صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۵۶۲ مطلب توسط «صالحه» ثبت شده است

امشب وقتی از خونه پدرشوهرم اینا بیرون زدیم به سمت خونه خودمون، انقدر اعصابم خرد بود که به مصطفی گفتم یه مقدار تو خیابون‌ها بچرخ تا من اعصابم سر جاش بیاد. اما این اعصاب‌خوردی به خاطر چی بود و چه ربطی به خوبی مصطفی داره؟ ربطش اینه که امشب خوبی‌های مصطفی یک سوءتفاهم ایجاد کرده بود...

از اون اولی من و مصطفی با هم ازدواج کردیم، اون این خوبی رو داشت اما اوایل خیلی مشخص نبود. چرا؟ چون او این خوبی خودش رو بیشتر خرج من می‌کرد و همین باعث شد زندگی ما شکل بگیره.

وگرنه چطور یک دختر نازپرورده حاضر شده بود با یک پسر یک‌لا قبا ازدواج کنه؟ این دختر به چی دل‌خوش کرده بود؟

اون دختر همیشه ته قلبش از خدا می خواست که بهش یه شوهر بده که عاشقش باشه. و وقتی اون پسر بی‌پول اومد خواستگاریش و عاشقش شد، تنها چیزی که از جواب منفی دادن می‌ترسوندش این بود: او عاشق بود.

بعد از چند جلسه صحبت و آشنایی، قبل از اولین جلسه خواستگاری، مادر دختر بهش گفت: حالا اگه امشب دسته گل بزرگ و خوبی بیارن، یعنی اینکه خسیس نیستند... و همون شد. یک دسته گل بزرگ.

با این حال تا چندین سال، من شبیه یک ماهی لیز بدعنق بودم. اون اوایل، وقتی انرژی‌ام کم می‌شد، وقتی ناامید بودم از بهبود اوضاع زندگی‌مون، وقتی خسته بودم از بی‌پولی، وقتی حوصله‌ام از یک‌نواختی سر رفته بود، وقتی روزها می‌گذشت بدون هیچ سرگرمی و امر دلپذیری، با موتور داغونمون می‌رفتیم حرم حضرت معصومه. بعدش می‌رفتیم آبمیوه ارم و یه چیزی می‌خوردیم. هنوز هم اون‌جا برای ما نوستالژیکه. چیزی فراتر از یک مکان مادّی هست. شبیه میعادگاهه. اخیرا خیلی دوست داشتم دونفره بریم اونجا ولی دیگه فرصتش پیش نمیاد. دلم می‌خواد بریم اونجا. او بپرسه چی می‌خوری؟ من بگم نمی‌دونم. بعد بره و با یه انتخاب عالی از در مغازه بیاد بیرون. و این میشه نشونه برای من که مصطفی خیلی حواسش به توئه. خیلی.

ولی خب هیچ وقت این‌طور نبود که مصطفی فقط برای من پول خرج کنه. عشق مصطفی این بود و هست که برای عزیزانش خرج کنه. برای همین هرچقدر زندگی من و مصطفی محکم‌تر شد، اون بیشتر فرصت پیدا کرد آرزوهای خودش رو عملی کنه. واقعا مصطفی عاشق خانواده‌اش بوده و هست.

گاهی که پاش می‌افته و میریم یه جایی، مثلا دمِ مغازه ویتامینه یا توی رستوران یا مغازه میوه‌فروشی، انگار که درونش طوفان به پا میشه. من دیگه نمی‌تونم جلوش رو بگیرم و بگم: زیاد خرج نکن، باشه؟

نه. همیشه بهترین رو می‌خواد برای خانواده. بارها و بارها وقتی می‌خواستیم بریم خونه مادرم یا مادرشوهرم، میوه‌های عالی و درجه یک خریده و بردیم اون‌جا. مادرم گاهی اعتراض می‌کنه ولی بازم گاهی به خودم گفته: قدر این اخلاق شوهرت رو بدون...

من همیشه حس می‌کنم این اخلاق مصطفی به بابام رفته. ولی واقعا دست و دل‌بازی مصطفی یه چیز عجیبی هست...

اوایل بین فامیلشون، به ما که سه تا دختر داشتیم، می‌گفتند: وای وای وای! سه تا جهاز افتادید...

من معنی این حرف رو نمی‌فهمیدم تا این که مصطفی چند روز پیش بهم گفت: پدربزرگ من شش تا دختر داشت. شش بار جهاز داد و همیشه این قضیه توی فامیل و اقوام زبان‌زد بود، به عنوان یک کار بزرگ. واسه همین توی خونه‌مون، وقتی حرف از دختر می‌شد، بابام حرف جهیزیه‌اش رو هم وسط می‌کشید. یعنی اگر دختردار بشیم، باید جهاز هم بدیم. مادرم همیشه می‌گفت تو از دختر به خاطر جهازش می‌ترسیدی و خدا بهت نداد.

