هرچند بعد از خریدن چهار عبای مشکی و یک عبای پیچازی طوسی صورتی طی ۴ سال... ولی بالاخره فهمیدم که نه اصلا ولی اصولا نباید عبا بپوشم. مخصوصا در زمستون مزخرفترین انتخاب من [نه لزوما بقیه] میتونه باشه.
حالا عبای مشکی قابل تحمل هست ولی رنگی؟ ایییی... کی تو زمستون عبای رنگی میپوشه؟
چند سال پیش هم به این نتیجه رسیدم چادر کمری چقدر چیز ضایعی هست!
ولی دیر بود :/ بعد از اینکه عکسای لبنان و بیروتم خراب شد :/
امسال، متاسفانه یه خبط اساسی کردم. اون این بود که از نسیم جان در استایل، تقلید کردم :( نباید! نباید! نباید!
حالا مجبورم کمکم اون لباسها رو تغییر کاربری بدم. نگفته بودم بهتون؛ ولی اخیرا در یک مسابقه طراحی لباس شرکت کردم :) یکی از دامنهایی که به تقلید از نسیم داده بودم خیاطم بدوزه رو تغییر دادم. تبدیلش کردم به مانتو پاییزه و فرستادم جشنواره :)
یادش به خیر. تو ۱۴ سالگی یه مانتو یقه انگلیسی ساتن آمریکایی خریدم که تا ۲۲ سالگی نگهش داشتم :) چقدر دوستش داشتم! چقدر بهم میومد!
از اون زمان باید میفهمیدم که استایل، [برای من] فقط اروپایی :) فکر کنم چون ذهنیت من در مورد استایل، از چهارسالگی در اروپای شرقی شکل گرفت. ولی به جز این، اروپا مهد مد هست. و هرچند طراحیهای جدید مدام به بازار میان، ولی دستاوردهای اصلی متعلق قرن بیستم هست. از اون زمان تا حالا هنوزم چیز تحول آفرین و به درد بخورتری ارائه نشده :) منم پسندم هموناست.
و از اونجا که زمستون پادشاه فصلهاست :) ... از نظر من به خاطر لباسها :) ... خدا رو شکر میکنم به خاطر همه بارونیها، پالتو فوترها، گپها، بافتها، یقه اسکیها، شالهای موهر و روسریهای کشمیر، کفشهای چرم و بوتها... همینطور دستکشها و جورابهای بلند پنبه و پشم :)
و از الان دارم به این فکر میکنم تابستون چی بپوشم؟ :(
الهی شکر :)
ظاهرا یک تصوری از من شکل گرفته... اینکه من مادری کردن رو دوست ندارم یا باهاش حال نمیکنم! من الان در مقام دفاع از خودم نمیخوام بربیام.
من یه مامانی هستم که به دخترام بد و بیراههای من درآوردی خودم رو میگم. مثلا «کودن السلطنه» یا «مغز فندقی» یا «خل مشنگای من» یا وقتی میخوام هجو کنم میگم «استاد!» یا «نبوغ!» یا مثلا وقتی موقع خواب میخوام بگم پاهاتون رو بیارید تو رخت خواب خودتون میگم «چوب خشکاتون رو جمع کنید» یا برای ساکت کردن داد میزنم «شات». دخترامم غش غش میخندند. البته نمی دونم واضحه یا شک دارید که منم مثل همه مامانها بلدم دخترام رو نوازش و بغل و بوس کنم و می کنم. در عین حال، مطمئنم کمتر مامانی مثل من قدرت این داره که به دختراش امید بده، قانعشون کنه و براشون استدلال کنه...
دفاع نمیکنم از خودم. من سبک مادری خودم رو دارم و گاهی وقتها که به دخترام نگاه میکنم توی دلم کیلو کیلو قند آب میشه و بهشون میگم: «گنجهای من».
ولی قضیه اینجاست که مادری کردن اصلا رمانتیک نیست. اصلا پر از حال خوب نیست. مادری درهم پیچیده با تربیت هست. البته این رو همه میدونند. ولی عده اندکی، نگاه راهبردی رو هم تنگِ تربیت زدند.
این نگاه رمانتیک به مادری، پدرِ پدرجدّ ما رو در آورده. باور کنید! مخصوصا در پساکرونا، ما یک وضعیت دهشتناک برای مادران رو شاهد هستیم. عجیب اینجاست که صدای هیچکس در نمیاد!
امسال، روز مادر، معلم زینب کلاس اولیم، کلی قربون صدقه مامانها رفت و به دخترامون یاد داد چه کنند که بیشتر برای ما دلبری کنند و از اون طرف، برای ما مامانها کادو درست کردند و سرود خوندند و ... تازه به عنوان جایزه، خانم معلم عزیز، به مامان ها استراحت داد و اونا رو معاف از مشق نوشتن کرد.
تعجب نکنید از این جایزه! این معلم، از روز اول که رفتیم جلسه معارفه، تلویحا ما رو در جایگاه کارگزار خودش قرار داد. یعنی دستیار اجرایی خودش کرد. به اعتراف این معلم، جزوه روانخوانی کلاسش، سختترین جزوه تمام کشور هست و ما مامانها وظیفه داریم که با بچهمون کار کنیم تا تبدیل بشه به بهترین (یا شایدم ایشون تبدیل بشه به بهترین معلم!). معلم دخترم، سر هر جلسه آنلاین، خوب میدونه که دو ساعت و نیم مامانهای کلاس رو مینشونه پشت سیستم. ولی خیلی فکرش رو درگیر این نمیکنه که شاید این مامان، بچههای دیگری هم داره، باید ناهار هم بپزه! و یه سری مشق هم تو گروه میذاره که مامانها باید برای بچهشون توی دفتر مشق بنویسند و احتمالا از شدت سختی، خودشون هم بر صحت تکالیف نظارت لحظه به لحظه داشته باشند.
این پرده، فقط یه چشمه از مصائب مادر بودن در عصر ماست.
و راستش از همون سال کرونا، من دغدغه داشتم که تدریس و تکالیف باید طوری طراحی بشه که مادر، از نقش مادری خودش وارد نقش «نیمچه معلم» نشه. وارد فضای چالش با فرزندش نشه. که مبادا پایههای ارتباط عاطفیش با فرزندش سست بشه. اما دریغ از اینکه اینچیزها دغدغه کسی در حاکمیت باشه.
حالا آهای، اونایی که به غلط تصور میکنید من برای مادری کردنم ارزش قائل نیستم... یه چیزی...
من اگه نخوام کارگزار باشم، نخوام «قهرمانه» باشم، بخوام «ریحانه» باشم، باید چیکار کنم؟*
یه عده تصورشون از این همه تکرار این حدیث توسط حضرت آقا اینه که خطاب، فقط به شوهرهاست. خیر، داره به تمام ساختارها و عاملیتهای انسانی و غیرانسانی میگه: زنها رو تبدیل به قهرمانه نکنید.
خوشم نمیاد از خودم تعریف کنم ولی دوست دارم اینجا بگم، که بله! من فرق میکنم. چون از این چیزا رنج میبرم. چون مثل ننههای دیگه از پختن کیک و دیزاینش با خامه قرمز شده با رنگ خوراکی و شکل انار درآوردنش لذت نمیبرم. دلم رو با این چیزای احمقانه خوش نکردم. چون فکر و ذکرم این نیست که بچهام تو مراسم یلدای مدرسه بلد باشه دف بزنه، دغدغهام اینه بچهام تو این وانفسا کلاس قرآنش رو بره. بهش افق بدم برای ده سال بعدش خودش یه شخصیت و آینده جذاب طراحی کنه.
بگذریم.
قرار بود در مورد دیدار بانوان حضرت آقا یه چیزهایی که خودم فهمیدم رو بگم. اولیاش همین که در بالا نوشتم. با این توضیح که، ما یه بدنهای از افراد مذهبی سنتی داریم که نه تنها «الگوی سوم زن تراز انقلاب، نه شرقی نه غربی» رو فهم نمیکنند، بلکه «مادری» رو هم نمیفهمند و یک تصویر رمانتیک ازش خلق کردند. نزدیکترین کتابی که از این الگوی رمانتیک در فضای عاطفی، به یک الگوی هوشمند عاطفی نزدیک شده، از نظر من کتاب «مادری که کم داشتم» بود. ولی خب، اون نگاه راهبردی که گفتم هم داخلش نبوده و نیست. این نگاه مختص زن تراز انقلاب هست. این از اون هدیههایی بود که استادِ جانم لا به لای صحبتهاشون بهم دادند.
نکته دوم: یه فضای تخریبی جدیدی رو رصد کردم. تخریب نظام و رهبری، توسط زن و مقام مادر. این پروژه به صورت خاص، توسط رامبد جوان در کارناوال پیگیری شد. چند اجرای آخر کارناوال، یکی مالِ اون رپره، سینا ساعی و دیگری رویا میرعلمی رو ببینید. میرعلمی اجرای رمانتیک و ظاهرا پر محتوایی از نقشآفرینی زن در طول تاریخ و در مبارزه با سنتها و برای میهن ارائه میده ولی در انتهای اجراش، تصویر یه سری زن رو روی پرده نمایشگر نشون میده که اغلب نسبتی با انقلاب اسلامی نداشتند.
ساعی هم در دو اجرای آخرش، با استفاده استعاری از امیرکبیر در نقش حاکمیت، بهش میگه تو برای زن ارزش قائل نبودی. تو برای زنت اهمیت قائل نبودی ولی من هستم و ... در اجرای آخر، با مادر امیرکبیر هم صحبت میشه و اونجا هم تیکه و کنایه میزنه به حکومت که حق نداری تعیین تکلیف کنی برای بدنِ منِ زن. حالا ظاهر اجرا قشنگه و مثلا در مذمت سقط هست ولی در اصل، هرگونه ترویج و تشویق یا تعیین حدود و ثغوری برای زنها رو زیر سوال میبره.
آره... اینا خوب کارشون رو بلدند.
هرچند صحبتهای حضرت آقا در دیدار با بانوان -که با فاصله کمی از این تقلاهای معاندان فرهنگی انقلاب اسلامی مطرح شد، تمام اون فضا رو خنثی میکرد- ولی بدبختانه، مغزفندقیهای توییتر و فضای مجازی نمیدونستند اصلا باید روی کدوم بخش از بیانات حضرت آقا مانور بدن. صد رحمت به کاهدونی.
این جوری هست که من نمیتونم فقط مادر باشم. گرچه مادرم که خودم رو تکثیر کنم ولی باید مبارزه هم بکنم. برای همین الان فقط گاهی میتونم با تمرکز به دخترام نگاه کنم و کیلو کیلو قند تو دلم آب بشه و بگم: «گنجهای من». بقیه لذتها باشه برای بهشت.
*: روشنه که برای دور کردن خودم از این زحمتهای به ناحق تحمیل شده، کار زیادی نمیتونم انجام بدم. البته فریاد میتونم بزنم و ضمنا میتونم خودم رو در این چارچوبها حبس نکنم. آره... سخته... ولی به همه سختیهاش میارزه.
یه ویدئو قدیمی هست از حسین مهری که توانایی گریه کردنش حین جوک گفتن رو به رخ میکشه. سرچکنید: «بازیگر کسیه که موقع جوک گفتن هم بتونه گریه کنه!» میاد براتون.
امروز اول دیماه برام پیامک واریز دو میلیون پول به حسابم اومد. مثل حسین مهری، غیرمنتظره و سریع اشکم در اومد. تو مترو، سر کلاس، تو اسنپ به این دو تومن فکر کردم و بیصدا گریه کردم. هر بار دستمال از کیفم در آوردم و آروم اشکام رو پاک کردم.
از قبل از ازدواجم، بابام اول ماه، برام یه میزان مشخص پول واریز میکرد. این ماه، دو برابرش کرده...
هنوزم دارم گریه میکنم :)
این پولی که بابام بهم میده، بیقید و شرطترین پول زندگیم بوده. یه بار به بابام گفتم: این پولی که بهم میدید بهم یادآوری میکنه که برای علایق خودم خرج کنم.
این جملهام خیلی به دل بابام نشست. یه بار هم به مامانبابام گفتم: «تو مخاطبین گوشیم، هنوزم شماره خونهتون با اسم «خانه» ذخیره شده. چون اینجا تا همیشه خونه من میمونه.» این رو هم بابام خیلی دوست داشت...
سر این قضیه پول توجیبی، بارها به بابام گفتم: «بسه، لازم نیست.» ولی کار خودش رو میکنه.
ولی این بار احساس عجیبی پیدا کردم. احساس کردم خیلی دختر به درد نخوری بودم براش. 😭
میخوام گوش شیطون کر، برم پیش آقای بیات، خیاط کت و شلوار بابا و بهش بگم از یه پارچه چهارخونه اسپرت برای بابام کت شلوار بدوزه و من پولش رو کمکم بدم... ببینم قبول میکنه...
امشب بابام داشت کت شلوارهاش رو جمع میکرد. دیدم کت شلوار اسپرت نداره. همهشون رسمیاند.
بابام چهارشنبه هفته بعد میره...
دقیقا سه روز قبل از روز پدر 😭
مثل سفر قبلیش که چند روز قبل از دفاع پایاننامهام رفت... ولی اینبار خیلی دراماتیکتره.
دلتنگیم حد نداره...
و سر هیچکدوم از سفرهای بابا، مثل حالا دلم از ابرهای سیاه و سنگین پر نشده بود.
این ابرها راحت میبارند...
دیدم بیان یه ذره خلوت شده، خب امیدوارم که همهتون در جمع خانواده باشید. الحمدلله اهالی بیان همه اهل خانوادهاند. ولی اومدم بگم: دوستان فکر نکنید من مطلب نمینویسمها!
درجریان باشید از دیشب تا الان سه تا مطلب نوشتم ولی نتونستم اینجا منتشرشون کنم.
چرا؟ چون یه نامحرم اینجا رو میخونه که خیلی ازش دلگیرم. مدتهای مدیدی هست که اینجا رو میخونه و به روی خودش نمیاره. نمیدونم چی فکر کرده با خودش. یعنی تصور میکنه من از اینکه اینجا رو میخونه غافلم؟
کاش با فضولی کردن خودش میجنگید. هم از لحاظ شخصیتی قوی میشد، هم به خودش ظلم نمیکرد با خوندن اینجا. هم به من آسیب نمیزد.
بارها خواستم بیام اینجا باهاش حرف بزنم. اما نشد. نه رو در رو... نه اینجا. نه اینکه شجاعتش رو ندارم. اتفاقا از اینکه رو در رو بگم ابایی نداشتم جز اینکه میدونستم کمکی به حلش نمیکنه.
در واقع رابطه ما خرابه. ارتباط خراب هم شاخ و دم نداره. یعنی از یکی ناراحتی، ولی وقتی ازت میپرسه: ناراحتی؟ میگی: نه یا بالعکس.
ولی از اینجا خواستم بهش بگم: بخشیدن هیچکس تو زندگیم اندازه تو برام سخت نبوده. چون صادق نیستی. و معاشرت باهات برام خسته کننده است.
از همه وبلاگدوستان عذر میخوام که کامتون رو تلخ کردم. ارادتمندم.
قرار بود برم جلسه مادرهای کلاس زینب، یادتونه؟ مطمئنا یادتون نیست. کلاس درسم رو به خاطر اون جلسه جا به جا کردم ولی در نهایت، گند زدم و بغض بچهام رو دیدم و له شدم. هرچند زینب خیلی راحت از اون ماجرا عبور کرد و به راحتی حالش خوب شد، ولی برای خودم به عنوان یه مادر خیلی سخت بود... چون خودم باعث رنج بچهام شده بودم (هرچند موقت!) و البته اینم بذارید کنار ملامتهای کادر مدرسه و بچههای انجمن... که در پاسخ گفتم: اینم جزو زندگیه! من نمیتونم تا همیشه ناملایمات زندگی بچههام رو کنترل کنم.
