صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

توی یه کانال عضوم که یه سری دستورالعمل برای تغییر زندگی به صورت قدم به قدم گذاشته. یکی از تکلیف‌ها این بود که بنویسید چه القائات منفی‌ای د طول روز آزارتون میده. اونو که نوشتم، تکلیف بعدی این بود که حالا بگو به خودت: "حالا که چی؟ می‌خوای چیکار کنی؟" من این دوتا تمرین رو انجام دادم. دومیه اینه:
در مورد تکلیف القائات منفی، من همونی بودم که گفتم دوست دارم برم دانشگاه؛ ورزش برم، کوه و جنگل برم، اما با وجود دوتا بچه نمی‌تونم. مادر و مادرشوهرم هم هرکدوم به دلایلی اهل کمک کردنم نیستند.
به خودم گفتم بلاخره که چی؟ می‌خوای چیکار کنی؟ می‌خوای قید جهاد فرزندآوریت رو بزنی؟ به دوتا بسنده کنی و دیگه بچه نیاری که بری درس بخونی، آخرش هم معلوم نیست ثمری بده این تحصیل بی‌برکت با رها کردن فرمان رهبرت یا نده؟
یا می‌خوای بچه‌هات رو بسپری دست مادربزرگ‌هاشون که اندازه تو حوصله و صبر و عشق نگه‌داری‌شون رو ندارند؟ با کلی آسیبی که به خاطر تحمل فشار‌گذاشتن بچه‌ها پیششون میبینی و حالِ بد اونا حقنه بشه توی دلت؟ آخرش هم معلوم نیست چطوری بار بیان و تو هم می‌مونی با همون تحصیل بی برکتت؟
یا می‌خوای بشینی بچه بیاری و همش غصه بخوری و حسرت که عمرت رو حروم کردی برای بچه‌هات؟ هیچ وقت هم نتونی نیتت رو خالص کنی و خسر الدنیا و الاخره شی؟
تو همین گیر و دار بودم که هم برای شما القائات منفیم رو نوشتم و هم یک ویدئو دیدم از یک خانم دکتر با سه بچه. که با تلاش خودش و تلاش خودش و کمک مادرو مادرشوهرشون تونسته بودند د‌کتری و پسادکتریش رو بگذرونه.اما ‌گفتند من خودم رو نخبه نمی دونم. من خیلی از فرصت‌هام رو از دست دادم.
یهو یه جرقه توی ذهنم خورد. نخبه کیه؟ "نخبه اونیه که فرصت سوزی نمی‌کنه".... به خودم گفتم پس من اگر نخبه‌ام باید بتونم از فرصت های زندگی خودم استفاده کنم.
تصمیم گرفتم با اینکه "درس خوندن" بدون انگیزه‌های بیرونی خیلی سخته، اما فقط با انگیزه‌های درونی برم سراغ خوندن منابع تحصیلات تکمیلی و برای خودم ترم تحصیلی و واحد درسی معین کنم و بالای سر کار خودم زنانه و محکم بایستم‌. مثل بانو امین.
اگه خدا بخواد، اگر رزق فرزندانم، نور علمی باشه که خدا توی قلبم می‌ریزه، دیگه همه چیز تمومه. بلاخره به یه دردی می‌خورم...
و اینجوری شده که از نظر ذهنی مشکل خودم رو حل کردم.
و از نظر عملیاتی هم واقعا از هر روزم استفاده کنم، از هر ساعت صبحم، از هر ساعت فراغتم، از هر لحظه ای که لازم نیست کنار خانواده باشم، هر موقعیتی که میشه دوتا کار رو با هم همزمان انجام داد، استفاده کنم، کتاب بخونم، قرآن بخونم، درسم رو بخونم، خلاصه نویسی کنم، فکر کنم و به خدا ایمان داشته باشم.
...
آخرشم از کانال خوبشون تشکر کردم. حس می‌کنم بلاخره ذهنم آزاد شده. حتی حس می‌کنم می‌تونم راحت بمیرم.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۹ ، ۰۹:۳۸
صالحه

تصمیم گرفتم یه ذره به پِرتی‌های وقتم بیشتر توجه کنم. به جز بین‌الطلوعین... یعنی اگر آدم بین‌الطلوعین رو از دست داد باید دیگه روزش رو کان لم یکن تلقی کنه؟ نه... به این نتیجه رسیدم که: " بارها و بارها توی خونه، یک ساعت گوشی دستت بوده و حواست نبوده‌. یک ساعت تلویزیون دیدی! میدونی یک ساعت یعنی چی؟