و الان مصطفی خواهر نداره... ولی عاشقانه دوست داره جهیزیه بده!

اینا رو می‌نویسم چون می‌دونم یه روزی شهید می‌شه...

چند سال قبل، بعد از فروش خونه‌ روستایی‌مون توی قم، دستمون یه ذره بازتر شده بود. یکی از دوستاش می‌خواست خواهرش رو عروس کنه. مصطفی یه مبلغ قابل توجهی بهش کمک کرد ولی هنوزم بهمون پس نداده. سال گذشته که تو تنگنای اقتصادی بودیم، یکی دوبار بهش گفتم به فلانی بگو بدهی‌اش رو بده. گفت: من اینجوری فکر می‌کنم که خواهر خودم رو عروس کردم. من که خواهر ندارم. اون جای خواهر من...

امشب هم مصطفی، دو تا دونه میوه استوایی و چند کیلو لیموشیرین برای من که مریض شدم خرید و بردیم خونه پدرشوهرم اینا. اون دو تا میوه استوایی رو باز کردیم. جفت‌شون خراب بودند. بعدش مصطفی برای خریدن چند قلم چیز از خونه رفت بیرون و با دوتا میوه استوایی دیگه برگشت. اون قبلی‌ها رو پس نداده بود. دوباره رفته بود و دو تا میوه از یک مدل دیگه خریده بود... به قول خودش: که خاطره قبلی رو بشوره و ببره.

مصطفی عاشقانه برای خانواده‌اش خرج می‌کنه. مخصوصا برای مادر و پدرش. امشب ازش پرسیدم. حسابش صفر شده. اما میگه: فردا یارانه میاد. سوء تفاهم همینه: فکر می‌کنند مصطفی پولدار شده! ولی نه... اینطور نیست...

من دیگه عادت کردم. یعنی نه تنها عادت کردم بلکه سعی کردم بیشتر به این قضیه توجه کنم. منم همیشه دوست داشتم مامان و بابام رو از عمق وجودشون خوشحال کنم. و شاید بدونید... مامان و بابای من خیلی سخت خوشحال میشن. چون بلاخره دستشون به دهنشون میرسه. مثلا من اگر برای مامانم لباس بدوزم، اون خیلی خوشحال‌تر میشه تا همون رو براش بخرم. چند وقت پیش براش یه دامن دوختم. از نظر خودم خیلی عالی نشده اما مامانم مدام اونو می‌پوشه.

این توجه به خانواده رو من از مصطفی یاد گرفتم. دیگه یاد گرفتم بی‌تفاوت نباشم. مثلا این سری، مامانم هفتصد تومن به عنوان هدیه روز زن ریخت به حسابم. من هفتصد و هفتاد تومن چراغ ال‌ای‌دی خریدم برای خونه‌شون. ولی بازم می‌خوام برم پارچه بخرم و ببرم برای مامانم یه چیز قشنگ بدوزم.

اما مصطفی، این بخت و اقبال رو داشته که پدر و مادرش با خرج کردن خوشحال میشن. و مصطفی هم واقعا بی‌حساب و کتاب برای خانواده‌اش خرج می‌کنه. این محبت مصطفی البته بی‌دردسر نبوده. برای بعضی از کارهایی که برای پدر و مادرش کرده، زیر بار قرض و منت هم رفته. اما پا پس نکشیده.

مصطفی میگه: یکی از انگیزه‌های من برای پولدار شدن اینه که انقدر پول داشته باشم که یه کاری کنم بابا و مامانم تو یه خونه خوب زندگی کنند...

منم دوست ندارم جلوی این عشق و محبت رو بگیرم. برکت‌هاش رو به عینه در زندگیم می‌بینم. این محبت به پدر و مادر برای من ضامن عشق مصطفی به خودم، به دخترام، به پدر و مادر خودم هست. ولی اگر من خودم ترسیدم از این‌که بی‌پول بشیم، تمام تلاشم رو کردم که قدرتمند بشم. که اگر لازم شد، اونقدر توانمند باشم که بتونم خرج خودم و زندگیم رو دربیارم.

اما دل که میدم به این مرد، دلم قرص میشه. من میگم چه انگیزه‌ای بالاتر از عشق. پول از دست بره، اگر عشق باشه، بازم میاد. اما عشق نباشه، با پول نمیشه خریدش. این عشق به پدر و مادر، توان این رو داره که تمام ترس‌ها رو از مصطفی بگیره و به سمت جلو سوقش بده. برای همین بهش افتخار می‌کنم. من می‌دونم این گوهری هست که هرکسی نداره....