ولی چه کنم! صبح اول هفتهام با این افتضاح شروع شد. برگشتم خونه. انقدر شوک بودم که میخواستم سرم رو بکوبم تو دیوار. کتاب درسیم رو باز کردم که بخونم... ولی تمرکز نداشتم. اومدم وبلاگ و مطلب «گند زدم» آقای ن..ا رو خوندم و بعدش بود که گریه کردم و یه ذره سبک شدم.
با وجود اینکه عجله نداشتم اما وسایلم رو جمع کردم که برم دانشگاه. تصمیم گرفتم خودم رو بندازم تو روال زندگی. مترو رسید به ایستگاه مریم مقدس. یهو یه حسی بهم گفت پیاده شو، هم فاله هم تماشا. پیاده شدم و یه ذره تو ایستگاه چرخیدم... ایستگاه آرامشبخشی بود...
تو خیابون قدس، دو نسخه از مقالهام رو پرینت گرفتم و با وجود بیپولی، یه مدادرنگی هم برای زینب خریدم... آخر کلاس با خانم دکتر هم مفصل مقاله رو براشون توضیح دادم و یه نسخه از کار رو هم بهشون دادم که برای مطالعه داشته باشند. اون روز با استادِجان هم تماس گرفتم که در خصوص مقاله بهشون توضیح بدهم و همینطور مسائل دیگه دانشگاهی... که به روز دیگری موکول شد و قسمت نبود. خلاصه من تمام تلاشم رو کردم که با عذاب وجدان مادرانهام بجنگم. چون عذاب وجدان، یکی از موارد مهمی هست که مادران امروزی رو آزار میده.
وقتی برگشتم خونه مامان، دیدم زینب و لیلا خیلی سرحال هستند. مامانم براشون خمیر درست کرده بود که باهاش نون درست کنند. از نونهای مرباییشون به منم دادند و خدا رو شکر کردم که مامان حال این دو تا رو خوب کرده بود... سریع مداد رنگی زینب رو بهش دادم و ذوق و سرزندگی بود که از سر و روی بچهام میریخت توی عالم خلقت.
اون روز، خیلی فکر کردم. تصمیم گرفتم بیشتر برای دخترام قصه بخونم. به قول خسرو شکیبایی: بیعذر و بیبهونه... و خدا رو شکر کردم که اونقدر که ما مامانها روز مادر رو توی ذهنمون گنده کردیم، برای بچهها اینطور نیست. در کل، تفکرات احمقانه ما بزرگترها، داره زندگی بچهها رو داغون میکنه. مثل همین شب یلدا و تزیینات و خوراکیها و جشنهای مسخرهاش.
از اکثر بزرگترها بپرسید شب یلدا در اصل چی بوده و چه آیینی بوده، میگن داریم بلندترین شب سال رو جشن میگیریم. در حالی که شب چله، گرامی داشتن شبی بوده که از فرداش، ظلمت رو به زوال میره. برای ایرانیان، نور و روشنی شایسته ستایش بوده... نه شب و طولانی بودنش...
و خلاصه سطح فکر پایین مامانهای مدرسه، با شیکترین و کادوپیچترین شکلش داره توی چش و چار ما فرو میره... سعی میکنم خیلی توش عمیق نشم تا حرص نخورم. و جالبه که هرچقدر مامانهای مدرسه فعالتر، انگار سطحیتر. از دو عضو اصلی انجمن، یکیشون، رسما یه دختربچهاست که داره خاله بازی میکنه. دیگری هم تمام همّ و غمّش، پر کردن حفرهها و خلاهای تایید و محبت و احترام شخصیتیش هست... نمیدونید اینا چقدر به خودشون فشار میارن! باور نکردنی و احمقانه. مثلا برای جشن روز معلم، حتی نوشابههای نیملیتری رو پاپیون زده بودند! یا نمیدونید به ازای هر بادکنکی که میزنند روی استند چقدر کیف میکنند :/ و واقعا نمیدونند از انرژی و زمان و استعدادهایی که خدا بهشون داده چطور استفاده کنند.
و قضیه اینه که من ذهنم درگیرِ اینه کلاس بذاریم برای بچههای ششم که اینا استفاده بهینه از گوشی هوشمند و فضای دیجیتال و رسانه و ... رو یاد بگیرند و واقعا وقت ندارم فعلا برای این قضیه تولید محتوا کنم (و احتمالا باید تهش محتواهای آماده هوش مصنوعی رو خودم پالایش کنم)... بعد ذهن انجمن و پرورشی، همش حول و حوش کارهای مناسبی و سطحی میگرده و دغدغه هم دارند که از منِ خسته هم نهایت استفاده رو ببرند و در کارها فعالم کنند :/
اینا رو نمیگفتم کجا میگفتم آخه؟ :/
حالا یکشنبه، من رفتم دانشگاه. اون روز فاطمهزهرا هم باید برای اجرای سرود میرفت محل اجرای حسینیه معلی (مهدیه معلی). خب از اولش هم مسئولیت وارد شدن فاطمهزهرا به مناسبات این گروه رو من قبول نکردم. بهش گفتم من از پسش برنمیام و به هیچوجه نمیتونم و به بابات بگو. و همسر هم با توجه به میزان شوق و اشتیاق فاطی قبول کرد که تمام هماهنگیها با خودش باشه. خلاصه... اون روز هم من رفتم دانشگاه و مسئولیت مدیریت شرایط و کارهای فاطمهزهرا و بچهها باهاش بود و بدین منظور، زینب رو هم مدرسه نفرستاد :) تا کارهاش سبکتر شه.
کلاس دوم اون روزم با خانم دکتر «کاف» بود. باید اعتراف کنم که قبل از دیدنِ ایشون، نمیتونستم تصور کنم که اینقدر به خانم دکتر علاقمند میشم. خانم دکتر، ده سال از من بزرگتر هستند و سه تا بچه دارند و فوق العاده فعال و ماجراجو... یعنی حافظ قرآن، زبان فول، علاقهمندیهای متنوع از ورزش و ادبیات فارسی و زبان فرانسه و نجوم و ... همه در خانم دکتر جمع شدند.
اون روز آخر جلسه، نمیدونم سرِ چی بود... ناگهان خانم دکتر گفت، دو شب شهابباران داشتیم، یکی دیشب و یکی امشب. که دیشب هوا ابری بوده ولی امشب هوا صافه و من میخوام برم حوالی تهران تا شهابباران ببینم...
انگار در من باروت منفجر شد! گفتم استاد نمیشه منم بیام؟
باورم نمیشد ولی استاد «کاف» با مهربونی گفتند: آره! چرا نمیشه! فقط خیلی سرده...
شرایط رو توضیح دادند و گفتند که منزل مادرشوهرشون در یکی از روستاها در مسیر تهران قم هست و اونجا چراغها خیلی کمه و راحت میشه آسمون شب رو دید. و اینکه احتمالا فقط با پسر کوچیکهشون میان و مادرشوهرشون. پس جمع زنونه بود...
و من کمی بالا پایین کردم و دیدم فقط باید منتظر فاطی بمونم تا از اجرا برگرده و بعدش میرم.
دیگه سرتون رو درد نیارم. با همسر و مامان هماهنگ بودم ولی فاطمهزهرا خیلی دیر برگشت و تا من شام خوردم و وسیلههام رو جمع کردم، ساعت شد 10. سر سفره شام، فاطمهزهرا قاطی کرده بود که چرا بدون من میری. و همهاش از خستگیاش بود. من به همسر گفتم بچهها رو فقط ببر بخوابون... ایشون هم قبول کرد، درحالی که نگران بود... مخصوصا به خاطر خطرات جاده قدیم تهران قم. مامانم هم نگران بود... که دیگه یهو مامانم از بابام پرسید میشه منم با صالحه برم؟ و مامان هم ده دقیقهای آماده شد و دوتایی زدیم به جاده.
نمیدونم چطور بگم که خدا چقدر رحم کرد به من و جوونیم که مامان باهام اومد. چون یه تیکه در جاده قدیم بود که تازه از دوطرفه به یکطرفه تبدیل شده بود و من با راهنمایی «نشان» رفتم تو اون لاین. و تریلی بود که از جلومون رد میشد و من گرفته بودم به شونه سمت راست و بلوکهای سیمانی. اگر تنها بودم سکته زده بودم. باز هم خدا رحم کرد که جاده سریع خلوت شد و ما دور زدیم...
ولی همه اینا، به هیجان دیدن شهاب توی آسمون تیره میارزید. اولین شهاب رو در همون جاده و موقع رانندگی دیدم. که مامان به زور من رو ساکت و آروم کرد :/
بعد رسیدیم پیش استاد و مادرشوهرشون. خیلی بامزه بود :) مامانم اولین چیزی که در مورد خانم دکتر گفت این بود که چقدر استادت ماجراجو هست! خانم دکتر واقعا یکی از مثبتترین آدمهایی هست که میتونید توی عمرتون باهاش معاشرت کنید و رو به رو بشید. (یعنی در تعاملات بین فردی. وگرنه تلخترین حرفهای اجتماعی سیاسی فرهنگی رو من سر کلاس ایشون شنیدم... حرفهایی بسیار منطقی که نمیشد سرشون بحث و جدل کرد.)
مادرشوهر استادم هم خیلی باحال بودند... خونهشون که شبیه خونههای دهه شصت بود. پر از نوستالژی. از بخاری نفتی و کرسی و چراغ نفتی و والور گرفته تا وسایل قدیمی و لحافهای تمیز و تورِ روی لحاف کرسی و ... همهچیزشون پر از سلیقه بود. پر از احساس و قدرت و صمیمیت بود.
بعد از یه چایی که داخل خوردیم، لباسهای گرممون رو پوشیدیم تا بریم بیرون دراز بکشیم تو حیاط. من دو تا یقه اسکی پوشیدم (داشتم خفه میشدم!) به علاوه پلیوری که خودم بافتم و یه بافت بلند دیگه روی همه اینا. و دو تا شلوار که یکیشون نمدی بود. همینطور دستکش و جورابهای فوقالعاده گرمم... تو حیاط زیرانداز و پتو و بالشت گذاشتیم و دراز کشیدیم و بازم اواخرش من کمی در قفسه سینهام احساس لرز داشتم.
اما به جز دیدن شهابها، من شروع کردم به پیدا کردن صورتهای فلکی که تجربه بینظیری بود... شهابهای بزرگ و بازیگوش هم هر بار از یه سمت آسمون سرک میکشیدند و ناپدید میشدند. هربار یک نفر بلند خوشحالی میکرد از دیدن یک شهاب. خیلی کیف داد... در این دفعه، دختر استادم هم بودند (یعنی استاد در نهایت هر سه فرزندشون رو آوردند) ولی بعدش، ایشون هم رفت بخوابه و ما بزرگترها تصمیم گرفتیم بریم توی روستا بچرخیم. این روستا، روستایی بوده که پدربزرگ همسرِ استاد رو در زمان مشروطه، به اونجا تبعید کرده بودند. مادرشوهر استاد هم کلی داستان جالب و تاریخی برای تعریف کردن برای مامانم داشتند... سوار بر ماشین مادرشوهر استاد و با رانندگی ایشون، بعد از توضیح بخشهای مهم روستا از قبیل واحدهای تولیدی، آبانبار و ورودی قنات روستا و حمام قدیمی روستا و ... در یک ارتفاع بالاتر متوقف شدیم تا آسمون رو بهتر ببینیم...
اونجا بود که من گنبد آسمون رو دیدم... و فهمیدم دیدن آسمون شب برام جذابتر از دیدن مکان های تفریحی مصنوعی هست...
و مخصوصا که با استادِ جوان و مهربانم و همینطور مامان خوبم، همه این لذتها بیشتر بود.
تو همون بلندی بود که من و استاد در مورد آینده با هم حرف زدیم. از سفر و ماجراجویی گفتیم... و استاد بهم گفتند: ایدهات رو زودتر عملیاتی کن تا بریم دنیا رو ببینیم... هند، چین، ژاپن، آفریقا... (اثر این یه تیکه صحبت هامون رو دوست دارم تا همیشه توی قلبم نگه دارم...)
بعد که برگشتیم خونه، نشستیم دورِ چراغ نفتی... مامانم از استاد پرسید: صالحه رو چطور دیدید؟ و استاد کلی تعریف کرد. و من هم خجالت کشیدم. درست همونطور که استاد از اینکه بهش بگم استاد شاکی بود، از اینکه خیلی تعریفش رو بکنم طفره میرفت و تواضع میکردند.
مامانم بعدا بهم گفت که تو و استادت خیلی شبیه هم هستید. ولی من میگم یه فرق مهم داریم... استاد «کاف» خیلی از من مثبتتر هستند. خیلی... یعنی عادت ندارند به خودشون انرژی منفی بدن. ولی من وقتی با آرزوهام روبرو میشم، به خودم انرژی منفی میدم.
و در حالی که همیشه کلی از انرژیم صرف دور کردن انرژیهای منفی خودم از خودم میشه، خداوند مهربون همیشه یه عالمه نشونه برام سر راهم قرار میده که احساس آرامش کنم...
مثل همین ماجرای شهابباران... مثل اینکه همون روز سوار یه اسنپ شدم که رانندهاش زن مهربان و مومنی بود. گفت من مطمئنم تو خانم دکتر خوبی میشی. گفتم من پزشک نیستمها! گفتم میدونم! الهیات میخونی... مثل پیشگوها انگاری... انگاری گفت به همه آرزوهات میرسی...
و بعدش، سهشنبه بود که ناگهان در حالی که در یک جلسه در مدرسه بچهها بودم، ایمیلم رو چک کردم و دیدم مقالهام هم پذیرش شده :) بعد دیگه نمیدونستم هیجانات پس از شهاب باران و پذیرش مقاله رو با هم هضم کنم :)
جمعبندی پایان مطلب: باید با اتفاقات ناراحتکننده و منفی صبح شنبه جنگید. غولش رو که شکست بدیم، جایزهها توی راه هستند...
این قسمت میخوام از تراپی دردناکم به میزبانی خداوند متعال بگم...
پنجشنبه شب میلاد خانم فاطمهزهرا سلام الله علیها ما خونه مامانم دعوت بودیم. خب من نتونسته بودم کادو برای مامانم بخرم. چون کل هفته درگیر بودم و اون روز هم که مستحضر بودید، رفته بودم خونه دوستم.
فلذا امروز جمعه، بعد از اینکه ناهار رو منزل مادرشوهرم خوردیم، من رفتم بازار. بچهها و همسر هم موندند منزل خانواده همسر. که البته مصطفی جان تمام مدتش رو خوابید :/
چند روز قبل از مامانم پرسیده بودم چی برات بخرم؟ گفته بود: هیچی! شما انقدر برای من لباس خریدید که کمدم رو که باز میکنم، همهاش لباسهایی هست که شما برام کادو خریدید.
البته که اغراق میکنه. ولی خب من عاشق اینم که براش چیزهای منحصر به فرد و درجه یک بخرم. واسه همین به چشمش میاد. و ضمنا خودش چون اهل خرید نیست، هدیههای ما براش خاطره میشه.
ولی پرسیدم وسایل خونه و آشپزخونه یا لباس؟ گفت لباس. و قرار شد لباس گرم نخرم...
من بعد از رسیدن به بازار، بعد از ورانداز کردن ویترینهای مغازهها، یک راست مسیر پاساژ لوکس منطقه رو در پیش گرفتم.
همونجوری تو مسیر با خودم حدیث نفس میکردم که: من که با یک میلیون توی حسابم هیچی نمیتونم بخرم... باید از پساندازم هم خرج کنم پس. اصلا مامان رو باید حسابی خوشحال کنم... مخصوصا باید بهش ثابت کنم که چقدر خالصانه دوستش دارم... باید دست و دلباز براش خرید کنم...