هزار بار شده تو داری با شوهرت صحبت می‌کنی توی خونه، یهو تلفنش زنگ می‌خوره، پنج دقیقه زل زل منتظر می‌مونی تا تلفنش تموم بشه و دوباره صحبتتون رو از سر بگیرین. آخه تو کار و زندگی نداری؟ اگه دفترچه لغتت کنارت بود، حداقل ده تا لغت توی این مدت دوره می‌کردی یا پا میشدی میرفتی آشپزخونه، تمام ظرفای توی سینک رو شسته بودی. اصلا مصطفی هم بیاد بشینه توی آشپزخونه با هم گپ بزنید. یه تیر و دو نشون!
یا مثلا چه اهمیتی داره که وقتی توی ماشین نشستید به این فکری که چی بگی و چیکار کنی که حالا این چند دقیقه‌ چطور جناب همسر رو سرگرم کنی؟ حالا همیشه که لازم نیست... چرا اینقدر حرف می‌زنی؟ قبلا بیشتر کتاب می‌خوندی، نه؟
یا مثلا چرا از این فرصتی که توی خونه در و دیوار رو نگاه می‌کنی استفاده نمی‌کنی؟ به نفعت هست که کمتر تصویر ذهنی برات ایجاد بشه. کم کم تو همین فضا می‌تونی حافظه‌ات رو تقویت کنی. فقط مقاومت کن. نذار همسر هروقت کار داشت تو رو به جزیره جی‌جو تبعید کنه‌. قشنگ‌.. منطقی.. مهربون.. راه حل جدیدی پیدا کن که اینقدر آب و هوات جبراً عوض نشه و انرژی‌هات هدر نره. ناسلامتی تو هم کار و باری داری!"
حالا که این حرفا رو زدم باید اینم بگم که من به مصطفی حق میدم. اون خیلی سرش شلوغه. چندین و چند مسئولیت و کار و بار متفاوت و سخت‌... سخت... سخت... داره. عملا میشه گفت چندشغله‌ است و خب من تنها کاری که از دستم بر میومده این بوده که دل‌مشغولی براش ایجاد نکنم. حتی جدیدا بعضی از کارای خونه رو هم با اَپ سنجاق دارم راست و ریس می‌کنم. من می‌دونم که اگر جای اون بودم به خودم حق می‌دادم به خاطر درگیری‌های بیرون از خونه، هر جوری که دلم می‌خواد رفتار کنم و احتمالا صورت برزخی‌ام میشد یک گودزیلا، یک غولِ بی‌شاخ و دمِ تهوع‌آور. اما مصطفی واقعا مهربون و متینه. اگر داره منفجر میشه از شدت فشار، بازم می‌تونه آروم باشه و در نهایت اگر نسبت سختیِ کارش رو به رفتارش در نظر بگیریم، نمره‌ی عالی میگیره.
گرچه نظیرِ این دو سه روزی رو که گذروندم و همین درونگرایی‌ای که تجربه کردم، بارها و بارها از مصطفی دیدم. مخصوصا وقتی کارش سنگین میشه یا می‌خواد یه پروژه جدید شروع کنه. یه مدت که اونم مثل الانِ من، تصمیم گرفته بود تغییرات جدی توی مناسباتش ایجاد کنه، همینطوری شده بود. یه جورِ نچسب! چقدر پاپیچش شدم که حرف بزن، بگو چی شده!
خلاصه که منم الان دارم نرم افزار عوض می‌کنم و یه ذره هنگم... اهدافی که الان دارم دنبال می‌کنم خیلی کهنه و قدیمی‌اند. وقتی تصمیم گرفتم هدف‌هام رو اولویت بندی کنم، تصمیم گرفتم اول از همونایی شروع کنم که توشون شکست خورده بودم. شکست خوردم چون به احتمال قوی انگیزه و نیتِ درست یا کافی‌ای نداشتم. بنابراین حالا خیلی آسون نیست که انگیزه‌هام رو عوض کنم. مخصوصا که حسابی رسوب کردند و ته نشین شدند. انگیزه و نیت‌هایی مثل روکم‌کنی، مسابقه دادن با این و اون، تموم کردنِ کار فقط برای اینکه تموم بشه و بلاخره بشه پُزِش رو داد، استفاده کردن ازش به عنوان یک پله ترقی، استفاده کردن ازش به عنوان ابزاری برای معاشرت کردن با افرادی خاص، استخدام در مکانی خاص و و و
می‌دونید؟ واقعا خیلی راحته که وقتی می‌خواهیم یک کار جدید کنیم، یک نیت‌ جدید براش بکنیم اما سخته که یک عمر با یک عینک خاص به اون کار نگاه کردی، حالا می‌خوای نیتت رو هم اصلاح کنی... خیلی باید آگاهانه و فعالانه هر بار تجدید نیت کرد...

