صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۷۱۳ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

بعضی حرف‌های نیش‌دار وسط عصبانیت و دل شکستن‌های ناخواسته، گند میزنن تو سرنوشت آدم. حتی اگر یه مادر یا پدر چنین حرف‌هایی رو به بچه‌اش بزنه، ممکنه همه‌چیز در همین دنیا حساب بی‌حساب بشه‌.
حتی گاهی، همین که در مورد یه آدم بد فکر کنی، باعث میشه چرخ گردون انقدر بچرخه تا خودت دچار همون مشکل بشی. بعد ممکنه یادت بیاد یه روزی در مورد یه کسی بد فکر کردی و ممکنه یادت نیاد...

یه نفر می‌گفت: نوجوان که بودم، چند بار خواستم آشپزی کنم، مامانم هر بار گفت خیلی ظرف کثیف می‌کنی و ذوقم رو کور کرد. الان که ازدواج کردم، با دو تا، نهایتا سه تا قابلمه برنج و خورش درست می‌کنم، با دو تا کاسه و یه قالب، کیک درست می‌کنم، ولی مامانم برای هر وعده غذا، کل آشپزخونه‌اش می‌ترکه.

یه نفر گفت: مامانم جلوی همسرم گفت از وقتی مردها مهربون شدند، زن‌ها پررو شدند!
(دیگه نمی‌دونم مامانه چی شد... ولی فاجعه‌ است چون دلِ اون دخترِ بنده خدا شکسته بود.)

خداترسی، سرِ سجاده پیدا نمیشه. بلکه تو رابطه بین آدما معنی پیدا می‌کنه.

چرا نمی‌ترسیم از دلِ آدما؟

و امروز فهمیدم اگر آدابی بلد شدیم، اگر دین و آیین بهمون یاد داده چطور روابط انسانی‌مون رو تنظیم کنیم، بله! فلسفه خلقت‌مون بوده اما همه‌اش از صدقه سرِ محمد و آل محمد علیهم‌السلام بوده و هست.
پس صلوات بفرستیم به میمنت این هدایت.
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم.

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۵۷
نـــرگــــس

این مطلب در پاسخ به سوال "چگونه کتابخوان شدم" یاسمن خانم مجیدی از وبلاگ ysmnmajidi.blog.ir نوشته شده. باشد که رستگار شویم.


مادرم بارها گفته: تو رو با کتاب از شیر گرفتم.
این یعنی از همون ابتدا من جذب کتاب میشدم و با کتاب، از دنیای پیرامونم جدا میشدم‌.
اما انس من با کتاب، از نوجوانی شروع شد.
از مدرسه کوچک ایرانیان کشور مغرب (مراکش).
بچه‌های مدرسه‌مون یا فرزندان سفیر و کارمندان سفارت بودند یا فرزندانِ کارمندان و فرستادگان ایران به سازمان‌‌هایی مثل یونسکو یا اینکه فرزندان معلم‌های اعزامی از ایران بودند. تعدادمون خیلی کم بود. در چهار سالی که مغرب بودیم، از ابتدایی تا آخر دبیرستان، حوالی ۱۵ نفر بودیم. خیلی‌هامون دو تا دو تا خواهر و برادر بودیم. یه اسطوره سه برادرون هم داشتیم. آخه این داستان‌ها مربوط به سال‌های ""دوتا کافیه" است. همون سال‌ها بود که داداش دومی‌مون یعنی مهدی به دنیا اومد. اون سال‌ها که من و رضا با هم مدرسه می‌رفتیم، در ذهن من از شادترین سال‌های خاطرات خواهربرادری ماست.
مغرب که بودیم، نمایشگاه بین‌المللی کتاب که برگزار میشد، بابام همیشه ما رو می‌برد. آخه خودش در سفارت؛ کارشناس فرهنگی بود.
مامان بابام برامون کتاب هم می‌خریدند. کتاب داستان‌های عربی. بعضی‌هاشون تصاویر فوق‌العاده زیبایی داشتند...
اما اصلِ کتابخون شدن من، مربوط میشه به کتابخونه کوچولوی همون مدرسه.
زنگ تفریح‌های ما یا طولانی بود یا خیلی کش می‌اومد. پسرها می‌رفتند در حیاط چمن پشتِ مدرسه فوتبال بازی می‌کردند. تعداد دخترا کمتر بود. به غیر از من، دو تا مثلا... خیلی کم بودیم. یکی از دخترا هم دوست داشت فوتبال بازی کنه با پسرا. می‌رفت و گاهی کار دست خودش میداد. مثلا توپ محکم می‌خورد تو صورتش :(
کتابخونه‌مون در اتاق دبیران یا همون مدیریت مدرسه بود. دو ردیف کمد رو بروی هم از جلوی در اتاق شروع میشد که شبیه رختکن بود و یه راهرو ایجاد کرده بود. نور زیادی در اون راهروی کمدی نمی‌تابید. کتاب‌ها همه‌شون در سایه‌ها قایم شده بودند.
زنگ تفریح‌ها که بچه‌ها مشغول بازی بودند، من در راهروی کمدی می‌ایستادم و کتاب‌ها رو یکی یکی از سایه و تاریکی بیرون می‌کشیدم. بعد وراندازشون می‌کردم و اگر خوشم می‌اومد، همونجا ایستاده می‌خوندم‌شون. یکنفس...
قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب رو همونجا خوندم. در حالی که تلفظ و معنی همه‌ی کلمات داستان‌هاش رو نمی‌دونستم...
صد و ده قصه از هانس کریستین آندرسن رو امانت بردم خونه...چند روزه تمومش کردم...
خیلی کتاب‌ها بود اونجا... خیلی دنیای جذابی بود. هنوزم عاشق ایستادن کنار قفسه‌های کتابخونه و ایستاده کتاب خوندنم...
الان که به خلوتم در راهروی کمدی فکر می‌کنم، می‌فهمم چقدر بی‌تکرار و خاص بود. شگفت‌انگیز بود...
تمرکزی که روی کتاب خوندن داشتم، تا سال‌ها همراهم بود و با اضافه شدن هر بچه و البته سن خودم، کمی کمتر شد. 
بارها پیش می‌اومد مشغول خوندن کتاب بودم، صدام می‌زدند، متوجه نمیشدم. بلند صدام می‌زدند؛ متوجه نمی‌شدم.
یه بار عارفه بعد از چندین بار صدا زدنم، داد زد: کره! کره!
و من یهو توجهم به کلمه "کره" جلب شد در حالی که منظور عارفه، "آهای صالحه کر" بود! :))
از مانوس بودن با اون کتاب‌ داستان‌های عربی هم یه خاطره جالب دارم.
دبیرستانی بودیم. یه بار معلم عربی‌مون تصمیم گرفت کلاس ما رو ببره اردو. کجا؟ کانون زبان ایران، خیابون وصال، کلاسِ عربی‌ای که خودش می‌رفت.
ما رفتیم و نشستیم سر کلاس مکالمه عربی فصیح. تصور من این بود که معلم ما دانش‌آموزا رو تحویل می‌گیره و برامون برنامه‌ای داره. ولی نداشت. باید میخکوب می‌نشستیم و گوش می‌دادیم.
معلم داشت انواع ترکیب‌های کلمات با حروف "د" و "ب" رو با بچه‌های کلاس کار می‌کرد. انواع فعل‌های سه حرفی و چهار حرفی؛ اسم‌ها و وزن‌ها...
که ناگهان، یه سوال کرد که هیچ‌کس نتونست پاسخ بده. پرسید: معنی کلمه "دبدوب" چیه؟
دو سه نفر حدس زدند و غلط بود.
من زیر لب گفتم: خرس کوچولو.
معلم شنید. گفت: دوباره تکرار کن!
این‌بار بلندتر گفتم. معلم تحسینم کرد و گفت پاسخ همینه.
برگشتنی از اردو، معلمِ عربیِ خودمون، ازم پرسید از کجا معنی کلمه رو می‌دونستی؟
گفتم: وقتی بچه بودم، مادرم یه کتاب داستان برام می‌خوند به نام "الدبدوب الصغیر"

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۳۴
نـــرگــــس

شبِ جمعه‌ای که گذشت، همسر برام تعریف کرد:
آقای الف گفتند که آقای ب تعریف کردند در دیدار خصوصی با حضرت آقا بودند که ایشون فرمودند:
من برای شما سه نفر؛ هر شب، در نماز شب دعا می‌کنم.

حالا این سه نفر کیا هستند؟ یکی‌شون که آقای ب هست. ولی آقای ب اجازه نقل مطلب به شکلی که نام افراد برده بشه رو به آقای الف ندادند.
همسر ولی به من اسامی رو گفت. خودشم قرار بوده به کسی نگه ولی چون همیشه میگه: "تو نفسِ من هستی." بهم گفت. ضمن اینکه احتمال بسیار زیاد آقای الف اگر من حضور داشتم، برای من هم نقل می‌کرد.

حالا برگردیم سر اینکه این سه نفر چه کسانی هستند؟
جالب نیست که حضرت آقا هرررر شب برای سه نفر به طور ویژه دعا می‌کنند؟
آیا این از آرزوهای شما نیست که به طور ویژه مورد عنایت نایب عام حضرت صاحب الزمان باشید؟
من که از نوجوانی دلم می‌خواست یه کاری کنم دلِ رهبرم حسابی شاد بشه از تلاشِ من.

این سه نفر، از اهالی فرهنگ و هنر و نه از پیشکسوت‌ها، بلکه از جوان‌ها هستند. دو تاشون دهه شصتی هستند.

راستش از اون شب که همسر برام این رو تعریف کرده، حال جالبی دارم که به زبان نمیاد.

یه بخشی ازش به این خاطر هست که:
تلاشِ جوان‌ مومن انقلابی، به چشمِ آقا میاد...
خبری از این خوش‌تر؟
الحمدلله.

و بخش دیگری، همون چیزی هست که هر کدوم‌مون با شنیدن این قصه باید درون خودمون پیدا کنیم. نه؟

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۲۵ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۴۶
نـــرگــــس

نمی‌دونم چرا دارم دو تا مطلب پشت هم امروز می‌ذارم. تازه هول هستم که مطلب بعدی رو هم سریع بذارم. در این مطلب می‌خوام یه استدلال ساده کنم. این مطلب رو دقیق بخونید. نخونید هم پشیمون میشید. ولی دقیق بخونید! [خودنوشته‌شیفته‌طور!]


بعضی‌ها هستند که وقتی با زندگی آدم‌های دیگه مواجه میشن،
دست می‌ذارن روی جنبه‌هایی از زندگی اونا که در زندگیِ خودشون یا مغفول هست و مفقود، یا کمرنگ و حاشیه‌ای.
بعد به اون آدم میگن: خوش به حالت.
تو تونستی به فلان چیزا برسی، چون شرایط و زمینه‌هاش برات مهیا بوده.

کاری به استثناء ندارم... غالبا اینطور هست که آدم اگر قصد و نیت کاری رو محکم و جدی داشته باشه، بهش میرسه.
صدالبته اگر آرزوی دور و درازی نباشه که رسیدن به هدف نهایی؛ در گروِ رسیدن به سلسله و زنجیرِ درازی از هدف‌های مقدماتی باشه.

یعنی چی اگر اراده و عزم کنی، بهش می‌رسی؟
مثلا یکی هست یدونه بچه داره و همیشه ناله می‌کنه از وضع اقتصادی و به اونایی که چهارتا بچه دارن میگه: خوش به حالتون، شماها نفس‌تون از جای گرم بلند میشه حتما.
ولی اگر عزمش تعلق می‌گرفت، اوضاع بد اقتصادی مانعش نمیشد قطعا. و حتی مشکلات سخت‌تر!
یا مثلا خیلی‌ها زندگی‌ رو با صرفه‌جویی شدید به خودشون سخت میگیرن و خرد خرد طلا میخرن که حالا قراره یکی دو سال زودتر خونه‌دار بشن‌. بعد به اونایی که تو جوانی‌شون بیشتر خوش می‌گذرونند، میگن خوش به حال‌تون و ...
در حالی که اونا هم می‌تونند اولویت‌هاشون رو تغییر بدن.

ماجرا؛ انتخاب هست.
ولی نه شبیهِ تئوریِ انتخاب ویلیام گلاسر.
تغییرِ انتخاب‌ها، اصلا کارِ ساده و دمِ دستی‌ای نیست.

چون انتخاب‌ها و اولویت‌ها از جهت‌گیری قلب انسان‌ها بر میان.
جهت‌گیریِ قلب که تغییر کنه،
انتخاب‌ها و اولویت‌ها خود به خود عوض میشن.
و بعد، حالِ انسان و احوالاتش، به تبع اونا عوض میشن.

احوال انسان، معلولِ انتخاب‌های قلب هستند.
و تفاوت ما در اینجاست با تئوری انتخاب.
تئوری انتخاب میگه تو افسردگی رو انتخاب می‌کنی.
ولی ما میگیم باید بررسی کنی که قلب چه جهتی داشته و داره که محصولش شده این احوال. و تو اختیار داری که جهت قلب رو تغییرش بدی‌. چون احوالات معلول هست. بعد علت رو دریابید.

و سنت این عالم اینه:
نمیشه آدم توی این دنیا...
جهت‌گیری‌اش همسو با نظام ولایت الله باشه...
بعد رشد نکنه!

چرا؟ چون نظام عالم به سمت حق و حقیقت حرکت می‌کنه.
و وقتی پا می‌ذاری به راهی که قلبت طلب می‌کنه، چون با نظام ولایت الهی، همسو هستی... دیگه سرعت‌گیر جلوت نمی‌ذارن.
راکد نمیشی.
مرداب نمیشی.
چشمه میشی.
رود میشی.
این سنت خداست.
و اگر این سنت نبود، دنیا جایی بود که تلاش در اون، در ناعادلانه‌ترین شکل خودش بود.
یعنی هرچقدر تلاش می‌کردی هم، بازم به کمال نمی‌رسیدی.
:)

یادمون باشه، قلبی که همسو با نظام ولایت الله قرار بگیره، تو دنیا دست و پا نمی‌زنه.
مثلا نمیگه من الان یه پراید مدل ۹۰ دارم، خدا بهم سمند بده تا به خلق‌الله خدمت کنم.
بلکه فقط می‌خواد به خلق‌الله برای خدا خدمت کنه و بعد هزاران اسباب و وسیله براش جور میشه یا خودش جور می‌کنه با تلاش و پیگیری. ممکنه سمند جزوش باشه و ممکنه هیچ‌وقت هم نباشه...