پساندازی که داشتم، پولی بود که از چند ماه پیش جمع کرده بودم. دلم میخواست باهاش برای خودم یه ساعت مچی کلاسیک دور طلایی با بند چرمی مشکی بخرم. ولی وقتی خواستم ساعت رو بخرم، به دلم افتاد عجله نکنم...
این که گفتم باید به مامان ثابت میکردم خالصانه دوستش دارم، یه معنای خاصی میداد. چون شب قبل، طی یک سوءتفاهم، من حسابی دلم شکست و گریه کردم از دست مامان. اونم تو جمع. هی سعی کردم کسی نفهمه و جلوی خودم رو بگیرم. ولی نشد. هم عمهام فهمید و هم عروسمون. من رفتم تو اتاق و پنجره رو باز کردم. بارون میبارید. من داشتم اشک میریختم ولی توی دلم از مامان ناراحت نبودم اصلا.
و همون موقع عروسمون اومد و مثل یه آبجی کوچیک مهربون بغلم کرد. و بعدش هم مامان اومد ازم عذرخواهی کرد ولی واقعا همش تو برزخ بودم. به این فکر میکردم که نباید میذاشتم کار به اون نقطه سوءتفاهم برسه... برای همین، بعدش سعی کردم همه چیز رو عادی جلوه بدم تا مامانم شرمنده نشه... هیعی.
برای همین، به خودم میگفتم: امسال یه چیزی بخر که مامان چند برابر همیشه خوشحال بشه... و تصمیم گرفتم یه لباس مهمونی بخرم چون احتمالا به زودی سفر در پیش دارند، لازمش میشه.
ولی این وسط، با خداوند هم نجواهایی داشتم... بازم اون افکار «چی میشد اگه درآمد داشتم...» دست از سرم بر نمیداشت. همزمان به تمام پیچیدگیهای مالی زندگیمون فکر میکردم و به آیندهای که در ذهنم تصور کردم و براش نقشه چیدم...
به سرم زد با خداوند معامله کنم. (اینم بد نیست بگم: اصلا یادم نمیاد با خداوند معامله خاصی کرده باشم. خیلی تو این فاز نیستم. یه جورایی حتی این کار رو قبول ندارم... نذر و نیاز کردم ولی معامله نه. ولی اینبار بیشتر شبیه معامله بود.) به زبون نیاوردم ولی قلبم به خداوند عرضه کرد: من هرچی دارم برای مامان هدیه میخرم تا خوشحالش کنم، تو هم یه جوری به پام بریز که ندونم چطوری خرجش کنم...
و اینجوری شد که من رسیدم به ورودی پاساژ. و جالبه که پارسال روز مادر، دم ورودی این پاساژ، یکی از دوستان همسرم رو دیدم، امسال یکی دیگه رو. اما این کجا و آن کجا. بگذریم...
من خیلی سریع انتخاب میکنم. یعنی اگر قصد خرید داشته باشم وارد مغازه میشم. اگر نخوام خرید کنم، وقت و انرژی فروشنده رو نمیگیرم.
خلاصه من در یک نگاه، عاشق یه کت ژاکارد (با طرح گل و رنگهای خردلی، یشمی، بنفش) با سنگدوزی شدم و قیمت کردم و دیدم بله... تقریبا باید همه پسانداز رو بدم. و همین کار رو هم کردم. بعدش هم یک شال سبز درباری شایندار خریدم براش که مامان دیگه دغدغه روسری ست نداشته باشه. اونقدر خالی شدم که ته حسابم فقط دویست تومن موند.
بعد رفتم مسجد بازار، نمازم رو خوندم... بعد هم یه سر رفتم حرم حضرت عبدالعظیم زیارت و از اونجا همسر اومد سراغم تا بریم خونه مامان. لباسش رو هم گذاشتم تو یه ساک دستی سبز سیدی خوشگل... و همه چیز ظاهرا عالی بود.
رسیدیم خونه مامان. زینب انقدر ذوق داشت که خودش لباس مامان رو از ساک درآورد و نشونش داد. مامانم از همون فاصله که تو آشپزخونه بود، چشماش گرد شد! فکر کنم اصلا تصورش رو نمیکرد لباس مجلسی براش بخرم. خیلی حال خوبی بود... خیلی. هر چند مدام میگفت باید باهات حساب کنم، ازش خواستم که به این چیزا فکر نکنه... چون برای تولدش هم هیچی نخریده بودم و دوست داشتم این کار رو بکنم! واقعا به خودم مربوط بود. کاملا به خودم!
مامان لباس رو پوشید و انقدر برازندهاش بود که من گفتم انگار فقط به مامان میاد که از اینجور لباسها بپوشه، حتی تو خونه!
مامانم شاید برای اولین بار (!) انقدر خوشحال شد که خیلی راحت گفت: ان شاءالله هرچی از خدا میخوای بهت بده...
اینجا باید مینوشتم «من و این همه خوشبختی محاله» ولی نه...
اولش خوشحال بودم ولی هرچی جلوتر رفت، خوشحالیام دود سیاهی شد و هوا رفت. نمیتونم حجم اعصابخردیام رو براتون شرح بدم و باور نمیکنید... چرا؟ چون من خیلی ریزبینم. جزییات برام همهچیزه. و یه جزییاتی از لباس رو متوجه شدم که هیچکس غیر از خودم نفهمید. و این قضیه مثل خوره افتاد تو مغز من. حالا هرچی مامان ازم تشکر میکرد، من بیشتر از خودم بدم میاومد. اینکه چرا نتونستم بهترین رو براش بخرم... و اینکه آیا همیشه داستان همینقدر روی مخ میشه؟
احساس کردم این یه نشانه از طرف خداوند برای من بود. این که پول خوشبختی و شادی نمیاره. اینکه دعام غلط بود... اینکه شایدم به آرزوم برسم ولی از الان، خداوند دوست داره من واقعبینانه با آیندهام رو به رو بشم... و البته خیلی درس عجیبی گرفتم. درسی که ترجیح میدم ننویسمش اینجا. ولی دارم به این فکر میکنم که زندگی پاک و طیب همه چیزه... چیزی که من تو چهره استاد قرآنم میبینم و نمیتونم بهش برسم... اون آرامش...
میدونم میتونید حدس بزنید بهشت زهرا سلام الله علیها رفتم یا نرفتم؟ بله! درست حدس زدید. نرفتم :) ولی امشب که از خونه مامانم اینا برگشتیم، آخ آخ بارون زده بود... خیابونا خیس... بابای بچهها هم نبود. ولی لطافت هوا طوری بود که هوا دونفره نبود. هوا چهارنفره بود :) فلذا ساعت دوازده شب با دخترا رفتیم پیاده روی و آبمیوه خوردیم و برگشتیم :)
اون حلوا هم قسمت مهمونی دوستانهمون بود... ولی چقدر عذاب کشیدم تا فاطمه زهرا رو راضی کردم باهام بیاد مهمونی! تازه خودم موفق نشدم راضیش کنم. بابای بچه ها کار داشت و بعد از صبحانه (که چه عرض کنم، ظهرانه) رفت بیرون. بعد ذکر چی بپوشم گرفتم و شروع کردم به جستجو لای لباس ها که فاطی جان فرمودند نمیام :( زینب هم گفت نمیام و می خوام برم پیش مامان جون :( و معلوم نبود در مغز اینا چیه؟ آیا فکر میکردند که دوستای من چون طلبه هستند قراره از اول تا آخر مجلس سینه بزنند یا کف بزنند؟
چند بار همسر تلفنی با فاطی حرف زد تا راضی بشه. که نشد. مامانم هم با زینب حرف زد و گفت: نمیشه بیای پیشم چون شب مهمون دارم ولی هر وقت خواستی برگردی، بگو باباجون بیاد سراغت :/
فاطی هم انواع و اقسام چیزا رو بهونه کرده بود. آخرین بهونهاش، کهنه شدن شونهاش بود. میگفت یکی دیگه برام بخر از فلان داروخونه. هر چی میگفتم بچه! ماشین دست من نیست که تا اونجا بریم و بعدا برات میخرم، تو کتش نمیرفت :/
خلاصه یهو بیمنطق شده بودند. تازه کاردستی هدیه روز مادرش رو هم زد پاره کرد. پاک خل شده بود :/
بعد ناگهان مصطفی مثل فرشته نجات اومد خونه و فاطی رو برد براش برس جدید خرید و بعدش هم گفت خودم می رسونمتون.
منم با خیال راحت، شلوارِ کرم رنگِ بسیار نفیسی پوشیدم... به خیالِ اینکه خب، دیگه با اسنپ هم نمیریم که حالا نامحرم ببینه و فلان و اینها :)
و رفتیم. توی راه مجبور بودیم بین آهنگهای درخواستی دخترا و آهنگهای مورد علاقه خودمون توازن برقرار کنیم. فاطی نجم الثاقب رو دوست نداره. فاطی نجم الثاقب رو میپرسته*. زینب میگفت مادرِ من مادرِ من خسرو شکیبایی رو بذار*. همسر میگفت «باید خریدارم شوی» همایون رو بذار. خودمم که شیفت کردم روی عبدالرحمن محمد :/ آخه صداش رو خیلی دوست دارم. اف بر من. خلاصه سخت میگذره از این جهت :))
بعد از یک ساعت رانندگی در ترافیک و آلودگی هوا، رسیدیم به خونه رفیق... که ایشون یه تدارک ویژه هم برامون دیده بود که حسابی سرمون رو گرم کرد. ولی خب بهش نمیپردازم... و خب خیلی طول کشید که بچه ها با هم دوست شدند. واقعا فاطمه زهرا پتانسیل این رو داشت که جونم رو به لبم برسونه ولی من به شدت ریلکس بودم. به شدت.
اواخر مهمونی، بحث بلاگرها افتاد وسط. البته بلاگرهای اینستا که معلوم الحال هستند. بحث بلاگرهای ایتا شد. همونایی که آموزش نکات همسرانه و تربیت فرزند و ... دارند. یکی از دوستام [ز. ع]، دوستش، ادمین دو نفر از این خانم های مربی و روانشناس و ... بود و اسم برد که فلان خانم معروف و اون یکی خانم مشهور که مثلا بالای صد و اندی هزار نفر عضو کانالشون هستند، خودشون، زندگیشون پاشیده است :/
باور نکردنیه یه جورایی...
در همین جمع [ز. م] دوست قدیمی من هم هست که علاوه بر اینکه در مدرسه، مسئول تربیتی و ... است، دو سه تا کانال هم در ایتا داره که به قول خودش، درآمد خیلی زیادی ازشون داره. من از زیر زبونش بیرون کشیدم. حدودا بالای ده میلیون از یه کانال پنج هزار نفره، فقط از تبلیغات. یعنی یه کانال دلنوشته و جملات حال خوب کن، با یه سری محتوای فورواردی و البته متنهایی که خودِ دوستمون می نوشت، اینقدر درآمد داشت!
عاقا! منو میگید، یهو دوباره زخم دیشبم سر باز کرد. ز.م و ز.ع رو کشوندم کنار گفتم: بچه ها تو رو خدا یه دقیقه بشینید منو تراپی کنید.
خب، ز.ع بی نظیره... یعنی واقعا نمی تونم بگم این بچه قبل از به دنیا اومدن پسرش چقدر فعال بود. چقدر تو کارهای فرهنگی و ستادی ید طولایی داره. چقدر خوش سلیقه است... ولی خب، شرایطش بعد از ازدواج و بچه دار شدن خیلی تغییر کرد. من و ز.ع خیلی شبیه هم هستیم. یعنی خیلی. البته من قبلا نمیدونستم. ولی وقتی پارسال خونهمون روضه گرفتم و ز.ع اومد مراسم و بعد همه رفتند و ما یه گپ مفصل زدیم و بعدا هم چند تا جلسه با هم رفتیم؛ فهمیدم من و ز.ع خیلی شبیه هم هستیم. شاید ز.ع از من خیلی پولدارتر باشه ولی مثلا هر دومون، کار هنری (بخارادوزی) دوست داریم، هر دومون، کار فرهنگی در یک فضای خاصی رو میپسندیم، هر دومون، لاکچری باز بودیم و الان هم شاید حسرت هامون خیلی شبیه هم هست (این دیگه بماند) ... و ذهن مون هم شبیه هم کار می کنه یه جورایی... برای همین، ز.ع برای من یه مشاور درجه یک میتونه باشه.
ز.م هم که نگم... قدیمی ترین دوستِ من هست از این جمع. دبیرستانی که بودیم، به خاطر هممحله بودن، هم مسیر میشدیم. گرچه مدرسههامون با هم فرق میکرد. امروز ز.ع از اولین باری که من رو دید، تعریف کرد. گفت: رفته بودیم اعتکاف، نرگس کتاب به دست میرفت دستشویی وضو میگرفت و کتاب به دست برمیگشت و ما یه عده اراذل دور هم بودیم که هر وقت نرگس رو میدیدیم من بهشون میگفتم رعایت کنید یه کم :] بعد نرگس یا داشت کتاب میخوند یا نماز :] تف تو ریا. چه روزایی بود. یادش به خیر :( ولی جالب اینجاست که من اصلا یادم نمیاد این چیزا رو :))) فقط یادم میاد کنار چهارراه محله مون، وایمیستادیم در مورد حقوق زن و این چرندیات بحث میکردیم :))
آره... داشتم میگفتم... گفتم: بچه ها، منو تراپی کنید... من خیلی حس بدی دارم. اینکه درآمدی از خودم ندارم...
حالا حساب کنید، ز.م، درآمد چند ده میلیونی داره و من و ز.ع هیچ درآمدی نداریم :|
بعد ز.ع گفت: آره... منم همینم نرگس... یه وقتایی دلم می خواد یه چیزی بخرم برای پسرم مثلا و نخوام از قبلش هماهنگ کنم با شوهرم...
گفتم: میدونی، شوهر من اصلا نمیپرسه چطور پولا رو خرج کردی ولی وقتی میبینم شوهرم انقدر بهش فشار میاد، انقدر باید کار کنه، یا مثلا برای مدیریت مالی، یک میلیون یک میلیون به حسابم واریز میکنه، میگم اگه منم کار میکردم، فشار کم میشد. یا مثلا سریع تر به اهداف مالی مون میرسیدیم.
اینجاش برام جالب بود. ز.ع و ز.م هر دو باهم گفتند: ولی اشتباه میکنی نرگس... پولی که در میاری رو نباید بیاری تو خونه...
چرا جالب بود برام؟ چون خلاف گفتههای اون آقای روانشناس مثلا اسلامی بود. و جور در میومد با طبیعتی که من از زن بودنِ خودم و مرد بودنِ همسرم حس میکنم و میپسندم. اینکه همسرم عشق میورزه که برای ما خرج کنه، اما من عاشق خرج کردن برای خانواده نیستم :)
و یهو تلنگر خوردم.
بهم گفتند: چرا دنبال پول قلنبهای؟ اگرم به اون برسی که نباید خرج زندگی کنی! تو که نباید خونه بخری! شوهرت باید خونه بخره. ما الان در دوره و سنی هستیم که باید بچه بیاریم... نمیتونیم اینطوری به خودمون فشار بیاریم.
یه نکته بگم... ز.م از فشارهای روی خودش خیلی خسته بود ولی نیتش مثل آینه زلاله. برای همین خدا به کارش برکت داده... ولی لزوما نسخه اش رو نمیشه برای همه پیچید و اونم خودش خیلی شفاف و صادق بود. خوب و بد رو درهم میگفت. سوا نمیکرد... منم فهمیدم قضیه ز.م فراتر از پول هست.
