــــس

من ده ساله بودم و برادرم «نیک» چهارده ساله. فکر خرید هدیه‌ای برای مادرمان به مناسبت روز مادر، من و برادرم را به هیجان آورده بود. این دومین هدیه‌ای بود که می‌خواستیم به او بدهیم.

خانواده‌ی ما خیلی فقیر بود. تازه جنگ جهانی اوّل تمام شده بود. ما تنگ‌دست بودیم و به سختی زندگی می‌کردیم. پدرمان گاه به گاه به کار پیشخدمتی مشغول می‌شد. برای خرید هدیه‌های روز تولّد و عید میلاد مسیح تا آن‌جا که توانایی داشت، کار می‌کرد امّا هدیه‌هایی مثل هدیه‌ی روز مادر هدیه‌ای تفنّنی به حساب می‌آمد ولی بخت با ما یاری کرد. یک مغازه‌ی مبل مستعمل فروشی در محلّه‌ی ما باز شده بود.

 ما جنس‌ها را در یک گاری دستی می‌گذاشتیم و با احتیاط آن را از خیابان‌های شلوغ می‌گذراندیم و به خانه‌ی مشتری می‌رساندیم. برای هر نوبت حمل و تحویل جنس پنج سنت و احتمالاً انعامی می‌گرفتیم.

یادم می‌آید که چه طور صورت لاغر و غم زده‌ی «نیک» از شادی هدیه‌ای که قرار بود بخریم، روشن شده بود. نیک در مدرسه شنیده بود که بچّه‌ها می‌گویند می‌خواهیم به مادر خود هدیه بدهیم. کم کم فکر غافل گیر کردن مادر و دادن هدیه او چنان در من و نیک قوّت گرفت که تقریباً دچار دلهره شده بودیم. وقتی که ماجرا را محرمانه با پدرمان در میان گذاشتیم، او خیلی خوش‌حال شد. با سربلندی و غرور من و برادرم را نوازش کرد و گفت «فکر خوبی است. مادرتان را خیلی خوش حال می کند». از لحن شادی‌بخش او فهمیدم که به چه می‌اندیشد. او در تمام زندگی زناشویی‌اش خیلی کم توانسته بود به مادرمان هدیه بدهد. مادر سراسر روز را کار می‌کرد. غذا می‌پخت؛ خرید می‌کرد؛ به هنگام بیماری از ما پرستاری می‌کرد؛ رخت‌های خانواده را در حمام می‌شست. همه‌ی این کارها را آرام و ساکت انجام می‌داد. زیاد نمی‌خندید امّا گاه به ما لبخند می‌زد. همین لبخندش خیلی زیبا بود و به آن می‌ارزید که همیشه انتظارش را بکشیم. پدرمان در حالی که به فکر فرورفته بود، گفت: «حالا چه چیزی می‌خواهید به او بدهید؟ چه قدر پول دارید؟» نیک سربسته گفت: «به اندازه‌ی کافی پول داریم» پدر لبخند زد. با تبختر گفتم: «هرکدام جداگانه به او هدیه می‌دهیم». پدر گفت: «هدیه‌ها را با دقت انتخاب کنید». نیک به من نگریست تا موافقت مرا به دست آورد و به پدر گفت: «شما این نکته را به مادر بگویید تا از فکرش لذت ببرد»؛ من سرم را تکان دادم؛ پدرم گفت: «از کلّه‌ای به این کوچکی چه فکر بزرگی در آمده؛ آن هم یک فکر خردمندانه». صورت نیک از خوش‌حالی انداخت. بعد دستش را روی شانه‌ی من گذاشت و گفت: «جو هم در این فکر شریک بوده».

من گفتم: «نه، فکرش را نکرده بودم» برای کاری که نکرده بودم، نمیخواستم تمجید شوم. اضافه کردم: «ولی هدیه‌ای که من می‌خواهم بدهم، این را جبران می‌کند».

پدرم لبخندزنان گفت: «فکر مال همه است. نیک هم این فکر را از کس دیگری گرفته». روزهای بعد من و برادرم از رازی که میان ما و مادرمان بود، لذت می‌بردیم. او همان‌طور که نزدیک ما کار می‌کرد، خطوط چهره‌اش از هم باز می‌شد و وانمود می‌کرد که موضوع را نمی‌داند. اغلب به روی ما لبخند می‌زد. فضای زندگی ما از مهر سرشار بود. من و نیک گفت وگو می‌کردیم که چه چیزی بخریم. هر دو می‌خواستیم سلیقه‌ی بهتری نشان دهیم. نیک گفت: «بهتر است به هم دیگر نگوییم که چه می‌خواهیم بخریم». او از من لجش گرفته بود. چون نمی‌توانستم مثل او تصمیم بگیرم. با ناراحتی گفتم: «می‌توانیم هر دو یک چیز بخریم». نیک گفت: « نه این کار را نمی‌کنیم؛ من از تو بیشتر پول دارم». من از این حرف، هیچ خوشم نیامد؛ اگر چه حرف درستی بود. من مقداری از پولم را داده بودم نان قندی خریده بودم، حال آن که نیک تصمیم گرفته بود هر چه در می‌آورد، برای خریدن هدیه کنار بگذارد.

من بعد از تفکّر زیاد برای مادرم یک شانه خریدم که با نگین‌های کوچک و درخشان آراسته شده بود. نگین‌ها طوری بود که می‌شد آن‌ها را به جای الماس گرفت. نیک با قیافه‌ای خرسند از فروشگاه برگشت. از هدیه‌ی من خوشش آمد ولی درباره هدیه‌ی خودش چیزی بروز نداد. فقط گفت: «ما هدیه‌ها را در وقت معینی به او می‌دهیم» من حیرت‌زده یرسیدم :«چه وقت؟» او گفت‌: «نمی‌توانم بگویم؛ چون به هدیه‌ی خودم ربط دارد. دیگر هم از من نپرس که چه چیز خریده‌ام.»

صبح روز بعد نیک مرا پیش خودش نگه‌داشت و وقتی که مادرم برای شستن کف اتاق‌ها و آشپزخانه آماده شد، نیک سرش را به طرف من تکان داد و هر دو دویدیم که هدیه‌هامان را بیاوریم. وقتى که من برگشتم، مادرم بنا به عادت روى زانوهایش نشسته بود و زار و خسته با زمین‌شوى فرسوده کف آشپزخانه را مى‌شست و آب کثیف را با کهنه‌هایى که از زیرپیراهن‌هاى ژنده درست شده بود، جمع می‌کرد. مادرم از این کار بیش از هر کار دیگر نفرت داشت. بعد نیک با هدیه‌اش برگشت و مادرم روى پاشنه‌هایش عقب نشست و با حالتى نگاه کرد که گویى باورش نمی‌شد‌. هم‌چنان که به سطل زمین‌شویى و لوازم آن خیره می‌نگریست، صورتش از نومیدی رنگ باخت. با رنجیدگی گفت: «سطل زمین‌شویی! هدیه‌ی روز مادر یک سطل زمین‌شویی!» صدا در گلویش شکست. اشک به چشم‌هاى نیک دوید. بی‌آنکه کلمه‌ای بر زبان آورد، سطل را برداشت و مثل آدم‌های نابینا به زحمت از پلّه‌ها پایین رفت. من شانه را در جیبم گذاشتم و به دنبال نیک دویدم. داشت گریه می‌کرد و حالش به اندازه‌ای منقلب بود که من گریه‌ام گرفت. در راه پلّه با پدرم برخورد کردیم. نیک نمی‌توانست حرف بزند؛ به همین جهت من موضوع را برای پدرم گفتم. نیک هق‌هق‌کنان گفت: «من آن را پس مى‌دهم». پدرم سطل را از او گرفت و با لحنى قاطع گفت:

«نه این هدیه‌ى خوبى است؛ خیلى عالى است. حقّش بود این فکر را عملى مى‌کردم. زن‌ها بعضى وقت‌ها نمی‌دانند چه طور خودشان را از سنگینى بار زحمت خلاص کنند.»

ما دوباره به طبقه‌ى بالا رفتیم. نیک با  اکراه خودش را بالا مى‌کشید. در آشپزخانه مادرم هنوز مشغول شستن زمین بود امّا با دل‌سردى و ناتوانى کار مى‌کرد. پدرم بدون این که چیزى بگوید، با زمین‌شوى دسته‌دار آب کثیف را از کف آشیزخانه گرفت و آن را توى سطل گذاشت و رکاب آن را با پا فشار داد تا آب کثیف در سطل بریزد. سیس با قیافه‌ای عبوس به مادرم گفت: «تو نگذاشتی نیک حالی‌ات کند. یک قسمت دیگر از هدیه‌اش این بود که می‌خواست از این به بعد خودش کف اتاق و آشپزخانه را بشوید.» به نیک نگاه کرد و ادامه داد: «مگر نه نیک؟» نیک از خجالت سرخ شد و به این ترتیب، مفهوم درس پدر را فهمید و با صدایی آهسته و مشتاق گفت: «بله مادر جان! درست است» مادرم با پشیمانی بی‌درنگ گفت:«این کار برای یک بچه‌ی چهارده ساله خیلی دشوار است.»

آن‌وقت بود که فهمیدم پدرم چه‌قدر بزرگوار است. در جواب مادرم گفت: «بله، درست است اما نه با این سطل و زمین‌شوی به این خوبی. این، کار را خیلی آسان‌تر می‌کند. دست‌های آدم کثیف نمی‌شود. دیگر احتیاجی نیست که آدم روی زمین زانو بزند» پدرم بار دیگر طرز کار آن را تند نشان داد. مادرم در حالی که با اندوه به نیک نگاه می‌کرد، گفت: «آه! من چه‌قدر نادانم.» نیک را بوسید و از او تشکر کرد.

حال نیک جا آمد. آن‌وقت همگی به طرف من برگشتند. پدرم پرسید: «خوب، هدیه‌ی تو چیست؟» نیک به من نگاه کرد و رنگش پرید. من شانه را که در جیبم بود، لمس کردم. هدیه‌ی من با آن نگین‌های مثل الماس، باز سطل زمین‌شویی را به همان سطل زمین‌شویی تبدیل می‌کرد. در حالی که شانه را هم‌چنان در جیبم می‌فشردم، با لحنی آمیخته به اندوه گفتم: «نصف سطل زمین‌شویی هدیه‌ی من است.» و نیک با چشم‌هایی که از محبت سرشار بود، به من نگاه کرد.