یوم لاینفع مال و لا بنون
الا من اتی الله بقلب سلیم.
کل امتحانِ دنیا؛ امتحان این قضیه قلبه...
و قلب و جهتش رو باید اصلاح کرد.
چون سرِ آخر، قلب قراره آبروداری کنه.
همین و بس.


پ.ن: سوره لیل و "ان سعیکم لشتی" حتما تفسیر جذابی داره.
پس "اعطی و اتقی و صدق بالحسنی"... قاعده تیسیر در این دنیاست. 
۷ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۱۴:۴۲
نـــرگــــس

شب پنج‌شنبه و ظهر جمعه، در دو نوبت؛ برای لیلا تولد گرفتیم. یه بار با حضور خانواده من. و یه بار با حضور خانواده همسر.
می‌خواستیم یکی باشه ولی نشد چون زمان آزاد خانواده‌هامون، با هم جفت و جور نمی‌شد.

ضمن اینکه مدت‌ طولانی‌ای بود خانواده همسرم رو دعوت نکرده بودیم! (شاید ۹ ماه پیش بود!) مهمونی ظهر برای خانواده همسرم بود و من ظهر تا بعداز‌ظهر برای مهمونی گرفتن رو خیلی دوست دارم چون خونه زود به سامان می‌رسه و خستگی هم برای شب نمی‌مونه. تازه خوش‌شانس بودیم که برق‌ها هم نرفت.


حرف از اردو جهادی شد. من گفتم: "چرا میگی؟ من که نمیام! خودت برو."
همسر هم جلوی مامانش‌اینا و داداشش‌اینا گفت: "من اردو جهادی نرم؛ سگ میشم... :) ولی اگه اردو جهادی تنهایی برم، سگ‌تر میشم :))"

واقعا تصمیمم بر نرفتن بود. ولی حالا کمی که از اون ماجرایِ شوکه‌کننده بعد از آخرین امتحان دانشگاه، گذشته، فهمیدم من خیلی در فضای اقدام سریع سِیر می‌کنم و حل اون مساله زمان‌بر هست. حالا زمانش نرسیده...
بنابراین فرضیه فشار کاریِ خانوادگی در روزهای آتی منتفی شد.
اما
امروز بعد از رفتن مهمون‌ها، به خونه نگاه کردم.
به تابش ملایم آفتاب عصر از پنجره بزرگ آشپزخونه.
بادکنک‌های چسبیده به آرک‌های گچی و زیر چراغ سقفی‌ها...
خونه‌ی آروم و ناز.
خستگی‌ای که میشد با یه چرت عصرگاهی در کرد.
و لباس‌ها که همه‌شون شسته شده و اتو شده بودند.
و گرچه روی قفسه‌های کتابخونه پر از گرد و غبار بود.
و جزئیاتی که هنوز نیاز به تمیزکاری داشتند... و البته نشون میداد در این خونه آدم‌های زنده زندگی می‌کنند...
و من باید با کمال‌گرایی‌های احمقانه‌ام مبارزه کنم...

وقتی ساعت ۱۸ و ۳۰ دقیقه، چای عصر رو ریختم که با همسر بخوریم،  از نوجوانی‌هامون گفتیم. اینکه هر دوی ما وقتی نوجوان بودیم سعی می‌کردیم نگاهمون رو خیلی کنترل کنیم، برام جالب بود.
بعد ازش پرسیدم: اگر اون زمان‌ها من رو می‌دیدی، ازم خوشت می‌اومد؟
برام گفت که یه دختری بود هم محله‌ای‌شون. چهره‌اش شبیه من... و از سیزده سالگی در تصورش یکی شبیه من بوده! :))
بعد بحث رفت در مورد یه چیز دیگه...
درس خوندن: موهبتی که ازش محروم نشدم، در حالی که می‌تونست شرایطم بهم اجازه تحصیل رو نده...
و بعد یادم افتاد که نعمت‌های زندگیم، از برکت توسل به امام جواد علیه السلام در زندگیم جاری شده...

تلنگر بود. اینکه چقدر بهم عطا کردند! و بعد من می‌خوام از ساده‌ترین مسئولیت‌های سازندگی فرار کنم!

باید می‌رفتم اردو جهادی رو.
به پاسِ خوش‌بختی‌ای که خدا بهم داده...
این خونه و خانواده‌ و خانواده‌هامون و تمام لذت‌های زندگیم...
که یاد بگیرم اینا همش بهانه بوده که من رود باشم، راکد نباشم.
که یادم نره نباید دل ببندم به خیلی از این لذت‌ها...
که بفهمم ای‌بسا، طعمِ این لحظه‌های ساده، بی‌جهت زیر زبونم مزه نمیده...

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۳۱
نـــرگــــس

میلاد پیامبر یکی یه دونه‌ و عزیز دلمون بود. هزار و پونصدمین سالروز ولادت حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم.

شبِ میلاد، با همه غصه‌هام، رفتیم هیئت و مراسم جشن.

روزِ میلاد، حالم بهتر بود. دو تا مراسم رفتیم با دخترا. اولی خونه مامانم و دومی خونه همسایه مامان‌اینا.

دیدم زورم به غصه‌ام نمی‌رسه. فهمیدم باید برای خوشحالی اهل بیت هرچقدر می‌تونم کف بزنم، کل بکشم، غصه‌ها رو هم بسپرم به خودشون.

امروز به چهره مادرم بارها نگاه کردم. حتی اشک دورِ چشم‌هاش حلقه نمی‌زد. شک کردم نکنه بی‌خیال و بی‌تفاوته. ولی خودم می‌دونستم اینطور نیست. فرق هست بین کسی که با ایمانش داره صبر می‌کنه و کسی که خودش رو به خواب خرگوشی زده بوده، حالا بیدار شده و از ترس داره قالب تهی می‌کنه. مامان با من خیلی فرق داره.

من امشب به زندگی عادی برگشتم. در حالی که می‌دونم مشکلات سر جای خودشون هستند. در حالی که می‌دونم کلی وظیفه به دوشم هست.

باید همینقدر سریع ریکاوری کرد... چاره‌ای نیست. زمان نداریم.

امشب بعد از مدت‌ها زن‌عموم رو دیدم. دلم براش تنگ شده بود. داشتیم پای سینک ظرفشویی، ظرف می‌شستیم و حرف می‌زدیم. زن‌عموم مشاور هستند و فرهنگی. سال دیگه بازنشست میشن. می‌گفت هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم ازدواج کنی و توی زندگیت هم بتونی موفق باشی. هیچ نشونه‌ای از شوق به این چیزا نشون نمی‌دادی. همیشه بلندپروازی‌های خودت رو داشتی. میلِ به رشد شخصی زیادی داشتی. [عشقِ درس خوندن و ادامه تحصیل و یادگیری زبان و سفر به دور دنیا و این چیزا داشتم.] زن‌عمو می‌گفت نمی‌دونم چطور از پس مشکلات براومدی. آیا به خودت زیادی فشار آوردی؟ آیا به خودت پذیرش سختی‌ها رو تحمیل کردی؟

زن‌عموم خیلی روحیات من رو خوب می‌دونه. همیشه میگه که من از اونام که با جمع خیلی حال نمی‌کنم. راست هم میگه. من الا و لابد باید فضای شخصی داشته باشم. برای همین اردوجهادی و سفر اربعین برام سخته. این روزها که کمبود زمان و فضای شخصی داشتم، دلم فقط یه سفر مشهد تنهایی می‌خواست. از آقا رسول الله خواستم امروز...

برای زن‌عموی عزیزم تعریف کردم از مانیفست‌های زندگیم. شما هم آماده اید که بشنوید؟ اینا از اون مطالب هست که میشه باهاش کتاب های پرفروش خودیاری نوشت. آماده اید؟ بریم؟

مهم‌ترین اصل: کمالگرا باید بود ولی به شدت اقدام‌گرا و در عین حال، بعد از تلاش‌ها، فارغ از عذاب وجدان.

باید نمره بیست رو بخوای. براش تلاش کنی و شرایط و زمینه رو فراهم کنی. بعد هرچی شد و نشد، آخرش به خودت عذاب وجدان ندی. نگی اگه یه ذره بیشتر تلاش کرده بودم.... تماااام!

یکی از روانشناسان به نام در قم، موضوع رساله دکتریش، کمالگرایی بوده. :) من ننشستم پای درس و حرف‌هاش ولی باور کنید همینه که من میگم. ساده است...

و دومین اصل از مانیفستم: بلند مدت و افق‌های دور رو هم لحاظ کن. اگر الان بچه نمی‌خوای، شاید هفتاد سالگی دلت می‌خواست. اگر الان یه هنری رو یاد بگیری، شاید در دهه پنجاه زندگیت و خلوتی‌های زندگیت باهاش حال کنی. اگر الان ورزش نکنی، قطعا در آینده تازه می‌فهمی آسیب و درد یعنی چی.

سومین اصل از مانیفست: از شیفت کردن نترس. اگر دوره‌ای زندگی باید به بچه‌داری بگذره، بذار بگذره. خوش بگذره! بعدا فرصتش پیش میاد که کارهای دیگه هم بکنی. اگر الان داری درس می‌خونی، خانه‌دار هستی و هزار چیز دیگه و اصلا کشش نداری که ورزش کنی، خب نمی‌تونی دیگه! بعدا روزهایی میاد که انقدر کالری اضافه داری برای سوزوندن که بتونی ورزش کنی. اگر داشتی قرآن حفظ می‌کردی و یهو دکترا قبول میشی و می‌بینی نمی‌تونی ادامه بدی، عیبی نداره، فقط پرونده حفظ رو نبند. بذار کنار و حواست باشه که دوباره شروعش کنی.

این اصل سوم رو یک دهه طول کشید تا بهش رسیدم. خیلی سخت بود ولی بالاخره اینم از اقتضائات زندگی مادی هست و درکش کردم.

اینا چند موردی بود که امشب به زن عموم گفتم. ولی مهم ترین اصل و جدی ترین اصل، همونی هست که در بخش پیام های مطلب من ازدواجی بودم، مطرح شد. 

حالا شما به نظرتون چه مانیفست هایی مهمه؟ شما هم اگر دوست داشتید بنویسید :)

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۰۴ ، ۰۲:۰۲
نـــرگــــس

روزی اهل علم رو خدا خودش میده. این رو شنیدید؟ من اهل علم نیستم ولی همین که برای رفت و برگشت به دانشگاه، دو روز در هفته، هر روز، حدود ۴۰۰ هزار تومان می‌دادم، یعنی علم رو به پول ترجیح دادم. و البته مصطفی که این امکان رو برام فراهم کرده...

یه چشمه از رزق و روزی من می‌دونید چی بوده؟ طولِ ترم تحصیلی من، معمولا آرام سپری میشه. هرچند ممکنه ایام امتحانات، یه اتفاقاتی مثل مهمون ناخونده مثلا (مخصوصا اون زمان که قم بودیم) برام می‌افتاد که حسابی فشار روانی و کاری داشت.

اما معمولا در طولِ ترم، اوضاع آرام و بر وفق مراد هست. اما از روزهای امتحان، بوی طوفان میاد. یا اینکه بعد از امتحانات، یک سونامی وحشتناک میاد. چطوری؟

یک:

مثلا ترمِ یکی مونده به آخر سطح دو حوزه بودم و قم هم بودیم. یک روز قبل از آخرین امتحان اون ترم، مصطفی به طرز مشکوکی با تلفن صحبت می‌کرد. من دیدم حال و احوالش به هم ریخته. پرسیدم چی شده، میگفت هیچی. ولی مشخص بود داره از من یه خبری رو پنهان می‌کنه. من داشتم سکته می‌زدم که مجبور شد بهم بگه چون فکر کردم مثلا نکنه بلایی سرِ مادرم یا پدرم یا یکی از نزدیک‌ترین بستگانم خدای ناکرده اومده. که البته بی‌راه هم نبود. ولی با توجه به اینکه قضیه ربطی به بیمارستان نداشت، مجبور بودم برم سر جلسه و امتحانم رو بدم. رفتم و با یه حال بدی فقط نوشتم که نمره بگیرم و بعد از تموم شدن امتحان، سوار ماشین شدیم و یه راست رفتیم تهران.

دو:

ترمِ آخرِ سطح دو، با زینبِ بیست روزه تو گرمای کشنده و دیوانه کننده تیرماه قم، سوار ماشین می‌شدم و از روستا تا شهر می‌رفتم که امتحان بدم. یکی از مصیبت‌هام این بود که برای هر امتحان به زور یک نفر رو پیدا کردم که زینب پیشش بمونه تا من برم سر جلسه. یک بار هم کسی پیدا نشد و زینب رو بردم و اجازه ورود به جلسه بهم ندادند. یه گوشه بیرون نشوندنم و بچه به بغل شروع کردم به نوشتن. بدونِ تمرکز. اشکم در اومد اونجا. بعد از امتحانات هم هنوز آب خوش از گلوم پایین نرفته بود که شوهرم گفت باید بریم تهران. و مباحثات و مذاکرات هجرت ما شروع شد. یکی از گزینه ها این بود که بریم طبقه بالای خانواده مصطفی ساکن بشیم و من مصر بودم که نه. و هر شب گاهی ۴ ساعت بحث می کردیم. البته منطقی و در آرامش. اون استدلال می‌کرد که آری. من استدلال می‌کردم که نه. و مشکلمون پول بود. که آخرش اون خونه روستاییِ گلی رو فروختیم و قرض و قوله‌هامون به باباهامون رو هم اول صاف کردیم و با بقیه‌اش رهن نشستیم توی تهران. اما در همون هیر و ویر، تاریخی عروسی برادرم (که قم بود!)، دقیقا مقارن اثاث‌کشیِ من شد و مجبور شدم در دو مرحله اثاث ببرم. انقدر اون ایام طوفانی بود که بعدش لکنت گرفتم. تا مدت‌ها... شاید تا زمانی که دوباره رفتم دانشگاه، کامل خوب نشدم...