۳ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۴ ۲۲ دی ۰۲ ، ۰۱:۲۵
صالحه

امسال روز مادر از مصطفی‌جان هدیه روز زن نگرفتم. مخصوصا که در روز ولادت خانم فاطمه زهرا سلام الله علیها، فاجعه کرمان رقم خورد، کلا دل و دماغ رو از من و مصطفی گرفت. ظهرش رفته بودم مدرسه فاطمه‌زهرا. با اینکه چهارشنبه رو به خاطر آلودگی تعطیل کرده بودند اما چون بچه‌های مدرسه برای اون روز، تدارک‌های زیادی برای مادرها دیده بودند، مدرسه‌شون اون روز رو تعطیل نکرد و این‌ها همه‌اش زحمت‌های کادر مهربون و دلسوز مدرسه بود. هر کلاس تبدیل شده بود به یک غرفه از یک نمایشگاه در مورد حاج قاسم و شهدا. کلاس فاطمه‌زهرا هم ایستگاه صلواتی بود. من نیم ساعت دیر رسیدم و به ته‌دیگ غرفه‌ها رسیدم اما بعدش مراسم سرود دخترها بود و مولودی و ...
یه اجرای خیلی دوست داشتنی داشتند دخترا. آهنگ مادرِ من مادرِ من خسرو شکیبایی رو برامون به شکل سرود خوندند.
گولّه گولّه اشک ریختم. روزی که برای اولین‌بار این آهنگ رو شنیدم تقریبا همسن فاطمه‌زهرا بودم. حتی در تصورم هم نمی‌گنجید که یک روز دخترم این رو برام بخونه...
هدیه هم از دخترم گرفتم. یه ساک پارچه‌ای ناناز که بچه‌ها خودشون روش چاپ دستی ‌کرده بودند. البته با کمک معلم.
توی ساک هم با خط تحریری نوشته بودند مادرم، روزت مبارک عزیزتر جانم. 🥰😍
هدیه‌اش انقدر بهم مزه داد، نمی‌دونم کجا استفاده‌اش کنم. دلم می‌خواد نگهش دارم فقط نگاش کنم.


امروز نشسته بودم رو کاناپه. زینب جانم، بچه‌ی غُد و درون‌ریز مامان، آروم اومد کنارم. روش رو کرد به یه طرف دیگه. آروم گفت: مامان دوستت دارم.
شاید اولین بار بود که گفت مامان دوستت دارم. بهش نگاه کردم تا روش رو کرد به سمتم. چشم تو چشم که شدیم، بغلش کردم و هر دو گونه‌اش رو بوس کردم و خیلی آروم گفتم: مامان هم تو رو دوست داره عزیزم، قشنگم، عشقم.‌
زینب اینجور مواقع، واکنش‌های خجالت‌گونه داره فقط. بهش گفتم: می‌خوای پیش مامان بمونی یا می‌خوای بری بازی؟ و انتخابش رفتن بود. صادقانه بگم، بچه‌ی خاصی هست و مادری کردن برای این بچه‌ی خاص برام شیرینه.