"Half A Gift by Robert Zacks"

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۲ آبان ۰۴ ، ۰۱:۲۸
نـــرگــــس

بار اولی که سریال یوسف پیامبر پخش شد، من حدودا ۱۵ ساله بودم. یه عینک به چشمام زده بودم: بازیگر یوسف، زیباترین پیامبر خدا چه شکلیه؟ و بعد که نشونش دادند: چرا بازیگر یوسف این‌شکلیه؟!
این بار که این احسن القصص از تلویزیون پخش میشه، من عینکم رو عوض کرده بودم: مرحوم سلحشور چه منبری برامون رفته! خدا رحمت کنه این مبلغ مذهبیِ بی‌همتا رو.


دیشب، وقتی زلیخا زیبا شد، همسر یوسف بهش گفت: زلیخا، خدا تو رو خیلی دوست داره.

و ما برای چندمین بار بود که سیر تحول زلیخا از عشقش به یوسف تا رسیدن به خدا رو دیده بودیم. ولی این‌بار، من حس کردم که زلیخا احساس کرد که در برابر همه‌ی صبوری‌هاش، خداوند پاداشی بهش داد در دنیا، که وزن اعمال نیکش در ترازوی یوم الحساب رو سبک کرد.
برای همین خلوت‌نشین شد.

این نکته برام در این دفعه که سریال رو دیدم، پررنگ شد.
حالا، بعد از نوشتن اون مطلب "حل معمای زندگی" در تاریخ ۸ خرداد امسال، دارم می‌بینم با شاکر شدنم از مسیرِ رشدی که خداوند برام پسندیده، شکرم در مورد تقدیری که خداوند برام رقم زده، یه اتفاق‌های جالبی داره برام می‌افته...
قفلِ همون چیزهایی که همیشه ازشون شاکی بودم، داره کم کم باز میشه.


مهم هست که چطور شکر می‌کنیم!

فقط برای نقاط مثبت زندگی‌مون شکر می‌کنیم؟ یا برای خلاءها و سختی‌هامون هم شاکر هستیم؟

فقط برای روزهای خوب شاکر هستیم یا برای روزهای ظاهرا بد و سخت هم شاکریم؟

با کدام خودآگاهی!؟ با کدام هستی شناسی شکر می‌کنیم؟
این میتونه موضوع چند جلسه منبر باشه.


و بعد

مهم هست که چطور استغفار می‌کنیم!
استغفار ما فردی هست یا اجتماعی!
این هم موضوع یک منبر می‌تونه باشه.


دوست دارم در مورد این استغفار اجتماعی هم بنویسم براتون.

و ممنونم از مهر شما خواننده‌های عزیزم. اگر شما اینجا نبودید، من هم نمی‌نوشتم.

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۲ ۱۵ آبان ۰۴ ، ۱۲:۲۳
نـــرگــــس

جالبه که باز زندگیم افتاده روی دور تند. ماجرا پشت ماجرا. و من فرصت نمی‌کنم بنویسمشون. فعلا یکیش رو می‌نویسم.

شنبه، خانم دکتر ما رو به جای کلاس ۸ تا ۱۰، دعوتمون کرد به یه نشست علمی پژوهشی، چون خودش هم اونجا ارائه داشت. نمی‌دونم چرا به دلم افتاده بود، استادِ جان هم هستند. و بودند! از قضا استادِجان هم ارائه داشتند و بعدش هم سریع رفتند و به غیر از یه سلام یواش، هیچ چیز دیگه‌ای بهشون نگفتم. البته چی می‌گفتم بهشون؟ می‌گفتم شونصد ساله که می‌خوام چهارتا منبع خارجی اون مقاله که اردیبهشت ماه به استاد نشون دادم، اضافه کنم و هنوز نکردم. اصلا فرصت نوستالژی‌بازی نداشتم. چون خودِ سالن کوچک همایش خیلی ناز بود. پوسترهای چشم‌نوازی که با تکنیک سابلیمیشن چاپ شده بودند، با رنگ آبی و قرمز، خودنمایی می‌کردند و فضا رو لوکس کرده بودند. دونه دونه مقالات درحال داوری بود و من فکر می‌کردم اگر چهارتا نشست اینجوری شرکت می‌کردم، الان استاد مقاله‌نویسی شده بودم. بعد ناگهان به یه گوشه از سالن نگاه کردم... توی دلم فریاد کشیدم که خداااا! چراااا؟؟؟ چرا من نباید الان یه مقاله به این همایش می‌دادم؟ اگر به خاطر این مشغله‌هامه، تو خودت باید ضامن من باشی که من دلم می‌خواست و نتونستم...

ظهر برگشتم خونه خودمون. مامانم و لیلا هم بودند. بسته‌ی اهدایی همایش رو باز کردم پیش مامان که سر سجاده نشسته بود. نشون دادم: یه کتاب بود، یه پوستر، یه دعوت‌نامه، یه خودکار و دو تا کارت‌پستال. مامان با مهربونی نگاه می‌کرد. بعد پاکت دعوت به روز اصلی همایش رو به مامان نشون دادم و گفتم کاش منم مقاله‌ام رو می‌فرستادم... چند دقیقه بعد، مثل برق‌گرفته‌ها رفتم سمت گوشیم که تلفن بزنم به دبیرخونه و بگم من دو روزه مقاله‌ام رو می‌فرستم و بهم مهلت بدید. تلفن‌شون جواب نمی‌داد. بعد رفتم داخل سایت همایش و با ناباوری دیدم که ارسال مقاله هنوز دو روز دیگه مهلت داره! جل الخالق چون این دنیا اتفاقی نیست! حالا فراخوان همایش از چه زمانی بود؟ از اوایل سال ۱۴۰۳! و حالا من می‌خواستم در دو روز آخر همایش کارم رو آماده کنم.

همون روز نشستم و یه مقدار مقاله‌ام رو ویرایش کردم. شب ساعت ۱۰ و نیم خوابیدم، دوباره از ۴ و نیم صبح تا ۶ و نیم کار کردم. بعد رفتم دانشگاه. برگشتم خونه، خوابیدم. دوباره یه مقدار شب وقت گذاشتم. صبح تا ظهر رفتم مدرسه دخترا و امروز بعد از ظهر کمی وقت گذاشتم و تموم شد و رفتم داخل سایت، کارهای اداری رو انجام دادم و ارسالش کردم. مقاله‌ام مستخرج از پایان نامه است و خانم دکتر و استادِجان فعلا خبر ندارند که من مقاله رو به همراه اسامی‌شون فرستادم همایش :))

پ.ن: از شروع نوشتن اون مقاله تا ارسالش، به گمانم یک سال و نیم طول کشید :)

۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۰۴ ، ۰۰:۴۰
نـــرگــــس

سووشون سیمین دانشور رو که تموم کردم، احساس کردم هیچ‌وقت نیازی نیست من یک رمان بنویسم. آخه همه حرفا رو سیمین زده و تازه شاید هیچ‌وقت نتونم! چون مثل سیمین قوت قلم ندارم!

اما پی‌رنگ داستان سووشون و سیر تحول شخصیت سووشون، حتی از قوت قلم سیمین برام بیشتر حاکی از نبوغش بود. دو مکان، زندان و دارالمجانین، اینها مدام به صورت زری سیلی واقعیت می‌نواختند. طفلک اصلا نمی‌تونست مثل زن‌های بقیه متمولین چشم و گوش بسته باشه.

من همیشه انقدر ساده بودم که فکر می‌کردم تحول شخصیت با یک واقعه اتفاق می‌افته. ولی زری باید عروسی دختر حاکم رو می‌دید، ماجرای گوشواره‌هاش، ماجرای سحر، ماجرای قاچاق اسلحه عزت‌‌الدوله و رفتارش با فردوس و مرگ پدر کلو و هزار و یک چیز دیگه رو می‌دید و می‌شنید تا یه دور دیگه دنیاش رو معنا ببخشه.

من هر بار که با همسرم یا مامانم چالش داشتم و اینجا نوشتم، هیچ‌وقت عینکم رو عوض نمی‌کردم. من همیشه یه دختر 18 ساله بودم که مامانم به زور منو شوهر داده بود.

و همیشه فکر می‌کردم انتخاب‌های محدودی رو خودم کردم. اما بخت خوشم این بود که مهم‌ترین انتخاب‌هام رو خودم کرده بودم: خودم خواستم درس بخونم و خودم خواستم بچه‌دار بشم با این کیفیت. برای همین، سرِ این دو تا هیچ‌وقت غر نزدم و شکایت نکردم. البته که تا دلتون بخواد از همراهی نکردن بقیه شاکی بودم. ولی هیچ‌وقت اصلِ انتخابم رو زیر سوال نمی‌بردم.

ولی الان که 12 سال از زندگی مشترک می‌گذره و چهل روز الی دو ماهِ اخیر، به معنای دقیق کلمه، کمرم خم شده زیر بار مسئولیت‌های زندگی، دارم می‌نویسم، انتخاب‌های اخیرم من رو خیلی عوض کرد.

وقتی اون نرگس که به «جور استاد به ز مهر پدر» ایمان داشت، انتخاب کرد دکتری بخونه، با خشونت دو سه تا از استادهاش رو به رو شد و کلام تلخ ازشون شنید و مجبور شد دندون رو جگر بذاره.

وقتی اون نرگس که انتخاب کرد بچه بیاره با فاصله کم، می‌بینه هر روز صبح انتخابش و درست‌ترین کار اینه که برای دختراش صبح‌ها لقمه درست کنه، میوه بذاره، شب زود بخوابوندشون، حتی اگر بچه‌ها پدرشون رو نبینند.

وقتی نرگس انتخاب کرد برای بسط ید پیدا کردن در مدرسه هیئت امنایی دختراش، عضو انجمن بشه، و بعد فهمید چه خبطی کرده چون خیلی بهش فشار میاد ولی باز هم پای تصمیمش می‌ایسته که اتفاق‌های خوبی بیافته.

وقتی نرگس دید که 12 سال از زندگیش گذشته و مشکلات اقتصادی و تبعاتش به خاطر یه سری از بی‌تدبیری‌های خودش و همسرش هنوزم دامن‌گیرشون هست.