خلاصه دیدم راست میگن. چرا خودم رو عذاب میدم؟ اصلا شاید خدا داره اندازه درآمد ز.م و همسرش به همسرِ من و خانواده ما رزق و روزی میده! یعنی به هر کس طبق حساب کتاب خاصی روزی داده میشه... فرقی نداره فقط مرد کار کنه یا هر دو شون.
نمیدونم چرا! نمیدونم چرا! من همه اینا رو میدونستم ولی بازم هر بار که پاش میافته وسط، ذهنم دوباره درگیر میشه. شک میکنم به مسیرم به چندین دلیل. یکیش اینکه چون مثل خیلی از کارهای دیگه نیست. یه پزشک میدونه که بعد از n سال درس خوندن؛ دکتر میشه و به درآمد میرسه ولی یه کسی با مدل دانشی و مهارتی من، با دریایی از تنوع رو به رو هست که سطح درآمدیشون (و حتی دنیا رو بی خیال، آخرت هم...) از یک جوب کوچولو تا یک اقیانوس میتونه متفاوت باشه. و قضیه اینه اگر تصمیم بگیری بری داخل هر کدوم، ممکنه توش غرق بشی، حتی همون جوب کوچولو... چون خودت رو هم کوچیک و کوتوله میکنه. و من نمیخوام بیافتم توی اون جوب کوچولوها.
من الان باید یه سری کارهای هوشمندانه بکنم که نمیدونم چرا هنوز نقشه ذهنی (مایند مپ)ش رو برای خودم نکشیدم. متاسفم برای خودم :/
پ.ن: دست هر نااهل بیمارت کند، سوی مادر آ که تیمارت کند.
پ.ن: دیدید هر وقت ماشین رو ببرید کارواش، بارون میاد که دوباره کثیف بشه؟ حالا هر وقت هم شلوار کرم رنگ بپوشید، بارون میاد که شلوارتون گِلی بشه :)
*: دخترم بالاخره عضو گروه نجم الثاقب شده و قراره برن یه اجرا داشته باشند تو حسینیه معلی... اجرای چند صد نفره :|
*: زینبم هم برای شنبه، دقیقا در ساعت کلاس خانم دکتر، برای من سوپرایز داره در مدرسهشون. میخوان مادر من مادر من خسرو رو برامون بخونند احتمالا. البته طفلی تمام تلاشش رو کرده که سکرت نگه داره قضیه رو. ولی من این بچه رو بو میکنم میفهمم تو کدوم گلستون بوده :) حالا باید با خانم دکتر صحبت کنم که اجازه بده غیبت کنم وگرنه این بچه الی الابد تو ذهنش میمونه. به زینب گفتم خودت یه ویس پر کن بفرست برای خانم دکتر. قبول هم کرده. ببینم فردا چی میشه :/
یعنی چطور میشه بین مادری و دانشجویی توازن بر قرار کرد؟ پاسخ: سخت! سخت!
میتونم افسرده بشم...
چون بارون اومد ولی نرفتم زیر بارون قدم بزنم!
یا بهتره بگم نرفتیم تو هوای دونفره قدم بزنیم.
عجیبه که همسر میدونه بارون یعنی هوای دونفره ولی بازم در عمل هیچ اقدامی نمیکنه! میاد خونه و میگیره می خوابه! منم مشغول بشور بساب میشم :(
ولی از اونجایی که آدم خودش باید حال خودش رو خوب کنه، این کار رو خودم تنهایی می کنم.
دیروز دو تا دیس حلوای کدو (با رسپیِ حلوای هویج ضیافت) درست کردم، به نیت حضرت زهرا سلام الله علیها.
یه دیسش که دیروز خورده شد. مهمون داشتم... مامان زهرا و آقاجان و دایی ها و خانواده هاشون و مامان اینا و داداشم اینا.
مامان زهرا خودش سفارش آبگوشت داده بود. منم از ظهر که خسته از مدرسه دخترا برگشتم (از انجمن شدن توبه کردم!) آبگوشت بار گذاشتم. بینش هم یه کیلو حلوا درست کردم. خونه ترکیده بود. حدود پنج عصر داشتم غش میکردم و تازه روی زمین ولو شده بودم که همسر از در خونه اومد داخل و شروع کرد به جمع کردن اون خونه ترکیده (به اصطلاح بروجردی: مثل سرِ جن!) ولی دیگه نذاشتند من بخوابم که :/ البته بیدارِ کامل نشدم ولی مطمئنم اون چیزی که تجربه کردم، خواب نبود! :/
این مهمونی به دلایلی خیلی یهویی شد و من اصلا و ابدا آمادگیش رو نداشتم. با این حال، با بهترین کیفیت برگزار شد، هرچند یه جاهایی گردگیری نشده بود ولی کیفیت مهمونی، خوشمزگی غذا بود که همه اذعان کردند در عروسی شون هم چنین آبگوشتی نخوردند (این یه جور اصطلاح بروجردی هست انگار... البته فقط تعارف نبود. چون من چند تا تکنیک خفن به کار برده بودم) و نیز، خونه ما، دکور و حال و هواش، اصلا شبیه مد و استایل بازار یا جامعه یا اینستاگرام نیست... و مهمون هامون خیلی براشون جدید بود (چون از وقتی اومدیم این خونه، نیومده بودند خونه مون) و مهم ترین بخش کیفیت مهمونی، کیفیتِ لباس من بود :)) چون نامحرم نداشتم... یعنی اولش لباس مهمونداری جلوی نامحرم فامیل (این یه جور لباس خاص هستش:)) ) پوشیده بودم. بعدش دیدم پسردایی رشیدم نیومد و فقط عباس کوچولوی یک ساله به من نامحرم بود. فلذا وسط مهمونی رفتم اون لباس حریری که مید این ایتالی بود و بابا از تونس یا الجزایر (کدوم بود!؟) برام سوغات آورده بود رو پوشیدم، با یه روسری حریر کوچیک که از سوریه سوغات آورده بود.
آره خلاصه، ما اینجوری صورتمون رو با سیلی سرخ نگه داشتیم :/
خدایا، یعنی بابا ماموریت نره من چطوری خوشتیپ بگردم؟ :(
یعنی خاک تو سرم که بابام باید ماموریت بره تا من خوشتیپ بگردم :(
پس کِی قراره پولدار بشم آخه خداجونم؟
بدبختانه می دونم پاسخ این سوال چیه. میگی آخه بندهِ من! هیچ غلطی هم نمی کنی که ازش پول در بیاد! :( به غیر از بشور بساب. میدونم که روزی نیست که ماشین لباسشویی روشن نکنی، ولی آخه از لباس شستنِ تو، چطوری پول در بیارم برای تو؟ :)) یا مثلا از تمیز کردن سینک و چدن گاز، چطور پول دربیاد؟ البته که بنده من، خیلی ناشکر و احمق تشریف داری که این کیلو کیلو پارچه خریدن هات رو نمی بینی که دامنِ پلیسه ساتن و شومیز حریر بدوزی! آخه مغز هم خوب چیزیه که من به تو دادم، خوبش رو هم دادم. ناقص ندادم که! :/ بالاخره من رزق تو رو دارم میدم. پس چه مرگته؟ مثلا حتما باید مثل زن های دیگه ای که کسب و کار دارن باشی خل مشنگ جان؟ خب داری درسِ ت رو می خونی و منم دارم به احسن وجه تامینت میکنم دیگه! راحت باش دیگه. دست از این کمال گرایی افراطی احمقانه ات بکش....
بله! من امروز تا ظهر خوابیدم و مراسم روز مادر مدرسه برای معلمان و اعضای کادر مدرسه و انجمن رو نرفتم (چه بهتر چون بسیار خاله زنکی هست این مراسم ها!) الحمدلله خونه ترتمیز بود و منم آشپرخونه رو جمع کردم و همه ظرفا رو شستم و خشک کردم و گذاشتم سر جاش، لباس های دخترا رو هم تاییدم ( تا کردم) و لباس جدید شستم و پهنیدم (پهن کردم). تازه اون بین، یه نشست آنلاین به زبان انگلیسی هم شرکت کردم که حس پویایی بگیرم (این حس پویایی دیگه چه کوفتی بود من درآوردم از خودم!) ... بارون هم اومد، لباس گرم پوشیدم، رفتم تو بالکن، رنگین کمون رو دیدم... هیعی... دارم افسرده میشم... آخه این هفته کلاس قرآن نداشتیم... ولی داشتم میگفتم...
این مطلب رو نوشتم که بگم، من فردا با اون یکی دیسِ حلوا میرم پیش شهیدِ عزیزم، بهشت زهرا سلام الله علیها.
یعنی باید برم! هرجور شده باید برم...
می خوام خودم رو تو رودربایستی با شما قرار بدم. چون ظهر ناهار خونه دوست قدیمی ام دعوتم و همه رفقا دور هم جمع میشیم، بالاخره که از خونه بیرون میزنم! ولی مشکل اینجاست که همت نمی کنم که صبح زود پاشم برم بهشت زهرا :(
دلم تنگ شده آخه :( ولی انقدر تنبلم... شایدم سست عنصر شدم. شایدم جون ندارم... چون خسته ام. شایدم بدو بدوهام رو نمی بینم از خودم انتظار زیادی دارم...
امروز دوست نازنینم، حورا جانم بهم پیام داد: سلام صالحه جانم. میلاد حضرت زهرا (س) رو تبریک میگم. روز مادر هم برای تو که از جمله بهترین مامانایی هستی که میشناسم مبارک باشه.
این دوستم، مهارتهای زندگی و مهارت های زندگی زناشویی تدریس می کنه. خب، دستش تو کار تعلیم و تربیت هم هست... مجموعه آموزشی دارند. خیلی حرفه ای... (قبلا هم ازش در وبلاگ نوشتم. بهترین خاطره ها رو من با حورا و نسیم دارم...)
توی صوت جوابش رو دادم و گفتم جانِ من این رو فوروارد کردی؟ :)) آخه من اونقدرا خوب نیستم. تو لطف داری...
گفت: از بین دوستام ۶ تا رفیق دارم که بیشتر از بقیه دوستشون دارم و مادریشون رو دوست دارم. برای این ۶ نفر فرستادم که تو هم یکی شون بودی.
و همین کافیه برام.
پ.ن به آقایون: بعله. ما خانوما خودمون، خودمونو تحویل میگیریم. حسااااااس باید برخورد کنید با حساسیت های احساسی ما احساساتی ها.
این یکشنبه یک استراحت حسابی کردم. مدارس ابتدایی غیرحضوری بود اما دانشگاهها حضوری. برای همین همسر موند پیش بچهها و من رفتم دانشگاه. بهش گفتم ظهری بچهها رو ببره پیش مامان تا من برگردم خونه و بشینم پای کار اصلاحات مقالهام. بلکه یه تمرکز اساسی کنم و تموم بشه.
وقتی برگشتم خونه، تو آشپزخونه یه کوه ظرف نشسته، تو اتاقها رختخوابها پهن و تو پذیرایی پر وسیله بود.
اما فقط ناهارم رو گرم کردم، گلهای رزی که به مناسبت روز دانشجو، دانشکده بهمون هدیه داده بود رو گذاشتم تو گلدون آب و نشستم جلوی تلویزیون و با پاورقی شهبازی غذام رو خوردم. بعدش هم برنامه زمانه رو دیدم که آقای علیرضا سمیعی، پژوهشگر تاریخ ادبیات رو دعوت کرده بودند. مطالبش برام جالب بود و حس پویایی گرفتم.
این حس پویایی کار دستم داد و از ساعت سه و نیم تا هشت شب، یه کله مشغول مقاله بودم. بینش فقط نماز خوندم.
اصلاحات به احسن وجه انجام شد و من انقدر هیجانزده بودم که تا چند ساعت بعد، تو خونه مامانم، بازم انرژی تخلیه نشده داشتم.
بعد از شام هم رفتیم رویههای جدید تشکهای جدیدمون رو از خیاطم تحویل گرفتم. آخر شب هم یه دور با اونا کیف کردیم. بعد هم به مشقهای زینب رسیدگی کردم و بعد لالا.
من به این میگم استراحتی که کسالت روانی رو بشوره ببره. افسردگی ملایم بعد از نرفتن به دیدار حضوری بانوان با حضرت آقا رو بشوره ببره. کلا روزی که این همه حس مثبت درس و بحث توش باشه، برام بهشته. البته در همین روزها، به این فکر میکنم اگر بچه نداشتم، پویاتر بودم؟ جوابم یه نه محکم هست. چرا؟ چون من آدمیام که حرمان براش از تجمع نیرو و انگیزهاش، فرصت میسازه.
وبلاگ خیلی جالبه. آدم میتونه مفصل به تراپی شخصی بپردازه :) به نظرم موهبتی هست که خدا به افراد معدودی داده، یعنی ما بیانیها :)
مثلا یه خودشناسی جدیدم، پیرو حدیث المراه ریحانه، برام ایجاد شد. مصطفی، شرح امسال حدیث رو برام در ایتا فرستاد: «زن مانند گل است. گل باید مراقبت و محافظت شود و او شما را با رنگ، عطر و ویژگیهایش غنی خواهد کرد.» و زیرش نوشت: ... دقیقا ما همین رو ازت دیدیم... وقتی شرایط زندگی برات ایدهآلتر شد، نسبت به سابق شما با رنگ و عطر و ویژگی های منحصر به فرد خودت زندگیمون رو غنی کردی...
خب من چطور گلی هستم؟ خب آدم میتونه هر مدل گلی باشه. ولی من از اونا هستم که خیلی حساس هستند! به قول همسر، شرایط ایدهآل خیلی برام مهمه. بعضی گلها جا به جا بشن برگهاشون میریزه! شرایط محیطی خوب نباشه، گل نمیدن! ولی اگر گل بدن، گلهای خیرهکنندهای میدن. ولی مثلا گلبرگهاشون با یه کوچولو بیمهری یا بداخلاقی پژمرده میشه... خیلی حساس! یعنی مثلا مطمئنم شمعدونی نیستم، من یکی از اون گلهای ناشناسی هستم که برای بوییدنش باید چه سفرها که نرفت :))
ببخشید پیامهاتون بیجواب مونده. بخش پیامها رو بستم که شرمندگیم زیاد نشه و البته بعضا پیامهایی میاد که برای پاسخ بهشون باید کلی فسفر بسوزونم. کلا این روزها حتی همسرم هم بعضا پیامک میده و من جواب نمیدم. یا یادم میره. یا تمرکز ندارم. و ضمنا با کیبورد جدید گوشیم اصلا راحت نیستم :(
دارم به یه تکنیک جدید میرسم برای حفظ و افزایش کارآمدی فکری و عملکرد روزانه. احتمالا در موردش بنویسم. در مورد دیدار آقا هم میخواستم مفصل بنویسم... امیدوارم بشه.
بعد از اینکه برای روزهای نیومده چیکه چیکه غصه خوردم، ناگهان احساس ناامیدی زیادی کردم. با خودم گفتم: تقلا تا کی!؟
مامان و بابا پنجشنبه اومدند خونمون. پرسیدند رو به راه نیستی؟ گفتم کسالت روانی دارم. مامان با صدای لرزون گفت: به خاطر سفر ما؟
نزدیک بود سر سفره گریهمون بگیره.
گفتم هم اون، هم چیزای دیگه. مامان و بابا نصیحتم کردند که داشتههام رو ببینم...
گفتم اصلا مقاله رو بیخیال...
بلکه حالم خوب بشه. چه زود تسلیم شدم! خوب هم نشدم.
اون شب همسر خواست حالم رو با حرفهاش خوب کنه، بدتر شدم. رفتم تو اتاق نماز عشام رو خوندم. بعد نماز یه ذره بیصدا گریه کردم. بعد نیت کردم و سوره حمد خوندم و قرآنم رو باز کردم.