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۹ ، ۱۰:۳۲
صالحه

من دوبار بیشتر نرفتم اربعین، اولی به شدت سخت گذشت. دومی به شدت راحت گذشت. بار دوم، دومین توراهی‌مون رو هم داشتم با خودم راهی کربلا می‌کردم. یه جورایی بیشتر رزق اون بود که بره زیارت و با خودش اسمش رو از اونجا بیاره ایران: زینب، ستون ۶۹۰.
هر دوباری که رفتم اربعین، عرفاً نتونستم برم زیارت. سه بار کربلا رفتم ولی هنوز یه بارم به حرم شاهِ نجف، بار پیدا نکردم و زیر قبه امام حسین علیه السلام هم فقط نیم ساعت بهم اذن زیارت دادند. شاید برای همین اربعین و عراق برای من یه طعم خاصی داره. 


بار دومی که رفتم اربعین، وقتی رسیدیم کربلا، میهمانِ یک مرد عراقی مهمان‌نواز شدیم. ابوعلی تاجر ثروتمندی بود و همسرش هم معلم بود. یه ویلای دوبلکس و بزرگِ زیبا تو بالاشهر کربلا داشتند که همش رو وقف پذیرایی از زائرای اباعبدالله کرده بودند. ما اتفاقی اونجا رو پیدا کردیم. وقتی رسیدیم و جاگیر شدیم، بعد از کمی استراحت، همه‌ی همسفرام رفتند که برن حرم. یعنی تا هرچقدر که میتونند برن جلو.
من موندم تنها. روز اربعین بود. از تلویزیون عراق داشتند حرم امام حسین رو نشون می‌دادند و یک سیدِ معمّمی داشت به زبان عربی فصیح، تمام روایت کربلا و اسارت‌ها و ماجراهای شامات و ... رو با سوز و گداز خاصی می‌خوند.  من نشسته بودم روی مبل‌. خیره شده بودم به صحنِ سرخِ حرم شاهِ کربلا که حالا لبالب از جمعیت پر بود. گرچه مقتل خوانی به زبان عربی بود اما من تقریبا همه‌ش رو میفهمیدم. گوش می‌کردم و اشک می‌ریختم. توی اون خونه‌، هر کسی تونسته بود رفته بود بیرون. هر کس هم مونده بود، مشغول کار خودش بود. انگار فقط من بودم که داشتم اون برنامه رو با دقت می‌دیدم. محو شده بودم، غرق شده بودم، غصه‌هام یادم رفته بود که تنها موندم، که زیارت نرفتم، که با سختی، پای پیاده اومدم ولی از اولش می‌دونستم بازم نمی‌تونم برم زیارت... 

                     
یادش به خیر. دلم دوباره همون شکوهِ تنهاییِ دلِ زائرم رو می‌خواد، وقتی کز کرده بودم گوشه مبل و صورتم خیس خیس بود. دلم خیلی خیلی زیارت می‌خواد... یعنی زنده می‌مونم تا دوباره برم؟


قبلا هم نوشته بودم: اینجا. این پست رو خیلی دوست داشتم و دارم اما برای این چالش، دلم می‌خواست دوباره بنویسم. ممنون از آقای میرزا مهدی که سبب خیر شدند. بعضی‌ها هم هستند که مثل ایشون، خدا یه جور خاصی دوستشون داره :)
پ.ن: از همین الان تا فردای روز اربعین، تا آخر روز جمعه؛ خیلی محتاج دعام...
یه حسی بهم میگه اگه اربعین هم کربلا نباشیم، بازم کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا. پس برای هم دعا کنیم.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۹ ، ۲۳:۵۱
صالحه

