صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۹ ثبت شده است

چهارشنبه رفتم بیمارستان، بخش کرونا، به عنوان نیروی جهادی.
فقط بخشی که من رفتم، یعنی آی‌سی‌یو۳ و پست آی‌سی‌یو۳ حدود ۲۵ تا مریض داشت. بقیه بخش‌ها هم شدیدا شلوغ و پر بود.
تخت شماره یک، آقایی بود که تازه اومده‌بود. حالش نسبتا خوب بود. تخت شماره دو و نُه ماسک اکسیژن پرفشار داشتند که نباید ازشون جدا میشد. تخت شماره سه، یک خانم سرطانی بود که کرونا هم گرفته بود و چون بار دومی بود که به سرطان مبتلا شده بود، حسابی ضعیف شده بود و به خاطر شیمی درمانی مو نداشت. افتاده بود رو تختش و حسابی حالش بد بود. تخت چهار، یک سادات خانمی بود که حالش چندان خوب نبود ولی به نظرم با کمی مقاومت میتونست برگرده خونه. تخت پنج یک آقای ساکت و صبور. تخت شش یک دختر جوان که بعد از خیانت نامزدش، بدنش قاطی کرده بود و این وسط کرونا هم شده بود قوز بالا قوز. تخت هفت، یک آقایی بود که آروم بود و از کسی چیزی نمی‌خواست. تخت هشت، یک پیرزن که انتوبه شده بود و انگار که محتضر بود. تخت نه که گفتم، دهنش زخم شده بود از بس اکسیژن با فشار میومد. تخت ده، حالش خیلی بد بود‌. انتوبه شده بود و برای همین بدنش آب شده بود و غرق شده بود توی تخت. تخت یازده، هم اصلاحالش خوب نبود. دستگاه‌‌هایی که بهش وصل بودند مدام آژیر می‌زدند و چراغ چشمک‌زن قرمزشون روشن و خاموش میشد. امّا تخت دوازده، یک خانم حدود ۶۰ ساله بود که حالش نسبتا خوب بود خدا رو شکر و کارهاش رو خودش می‌کرد. تخت سیزده هم، یک پیرمرد که نیاز به کمک داشت اما ظاهرا وخیم نبود اوضاعش. تخت‌های بخش پست اکثرشون حالشون وخیم نبود. فقط یکی از پیرزن‌ها که ترک‌زبان بود و ما چیزی از حرفاش نمی‌فهمیدیم، مدام بی‌قراری می‌کرد و می‌خواست آنژیوکت رو از دستش در بیاره. به خاطر این کاراش دستش رو به تخت بسته بودند. به دوستانم می‌گفتم منم اگه جاش بودم تا الان هزار بار آنژیوم رو کنده بودم. یادش به خیر واسه زایمان دومیم، چقدر به پرستارها غر زدم به خاطر آنژیوکت. خیلی درد داره.
من اونجا چیکار کردم و چی یاد گرفتم؟ اگه کسی نفسش می‌رفت می‌رفتیم جاش رو تغییر می‌دادیم و بهش می‌گفتیم نفس عمیق بکشه و من گاهی ماساژشون می‌دادم که درد عضلانیشون کمتر شه. کیسه سوند رو خالی می‌کردیم یا لگن‌ها رو می‌بردیم خالی می‌کردیم. البته قسمت نشد پوشک عوض کنم ولی اصولش رو هماجان بهم یاد داد. هما تقریبا همه چیز بلد بود. به زور و اصرار باید چیزی ازش یاد می‌گرفتم. به زور ازش غذای بیمار رو می‌گرفتم‌ که بهشون بدم. تقریبا کار خودجوشم این بود که بین تخت‌ها راه برم ببینم کسی چیزی می‌خواد یا نه. یه نفر می‌خواست انحنای تختش رو تغییر بده. یه نفر وسایل شخصیش می‌خواست. یه نفر چسب مچ دستش چسبیده بود به پلاستیک غذاش و چون دستاش پر سوزن و ... بود، ازم کمک خواست. یعنی در همین حد کوچیک.