زیباترین و رمزآلودترین آیهها رو دیدم. گیج شدم. سعی کردم فکر کنم ولی مغزم قفل بود.
اومدم وبلاگ و کامنتها رو بستم. به خودم گفتم: نیاز به خلوت داری.
گاهی پیش اومده به خودم گفتم فقط سه روز! سه روز دندون رو جیگر بذار... همه چیز بهتر میشه.
و شد! دیروز از ایمان به خدا و وعدههاش شنیدم. از زبون دوستای نزدیکم... حالم خوب شد :)
از اینکه «برای خدا معجزه هم آسونه» شنیدم و حالم خوب شد...
آخه خودش فرموده: «هو علی هین»
امروز یه آهنگ پرانرژی شنیدم که خیلی به مضمونش نیاز داشتم...
«و بدور علی بکرا» عبدالرحمن محمد.
و بعد یادم افتاد باید عربیام رو تقویت کنم! باید عربی شامی یاد بگیرم. شاید وقتی رفتم سفر برای دیدن «پترا» بهش نیاز پیدا کردم :)
و تصمیم گرفتم دوباره دوره مهندس طلبه رو شروع کنم و ادامه بدم :)
دعا کنیم امید رو خدا ازمون نگیره.
«ربنا لاتزغ قلوبنا بعد اذ هدیتنا و هب لنا من لدنک رحمه انک انت الوهاب»
مثل همه زندگیها، خبری نیست جز سختی و آسانی، تلخی و شیرینی در هم آمیخته. دو تا دوست قدیمی که نقطه مقابل همدیگهاند ولی یک پیوند ناگسستنی با هم دارند. این دو تا دوشادوش همدیگه مسیر زندگی رو طی میکنند.
دقیقا هفته پیش، مامانم دو روز روضه حضرت زهرا سلام الله علیها گرفت. یکشنبه و دوشنبه ولی مریض شد و گلوش خراب بود. دیگه نمیتونست خودش به عنوان سخنران صحبت کنه. شب یکشنبه به من گفت فردا تو صحبت کن. واقعا سختم بود اما نمیتونستم نه بگم. یکشنبه بعد از نماز ظهر در دانشگاه، به خودِ خانم توسل کردم. بعد توی اسنپ طرح کلی صحبتم رو طراحی کردم و براش مطلب جمع کردم و الحمدلله خیلی خوب بود. فرداش هم مامان حالش بهتر نشد و بازم من صحبت کردم. از طرفی مامانم به یکی از دوستاش قول داده بود که سه روز بره براشون صحبت کنه. فلذا اون بنده خدا به خاطر مریضی مامان، به من گفت به جای مامان برم. و منم یه روز رفتم و شد سه روز.
سه روز، از حضرت زهرا سلام الله علیها خلعتی گرفتم گمونم. خیلی چسبید.
وسط این آلودگی هوای وحشتناک و خونه نشینی و کلاس آنلاین، یه اتفاق قشنگ این روزهام این بود که زینب به درس «ر» رسید و نوشت مادر. خوند مادر. یکشنبه من هم کلاس آنلاین داشتم، نشست کنارم، صوتی که برای کلاسش ضبط کرده بود رو برام گذاشت، با دستهای کوچیکش، دست گذاشت روی چونه و لبهام، آروم و بدون فشار، سرم رو چرخوند به سمت خودش تا ببینه من چه حسی از گوش دادن به صوتش دارم. چشماش برق میزد... این لحظات برای مامانها دیوانه کننده است...
این هفته، با وجود مریض شدن همسر، همین که زود حالش خوب شد. کارش یه مقدار سبک شده. برای خودش میخواد وقت بذاره. برای ما بیشتر میتونه وقت بذاره، حالم رو خوب میکنه. این چیزا بیشتر از عوض کردن ماشین و خریدن گوشی جدید خوشحالم میکنه. اونقدری که همسر اومد باهام پاساژ علاءالدین تا برای گوشی قاب بخریم، خودِ خرید اینترنتی گوشی خوشحالم نکرد.
یه چیزایی خوشحالم میکنه مثل این که زینب به خاطر کلاس اولی شدن، حرف زدنش داره بهتر میشه. کلاس قرآنمون رو داریم با نظم مطلوبی میریم و حس مثبتش در زندگیمون جریان پیدا کرده. عوض کردن گوشی باعث شده، نرمافزارهای بیخود رو حذف کنم، اشتراک فیدیبو و طاقچه رو با تخفیف هشتاد درصد بخرم و کتاب خوندن بشه اولویتم... این چیزا حس خوشایند رضایت میده بهم.
مامانم شنبه با آقاجان و مامانزهرا و داییام رفتند مشهد برای زیارت. سرِ شب زنگ زدم به بابام. اون روز صبح دفاع پروپوزال داشت. بعد از خبر گرفتن، گفتم بابا به ما سر بزنید، ما رو دور نندازید، ما به دردتون میخوریم :)
بابام دو ساعت بعد، سر زده اومد پیشمون. غذا گرم کردیم و آوردیم براشون. بابا با مامان تماس تصویری گرفت... ما هم نشسته بودیم با دخترا داشتیم دستچین بازی میکردیم و منتظر بودیم که بابام غذاش تموم بشه و بیاد باهامون بازی کنه. خیلی کیف داد! شش نفره چند دست بازی کردیم و بیشترش رو هم من بردم. وسط بازی میشد به چهره هر کدوممون نگاه کرد و حال خوب رو دید. قیافه با نمک لیلا، حس رقابت شدید فاطمهزهرا با من، ناکامیِ بامزه توی چهره زینب، تعجب و لذت همسر از دیدن سرعت عمل من و فاطمهزهرا و چهره شادِ بابام!
بعد چای آوردیم و در اثنای صحبت همسر و بابا فهمیدیم که قضیه ماموریت سه ساله بابا، از رگ گردن بهمون نزدیکتره... با وجود اینکه جا خوردیم از نزدیکی این فاجعه، اما خواهش کردیم که مامان رو با خودش ببره و مهدی رو بسپرن به ما. واقعا زندگی تنهایی برای مامانم خیلی عذابه... این ماموریتها برای ما مثل ابرِ سیاهه. جلوی تابش خورشید پدر و مادر رو میگیره. چقدر سخته... چقدر تحملش درد داره. هیچکس هم نمیفهمه. آدم دلش میخواد برای خودش تنها باشه ولی نمیشه...
امروز انگار تازه اتفاقات دیشب در وجودم لود شده، ته نشین شده. احساس میکنم افسردگی دارم. ایمیلم رو نگاه کردم. دیدم جواب داوری مقاله اومده. چندان رضایتبخش نیست اما از پسش برمیام. یه هفته بیشتر وقت اصلاح ندارم. ولی اگر این حالِ بد بذاره... سرشلوغی من طوری هست که قاعدتا نباید وقت می کردم بیام بنویسم. اما چرا تونستم؟ چون هر وقت آدم غمگین میشه، دست و دلش به کار نمیره...
مثلا به خودم قول داده بودم که هر روز به خودم انرژی بدم. که هر روز یه جمله قشنگ در مورد تلاشهام و آینده روشن واسه خودم تکرار کنم. ولی اصلا هیچ چیز به ذهنم نمیرسه.
پ.ن:
دنیا جایی هست که یک کار خوب با یک کار خوب دیگه تزاحم پیدا میکنه.
و چارهای نیست... دنیاست... باید جلو ببری و صبر کنی...
هشدار: در این مطلب به قیدها خیلی دقت کنید.
۱. تا الان در بیان، دو وبلاگنویس بودند که به نقد حوزه و روحانیت پرداختند، در حالی که خودشون طلبه نبودند. شاگردبنا نامی و آقای قنادیان. وبلاگ سکوت و گوی هم که طلبه هستند، از جهاتی به نقد وضعیت موجود پرداختند ولی قطعا متفاوت بود با نوع نگاه دو نویسنده اول. از چه جهت؟
من این ترم در دانشگاه دو تا کلاس دارم که استادهاشون با وجود اینکه هیچ تجربهای در میدان دیپلماسی ندارند، نقدها و پیشنهاداتی میدن که گرچه خیلی زیبا و دلفریب هستند ولی در عمل، هیچ شانسی برای اجرایی شدن ندارند! یکی از این دو بزرگوار، حتی عملکرد حاج قاسم و سرداران سرفراز سپاه رو هم نقد میکنه :) نمیگم نقد نکنید، نمیگم پیشنهاد ندید، ولی وقتی نمیدونید پیشنهاد شما عملیاتی هست یا نه، سپاه یا فلان دستگاه رو به بیعرضگی و نفهمی و ... محکوم نکنید.
یادمون باشه این مدل برخورد و نقد، خلاف مشی و دستورات رهبری هست.
۲. آقای قنادیان عنوان مطلبشون رو گذاشتند تلخ و گزنده، ولی انصافا انتقاداتشون تلخ و گزنده نیست. بلکه برای من که همسر طلبه بودم و خودم هم طلبه، شبیه یک شوخی بیمزه است. اون هم وقتی همسرم میتونه تلخترین و گزندهترین نقد رو به حوزه علمیه و طلاب وارد کنه! (که مینویسمش...)
شوخی بیمزه یعنی ایشون ذیل نظرات مطلب تلخ و گزنده ۶، نوشتند: برای من واضح است که گذران زندگی با شهریه ناچیز طلبگی سخت است. صعب است و زجر آور است. اما محال و غیر ممکن نیست.
الان هم خندهام میگیره! میدونید شهریه یک طلبه متاهل درس خارج (سطح ۴) بعد از بیشتر از ۸_۱۰ سال درس خوندن، چقدر هست؟ حدود ده میلیون!
حالا میدونید که در خودِ قم که مهد دروس خارج علماست، چندان فضایی برای اشتغال طلاب وجود نداره، جز کار پژوهش و آبباریکهای از راه تدریس؟ اینکه زندگی با شهریه ناچیز طلبگی غیرممکن نیست، در بهترین حالت، در قم غیر ممکن نیست. ولی در شهرهای بزرگتر، غیرممکن هست. (این جاست که ما هی میگیم به پیر به پیغمبر، نره؛ ایشون میفرمایند: بدوشید :)) )
و بامزهتر اینکه میگن یا شرایط زجرآور رو تحمل کنید یا اگر نمیتونید تحمل کنید عطای طلبگی رو به لقایش ببخشید! خب چرا؟ :))
قضاوت با خودتون...
۳. بنابراین، وقتی کلی حرف میزنیم، باید حرفمون قابلیت این رو داشته باشه که عمومیت پیدا کنه. وقتی قانون وضع میکنیم، باید بتونه شامل قریب به اتفاق افراد جامعه هدفمون بشه. نه اینکه بعدش در میدان عمل، هِی استثنا برامون رو بشه و ببینیم! عه! نمیشه! این تبصره بخوره، اینجا فلان بند و فلان ماده رو اینطور کنید اونطور کنید.
اگر میگید غیر ممکن نیست، پس چطوره که برای عده زیادی از طلبهها غیرممکن هست؟
بله البته غیر ممکن نیست اگر در یک خانه ملکی یا رهن کامل یا زیر سایه مادر و پدرها زندگی کنند و اجاره ندهند و جز خرج خوراک به اندازه روزی ۳۰۰ هزار تومان در روز نداشته باشند. و احتمال زیاد برای اضافه شدن اعضای جدید به خانواده باید دست به عصا حرکت کنند. یا اینکه حسابی تبلیغها رو جدی بگیرند، خمس رو از دست ملت بگیرند و به دفتر مراجع ببرند تحویل بدند! و یه مسجد بگیرند و پیِ درگیری مدام با هیئت امنا و این داستانها رو به تنشون بمالند...
۴. سبک زندگی تجملاتی، انسان رو الا و لابد از توجه به علم و معنویت دور میکنه. زندگی در فقر! زندگی صعب و زجرآور! هم فکر رو درگیر میکنه و از علم و معنویت دور میکنه! چاره در اعتدال هست چون همه نمیتونند امام خمینی و علامه طباطبایی باشند و همه زن ها، همسرِ علامه طباطبایی نیستند!
۵. تجملگرایی با صرفِ داشتن شغل دولتی، نسبتی نداره! دقت کنید: صِرفِ شغل دولتی.
شغل دولتی حتی برای طلاب هم مذموم نیست، مگر یک سری اتفاقات بیافته که اونها اصلا مد نظر آقای قنادیان نبوده. حالا میگم چی...
۶. نه هر شغل دولتیای! بعضی شغلهای دولتی، به معنای وامهای سنگین و بازپرداختهای سبک هست. بعضی شغلهای دولتی یعنی بیکاری و نون مفت خوردن. بعضی شغلهای دولتی یعنی پارو کردن یه سری پولِ بیصاحب که اینور اونور ریخته و میشه با رندی جمعشون کرد و گذاشت توی جیب. و ...
اینها تجمل میاره، چون درآمد داشتن از این مدل شغلها، محل اشکال هست. نمیگم همش حرام هست، ولی محل اشکال هست. و بعضا حرام هم هست!
و لازم نیست کسی طلبه باشه که دامن خودش رو پاک نگهداره از این آلودگیها. باید مقداری تقوا داشته باشه، و نیز شرافت و شخصیت اصیل.
که این تقوا و شرافت و شخصیت اصیل، لازمه انسان زیستن هست، نه طلبه بودن! :) پس برای همه است. نه فقط طلبهها. و اینکه تجملات مذموم هست، برای همه است. توصیه رهبری عام بوده برای همه مردم که در یک دیدار با طلاب هم به طور خاص دوباره بر اون تاکید میکنند. پس اثبات شی، نفی ما عدا نمیکنه.
۷. این که گفتم همسرم تلختر و گزندهتر از اینها فضای طلاب رو میتونه نقد کنه، یعنی شماره ۶. و یه چیز دیگه...
ببینید، اصلا قضیه در درجه اول این نیست که طلبه معمم بمونه یا نمونه.
اصلا قضیه در درجه اول این نیست که طلبه چه شغلی داشته باشه.
قضیه اصلی سرِ یک دوگانه است. یک دو راهی...
که پیش پایِ هر طلبه یا هر آدمی هست که توی این دنیا، دلش میخواد در تاریخ نقشی داشته باشه.
قضیه دوگانه طلبگی- کارمندی نیست. کارمندی وقتی بد میشه که به بیتفاوتی و بیمسئولیتی و بیتعهدی به دین و انقلاب اسلامی منتهی بشه. کارمندی خیلی هم خوب هست اگر با انقلاب و اسلام، نسبت و پیوند عمیق برقرار کنه.
پس قضیه چی هست؟ دوگانه چی هست؟ دوگانهِ پروژه بگیری و ماموریت داشتن هست.
بعضی آدمها پروژه بگیر میشن و پول میشه غایت القصوایِ اینا. پس دنبالش تجملگرایی میاد.
بعضی آدمهای باشرافت و اصیل هم هستند که میگردند بین بیانات رهبری، یه ماموریت برای خودشون پیدا میکنند. تا ببینند چطور میتونند یک باری رو از زمین بردارند که دل امام زمان و نایبش شاد بشه و کاری در فضای پیشرفت کشور و اسلام پیش بره. حالا فرق نداره طلبه باشه یا نباشه. معمم باشه یا نباشه. در کدوم نهاد و ارگان باشه.
مدلِ کاریِ این آدمها میشه: جهادی کار کردن.
و البته طلبه و همینطور دانشجو، یه فرقی با آدمهایی که اهل علم نیستند، دارند.
فرقشون اینه که این دو قشر، به حلّ مساله اولیتر هستند، چون دانشش رو دارند. چون داره براشون هزینه میشه. چون دارند برای این کارها تربیت میشند. پس میدانداریِ حل مساله با اینهاست. یعنی باید باشه.