دیگه اینکه، شنبه کلاس گفتگو آزاد (free discussion) انگلیسی آنلاین دارم. موضوع جلسه When in Rome, Do as the Romans do بود. استاد کلاسم، یه دختری همسن و سال خودم هست. مذهبی، درس‌خونده و فهیم! رشته‌‌اش در مقطع ارشد حقوق بین الملل بوده ولی سال‌ها زبان تدریس کرده. یه طوری انگلیسی صحبت می‌کنه که اون اوایل که کمتر می‌شناختمش فکر می‌کردم حتما خارج درس خونده یا زندگی کرده سال‌ها. اما هیچ‌وقت خارج نرفته. الانم انگار داره علوم قرآن و حدیث یا یه همچین چیزی می‌خونه. همسرش هم رشته‌اش تو فضای مدیریت و ایناست. برای همین همه فن حریف محسوب میشه و کلاسش خیلی لذت‌بخشه.
حالا اون روز هم مثل جلسه قبل، من آمادگی خوبی نداشتم.وقتی در نوبت خودم داشتم صحبت می‌کردم، یهو استاد صحبتم رو قطع کرد و به فارسی با همون ته لهجه انگلیسی قشنگش گفت: بچه‌ها یه ویژگی‌ای که نرگس خانم (اسم شناسنامه‌ام) داره، اینه که خیلی شسته رفته صحبت می‌کنه و از کلمات فاخر استفاده می‌کنه.
یهو استاد گفت: صدای من میاد. من که میکروفونم باز بود گفتم بله استاد. صدای شما رو داریم.
توی ذهنم این بود که لابد اشتباه شنیدم و استاد الان می‌خواد بگه نرگس از کلمات فاخر استفاده نمی‌کنه اما خیلی شسته‌رفته صحبت می‌کنه.
اما استاد دوباره تاکید کرد که از کلمات فاخر استفاده می‌کنم و من اصلا هنگ بودم. چون من کلا خیلی آرام و شمرده صحبت می‌کنم به نسبت بقیه دوستان...
استاد ادامه داد: کاملا مشخصه که نرگس جان توانایی تدریس کردن رو داره و قابلیت این رو داره که مثلا در یک کنفرانس یک مبحث رو به انگلیسی تدریس کنه و اون رو خوب تفهیم کنه. بعضی از دوستان از کلمات قلمبه سلمبه استفاده می‌کنند اما این اصلا خوب نیست و هنر در این نیست...
و بعد استاد ابراز امیدواری کرد که بشینیم در یک موقعیت دیگه‌ای با هم بیشتر آشنا بشیم :) خودش نمی‌دونه که من به این آشنایی مشتاق‌ترم.
من اصلا هنگ بودم. صحبت استاد که تموم شد، اول کلی تشکر کردم و گفتم که خیلی خیلی لطف دارند و بعدش چند تا از رمز و رازهام رو هم برای دوستان رو کردم که فکر نکنند من کار خاصی می‌کنم. البته از حق نگذریم اون روز، من ناخودآگاه عبارات خوبی استفاده کرده بودم. علاوه بر اون، می‌خواستم در مورد دشواری‌های کار فرهنگی و مسائل اون بگم، اولش گفتم فلان چیز، یک پرابلم هست. بعدش گفتم نه! یک پرابلِمَتیک هست. خلاصه استاد اینجوری خیلی خوشش اومده بود :)) ولی مثلا یکی از دوستان بود که به جای استفاده از لغت silence، از کلمه reticence استفاده کرده بود! خب چه کاریه واقعا!؟


حالا از خوبی خودم بگم که شاید به چشم شما نیاد... با وجود اینکه بارها و بارها موقع نوشتن، کلمات انگلیسی به ذهنم میاد ولی من در این وبلاگ هیچ‌وقت* از کلمات بیگانه استفاده نکردم. مثلا در همین مطلب، اولش نوشتم اکت‌های خجالت‌گونه، بعدش تصحیح کردم: واکنش‌های خجالت‌گونه.


این یک‌شنبه و هفته قبلش هم رفتم سر کلاس استادِجان که دیگه این هفته جلسه آخر بود :')
۸ دی بود به گمونم که توی ماشین بودیم. مامانم هم با ما بود. من داشتم با مصطفی جانم صحبت می‌کردم. گفتم عزیزم من پتانسیل اینو دارم که یه تفسیر قرآن بنویسم...
که ناگهان مامانم گفت: این خوبه اما قبل از هرچیز، باید یاد بگیری برنامه‌ریزی کنی....
و من توی افق محو شدم :)
ولی شاید باورتون نشه که همین هفته، استادِ جان بهمون گفت که شما با چیزایی که در این کلاس یاد گرفتید، می‌تونید تفسیر قرآن بنویسید.
:)
تموم شدن کلاس تفسیر خیلی حس غریبی بود. حس اینکه الان دوباره استاد رو نمی‌بینم تاااا معلوم نیست کِی...
ولی می‌دونم اتفاقا این فاصله‌ها لازمه. بشینم مقاله‌هایی که می‌خوام بنویسم رو بنویسم مثلا. یا مثلا اون کتاب نظریه و زبرنظریه در روابط بین الملل که استاد قبلا معرفی کردند رو بخونم یا مثلا جلد اول المیزان رو با دقت بخونم روش علامه رو با درس تفسیر تطبیقی یه بازفهمی بکنم. از الان هم به این فکر می‌کنم که موضوع رساله دکتری‌ام چی باشه. فعلا دنبال یه همچین چیزی هستم: بررسی نسبت خصیصه اجتماعی و روابط و نظام اقتصادی با سه تا مطالعه موردی. اولیش غرب، دومیش ایران پیش از انقلاب و سومیش ایران پساانقلاب اسلامی.
این ایده رو هم با راهنمایی آقای ن..ا بهش رسیدم. توی این مدت که ننوشتم، گاهی می‌رفتم دوباره چند مطلب اخیر آقای ن..ا رو می‌خوندم. انقدر زیبا نوشته بودند که من ترجیحم فکر کردن بود تا نوشتن.
ولی پنج‌شنبه جمعه که رفته بودیم قم یه اتفاقی افتاد که فرصت کنم براتون می‌نویسم. یه ذره سرما خوردم. احساس بی‌مصرفی زیادی دارم. برم یه ذره به کارام برسم :/
خدایا عاقبت همه‌مون رو ختم به خیر کن. آمین.