یادمه سر زایمان اولم چقدر پرستاری که با بی‌میلی بهم کمک کرده بود برای نشستن، حالِ دلم رو بد ‌کرده بود. آدم وقتی مریض میشه گاهی یه کار کوچیک براش سخت و سنگینه. پرستارها هم که معمولا از شدت کار، خسته اند. به نظرم ما نیروهای جهادی باااید این کارها رو کمکشون انجام بدیم.
اون موقع که تو بیمارستان بودم احساس می‌کردم این کارها خیلی شبیه مادری کردنه. پرستاری و دکتری خیلی شباهتی به مادری کردن ندارند. مادرها هیچ‌وقت مثل دکترها بیماری رو تشخیص نمیدن و بعدش نسخه بنویسن و از بقیه بخوان که برای بیمارشون دارو بخرند، دمنوش و سوپ و عصاره درست کنند. بازم شباهت مادرها به پرستارها بیشتره اما مادرها هیچ وقت قرص‌ها و داروهای بچه‌شون رو براش توی یک ظرف نمی‌ریزند و خشک و خالی دم دستش نمی‌ذارن. اونا خودشون میرن به بالینش و قرص‌ها رو همراه یه لیوان آب دستش مریضشون میدن. مادرها هرجا که زندگی کنند، اونجا رو خونه میبینند. براشون تمیزی محیط خیلی مهم هست. نه تنها تمیزی بلکه نظم بصری محیط هم مهم هست. براشون پاکیزگی لباس و بدن نه تنها خودشون، بلکه بیمارشون هم مهم هست. عشق، اون چیزیه که مادرها رو وادار می‌کنه غذا رو توی دهن مریضشون بذارن. اونا نمی‌ترسن از اینکه خودشون مریض بشن.
مادری مقدس هست یعنی همین.
احساس مادرانه‌ی من، یعنی وقتی که دلم می‌خواست به همشون بگم شما زود خوب می‌شید و میرید خونه. احساس مادرانه و دخترانه من، من رو به تخت ۸ کشوند تا براش یک بار اشهد بگم. اصلا تو حال خودم نبودم. تنها مریضی بود که براش اشک ریختم. اون پیرزن همون شب بعد از رفتن ما از دنیای مادّی پر کشید. اون شب، تخت شماره سه هم رفت. تخت شماره یازده هم رفت و من نبودم
من نبودم و دلم هم نمی‌خواست وقتی میرم بیمارستان، رفتن کسی رو ببینم... نه اینکه از میّت بترسم اما دلم نمی‌خواست نبودنشون رو ببینم.
دلم می‌خواد یه روز هم برم سردخونه یا غسال‌خونه. منتها دلم می‌خواد اونجا بشینم براشون قرآن بخونم. بدون خجالت، بدون گریه. باهاشون حرف بزنم. باهاشان دوست بشم...


این اتفاقات قرار بود کمی زودتر بیافته. قرار بود من زودتر برم بیمارستان یعنی فروردین ماه. اما نشد‌. حال روحی مامانم رو مساعد نمی‌دیدم که ازش بخوام بچه‌هام رو نگه‌داره. این سری هم قبل از رفتنم داستان‌های ناگواری بین من و مامان پیش اومد که گفتن نداره. اما خدا رو شکر این بار اونا بدون اینکه بدونند من کجا می‌خوام برم اومدند و بچه‌ها رو بردند بیرون. الان دیگه خوب میدونند که من و خصوصا مصطفی که سرش شلوغه نمی‌تونیم برای بچه‌ها سرگرمی زیادی ایجاد کنیم. مخصوصا که بابا الان یه روز در میون میره اداره و حسابی سرش خلوته و خودشون دوست دارند دور و برشون با نوه‌هاشون شلوغ بشه. بر همین اساس امیدوارم بازم این موقعیت پیش بیاد که بتونم بی‌دردسر و حاشیه برم و بیام. هرچند که این خوان رحمت فقط یک هفته دیگه گسترده است و بعد جمع میشه. امیدوارم روز حسرت، پشیمان و درمونده نباشم. روزی من فقط پشت جبهه و حمایت از همسرم بود و همین چند ساعت... حیف.