پس میبینید اگر تلخ و گزندهای هم بخواهیم بگیم اینه: آهای طلبهها! آهای دانشجوها! چرا نمیایید پایِ کارِ حل مسائل انقلاب اسلامی؟
جمعیت جهادیها، اونایی که الان پای کار حل مساله هستند، از چند هزار نفر فراتر نمیره. طوری که من بارها شنیدم از آدمهای مختلف که «ما حزباللهیها زیاد نیستیم» و راست میگن...
ولی وَرِ امیدوارکننده ماجرا اینه که همین تعدادِ کم هم برکت زیادی داشته تا الان. هر گروه یا جریان یا فردی که به تنهایی جریانساز شده، خداوند برکت زیادی داده بهشون... و این سنت خداوند هست. والسلام.
پ.ن: این مطلب تنها نقد ما به حوزه علمیه نیست. ولی مهمترین نقد ما به طلاب و عموم حزباللهیهاست.
میخواستم از این فاز خودآگاهی و اینا دربیام بیرون. ولی انگار نمیشه!
این جور مطالب به نظرم برای شمای خواننده یه خوبی داره. اونم اینه که یادتون بندازه برای رسیدن به عمیقترین فهمها و ادراکها نسبت به خودتون؛ نیازی به کوچ (مربی) و روانشناس ندارید. کافیه بیشتر تعامل کنید. دایره دوستانتون رو گسترش بدید. با جمعها و حلقههای مختلفی از آدمها بُر بخورید.
همین من که از تعامل با دوستان و همسایههای مامانم، شاکیام، یه عالمه تغییر خوب و خوشایند در من ایجاد کردند. یه نمونهاش اینه که باعث شد به عنوان دخترِ یک دیپلمات که سالهای طلایی هفت سال دوم عمرش رو بیشتر خارج از کشور بود یا کمتر نزدیک فامیل بود، بعضی سنتها رو بهتر یاد بگیرم. هرچند هنوزم جای کار دارم.
پس حتما دایره تعاملتون رو باز کنید.
مطلب قبلی از درونگرایی خودم نوشتم.
میخواستم این بار بگم که مدرسه رفتن چقدر من رو تغییر داد!
منظورم از مدرسه، همین دو روزی هست که صبح تا ظهر با لیلا میرم مدرسه دخترا.
اگه یادتون باشه نوشتم که عضو انجمن مدرسه شدم و مسئولیت کتابخونه رو قبول کردم. من دو روز میرم و دو روز دیگه هم یه خانم دیگه. که اون خانم کیه؟ همسرِ یکی از شهدای جنگ دوازده روزه...
البته عضو انجمن شدن همانا و بیگاری کشیدن از عضو انجمن همان.
ولی من متاسفانه کلاسم بالاست :)
البته نه در این حد که کف کتابخونه رو تِی نکشم! داوطلبانه این کار رو کردم و هر کاری خواهم کرد تا کتابخونه دلنشینتر بشه.
ولی کلاسم در این حد هست که حتی کهنهکارهای انجمن هم نمیتونند خیلی بهم امر و نهی کنند. خیلی هم حیاط نمیرم برای سر و سامون دادن به بچهها. یه دلیل مهمش لیلاست. بچهام واقعا خسته میشه اینهمه پله بالا پایین میکنه.
ما هر روز مجبوریم بارها از طبقه پایین که کتابخونه است، بریم طبقه همکف و طبقه دوم که به کلاسها یادآوری کنیم زنگ کتابخونه دارند. (چون بچهها ۵ تا ۵ تا میان کتابخونه و برمیگردند و زنگ کتابخونه این شکلی هست)
و برای همین دیگه نمیکشیم کار اضافی کنیم.
حالا سرِ چی من رو با این همه فیس و افاده عضو انجمن کردند؟
واسه همین که جزو معدود مامانهای مذهبی مدرسه بودم که اعلام آمادگی کردم.
آخه اصلا نمیدونستم چی در انتظارمه. :))
خوب میدونم اگر بهم میگفتند عضو انجمن چه وظایفی داره؛ سمتش هم نمیرفتم.
ولی هر چی رزقم شده، از صدقه سرِ نیتم هست.
نیتم این بود که بچهها یه خانم مذهبی با شکل و شمایل خودم (با همون پیوست ایدئولوژیکم) تو مدرسه ببینند و بتونم یه ذره تو مسیرشون اثر بذارم! که الان من با کلاس چهارمیها و پنجمیها و ششمیها کتابخونه دارم. یعنی نوجوانها! (درحالی که همکارم فقط با سومیها و یکی از چهارمها کلاس داره.)
و نیت دیگهام این بود که مامانها و باباها رو در فرزندپروری کمک بدم. که البته این دومی منوط به این هست که ترم دانشگاهم تموم بشه. چون در حال حاضر به شدت تحت فشارم.
خدای مهربونم، نیتم رو به زیباترین شکل پاسخ داد.
وقتی خانم مظفری معاون پرورشی شروع کرد به خوندن شرح وظایف، اولین وظیفه کتابخونه بود و من دلم پر کشید برای کتابها و کتابخونه و سریع گفتم: من! من!
آره، دارالقرآن هم داریم ولی هر جور فکر میکنم میبینم واقعا مسئول کتابخونه شدن، آدمی شبیه من رو میخواست. ولی برای دارالقرآن مامانِ حسنا بود و هست و این مسئولیت بسیار برازنده ایشون هست.
احساس میکنم این قضیه هول زدنم برای مسئول کتابخونه شدن، چیزی فراتر از یک اتفاق ساده بود.
وقتی رفتم طبقه پایین و دیدم کتابخونه به نام شهید حسن طهرانی مقدم هست، عجیب حالم منقلب شد.
آخه من با این شهید و حضرت پدر امیرالمومنین سر و سرّی دارم.
با همین اتفاق ساده، شهید باهام حرفها زد..
و اتفاقی نبودن هیچ چیز رو از این میشه فهمید که تنها جایی که در این مدرسه به نام یک شهید هست، همین اتاقِ کوچک کتابخونه است :')
و البته این اتفاقها اتفاقی نیست.
راستش همه چیز از ریحانه سادات ساداتی شروع شد.
ریحانه ساداتی که عضو کانال Fairy Tales ش هستم.
امسال که وارد مدرسه شدم؛ دیدم خانم مظفری عکس ریحانه سادات رو زده کنار پاگرد راهرو. یک عکس بزرگ در کنارِ یک کنجِ تزئین شده با عکسهای کوچک از شهدا.
ریحانه سادات رو که دیدم، چشمام پر اشک شد. توسل کردم به ریحانه سادات و گفتم دخترام رو به تو میسپارم... مواظبشون باش... باشه؟
نشد من به چشمهای نافذ ریحانه سادات نگاه کنم و اشکم در نیاد. نشد بغض چنگ نندازه به گلوم... نشد. با لبخندش کلی حرف میزنه. مگه میشه بیتفاوت موند...
و ریحانه سادات انگار بهم گفت: خب خودت هم پاشو بیا اینجا!
که من بعدش عضو انجمن شدم :)
و جالبه که با نوجوانها افتادم! چون فقط دوشنبه سهشنبه شرایط حضور در مدرسه رو داشتم. دو روزِ پر فشار از جهت تعداد کلاسها و حجم کاری که همه با کلاسهای دوره دوم دبستان افتاده بودم! و شاکرم که لایق دیده شدم از طرف اون بالاییها برای اینکار... آیا تغییر کردم که لایق شدم؟ حدس میزنم خیلی عوض شدم...
بعد از چند جلسه یا چند هفته از شروع کارم، دیدم یه بنر لول شده افتاده یه گوشه اتاق پرورشی. خانم مظفری بهم گفت بازش کن و اگر میخوای بزنش تو کتابخونه. متوجه شدم از عکس ریحانه سادات دو تا بنر زده بودند. این دومیش بود. و حالا من ریحانه سادات رو پشت میزم تو کتابخونه دارم :')
سهشنبه زنگ سوم بود یا چهارم؛ نوبت کلاس ۴/۳ بود یا ۶/۲ یادم نمیاد.
یکی از بچهها به عکس ریحانه سادات اشاره کرد و گفت: خانم، این مرده؟
رو کردم بهش و با لبخند و محکم گفتم: اسمش ریحانه سادات ساداتیه. نه! نمرده!
و دخترک متعجب دوباره پرسید: نمرده؟!
گفتم: نه! شهید شده! شهدا زندهاند! :) (خیلی زندهتر از ما!)
کتابخونه فعلا یه سری کارهای ریز و جزئی نیاز داره. مثل چاپ عکس نوشته قوانین کتابخونه. تزئین عکس ریحانه سادات. خرید کتابِ "ریحانه خانم" و همینطور دو تا بنرِ حدودا نیم متر در یک متر از عکس حضرت آقا در حال کتاب خوندن یا در کتابخونه شخصیشون.
این کتابخونه بهونه شده برای من. برای اینکه کتابهای جذاب قفسهها رو نظم بدم تا بچهها راحتتر انتخاب کنند. به بچهها در مورد کتابها مشورت بدم! گاهی که نه! خیلی پیش اومده یه کتاب به یه دانشآموز معرفی کردم و بعدا ازم تشکر کرده! :)
مثلا یه بار یه کتابِ قطع پالتویی در مورد بانو امین به یه دختری معرفی کردم، هفته بعدش خیلی ازم تشکر کرد و تمدیدش کرد. یا قصههای بهلول رو بچهها خیلی زیاد دوست داشتند و حتی به همدیگه توصیه هم میکردند! و من از لا به لای کتابهای بیخود جداشون کردم. یا کتابهای پیامبران رو آوردم دمِ دست و فرصتی شد که بچهها بیشتر بخوننشون. البته به تناسب روحیه بچهها بهشون معرفی میکنم. با حالِ خوب! با لبخند و بدونِ اجبار.
زنگ کتابخونه یه فرصت برای ایجاد روحیه نظم و انضباط برای بچههاست. یاد میگیرند کتابشون رو به موقع بیارن و در غیر این صورت جریمه بیارن تا جریمههاشون خرج کتابخونه بشه :)
کتابخونه بهونه است که بعضی از بچهها برای مرتب کردن کتابها روحیه همکاری و مسئولیتپذیریشون تقویت بشه. کتابخونه بهونه است که بچهها کنار قفسهها حرکت کنند و کتابها رو لمس کنند. اونا رو بیرون بکشند و نگاه کنند. بهانه است که حتی اگر کتاب انتخاب نمیکنند فقط بیان و به من سر بزنند :)
سهشنبه، یکی از بچهها بهم گفت: خانم! ما شما رو تو تلویزیون دیدیم :)) راست میگفت؛ در یه بخش خبری، یه گزارش پخش شد که به زور از منم مصاحبه گرفتند. در اون ۵ ثانیه ۱۰ ثانیه بچه چطور شناخته بود و چطور من رو یادش مونده بود :)
ولی کتابخونه اصلش اینه که من از تنبلیهام بزنم...
صبحهای دوشنبه، هنوز خستگی دو روز کلاسم در نرفته. جنازهام و دوست دارم بمیرم از خستگی. ولی تعهدی که دادم مانع از وا دادنم میشه. لیلا رو که بیدار میکنم، میگه: هوابم میاد! هیلی هوابم میاد. ولی چند دقیقه بعد خودش پا میشه و میره لباسهاش رو میپوشه و آماده میشه که بریم. وقتی دست لیلا رو میگیرم و از خیابون رد میشیم، هنوز نرسیده به مدرسه حس میکنم چقدر خوب شد که از خونه بیرون زدیم.
و بعد... مدرسه است و حال خوبش.
و فکر میکنم عه!!! همونی شد که همیشه میخواستم که! این فرصت رو بهم دادند بدون اینکه دست و پام با قالبهای کهنه و مندرس بسته شده باشه.
دیگه همه چیز به خودم بستگی داره...
خودآگاهیش کجا بود؟ برای مصطفی درخصوص روال کار و اینکه چقدر برام مهمه که چه اتفاقاتی باید بیافته حرف میزنم.
بهش میگم: من به این نتیجه رسیدم که وارد هر کاری بشم به بهترین نحو انجامش میدم.
بهم چی بگه خوبه؟ گفت: نمیگفتی ازم میپرسیدی هم بهت میگفتم.
:)
ولی باید تجربهاش میکردم...
و همه اینا، فارغ از حالِ خوبِ دخترام در این مدرسه هیئت امنایی هست. وقتی دو روز من رو میبینند در مدرسه که فرصتهای کوچکی برای شریک شدن در زیست اونها دارم، لبخندی که گوشه لبهاشون هست از اینکه من با مدرسه و کلاسها و معلمها و معاونها و دوستانشون انس دارم... اون لبخند رو با دنیا نمیشه عوض کرد. البته نوشتن در مورد این قضیه رو موکول میکنم به وقت دیگری. چون حضور مادر به عنوان عضو انجمن در مدرسه خیلی ظرافت داره و یه سری مسائل باید حتما رعایت بشه.
مخلص کلام: دعا کنید برام :)
۱. به نظر شما من برونگرام یا درونگرا؟ من خودم همیشه فکر میکردم برونگرا هستم ولی اولین کسی که فهمید من درونگرا هستم، زنعموم بود. در واقع من یه درونگرای اجتماعی هستم. از بودن توی جمعهای بزرگ و پر از غریبه بیزارم. مسافرت رو نهایتا با شوهرم و بچههام و خانواده یکی از دوستام دوست دارم. جمع و جور، خودمونی، صمیمی و جیک تو جیک. اردوجهادیها و شلوغیهاش اذیتم میکنه. یا بعضی روضههای خونگی. هر وقت میرم، همه به من و دخترا نگاه میکنند، باید صدقه بذارم کنار.
روضههای مامانم که باید با تکتک دوستای مامان خوش و بش هم کنم :/
این بار آخر، بهم زنگ زد و گفت ساعت ۳ تا ۵ روضه دارم. گفتم باید بریم کلاس قرآن دخترا. گفت خب بعدش بیا دیگه! شاید تو دوست نداشته باشی خانوما رو ببینی؛ ولی اونا دوست دارن تو رو ببینند! (از اینجا تا اون سرِ دنیا پرانتز باز!)
دلم میخواد به مامانم بگم؛ من که فقط واسه دلِ تو میام. حالا اگر دلِ خانوما رو بهونه میکنی، عیب نداره، ولی این رو بدون که فقط خودت مهمی، نه بقیه.
۲. یکی از ویژگیهام که از درونگرایی عمیقم نشات میگیره، همینه که حرف مردم برام مهم نیست. خودم باید با خودم حالم خوب باشه. دیگران کیلو چند؟
با یه نفر حرف از بچههای سندروم دان شد. من بارها و بارها فکر کردم اگر خدا بهم میداد، چیکار میکردم. پاسخم همیشه این بود که این تقدیر و هدیه خدا رو میپذیرفتم چون انتخاب خدا برای منه! چون هیچکس نمیتونه آگاهانه خودش برای خودش انتخاب کنه که بچهاش سندرومی بشه.
در این نقطه خیلی از آدما به فکر مردم در مورد خودشون اهمیت میدن و به خاطر حرف مردم تصمیم به قتل میگیرن. من خودم به این قضیه حتی فکر هم نمیکنم. ولی اگر کسی من رو به این قضیه توجه بده، جوابم یه "به جهنم!" گنده است.
۳. به همسر گفتم: این آهنگه انگار کهنه نمیشه. گفت: اونی که کهنه نمیشه تویی! هر روز تر و تازهتر از قبلی. گفتم: من اصلا بدون تو آهنگ گوش نمیدم. فقط با تو به من میچسبه. بازم تاکید میکرد: من اصلا حس نمیکنم تو داره سنت زیاد میشه. هر روز تازهتر از قبلی. میگم: دلم میسوزه برای اون زوجهایی که یکیشون افسرده است. راز سرزندگی هم قرآنه. اونی که رابطهاش با قرآن خوب نیست، دلمرده میشه. قرآن دلها رو زنده میکنه...