سه:

ارشد که قبول شدم، بینِ ترمِ یک و دو، بچه‌ها موهاشون شپش گرفت. بینِ ترمِ یک و دو، چند روز مریض شدند و تب کردند. ولی دقیقا بعد از امتحانات این اتفاقات افتاد. بهترین هدیه خدا به من این بود که مریض‌شون با امتحانات و کلاس‌های آنلاین من مقارن نشد. چون با سه تا بچه قد و نیم‌قد و اوضاع دانشجو خانه‌داری، واقعا نمی‌تونستم...

چهار:

امروز بود. آخرین امتحان ترمِ دوم.

پنج دقیقه به هفت صبح بیدار شدم. آشپزخونه رو مرتب کردم. چای گذاشتم. ناهار رو بار گذاشتم و کمی درس خوندم. برنامه‌های بعد از امتحانم این‌ها بود: سینک رو برق بندازم. خونه رو جارو بکشم. بافتنی‌ام رو که آخرین رج‌های آستینش باقی مونده بود، تموم کنم و گردگیری کنم و شاید بچه‌ها رو بیرون ببرم و چون فردا تولد لیلاست، مقدماتش رو کم‌کم فراهم کنم.

باید ۹ صبح از خونه بیرون می‌زدم. ولی مادرم از ۹ تا ۱۱ کلاس داشت. یکی از عمه‌هام که شرایطش رو داشت، قبول زحمت کرده بود که بیاد خونه‌مون و تا اومدن مامانم، پیش بچه‌ها باشه. عمه‌ی عزیزم اومد و بعدش من رفتم سر جلسه. این مدت انقدر آدرنالین در خونم ترشح شده که دستخطم بد شده. آخر برگه از استاد، به این دلیل عذرخواهی کردم. بعد هم از جلسه اومدم بیرون و خوشحال بودم که امروز میرم خونه و کارهای ناتموم رو تمام می‌کنم و چند روز استراحت کامل می‌کنم. نفس راحت می‌کشم...

برگشتم خونه و دیدم که به به! مامانم هم اومده. عمه هم هست. غذا هم جا افتاده بود. عمه‌ام بدون اینکه بهش چیزی گفته باشم، سینک ظرفشویی رو برق انداخته بود! یک برنامه هم که تیک خورده بود. از این بهتر نمیشد. سفره انداختیم و دورِ هم غذا خوردیم. بعد عمه‌ی مهربونم خداحافظی کرد و من با اینکه خسته بودم و خوابم می‌اومد، رفتم اتاق بچه‌ها رو مرتب کردم و لباس‌های خشک‌شده که همه‌اش مال بچه‌ها بود رو ریختم جلوشون تا همینجور که تلویزیون می‌بینند، تا بزنند و ببرند بذارند توی کشو‌هاشون.

مامان داشت یه مطلب معرفتی می‌گفت و منم همینجوری حین کار کردن داشتم گوش می‌دادم و یه جورایی مباحثه می‌کردیم. یهو گفت: یه اتفاق وحشتناکی افتاده صالحه... من صبر کردم تا امتحاناتت تموم بشه و ذهنت درگیر نشه، بعد بهت بگم...

وقتی تعریف کرد، من فقط می‌خواستم زار بزنم. اگر خسته نبودم، اگر در حال کار نبودم، حتما زار می‌زدم.

بعدش مامان هم رفت و دم رفتنش ازش حلالیت گرفتم. چون فهمیدم مادرم چقدر قدرتمند هست. چون ۵ روز تمام این غم رو در دلش نگه داشته بود و چیزی نگفته بود به خاطر آرامش خیال من در این ایام. چون من تا خودِ شب تا همین الان که می‌نویسم، بارها له شدم و اشک توی چشمام حلقه زد از اینکه خیلی بیچاره‌ام که چنین اتفاقی به شکلی سخت‌تر، برای بار دوم داره برام می‌افته.

باز از اون داستان‌ها که هیچ جا نمیشه گفت. از اون‌ها که قشنگه ببری‌شون سرِ سجاده و من عرضه ندارم این کار رو کنم. باز از اون داستان‌ها که ضعف ایمان آدم رو به رخش می‌کشونه. از اون‌ها که باید توسل کنم به خاطر خنگ‌بازی، بند رو آب ندم و خراب‌کاری نکنم، هیچ، یه کاری هم بکنم اوضاع بهتر بشه. یه جاهایی هیچ چاره‌ای نیست جز توسل. موقع‌هایی هست که آدم باید توسل کنه و باید یعنی اگر نکنه، همه چیز به فنا میره. نه فقط یک گندِ کوچیک به بار میاد. بلکه بزرگترین حسرت‌های زندگیش رقم می‌خوره.

حالا این وسط، مصطفی گیر داده که در چند روز آینده بریم اردو جهادی. و من باید به خاطر این مساله تهران باشم. از اون طرف هم نمی‌تونم مساله رو براش توضیح بدم. بهش میگم اردو جهادی نیازِ من نیست. ولی جدی نمی‌گیره و موندم چیکار کنم...

کلی ذوق داشتم که یه عالمه مطلب که این چند روز به ذهنم رسیده رو بیام بنویسم. عکس پلیور بافتنی کامل شده‌ام رو براتون بذارم. ولی همه‌ی ذوقم خشکید. مهم نیست.


اون روزهای اول سال من نوشتم که کاش ۱۴۰۴ زود تموم بشه‌. سارا خانم نوشت دلت میاد؟ من نمی‌دونستم جنگ میشه، نمی‌دونستم قراره چیا بشه... ولی دلم می‌خواست امسال زودتر تموم بشه... و هنوزم می‌خوام زودتر تموم بشه...

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۰ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۴۶
نـــرگــــس

من ازدواجی بودم اما نه از اون ازدواجی‌ها که به خرید جهاز و مدل لباس عروس فکر می‌کنند.
دیشب که بعد از خوابیدن بچه‌ها، با همسر نشسته بودیم و داشتیم چای می‌خوردیم، هردومون به فوق‌العاده بودن زندگی با بچه‌ها فکر می‌کردیم. به شیرینی و لذت‌بخش بودنِ پدر و مادر بودن.
و من خوب یادمه که در سال‌های نوجوانی که اعتکاف می‌رفتم، در اون روزهایی که انگار فرصت فکر کردن بیشتری داشتم، تصویرم از زندگی متاهلی چی بود: حل تعارضات زوجینی و فراهم کردن بستر رشد و تربیت فرزند‌.
من انقدر فرهیخته‌طور ازدواجی بودم که هیچ‌وقت به خواستگاری و ماجراهاش تا عروسی فکر نمی‌کردم.
و هیچ درکی نداشتم که یه سری مسائل مثل: احساس امنیت و تکیه‌گاه داشتن،
احساس تامین‌شدن و عزت نفس،
احساس شخصیت و مورد اعتماد بودن،
و از همه مهم‌تر، احساس دوست‌داشتنی بودن، باید در طول این فرآیند مورد توجه قرار بگیرند. البته کیه که به این چیزا توجه کنه! :)
و در مورد من هم مثل خیلی‌های دیگه، این‌ مسائل خوب رعایت نشد. منم همیشه احساس خیلی بدی راجع به ازدواجم داشتم. دو سال اول نامزدی و ازدواج؛ خاطرات بدی برای همسرم ساختم که الان با بزرگ‌منشی نادیده می‌گیردشون. من همیشه فکر می‌کردم بد ازدواج کردم و شاید با بهترین گزینه هم ازدواج نکردم.
ولی امشب که به این فکر کردم که همون دو مورد: حل تعارضات زوجینی و فراهم کردن بستر رشد و تربیت فرزند‌، چقدر برامون ارزشمند بوده و دو نفری براش تلاش کردیم، دیدم فارغ از دست تقدیر و کمک بزرگ‌ترهامون، ما واقعا زندگی رو با معنای متعالی‌تری زیستیم.
در اثنای چای دونفره، مصطفی گفت: "دیر جنبیدیم. من دیر فهمیدم وگرنه بچه‌ها رو می‌ذاشتیم و دو نفره می‌رفتیم به کاروان صمود ملحق می‌شدیم."
راستش باورم نمیشد که این سفر رو تنهایی تصور نکرده. حتی تصورش این بود که اصلا چون من زبان بلدم، اصل، حضور منه...
و خب؛ این مرد کسی هست که کار فرهنگی در فضای بین‌الملل کرده البته شاید تعجب کنید چطور بدون اینکه زبان بلد باشه :)
وقتی اینطوری گفت که "تو باید می‌بودی حتما"؛ حس کردم چقدر عوض شده. چقدر جلو اومدیم با هم. چقدر هم‌مسیر شدیم. هم‌فکر شدیم. هم‌راه‌‌تر شدیم. همسرتر شدیم.
و ناگهان...
یه حسی بهم گفت که فراتر از اون چیزی که خودم می‌تونستم در ازدواجم، انتخاب کنم، بهم داده شده. فقط مستتر بود. مستور بود. من نمی‌دیدمش. شاید هر لحظه‌ای برای دیدن درخششِ لحظه‌های بعد، زوده. چاره اینه که زمانش برسه.
این حسِ جدید، شاید عمیق‌ترین، زلال‌ترین و بی‌آلایش‌ترین شکرگزاری‌ای بود که در این سال‌ها تجربه کردم.


پ.ن: در مورد نظر خودم راجع به یک چنین سفری چیزی ننوشتم به دلایلی. و اینکه اصلا ایرانی‌ها و یمنی‌ها و لبنانی‌ها اجازه سوار شدن به کشتی رو ندارند. 

۹ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۰۴ ، ۰۹:۲۵
نـــرگــــس

امروز سومین امتحان از چهار امتحان ترم دوم ۱۴۰۳_ ۱۴۰۴ رو دادم که به خاطر جنگ به شهریور موکول شده بود. نمرات هم سریع میان. امتحان شنبه رو ۱۸ شدم و امتحان یک‌شنبه ۱۶ و نیم. من برای تاریخ خیلی خوندم. تمام فرجه‌های امتحانات رو داشتم تاریخ می‌خوندم. دو تا دوره تاریخ به صورت آفلاین از دو استاد مختلف خریدم و تا حدی گوش دادم. ۱۶ و نیم حق من نبود. همکلاسیم هم ۱۸ گرفت. از استاد هم پرسیدم راه نداشت نمره‌ام بیشتر بشه، جواب نداد. امتحان امروز رو هم که... واقعا خدا استادمون رو هدایت کنه... امتحانش خیلی سنگین‌تر از میزانی بود که درس داد. قشنگ یادمه که سر کلاس گفت: «این پارادایم تفسیرگرایی و هرمنوتیک و هرمنوتیک معاصر همش با هم قاطی میشه. واقعا هم سخته... بگذریم بچه‌ها، سریع ازش رد بشیم...».

بعد امروز سوال داده بود که تفاوت‌های این سه پارادایم رو با همدیگه بگید. یا مثلا برای تحلیل گفتمان و فراتحلیل و فراترکیب، خودش مجموعا ۸ جمله مفید توضیح نداده بود، امروز برامون نوشته بود حداکثر در ۸ سطر بنویسید و این یعنی مفید و مرتب و دقیق بنویسید و به جواب مهمل نمره نمیدم.

جدیدا به این نتیجه رسیدم که علوم انسانی خوندن از پزشکی خوندن خیلی سخت‌تره. فلسفه خوندن از مهندسی خیلی سخت‌تره. خیلی دوست داشتم در یک دنیای موازی، در همون سنی که به سمت علوم عقلی و نقلی و علوم انسانی رفتم، پزشکی و مهندسی رو هم تجربه می‌کردم ببینم کدوم سخت‌تره بعد می‌اومدم به همه می‌گفتم... و خب، البته تهش، اونی که پزشکی می‌خونه، مستقیما مسئول جان و سلامتی مردم میشه. ولی علوم انسانی خونده‌ها، به صورت غیرمستقیم و از طریق سیاست‌گزاری‌ها مسئول اقتصاد و معیشت و روان و سرنوشت و حتی امنیت و ... تمام مردم جامعه میشن. فرق غیرمستقیم و مستقیم همین فاصله نجومی درآمدهاست :)

که البته برای من مهم نیست. اصلا اعتقادی به این ندارم که روزی آدم، بندِ درآمدش از شغل هست که بخوام ناراحت باشم چرا پزشکی نخوندم.

تعریف کنم یه ذره؟

امروز ساعت دوازده و نیم رسیدم خونه. مامانم از ساعت ۹ صبح اومده بود پیش بچه‌ها. راستش تازه دارم می‌فهمم تعهد مامان به اینکه راس ساعت خونه ما باشه، چه کار عظیمی هست. وقتی من رسیدم، یه نیم ساعتی بود که مامان و زینب رفته بودند مسجد. فاطمه‌زهرا و لیلا خونه بودند. کیفم رو گذاشتم و رفتم از سر کوچه، ماست و پیاز خریدم که یه دمی گوجه درست کنم. مامانم هم که رسید، حتی داخل نیومد. چون شب مهمون داشت. دیشب هم مهمون داشت. خاله‌ بزرگه‌ام و دخترخاله‌‌هام و مخصوصا دخترخاله‌ام که دو سالی هست رفته اتریش برای زندگی، دایی‌اینام و خلاصه جمع کثیری همه دعوت بودند. امشب هم عمه‌ کوچیکه‌ام دعوته که مامان محترمانه گفت که دیگه لازم نیست بیایید. نمی‌خوام شلوغ بشه :))

خلاصه مامانم با چه خستگی‌ای اومده بود. خدا خیرش بده. بعد از رفتن مامان، من یکی دو ساعت مشغول آشپزخونه بودم. پاهام و مچ دستام انقدر درد می‌کرد که نگو. همیشه بعد از کم‌خوابی شب قبل، اینجوری میشم. چون دیشب مجبور شدم تا پاسی از شب درس بخونم. چون هیچی نخونده بودم... بعد از ناهار غش کردم و به اغما رفتم. سر و صدای بچه‌‌ها و مخصوصا شبکه پویا هم سردردی‌ام می‌کنه. یه محافظ گوش داشتم از قدیم، زمانی که می‌رفتم کلاس تیراندازی. جدیدا اونو می‌ذارم رو سرم روی گوشام. بعد در سکوت می‌خوابم.