۹ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۹ ، ۱۶:۱۷
صالحه

همراهی‌های همسر
یکی از دوستان گفتند از همراهی‌های همسرتون ننوشتید. راست میگفت. نگفتم که همیشه هر روز صبح نون می‌خره و گاهی خودش رو مجبور می‌کنه که بنشینه و با ما صبحانه بخوره حتی اگر میل نداره‌. نگفتم که هر وقت بهش زنگ میزنم، احساس می‌کنم چقدر با محبت جوابم رو میده. هیچ وقت من رو پشت خط نگه نمی‌داره. هیچ وقت اگر تماسم رو از دست بده، برای زنگ زدن معطل نمی‌کنه. اگر پیام بدم سریع جواب میده. اگر بگم چیزی بخر، یادش نمیره. معمولا بهش نمی‌گم نرو. اما اگرم بگم فلان‌جا نرو، یه جوری جوابم رو نمیده که قلبم بشکنه. هر وقت بگم دوستت دارم، بهتر از من بهم جواب میده. اگر بهش توجه کنم، نگاهش رو از من دریغ نمی‌کنه. این چند وقت می‌گفت دست به ظرف‌ها نزن، من می‌شورم و مردانه می‌شست. می‌گفت جارو نزن و مردانه جارو می‌کرد‌. می‌گفت مرتب نکن و در حد توان وسایل رو جمع می‌کرد. همسرم مرد خیلی خوبیه. وسط همه‌ی مشغله‌هاش، همیشه شب‌ها بی‌برو برگرد یادش نمیره که زباله‌ها رو از خونه ببره و احتمالا فقط بچه‌دارها میدونند که من از چی حرف میزنم.
اما مهم‌تر از همه‌ی خوبی‌هاش اینه که دلم به دلش و دلش به دلم وصله. توضیح پروفایل‌ من اینه: مرا تا دل بود، دل‌بر تو باشی💗. بعضی‌ها فکر می‌کنند این فقط یه جمله عاشقانه و برای شوآف و فخرفروشیه اما به نظر من، دل خیلی مهمه. اگر اون روزی که اومد خواستگاریِ من، هیچ‌چیز، از خانواده و خط و ربطش، موقعیت تحصیلیش، پول نداشته خودش و پدرش یا چهره‌ش، هیچ‌کدوم دلم رو خوش نکرد، اما یه چیز آرومم می‌کرد و اون دل بود. دلِ دوتامون مطیع یک رهبر بود...
یادمه اون روزا چقدر این نوای میثم مطیعی رو توی خونه بلند بلند می‌خوندم: ای حسرت جان و تنم، تنها دلیلِ بودنم... آه ای شهادت العجل... چشم من و امر ولی، جان من و سید علی...
تا کور شود هر آن کسی که نمی‌تونه ببینه. تا کور بشه دشمن ولایت... دشمن امام حسین...
یاس فلسفی
یادش به خیر. اون هفته‌ای که حالم خیلی بد بود، به یاس خاصی دچار شدم. پیام‌هام به همسرم تو اون شرایط خیلی جالبه. براتون اینجا میذارم که بخونید:
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۲۱] صالحه: نمی‌دونم چرا، احساس میکنم تبدیل به یه پوسته شدم.
هیچی توم نیست
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۲۲] صالحه: هرچقد می‌خوام بفهمم قبلا چطوری اونطوری بودم که قبلا بودم نمیتونم
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۰] صالحه: ای کاش می‌تونستم تصور کنم که همه‌ی کارها رو میتونم بدون تو انجام بدم
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۱] صالحه: ای کاش میتونستم واقعا همه‌ی کارها رو بدون کمک تو انجام بدم و میدادم