*: تو همین مطلب هم از لغت کاناپه و هم از کلمه هنگ استفاده کردم. یکی از دوستان کاناپه رو تذکر داد. هنگ رو خودم پیدا کردم. تازه این همه تلاش می‌کنم، نتیجه این میشه :( وای به حال اینکه از به کار بردن کلمات فارسی به جای لغت‌های بیگانه غافل بشم :(
۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۲ ۱۹ دی ۰۲ ، ۱۷:۱۹
صالحه

گاهی که فرصتی پیش میاد و می‌بینم کسی گره‌ای داره که من به واسطه مطالبی که در جریان پایان‌نامه‌ام یاد گرفتم، می‌تونم کمکش کنم، تلاشم رو می‌کنم. امروز اگر به عنوان عیدی ازم قبول کنید، سه مورد از این صحبت‌ها رو که من اسمش رو میذارم جلسه تسهیل‌گری، براتون مکتوب کردم. امیدوارم خوشتون بیاد. امروز جزو معدود دفعاتی هست که در یک روز، دو مطلب گذاشتم...


در باشگاهی که میرم، دختری هست به نام زهرا که با هم دوست شده‌ایم. امروز، چند دقیقه قبل از شروع کلاس با لبخند گفت: راستی روزت مبارک! داشتم فکر می‌کردم بهت تبریک بگم یا نه. آخه اصلا بهت نمیاد.

تشکر کردم و روز زن رو به خودش تبریک گفتم. می‌خندید چون مجرده! معتقد بود فقط میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها رو می‌تونم بهش تبریک بگم. یکی از قدیمی‌های باشگاه هم اون لحظه اومد و سلام کرد و به همه‌مون دست داد و تبریکات و .... زهرا آرام گفت: این خانوم، بچه داره، نوه هم داره...

و من می‌دونستم که اون خانم حداقل بیست سال هست که داره میاد باشگاه و ورزش.

گفتم: دقت کردی زندگی رو زن‌ها نگه می‌دارن. حالا یا مثل این خانوم به خودشون توجه می‌کنند و قوی هستند، یا خودشون رو وقف زندگی می‌کنند ولی در هر حال، یه زندگی رو یه زن قوی و قدرتمند نگه می‌داره.

با لبخند تایید ‌کرد و گفت: مادر خیلی مهمه. بعد من ادامه دادم: حالا من خیلی هم مادری کردن رو دوست ندارم اما خیلی مهمه! خیلی مهمه.

تعجب کرد و خندید و کاشف به عمل اومد که خیلی هم دوست داره ازدواج کنه. منم هیجان‌زده شونه‌هاش رو گرفتم و تکون دادم و سرم رو بردم بالا: الهی که به حق این روز عزیز.... (بعد کلمات بعدی‌ام رو نامفهوم ادا کردم) :))))

گفت: من دوست ندارم «شوهر» کنم. گفتم: منم ازدواجی نبودم اما همیشه به ادامه پیدا کردن خودم فکر می‌کردم. به امتداد خودم روی زمین. برای همین مساله تربیت فرزند برام خیلی پررنگ بود. بیشتر دخترا از ازدواج فانتزی یه عروسی و لباس عروس و یه داماد توی ذهنشونه. اما من، هیچ وقت به این چیزا فکر نمی‌کردم.

زهرا گفت: منم اینطورم. گفتم: خب این خیلی خوبه. چون اگر تصورت از ازدواج صرفا این باشه با یک مرد ازدواج کنی، اگه یه خواستگاری بیاد که بگه من خونه دارم و ماشین و پول و همه‌چی، اما بچه نمی‌خوام، بله رو میگی. اما اگر از ازدواج امتداد خودت رو می‌خواستی، اونوقت قضیه فرق می‌کنه.

کلا با من موافق بود اما با خنده گفت: از خدا می‌خوام تو بهترین وقتش. گفتم: نه زهرا! بعضی از چیزا رو تعجیلش رو بخوای خوب نیست. مثلا چیزای مادّی. اما تعجیل بعضی چیزها رو خواستن خوبه. مثل دعای تعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف.

گفت: خوبه چون فرج خودمونه... گفتم: پس قشنگ دعا کنم. اونم امروز که روز میلاد حضرت کی هست؟

گفت: حضرت زهرا... گفتم: حضرت مادر هست! اونی که خدا در موردش میگه: انی ما خلقت سماء مبنیه و لا ارضا مدحیه و لا قمرا منیرا و لا شمسا مضیئه الا لمحبه هولاء الخمسه الذینهم تحت الکساء و بعد معرفی شون می‌کنه به: هم فاطمه و ابوها و بعلها و بنوها، قشنگ امروز از حضرت مادر می‌خوای که ازدواج کنی تا امتداد پیدا کنی...

کافیه یک لحظه قلبت رو کامل متوجه ایشون کنی...