دو سه ساعت خوابیدم. در حالی که فاطمه‌زهرا عمداً می‌اومد بیدارم می‌کرد که پاشو! پس کِی بریم محوطه برای دوچرخه سواری؟ :/ نمی‌دونم این بچه چرا نمی‌فهمید... عجیب بود ازش. البته یه سری توضیحات بهش دادم با همون حالِ مستی. مثلا گفتم امروز نمیریم، می‌خوام کیک درست کنم. یا اینکه چون مامان‌جون خسته شب قبل بوده و امشبم مهمون داره و ما هم نمیریم، دیگه نمیریم کلا.

بعد از بیداری و قبل رسیدن همسر، خونه رو سریع مرتب کردم و با بدبختی بچه ها رو هم به حرکت واداشتم. همسر که رسید، یه کیک کاکائو گردو درست کردم، شام هم خودش پیشنهاد داد که از بیرون بخره. منم مخالفت نکردم. دسته جمعی میوه خوردیم (کاری که متاسفانه کم انجام میدیم چون من باید همت و توجه کنم و خیلی وقت‌ها یادم میره) بعد از شام هم کیک خوردیم با چای. و همسر باید ساعت ۸ و نیم حرکت می‌کرد به سمت قم. بعد از رفتنش، من یه ذره نشستم و خستگی در کردم. بچه‌ها سریال فراری رو دیدند و کیک‌شون رو خوردند. تا ساعت ده شب، من هم ظرف‌ها رو شستم و هم به بچه‌ها گفتم مسواک بزنند و آماده خواب بشن. و نهایتا ساعت ۱۱ خوابیدند.

حالا هم که اومدم بنویسم، اون چیزایی که می‌خواستم بنویسم رو ننوشتم. می‌خواستم در مورد این بنویسم که چقدر از حرف‌های بعضی از خانم‌های فعال مجازی و بعضا انقلابی بدم میاد که میان میگن ما مثلا در شبانه روز ۱۵ ساعت کار می‌کنیم یا ۴_۵ ساعت می‌خوابیم فقط. یعنی چی؟ خب وقتی بعد از چهل سالگی حسابی مریض و فرسوده شدید، اون موقع می‌خواهید بیایید اعلام عمومی کنید که کارمون غلط بوده؟ اون احساس ناکافی بودنی که به زن‌ها و مادرها دادید رو چیکار می‌خواهید بکنید؟

شاید بعدا بازم نوشتم. فعلا برم بخوابم... تصمیم گرفتم زود بخوابم.


۱۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۱۲
نـــرگــــس

احوال این روزهای خانواده ما:
مصطفی:
کمردرد شدید داره و تنها مزیت این مشکلش اینه که زودتر برمی‌گرده خونه. ولی واقعا میگن: یکی یدونه، خل و دیوونه. این پسر هم در جمع ما دخترا واقعا خل شده! همش دوست داره یا از خونه بزنه بیرون یا ما رو از خونه بیرون کنه.
حالا فردا براش کوکی درست می‌کنم، ماجراجویی اضافه از سرش بیافته. هرچند بی‌فایده است.
بچه‌ها:
عصرها میرن محوطه مجتمع مسکونی خونه مامان‌بابام‌اینا. (کلمه رو حال کردید؟ جایگزین مامانمینا بود.) دوچرخه سواری می‌کنند. بعضا یک ساعت، دو ساعت، من باید دنبال اینا باشم. ولی در عوض حسابی خسته میشن و شب‌ها زودتر می‌خوابن.
مامان:
هر روز دم‌دمای ساعت ۱۱ بهم زنگ می‌زنه و سوالات تکراری می‌پرسه: بچه‌ها کجان؟ بیدارن؟ فاطمه‌زهرا میاد مسجد؟
یه خیریه هم هست صبح علی‌الطلوع هی زنگ می‌زنه و ... یعنی به جواب دادن به تلفن‌های صبح تا ظهر آلرژی پیدا کردم.
خودم:
انگار نه انگار امتحان دارم. واقعا شرایط استثنایی‌ای داره رقم می‌خوره. شنبه امتحان داشتم. فرداش هم همینطور. شبِ امتحانِ یک‌شنبه، اصلا درست نخوابیدم. نصفه شب گشنه‌ام شد و دلم از ضعف درد گرفت. پا شدم عدس‌پلو گرم کردم، خوردم و خوابیدم و تازه خوابم یه مقدار عمیق شد. صبح نزدیک بود خواب بمونم و ۵ دقیقه هم دیر رسیدم سر جلسه. صبحانه هم نخورده بودم و ساعت ۱۲ بعد از امتحان تازه رفتم یه چیزی بخرم بخورم. کلا ضعیف هم شدم. شنبه و یک‌شنبه با اون همه فشار و وضعیت امتحان، اصلا وعده پروتینی مصرف نکردم. این درحالی بود که یه نفر یه بار بهم گفته بود روزهایی که خیلی فعالیت دارم، حتما پروتئین مصرف کنم. و بعدا که برای مامان تعریف کردم، گفت این که حرفِ خاصی نبود. 😒
بعد امتحان یک‌شنبه رفتم حسن‌آباد که کاموا بخرم چون یه کلاف کم آوردم. تمام حسن‌آباد رو زیر و رو کردم اما مدلش تموم شده بود. حالا ناچارم مدل لباس رو خیلی تغییر بدم 😭
امروز و دیروز هم توی محوطه مجتمع بابااینا همش دنبال دخترا بودم. مخصوصا لیلا که دوست داره کنارش باشم. هی خودش رو لوس می‌کنه و موقع دوچرخه سواری به من میگه: مامان من تو رو خیلی دوست دارم.
میگم: اصلا می‌دونی خیلی دوستت دارم یعنی چی؟
دو تا دست کوچولوش رو مثل قنوت نماز میاره جلو و میگه: یعنی انقدر دوستت دارم.

هر وقت هم بتونه، دست منو بوس می‌کنه! 

کاش میشد یه تافت بزنم به این بچه... حیفه به خدا بزرگ بشه...
مثلا از دوچرخه سواری برگشته، میاد داخل خونه بابا‌اینا. می‌دونه من خونه‌ام ولی نمی‌دونه کدوم گوشه پذیرایی یا اتاق نشستم یا خوابیدم. بدون مقدمه میپرسه: مامانم تُلاست؟
یا دیروز مثلا آیفون رو برداشته بود. مامانم پشت در بود. می‌پرسید: بستنی خریدی؟ بعد در و باز نمی‌کرد. نمی‌ذاشت مامان بیاد تو. بعدش دوباره بابا مصطفای خودش اومد زنگ زد. دوباره پشت آیفون همین اداها رو داشت. بچه چهارساله می‌گفت: مَده من بهت ندُفتم بس[ش]تنی بت[خ]ر؟
:/
فاطمه‌زهرا هم طفلی...
امروز باهاش رفتم کلاس قرآنش. در واقع این کلاس قرآن رو مامانم انتخاب کرد و بدون اینکه منو آدم حساب کنه :) فاطمه‌زهرا رو توش ثبت‌نام کرد.
امروز رفتم سر کلاسش. اصلا جذاب نبود. 💔
ببینید دیگه چقدر دلم به درد اومده که استیکر قلب شکسته گذاشتم.
واقعا نمی‌دونم چی بگم. هر چی بگم هم مطمئنم سوء تعبیر میشه. کلا روش تدریس معلم رو دوست نداشتم. همون متد قدیمی پوسیده رو دنبال می‌کرد و خلاقیت و نوآوری، دریغ :(
ولی خب، همین که مامان همت کرده و دختر ارشدم رو در این راه انداخته، بازم قابل تقدیره. من فقط سعی می‌کنم جلوی حرکات رادیکال و افراطی رو بگیرم و چهارچشمی مراقب بچه‌ام باشم که زده نشه یه وقت.
زینب هم یه سری نشانگان داره از خودش بروز میده که حس می‌کنم کاملا داره برمیگرده به تنظیمات کارخانه روحیات دخترانه و لطیف. خیلی خوشحالم. خودش هم ذوق کلاس اول رفتن رو داره... چند روز پیش هم رفتم مدرسه‌شون برای جلسه مامان‌های کلاس اولی‌ها. و واقعا خوشحالم که سال دیگه، دو تا بچه مدرسه‌ای دارم که با هم میرن و برمیگردن. هرچند سال قبل هم همین بود تقریبا...


حالا یه تغییر انفسی برای خودم اتفاق افتاده که نمی‌دونم بنویسم یا نه... خیلی ذوقش رو دارم.

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۴ ، ۰۰:۵۰
نـــرگــــس

چند وقت پیش یک آقایی میاد محل کار همسر و جمع همکاران همسر، باهاش چند دقیقه‌ای معاشرت می‌کنند.

این آقا توزیع کننده لاستیک اتومبیل بود در بازار تهران.
طبق گفته خودش گردش مالی حسابش ماهانه ۵۰ میلیارد بود.
با احتساب اینکه یک سوم درآمدش میشه سود خالص، حداقل ماهی ۱۵ میلیارد درآمد داشت. خونه‌اش هم جنت آباد بود.
قسمت عجیب ماجرا برای ما این بود که می‌گفت امسال بعد از ۱۵_ ۲۰ سال زندگی مشترک برای اولین بااااار خانواده‌اش رو هوایی به زیارت مشهد مقدس برده بود.
طرف آرزوش این بود که یه ماشین بنز بخره من با تعجب از همسر پرسیدم که بنز که چند میلیاردی هم پیدا میشه!
همسرم گفت: نه! بنزی که می‌خواست، ۷۰_۸۰ میلیارد بود. عکس صفحه گوشی موبایلش رو هم نشونمون داد... عکس همون بنز بود. می‌گفت من فقط آرزو دارم که اینو بخرم...

آیا شما هم تعجب کردید؟ آیا این داستان برای شما شگفت‌انگیز بود؟
اگر نبود، بذارید بهتون بگم چرا برای من و همسرم شگفت‌انگیز بود...

به این منظور باید یک اعترافی رو بکنم... یه چیزی که بهتون نگفتم...
اینکه ما برگشتنی از سفر اربعین امسال با هواپیما برگشتیم. البته فقط من و دخترا...
یعنی همسر فقط ۴ تا بلیت خرید و خودش و برادرش زمینی برگشتن مهران تا ماشینمون رو از مرز بردارن و دوتایی بیان تهران.
در واقع اینکه ۴ تا بلیت خرید، برای صرفه‌جویی اقتصادی بود. می‌گفت کاش پول داشتم و رفت و برگشت، همه‌مون هوایی می‌رفتیم. ولی خب، واقعیت اینه که ما اونقدر پولدار نیستیم.
پول این چهارتا بلیت شد تقریبا حقوق یک ماهِ همسر. کاظمین که بودیم هم مدام می‌گفت می‌خوام براتون بلیت برگشت هوایی بگیرم. من باورم نمیشد. ولی این کار رو کرد...
همیشه هم دلش می‌خواد ما رو با بهترین شرایط ببره مشهد. شاید همیشه، همه چیز عالی و درجه یک نباشه، ولی هر سال سعی خودش رو می‌کنه و ما رو سفر مشهد می‌بره. این مرد واقعا یک جنگجوئه.


عزیزانی که هنوز ازدواج نکردید، انتخاب کنید. می‌خواهید با کسی ازدواج کنید که میلیاردر هست و بعد از ۱۵ سال، شما رو یه سفر مشهد می‌بره، یا با یه جنگجو با سرمایه معنویِ مولتی‌میلیاردی؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۴ ، ۱۹:۲۲
نـــرگــــس

چند روزه زینب یک دوست عجیب و غریب پیدا کرده.

یه مهره‌ی کوچیک، اندازه یه دونه تسبیحِ گرد و نسبتا بزرگ... چنین چیزی شده دوست صمیمی‌اش.
اسمش رو هم گذاشته: توپّی.
بدونِ توپّی بستنی و غذا هم نمی‌خوره. گاهی لای دستمال‌کاغذی می‌پیچونش که بخوابه. خیلی هم مراقبش هست ولی با این حال گاهی گم میشه و زینب کلی براش غصه می‌خوره و "توپّی توپّی" گویان در خونه دنبالش می‌گرده.
نمی‌دونید توپّی‌جان عزیز دلِ منم شده! چون زینب ازم پرسید چقدر دوستش دارم. و من گفتم: زیاااد. چون تو دوستش داری...
حالا هر وقت توپّی می‌افته زیر کابینت و دراور و کمد، من باید توپّی رو پیدا کنم.
جالبه که این دوست خیالی داشتن زینب؛ دقیقا به خودم رفته.
من بچه بودم؛ دوست خیالی داشتم. دو تا پریِ لباس تور توریِ صورتی‌پوش و آبی‌پوش.
البته بالکل فراموش کرده بودم. یه روز عا‌رفه که حافظه‌اش مثل هارد چند ترابایتی هست بهم گفت...
حالا فاطمه‌زهرا بعد از دیدن فیلم IF که شبکه نهال با نام دوستان تخیلی پخش کرد، می‌گفت: من چرا دوست تخیلی ندارم!
گفتم: چون از وقتی چشم باز کردی، دوست صمیمی‌ات رو پیدا کردی: زهرا!
ولی زینب فرزند دوم هست و وارث یه جور تنهایی مزمن هست. درست مثل خودم. (البته من فرزند اول بودم ولی تک دختر.)
از بس زینب توپّی توپّی میگه، فاطمه‌زهرا یه شب ازش پرسید: زینب! اگه یه روز من و لیلا و توپّی رو [گروگان] بگیرن و بهت بگن فقط می‌تونی یا فاطمه‌زهرا و لیلا رو آزاد کنی یا توپّی رو، کدوممون رو آزاد می‌کنی؟
زینب: همه‌تون رو.
فاطمه‌زهرا: نه نمیشه. باید بین ما انتخاب کنی.
زینب: اِمممم...
من: مامان بگو دیگه. چقدر فکر می‌کنی!
فاطمه‌زهرا: یا من و لیلا یا توپّی!
من: مامان، فاطمه‌زهرا می‌خواد ببینه کی رو بیشتر دوست داری!
زینب: فاطمه‌زهرا رو انتخاب می‌کنم! چون هم‌بازی لازم دارم.
:)
یعنی مُردم براش. بغلش کردم... عشقه! عشق! تو ابراز علاقه خیلی سفت و محکمه، ولی پر از احساسه... :)


+ مطلب قبل هم چند دقیقه پیش منتشر شد. با همین عنوان...