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۲] صالحه: اعصابم خورده. آدما واسه چی ازدواج می‌کنن آخه. ای کاش معنی ازدواج و زندگی مشترک رو نمیفهمیدم. حیف که میفهمم بدبختانه
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۲] صالحه: بعدش دیگه به بودن و نبودنت اهمیتی نمیدادم، تو هم به جنگ و پیکارت میرسیدی
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۶] صالحه: یا ای کاش میشد آدما تفریحی با هم بودن، هر وقت دوست داشتند و توی دنیا مفهومی به نام تعهد وجود نداشت. آدم متعهد و غیر متعهد نداشتیم توی دنیا. همه تک تک زندگی می‌کردند، زندگی ها تک نفره بود.
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۳۸] صالحه: بچه‌ها نیاز به مادر نداشتند، نیاز به پدر نداشتند. چیزی به اسم این دوتا وجود نداشت. تک سلولی تکثیر میشدیم... فرآیندش فرق می‌کرد اصلا که آدما بعدا احساس نکنن که تنها هستند
[۱۱/۷،‏ ۱۲:۴۰] صالحه: از اول چیزی به اسم با هم بودن معنی نداشت. مثل قطره‌های دریا کنار هم بودیم نه مثل حیوانات . مثل برگ‌های درختا و درختای جنگل کنار هم بودیم نه مثل قلم و کاغذ که برای معنا داشتن به هم دیگه احتیاج دارن.
اما بعد از همه‌ی اون اتفاقات، صبر جدید و الهام جدیدی به قلبم وارد شد. گفتم: من توی جهاد خودم هستم. مصطفی‌ هم جهاد خودش رو داره. نباید جهادش رو به خاطر جهاد خودم مختل کنم. یه آرامشی به دست آوردم که الان حتی اگر ده تا بچه‌م رو از دست بدم، دلم نمی‌خواد دست از تلاش بکشم. یه آرامشی که حتی اگر خدا به من فقط همین دوتا داده و بخواد همین دوتا رو ازم بگیره و دیگه هم بهم بچه نده *۱، فقط میگم: خدایا نذر تو بودند، تقبل منا هذا القلیل. من دلم می‌خواست کمّاً و کیفاً در خدمت تو باشم، عبد تو باشم، مطیع نایب امامت باشم... نشد، تقبل منا هذا القلیل.
عشق
اون چند روز یاس فلسفیِ من نتیجه‌ش این بود که دلم فقط مرگ می‌خواست. دلم نمی‌خواست این جاده رو ادامه بدم. اما یادم رفته بود که عشق! عشقم را باید در صراط مستقیم فریاد بزنم. بلند بلند ترانه عاشقی بخوانم تا خودم! همسرم و بچه‌هام و همه‌ی دور و اطرافیانم یادشون نره که ما واسه‌ی چی اینجاییم!
ای حسرت جان و تنم رو باید می‌خوندم. چشم من و امر ولی، جان من و سید علی رو باید می‌خوندم...
فردای اون روز و شبِ کذایی، اذان مغرب رو که گفتند، بلند بلند خودم اذان و اقامه گفتم.*۲ دخترم داشت بازی می‌کرد، نگاهم کرد. زینب بغلم آرام بود. و من ادامه میدادم: استغفر الله من جمیع ما کره الله، استغفرالله ربی و اتوب الیه، ان صلاتی و نسکی و محیای و مماتی لله ربّ العالمین. بذلک امرت و انا من المسلمین.