اینا همه‌اش نرگس رو به این نقطه رسوند: اینکه «به انتخاب خودت ازدواج نکردی» تموم شد. سال‌ها گذشته و هرچی به دست آوردی از انتخاب‌های خودت در تمام این سال‌هاست. نه صرفا اینکه مادرت تو رو انداخت داخل یه ازدواج. تازه همون موقع هم خودت هم می‌تونستی بگی نه! نمی‌خوام. تمام شد. همه‌چیز حاصلِ اختیار خودته. با همه‌ی جبرهایی که برای همه یه جور دیگه‌اش بوده تو زندگی‌هاشون.

شما رو نمی‌دونم ولی من حتی به عدل خدا در دنیای مادی اعتقاد دارم. واگذارش نمی‌کنم به اون دنیا. خدای من عادله. چه در این دنیا و چون اون دنیا.

ولی بخش قشنگ ماجرا اینه که با وجود خستگی زیاد و عمیقم، وقتی شب که ساعت 11 الی 12 میخوام بخوابم و شوهرم هم هنوز نرسیده خونه، توی رخت خواب، قبل از اینکه پلکام سنگین بشه، به این فکر می کنم که چه آینده قشنگ و درخشانی در انتظارمه. 

و یه روزی میاد که با خودم میگم یادته؟ یادته چه صبری کردی؟ چه داستانهایی داشتی؟ 

و اون موقع صبوری هام به خاطر چیزهای دیگه است.

و قاعده اینه هرچقدر الان خوشحال باشم، همون موقع هم اندازه الان خوشحالم. 

جالبه، نه؟ :)

۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۰۴ ، ۲۱:۵۰
نـــرگــــس

خواستم مثل همیشه کلیشه‌ای شرح ما وقع بنویسم. ولی بعدش، گفتم بد نیست بنویسم صبح شنبه و صبح یک‌شنبه‌ام چطور می‌گذره. آخه همیشه برای خودم سوال بوده که این خانم‌های دانشجو یا شاغل چیکار می‌کنند که به کارهاشون می‌رسند. لااقل اینجوری برای شما هم مفیدتره.

۱. ناهار شنبه: پنج‌شنبه سرما خورده بودم ولی برای شام سوپ درست کرده بودم که به ناهار ظهر جمعه هم رسید. ولی من از صبح جمعه، یه مقدار گوشت و نخود رو گذاشته بودم تو دیگ تا بپزه. برای شام، اونا رو کردم نخودپلو. زیاد هم درست کردم که برای ناهار فردا بشه. این شد که خیالم از غذای ناهار شنبه راحت شد.

۲. زمان‌بندی: من باید ۸ دانشگاه باشم. از زمان زدن درخواست اسنپ تا رسیدن به در کلاس دانشکده معمولا یک ساعت و ده دقیقه زمان می‌بره. پس، ده دقیقه به هفت، باید کارهام تموم شده باشه و از خونه بیرون بزنم. بچه‌ها باید حدود ساعت ۷ و ربع، بیدار بشن. در عرض یه ربع هم کارهاشون رو می‌کنند و زیر دو دقیقه رسیدن درب مدرسه. پس، بیست دقیقه بعد از رفتن من، باید همسر بچه‌ها رو بیدار می‌کرد.

۳. روال صبحگاهی مادرِ بچه مدرسه‌ای‌دار: ساعت ۶ من ده دقیقه‌ای لباس‌های دخترا رو اتو کردم، بعد شروع کردم به گرفتن لقمه و گذاشتن میوه قاچ شده در ظرف غذای بچه‌ها. برای تمام اعضای خانواده لقمه گرفتم.

۴. ضدّحال: پنج دقیقه دیر از خونه بیرون رفتم و پنج دقیقه هم دیر رسیدم سر کلاس. ساعت ۸ و بیست دقیقه یک شماره مسکونی روی گوشیم افتاد. حدس زدم از مدرسه دختراست. جواب دادم و متوجه شدم همسر تا ساعت ۸ خواب مونده و دخترا رو ساعت ۸ و ربع راهی مدرسه کرده :\ به معاون مدرسه گفتم: "امروز همسرم بچه‌ها رو فرستاده و دانشگاهم و خدانگه‌دار." ولی واقعا چند دقیقه حالم بد شد که این همه زحمت کشیدم. همه‌اش انگار به باد رفت.

۵. موفقیت: بقیه روز به خوبی و خوشی پیش رفت و نخودپلو به شام هم رسید. شنبه رو در منزل خودمون سر کردیم و سعی کردم حداقل زحمت رو به مامانم بدم. ایشون فقط صبح تا ظهر لیلا رو نگه داشتند. همسر اون شب بعد از خوابیدنِ هممون رسید خونه. 

۶. یک‌شنبه: بعد از نماز صبح، بدنم درد می‌کرد. حدودا سی دقیقه ورزشم رو کردم و بعدش رفتم در حالت چرت و بعد روال صبحگاهی شماره ۳ رو انجام دادم.

۷. به روز رسانی روال صبحگاهی: قبل از رفتنم، گوشی همسر رو از خاموش (سایلنت) درآوردم که بهش زنگ بزنم و یادآوری کنم. ساعت ۷ و نیم بهم زنگ زد که زینب نره مدرسه چون خیلی سرفه می‌کنه و به مامانت بگو بیاد پیش بچه‌ها. هرچی گفتم خودت زنگ بزن، بی‌فایده بود. در اون وضعیت بی‌آنتنی در مترو، انقدر هول شدم و استرس گرفتم که ایستگاه لاله رو رد کردم :) زیبا نیست؟ جالب اینجاست که با خانم دکتر کاف که صحبت می‌کردم متوجه شدم این جور مشکلات برای خانم‌های بچه‌دارِ شاغل عمومیت داره. هیییعییی! خدایا ماها رو بهشت نبری، کیا رو می‌بری آخه قربونت برم؟

ولی انصافا، امروز، یک‌شنبه، ۴ آبان، برام یه جور دیگه قشنگ شد. چون احتمالا یک مسیرهای پژوهشی جدیدی داره رو به روم باز میشه که خیلی به آینده امیدوارم می‌کنه. خداوندا، سپاسگزارم :)

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۰۴ ، ۲۱:۱۸
نـــرگــــس

دوست دارم صبح‌ها که چشمام رو باز میکنم...

اول برم نماز صبحم رو بخونم

دوم سی دقیقه ورزش کنم

سوم یه صبحانه خوب بخورم

چهارم بشینم یه گوشه، قرآنم رو بسته بذارم روی پام، صوت قرآن رو بذارم و همراه صوت، یک جزء قرآن بخونم. اما مثل مدیتیشن، توی ذهنم، جایگاه تمام آیات رو خط به خط تصور کنم و دنبال کنم

پنجم بچه‌ها رو راهی مدرسه کنم (اگر بعد از برنامه قرآن باشه عالیه)

ششم بنشینم پای لپتاپم و برنامه درس و پژوهش. سه ساعت متمرکز. 

و هیچ‌وقت هم نترسم که این توفیق استثناءا اون روز نصیبم شده.

بدونم که این روالِ زندگیمه و راحت به هم نمی‌خوره. تنوع باشه برای از ظهر به بعد...


پ.ن: به جای روتین، روال خیلی واژه بهتریه. نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت از واژه روتین خوشم نیومد.
پ.ن۲: با این کارها بیگانه نیستم ولی نظم مطلوبم رو ندارند متاسفانه.
۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۰۴ ، ۲۰:۳۹
نـــرگــــس

زن‌ها پر هستند از عشق. قدرت خلق زیبایی. نیروی آفرینش...

دیوهای دنیایِ دنی، از مشغولیت زن‌ها به کشف و خلق زیبایی، بیزارند. منزجرند. متنفرند.

من بعضی از زن‌ها رو می‌بینم که بدجوری زخمی‌اند، در حال خونریزی افتادند یه گوشه یا دیوهای پلید، با دشمن فرضی مشغولشون کردند تا تمام قوّتشون ته بکشه. خیلی از زن‌ها، هر روز یه دیو سیاهِ بدترکیب داره می‌لوله تو زندگی شون ولی اونا متوجهش نمیشن. کم نیستند زن‌هایی که شیشه عمر دیوشون رو گرفتند دستشون و دارند ازش مراقبت می‌کنند. عجب میدانِ جنگی هست... می‌بینید؟

زن ها پیوسته در جنگ و پیکارند.

در نگاه من، مادری کردن، زیباترین جلوه آفرینش زن هست اما دیوهای دنیای مدرن، این فرصت‌ و عشق به زنانه زیستن رو از زن‌ها دزدیدند.

من خودم چقدر با این دیوها جنگیدم! هنوز دارم می‌جنگم. تا آخرین نفسم هم باید بجنگم.

اومدم اینجا بنویسم، یه دیوی هست که خیلی بیشتر از بقیه سراغم میاد و هلم میده تا بیافتم تهِ درّه‌های سیاه.

درّه‌هایِ عریض و عمیق و سیاهِ فراموشی. جایی که آدم یادش میره چقدر آرزو داشته برای خلق زیبایی. یادش میره زیر نور بودن و نور تاباندن چه حس و حالی داره.

دیوِ بدجنس، دزد رویا، رویا فروش، برو به جهنم.

من از برای خدا هستم. فقط پیش خودش بر می‌گردم.


۷ نظر موافقین ۸ مخالفین ۱ ۰۲ آبان ۰۴ ، ۱۶:۲۰
نـــرگــــس

باید مختصر بنویسم چون دوستان اعتراض داشتند چرا طولانی می‌نویسی :)

بریم برای مختصر:

یک. کمردردم خوب شد. چند تا حرکت ورزش اصلاحی انجام دادم. از چهارشنبه دارم هر روز یا شب انجام میدم.

دو. پنجشنبه و جمعه با حضرت پدر و دخترام رفتیم بروجرد. آقاجانم و مامان‌زهرا و خاله و عمو و عارفه جانم و نازنین جون و ... دیدیم. نفسی چاق کردیم و مامان رو زدیم زیر بغلمون و دِ برو که رفتیم.

سه. شنبه یکشنبه دانشگاه و کارهای تل‌انبار شده. کل هفته باید متمرکز باشم روی مطالعه و پژوهش. آیا می‌شود؟

چهار. باید به خانم دکتر پیپر میدادم که موفق نشدم. حالا دارم روی موضوعاتش فکر می‌کنم. وقتی داشتم با خانم دکتر از خنگی‌هام و سر و کله زدن‌هام با تاریخ می‌گفتم، می‌خندید. گفت: خیلی خوبی تو. دوست دارم بغلت کنم :) و ایشون من رو بغل کرد! باید اعتراف کنم هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم انقدر ارتباط صمیمی‌ای با یکی از اساتیدم پیدا کنم. البته البته که خانم دکترِ روز شنبه هم واقعا بی‌نظیره. اگر این دو استادِ خانم نبودند، تحمل ترم آخر چقدر سخت می‌شد!