از اون صبحی که چشمام رو باز کردم، همش با خودم درگیر بودم: "ای خدا چیکار کنم، آهومو پیدا کنم..." دقیقا به همین گنگی و بی‌معنایی.
چند ساعت بعد که مادر و پدرم اومدند خونمون، مامان، باز هم پیشنهادش رو مطرح کرد. البته اینو بگم که نمی‌دونم انگیزه مادرم از طرح این مطلب چیه. گاهی میگه که من ضعیفم و اگر بخوام بچه بعدی رو بیارم، باید خودم رو تقویت کنم. گاهی هم مثل الان (مخصوصا وقتی حرف از الهامِ عروس خاله میشه که دکتری قبول شده و البته فقط یک دختر داره فعلا که دقیقا هم سنِ دختر اولیِ منه) مامان میگه که اگر می‌خوای با بی‌میلی و ناراحتی بچه بیاری، تا سه چهار سال بچه نیار و برو ارشد و دکتری رو بگیر و بعد بعدی رو بیار. البته مامان همیشه این حرفا رو زمانی می‌زنه که من دپرس باشم. هروقت دپرس باشم حمایتم می‌کنه، دمش گرم. اما متاسفانه من در اکثر اوقات خوشحال و سرزنده‌ام و دقیقا همون موقع مامان، بی‌خیالِ من میشه چون حس می‌کنه بهش نیازی ندارم. علی ایّ حال، مامان حرف درستی زد. من به فکر فرو رفتم. و چون می‌دونستم نهایتا نمی‌تونم تمام و کمال روی کمک مامان حساب کنم، فکر کردم: "ای‌ احمق! خدا بزرگه! معلومه که یه راهی پیدا میشه تا اون موقع. اگر قسمتت باشه بری دانشگاه همه چیز جور میشه. دو روز تو هفته هم که بیشتر نیست. بلاخره یکی پیدا میشه که این بچه‌ها رو چند ساعت نگه‌داره! بچه بعدی رو هم می‌تونی در حین تحصیلات تکمیلی بیاری. فوقش مرخصی میگیری و از اون فرصت برای نوشتن پایان‌نامه و مقاله و ... استفاده می‌کنی!"
جمعه هم همونطوری که تعریف کردم گذشت و من داشتم تمام مدت داشتم به این فکر می‌کردم که چطور برنامه بریزم و چه کتابایی رو باید بخونم و چه اقداماتی رو باید انجام بدم و چه تغییراتی تویرفتار و کنش‌های روزمره‌ام باید ایجاد کنم. برای همین کم‌حرف بودم و توی حال و هوای خودم بودم. تا صبحِ شنبه... که دیگه هم حوصله من سر رفته بود هم حوصله مصطفی. چون ما عادت نداریم پیش هم که هستیم، حرف نزنیم، تک و تعریف نکنیم. تمام افکارمون رو می‌ریزیم روی دایره و من بیشتر. و تازه اگر من توی لاک خودم باشم و اون ندونه که مشکل من چیه، حسابی به هم می‌ریزه. منم خسته شده بودم از این سکوت سرد. برای همین وقتی سر کار رفت، براش چندتا وُیس پر کردم و فرستادم توی واتساپ. کلیت مطلب همون چیزایی بود که توی پست قبل نوشتم. البته چقدر حرف بی‌خود بینش زدم و لغو ارسال زدم. چندتا صوت هم بعد از ارسال پاک کردم. اما نهایتا یه چیز آبرومند فرستادم که لااقل خودم خنده‌ام نگیره از فرط بچه‌گانه بودنِ افکارم.
تقریبا از روز قبل هم که برنامه‌ام رو سفت و سخت شروع کرده بودم، بعد از فرستادم وُیسها، انگار روی موتورم توربو نصب کرده باشند، سرعت گرفتم و انگیزه‌ام هزار برابر شد و ذهنم هم کمی آزاد شد.
دیگه با همسر در مورد وُیس‌ها صحبت نکردیم. گرچه اون گوش داده بود و یه چیزی هم برام نوشته بود که آروم بشم... بماند.
می‌دونید، من به این فکر می‌کنم که از دو حالت خارج نیست. یا زن‌هایی هستند که عاشق مادرانگی‌ها و همسرانه‌هاشون هستند و از انجام دادن گلدوزی‌های زیبا روی کوسن‌های خونه لذت می‌برند. آشپزی کردن مثل دویدن خون توی شریان‌های حیات وجودشون و منزلشونه. این زن‌ها فوق العاده‌اند ولی از برخی جهات روحی و روانی خیلی آسیب‌پذیرند.
اما حالت دوم اینه که زن‌ها دچار بلند‌پروازی‌ها یا شاید بهتره بگیم دارای آرمان‌ها و اهداف بلند، گاهی کوتاه، گاهی پست و دنیایی، گاهی معنوی و اخروی میشن. به اون‌چیزهایی که حکمِ جنسیتشون هست قانع نیستند. دلشون می‌خواد برن میانه میدان بجنگند، فتح کنند، پیروز بشن...
یه حالت سومی هم هست. یعنی چیزی میانه و امر بین الامرین.
۶ ماهه اول امسال من سعی کردم مثل حالت اول باشم. یعنی نه کلاس ورزش می‌رفتم، نه هیچ کلاس دیگه‌ای. همش تو خونه بودم. اما وقتی کلاس تیراندازی دوباره برقرار شد، خیلی خوشحال‌تر بودم این ترم که کلاس دوباره رفته رو هوا حس می‌کنم من هرچی باشم، ولی اینطوری دوام نمیارم... باید یه جوری باشه که گاهی توی یه هوای تازه نفس بکشم...