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۳۲
نـــرگــــس

چند شب پیش، وقتی می‌خواستم دخترا رو بخوابونم، لیلای ۴ ساله، چند تا کتاب آورد، گفت بخون. منم با حوصله تک تکشون رو خوندم. بعد که چراغ رو خاموش کردم، فاطمه زهرا تازه یادش افتاده بود که می‌خواد کتاب بخونه.

فاطمه زهرا اعتراض کرد و گفت چراغ رو روشن کن. گفتم مامان دیگه دیر شده.
گفت: نه! 
پس چرا واسه لیلا کتاب خوندی؟ (این "پس چرا" هم شده ورد زبونش!)

گفتم مامان خب چون اون بیشعوره‌... (‌و منظورم این بود که بچه است و نمی‌فهمه. اما انقدر خوابالو بودم که نفهمیدم چی گفتم.)
یهو لیلا زد زیر گریه و پا کوبید زمین و داد می‌زد "من بیشعور نیستم"
هر چقدر من خواستم کارو درستش کنم، نشد که نشد!
شاید باور نکنید اما تا چند شب بعدش هم همچنان موقع خواب یادش می‌افتاد که من بهش گفته بودم بیشعور!
بارها در طول روز بهش می‌گفتم، براش تاکید می‌کردم که: "مامان تو خیلی خانومی! خیلی باشعوری!"
ولی همچنان شب‌ها با حالت ناراحتی و دلخوری و اعتراض می‌گفت: تو به من گفتی بیشعور!
دیگه امشب بهش گفتم: مامان‌جان، من می‌خواستم بگم هر کسی چراغ رو روشن کنه و اجازه نده چراغ رو خاموش کنیم، اون بیشعوره! منظورم این بود آبجی فاطمه‌زهرا بی‌شعوره، نه تو!
و تایید گرفتم از آبجیش: "مگه نه، فاطمه‌زهرا؟؟؟"
و خلاصه اینطوری و با بدبختی! از دل این بچه ۴ ساله، ناراحتیش رو درآوردم!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۰۰
نـــرگــــس

مصطفای من هر چند وقت یک بار، یه حکایت شگفت انگیز تو چنته داره.
امروز تعریف کرد یکی از دوستانش که دو تا پسر داره (یکی‌شون یازده سالشه)، چند وقتی هست که از همسرش جدا شده. اما هنوز با همدیگه توی یک خونه زندگی می‌کنند! (باورش برام سخت بود.)
هیچ کس از خانواده‌هاشون نمی‌دونه اینا جدا شدند. فقط خواهرِ خانم می‌دونه.(این قسمتش عجیب‌تر بود.)
شب‌ها آقا میاد خونه و خانم با حجاب میاد شام میاره و بعدش هم میره توی اتاق برای خودش کارهاش رو می‌کنه و گاهی هم با بچه‌هاش میره خونه خواهرش!
این‌ها حداقل دوازده سالی هست که با هم ازدواج کرده بودند و الان چند ماهی هست جدا شدند. خانم از همون سال‌های اول ازدواج، در اوج ایام ناداری و فقر زمزمه جدایی به زبون می‌آورده ولی ادامه دادند تا سال‌های اخیر که زندگی‌شون رونق اقتصادی گرفته‌‌‌... خانم گفته مهرم رو می‌بخشم و طلاق. مرد هم بعد از کلی این‌در اون‌در زدن و مشاوره رفتن و مشاوره فرستادن خانم، بالاخره به جدایی رضایت میده.
بعدم یک میلیارد به خانم میده و ایشونم یک ماشین با این پول می‌خره. اما آقا دلش نمیاد زن رو سریع بی‌سرپناه کنه. هنوزم ماهی ۳۰ میلیون اجاره خونه میده. البته کم‌کم داره به تجدید فراش فکر می‌کنه.
در مورد علت جدایی، به همسرم گفته بود نپرس.
مصطفی میگه من یه لحظه استرس گرفتم که نکنه اوضاع مالی ما هم خوب بشه، کار ما هم به اینجا بکشه.
بهش گفتم: مطمئن باش دلیل خاصی داشته!

این مطلب رو به بهانه همایش دو روزه رابطه همسران که استارتاپ تربیَپ حمید کثیری و حسین دارابی راه انداختند، نوشتم. خیلی از زوج‌ها کارشون ناگهان به طلاق می‌کشه. بی‌صدا و خاموش... که امیدواریم این دانش‌اندوزی و زحمت کشیدن برای رابطه همسران، در خانواده ایرانی فرهنگ‌سازی بشه.
و یه فیلم قشنگ هم با همسر دیدیم که فارغ از پوسته‌ی لوسِ فیلم؛ فیلم نجیبی بود: ایتالیا ایتالیا. تلاقی زمانی دیدن این فیلم با مواجهه همسر با زندگی عجیب این دوستش هم برامون جالب بود.
در ایتالیا ایتالیا، مرد داستان، در درجه اول برای امرار معاش، و بعد هم خیلی برای ارتباط با همسرش زحمت کشید، رنج برد، زخم‌هاش رو تاب آورد، ولی تسلیم نشد. من خیلی مرد قصه رو دوست داشتم و درکش کردم. ریتم فیلم البته کند بود. من خودم گاهی چند ثانیه می‌زدم جلو. یا میشه روی دور ۱ و نیم دید.


زندگی‌هاتون شیرین :)

۱۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۰۴ ، ۲۳:۲۶
نـــرگــــس

معاشرت و گفت و شنود با آدم‌ها برای من از سه حالت خارج نیست.

یک: بعضی‌ها انگار خمیر افکارشون بریده بریده است. موضوعات و دلمشغولی‌هاشون پراکنده است. آخرِ معاشرت با این آدم‌ها فقط برام خستگی می‌مونه و حتی از این معاشرت‌ها فراری‌ام.
دو: بعضی‌ها خمیر افکارشون آماده و لطیف هست. آدم دوست داره باهاشون حرف بزنه. هم اونا لذت می‌برند و هم خودش.
سه: بعضی‌ها افکارشون فرم گرفته است. به شکل‌های زیبایی هم دراومده. آدم دلش می‌خواد سکوت کنه، فقط اونا براش حرف بزنند...

معاشرت با آدم‌ها، برای شما چه شکلیه؟

۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۰۵ شهریور ۰۴ ، ۰۱:۴۲
نـــرگــــس

+ جدیدا ناهار که می‌خورم، بی‌حال میشم!
نتیجه: ناهار نخورم یا با شام دو تا یکی کنم. اما متاسفانه روزهایی که کارِخونه و بچه‌ها زیاده، اینجوری بهم خیلی فشار میاد. اینم یه جور برزخه که تا تجربه نکنید متوجه نمیشید چی میگم.

+ امتحاناتم نزدیک شده ولی من هنوز دارم با بی‌فکری تمام بافتنی می‌بافم. کیک و کوکی درست می‌کنم. کیک کاکائو و گردو. کیک هویج و گردو. کوکیِ هویج و گردو و کیک سیب دارچین...
فعلا اینا رو درست کردم. همسر میگه میشه یه قول به من بدی؟ این روحیه رو در خودت حفظ کن.
:)

+ یه مدت هست ذهنم خیلی درگیرِ این خانم‌هایی شده که با ظاهر مذهبی (و ایضا در باطن مذهبی حتی) در فضای مجازی، با چهره خودشون بلاگری می‌کنند. حالا چه بلاگریِ خوب و مفید چه غیرِ اون. اینا خانم‌هایی هستند که اتفاقا همسرشون خیلی ازشون حمایت می‌کنه! یعنی میگه: "تولید محتوا کن... من پشتت هستم." حتی اگر برای این تولید محتوا، اون خانم، یک‌سری جذابیت‌هایی رو از خودش خرج کنه...
چرا ذهنم درگیر شد؟ چون همسر یه تصویری از آینده من ساخته، که توش من بروز رسانه‌ای ناچیزی دارم یا حتی صفر! اصلا ندارم... ولی نمی‌تونم انکار کنم که هم جذابیت رسانه‌ای شدن برام وسوسه‌برانگیز هست و همزمان ازش گریزان و فراری‌ام. حتی طبعم ازش نفرت داره! و دست آخر هم نمی‌تونم تکلیفم رو باهاش یکسره کنم. (یکی از دلایلی که در پیامرسان‌ها کانال می‌سازم ولی پر و بالش نمیدم همینه!)

دیشب با همسرم طرح مساله کردم. یعنی از بروز رسانه‌ای خانم‌ها پرسیدم و گفتم فکر کنم تو دوست نداری من رسانه‌ای بشم.
خیلی صریح گفت دوست نداره من بروز رسانه‌ای داشته باشم. چه رسمی (مثل مثلا گوینده‌های خبر!) چه غیر رسمی (مثل بلاگرها) و جالب این بود که معتقد بود بی‌غیرتی یه طیفی داره. گرچه اون مردهایی که زنشون رو با زننده‌ترین ظاهر در انظار عمومی میارن، یه سرِ طیف هستند، ولی اونایی هم که مشکل ندارند همسرشون با حجاب، بلاگری کنه (و حتما می‌دونید، به ناچار بلاگری یه مقتضیاتی برای جذاب‌سازی داره!) اونا هم دچار مقداری بی‌غیرتی هستند. (بازم تو پرانتز بگم که منظورش حضور خانم‌ها در فضای رسمیِ رسانه‌ نبود.)

میدونید، من از اونام که اگر بفهمم محدودیت‌ها و فرصت‌هام چیه؛ خیلی سریع‌تر و راحت‌تر پیشرفت می‌کنم. سریع‌تر منطبق میشم با واقعیات زندگیم.
برای همین فارغ از درستی و غلطی نگرش همسرم، این گفتگو برای من سازنده بود و بسیار مهم. چون مطمئن بودم اگر همسرم چیزی رو برای من دوست نداشته باشه، ابدا موفقیتی در اون زمینه کسب نمی‌کنم.

با این وصف، در آستانه پایان این تابستان، من همچنان در وضعیت برزخ‌گونه‌ای دست و پا می‌زنم که عبور ازش برام بسیار سخت هست.
در دلم توسلی به شهدا کردم؛ و مخصوصا شهیدِ عزیز، سردار حاج حسن طهرانی مقدم.
ان شاءالله از این وضعیت خارج بشم. توکل به خدا.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۰۴ ، ۱۷:۱۹
نـــرگــــس

دیروز دخترا دفتر نقاشی‌شون رو آوردند که نقاشی بکشند.
لیلا گریه کرد که چی بکشه.
رفتم با مداد براش طرح ساده‌ای از یه دختر کشیدم. با دایره و مثلث و بیضی.
لیلا گفت مامان چقدر قشنگ کشیدی!
زینب گفت مامان شغل تو چیه که اینا رو یاد گرفتی؟
گفتم شغلِ من خوشحال کردن شماست.


یه کتاب قصه هست به نام اردوی رنگی رنگی. بعضی‌ها، مثل نویسنده همین کتاب، وقتی می‌خوان کار سخت و ارزشمند مادری رو تعریف کنند میگن: مادر هم معلم هست، هم پرستار، هم آشپز، هم هنرمند، هم ...


گرچه مادری همه‌ی این‌ها هست اما مادری کردن؛ فراتر از این‌هاست. حیفه مادری رو اینجوری معرفی کنیم.


من دوست دارم دخترام با تمام وجود، عشق به زندگی و زیستن با آدم‌های قشنگ رو در من ببینند.


دوست دارم ببینند مادرشون از خوشحالی چیزهای ساده، اتفاق‌های ساده، توی خونه قر میده... میخنده... برای دختراش ملودی‌های مضحک می‌سازه... باهاشون شوخی می‌کنه...


دوست دارم نوازشم رو همیشه داشته باشند. هم چقدر هم بزرگ شدند، با آغوشم غریبه نباشند. نگاهشون رو از نگاهم ندزدند.


دوست دارم وقت‌هایی که عصبانی میشم، بهم فشار میاد و حتی دعواشون می‌کنم، بدونند همون لحظات هم قلبم از عشقشون لبریزه.


دوست دارم خونه‌مون رو انقدر آرامش‌بخش کنم که فقط ارزش‌هاشون اون‌ها رو به جای دیگری غیر از خونه، فرا بخونه. نه ناچاری و جبر زمانه و ناسازگاری‌ها.


و بعد، دوست دارم با وجود همه‌ی کارهای خونه و خانواده، دخترام وقتی من رو می‌بینند؛ بگن: مادرمون برای خودش هم وقت می‌گذاشت. مادرمون همیشه پلن B داشت. مادرمون تو خونه حیف نشد.... ما هم باید مادر بشیم! مادری کردن؛ قشنگه!


من می‌دونم مادری کردن سخته. همه می‌دونند! کیه که ندونه؟ منم مادری کردن رو پر از کارهای فیزیکی می‌دونم. همینطور پر از مهارت‌اندوزی. از مهارت‌های خانه‌داری و آشپزی و شیرینی‌پزی تا حتی رانندگی، ورزش و هنرهای دستی و ... صدالبته یه فوق دکترا در خانه‌داری!
به علاوه، مهارت‌های جواب دادن به سوالات فلسفی و کلامی و معرفتی و علمی بچه‌ها، متناسب با سن‌شون. به علاوه، روانشناس و کوچ سبک‌زندگی شدن برای بچه‌ها، زِ گهواره تا گور!
و بسیاری چیزهای دیگه که الان یادم نمیاد.
ولی عشقی که درون سینه مادرهاست، دیدنی نیست. برعکس کارهای فیزیکی... برای همین، وظیفه مادری نشون دادن این عشقه...


من مادر پسر نشدم هنوز.
ولی مادرِ مجید در سریالِ ارمغان تاریکی، تیپیکالِ خودمه. طعنه می‌زنه، نیش زبون میزنه، غر میزنه، ولی یهو لحنش دلسوزانه و مادرانه میشه، بعد دوباره عصبانی میشه :) و بچه‌اش می‌دونه مامانش چقدر عاشقشه...
سینمایی اسفند رو هم چند روز پیش دیدیم. بگذریم از فیلم که به شدت توصیه‌اش می‌کنم... مادرِ قصه چقدر دوست‌داشتنی تصویر شده بود. مادری بود که پسرش غصه‌هاش رو پیشش می‌برد. من مُردم برای رابطه مادر پسری‌شون.