پنج. دوشنبه صبح که امروز بود. ساعت ۹ رفتیم مدرسه دخترا با لیلا. جلسه اعضای انجمن اولیا و مربیان. آخه در انتخابات رای آوردم :) امروز توضیحات رو بهمون دادند. تقسیم مسئولیت شد. من کتابخونه رو انتخاب کردم و از همون ساعت کارم شروع شد.

دوشنبه و سه شنبه باید برم کتابخونه و بچه‌ها کلاس به کلاس در زنگ‌ها میان و کتاب تحویل میدن و میگیرن. لیلا هم پیشمه و واسه خودش اینور اونور میره. یقینا بهتر از خوابیدن تو خونه است. عشقِ قدیمی من هم که بودن در کتابخونه است. مصطفی میگه کتابخون‌ترین آدم این منطقه رو کردند کتابدار. البته من آدم‌های کتابخون‌تر از خودم سراغ دارم در همین حوالی. ایشون لطف دارند.

در اولین مواجهه، قبل از باز کردن در کتابخونه، یکی از دخترا هنوز ندیده و نشناخته، به من گفت: خانوم شما چقدر مهربون و خوشگلید!

شش. با دخترا برگشتیم خونه. نماز خوندیم. ناهار رو خوردیم سریع. رفتیم کلاس قرآن. مامانم هم اومد. به نوبت، اول کلاس زینب بود، بعد فاطمه‌زهرا، بعد پرسش از من. این وسط لیلا هم رفت بغل استاد و براش سوره توحید خوند. تازه امتیاز هم گرفت. منم گرفتم :) گفتم خانم فلانی به منم کارت امتیاز بده می‌خوام بدم به لیلا. بچه‌ام غصه می‌خوره امتیاز نمی‌گیره. استاد هم میخندید می‌گفت: همچین میگه بچه‌ام بچه‌ام... راست میگه! من از کِی انقدر مامان شدم!؟

استاد خیلی هوای منو داره. جلسه قبل گفت: ما شما رو سخت به دست آوردیم. راست میگه! یادتونه یه ماه پیش چیا در مورد کلاسش نوشتم؟ اُف بر من! مدام میگه: می‌خوام لای پر قو باشی. اصلا به خودت فشار نیار. آروم آروم. ببین من کلاس رو واسه خاطر شما ساکت کردم :) استاد بانمکی هست. سه چهار سال از من کوچیکتره. انگار که آبجی‌ام باشه ولی بازم برام مثل یه استاده. خیلی دارم ازش یاد می‌گیرم.

هفت. دخترا رو بعدش بردم سینما. من کلاس آنلاین هوش مصنوعی داشتم. با حضرت پدر در این کلاس شرکت کردم. تو اسکای روم، فامیلی‌هامون که شبیه همه، بامزه است. تو پردیس سینمایی من نشستم تو نمازخونه. دخترا خودشون رفتند خوراکی خریدند. دوستانمون رسیدند رفتند بلیت خریدند و با هم داخل سالن شدند. من کلاسم تموم شد. یه ذره تو همون نمازخونه ورزش کردم. برای مقاله‌هام مطالعه کردم. بعدش هم رفتم یک کارامل ماکیاتو زدم تو رگ و تمام! شام هم رفتیم خونه مادرشوهر :) هرچند مادرم هم شام دعوتمون کرده بود ولی چون زودتر به اینور قول داده بودیم، رفتیم همونجا.

هشت. باید از ماجراهای مدرسه بنویسم. اینکه چی شد مسئولیت به این وقت‌گیری رو قبول کردم. البته ظاهرش اینه که قراره وقتم رو بگیره. ولی باورم اینه که پر از برکته برام. خانم شریعتمدار فعال بین الملل یه بار در یک نشست مجازی از مادر شهید مغنیه گفت. اینکه با جلساتی که برای پسرش و دوستانِ پسرش می‌گرفت و براشون خوراکی و ... تهیه می‌کرد، بهشون جهت داد و بهترین فرماندهان حزب الله در این جمع تربیت شدند. خدا میدونه مادری و مادرانگی چه ظرفیت‌هایی داره...

نُه. امروز در جلسه انجمن، مسئول پرورشی و مدیر برامون حرف زدند. از بچه‌ای گفتند که در مدرسه ضعف کرد و اورژانس اومد و فهمیدند دیابت داره. زنگ زدند به مادرش، به پدرشون، هر دو گفتند نمیاییم. کار داریم. مادربزرگش اومد و گفت: حقشه! هیچی نمی‌خوره. بچه ناشتا بود انگار. بچه‌هایی که هیچی نمی‌خورند و هیچی نمیارن زیادند. بغض گلوم رو می‌گیره بهش فکر می‌کنم. مدیر مدرسه کانکس خریده بوفه بزنه. خدا خیرش بده. از دوقلوهایی گفتند که مادر و پدرشون جدا شده بودند و پیش پدرشون بودند. از تعطیلی مدرسه تا شب که باباشون بیاد، با گوشی سرگرم بودند. نه غذایی، نه نظافتی، نه هیچی. دلِ آدم می‌تّرکه. و ما انجمنی‌ها باید حواسمون باشه، بچه‌هامون رو بغل نکنیم تا دل بچه‌ای نشکنه. من از امروز دارم به صبح به صبح لقمه گرفتن‌هام برای دخترا فکر می‌کنم. چه کار مهمی هست. چقدر باید به خودم افتخار کنم. چقدر باید قدرِ این زندگی رو دونست. حالا چقدر شاکرم؟

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۴ ، ۲۳:۵۳
نـــرگــــس

دیشب در جمعی بودیم. دیر شده بود. همسرم رو صدا زدم بریم. گفت: بذار جمله محمدآقا تموم بشه.

رفتم برگشتم دیدم هنوز دارند ادامه میدن. گفتم: عزیزم بسه! ما میاییم پیش دوستات بلکه مغزت استراحت کنه، همش کار! کار! کار! همینه همش خسته‌ای.

گفت: محمدآقا اتفاقا داره میگه زود برگرد خونه. وگرنه شهید نمیشی.

گفتم: نه آقای فلانی! همینجور که ۱۲ شب، یک شب، دو شب میاد بهتره، چون من خیالم راحته اینجوری شهید نمیشه :)

می‌خندند.


تو راه برگشت بهش میگم: همین پروژه رو به صورت پیمانکاری و آزاد دست می‌گرفتی، یک میلیارد میتونستی بگیری. حدودا در میاد ماهی ۱۰۰ میلیون حقوق. بقیه سال رو هم لنگت رو می‌اندازی رو اون لنگ و استراحت می‌کنی.

میگه: آخه من دوست ندارم. مرده و کارش.

میگم: خب برو مسجد بگیر. نماز برو.

می‌خندیم به این ایده‌های مضحک من :)))


دیروز دراز کشیده بودم و فیلم می‌دیدم که پا نشم کار کنم. بلکه استراحت کنم یه کم.

داشتم فکر می‌کردم، خدایا آخه این انصافه؟ من چی از این بازیگرای سر تا پا عمل کم دارم؟ فقط به حرف تو گوش دادم، از حجاب و احکام و ... گرفته تا ازدواج و بچه آوردن. بعد حالا اینا ده سال هم از من بزرگترن ولی من الان تو سی سالگی اینقدر درد دارم. چرا؟ چون نمی‌تونم برم باشگاه. آخه این چه عدالتی هست؟ چرا دنیا اینجوریه؟

امروز صبح خدا جوابم رو داد. دیدم مامان و بابا در گروه فامیلی، یه ویدئو گذاشتند از یه آقایی که چند تا حرکت اصلاحی ساده یاد میده برای درمان دیسک گردن و کمر. انجام دادم. کلا ۲۰ دقیقه وقت برد. در کمال ناباوری عضلاتم گرم شدند و دردهام از بین رفت. تازه من اصلا نشانه‌های دیسک ندارم فقط از بدنم زیاد کار کشیدم. تصمیم گرفتم، با خودم عهد کنم که هر روز این حرکات رو انجام بدم. گوش شیطون کر.


یکی از دوستام برام‌ گفت: به شوهرم گفتم وقتی صالحه هنوز خونه قبلیش بود و بهم می‌گفت از خونه‌ام بدم میاد و دوست ندارم تمیزش کنم و دوست ندارم توش مهمون دعوت کنم، نمی‌فهمیدم چی میگه. ولی الان با تمام وجود درکش می‌کنم.

گفتم: عزیزم درست میشه، تو هم خونه‌ات رو عوض می‌کنی...

گفت: این خونه هم خوبی‌های خودش رو داره ولی...

تاییدش کردم و شروع کردم از خوبی‌های خونه قبلیمون تعریف کردن. قاه قاه می‌خندیدیم. مزیت‌های بامزه‌ای بود. مثل اینکه آشپزخونه اش چون اپن نبود، اصلا لازم نبود مرتبش کنم، چون کف خونه موکت بود، آشغال‌ها مثل وقتی روی سرامیک هستند خودشون رو نشون نمی‌دادند و  ... :)


گرچه بیشتر دوستان مجازی اینجا رو می‌خونند، ولی گهگاه، دوستانم یا بعضی از اقوام رو که حضوری می‌بینم، براشون بعضی مطالب اینجا رو تعریف میکنم. چند ماه پیش که مطلب حل کردن معمای زندگی رو نوشتم، برای یکی از دوستانم هم توضیحش دادم. پریروز بهم پیام داد:

سلام نرگس جانم. خیلی دوستت دارم. امروز یکی از پیچیده‌ترین معماهای زندگیم رو رمزگشایی کردم و خیلی یادت کردم. ... خیلی یادت می‌کنم و خیلی درس‌ها ازت یاد گرفتم. دوستت دارم.

صبح زود بود که پیام داد. من انقدر درد داشتم که نتونستم پیام بدم. عصر اون روز دوباره خوندمش و اشک توی چشمام جمع شد... دلم هم براش تنگ شده بود... خدا رو شکر برای دوستی هامون.