حالا من اگر قرآن حفظ کنم و مصطفی قرآن نخونه، از کفویت خارج میشیم یعنی؟ به نظرم آره. باید خیلی حواسمون به این چیزا باشه وگرنه به مشکل میخوریم.
۴. حرف از فراموشی در سن بالا شد. هم آقاجانِ من و هم بابابزرگ مصطفی، حافظهشون کند شده. در عین حال خصیصههای اخلاقیِ سالهای میانسالی به بعدشون، روی شخصیتشون سایه انداخته.
آقاجانم ساکت شده. اینطوری نیست یه سوال رو چندبار بپرسه به خاطر فراموشی. بلکه اون مرد محترم و مقتدر، دانا و توانمند، حالا کمتر پیش میاد چیزی بگه. بیشتر با دایی بزرگم حرف میزنه. دایی بزرگم، فرزند اولشونه. با آقاجان مثل دو تا برادرند.
آقاجانم همیشه سحرها بیدار میشد، بلند و با صوت قشنگ دعا میخوند، قرآن میخوند... ولی هیچوقت حفظ نکرد انگار. اما مامانزهرا یه جزء سی رو حفظ کرد. هنوزم حافظهاش مثل سابقه.
و البته ماجرا فراتر از اینها هم هست.
مامانزهرا خیلی عاشقه... تو تمام زندگیش، به خاطر آقاجان، مجلس دعا و روضه زنونه نرفت یا با اجازه آقاجان رفت، مسجد رفت یا نرفت، زیارت رفت یا نرفت. سحر عبادت کرد و البته هنوز هم میکنه. هر کاری کرد با شوهرش بود و من نمیدونم چرا مامانزهرام انقدر برام اسطوره است.
شک ندارم که جاش توی بهشت کنار حضرت زهراست.
حتی دنیا رو بیحضورش نمیتونم تصور کنم.
مامانزهرا برام مثل هواست.
۵. من یه رویایی داشتم و دارم.
البته رویایی که قبلا داشتم با رویایی که الان دارم فرق کرده.
قبلا فکر میکردم باید عرصه مخصوص به خودم رو خلق کنم. نباید برم ذیل اسم دیگران تعریف بشم. حالا حتی اگه اون آدم، همسرم باشه. فرار میکردم از اینکه هم بخوام از همسرم تو خونه اطاعت کنم و هم بیرون و در عرصه اجتماعی بله قربانگو باشم. یعنی دوست داشتم همهجا نقش همسرش، دلبرش، معشوقهاش رو داشته باشم. نه اینکه بعضی جاها بشم کارمندش.
ولی هفته قبل یه اتفاقی افتاد که من نظرم عوض شد. و ناگهان از همسرم برای همکاری در پروژهی رویاهای آینده خودم خواستگاری کردم! مصطفی مدتها بود انتظار این پیشنهاد رو میکشید. دوست داشت من رویام رو باهاش شریک بشم. و من دیگه با اون فکرهای بچهگونه خداحافظی کردم. آدم یا میخواد برای امام زمان کار کنه، یا نمیخواد. اگه میخواد، دیگه باید بسپره به خدا و امامش. خودشون تعیین میکنند قالبش چیه و چطوریه.
۶. من خودم رو خیلی دوست دارم. یعنی تو آینه که خودم رو برانداز میکنم معمولا حس "فتبارک الله احسن الخالقین" بهم دست میده. ولی خب سرم هم شلوغه و از اون طرف هم حس و حال این رو ندارم که مثل زریخانمِ سووشون و خیلی از زنهای فابریک این مملکت یا حتی جهان (!) صبح که بیدار میشم، دستی به سر و روی خودم بکشم. بلدمها ولی حسش رو ندارم. همیشه به خیالم اینه که کارهای مهمتری هم دارم. به جاش، یه پنجه طلا دارم که هر دو سه هفته یه بار میرم پیشش.
راستش من تا قبل از اینکه پنجهطلای خودم رو پیدا کنم از زندگی سیر شده بودم از بس که حال و هوای آرایشگاهها متعفن بود. چقدر طعنه شنیدم به خاطر اینکه از دهنم در رفت سه تا بچه دارم. ولی پنجهطلای من، اولین باری که دیدمش، خوب حواسم رو جمع کردم ببینم چقدر اخلاق داره. فهمیدم نه تنها اخلاقش بیسته، بلکه عجیب و غریب عاشق امام زمانه. امامش هم بالا سرِ کارش وایسادهها! هر بار که برم پیشش، میبینم سالنِ قشنگش پر شده از عطر گل و یه گوشه از سالن یه اتفاق جدید افتاده. هر بار، پنجهطلای مهربونم که باهام حرف میزنه، انگار میشینم پای درس عرفانِ عملی.
اینبار که رفتم پیشش، از درون درب و داغون بودم. از فشار زندگی لِه لِه بودم. من هیچی نگفته بودم. ظاهرم خوب بود. بگو و بخند داشتیم.
همینجوری که مشغول کار بود گفت: همین که دخترای قشنگت که جلوت راه میرن خدا رو شکر کن... آدم که خدا رو داره، امام زمان رو داره، زندگی براش مثل بهشته. خیالش راحته. کارها رو بهشون میسپری و همه چی حل میشه...
من گفتم: مولوی میگه: من که صلحم دائما این پدر. این جهان چون جنتستم در نظر
صورتم تو آینه از بغض جمع شده بود. ولی این تجربه همین روزهای اخیرم بود. دیگه با پوست و گوشت و استخون درکش کرده بودم.
وقتی تو دلم فریاد کشیدم که خدایا خودت ضامنم باش برای نوشتن مقاله و خداوند دقیقا همون دو روز مهلتی رو که برای ارسال مقاله میخواستم بهم داد!
وقتی یکشنبه شب از همه قطع امید کردم برای حمایت گرفتن و رفتن به همایش و توی دلم با خدا نجوا کردم. او خودش دوباره دلها رو برای من نرم کرد و من صبح فرداش راهی شدم...
همه چیز رو خودش جور میکنه.
چطور تا این سن، این همه بت پرست بودم؟
۷. عارفه آبجیام، همیشه میگه من خیلی خوشقلب هستم. راست هم میگه. قبلاها که من با زبونم خیلی سوتی میدادم، عارفه همیشه میگفت این صالحه هیچی تو دلش نیست. و واقعا نبود. الان ولی چند ساله که دیگه دقیق میدونم چه حرفایی رو باید زد و چی رو نه. اما کلا در مورد آدمها ۹۹ الی صد در صد خوشقلبم، ۱ درصد کینهای.
و خب خیلی کم پیش اومده در طول این سی سال زندگیم که کینه کسی رو به دل بگیرم و بعدش انتقام بگیرم. آخه این روحِ انتقامجویی در من قوی هست ولی معمولا به زیباترین شکل ممکن این کار رو میکنم (یه نمونهاش رو چند هفته پیش جمع و جور کردم :/ )
اما اخیرا از مصطفی یه جایی انتقام گرفتم که بعدا دل خودم کباب شد. در اصل کباب نشد، جزغاله شد. طوری که چند دقیقه گلوم فشرده بود و نمیتونستم حرف بزنم! بیسابقه بود. اصلا نمیتونستم اعتراف کنم. سختترین اعتراف هم پیش خودِ مصطفی جانم بود. آخه دلِ اونو شکونده بودم. ولی دیگه پیش بقیه مهم نیست.
ماجرا چی بود؟
من رویداد ملیای که همسر براش شبانه روز و ماهها کار کرده بود، جون کنده بود و زحمت کشیده بود و عرق ریخته بود رو نرفتم!
رویداد کجا بود؟ مصلی تهران. من کجا؟ موندم تو خونه.
از من بشنوید: از آدم تنها بترسید. آدم نباید تنها بمونه. ۴۰ روز بود که من به شکل سینوسی تنها مونده بودم. آدم که زیاد تنها بمونه، قلبش سرد میشه. تازه من طاقتم زیاد بود. عجیبه که این صبوری به چشم جاری و زنداداشم هم اومده. اونا هم تعجب میکنند. ولی بزرگترها نه. اصلا به چشمشون نمیاد :)
حالا من همیشه صبوری کردم هر جور بوده. ولی فقط به یه شرط. اونم اینکه احساس کنم زیر چتر محبت همسرم هستم. ولی تو این سالها دو سه بار اساسی قاطی کردم. یکبار وقتی قاطی کردم که لحظه سالتحویل سال ۹۹ یا ۱۴۰۰ مصطفی نیومد خونه به خاطر کار جهادی تو ایام کرونا. چرا؟ تا به کادر درمان گل بدن و دلگرمی ... و من خیلی انتظار کشیدم. خیلی.
اینبار دو روزِ آخرِ منتهی به رویداد، مصطفی حتی زنگ نزد بهم ازم بپرسه زندهایم یا نه.
دلم نشکست. سرد شد. اصلا مجبور بودم سردش کنم که نتّرکه.
برای همین از عمد نرفتم رویداد. میدونستم مصطفی دوست داره ما بریم. هرچند مطمئن نبودم چقدر! ولی میدونستم اگر برم، اعصابش رو خرد میکنم با اعصابِ خرد خاکشیرم. با دلِ هزار تیکه شدهام.
گفتم نمیرم و اینجوری ازش انتقام میگیرم و دلم خنک میشه.
نرفتم و مصطفی فردا شبش اومد و گفت همه سراغت رو میگرفتن. خانم دکتر فلانی و خانم فلانی و ... همه احوالت رو پرسیدن. من فاز قهر برداشتم و مصطفی نازم رو کشید و دید بیفایده است.
روزِ بعد، مصطفی فاز قهر برداشت و من یه ذره ناز کشیدم و دیدم بیفایده است.
البته که آخرش آشتی کردیم!
گذشت، تا چند روز بعد، شرایطی پیش اومد که مصطفی از خاطرات شب رویداد برام تعریف کرد. مغزم داشت منفجر میشد. حق داشت زنگ نزنه... ثانیه به ثانیهاش رو جنگیده بود...
بعد وسط تعریفهاش یهو رسید به اینجا:
من داشتم به خانم ع.خ (من باهاشون دوست بودم) میگفتم: خانم فلانی شما در این پروژه گرهگشایی کردید. این توفیق واقعا قسمت هر کسی نمیشه که گرهگشایی کنه...
و خانم ع.خ متواضعانه گفت: آقای فلانی، من فقط نگران خانمِ شما هستم. ایشون چقدر فداکاری کرده، صبوری کرده، با سه تا بچه. چیا کشیده تو این مدت...
بعد یهو گلوی من فشرده شد از غصه خرابکاریای که کردم.
ده دقیقه فقط داشتم تلاش میکردم بتونم حرف بزنم و به مصطفی بگم که میخوام یه چیزی بهش بگم ولی باید قول بده منو ببخشه و برام استغفار کنه.
هی میگفت: بگو! راحت باش... بگو من میشنوم.
و مصطفی من رو بخشید و بهم حق داد و حتی آخرش گفت کار خوبی کردم که نیومدم. ولی من تو این امتحان هنوز همون صالحه یا نرگس سابق موندم. بزرگ نشدم. حیف. میتونستم خیلی انسانتر بشم.
من ده ساله بودم و برادرم «نیک» چهارده ساله. فکر خرید هدیهای برای مادرمان به مناسبت روز مادر، من و برادرم را به هیجان آورده بود. این دومین هدیهای بود که میخواستیم به او بدهیم.
خانوادهی ما خیلی فقیر بود. تازه جنگ جهانی اوّل تمام شده بود. ما تنگدست بودیم و به سختی زندگی میکردیم. پدرمان گاه به گاه به کار پیشخدمتی مشغول میشد. برای خرید هدیههای روز تولّد و عید میلاد مسیح تا آنجا که توانایی داشت، کار میکرد امّا هدیههایی مثل هدیهی روز مادر هدیهای تفنّنی به حساب میآمد ولی بخت با ما یاری کرد. یک مغازهی مبل مستعمل فروشی در محلّهی ما باز شده بود.
ما جنسها را در یک گاری دستی میگذاشتیم و با احتیاط آن را از خیابانهای شلوغ میگذراندیم و به خانهی مشتری میرساندیم. برای هر نوبت حمل و تحویل جنس پنج سنت و احتمالاً انعامی میگرفتیم.
یادم میآید که چه طور صورت لاغر و غم زدهی «نیک» از شادی هدیهای که قرار بود بخریم، روشن شده بود. نیک در مدرسه شنیده بود که بچّهها میگویند میخواهیم به مادر خود هدیه بدهیم. کم کم فکر غافل گیر کردن مادر و دادن هدیه او چنان در من و نیک قوّت گرفت که تقریباً دچار دلهره شده بودیم. وقتی که ماجرا را محرمانه با پدرمان در میان گذاشتیم، او خیلی خوشحال شد. با سربلندی و غرور من و برادرم را نوازش کرد و گفت «فکر خوبی است. مادرتان را خیلی خوش حال می کند». از لحن شادیبخش او فهمیدم که به چه میاندیشد. او در تمام زندگی زناشوییاش خیلی کم توانسته بود به مادرمان هدیه بدهد. مادر سراسر روز را کار میکرد. غذا میپخت؛ خرید میکرد؛ به هنگام بیماری از ما پرستاری میکرد؛ رختهای خانواده را در حمام میشست. همهی این کارها را آرام و ساکت انجام میداد. زیاد نمیخندید امّا گاه به ما لبخند میزد. همین لبخندش خیلی زیبا بود و به آن میارزید که همیشه انتظارش را بکشیم. پدرمان در حالی که به فکر فرورفته بود، گفت: «حالا چه چیزی میخواهید به او بدهید؟ چه قدر پول دارید؟» نیک سربسته گفت: «به اندازهی کافی پول داریم» پدر لبخند زد. با تبختر گفتم: «هرکدام جداگانه به او هدیه میدهیم». پدر گفت: «هدیهها را با دقت انتخاب کنید». نیک به من نگریست تا موافقت مرا به دست آورد و به پدر گفت: «شما این نکته را به مادر بگویید تا از فکرش لذت ببرد»؛ من سرم را تکان دادم؛ پدرم گفت: «از کلّهای به این کوچکی چه فکر بزرگی در آمده؛ آن هم یک فکر خردمندانه». صورت نیک از خوشحالی انداخت. بعد دستش را روی شانهی من گذاشت و گفت: «جو هم در این فکر شریک بوده».
من گفتم: «نه، فکرش را نکرده بودم» برای کاری که نکرده بودم، نمیخواستم تمجید شوم. اضافه کردم: «ولی هدیهای که من میخواهم بدهم، این را جبران میکند».
پدرم لبخندزنان گفت: «فکر مال همه است. نیک هم این فکر را از کس دیگری گرفته». روزهای بعد من و برادرم از رازی که میان ما و مادرمان بود، لذت میبردیم. او همانطور که نزدیک ما کار میکرد، خطوط چهرهاش از هم باز میشد و وانمود میکرد که موضوع را نمیداند. اغلب به روی ما لبخند میزد. فضای زندگی ما از مهر سرشار بود. من و نیک گفت وگو میکردیم که چه چیزی بخریم. هر دو میخواستیم سلیقهی بهتری نشان دهیم. نیک گفت: «بهتر است به هم دیگر نگوییم که چه میخواهیم بخریم». او از من لجش گرفته بود. چون نمیتوانستم مثل او تصمیم بگیرم. با ناراحتی گفتم: «میتوانیم هر دو یک چیز بخریم». نیک گفت: « نه این کار را نمیکنیم؛ من از تو بیشتر پول دارم». من از این حرف، هیچ خوشم نیامد؛ اگر چه حرف درستی بود. من مقداری از پولم را داده بودم نان قندی خریده بودم، حال آن که نیک تصمیم گرفته بود هر چه در میآورد، برای خریدن هدیه کنار بگذارد.