کاش تصویرهای بیشتری از این رابطه عاشقانه می‌ساختیم... زیاد... اونقدری که دنیا رو پر کنه...
و جا رو برای فیلم‌های کثیفی که اخیرا مثل علف هرز دارند زیاد و زیادتر میشن، تنگ می‌کردیم‌...

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۴ ، ۰۰:۵۸
نـــرگــــس

وقتی از سفر برمی‌گردی خونه، چی می‌چسبه؟ من که دلم برای دست‌پخت خودم تنگ شده بود!
وقتی سحر روز سه‌شنبه برگشتیم خونه، توی یخچال چند تا گوجه بود و چند تا بادمجون. با همونا، دمی‌گوجه با ته‌دیگ بادمجون درست کردم.
برای شام همسر رو بیدار کردم و گفتم برو سیب‌زمینی بخر. می‌خواستم سیب‌زمینی تنوری درست کنم.
حالا یادتونه در مطلب "تا سامرا.." وقتی داشتم خوابم رو برای نسیم رو تعریف می‌کردم، گفتم فر ندارم؟
فرِ من، چند ساله که خرابه. روشنش می‌کنم ولی بعد از چند لحظه خاموش میشه. این بار گفتم طبق دستور سیب‌زمینی تنوری کانال ضیافت (کانالِ دوستم راضیه)، سیب‌زمینی تنوری بپزم. به قول راضیه اگر فر نشد هم فدای سرم، سیب‌زمینی‌ها رو سرخ می‌کنم.
خلاصه سیب‌زمینی‌ها رو چیدم روی سینی فر و روغن و کره زدم، گذاشتم توی فر و روشن کردم.
با ناباوری دیدم خاموش نشد!
و الان من فر دارم :)
فرداش کیک کاکائویی با گردوی خرد شده درست کردم. این کیک برای من خیلی خاطر‌انگیز هست. پرت میشم در دوران نوجوانی. وقتی مغرب (مراکش) بودیم، شنبه‌ها که دورهمی کارکنان سفارت در رزیدنس سفیر بود، تا اونجا دوچرخه‌سواری می‌کردم. بعد با دوستم روی چمن‌های باغ رزیدنس می‌نشستیم. اون درِ ظرفِ پلاستیکی کیک شکلاتی رو باز می‌کرد. کیک‌هایی که مادرش می‌پخت انقدر تازه بود که هنوز از داغی نیافتاده بود. من چند تا تیکه رو با ولع می‌چپوندم توی دهنم و عاشق اون تیکه‌های کوچیک گردو بودم که زیر دندونم می‌رفت...


چهارشنبه شب، آقا‌مصطفی پیِ کار‌های جاماندگان اربعین شهرری رفته بود و به نام شهید‌مون هم یک موکب زده بودند. منم انقدر خسته بودم که ساعت ۱۱ کنار رخت‌خواب بچه‌ها خوابم برد. اما کابوس دیدم و ساعت ۱ و نیم از خواب پریدم. پا شدم مسواک بزنم، دیگه خوابم نبرد. یه ذره وب‌گردی کردم. بعد زنگ زدم به مهدی داداشم که بیاد خونه‌مون با هم کیک بخوریم. مامانم‌اینا هم رفتند کربلا و تازه دیشب (شنبه شب) رسیدند. مهدی نیم‌ساعت بعد اومد و یه ساعت نشستیم گپ زدیم. از اون کارهایی بود که هیچ‌وقت نکردم. ولی به خودم خیلی خوش گذشت. فکر کنم به مهدی هم خوش گذشت.
وقتی در راه رفت به سفر اربعین، رفتیم بروجرد، عارفه حرف تامل‌برانگیزی زد. گفت توی خانواده شما، همه انقدر مذهبی دوآتیشه و سیاسی و باکمالات هستند که مهدی فرصت ابراز پیدا نمی‌کنه. ظاهرش شاید شبیه شما نباشه ولی بین دوستای خودش بچه حزب‌الهی محسوب میشه.
من تازه فهمیدم چقدر حیف! این همه شب توی خونه تنها بودم. کاش زنگ می‌زدم مهدی بیاد با هم فیلم ببینیم! با هم خوراکی بخوریم!
فرصت‌ها عین برق و باد می‌گذره و ممکنه مهدی به زودی بره سربازی...


شنبه بعد از خوردن صبحانه؛ با بچه‌ها مشغول درست کردن پیراشکی و اشترودل شدیم!
(چه خوب شد فر دار شدم! نه؟)
حالا دیروز، از اون روزها بود که بچه‌ها مغزم رو ترکوندند.
اولا آرد و خمیر که می‌بینند، جیغ جیغ‌هاشون زیاد میشه (صداهای تکرارشونده: بده من! من! من! نههههه!)
ثانیا یه بازی روی مخی انجام دادند که هرچی بهشون گفتم شبیه انسان‌های اولیه شدید و بس کنید، گوش ندادند.
ثالثا بالای آشپزخونه مدام در حال ور رفتن با صندلی‌ها و آویزون شدن به این‌ور اونور بودند و آخرش هم لیلا افتاد و لبه داخلی لبش زخم شد و خون اومد.
حالا برق رفته بود و آب نداشتیم. خونِ روی صورت و سینه‌اش رو پاک کردم تا برق و آب که اومد؛ آب بزنم به صورتش.
تیرِ آخر این بود که بعد چند دقیقه دیدم لیلا دست و صورتش رو ضدآفتاب زده!
من به چنین روزهایی میگم crazy days. یا روزهای جنون (با ترجمه خودم!)
به یکی از استادهام پیام دادم که اون مقاله بی‌خود رو ببینم بی‌خیال میشه ایشّالااا یا نه؟! اونم پیام داد: تا آخر شهریور برسونید.
من اعصابم کلا به فنا... زنگ زدم به شوهرم یه ذره غر زدم... تو خونه هم کلی بچه‌ها رو دعوا کردم!!! باعث شد فاطمه‌زهرا بره اتاقشون رو تر تمیز کنه! بچه‌ها هم حرف گوش‌کن‌تر شدند!
ساعت ۶ عصر، من واقعا داشتم غش می‌کردم. وقتی خیلی خسته میشم بی‌اشتها هم میشم. یعنی از اون همه پیراشکی، من فقط یه دونه خوردم. آقا مصطفی هم همون‌موقع‌ها اومد و چند تا پیراشکی خورد و کلی کیف کرد و چنان به به و چه چه می‌کرد که من فکر کردم داره فیلم بازی می‌کنه.
بعدش خوابش برد. بنده خدا، از سفر اربعین و مراسم جاماندگان هنوز خستگیش در نرفته. ضمنا چنان کمردردی گرفته که نگو...
من بازم پا شدم یه سری دیگه پیراشکی پیچیدم و گذاشتم تو فر و چای دم کردم و بعد مثل کوزت آشپزخونه ترکیده رو تمیز کردم و ظرف شستم.
تو ذهنم این بود که پیراشکی‌ها رو ببریم بیرون، پارک. ولی هم خودم خسته بودم و هم مصطفی کمردرد داشت. برای همین فقط چای خوردیم، منم نشستم بافتنی بافتم و پام رو انداختم رو پام و همه‌ی گندکاری‌های بچه‌ها رو برای باباشون تعریف کردم.
باباشون هم با لبخند گوش داد و کلی تقدیر و تشکر کرد از من. بعدش هم مشغولِ بازی با بچه‌ها شد. البته بازی جوری بود که خودش فقط دراز کشیده بود ولی بچه‌ها حسابی می‌دویدند!
در این فاصله بیشتر داشتم بافتنی می‌بافتم ولی بازم بشور بساب آشپزخونه دست از سرم بر نمی‌داشت! آقامصطفی میگفت شدی مصداق اینا که میگن اومدیم یه دقیقه خودت رو ببینیم، همش تو آشپزخونه‌ای!
گفت برو دستت رو خشک کن و بیا. می‌خوایم دستت رو ببوسیم! دستِ مامانِ خونه که انقدر زحمت کشیده، انقدر چه و چه... هی هندونه زیر بغل من می‌ذاشت...
من کارم تو آشپزخونه طول کشید و یه چند دقیقه گذشت، همسر یادش رفت و رفت تو اتاق که کم‌کم بخوابه...
زینب رفته بود پیش باباش و گفته بود، بابا مگه قرار نبود دست مامان رو بوس کنیم؟ (زینب بعد از این سفر خیلی بزرگ شده و خدا رو شکر تغییرات خیلی خوب و مبارکی کرده...)
خلاصه دوباره من رو صدا کردند و به صف ایستادند. جالبه، من اون شب بعد از مدت‌ها گوشواره انداخته بودم‌. بلوزم هم سرخابی بود. مثل شاهزاده خانم‌‌ها ایستادم و دستم رو بوسیدند. البته زینب بعد از بوس، پرید بغلم. لیلا هم با ناز همیشگیش بغل رو فراموش نکرد. آخرش هم یه بغلِ دست‌جمعی داشتیم.
فکر کنم...
واقعا دیدگاهم نسبت به زندگی داره عوض میشه...

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۱ ۲۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۲۷
نـــرگــــس

در مطلب قبل بحث کرامت نفس در گیت‌های بازرسی رو نوشتم. امیدوارم یه روزی بیاد که این قضیه حل بشه. که زائر به خاطر بازرسی، در ازدحام ساعت‌های شلوغی، دقیقه‌های نفس‌گیری رو لابه‌لای جمعیت له نشه. دغدغه این قضیه اگر دامن‌گیر گیت‌های مردانه هم بود، لااقل شنیده می‌شد اما متاسفانه، فقط در گیت‌های زنانه مساله است. چون سخت‌گیری بیشتری برای بررسی خانم‌ها اعمال میشه. به چه دلیل؟ همسرم میگه چون بیشتر عوامل انتحاری، زنان هستند. حالا بعضی از خادم‌های گیت، تند تند می‌گردند، بعضی‌ها کند‌ترند. اما در سامرا، بعضی از خادم‌ها که تعدادشون اصلا کم نبود، لج هم بودند! این برای من جدید بود. چه در گیت‌ها و چه در حرم که هزار افسوس، حتی در ساعت ۲ صبح که حرم خلوت بود، رفتار دور از شان حرم و زائر داشتند و اجازه یک نفس زیارت و تمرکز به زائر نمی‌دادند. اون‌هم در شرایطی که خارج از محدوده زیر قبه، روی زمین کیپ تا کیپ، زائر خوابیده بود. یعنی جایی برای ایستادن و زیارت‌نامه خواندن نبود ولی خدام حرم، زائرها رو با صدای بلند و تحکمی که به خشونت تنه می‌زد، به خارج از محدوده مسقف حرم هدایت می‌کردند. این درحالی بود که بخش زیادی از حرم رو کاملا تخلیه کرده بودند. جا فراوان و زیاد بود، اما اجازه ایستادن به کسی نمی‌دادند. مگر اینکه کسی می‌تونست و قدرتش رو داشت که رفتار نابه‌جای این خدام رو تحمل کنه و بتونه تمرکز کنه و حاجت بخواد و دعا کنه.

این صحنه‌ها برای من به شدت تاثربرانگیز بود. مخصوصا که هیچ فرقی بین خادم ایرانی و عراقی نبود. خادم‌های ایرانی، شما چرا؟ شما که مشهد رفتید و دیدید که خدام حرم امام رضاجان چقدر مودب و با لحن خوب و صدای کوتاه به زائر تذکر می‌دهند؟ شما چرا جا پای خدام عرب می‌گذارید در این مسائل؟ صد حیف که این صحنه‌ها برای من یادآور مسجدالحرام شد و فهمیدم بد نیست کمی از شماتتی که نثار خدام عربستان می‌کنم، کم کنم. دلم می‌خواست سکوت کنم ولی دیدم روا نیست. به یکی از خادم‌های ایرانی گفتم، شما ایرانی هستید؟ از کجا اومدید؟ گفت: خانم من فقط فارسی بلدم! این اطلاعات رو نمی‌تونم در اختیار کسی بذارم. حرفتون رو بزنید. گفتم: رفتار خدام خیلی بده. خیلی. لطفا برسونید پیامم رو. و ادامه ندادم و می‌خواستم برم که نگهم داشت. گفت: کدوم خدام؟ اینایی که پارچه این‌رنگی روی چادر زدند؟ (و اشاره کرد به پارچه دورِ چادر خودش) با اندوه و محکم گفتم: همه‌شون... گرچه امیدی به انتقال پیامم توسط اون خادم ندارم ولی باز هم امیدوارم که سال آینده یا سال‌های بعد از این چیزها نبینم. منتهای مطلب ای کاش زن‌ها سکوت نکنند. ای کاش همیشه و همه‌جا متوجه باشند که چه چیزهایی در حق‌شون سزاست و چه چیزهایی نه و حرف بزنند و اگر لازم بود اعتراض کنند. البته خیلی طول می‌کشه تا اینجور فهم و کنش، عمومیت پیدا کنه اما من باز هم امیدوارم.

این اتفاقات که گفتم، بعد از نیمه‌شب افتاد. احتمالا اوقاتتون رو تلخ کرد. ببخشید. بیایید برگردیم به همون ساعتی که با دوستم مهدیه و فاطمه‌زهرا بی‌خیال گیت شدیم و برگشتیم به سمت موکب. آقایون هم به خاطر ما برگشتند. وقتی رسیدیم دمِ اسکان، دیدیم اصلا دلمون نمیاد بریم بالا. البته فاطمه‌زهرا خیلی خسته بود و از ۵ صبح بیدار بود. فرستادیمش بالا که بره بخوابه. اما زینب که یه مقدار خوابیده بود، توی ارابه نشسته بود و داشت با گوشی بازی می‌کرد. لیلا هم توی ارابه خوابش برده بود و بهتره بگم غش کرده بود. من و مصطفی، دوتایی نشستیم روی نیمکت موکب پایین محل اسکان‌مون. چای عراقی می‌خوردیم و حرف می‌زدیم.