پ.ن: چند وقت پیش‌ها هم یکی از بچه‌های مجازی که وبلاگ نداشت، پیام خصوصی داد و خبر بارداریش رو داد. خیلی خوشحال شدم فقط حیف نمی‌تونستم بهش جواب بدم. الهی به سلامتی به دنیا بیاد و نور چشم مامان‌باباش بشه :)

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۲ ۲۴ مهر ۰۴ ، ۱۷:۰۱
نـــرگــــس

من اصلا عادت ندارم همسرم بره تو غار خودش. قبلا‌ها وقتی ساکت میشد همیشه می‌پرسیدم: به چی فکر می‌کنی؟
ولی دیشب و پریشب انقدر خسته و دردآلود بودم، نپرسیدم.
ساعت ۱۱ شب نشست پشت میز آشپزخونه و شروع کرد به تخمه شکستن تو اون سکوت غنیمتی.
داشتم سووشون سیمین رو می‌خوندم. یه مدت تحمل کردم. دست آخر تحملم تموم شد، گفتم: میشه تخمه نشکنی؟
شاکی گفت: یه تخمه هم نمی‌تونیم تو این خونه بشکونیم؟
گفتم: نه! تو این خونه هیچ‌کار نمیشه کرد.
فردا شبش هم که به ماجرای قصه غصه‌های دختر ارشد گذشت. بعد همسر به مادرش زنگ زد و قربون صدقه‌اش رفت. بعد که اومد بخوابه، یه سوال ازش پرسیدم، جوابم رو با تاخیر داد. دلگیر شدم. داشت ویس می‌داد به اعضای تیمش، انقدر محترمانه و مهربون. آدم‌ها همیشه دیواری کوتاه‌تر از دیوار عزیزانشون پیدا نمی‌کنند. قصد داشتم بخوابم ولی دیدم چرا بهش نگم که رفتارش عادلانه‌ نیست؟
گفتم ولی هر دو خسته‌تر از این بودیم که ادامه بدیم.
اونم پاشد لباس پوشید و رفت خریدهای آخرشبی رو انجام بده. گرچه این عادت همیشگیش بود اما من تصور کردم که معتاد شده! :/ با خودم گفتم لابد کارش سنگین شده؛ معتاد یه چیزی هم شده که دوام بیاره.
اما امروز ساعت دو ظهر زنگ زد. صداش شنگول بود. از همه چیز عذرخواهی کرد و گفت که در همه زمینه‌ها حق با من بوده و هست!
پرسیدم چرا اینجوری می‌کردی؟
گفت یه دعوای حسابی با رئیسم کرده بودم و نزدیک بود استعفا بدم.
و امروز کیفش کوک بود چون رئیس به نفع همسرم عقب‌نشینی کرده بود.
خدا رو شکر چون اگر خودش با رئیسش دعوا نمی‌کرد؛ من اگر رئیس رو می‌دیدم، صدی نود باهاش دعوام میشد. القصه این استرس از دست دادن شغل انگار برای همه مردها جدی هست. خیلی هم جدی...

بعد از این ماجرا اولین فکری که به ذهنم زد این بود که کی برام دعا کرده که قضیه ختم به خیر شد. حتی کمردردم هم بهتر شده!
الان زبانم الکن از شکر خدا و تشکر از شمایی هست که تو دلت گفتی: خدایا مشکل این بنده خدا رو حل کن.
ممنونم ازتون. خدا برای همتون بخواد و بسازه... دنیا و آخرت 💗

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۰۴ ، ۱۵:۱۹
نـــرگــــس

خدا به آدم‌ها نعمت زیاد میده. خیلی بیشتر از استحقاقشون. و آدم‌ها هرگز به اندازه نعمت‌هاشون کار نمی‌کنند. همیشه غم و غصه و غرغرهاشون به راهه.

در مورد من هم، مثل همه بنده‌هاش، خدا کم بهم نعمت نداده. خیلی بیشتر از استحقاقم. حالا می‌خوام بنویسم و تهش غرنوشت میشه.


سه‌شنبه که ماجرای باز کردن لوله‌های زیر سینک (یا همون سیفون سینک) پیش اومد، باید می‌نوشتم... همون شب، خودم از ساعت ۱۲ و نیم تا ۲ و نیم بستمش. همسر ساعت ۱۱ رسیده بود خونه. تا من بچه‌ها رو بخوابونم، خوابش برده بود. منم وسوسه شدم برم ببندمش چون مطمئن بودم همسر که حالاحالاها وقت نداره، آشپزخونه‌ام تا کی قراره ترکیده بمونه؟ یه ویدئو آموزشی دیدم و دست به کار شدم. اما پیچِ توخالیِ سینک، هرز شده بود. با بدبختی از دربازکن استفاده کردم و پیچ یکی از سینک‌ها رو باز کردم. اما سرِ دومی، هرچقدر تلاش کردم، نشد. دورِ پیچ رو کثافت خالص گرفته بود و پلاستیک پایینش سائیده شده بود. شر شر عرق می‌ریختم. استرس هم گرفتم که حالا این همه ظرف نشسته، صبح هم مصطفی اینجور ببینه، دعوام می‌کنه. از ته دلم به تنها کسی که می‌تونستم ازش کمک بخوام، متوسل شدم. گفتم یا صاحب الزمان کمکم کن. شوهرم دعوام می‌کنه...

یه ذره دیگه تلاش کردم و نشد. یهو به ذهنم زد یا بهتره بگم بهم الهام شد که پلاستیکش رو از پایین رو قطع کنم. چاقوی محکمی رو روی شعله گاز داغ کردم و شروع کردم به بریدن. بعد از مدتی تلاش، بالاخره باز شد. کمی تمیز کردم و لوله‌های کثیف رو ریختم توی یه پلاستیک بزرگ و سیفون جدید و تمیز رو نصب کردم. ظرف‌ها رو شستم و همه وسایل رو برگردوندم سر جاشون و آشغال‌ها رو گذاشتم دم در.

همسر که صبح پاشد و آشغال‌ها رو دید، قهر کرد و به چای و کیک گردو کاکائویی که درست کرده بود لب نزد و اسنپ گرفت و رفت. چقدر پیامکی و تلفنی باهاش صحبت کردم. حرف حسابش این بود که به غرورش برخورده. خب من چه خاکی تو سرم بریزم؟ چند وقته اوضاع همینه. از پنج صبح میره تا ۱۰ و ۱۱شب. من باید برای بچه‌ها هم مادر باشم هم پدر. می‌تونم؟ دارم تلاشم رو می‌کنم.

پنج‌شنبه و جمعه هم مصطفی سر کار بود. مامانم جمعه رفت بروجرد. همیشه قرار من و مصطفی این بود که اگر مامان نبود، ایشون لیلا رو ببره سر کار تا من بعد کلاس‌هام بیام سراغش و سریع برگردم خونه. من دانشگاه تهران، همسر میدان ولیعصر. راهکار خوبی بود. ولی جمعه عصر، همسر زد زیرش. گفت نمی‌تونم و کارم زیاده. عزا گرفتم. بخت باهام یار بود که استاد ساعت ۱۰ تا ۱۲ گفت کلاسش تشکیل نمیشه. برای همین معقول شد که من لیلا رو ۸ تا ۱۰ ببرم دانشکده. مخصوصا که استادمون خانم دکتر بود که خودش ۴ تا دختر داره.

صبح پاشدم و شروع کردم به ردیف کردن کارهای اون دو تا دختر مدرسه‌ای. برای همه لقمه گرفتم و گذاشتم توی کیف‌ها. روپوش زینب رو تنش کردم و موهاش رو بستم و کیفش رو چیدم. همسر لباس قشنگی تن لیلا کرد و خودش هم روسری محکم زیر گلوش گره زد. بعد من و همسر و لیلا، زودتر از دخترا از خونه زدیم بیرون و با ماشین راهی مسیر طرح ترافیک شدیم. طرح هم ناجوانمردانه گرون شده اما هیچ راه حل دیگه‌ای نداشتیم وگرنه من دیر می‌رسیدم. لیلا هم سر کلاس خوابید و بعد از کلاس، من و لیلا با ماشین که همسر گذاشته بود برامون برگشتیم سمت خونه.

همین که برگشتیم، کمردرد شدیدی گرفتم. سر راه، کلیدهای خونه رو دادم کلیدسازی که دو سری بزنه. یکی برای بچه‌ها و یکی برای مامانم. توی خونه، بازم عزادار فردا بودم. حالا کی می‌تونه کمکم کنه؟ هی سبک سنگین می‌کردم و گزینه‌هایی که می‌تونستم روشون حساب کنم رو ردیف می‌کردم. ملاحظات و متغیرهای مختلفی رو باید در نظر می‌گرفتم. مستاصل بودم. دوباره توسل کردم به امام زمان. تو این جور مواقع هیچ فاصله‌ای بین خودم و امام نمیبینم. آخرش به دو تا از دوستام زنگ زدم. یکیشون گفت اون ساعت نیست و کار داره ولی اگر کارش کنسل شد، تا شب بهم خبر میده. دومی رو چندبار گرفتم تا آخرش خودش زنگ زد. وقتی گفت میاد، انگار خون توی رگ‌هام شروع به حرکت کرد. یه نفس راحت کشیدم. مخصوصا که دوستم قرار شد بیاد خونه‌مون و دیگه مجبور نبودم بچه‌ها رو جا به جا کنم. شروع کردم به آشپزی. غذای شام و ناهار فردا رو هم پختم. در حالی که برای فرداش هم ارائه داشتم و هم پیپر (تحقیق کلاسی). تا ساعت ۱۲ و نیم که مشق‌هام تموم شد با درد و گرفتگی کمر مشغول بودم.

فرداش سر کلاس دکتر، انقدر کمرم درد می‌کرد که توی چهره‌ام مشخص بود. نمی‌دونم دکتر به قیافه داغون من رحمش اومد یا اینکه دو تا موضوع برای مقاله بهش ارائه داده بودم؟ با یکی از موضوع‌ها موافقت کرد و آخر کلاس یه ذره دوستانه‌تر صحبت کرد. نه مثل همیشه خشن. آخه چرا فقط با من؟ سر کلاسی که پیپر باید می‌دادیم متوجه شدم که پیپرم رو خوب آماده نکردم. خب معلومه! دقیقه نودی مگه کار درمیاد؟

برگشتم خونه. بازم کمرم درد می‌کرد. خدا رو شکر... چهره ناز دوستم بهم آرامش میداد. همین که بچه‌ام باهاش راحته، توی فضای تربیتی من و دخترا دخالت نمی‌کنه، وقتی خسته کوفته برگشتم بهم امر و نهی نمی‌کنه. با همدیگه حرف مشترک داریم، همین کافیه. حتی دست به خونه زندگیم نزد، معذبم نکرد... دوست همینه... کاش منم دوست خوبی باشم برای دوستام.