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۴۷
صالحه

دوستان مجازی مهربانم، من رو ببخشید اگر مطلب قبلی خاطرتون رو مکدر کرد. قصد من استفاده از راهنمایی‌های شما بود. من در مواجه با مشکلات زندگی همیشه دوست دارم راه حل اصلی رو پیدا کنم. همیشه از مسکّن‌های موقتی بیزار بوده و هستم.
نوشتن این مطلب من رو وادار کرد که خودم رو متعهد بدونم که محصول جدال‌های اخیر فکری و عملی زندگیم رو براتون مکتوب کنم. در تمام ۲۵ سال عمرم این اولین بار نبوده که دچار چالش شدم ولی این ۸ سال زندگی مشترک بود که به من یاد داد، چطور با چالش‌ها دسته و پنجه نرم کنم و مشکلات رو از سر راهم بردارم... بارها و بارها این کار رو کردم ولی حالا این مورد اخیر رو مکتوب کردم. برای اینکه حوصله‌تون سر نره، کم کم منتشرش می‌کنم.
حالا بذارید ببینیم اصلا چی شد که به این مساله فکر کردم؟ با خودم قرار گذاشته بودم که از روز پنج‌شنبه، بین الطلوعین رو بیدار بمونم و کارهام رو طبق برنامه‌ریزی پیش ببرم‌ ولی چون از ابتدای مهر ماه اتفاقات پیش‌بینی نشده زیادی رخ داده بود که ساعات خواب و بیداری و کارهام رو تحت تاثیر قرار داده بود، نتونستم بیدار بمونم و خوابیدم. اون روز، وقتی توی رخت‌خواب چشمام رو باز کردم و دیدم که نور خورشید با شدت و قوت داره می‌تابه؛ یک آن حالم اونقدر بد شد که دیگه هیچ‌چیزی نتونست حالم رو خوب کنه. مادر و پدرم ظهر اومدند منزلم و هر تلاشی برای خندوندن من ناکام بود.
فردای اون روز یعنی جمعه، شیطان دست از سر من و همسرم برنداشت. من دوست داشتم بریم بیرون اما نشد. چون یک عالمه خرید داشتیم و بعد هم مراسم بسته‌بندی و انتقال به فریزر و چون کار به شب می‌کشید، کلا بی‌خیالش شدم اما نمی‌تونستم خوشحال باشم. مخصوصا که همسر باز هم در طول شب، می‌خواست بره به یکی از جلسات کاری‌ش.
با خودم فکر کردم چرا اون همه‌ی روزها و ساعت‌های زندگیش باعث ترقیِ حرفه‌ایش میشه؟ چطور می‌تونه از تک تک لحظاتش حتی وقتی توی خونه، کنار ماست؛ برای پیشرفت خودش استفاده کنه؟ چرا اون می‌تونه ساعت‌های حضورش توی خونه رو به حداقل برسونه تا به کارش برسه اما من نه! منم دلم می‌خواست ادامه تحصیل می‌دادم، یک کار جذاب متناسب با توانایی‌هام پیدا می‌کردم اما حالا نمیشه. من باید دربست در خدمت خانواده باشم! از اون بدتر اینکه حتی برنامه‌هام برای فراهم کردن مقدمات تحصیلات عالیه هم دچار چالش جدی شدن. واقعا این انصاف نیست که همیشه باشی و قَدرِت رو هم ندونند. البته می‌دونم که مصطفی قدر منو می‌دونه اما بچه‌ها!!! وقتی میگه: "ای‌کاش مامانِ من یک کسِ دیگه‌ای بود"، حرصم درمیاد. چرا؟ چون نمی‌تونم مدام به ندای "مامان؛ مامان"ش لبیک بگم و چون از چند تا از برچسب‌هاش برای نشریه‌ی تولد همسر استفاده کردم و چون باهاشون به فروشگاه نرفتم برای خرید.
از اون گذشته حق ندارم یک ساعت مثل یک مدیتیشن طولانی فقط به یانگوم و زندگیش فکر کنم. فکر نکنم شکنجه از این سخت تر باشه که در طول ۶۰ دقیقه سریال، ۶۰ بار بچه بیاد پیشت و بگه: "مامااان..."