نمی‌دونم چرا اما این بخش از سفر، برای من جزو عاشقانه‌ترین صحنه‌های دونفره زندگیم ثبت شد! شاید چون در سفرهای اربعین، کمتر پیش میاد موقعیتی که بتونیم بشینیم کنار هم، با همدیگه حرف بزنیم.عجیب بود که روی اون نیمکت، ما حتی فرصت خیال‌پردازی هم پیدا کردیم. در حالی که پشت‌سرمون و اطرافمون، زیباترین صحنه‌ها و منظره‌های عشق‌بازی بنده‌ها با خداوند قابل رویت بود. دنیای غرب، وقتی می‌خواد صحنه عاشقانه درست کنه، آدم‌ها رو می‌بره در مجلس رقص، گناه، حرام. با طلا و نقره و جواهر و پرده‌ها و سرسراهای بزرگ و تجمل، چشم‌ها رو خیره می‌کنه و نازل‌ترین تمایلات بشر رو به اسم عشق، به خورد آدم‌ها میده. البته غرب، آنقدرها هم ساده نیست. گاهی در فیلم‌های هیچکاک یا بسیاری فیلم‌های هالیوودی دیگه می‌بینیم یک کار کثیف و پلید و پست نمایش داده میشه، بعد یک فرد دیگه، با یک عمل غیراخلاقی دیگه، منجیِ اون قربانیِ داستان میشه. مثل اینکه قصه، انتخاب بین بد و بدتر هست. صدالبته چنین چیزی اقتضای تمدن تاریکی است.

اما اون لحظه که ما نشسته بودیم روی نیمکت پشت موکب و داشتیم دنیای اربعین رو تماشا می‌کردیم، زمان مثل جریان رودخانه‌ای بود که در آن افتاده بودیم، دست در دست هم، تماشا می‌کردیم جلوه‌های عشق رو. پشت سرِ ما، موکبی بود که مشغول تمیزکردن و قطعه‌قطعه کردن تعداد زیادی ملون بودند. چند دقیقه یا ساعت طول کشید، نمی‌دانم. جریان رودخانه زمان با ما مهربان بود. جوان‌های عراقی موکب، اول ملون‌ها را شسته بودند و بعد، مدتی زیادی مشغول جداکردن پوست و تخم‌ها و قطعه‌قطعه کردنشون بودند. من و مصطفی حرف می‌زدیم و خیال می‌بافتیم، اون‌ها کار می‌کردند. ما رویا می‌بافتیم و آرزو می‌کردیم به حق همین سفرِ رویایی، رویاهامون رنگ واقعیت بگیره، جوان‌های موکب کار می‌کردند. این جوان‌ها که میگم، دچار یک عارضه بودند. عارضه لطافت. این عارضه ناشی از عشق خدمت به زوارالحسین بود. خسته هم بودند، ولی خستگی لطیفِ عاشقانه. من و مصطفی انگار زیباترین و جالب‌ترین دیدنی‌های دنیا رو تماشا می‌کردیم. واقعا بعد از سفر اربعین، من حیرت می‌کنم که آدم‌ها چطور سفر میرن به دور دنیا! که چی رو ببینند؟ تپه‌ها، دره‌ها، کوه‌ها، جنگل‌ها، دریاها و رودخانه‌ها؟ یا بناها و مجسمه‌ها؟ حیفِ وقت، حیفِ زمان، حیفِ عمر.

خادم‌های موکب پشت سرِ ما، بعد از تمام شدن کار ملون‌ها، رفتند یخ آوردند. در حالی که دستشون داشت یخ می‌زد، قطعه‌های بزرگ یخ رو اول آب کشیدند تا تمیز بشه. بعد داخل دستگاه خردکن بزرگی که داشتند ریختند تا تبدیل به پوره یخ بشه. من و مصطفی هم تنها نبودیم. دو زوجِ مجرد (یعنی بی‌بچه) در کاروان داشتیم که به دلایلی نامعلوم دور و برِ ما می‌پلکیدند. شاید صدای پچ‌پچ‌ خیال‌بافی ما به گوش اون‌ها هم می‌رسید. همسرِ مهدیه، ساندویچ کباب برامون گرفت. خودِ مهدیه هم نشست کنار ما. مصطفی عجیب شده بود. همیشه این‌جور مواقع پامیشه میره ولی چون دست در دست هم در رودخانه زمان بودیم، نمی‌تونست یا نمی‌خواست موقعیت‌مون رو از دست بده. رو کرد به مهدیه و گفت: خانم فلانی، جای پدرتون که پارسال با همدیگه بودیم، خیلی خالیه... اشک توی چشم‌های مهدیه حلقه زد. هم دلش تنگ سفر پارسال بود که پدر مادرش اومده بودند و هم ناراحت اینکه امسال نتونستند بیان. به مهدیه گفتم: مهدیه شوهرِ من هیچ‌وقت با خانم‌ها اینجوری هم‌کلام نمیشه... کمی که گذشت، مهدیه گفت: یادته پارسال همین‌جا سامرا بودیم که خبر قبولی دانشگاهت رو بهمون دادی؟ وای! مهدیه چطور یادش مونده بود؟ اشک توی چشمام می‌تونست حلقه بزنه. یادش به خیر... مهدیه رو بغل کردم. گفتم: یادته؟... چشم‌های مهدیه مهربونه. همیشه انگار داره می‌خنده. توی چشم‌هاش نگاه کردم. انقدر شاد بود که یاد همه‌ی شادی اون ساعتی که توی سایت، قبولیم رو دیدم، برام زنده شد.

حالا جوان‌های موکب پشت سرِ ما، ملون‌ها و یخ‌ها رو می‌ریختند داخل پارچ‌های دستگاه مخلوط‌کن. دست‌های زن‌ها و مردها، لیوان خالی بود و رو به مرد موکب‌دار دراز. مردِ لطیف و مهربان عراقی، لیوان‌ها رو از آب‌ملون خنک پر می‌کرد...

بعد از سامرا، باید می‌رفتیم مسیر مسیّب، سدّ هندیه. اونجا خونه‌ی یکی از دوستان عراقی ماست که به شدت لطف داره بهمون و پارسال هم رفتیم خونه‌شون. که خب، امسال هم بهشون زحمت دادیم. از سامرا همون ۵ صبح که بیدارباش زدیم، حدود ۷ صبح کنار اتوبوس‌ها بودیم و دم ظهر، رسیدیم خونه دکتر علی. خانم‌های اونجا، ام‌نور و ام‌کمیل، بسیار مهربان هستند. همینطور دختراشون، منار و رؤی... با چه حوصله‌ای و با چه سرعتی، ناهار رو آماده کردند. بعد از ناهار هم سریع یک سینی بزرگ چای عراقی می‌ریختند در استکان کمرباریک. من به ام‌نورِ عزیز گفتم که شب نمی‌مونیم ولی شام هم نگهمون داشتند. یک عالمه کتلت خوشمزه سرخ کرده بودند با ترشی و ماست سون و گوجه خیار و نون و برنج و ... همه چیز سر سفره بود. غذاهای این خونه، عجیب مزه خونه‌های خودمون رو داشت و این‌بار که رفتیم خونه‌شون، من بیشتر از پارسال احساس کردم مثل خونه خودمونه... یک دل سیر هم نشستم باهاشون حرف زدم. از مهمون‌نوازی‌های عراقی‌ها و خودشون تعریف و تشکر کردم. اونا از اوضاع ایران می‌پرسیدند و من جواب می‌دادم. آخرش همه خانم‌ها با هم یک عکس دسته‌جمعی انداختیم. جای مادرم خالی بود. خیلی ام‌نور رو دوستش داره و دلش تنگ این عزیزان بود.

اما لطف دکتر علی اینجا تموم نشد. من حیرت کردم وقتی شب رسیدیم کربلا، دیدم که دکترعلی، خونه‌ی کلیدنخورده کربلاش رو در اختیار ما گذاشته! اونم چه خونه‌ای بود! واقعا شیک و خوشگل بود. مشخص بود که یک طراح دکور داخلی، بسیاری از المان‌های خونه رو انتخاب و تنظیم کرده. ما خانم‌ها طبقه پایین بودیم و آقایون در یک اتاق طبقه بالا. اینجا برعکس سامرا، جای آقایون تنگ بود. ولی شرایط کربلا کلا سخت بود. برق که نبود هیچ، آب هم می‌رفت. و همه‌ی این‌ها انگار اقتضای سفر اربعین بود. نمی‌دونم، آیا یک روزی میاد که این مشکلات در عراق حل بشه یا نه. ولی حدس می‌زنم اون روز هم باید سختی‌های دیگری باشه، بی‌هیچ تردید.

شبی که رسیدیم کربلا، من خسته بودم و نرفتم حرم. اما خیلی از دوستان همون شب رفتند و اتفاقا حرم انقدر خلوت بوده که تونستند زیر قبه هم برن. از جمله این افراد، سحرناز بود که بالاخره به آرزوش رسید و زیارت زیر قبه کرد. با همون زخم و دردی که داشت، خودش رو رسوند به امامش... شیرین و دلچسب.

عجیب بود که من ۹ صبح بیدار شدم. توی خودم نمی‌دیدم که بتونم بیدار بشم. ولی سفر ما به انتهای خودش داشت نزدیک میشد. ما یعنی خانواده ۵ نفره ما به اضافه امیرمحمد، باید زودتر از کاروان جدا می‌شدیم و برمی‌گشتیم تهران. چون آقامصطفی برای مراسم پیاده‌روی جاماندگان اربعین، یه سری مسئولیت قبول کرده بود. برای همین، باید زودتر به زیارت می‌رفتم و دیرتر از ساعت ۱ ظهر برنمی‌گشتم. تصمیم گرفتم تا هوا گرم نشده و بچه‌ها هم خواب هستند، برم و برگردم. یادگاری این سفر هم برام این شد که زیارت کربلام رو با یک دوست جدید رفتم. بهاره...

نمی‌دونم من مهره مار دارم یا چی، ولی من واقعا نیت نداشتم با کسی زیارت برم، اما بهاره که اون هم بیدار شده بود، اصرار داشت که باهم بریم. مشخص بود که محبت بهاره به من بیشتر از محبت من به بهاره است. معمولا از این وضعیت خودم شرمنده میشم... توی مسیر بهاره نگران بود که من رو گم کنه ولی من با اعتماد به سقفم، حتی نزدیک بود مسیر اشتباهی رو انتخاب کنم. ساعتی که به خیابون زدیم که بریم حرم، بد موقع بود. بین زمان صبحانه و ناهار. فقط بعضی موکب‌ها چای عراقی داشتند. ما هم ناشتا بودیم. یک چای و خرما خوردیم و راه افتادیم. از کنارِ خیابونی رد شدیم که هتلِ سفرِ کربلای اسفندماه ۱۴۰۲، اونجا اقامت داشتیم. همون خیابونی که یه روز سحر، وقتی از زیارت برگشتم، بارون گرفت و اونجا ایستادم و دعا کردم.... برای بهاره مسیری که اومده بودیم رو چند بار مرور کردم تا اگر گم شد، خودش بتونه برگرده. با این حال، بهاره محکم دست من رو گرفته بود...

اول رسیدیم حرم حضرت ابالفضل العباس علیه السلام. من پیشنهاد دادم تا شلوغ نشده بریم بین‌الحرمین و اول بریم زیارت اباعبدالله علیه السلام. دمِ حرم امام حسین علیه السلام که رسیدیم، برای من کافی بود ولی برای بهاره نه. دستم رو ول نمی‌کرد. خواهش دلش این بود که بریم نزدیک و نزدیک‌تر و او بود که من رو با خودش برد داخل حرم. او بود که گفت بریم روی پله‌هایی بایستیم که ضریح امام حسین رو از اونجا میشه دید. او بود که گفت وایستا من دو رکعت نماز زیارت بخونم و بعدش منم خوندم. او بود که وقتی برگشتیم سمتِ حرم حضرت اباالفضل العباس، دوباره اصرار کرد که بریم داخل. او بود که من رو با خودش زیارت برد و اگر بهاره نبود، برای من، یه گوشه از بین‌الحرمین هم کافی بود. یک سلام هم کافی بود. این زیارت‌ها رزق و توفیقی بود که معیت با بهاره نصیبم کرد. این روحیه عامی بهاره (به قول حاج آقا مجتهدی تهرانی)، حسابی من رو محضوض کرد. زیارتش قبول. زیارتم قبول.


بماند به یادگار: نوشتن این مطلب دو ساعت و اندی زمان برد.
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۴ ، ۰۴:۱۳
نـــرگــــس

سلام دوستان عزیزم. من خیلی عذرخواهم که نتونستم پیام‌هاتون رو جواب بدم. قطعا اونی که باید می‌شنید، شنید و اونی که باید جواب بده، میده. امام حسین علیه السلام، ظرفیت و طاقتِ ناچیز من رو می‌دونه و برای همین، شما رو معطلِ مثلِ منی نمی‌کنه تا پیغام‌رسون‌تون بشم. الحمدلله که خداوند به همه‌ی ما، حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام رو داده. چه سفر اربعینش نصیب‌تون شده باشه و چه نه، سفره کرامت این خاندان، در سراسرِ کره خاکی و هفت آسمان و در پهنه زمان، گسترده است و محاسبات اینکه چه کسی چه موقع و چرا سفر کربلا نصیبش میشه، از عهده ذهن‌های غبارگرفته ما آدم‌های معمولی خارج هست. برای همین، من میگم فقط دل بدیم به عشق حسین علیه السلام. رها کنیم همه‌ی فکرهای آزاردهنده رو. چون عشق امام حسین علیه السلام، پر از مهر و لطافته...

در مورد سفرنامه، این‌که مورد پسندتون واقع شد، لطف امام حسین علیه السلام هست. فارغ از روایت سفر که به ناچار باید شکل بگیره و جزئیات شخصی در اون هست، من تلاش کردم چیزهایی رو بنویسم که احتمالا به درد دیگران هم بخوره. مثلا اگر رفتِ سفر ما با هواپیما بود، احتمالا نمی‌نوشتمش. چون تعداد افراد بسیار کمی این امکان رو دارند. برای همین، وقتی به کاظمین رسیدیم، برای ادامه دادن روایت، دودل شدم. دلیلش این بود که کاروان ما و دوستانمون، چه کاظمین، چه سامرا و چه در ادامه، اسکانِ مشخص داره. به همین دلیل، به نظرم می‌اومد چرا وقتی در بعضی از این شهرها مثل ویژه‌خوارها هستم، سفرنامه‌ای بنویسم که به درد کسی نمی‌خوره. رئیس کاروان باید روایت کنه که چطور این اسکان‌ها رو پیدا کرده و چطور با افرادی آشنا شده که این اسکان‌ها رو برای کاروان ۵۶ نفره ما هماهنگ کرده و قس علی هذا. این تصور من از ادامه سفر بود، تا زمانی که در کاظمین بودیم. اما در ادامه سفر، بعضی از جنبه‌ها سخت‌تر از چیزی که تصور می‌کردم، پیش رفت...