بعد از ناهار، چای دم کردم، فاطمه‌زهرا غر می‌زد که باهام بازی نمی‌کنی. با رفیقم و بچه‌ها، پنج نفره، یک ساعت و نیم جالیز بازی کردیم. من کوکی پختم و بعد از بازی، چای و کوکی خوردیم جاتون خالی. یه ذره با دوستم گپ زدیم و حدود ساعت پنج عصر خداحافظی کرد و رفت. بچه‌ها کارهاشون رو زود کردند و شامشون رو دادم و خوابیدند. مصطفی که اومد، اونا خواب بودند. اما حال همسر یه جور بدی بود. گرفته بود. تو غار خودش بود.

اینا رو چرا دارم با جزئیات میگم؟ چون دوشنبه ناگهان ورق برگشت. بعد از کلاس قرآن، فاطمه زهرا و زینب و لیلا، هر کدوم به نوبت، یک فصل گریه کردند. هر کدوم به یک بهانه واهی. آدم تا مادر نشده نمی‌دونه چقدر تحمل داره. تحمل کردم اما مستهلک شدم. می‌دونستم سطل مهربانی (اشاره به یکی از کتاب‌های نشر مهرسا دارم) دخترام خالی شده. اینا محبت پدر می‌خواستند. زور من به پر کردن سطل اینا نمی‌رسید. من یه سطل داشتم. باید هم به فکر خودم بودم و هم دخترام و هم حتی همسر که توی غار خودش بود.

اون روز برگشتنی از کلاس قرآن، لیلا برای اینکه روسری‌اش رو با گیره‌ای که از روی زمین کلاس پیدا کرده بود، نبستم، قشقرق به پا کرد و تا خودِ خونه که صد قدم دویست قدمی بود، گریه کرد. تو اون لحظات به آسمون نگاه کردم و دیدم از ابرهای نرم و پنبه‌ای آبی صورتی، رشته‌هایی به سمت بالا کشیده شده. کانه از ابرها دود بلند شده بود. انگار تصویر مغز من بود. بعد فاطمه‌زهرا و دوستش رفتند پارک سر کوچه و زینب داد و هوار کرد که چرا برای من صبر نکرد. سریع چادر سر کردم و رفتیم پارک. هرچقدر گشتیم پیداشون نکردیم. زینب بلند بلند گریه می‌کرد. قربون صدقه‌اش می‌رفتم ولی آتیش قلبش فروکش نمی‌کرد. نعره می‌کشید آبجی اصلا منو دوست نداره. من اصلا خوش گذشتونی ندارم. بعد از نیم ساعت که یک بند گریه کرد و ما در حال جوریدن پارک بودیم، بالاخره پیداشون کردیم. بعد نوبت فاطمه‌زهرا بود که هنوز به من فرصت نداده بود حرف بزنم، شروع کرد به دعوا و ناراحتی که چرا اینو آوردی و به من چه و تقصیر من نیست که این گریه می‌کنه و منم می‌خوام برای خودم پیش دوستام باشم. حتی نذاشت من حرف بزنم.

تا آخر شب داستان ادامه داشت. تلفن زد به باباش و با گریه دل اونو ریش کرد. همسر هم پیامک داد و کلی منو دعوا کرد. می‌گفتم چرا یه طرفه به قاضی میری؟ صبر کن قضایا رو بشنو، بعد. ولی ول کن نبود. تمام تصوراتش رو ریخت روی دایره و حرف‌های منم باور نمی‌کرد. بیچاره من! وقتی رسید خونه و حرف‌های دخترش رو شنید و گذاشت کنار حرف‌های من و فاطمه‌زهرا هم خوابید، دیگه چیزی به من نگفت اما بازم رفت تو غار خودش. منم سعی کردم درش بیارم ولی بی‌فایده است. فشار کاریش زیاده. از دست من کاری بر نمیاد جز اینکه با دردهای خودم تنهایی بسازم.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۲۳ مهر ۰۴ ، ۰۸:۵۲
نـــرگــــس

امشب داشتم فکر می‌کردم چرا آخه این همه کار! چرا به صفر نمیرسند هیچ، همدیگه رو می‌زایند کارها!!

امروز مامانم اومد خونه‌مون و اون بازه کوتاهی که برای استراحت در نظر داشتم رو، کار جدید شروع کرد. قضیه این بود که من رفتم جارو کنم خونه رو. مامانم شروع کرد به شستن ظرفا. بعد دید سینک گرفته، اتصالاتش رو باز کرد... (حالا چند ماه پیش تمیزش کردیم! ولی ده ساله که عوض نشده! برای همین اوضاعش خیطه!)

من خون خونم رو می‌خورد. ولی به روی مامان اصلا نیاوردم. واقعا خسته بودم ولی مجبور شدم یه نیم ساعت بیشتر، توی حموم لوله بشورم. 

آخرش هم درست نشد. سینک چکه می‌کرد. البته از مامان کلی تشکر کردم. اصلا مامان قضیه چکه رو نفهمید چون اندازه من دقت نمی‌کنه. 

دیگه شب رفتم از مغازه لوله اتصالات یه پک جدید خریدم. مجموعا یک میلیون ناقابل که البته برای سینک روشویی دستشویی هم خریدم.

مامانم تزش اینه که: من یه کاری رو شروع می‌کنم. بقیه مجبور میشن تمومش کنند.

بعدش هم می‌گفت: من و تو، تیم خوبی میشیم.

نه ممنون مامان. من نمی‌خوام باهات تیم شم 😭

خلاصه یه مدته ذهنم درگیر اینه که چه کنم. هر روزی هم که برنامه‌ام مطالعه و استراحته؛ گند می‌خوره به اون روز. 

دلم گریه می‌خواد.

یهو این رو در یک کانال دیدم، یه نفر کامنت داده بود:

سلام منم وقتی کارام زیاده از تسبیحات حضرت زهرا (البته بصورت برعکس یعنی اول ذکر سبحان الله بعد الحمدلله بعد الله اکبر) ،و ۷ تا ذکر بسم الله الرحمن الرحیم لا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم، و یک آیه الکرسی کمک میگیرم ،هر وقت این ذکرها رو گفتم یا زمانم برکت پیدا کرده که بتونم کارامو تموم کنم یا خدا نیروی کمکی بطور ناباورانه برام فرستاده.

و همچنین اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان 💚

خلاصه الان دارم به حکمت این فکر می‌کنم که شاید واسه همین هیچ کمکی‌ای برام جور نمیشه. لابد من در مرحله قبل از فضه‌دار شدن هستم 🤣

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۴ ، ۰۰:۲۳
نـــرگــــس

حال ندارید، بخش دوم مطلب رو بخونید :)


کم پیدا شدم چون گوشی موبایلم خراب شده. بدون اینکه من گوشه بالا سمت راست گوشی رو لمس کنم، کلیک می‌خوره. و صفحه‌ام مدام پرش داره. در نتیجه نمی‌تونم راحت بیام و به کامنت‌ها جواب بدم یا مطلب بنویسم. الانم با ‌لپتاپ دارم می‌نویسم، در حالی که خسته‌ی یک روز بسیار پرکارم.

برادرزاده‌ام، پسر خیلی جدی و شیرین و باحالیه. یک روز دیرتر از لیلا به دنیا اومد. هر دو شون الان ۴ سالشونه. وقتی باباش سر کار باشه، ازش بپرسیم بابات کجاست، میگه: بابام سگِ کاره. عاشقشم یعنی.

سگِ کار، حکایت منه. سگِ کارم. از صبح پاشدم مشغولِ یِ‌گیر کردن هونه زِنِگی‌یم (مشغول رتق و فتق امور خونه زندگیم) صبحانه و تغذیه بچه‌ها و شستن لباسا و... . زینب هم مریض بود و نرفته بود. ولی ظهر بردمش مدرسه که زنگ آخر سر کلاس باشه. برگشتم تند تند حلوا عربی درست کردم که ببریم کلاس قرآن فاطمه‌زهرا. بعد از کلاس قرآن هم به زور، یکی از دوستام رو آوردم خونه‌مون. به صرف چای و شربت و میوه. دوستم بدجوری با واقعیت خونه‌داری من روبرو شد. خونه ترکیده! و من تند تند مشغول جمع و جور کردن شدم. البته افتضاح و ناجور نبود. برای همین بهش گفتم بیا، با اینکه اولین بار بود میومد خونه‌مون. خیلی باهم ندار تشریف داریم. بهم میگفت: خونه‌ات خیلی وایب خوبی داره. عاشق کتابخونه‌مون شده بود...

وقتی دوستم رفت، من بخشی از ظرفا رو شستم و به ته سینک نرسیدم. یهو دنگم گرفت که رویه‌های کوسن‌ها رو بشورم. از اونجا که الیاف کوسن‌ها هم آستر نداشت (یعنی در یک پارچه دیگه نبود، مستقیم پارچه اصلی مبل رویه‌شون بود) چرخ خیاطی رو از کمد بیرون کشیدم و مشغول دوختن آستر برای کوسن‌ها شدم. بعدم انداختم تو ماشین تا آخر شب برگردونم‌شون به تنظیم کارخونه. زینب هم از صبح، وسایل و قابلمه و ظرف و ظروف خاله‌بازی، کارت‌های خنگولک‌ها، مهره‌های شطرنج، هزار مدل عروسک و پازل و جی‌جی‌وی‌جی وسط خونه انداخته بود. البته با مشارکت لیلا خانوم. از خودشونم کار کشیدم تا یه ذره خونه جمع بشه. خودم که کمرم دو نصف شد.