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۹ ، ۰۵:۴۸
صالحه

آیا شما هم از اون خانم‌هایی هستید که...
تا زمانی که با همسرتون نامزد بودید، ایشون مثل افسر مینجانگو حاضر بود هر فداکاری‌ای رو براتون انجام بده و به خاطر شما از کارش استعفا بده و تا قله قاف هم باهاتون بیاد...
اما حالا که ازدواج کردید:
وقتی باهم نشستید و دارید چای می‌نوشید، سریع چایش رو تموم می‌کنه و زود پا میشه میره.
وقتی سر سفره غذاش رو قبل از شما تموم می‌کنه، به حساب خودش که می‌خواد کمکتون کنه شروع می‌کنه به جمع کردن سفره، در حالی که شما هنوز میل دارید و می‌خواهید ادامه بدید.
وقتی کلاس درس یا ورزش دارید و از قبل بنا بوده در ساعت‌های کلاستون، بچه‌ها رو نگه‌ داره اما به خاطر جلسه‌ی خودش، از شما می‌خواد که یا کلاستون رو نرید یا به مامانتون بگید بیاد بچه‌ها رو نگه‌ داره یا خودتون یه راه حل دیگه‌ای پیدا کنید.
وقتی باهاش مشورت می‌کنید و میگید که می‌خواهید ادامه تحصیل بدید و اون تشویقتون می‌کنه اما به محض اینکه شروع به مطالعه می‌کنید برای قبولی در آزمون تحصیلات تکمیلی، حمایتی دریافت نمی‌کنید و آثار نارضایتی رو مشاهده می‌کنید.
وقتی که همیشه همیشه همیشه خونه رو مثل دسته گل نگه‌ می‌دارید و ظرف‌ها و آشپزخونه و فرش‌ها و وسایل خونه، مرتب و تمیزند، اما یه روز جمعه که ازش می‌خواهید، کمکتون خونه رو جارو برقی بکشه، شوخی یا جدی میگه: این وظیفه توئه.
وقتی که میدونید زمانی که خودش سر کار هست، ساعاتی رو داره که خلوت و تنهاست و می‌تونه با تمرکز کتاب بخونه و یا کار مورد علاقه و نیازش رو انجام بده، اما شما در شبانه روز، حتی وقتی بچه‌ها خوابند، به سختی می‌تونید خلوت داشته باشید برای انجام فعالیت‌هاتون.
وقتی که کل هفته در و دیوار رو نگاه می‌کنید اما می‌دونید همسرتون بنا به اقتضای شغلی، هر هفته کلی آدم و مکان جدید رو کشف می‌کنه و اون آخر هفته خسته است و دلش می‌خواد خونه بمونه، اما شما دلتون کوه و دشت و دمن می‌خواد.
وقتی که اون بهتون می‌گه: "تو ایده‌آلی" ولی این جمله براتون از صدتا فحش بدتره چون حتی یک ذره از وضعیتتون رضایت ندارید.
در این مواقع باید چه کرد؟
پیشنهاد شما چیه؟

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۹ ، ۱۴:۴۲
صالحه

 یه عزیزی گفتند تولد در ماه صفر؟ اینو بگم که تولد آقا مصطفی عملا اسمش تولد نبود. من بودم و خودش و دوتا دخترا و مامان و بابام و دخترخاله‌ام که در چند روزی که شوهرم ماموریت کاری بود، زحمت کشید و اومد پیشم تا تنها نباشم. همین ۷ نفر بودیم. شوهرم خودش برای خودش کیک خرید و نه دست و شادی و نه دعوت و مهمانی. کلِ کار فورمالیته بود که فقط یه بهانه باشه که من بگم: "به یادت بودم"
چیزی که من می‌دونم اینه که شادی حلال (حتی در قالب تولد) حلاله. شادی آغشته به حرام هم در هر شرایطی حرام و گناهه و اصلا محرم و صفر و غیر محرم و صفر نداره. صرفا اون ایام خاص شهادت و دهه محرم و فاطمیه است که واقعا انسان عزاداره و چون قلبش محزونه، حتی دلش نمیاد یه کیک ساده بخوره. اما مگه پیش نیومده برای شما که وسطای ماه محرم یا صفر یه شکلات باز بکنید و بذارید دهنتون. نشده؟