دلم می‌خواد مرتب تکرار کنم: اشهد ان لا اله الا الله... اشهد ان لا اله الا الله. اشهد ان محمدا رسول الله... اشهد ان محمدا رسول الله. اشهد ان علیا ولی الله... اشهد ان علیا حجت الله‌‌‌‌. اونوقت شبا که ساعت نزدیک ۹ میشه همه آروم زیر لب تکرار کنیم: یا محمد یا علی، یا علی یا محمد، اکفیانی، فانکما کافیان و انصرانی فانکما ناصران؛ یا مولانا یا صاحب الزمان، الغوث الغوث الغوث، ادرکنی ادرکنی ادرکنی الساعه الساعه الساعه العجل العجل العجل. فقط وقتی هر دوتای این کارا رو انجام بدیم ربط بین اونی که شهادت به حقانیتش میدی و ازش کمک می‌خوای معلوم میشه.
دلم می‌خواد هر وقت سخنرانیِ حضرت آقا بود، همسر خونه باشه، دور هم بشینیم و بیانات آقا رو گوش بدیم. بچه‌هامون یاد بگیرن یادداشت بردارن از حرفاشون. یه بار که آقا امر کرد، برای ابد الدهرشون اون فرمان رو نافذ ببینند اینقدر که مطیع باشن.
پاسخ عاشقانه
اون اذان گفتن من عجیب بود حتی برای خودم. ولی الان میفهمم که عجیب نیست. آدم وقتی کسی رو دوست داره باید داد بزنه و بهش بگه که دوستت دارم. وقتی سکوت می‌کنم و به همسرم نمیگم که چقدر دوستش دارم، حالم بده، افسرده و پژمرده میشم. اما وقتی میگم بهش "دوستت دارم"، اون جوابم رو میده. حالا هم اگر من بگم "یا صاحب الزمان! من تو رو دوست دارم، هر کاری نائبت بگه حاضرم انجام بدم، تا تو یک دقیقه زودتر ظهور کنی" امام زمان میشنوه و جوابم رو میده. یک عمر توی اذن دخول به حرم امام رضا خوندم:
اللهم انی اعتقد حرمه صاحب هذا المشهد الشریف فی غیبته کما اعتقدها فی حضرته و اعلم ان رسولک و خلفائک علیهم السلام احیاء عندک یرزقون، یرون مقامی و یسمعون کلامی و انک حجبت عن سمعی کلامهم و فتحت باب فهمی بلذید مناجاتهم.
چرا قاعده به این سادگی رو نفهمیدم که همونقدر که من از جواب ابراز علاقه‌م به همسرم، انرژی میگیرم، صدها هزار برابر، از جواب سلام و ابراز ارادتم به پدرانِ معنوی و سرورانِ دنیا و آخرتم انرژی میگیرم. چه اشتباه و حسرتی...
وقتی بلند میگم اشهد ان محمدا رسول الله؛ اشهد ان علیا ولی الله؛ دلم می‌لرزه، صدام می‌لرزه؛ این همه عشق رو چرا توی دلم زندانی کردم؟ چرا؟ مگه دوران بنی امیه و بنی عباسه؟ چرا نگفتم؟ مگه انقلاب نشده برای همین چیزها؟ برای نان و آب و نفت انقلاب نکردیم که! برای همین عشق‌ها بود... عشق‌هایی که بخش عظیمی از حافظه‌ی تاریخی ما پر شده از شعائرشون اما متاسفانه فراموش می‌کنیم با چه عشقی اونا رو تکرار می‌کردیم... عشق‌.
دل‌
مرا تا دل بود، دل‌بر تو باشی💗. اولش دل من و دل همسر، به هم گره خورد، شد یه بخش ارزشمندی که قابلیت رویش داره، قابلیت زایش و تکثیر داره. ما اولین بخش از جبهه و صف پیوسته‌‌ای هستیم که بر پایه ایمان و ولایت رسول و اهل بیتش، در مقابل جبهه کفر قراره ایستادگی کنه. ما باید هر چقدر که می‌تونیم، از درون و بیرون، جبهه رو گسترش بدیم و پیوستگی‌های اون رو محکم‌تر و منظم‌تر کنیم. این وظیفه‌‌ی ماست. وظیفه‌ی ماست.‌ وظیفه‌ی ماست.
حالا دیگه هر چیزی که پیش بیاد مهم نیست.‌ الا ان اولیاء الله لا خوف علیهم و لا هم یحزنون.*۲