و فکر نکنید که این اوضاع یک امروز من بوده و هست. خیر! نهضت ادامه داره. مطلب ثبت شده در ۱۰ مهر همینا رو میگه دیگه. اصلا چرا من انقدر تکراری دارم می‌نویسم؟


بذارید یه چیزای جدیدی از دانشگاه براتون بگم. چطوره؟

عاقا ما مثلا رشته‌مون مدرسی معارف انقلاب اسلامی هست. این کلمه معارف هم به شدت روی مخ هست. چرا؟ چون هِچ خبری از معارف در دانشکده ما نیست :)

استاد درس سیاست‌خارجی ج.ا.ا ما، که ترم قبل باهاش روش‌شناسی داشتیم، خیلی آدم جلبی هست. دقیقا جلسه آخر ترمِ قبل، یعنی چند روز قبل از حمله اسرائیل، با یه حدت و اطمینانی داشت به ما می‌گفت که وقت مذاکره است و ما باید در وقت درست مذاکره می‌کردیم و نکردیم و از این چرندیات. در حالی که ده سال کشور معطل چک بلامحل برجام مونده، هنوز باور به مذاکره داشت ایشون. اونم مثلا در حالی که جناب دکتر، نظریه رئالیستی رو یکی از نظریات خوب روابط بین‌الملل و سیاست‌خارجی می‌دونه. جالب نیست؟ از نظر من مشکوکه. ولی ایشون باهوشه. میدونید چرا؟ چون بِ بسم‌الله جلسه اول ترم رو گفته نگفته، گفت بعد از جنگ، من فهمیدم یه سری از پیش‌فرض‌هام در مورد اسرائیل غلط بوده. اعترافی که پشیزی ارزش نداشت از نظر من چون بعد از سخنرانی اول مهر حضرت آقا بود. این جلسه (جلسه دوم ترم) گفت: یکی از بچه‌ها می‌خواست عنوان پایان‌نامه تصویب کنه در مورد وقایع پس از ۷ اکتبر، اولش می‌خواست بذاره پس از طوفان‌الاقصی... من محکم ایستادم و با خانم دکتر فلانی (مشاور پایان‌نامه من) مخالفت کردم و گفتم که انقدر با اطمینان نگید طوفان‌الاقصی! :/

چرا؟ چون آقای دکتر حدس می‌زنند کلِ ماجرا، یک رکبی بوده که اسرائیل به غزه زده و نفوذی‌های خودشون در حماس، این عملیات رو پی‌ریزی کرده‌اند. البته دکتر به این مساله تصریح نکردااا! ولی در اصل بدجوری به این قضیه باور داره و خودش هم این قضیه رو کرده تو مخِ رفیقاش. یه موضوع تحقیق بهش پیشنهاد دادم ترم پیش، واژه شهادت رو تبدیل کرد به کشتار. اصلا حالم بد شد. و کار رو به شکل افتضاحی بهش تحویل دادم و نمره‌ام شد ۱۶. فدا سرم.

 اما رفیق فابِ دکتر که استاد مدعوِ روز شنبه است، عجیب بود! اصلا تعجب آوره که ایشون با این حجم از آپدیت نبودن و داغون بودن از نظر علمی، چطور استاد درس جنبش‌های معاصر شده؟ یکی باید به شبهات ایشون پاسخ بده که این جلسه، من این کار رو کردم. البته نه همه شبهاتش که خدای ناکرده بهش برنخوره. معلومه که با پارتی جناب دکتر (همون استاد روش شناسی و سیاست‌خارجی) دعوت میشه به دانشکده دیگه! همون شبهه طوفان الاقصی رو ایشون هم داشت. و بدتر اینکه وای! شهید سنوار رو چطوری زیر سوال برد و گفت من نمی‌تونم باور کنم یه تراشه‌ای چیزی توی بدنش کار نذاشته باشند، یا مثلا سنوار رو از نظر گرایشات عقیدتی تحت تاثیر نذاشته باشند اسرائیلی‌ها. بعد هم با ژست اپوزیسیون می‌گفت که به سلامتی حماس هم که تسلیم شد! :| سواد... دریغ از سواد سیاسی. به خدا موندم که چطوری اینا استاد دانشگاه شدن؟ کجا به اینا کار دادن؟ بعد می‌گفت که همه‌ی دنیا شده تظاهرات برای غزه، فقط مردم ایران ساکتند. آخه حق هم دارند! خسته شدند دیگه!! که دیگه من سکوت نکردم و آیه قرآن براش دلیل آوردم و البته در مورد همه چرندیاتش به جز قرآن هم دلایل و شواهد زیاد بود ولی اون دلایل رو سرش بحث می‌کنند و بازم زیر سوال می‌برند، برای همین چون حوصله بحث ندارم، دست می‌ذارم روی اعتقاداتشون تا بگم اگر ادامه بدید یعنی حرف خدا رو زیر سوال بردید :) ولی برام مثل روز روشنه که ایشون ساده لوحه و اون یکی آقای دکتر، جلب. جناب دکتر هیچ‌وقت نمی‌ذاره کار به جایی برسه که بتونید مچ‌ش رو بی‌چون و چرا بگیرید. *****.

خانم دکتر (همون استاد مشاورم) میگفتند سر کلاس انقلاب بچه‌های کارشناسی، یکی از بچه‌ها با وقاحت تمام پا شد گفت: اصلا اسرائیل حق داره فلسطینی‌ها رو بکشه چون زور داره دیگه. این بچهِ نیچه‌تر از نیچه، باعث شد فشار خانم دکتر بیافته و بچه‌های کلاس براشون آب قند میارن. فقط نمیدونم من چطور دارم چرندیات این دو تا رفیق فاب رو هر هفته تحمل می‌کنم. خب واقعا داره بهم سخت می‌گذره. بدجوری. دپِ دِپم. حالا فکر کنم کلاس قرآن دوشنبه بتونه من رو سرِپا کنه که فعلا سر از پا نمی‌شناسم براش چون قراره منم قرآن‌هامو مرور کنم. استادمون خیلی عشقه. خدا حفظش کنه.

خلاصه این اوضاع منه فعلا. حرف‌هایی که مثل بغض گلوی آدم رو می‌گیره. فقط دلم می‌خواد هفت خوان این دکترا تموم بشه تا بعد برم دنبال اهداف قشنگم. حیف که آدمی نیستم که بذارم وقت و سرمایه و انرژی‌ای که برای یه کاری گذاشتم، به فنا بره، وگرنه شاید اصلا تکلیف چیز دیگری بود.

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۶ مهر ۰۴ ، ۰۰:۰۹
نـــرگــــس

عنوان مطلب خیلی سنگینه و کار من رو سخت می‌کنه. اما موضوعی هست که من از ابتدای ازدواج خیلی بهش فکر کردم.

اولین پاسخی که به ذهنم رسید، این بود که:
حوزه فعالیت و عمل مادرشوهر و عروس شبیه هم هست. یعنی هر دو خانه. یک محیط بسته. فعالیت‌ها مشابه هم. هر کدوم یکی از کارها رو انجام بده، دیگری معاف میشه.
مثلا عروس غذا درست کنه، دیگه لازم نیست مادرشوهر غذا درست کنه. یکی جارو بزنه، دیگری دیگه لازم نیست. قدیم که عروس و مادرشوهر در یک خونه زندگی می‌کردند، الگوی تقسیم وظایف اجرا میشد. ولی الان، مادرشوهر دوست داره پسرش رو ببینه، دعوتش میکنه. خب عروس هم هست. عروس هم دست به سیاه سفید نمی‌زنه. مادرشوهر هم از صبح مشغول کار و خسته است. خب حتی اگر چیزی هم نگه، دلخور میشه از عروسی که می‌تونه ظرف بشوره و نمیشوره. می‌تونه چای بریزه و نمی‌ریزه‌. می‌تونه سفره بندازه و نمی‌اندازه.
از  اون طرف هم سیستم اندرونی بیرونی از بین رفته. عروس ممکنه مجبور باشه همه این کارها رو جلوی برادرشوهر و داماد خانواده انجام بده. عروس هم حق داره انجام نده. یا اینکه مساله عروس چیز دیگری هست. مثلا به شدت خسته است. خودش یکی دوتا سه تا بچه داره و روزهاست که کلافه است و مهمونی مادرشوهر رو یه تنفس کوتاه می‌بینه. یا مثلا غریب هست در اون شهر یا از شوهرش دلگیره و خلاصه یه چیزی مانع این میشه که از جاش بلند شه.
من باشم میگم عیب نداره، پسرا و دخترای خودم کمک بدن. از عروس و داماد خیلی نباید انتظار داشت. ولی هم تعداد فرزندان بسیاری خانواده‌ها کم هست و معمولا نمیشه. نیرو کم میاد و هم اینکه ذهن بسیاری از مادرشوهرها میگه: مردها رو بلند نکنید! خسته‌اند‌. (انگار هنوز در عصر چادرنشینی و ایلاتی هستیم. بله. مردها هم خسته هستند ولی مطلق هم نمیشه گفت کی خسته‌تره.)

خلاصه این از پاسخ اول.
پس وقتی حیطه عمل مادرشوهر و عروس یکی هست، فضای اصطلاک و درگیری زیاد میشه.
دومین پاسخی که به خودم دادم این بود:
خیلی وقت‌ها، مادرشوهرها، زحمات دختر و پسر خودشون رو می‌بینند، از رنج و فشار و مرارت دختر یا پسر خودشون خبر دارند اما از مشکلات عروس و داماد خبر ندارند و از قضا، براشون راحت‌تره که خودشون رو به بی‌خبری بزنند.
همیشه هم فکر می‌کنند، اونی که داره زندگی رو می‌چرخونه؛ دخترِ خودشونه؛ نه داماد. پسرِ خودشونه؛ نه عروس.
یعنی چی؟ مثلا میرن مهمونی خونه پسرشون. سفره رنگین انداخته میشه، می‌بینند عروس کیک درست کرده. ذهن مادرشوهر میگه: پسرم چقدر خرج کرده متریال خریده، پولِ آموزش داده تا عروس این رو درست کنه.
برنج و خورش میارن، میوه میارن، چای میارن، همش فکر می‌کنند دارن اسکناس‌های پسرشون رو میل می‌کنند.
نمیگم این داستانا عمومیت داره. ولی اینا هم هست و نمیشه انکار کرد و اتفاقا زاییده زیست‌جهان مادی‌گرای امروزی هست. (حالا بحث زیاده!... واقعا جا داشت در این مورد ساعت‌ها سخنرانی کنم!)
شاید پاسخ سوم (در راستای توضیحِ خود را به بی‌خبری زدن!):
در عصر حاضر، یه مشکلی که بسیار عمومیت داره و زن و مرد هم نداره اینه که آدم‌ها قدرت شنوایی ندارند. کر نیستند ولی کَراحساس هستند.
نه دردِ بچه‌ی خودشون رو می‌فهمند و نه دردِ بقیه آدم‌ها رو. بلد هم نیستند سکوت کنند و فقط بشنوند. راه حل ندن. نگن: اشکالی نداره! عیب نداره! درست میشه! همه همینجوری هستند! ما همه‌مون از این مشکلات داریم! مشکلات ما از شما بیشتره! و این چرت و پرت‌ها.
این اختلال وقتی میره تو فضای رابطه مادرشوهر و عروس، سم خالص رو تزریق می‌کنه در رابطه‌شون.
متاسفانه هیچ درمونی هم نداره. یعنی درمان داره ولی به درد این نمی‌خوره که عروس بره به مادرشوهرش بگه اینجورس نکن و اینجوری کن. یا حتی پسر بره به ننه‌اش تذکر بده.
من خودم وقتی با آدمِ کر مواجه میشم، معمولا دلم برای بیچارگیش می‌سوزه و سعی می‌کنم خیلی باهاشون صمیمی نشم.
یه چیزی که هست اینه که، آدمِ کر، از مسائل و مشکلات خودش میگه و انتظار شنیده‌شدن و همدردی و همدلی هم داره ولی خودش برای دیگران این کارها رو انجام نمیده.
و اینم باید گفت که چرخه معیوب وحشتناکی میسازه. یعنی یکبار که کسی شنیده نشه، بعدا حاضر نیست خودش برای اون آدم گوش بشه.