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۹ ، ۰۹:۴۷
صالحه

در بحث ارتباطات که این چالش به نوعی باهاش ارتباط پیدا می‌کنه باید بگم که من از زمانی که به خاطر نمیارم کی بود، جمع پارادوکس‌ها شدم. خجالتی و بی‌پروا. بی‌مراعات و مبادی آداب. مهربون و بی‌خود و بی‌جهت بداخلاق. خوشحال و پژمرده. لوس و باحیا.
دخترخاله‌ام که بهم میگه دوقطبی :)
در نتیجه هرچیزی که در این چالش ثبت می‌کنم، ممکنه از حد فانتزی و تخیل فراتر نره.
در مورد تمام آقایون محترمی که این وبلاگ رو می‌خونند و لطف دارند، اگر متاهل باشند، ترجیح میدم با همسرانشون آشنا بشم (پشت هر مرد موفق یک زن موفق...) و با اونا گپ بزنم. اگر مجرد باشند، احتمالا خیلی حرفی برای گفتن ندارم‌. اصلا نمی‌دونم چه واکنشی دارم. واقعا نمی‌تونم پیش‌بینی کنم و تجربه نشون داده که ممکنه گند بزنم :) به جز در مورد آقای چارلی که زحمت قالب وبلاگم رو کشیدند، ازشون تشکر می‌کنم و میگم ناراحتم که نتونستم جبران کنم و از این حرفا... و به جز در مورد یکی از وبلاگ‌نویس‌هایی که _احتمالا خواننده وبلاگم نیست_ نمیدونم چرا همش به فکر اینه که بره خارج زندگی کنه. احتمالا اگر حرفش بیافته خیلی جدی باهاش بحث کنم.
اما در مورد خانم‌ها:
اگر دردانه خانم رو ببینم احتمالا یه ذره گپ می‌زنم و صمیمی که شدیم بهش می‌گم: لطفا منو ببر تبریز رو نشونم بده! بقیه حرفا رو تو راه هم می‌تونیم بزنیم. :)

با بقیه دوستان هم دوست دارم بیشتر آشنا بشم، یه موقعیتی باشه که حضورا با هم گپ بزنیم و چیزای جدید از هم یاد بگیریم. خانم‌ها: پیچک، صبا، پلک شیشه‌ای، مهتاب، هومورو، پرستوی عاشق، کوثر متقی، کاکتوس خسته، سرک خاتون، تسنیم و من... و سپیده و دلاشفت و خیلی‌های دیگه که برام کامنت میذارن و متاسفانه من نمی‌تونم مرتب بهشون سر بزنم یا کامنت‌هاشون رو به سرعت جواب بدم.
البته اگر مامان‌های این جمع رو ببینم احتمالا پاپیچشون میشم که چرا بچه بعدی رو نمی‌آورید؟ و این متاسفانه یک کرمِ خوش خط و خال و بسیار دراز هست که توی وجود منه و هیچ‌وقت ول‌کنِ ماجرا نیست. ازم نخواهید که بی‌خیال بشم چون دست خودم نیست :)
در مورد دو نفر اول که شدیدا دلم می‌خواد خونشون هم برم و مزاحمشون بشم. خیلی کیف میده که بچه‌هامون با هم بازی هم کنند.‌

امیدوارم که انتظار خاصی از من در این چالش نداشته باشید چون میدونم خیلی بی‌مزه بود :) ولی شما بنویسید. مطمئنم مثل من بی استعداد نیستید ;)


 پی نوشت 1: از آقای قلج خانی بابت راه اندازی این چالش بامزه خیلی ممنونم. امیدوارم اتفاق های خیلی قشنگی توی این چالش بیافته و همه مون کلی کیف کنیم.
پی نوشت 2: قطعا قطعا خیلی ها بودند و هستند که توی لیستم نیستند ولی واقعا به این معنا نیست که لذت هم صحبتی باهاشون برام کمه. اون شب که داشتم می نوشتم، خیلی تند تند نوشتم و حافظه ام یاری نکرد. خیلی بده که هی لیستم رو آپدیت کنم اما واقعا دلم نیومد نگم که خانم ها مروه و انار و اینک رو هم خیلی دوست دارم ببینم و باهاشون کلی گپ بزنم.
پی نوشت 3: می ترسم این پست چندین و چند پی نوشت دیگه هم بخوره از بس حافظه من قویه! با تشکر من رفتم تو افق محو شم.
۱۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۹ ، ۱۵:۲۹
صالحه