*۱: وقتی کتاب "من میترا نیستم" رو خوندم به این نتایج رسیدم. الحمدلله.

*۲: وقتی بچه‌ها به دنیا میان باید حتما براشون اذان و اقامه بگیم.
*۳: یادش به خیر، سال ۹۸ که سیل اومده بود و همسر می‌خواست بره کمک، هفت ماهه باردار بودم. چقدر سختم بود تنها موندن. دلم نمی‌خواست بره اما نمی‌گفتم نرو. دلم نمی‌خواست کافر بشم. تفال زدم به قرآن. این آیه اومد. چقدر گریه کردم...

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۹ ، ۰۰:۳۲
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۰:۳۳
صالحه

مادر و پدرم خیلی امام رو دوست داشتند. خیلی زیاد... اما اون حجم از عشق انگار به امام بعدی منتقل نشد. بیشتر با پای عقل دنباله رو ایشون شدند. ما معمولا خلاصه بیانات آقا رو بالاجبار به خاطر اخبار دیدن پدرمون میشنیدیم ولی می‌تونم بگم من با هیچ احساس و رفتار غلیظی مواجه نشدم که از سمت خانواده به من خط و ربط بدهد.
برای من، این ماجرا بیشتر شبیه یک جرقه درونی بود. شبیه شعله‌هایی دوست‌داشتی با رنگ‌های پاییزی که از درون کالبد سرد و بی‌روح دخترکی، زیر گونه‌هاش، رنگ سرخ پخش می‌کند. هر قطعه هیزمی که پای اون آتش ریخته شد، هدیه‌ای آسمانی بود، اما بعضی از صحنه‌ها و اتفاقات رو از خاطر نمی‌برم.
یادمه خونه عموی کوچکترم بودم. داشتم بازی می‌کردم. ناگهان چشمم افتاد به صفحه تلویزیون. چهره آقا رو دیدم با همان قاب بندی پرده‌های آبی حسینیه امام خمینی. یکی دوسال بود که برگشته بودیم ایران و مدتی زیادی نبود که حرف‌های آقا و این قاب را توی اخبار می‌دیدم. با این حال، این بار فرق داشت. یک تلنگر درونی خوردم: "تو چرا هیچ‌وقت نمی‌نشینی پای حرف‌های این آقا؟"
انگار یک طلب توی دلم بود. انگار برام مهم بود که هرچی رهبرم می‌خواد بشه.
یادمه توی مدرسه‌مون اولین بار اهمیت اثبات ولایت‌فقیه رو با اومدن یه حاج‌آقای جوان و خوش‌سیما فهمیدم. گرچه بهم جواب‌های درست و درمانی هم نداد. یادمه بعدا خودم خیلی چیزا خوندم و یکی از اون‌چیزا وبلاگ اسکالپل بود که پر بود از تحلیل‌های انقلابی و کری‌خوانی و یه قلم جذاب و برنده. همایش ولایت فقیه دکتر غلامی رو رفتم و کلش رو یادداشت‌برداری کردم. (کاری که معمولا از سر تنبلی هیچ‌وقت نمی‌کنم) یادمه این‌ها رو...
و یه چیز مهمی که بود این بود که من قرآن زیاد می‌خوندم. احساس می‌کردم هرچی که این آقا میگه، من یه جایی قبلا شنیدم. نمی‌دونم این احساس چقدر واقعی بود اما یه حس درونی من رو به این دو مرد بزرگ پیوند داده و هنوز هم میده. دو سه سال هست که کار مهم من خوندن کتاب‌های اوناست. فهمیدن حرفاشون و حل کردن مسائل از دریچه نگاه اون‌ها. خوندن کتاب طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن، روح توحید، نفی عبودیت غیرخدا، خون دلی که لعل شد و بررسی نگاه حضرت آقا در مسائل اقتصادی و نظریه اقتصاد مقاومتی ایشون و نگاه تفسیری و تحلیلی‌شون به قرآن... اینا خیلی جذاب هستند و من رو از سیاسی کاری دور می‌کنند و اینطوری بیشتر عمق می‌گیرم. شاید فعلا وظیفه‌ی منِ مادر و همسر و فرزند و خواهر و یک دوست و یک عضو کوچک جامعه، همینه... همین.


پ.ن: این چالشی هست که وبلاگ ارزشمند باید موسی شوم شروعش رو کلید زده. از وبلاگشون خی لی خوشم اومد ولی نتونستم لینک بدم. بلاگفا با من لجه! کامنتام هیچ وقت ارسال نمیشه :)
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۹ ، ۰۹:۰۳
صالحه