بروجرد که رفته بودیم هم برای یکی از دخترای فامیلمون که دو سالی از من بزرگتره، یه جلسه تسهیل‌گری برگزار کردم :)

این جلسه، موضوعش فرق داشت. این دختر که اسمش رو می‌ذاریم نازنین، معتقد بود که خواستن بعضی از چیزها از خداوند یا امام، بی‌فایده است چون برآورده نمیشه. چون در تزاحمات عالم مادّه، موانعی وجود داره که اون‌ها مانع از استجابت خواسته ما میشن.

کلی طول کشید تا من بهش فهموندم که خداوند، خودش محیط به عالم ماده و خالقش هست و امام هم چنین شأنی داره. او فکر می‌کرد از بین بردن موانع عالم ماده، برای خداوند و امام امکان‌پذیر نیست. در حالی که اولا خیلی اوقات ما فکر می‌کنیم فلان چیز مانع است ولی مانع اصلی، نگرش غلط ماست.

ازش خواستم که هر روز صبح، سوره ذاریات رو برای جاری شدن رزق توی زندگیش بخونه...

ازم پرسید: حالا چی بخوام؟ بخوام که ازدواج کنم؟ گفتم: نه، بالاتر از همه این‌ها، باید بندگی کردن رو بخوای. خداوند می‌فرماید: و ما خلقت الجن و الانس الا لیعبدون. هدف تو از زندگی باید بندگی کردن باشه. حالا این رزق می‌تونه متفاوت باشه...

گفتم: نازنین، اگر تو علم دوست داری، باید توی این دنیا برای به دست آوردن علم، قدم برداری. وگرنه اون دنیا هم خبری از علم نیست. روایت داریم که یک مردی که در این دنیا، شغلش کشاورزی بوده، اون دنیا هم توی بهشت، از خداوند می‌خواد که بهش زمین کشاورزی بده تا در بهشت کشاورزی کنه.

بنابراین ما در اون دنیا هم تبدیل به کس دیگری نمیشیم. ما امتداد پیدا می‌کنیم. ادامه خواهیم یافت. پس خیلی مهمه که توی این دنیا حرکت کنی به سمت چیزهایی که می‌خوای.

حالا جلسه بعدی شاید باید در مورد اهمیت این باهاش صحبت کنم که مسئولیت و تعهدات دینی‌اش رو باید چگونه در این عالم جستجو کنه.


یه جلسه تسهیل‌گری دیگه هم با یک آقا پسری داشتم که عاشق رسیدن به یک سری مادیات در زندگی هست. این جلسه خیلی طولانی و خیلی با جزئیات بود. آخرش هم بهش گفتم: ببین این جلسه ارزشش کمتر از ده میلیون نبود که من مجانی برات برگزار کردم. خیلی بدش اومد. گفتم: می‌بینی نگرش مادی چقدر بده؟ من آدم‌هایی رو می‌شناسم که برای جلسات تسهیل‌گری برای دوستان و عزیزانشون هم پول می‌گیرند و تخفیف نمیدن. زندگی مادّی واقعا تلخه...

و یه چیزی در طول جلسه بهش گفتم: ببین در این دنیا، از هر لذتی، تو حدّی از اون رو تجربه کردی. مثلا دوست داری ماشین گرون‌قیمت داشته باشی ولی نداری و تجربه نکردی. اما تو هرشب یک ماشین خوب زیر پات هست که باهاش میری گشت و گذار و لذتش رو چشیدی و همین رو هم خیلی از جوان‌های همسن تو ندارند. اما آیا الان داری لذت می‌بری؟

گفت نه. گفتم پس یقین بدون وقتی ماشین گرون‌قیمت هم خریدی، بعد از مدتی برات عادی میشه، درست مثل عادی شدن سوار شدنت به همین ماشین الانت. اما چیزی که باقی می‌مونه فقط اون ماشین گرون‌قیمت نیست. آیا تو وقتی یک جوانی همسن خودت می‌بینی که سوار ماشین آخرین مدل شده، حسرت نمی‌خوری؟ گفت چرا. گفتم پس تو هم باعث حسرت دیگران خواهی شد.

لذّت‌های مادّی اینطور هستند اما اون لذّت پایدار و همیشگی و پر از آرامش، لذّت داشتن پشتیبانی همیشگی و دائمی هست. اینکه بدونی که تو قدرت سخن گفتن با خالقت رو داری و خالق هم دائما در حال سخن گفتن با تو هست. و این خیلی زیباست.