البته هستند مادرشوهر و عروس‌هایی که خیلی با هم اوکی هستند. حالا یا در یک فضای سالم با هم اوکی هستند یا در فضای سمی و تاکسیک.
من یه نشونه بگم از سالم بودن روابط؟
وقتی آدم‌ها به چشم‌های همدیگه خیره میشن، لبخند می‌زنند و احساس می‌کنند طرفِ مقابل رو دوست دارند.
اگر این حال رو نداشته باشند، یعنی حتی اگر فکر می‌کنند رابطه‌شون با خدا خیلی نزدیکه، اون رابطه چیزی جز سراب نیست.
فعلا همین.

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۴ ، ۱۲:۳۳
نـــرگــــس

امروز مهدی داداشم از پادگان اومده بود مرخصی تشویقی.
من بدون اینکه بدونم؛ از صبح به دلم افتاده بود پیراشکی گوشت درست کنم و مهمون دعوت کنم. یه جورایی می‌خواستم به افتخار همسر هم باشه که چهار روز پیش تولدش بود. ولی از قبل هم نیت داشتم درست کنم ببرم برای مهدی، وقتی پادگانه که خوشحالش کنم. که خدا اینجوری بهم حال داد.

بالاخره شب شد و مهمونی برقرار شد.
همه چیز خوب بود و نبود.
دیدنِ مهدی خیلی کیف داد. برامون جزئیات دوره سربازیش رو تعریف می‌کرد و خیلی بامزه بود. مخصوصا اینکه دو تا داداشام بالاخره یه موضوع مشترک برای حرف زدن پیدا کرده بودند. پادگانشون پادگان نمونه کشوره. بی‌نهایت سخت‌گیر. چیزهای جالبی می‌گفت. ما سراپا گوش بودیم.

ولی خوب نموند. و آخرای مهمونی، تمام سعی‌ام رو کردم که گریه نکنم.

حالم، حالِ کما زدن یه سرباز بعد از یه هفته انتظار برای مرخصی بود. همون حالی که هم‌گروهانی‌های مهدی تجربه کردند.

وقتی مهدی از کما زدن می‌گفت؛ من به عروس‌مون گفتم: من تو زندگیم خیلی کما زدم...

۹۹ درصدش هم بعد ازدواج بود. مصطفی می‌رفت اردوجهادی، سفرهای مختلف یا حتی جلسه کاری.

من بعد از بچه‌دار شدن انگار سربازیم شروع شد. سختی بچه‌داری، سختیِ دوری از همسر و خونه بابامامان موندن و تفریح نداشتن و ...
فقط مادر بودن بود که من رو انقدر قوی نگه‌می‌داشت که بجنگم. فرونپاشم.

زنگ می‌زدم مصطفی می‌پرسیدم کِی میای؟
می‌گفت فردا
فرداش میشد پس فردا
می‌گفت ۱۲ ساعت دیگه
دوازده ساعتش میشد ۲۴ ساعت
می‌گفت دو ساعت دیگه
دو ساعتش میشد ۶ ساعت

به مهدی می‌گفتم کاش من می‌رفتم سربازی.
آره. سربازی برای من فان عه.
آره. من بارها و بارها کما زدم.
چوب خط هم نکشیدم.
همه چیز از دستم در رفته.

کاش نسیم جانم بود که پیشش درد دل کنم. فقط اون می‌فهمه من از چی حرف می‌زنم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۰۴ ، ۰۰:۰۳
نـــرگــــس

یه دلیل مهم اینکه خیلی دلم نبود بریم اردو جهادی این بود که قبل از شروع مهر، کلی کار بود که باید انجام می‌دادم. خونه‌تکونی و آمادگی برای مدرسه و دانشگاه.

گرفتن کتاب‌ها و جلد کردنشون و گرفتن روپوش‌های مدرسه و کوتاه کردنشون.

از اردو هم برگشتیم. کارهای اردو هم اضافه شد. یعنی فردای برگشتن‌مون من رفتم دانشگاه و خیلی طول کشید تا همه‌ی لباس‌ها رو بشورم. همه‌ی وسایل برن سر جاشون. همه‌ی کفش‌های گلی شسته بشن. (که هنوز یکی دو تا شون مونده!) همه‌ی صندوق عقب ماشین خالی بشه (که هنوزم نشده!) و پتوهامون رو بدیم خشکشویی (که هنوز ندادیم)

و یه عالمه کار دیگه هم بود. مثلا قرار بود برای اتاق خواب یه دراور پلاستیکی چند کشو بخریم که وسایل هنری و لوازم تحریر و اینا برن داخل کمد. و هم قابل دسترسی باشن و هم مرتب. که این کار بسیار سخت پنج‌شنبه گذشته انجام شد. و کلا خیلی فشار زیاد بود این روزها. خیلی زیاد...

جدیدا هم مدام با سر و صدا سردرد می‌گیرم. نمی‌دونم سر درد رو کجای دلم بذارم.

از طرفی دوره دکتری برام شده زهر تلخ. استرس زیادی دارم. استادی که ترم پیش حسابی اذیتم کرد، این ترم هم باهاش یک درس مهم داریم. و شنبه و یک شنبه انگار غبار غم روی صورتم نشسته. خیلی مشخصه که داغونم. 

ترسم از اینه که این ترم، استاد این درس من رو بندازه. مقاله براش باید بنویسم و می‌ترسم بدجوری سخت‌گیری کنه. ترس دیگه‌ام از اینه که سوالات دو تا از درس‌های آزمون جامع رو ایشون طرح می‌کنه. و می‌ترسم بهم نمره نده. ترس آخرم هم اینه که وقتی پروپوزالم رو ارائه میدم؛ بخواد مخالفت و سنگ‌اندازی کنه.

به همسر گفتم: من خیلی امام‌رضا لازمم. من رو بفرست مشهد می‌خوام این استادم رو به امام رضا واگذار کنم :')

حالا دوشنبه تا حدی وضعیت خونه رو به ثبات رسوندم و بنا داشتم که سه شنبه کلا درس بخونم. ولی جالبه که "ماجرای آغوش یک مادر مهربون" که در کانال ایتا نوشتم پیش اومد.

امروز دوستم می‌دونید چی پیام داد؟ 

گفت: بیمارستان که بودیم، درِ گوشِ محمد هی می‌گفتم: محمد خیلی برای خاله نرگس دعا کن. اگر کمک نمی‌کرد ما الان نمی‌تونستیم بیاییم بیمارستان 😭


دل‌گرم شدم به دعای محمد کوچولو...

خدایا شکرت.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۰۴ ، ۱۱:۳۹
نـــرگــــس

دیروز یه نفر که خیلی برام عزیزه، بهم گفت که می‌شینه عشق ابدی می‌بینه. من هنگ خندیدم و پرسیدم: چرا آخه!
هنگ بودم چون این آدم فرهیخته‌تر از این حرف‌ها بوده برام همیشه.
گفت: نخند! من برای مطالعه فرهنگ عمومی جامعه اینا رو می‌بینم.

امروز استادمون داشت می‌گفت یکی از دوستانِ عشقِ علم و دانشش که استرالیا زندگی می‌کنه، تعریف کرده براش که وارد یک جمع مطالعه علوم اسلامی شده. چی می‌خوندند؟ فلسفه صدرالمتالهین و عرفان ابن عربی.
بعد از مدتی این خانم با دقتی که داشته، متوجه میشه که عمده افراد این جمع، یعنی همونایی که گروه مطالعه رو راه انداختند، یهودی هستند، اونم از نوعِ صهیونیستش.
چرا؟ اینا در جستجو رمزگشایی آیات قرآن و حروف مقطعه بودند.

جمع‌بندی: مطالعات اونا vs مطالعات ماها

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ مهر ۰۴ ، ۲۰:۲۹
نـــرگــــس

بالاخره داداش کوچیکه من بعد از چندین ماه غیبت خوردن، اول مهر ۱۴۰۴ راهی دیار سربازی وطن شد. 
به به!
این ژذاب‌ خان، حالا میره که زندگی رو با تمام واقعیات تلخ و تلخ‌ترش لمس کنه و حتی باهاشون دست به گریبان بشه و دعای ما بدرقه راهش هست قطعا و یقینا.
البته که هیچ چیز در این دنیا به اندازه ازدواج آدم‌ها رو با واقعیات رو به رو نمی‌کنه ولی چه کنیم که بعضی‌ها با انواع و اقسام بهانه‌های بی‌ربط و باربط از زیر بار ازدواج در میرن. الهی که به حق تقدس اول مهر، سرشون به سنگ خارا بخوره و با اولین کیسی که حداقل شرایطشون رو داره، پیمان ازدواج ببندند و برن زیر یک سقف تا روند آدمیت رو به درستی تی بکشند. آمین یا رب العالمین.

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۳ مهر ۰۴ ، ۱۶:۵۲
نـــرگــــس