از وقتی بچه بودم اینطور توی ذهنم شکل گرفته بود که پدر خانواده، از شنبه تا چهارشنبه یا پنجشنبه سر کار می‌رود و آخر‌ هفته‌ها را در کنار خانواده می‌گذراند. پنج‌شنبه عصر با آرامش عصرانه می‌خورند و تلویزیون می‌بینند و شب به مهمانی می‌روند یا میزبان میشوند. صبح جمعه در کنار هم صبحانه می‌خورند و اعمال مستحبی روز جمعه را به جای می‌آورند. نماز جمعه می‌روند و خریدهای خانه را انجام می‌دهند‌. به گشت و گذار یا یک پیک‌نیک کوچک در دل طبیعت می‌روند.
حالا که کرونا آمده، خیلی از معادلات ذهنی مرا عوض کرده اما همچنان فکر می‌کنم پنج شنبه‌ها و جمعه‌ها فرق دارند. خانواده در آن روز‌ها معنای دیگری دارد. باید کنار هم باشیم، مشغولیت‌های طول هفته را دور بریزیم و از بودن کنار هم لذت ببریم.
من تمام طول هفته منتظرم که آخر هفته برسد. بعد از ۸ سال زندگی مشترک، هنوز هم ذهن من عادت نکرده که بین زندگی یک طلبه‌ی جهادی و یک کارمند یا کسی که شغل آزاد دارد، تفاوت قائل شود. از همان روزها که اردوی جهادی و سیل و زلزله، عیدها و هفته‌ها و آخرهفته‌ها، همسرم را از من کیلومترها دور میکرد و من میماندم و مشکلات و بچه‌ها، از همان روزها باید می‌فهمیدم شنبه و جمعه برای یک نیروی جهادی با هم فرقی ندارد. دیر فهمیدم انگار...
از "زمان" دلگیرم که همیشه جمعِ دوست‌داشتنیِ ما را به هم می‌زند. انگار با من و بچه‌ها لج است. هول می‌زند که تند و تند جلو بیاید و بین ما فاصله بیاندازد. انگار خوشش می‌آید حرص من را دربیاورد. انگار دلش می‌خواهد وقتی از همسرم خداحافظی می‌کنم، انتظار را صدباره توی چشم‌های من تماشا کند. می‌داند من تمام طول هفته منتظرم...

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۹ ، ۱۲:۴۱
صالحه

این روزا چیکار می‌‌کنم؟
با بچه‌ها سر و کله میزنم. گاهی یه چیز جدید درست می‌کنم و می‌خوریم. با آشپزی حال می‌کنم. اسنک درست می‌کنم از یه نیمرو ساده یا بادمجون سرخ‌کرده گرفته تا کیک یا رنگینک. یخچال رو مدیریت می‌کنم. نمازهام رو مدیریت می‌کنم. با دوستانم چت می‌کنم. به مادر و پدرا سر میزنیم. کلاس تیراندازی هم که برگزار نمیشه، توی خونه حوصله‌ام سر میره صبح تا شب.‌ کلی به همسرجان نق می‌زنم تا ما رو ببره بیرون یه هوایی عوض کنیم و انرژی پیدا کنیم با کرونا مقابله کنیم که خیلی وقتا موفق نمیشم! :)
توی خونه فایل‌هایی در خصوص "جایگاه زن" گوش می‌کنم و علاوه بر اون دوتا کلاس آنلاین دارم. یک کلاس دیگه هم ثبت نام کردم که هر هفته فقط یک جلسه هست و حسابی حال و هوام رو عوض می‌کنه. به جز افراد معدودی، دیگه کسی نمی‌دونه دارم کجا میرم و کلاس چی. مادر شوهرم هم که کلا به درس خوندن من حساسه. برای همین بهشون نمی‌گم چیکار می‌کنم. به دلایل دیگری هم به مادرم نمیگم چیکار می‌کنم. دلم می‌خواد همه‌چیز در سکوت برگزار بشه.
قرآن می‌خونم و خیلی هم با هدفون بلوتوثیم حال می‌کنم. مثلا موقع ظرف شستن، در حال گوش کردن فایل‌هام می‌تونم فکر کنم. وقتی دارم خونه رو مرتب می‌کنم، می‌تونم سر کلاس آنلاینم باشم! و این فوق العاده است! یا اگر یهو لازم باشه بچه رو عوض کنم یا موقع پخت و پز و ... مجبور نیستم نگران افتادن گوشی از توی گوشم و درست کردن اون با دستای کثیف یا خیس باشم. آره دیگه! اینم شده ابزار کار من! :)
همینا بود... روزام پر ابره که تند و تند داره باد میبردشون، گاهی هوا آفتابیه، گاهی ابری. ولی خوبه... قشنگه! باد اون بالاهاست. این پایین، سبزه‌زارِ آرام و نجیب وجود، در نسیمی ملایم خوش رقصی می‌کنه.

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۹ ، ۱۴:۲۲
صالحه