و با این حال، ناامیدی بدترین چیز هست. تو حتی برای داشتن مادیات زندگی هم نباید ناامید باشی. باید بیشترین و بهترین‌ها رو بخوای اما نه فقط برای خودت. (بخشی از توضیح این مطلب رو در بخش‌های قبلی جلسه گفتم و الان دیگه وقتم برای نوشتن تموم شده.) بعد اگر فقط برای خودت نخواستی و برای همه خواستی، دنیا زیبا خواهد شد و به سمت عدالت حرکت خواهیم کرد. و شادی درونی و معنوی این کار، تمام وجودت رو راضی می‌کنه.

این جلسه، یک مثال قرآنی هم در مورد حضرت سلیمان و حضرت یوسف علیهما السلام زدم که اونم باشه طلبتون.


خیلی خیلی امیدوارم که بتونم برای مطالب پایان‌نامه‌ام، ادبیات عامه‌فهم تولید کنم. خیلی خیلی دعام کنید. ممنونم که اینجا رو می‌خونید.

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۲ ، ۱۶:۲۰
صالحه

تو چه اراده‌ای داشتی حاج قاسم!

همه‌چیز را، برنامه‌ریزی کرده بودی، حتی پس از شهادتت را....

این را از همان زمان فهمیدم که محاسبه کردم چهلم شهادتت می‌شود ۲۲ بهمن.

برای همین من، حاجت قلبم را به تو سپردم...

امروز، سالگرد شهادتت شده‌است میلاد مادر سلام الله علیها. 

من فکر می‌کنم پیامی برای ما داری: 

دوران سروری اسلام فرا رسیده است...


آه! مرگ خونین من!
عزیز من!
زیبای من! 
کجایی؟
مشتاق دیدارت هستم... 
وقتی بوسه انفجار تو، 
تمام وجود مرا در خود محو می‌کند، 
دود می‌کند و می‌سوزاند. 
چقدر این لحظه را دوست دارم. 
آه... چقدر این منظره زیباست. 
چقدر این لحظه را دوست دارم. 
در راه عشق جان دادن خیلی زیباست...
خدایا! ۳۰ سال برای این لحظه تلاش کردم. 
برای این لحظه با تمام رقبای عشق در افتاده‌ام. 
زخم‌ها برداشته‌ام، واسطه‌ها فرستاده‌ام. 
چقدر این منظره زیباست.


من نه تنها برای خودم، بلکه برای نسلی از خودم، آرزوی این مرگ خونین را دارم...

لحظه لحظه باید این‌گونه زیست: در آتش.

۱ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۰۲ ، ۰۹:۴۰
صالحه

از نظر روحی نیاز دارم، به اندازه خریدن یه خونه باغ تو زعفرانیه، به مساحت سفارت انگلیس در تهران، پول داشته باشم و بخرمش و ازش استفاده غیرشخصی بکنم.
از نظر روحی نیاز دارم، به اندازه خریدن صدتا بنز c200 آخرین مدل پول داشته باشم، اما نخرم و با همین پژو پارس سالم اینور اونور برم.
از نظر روحی نیاز دارم، شوهرم رو در قامت موفق‌ترین، حرفه‌ای‌ترین و بااراده‌ترین آدمی که در طول زندگیم ملاقات کردم، ببینم.
از نظر روحی نیاز دارم، مقالات و مکتوباتی که توی ذهنم دارم رو هرچه زودتر بنویسم و تبدیل به یه آدم حرفه‌ای در تخصص خودم بشم.
و بدجوری به این مورد آخر نیاز دارم. بدجوری.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۱ ۰۸ دی ۰۲ ، ۲۰:۳۳
صالحه

قبل از هر چیز از همه دوستانی که با صبوری مطالب رو می‌خونند تشکر می‌کنم. این مطلب برای دسته معدودی از خواننده‌ها نوشته شده که دچار سوءتفاهم‌ شدند و دلیلش اینه که سبک کار من در این وبلاگ رو نمی‌شناسند. چند تا مطلب می‌خوام بگم.


مطلب اول:
من روایت‌هام رو می‌نویسم چون دوست دارم بعضی از صحنه‌های زندگی‌ام رو نگه‌دارم و حفظ کنم.‌ یکی از وجه تمایزهای جدی روایت نوشتن با استوری و پست گذاشتن در اینستا همینه. در اینستا صبر می‌کنند خونه دار که شدند از خونه‌شون عکس میذارن چون هدف ثبت و ضبط وقایع برای خودشون نیست. هدف تفاخر هست و نشون دادن به دیگران. اما من از ماجراها و روال قضیه می‌نویسم. اگر قصدم تفاخر بود، باید می‌رفتم اینستا. عکس میذاشتم و به توضیح دو خطی اکتفا می‌کردم. ولی اینجا می‌نویسم که چی شده، چون دوست دارم شما با طرز فکر کردن من آشنا بشید، نه شیوه مثلا خونه‌دار شدنم!