اسکان ما در کاظمین، در یک حسینیه بود با فاصله نه چندان نزدیکی به حرم. سال قبل، ما کاملا اتفاقی به این حسینیه رسیدیم و چون اساسا این حسینیه کاربری اسکان زائرین اربعین نداره، شرایط پارسال و امسال حسینیه چندان متفاوت نشده بود. یعنی مثلا اون‌جا هیچ بالش و زیر‌اندازی وجود نداشت. ما سالنِ مستطیل شکل حسینیه رو با یک پرده نیم‌بند به دو قسمت زنانه و مردانه تقسیم می‌کردیم و زیرانداز و بالش‌مون رو با سجاده‌های حسینیه یا اونایی که کوله داشتند، با کوله‌هاشون تامین می‌کردند. تهویه و کولر این حسینیه به دلیل قطعی برق و پریدن فیوز کولرِ با مشکل جدی مواجه هست. یعنی هوای اون‌جا، نه تنها گرم، بلکه مرطوب، خفه و کمی هم آلوده است. بهترین امکانات حسینیه، آشپزخانه و دستشویی و حمامش هست که اونم با یک پارتیشن مسخره از هم جدا کردند. یعنی متاسفانه امکان تحفظ کمی برای خانم‌ها وجود داره و این یکی از عذاب‌های من در اون حسینیه بود. گاهی خانم‌ها در بخش زنانه، انقدر موقع استراحت و خواب، گرم‌شون میشد که مثلا قیدِ پوشیدگی گردن‌شون رو می‌زدند یا قیدِ پوشیدن جوراب رو. و امسال، خودم هم در این جرگه افراد وارد شدم، در حالی که آقایونِ کاروان وقتی می‌خواستند برن دستشویی، از لای درز درب‌های حسینیه، اگر دقت می‌کردند، ممکن بود ما رو ببینند ولی واقعا شرایط طاقت‌فرسا بود و وظیفه غض بصر رو به خودشون واگذار کردیم. من فقط دعا می‌کنم دیگه این شرایط پیش نیاد. احساس می‌کنم این موقعیت‌ها می‌تونه تمام اجرم از سفر اربعین رو ببلعه.

اما بعد، سامرا... ۵ صبح در حسینیه کاظمین بیداری زده شد تا حدودا ۷ صبح در اتوبوس بنشینیم. نزدیک ظهر که رسیدیم به سامرا، تصور می‌کردیم که اسکان‌مون مثل پارسال هست. همون اسکان هم بود! یکی از بهترین ساختمون‌های نزدیک حرم امامین عسکریین علیهماالسلام؛ اما بخش‌بندی زنانه و مردانه و سرویس‌ها رو تغییر داده بودند و ما مجبور شدیم دوباره با آقایون در یک طبقه باشیم، البته با درهای ورود و خروج جدا. از قضا برخلاف حسینیه کاظمین که هیچ رخت‌خوابی وجود نداشت، اون طبقه حسینیه سامرا، انبارِ تشک‌های ابری عراقی بود. ما خسته و کوفته، بعد از کلی معطلی جلوی درب حسینیه برای هماهنگی، وارد اون طبقه حسینیه سامرا شدیم. بعد آقایون با همون خستگی، مجبور شدند یه عالمه تشک عراقی رو جا به جا کنند و اون‌ها رو وسط حسینیه بچینند تا بین زن‌ها و مردها حائل ایجاد کنند. اما هرکار کردند، قدِ این حائل کوتاه بود و باز هم مجبور شدند طناب ببندند و روی طناب، پتو سنجاق کنند. این قضیه هم از اول شکل ایده‌آلی به خودش نگرفت و مدام پرده حائل ما در حال به روزرسانی بود تا بهتر بتونه محافظت ایجاد کنه.

اما قسمت بغرنج ماجرا این بود که بیشتر تشت‌ها سمت خانم‌ها بود و به دلیل اینکه درب خروج مردانه سمتِ خلوت حسینیه بود، امکان جابه‌جایی بخش زنانه و مردانه فراهم نشد و بدتر اینکه تمام کولرهای سمت خانم‌ها از کار افتاده و خراب بودند! این یعنی دوباره گرما. البته نه به شدت کاظمین. چون باد خنک اندکی از بالای پرده‌های پتویی می‌تونست کمی هوا رو عوض کنه اما باز هم به دلیل ایده‌آل نبودن شرایط تحفّظ، محض احتیاط باید حجاب نیم‌بندی نگه‌می‌داشتیم. از حمام خوب هم در این حسینیه خبری نبود و دستشویی هم طبقه پایین بود. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

حالا ما خانم‌ها در اون یه ذره جا، تشک‌ها رو پهن کردیم. منم کمی دیر جنبیدم و بدترین جای ممکن نصیبم شد. کجا؟ وسطِ وسط. محل عبور. ساعت یک ظهر بود و من نه شب درست و حسابی خوابیده بودم و نه استراحت توی اتوبوس، خستگیم رو شسته بود. بلکه چون تمام صبح در مسیر و ماشین بودیم، بدتر خوابمون می‌اومد و سردرد بودیم. من که شقیقه‌هام داغِ داغ بود. روی همون تشک وسط، ولو شدم. اما تمام بچه‌های کاروان که پر‌انرژی و در وضعیت (ready to start)، قرار داشتند، همون وسط رو برای بازی خودشون انتخاب کرده بودند. ضمن اینکه تل‌های تشک‌های عراقی که دور تا دورمون بودند، برای پسربچه‌هامون به شدت جذاب بودند و مدام در حال سعی صفا و مروه بین این‌ها بودند. نمی‌تونید تصور کنید چه آشوبی بود... من هم اون وسط بودم، در محل رفت و آمد بچه‌ها. انقدر خسته بودم که چشم‌هام تار می‌دید و قدرت این رو نداشتم با بقیه مذاکره کنم و ببینم چه کسی شرایط این رو داره که موقتا جاش رو بده به من. تازه اگر هم جام رو تغییر می‌‌دادم تضمینی نبود که از دست و پای بچه‌ها در امان باشم.

بچه‌هامون هم.... بچه بزرگ‌هامون، فاطمه‌زهرا و زهرا و مهرناز و شاید هم سلاله، که با زور سرنیزه جا به جاشون کردم، تا بچه‌های زیر ۶ سال‌‌مون: زینب و نرگس و لیلا و ساره و موعود و دلسا و نورا و امیررضا و ستیا و مرتضی و دیگه نمی‌دونم کیا، اینا همه پیش ما خانم‌ها بودند و نیاز مبرم، ضروری و حیاتی در حد مرگ و زندگی به رفت و آمد بین تشک مامان خودشون و مامان‌های دوستاشون و همینطور تپه‌ها و تل‌های پتو- تشکی داشتند. فلذا هر کدومشون دست‌کم صدبار از کنار یا روی تشک من یا حتی از روی خودم رد شدند. هر بچه‌ای که پاش رو می‌ذاشت روی ابرِ تشکم، یه تکون می‌خوردم. خیلی‌هاشون به تشکم قانع نبودند، بلکه دوست داشتند پاشون رو بذارند روی بالشتم. خلاصه مصیبت فقط برای یک لحظه‌اش بود...

این قسمت از سفر، من کم‌کم حس کردم که نه! حیفه این‌ها رو ننویسم. حیفه نگم که با چه زاجراتی توی این حسینیه استراحت کردم...

نیم ساعت، یک ساعتی طول کشید تا من خوابم برد. این حین هم یکی از بچه‌هام اومد گفت جیش دارم. به فاطمه‌زهرا گفتم، مامان، این رو ببر طبقه پایین، من اگر پاشم ببرم، سردرد میشم. هی گفتم، هی گوش نداد. هی گفتم، هی گوش نداد. آخرش زدم زیر گریه تا بچه رو برد! چند دقیقه تو همون جام داشتم گریه می‌کردم که نسیم یهو من رو دید و اومد نازم رو کشید. بعد هم که خوابیدم، تا مدتی که سر و صدای بچه‌ها از توی سرم افتاد، انگار توی جهنم غلت می‌زدم. اما بعد از اینکه خوابم عمیق شد، یه خواب خیلی قشنگ دیدم.

خواب دیدم، رفتم خونه‌ی نسیم. بد نیست توی پرانتز بگم که همسرِ نسیم، رئیس کاروان ما بودند. اغلب هماهنگی‌ها رو ایشون می‌کردند. گرچه خودشون قبول ندارند که رئیس کاروان بودند. همسرِ من هم (به گفته خودِ ایشون) نقش خان‌داداش رو ایفا می‌کردند :))) آره. داشتم می‌گفتم. رفته بودم خونه‌ی نسیم اینا. ولی چه خونه‌ای عزیزانم؟ خونه نبود! قصر بود. یه طبقه کامل از یک برجِ فوق لوکس که مطمئنم از برج‌های امارات و آمریکا هم خفن‌تر بود. من به نسیم گفتم، نسیم‌جان می‌خوام یه کیک درست کنم، کنارش هم سس باتراسکاج درست کنم که به قول این آشپزهای باکلاس، گاناش کیک‌مون بشه. (وقتی داشتم خوابم رو برای نسیم تعریف می‌کردم، اینجا که رسیدیم گفت: اَه! صالحه من بهت نمیگم که خودت کیک‌هات رو کامل درست کن بعد بیار خونه‌مون :)) منم اینجوری بودم که: اَه! نسیم! مگه نمیدونی من فِر ندارم!) خلاصه داشتیم در مورد کیک لاکچری‌مون فکر و خیال می‌کردیم که هنوز شروع نکرده، یهو، همسرِ نسیم از در خونه اومد داخل و به نسیم گفت: عزیزم سوپرایز! داداشم اینا و خانمش و یه عالمه آدم دیگه (کسانی که باهامون در این سفر نبودند) امشب مهمون‌مون هستند. [لبخند ملیح من و نسیم]

من هی داشتم فکر می‌کردم آخه کیک با اون سایز، به اون جماعت نمی‌رسه که. دو تا پلن داریم. یکی اینکه نصف کیک رو ببریم و بدیم مهمون‌ها، نصفش هم برای خودمون. یه پلن بهتر اینه که صبر کنیم تا مهمونی تموم شه و بعدش ما هم صوری خداحافظی کنیم و وقتی همه رفتند، برگردیم و کیک رو بزنیم به بدن :))))

توی اون آشپزخونه لوکس، من رفتم پیش نسیم و گفتم: نسیم داری خودت آشپزی می‌کنی؟ گفت: آره. (پولدار هم که شده، بازم متواضعانه برای مهموناش غذا خونگی میپزه!) گفتم: پس همزن رو بده منم شروع کنم. همزن رو داد. همزنش هم معلوم نبود از کدوم برند هست ولی چیز جالب و لوکسی بود. تخم‌مرغ‌ها رو شکستم و می‌خواستم تیغه‌های همزن رو بکنم داخل کاسه، ولی هرچقدر تلاش می‌کردم، موفق نمی‌شدم! اینجا بود که توی همون خواب، متوجه شدم که یه عالمه بچه دارند از زیر دست و پای من می‌لولند چپ و راست.

با یه حال بدی چشمام رو باز کردم. با نوک پا، بچه‌ها رو یه هل کوچولو می‌دادم که از کنارم دور بشند. یهو دو تا بچه از بالای سرم پریدند، یکی‌شون پاش رو گذاشت رو بالشتم. دومین بچه که برادرزاده عزیز خودم بود، پاش رو گذاشت روی شونه‌ام! و این یکی رو یه لگد زیبا بهش زدم و چون دیگه تیر آخر رو خورده بودم، بلند شدم و سر جام نشستم، در حالی که از درون، یک روانِ سگ‌شده داشتم که با تمام وجود داشتم کنترلش می‌کردم! خوابی که کردم واقعا شبیه خواب نبود. به همین دلیل تقریبا تا ساعت ۹ شب اینا، بازم چرتم می‌گرفت و خلاصه اوضاع بدی بود.

کاظمین که بودیم، به همسر گفتم من خیلی خسته‌ام و کاش ماشین بگیریم بریم کربلا و بعدش هم مرز و تمام. اما جناب خان‌داداش رفتند رئیس رو راضی کردند که زودتر بریم سامرا. برای همین ساعت ۵ صبح بیداری و حرکت کاروان بود. اما همون موقع هم که گفتم یه راست بریم کربلا، استرس داشتم که نکنه سامرا نصیبم نشه. چون اگر سفرنامه سال قبل رو خونده بودید، یادتون میاد که من در اسکان سامرا، مجبور شدم صدام رو بلند کنم و خلاصه احساس می‌کردم به خاطر اون بی‌ادبی‌، ممکنه ازم سلب توفیق بشه. این بود که با وجود همه سختی‌ها، بین رفتن و نرفتن، دلم سامرا رو می‌خواست. حالا هم که رسیده بودیم سامرا، حرکت به سمت کربلا ساعت پنج صبح بود. بنابراین باید هرجور بود، زودتر زیارت می رفتم.

ساعت ۹ شب اینا، ما خانوادگی با بچه‌ها و یکی از دوستامون یعنی مهدیه و شوهرش و پسردایی مهدیه، راه افتادیم به سمت حرم. به گیت های بازرسی که رسیدیم، من و مهدیه و فاطمه زهرا رفتیم سمت زنانه. بقیه رفتند مردانه. داخل اتاقِ بزرگ بازرسی، انقدر جا تنگ بود و فشار و گرما زیاد بود که بعد از چند دقیقه دیدیم یه خانوم، اون وسط غش کرد. و همین باعث شد به مهدیه بگم برگردیم چون فاطمه‌زهرا اذیت میشه. ضمن اینکه اصلا حس خوبی نداشتم و دیگه بعضی از گیت‌ها و صف‌های بازرسی انقدر شلوغ میشه که احساس می‌کنم کرامت نفسم زیر سوال میره...

ادامه و بخش پایانی، مطلب بعد.

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۵ مرداد ۰۴ ، ۰۵:۵۴
نـــرگــــس