در طول یک ماه و اندی که گذشت و در واقع از ابتدای امسال در تدارک تهیه هدیه تولد همسرم بودم. ایده اصلی متعلق به دارن هاردی در کتاب اثر مرکب هست که هر روز پنج دقیقه به نوشتن یکی از ویژگی‌های مثبت همسرمون اختصاص بدیم و یک نشریه درست کنیم و بهش هدیه بدیم.
روز اول فروردین که نوشتن‌ من شروع شد، اوضاع خیلی خوب نبود. با همسرم دعوا می‌کردم که چرا اینقدر خونه نیستی و من رو دست تنها میذاری و میری. گاهی صدام رو بالا می‌بردم و داد می‌زدم. انرژی منفیم خیلی زیاد بود ولی باید می‌نوشتم چون تصمیمم رو گرفته بودم که امسال خوشحالش کنم. اولین یادداشت مربوط به این بود که تو خیلی مهربون و صبوری که بد اخلاقی‌های من رو تحمل می‌کنی و مقابله به مثل نمی‌کنی. البته این‌ها رو با جزئیات بیشتری نوشتم؛ طوری که موقع خوندن مشخص باشه از چه ایام و احوالی حرف می‌زنم. کم کم خاطراتِ من قشنگ‌تر و جالب‌تر و شیرین‌تر شد. دلیل اصلی‌ش این بود که از یه آدم منفی‌‌نگر و بداخلاق و ناراحت تبدیل شدم به یه آدم شکرگزار و مهربون که قدر زندگیش رو می‌دونه. حداقل توی نقش همسری اینطور بودم. دیگه فقط خوبی‌های همسرم رو میدیدم چون مجبور بود روزی پنج دقیقه الی یک ربع یه چیزی در موردش بنویسم. البته یه روزایی هم ننوشتم. یه روزایی پژمرده بودم. یه روزایی خسته بودم یادم رفت. اما در کل خوب بود. مهم‌ترین وقایع و اتفاقات ۶ ماه اخیر ثبت شدند. البته تمام خاطرات رو طوری نوشتم که اگر غریبه‌ای اونا رو خوند، خجالت نکشم به خاطر بعضی مسائل. در واقع زندگی هیجانات و حرارت‌های دیگه‌ای هم داره که انگار به ما یاد ندادند باید از اونا لذت ببریم. من اونا رو نوشتم...
کم کم کلاسور آ پنج خریدم و چندتا از عکس‌های اخیرمون رو انتخاب کردم و دادم چاپ. کلی استیکر و چسب براق و رنگی و طرح‌دار، کاغذ رنگی و کاغذهای مخصوص اسکرپ بوک و ... خریدم و بعضی‌ها رو هم از قبل داشتم. وسطای شهریور، متن نشریه رو ویرایش کردم و توی خونه بابام اینا پرینت گرفتم و شعر و جوک بی‌تربیتی هم توی نشریه نوشتم و کلی چیز میز دیگه. مثلا صفحه اولش یه کارت‌پستال سوره حمد گذاشتم. کارت دعوت عروسی‌مون و یه سری یادگاری دیگه توش گذاشتم و واقعا بی‌نظیر شد.
شب تولد همسرم هیچ کس به جز من براش کادو نخریده بود. برای سوپرایز کردنش از یک ماه قبل ازش می‌پرسیدم برای تولدت چی بخرم و چی دوست داری؟ اونم نهایتا گفت: انگشتر عقیق. از اول مهر هم رفت یک سفر کاری. در مدت نبودنش براش یک انگشتر عقیق خونیِ قاب صفوی خریدم. فکر نمی‌کرد کادوی دیگه‌ای هم در کار باشه اما هنوز جعبه انگشتر رو باز نکرده بود مامانم با شیوه مخصوص خودش ماجرای نشریه رو لو داد و گفت چرا اونو نیاوردی؟ این‌همه ما رو مچل کردی!!! منم که دیدم با این اوضاع دیگه نمی‌تونم بعدا سوپرایزش کنم از سر ناچاری آوردم ولی جالبیش این بود که نتیجه خیلی درخشان بود چون واکنش‌هاش همه توی فیلم تولدش ثبت شد. خیلی خنده‌دار بود که وقتی کلاسور رو باز کرد، از تعجب و خوشحالی زبونش بند اومده بود. صفحات رو ورق می‌زد و فقط تکرار می‌کرد: وااااای!!!! خانووووم!!!!
توی مسیر رفتن به سمت ماشین، می‌گفت این بهترین هدیه‌ای هست که توی تمام عمرش گرفته و جای تمام هدیه‌هایی که نگرفته رو براش پر کرده. حتی یه جورایی انقدر خوشش اومده بود که می‌گفت سال‌های بعد هم باید براش درست کنم. :|
از متن کتاب قبل از اینکه مقدمات خوابیدن فراهم بشه، فقط دو صفحه رو خوند. نشسته بود روی صندلی و با یه تمرکز خاصی خیره شده بود به صفحه نشریه، فروردین‌ماه. یهو دیدم اشک تو چشاش جمع شد. ازش گرفتمش و گفتم اصلا نمی‌خواد بخونی. بعد دوباره یه ذره دیگه هم خوند... تصمیم گرفتم راحتش بذارم تا توی آرامش اون رو بخونه.
دیشب کلا خسته بود و زود خوابید ولی آخرین دقایق بیداریش وقتی داشت دم دستشویی با فاطمه‌زهرا حرف می‌زد و اولین دقایق بیداریِ فرداش که داشت خداحافظی می‌کرد، نشون میداد که انرژیش به بالاترین حد ممکن رسیده‌. ولی راستش هنوز هم نمی‌دونم چقدر کار جالبی بود چون به جز این واکنش‌ها چیز خاص دیگه‌ای دریافت نکردم. حالا باید منتظر بمونم ببینم چه اتفاقایی در آینده می‌افته.

۱۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۱۴:۲۷
صالحه