من بعد از تفکّر زیاد برای مادرم یک شانه خریدم که با نگینهای کوچک و درخشان آراسته شده بود. نگینها طوری بود که میشد آنها را به جای الماس گرفت. نیک با قیافهای خرسند از فروشگاه برگشت. از هدیهی من خوشش آمد ولی درباره هدیهی خودش چیزی بروز نداد. فقط گفت: «ما هدیهها را در وقت معینی به او میدهیم» من حیرتزده یرسیدم :«چه وقت؟» او گفت: «نمیتوانم بگویم؛ چون به هدیهی خودم ربط دارد. دیگر هم از من نپرس که چه چیز خریدهام.»
صبح روز بعد نیک مرا پیش خودش نگهداشت و وقتی که مادرم برای شستن کف اتاقها و آشپزخانه آماده شد، نیک سرش را به طرف من تکان داد و هر دو دویدیم که هدیههامان را بیاوریم. وقتى که من برگشتم، مادرم بنا به عادت روى زانوهایش نشسته بود و زار و خسته با زمینشوى فرسوده کف آشپزخانه را مىشست و آب کثیف را با کهنههایى که از زیرپیراهنهاى ژنده درست شده بود، جمع میکرد. مادرم از این کار بیش از هر کار دیگر نفرت داشت. بعد نیک با هدیهاش برگشت و مادرم روى پاشنههایش عقب نشست و با حالتى نگاه کرد که گویى باورش نمیشد. همچنان که به سطل زمینشویى و لوازم آن خیره مینگریست، صورتش از نومیدی رنگ باخت. با رنجیدگی گفت: «سطل زمینشویی! هدیهی روز مادر یک سطل زمینشویی!» صدا در گلویش شکست. اشک به چشمهاى نیک دوید. بیآنکه کلمهای بر زبان آورد، سطل را برداشت و مثل آدمهای نابینا به زحمت از پلّهها پایین رفت. من شانه را در جیبم گذاشتم و به دنبال نیک دویدم. داشت گریه میکرد و حالش به اندازهای منقلب بود که من گریهام گرفت. در راه پلّه با پدرم برخورد کردیم. نیک نمیتوانست حرف بزند؛ به همین جهت من موضوع را برای پدرم گفتم. نیک هقهقکنان گفت: «من آن را پس مىدهم». پدرم سطل را از او گرفت و با لحنى قاطع گفت:
«نه این هدیهى خوبى است؛ خیلى عالى است. حقّش بود این فکر را عملى مىکردم. زنها بعضى وقتها نمیدانند چه طور خودشان را از سنگینى بار زحمت خلاص کنند.»
ما دوباره به طبقهى بالا رفتیم. نیک با اکراه خودش را بالا مىکشید. در آشپزخانه مادرم هنوز مشغول شستن زمین بود امّا با دلسردى و ناتوانى کار مىکرد. پدرم بدون این که چیزى بگوید، با زمینشوى دستهدار آب کثیف را از کف آشیزخانه گرفت و آن را توى سطل گذاشت و رکاب آن را با پا فشار داد تا آب کثیف در سطل بریزد. سیس با قیافهای عبوس به مادرم گفت: «تو نگذاشتی نیک حالیات کند. یک قسمت دیگر از هدیهاش این بود که میخواست از این به بعد خودش کف اتاق و آشپزخانه را بشوید.» به نیک نگاه کرد و ادامه داد: «مگر نه نیک؟» نیک از خجالت سرخ شد و به این ترتیب، مفهوم درس پدر را فهمید و با صدایی آهسته و مشتاق گفت: «بله مادر جان! درست است» مادرم با پشیمانی بیدرنگ گفت:«این کار برای یک بچهی چهارده ساله خیلی دشوار است.»
آنوقت بود که فهمیدم پدرم چهقدر بزرگوار است. در جواب مادرم گفت: «بله، درست است اما نه با این سطل و زمینشوی به این خوبی. این، کار را خیلی آسانتر میکند. دستهای آدم کثیف نمیشود. دیگر احتیاجی نیست که آدم روی زمین زانو بزند» پدرم بار دیگر طرز کار آن را تند نشان داد. مادرم در حالی که با اندوه به نیک نگاه میکرد، گفت: «آه! من چهقدر نادانم.» نیک را بوسید و از او تشکر کرد.
حال نیک جا آمد. آنوقت همگی به طرف من برگشتند. پدرم پرسید: «خوب، هدیهی تو چیست؟» نیک به من نگاه کرد و رنگش پرید. من شانه را که در جیبم بود، لمس کردم. هدیهی من با آن نگینهای مثل الماس، باز سطل زمینشویی را به همان سطل زمینشویی تبدیل میکرد. در حالی که شانه را همچنان در جیبم میفشردم، با لحنی آمیخته به اندوه گفتم: «نصف سطل زمینشویی هدیهی من است.» و نیک با چشمهایی که از محبت سرشار بود، به من نگاه کرد.
"Half A Gift by Robert Zacks"
بار اولی که سریال یوسف پیامبر پخش شد، من حدودا ۱۵ ساله بودم. یه عینک به چشمام زده بودم: بازیگر یوسف، زیباترین پیامبر خدا چه شکلیه؟ و بعد که نشونش دادند: چرا بازیگر یوسف اینشکلیه؟!
این بار که این احسن القصص از تلویزیون پخش میشه، من عینکم رو عوض کرده بودم: مرحوم سلحشور چه منبری برامون رفته! خدا رحمت کنه این مبلغ مذهبیِ بیهمتا رو.
دیشب، وقتی زلیخا زیبا شد، همسر یوسف بهش گفت: زلیخا، خدا تو رو خیلی دوست داره.
و ما برای چندمین بار بود که سیر تحول زلیخا از عشقش به یوسف تا رسیدن به خدا رو دیده بودیم. ولی اینبار، من حس کردم که زلیخا احساس کرد که در برابر همهی صبوریهاش، خداوند پاداشی بهش داد در دنیا، که وزن اعمال نیکش در ترازوی یوم الحساب رو سبک کرد.
برای همین خلوتنشین شد.
این نکته برام در این دفعه که سریال رو دیدم، پررنگ شد.
حالا، بعد از نوشتن اون مطلب "حل معمای زندگی" در تاریخ ۸ خرداد امسال، دارم میبینم با شاکر شدنم از مسیرِ رشدی که خداوند برام پسندیده، شکرم در مورد تقدیری که خداوند برام رقم زده، یه اتفاقهای جالبی داره برام میافته...
قفلِ همون چیزهایی که همیشه ازشون شاکی بودم، داره کم کم باز میشه.
مهم هست که چطور شکر میکنیم!
فقط برای نقاط مثبت زندگیمون شکر میکنیم؟ یا برای خلاءها و سختیهامون هم شاکر هستیم؟
فقط برای روزهای خوب شاکر هستیم یا برای روزهای ظاهرا بد و سخت هم شاکریم؟
با کدام خودآگاهی!؟ با کدام هستی شناسی شکر میکنیم؟
این میتونه موضوع چند جلسه منبر باشه.
و بعد
مهم هست که چطور استغفار میکنیم!
استغفار ما فردی هست یا اجتماعی!
این هم موضوع یک منبر میتونه باشه.
دوست دارم در مورد این استغفار اجتماعی هم بنویسم براتون.
و ممنونم از مهر شما خوانندههای عزیزم. اگر شما اینجا نبودید، من هم نمینوشتم.
جالبه که باز زندگیم افتاده روی دور تند. ماجرا پشت ماجرا. و من فرصت نمیکنم بنویسمشون. فعلا یکیش رو مینویسم.
شنبه، خانم دکتر ما رو به جای کلاس ۸ تا ۱۰، دعوتمون کرد به یه نشست علمی پژوهشی، چون خودش هم اونجا ارائه داشت. نمیدونم چرا به دلم افتاده بود، استادِ جان هم هستند. و بودند! از قضا استادِجان هم ارائه داشتند و بعدش هم سریع رفتند و به غیر از یه سلام یواش، هیچ چیز دیگهای بهشون نگفتم. البته چی میگفتم بهشون؟ میگفتم شونصد ساله که میخوام چهارتا منبع خارجی اون مقاله که اردیبهشت ماه به استاد نشون دادم، اضافه کنم و هنوز نکردم. اصلا فرصت نوستالژیبازی نداشتم. چون خودِ سالن کوچک همایش خیلی ناز بود. پوسترهای چشمنوازی که با تکنیک سابلیمیشن چاپ شده بودند، با رنگ آبی و قرمز، خودنمایی میکردند و فضا رو لوکس کرده بودند. دونه دونه مقالات درحال داوری بود و من فکر میکردم اگر چهارتا نشست اینجوری شرکت میکردم، الان استاد مقالهنویسی شده بودم. بعد ناگهان به یه گوشه از سالن نگاه کردم... توی دلم فریاد کشیدم که خداااا! چراااا؟؟؟ چرا من نباید الان یه مقاله به این همایش میدادم؟ اگر به خاطر این مشغلههامه، تو خودت باید ضامن من باشی که من دلم میخواست و نتونستم...
ظهر برگشتم خونه خودمون. مامانم و لیلا هم بودند. بستهی اهدایی همایش رو باز کردم پیش مامان که سر سجاده نشسته بود. نشون دادم: یه کتاب بود، یه پوستر، یه دعوتنامه، یه خودکار و دو تا کارتپستال. مامان با مهربونی نگاه میکرد. بعد پاکت دعوت به روز اصلی همایش رو به مامان نشون دادم و گفتم کاش منم مقالهام رو میفرستادم... چند دقیقه بعد، مثل برقگرفتهها رفتم سمت گوشیم که تلفن بزنم به دبیرخونه و بگم من دو روزه مقالهام رو میفرستم و بهم مهلت بدید. تلفنشون جواب نمیداد. بعد رفتم داخل سایت همایش و با ناباوری دیدم که ارسال مقاله هنوز دو روز دیگه مهلت داره! جل الخالق چون این دنیا اتفاقی نیست! حالا فراخوان همایش از چه زمانی بود؟ از اوایل سال ۱۴۰۳! و حالا من میخواستم در دو روز آخر همایش کارم رو آماده کنم.
همون روز نشستم و یه مقدار مقالهام رو ویرایش کردم. شب ساعت ۱۰ و نیم خوابیدم، دوباره از ۴ و نیم صبح تا ۶ و نیم کار کردم. بعد رفتم دانشگاه. برگشتم خونه، خوابیدم. دوباره یه مقدار شب وقت گذاشتم. صبح تا ظهر رفتم مدرسه دخترا و امروز بعد از ظهر کمی وقت گذاشتم و تموم شد و رفتم داخل سایت، کارهای اداری رو انجام دادم و ارسالش کردم. مقالهام مستخرج از پایان نامه است و خانم دکتر و استادِجان فعلا خبر ندارند که من مقاله رو به همراه اسامیشون فرستادم همایش :))
پ.ن: از شروع نوشتن اون مقاله تا ارسالش، به گمانم یک سال و نیم طول کشید :)
سووشون سیمین دانشور رو که تموم کردم، احساس کردم هیچوقت نیازی نیست من یک رمان بنویسم. آخه همه حرفا رو سیمین زده و تازه شاید هیچوقت نتونم! چون مثل سیمین قوت قلم ندارم!
اما پیرنگ داستان سووشون و سیر تحول شخصیت سووشون، حتی از قوت قلم سیمین برام بیشتر حاکی از نبوغش بود. دو مکان، زندان و دارالمجانین، اینها مدام به صورت زری سیلی واقعیت مینواختند. طفلک اصلا نمیتونست مثل زنهای بقیه متمولین چشم و گوش بسته باشه.
من همیشه انقدر ساده بودم که فکر میکردم تحول شخصیت با یک واقعه اتفاق میافته. ولی زری باید عروسی دختر حاکم رو میدید، ماجرای گوشوارههاش، ماجرای سحر، ماجرای قاچاق اسلحه عزتالدوله و رفتارش با فردوس و مرگ پدر کلو و هزار و یک چیز دیگه رو میدید و میشنید تا یه دور دیگه دنیاش رو معنا ببخشه.
من هر بار که با همسرم یا مامانم چالش داشتم و اینجا نوشتم، هیچوقت عینکم رو عوض نمیکردم. من همیشه یه دختر 18 ساله بودم که مامانم به زور منو شوهر داده بود.
و همیشه فکر میکردم انتخابهای محدودی رو خودم کردم. اما بخت خوشم این بود که مهمترین انتخابهام رو خودم کرده بودم: خودم خواستم درس بخونم و خودم خواستم بچهدار بشم با این کیفیت. برای همین، سرِ این دو تا هیچوقت غر نزدم و شکایت نکردم. البته که تا دلتون بخواد از همراهی نکردن بقیه شاکی بودم. ولی هیچوقت اصلِ انتخابم رو زیر سوال نمیبردم.
ولی الان که 12 سال از زندگی مشترک میگذره و چهل روز الی دو ماهِ اخیر، به معنای دقیق کلمه، کمرم خم شده زیر بار مسئولیتهای زندگی، دارم مینویسم، انتخابهای اخیرم من رو خیلی عوض کرد.
وقتی اون نرگس که به «جور استاد به ز مهر پدر» ایمان داشت، انتخاب کرد دکتری بخونه، با خشونت دو سه تا از استادهاش رو به رو شد و کلام تلخ ازشون شنید و مجبور شد دندون رو جگر بذاره.
وقتی اون نرگس که انتخاب کرد بچه بیاره با فاصله کم، میبینه هر روز صبح انتخابش و درستترین کار اینه که برای دختراش صبحها لقمه درست کنه، میوه بذاره، شب زود بخوابوندشون، حتی اگر بچهها پدرشون رو نبینند.
وقتی نرگس انتخاب کرد برای بسط ید پیدا کردن در مدرسه هیئت امنایی دختراش، عضو انجمن بشه، و بعد فهمید چه خبطی کرده چون خیلی بهش فشار میاد ولی باز هم پای تصمیمش میایسته که اتفاقهای خوبی بیافته.
وقتی نرگس دید که 12 سال از زندگیش گذشته و مشکلات اقتصادی و تبعاتش به خاطر یه سری از بیتدبیریهای خودش و همسرش هنوزم دامنگیرشون هست.
اینا همهاش نرگس رو به این نقطه رسوند: اینکه «به انتخاب خودت ازدواج نکردی» تموم شد. سالها گذشته و هرچی به دست آوردی از انتخابهای خودت در تمام این سالهاست. نه صرفا اینکه مادرت تو رو انداخت داخل یه ازدواج. تازه همون موقع هم خودت هم میتونستی بگی نه! نمیخوام. تمام شد. همهچیز حاصلِ اختیار خودته. با همهی جبرهایی که برای همه یه جور دیگهاش بوده تو زندگیهاشون.
شما رو نمیدونم ولی من حتی به عدل خدا در دنیای مادی اعتقاد دارم. واگذارش نمیکنم به اون دنیا. خدای من عادله. چه در این دنیا و چون اون دنیا.
ولی بخش قشنگ ماجرا اینه که با وجود خستگی زیاد و عمیقم، وقتی شب که ساعت 11 الی 12 میخوام بخوابم و شوهرم هم هنوز نرسیده خونه، توی رخت خواب، قبل از اینکه پلکام سنگین بشه، به این فکر می کنم که چه آینده قشنگ و درخشانی در انتظارمه.
و یه روزی میاد که با خودم میگم یادته؟ یادته چه صبری کردی؟ چه داستانهایی داشتی؟
و اون موقع صبوری هام به خاطر چیزهای دیگه است.
و قاعده اینه هرچقدر الان خوشحال باشم، همون موقع هم اندازه الان خوشحالم.
جالبه، نه؟ :)