مطلب دوم:
اتفاقاتی که من می‌نویسم و مربوط به آینده میشه، قطعی نیست.‌ مثل همه زندگی‌ها که توش آدم‌ها عزم و تصمیم چیزی رو می‌کنند و نمیشه. این طور نیست که صبر کنم چیزی قطعی بشه و بعد ثبت و ضبطش کنم.‌ مثلا الان مامانم گفته ما رفتیم، شما بیایید خونه ما. ولی ممکنه بشه، ممکنه نشه! و من با این قضیه بارها مواجه شدم و تهش گفتم: عرفت الله بفسخ العزائم. و بازم الحمدلله. خدا رو شکر خوبی وبلاگ اینه ‌که چون هدف تفاخر نیست، آدم نمی‌ترسه که نشه. نشد هم نشد، فدای سرم و میام اینجا میگم که نشد...


مطلب سوم:
ما هنوز مستاجریم. اگر بریم خونه مامان و بابای من، بازم صاحب‌خونه نشدیم.
بعضی‌ها پیام دادن که اون چیزی که همسرم بهم گفته و من نوشتم هنوز برای گفتنش زوده، خونه خریدن هست.
خیر عزیزان! اشتباه فکر کردید.
آخه من سوالم اینه: اولا خونه خریدن چیزی هست که دفعی و ناگهانی اتفاق بیافته؟ ثانیا، مگه خونه خریدن چیزی هست که انسان رو شگفت‌زده کنه؟ تو این مملکت هر روز، تعدادی آدم خونه‌دار میشن! این امری شگفت‌انگیز هست؟
شگفت انگیز چیزی هست که امکان نداره برای هر آدمی که پول داشته باشه اتفاق بیافته. شگفت انگیز اون چیزی هست که در مخیله انسان نگنجه.


مطلب چهارم:
من که نه تنها در مخیله‌ام می‌گنجه که خونه‌ بخریم، بلکه در مخیله‌ام می‌گنجه که خیلی راحت یک خونه بزرگ بخریم. منتهی خداوند می‌فرماید: "قد جعل الله لکل شیء قدرا" هر چیزی، هر اتفاقی، در یک قدر و اندازه‌ای تعیین شده. زمان و مکانش که برسه، راحت اتفاق می‌افته. جنگیدن با این قدر، بی‌ثمر هست. مثل رودخانه است. باید در جهت آب شنا کنی تا بتونی به موقع از فرصت‌ها استفاده کنی. این یعنی ناشکری نکردن. یعنی رضایت داشتن از زندگی.
بنابراین، دلیلی نمی‌بینم که نگم! مگه تا اینجا دروغ گفتم که بخوام از این به بعد پنهان کنم! ما هم مثل همه جوان‌ها داریم به خونه‌دار شدن فکر می‌کنیم و زمینه‌اش رو مهیا می‌کنیم. ولی هنوز هیچ اتفاق قابل روایتی نیافتاده که بیام بگم که میایید میگید مبارکه!


مطلب پنجم:
من در مطلب قبل، از این نوشتم که من از امام حل مشکل مسکن رو خواستم. زمزمه‌های استجابت اومده اما همون استجابت، درد فراق به همراه داره و باید از مادر عزیزم دور بشم. این دنیای تزاحمات و محدودیت‌ها رو خواستم براتون به تصویر بکشم.
بعد بعضی‌ها پیام دادن که اون چیزی که همسرم بهم گفته و من نوشتم هنوز برای گفتنش زوده، و من و مادرم رو خوشحال و شگفت‌زده کرده، خونه خریدن هست. آخه واقعا خوبید؟ درد و درمان باید تناسب داشته باشه تا آدم رو خوشحال کنه. الان درد من جدا شدن از مادر و پدرم هست. توی کاخ هم زندگی کنم، این درد رو خواهم داشت! فقط یک آدم خیلی خیلی مادّی و در بندِ مادیات می‌تونه بگه مثلا مامان بابام برن هزاران کیلومتر اون طرف‌تر زندگی‌ کنند و سالی یک‌بار هم نبینمشون تا چی؟ تا من اجاره خونه ندم!
آخه عقل بده خدایا! خوبید؟ :/
یعنی می‌خواهید بگید در شبی که من می‌خواستم با همسرم درد و دل کنم و از دلتنگی‌ام بگم، شوهرم اومده بهم میگه صالحه جان، ما داریم خونه می‌خریم! بعد من خوشحال بشم و بگم: وای خدایا! همه غصه‌هام یادم رفت.
خوبید؟ :/


مطلب ششم: اینو قبلا هم گفتم. مگه خونه خریدن، خریدن چیتوز چرخی از بقالی سر کوچه است. یکی از نزدیکان من، اولین‌بار که خونه خرید، یه خونه ۵۰ متری خرید.‌ نصف پول رو خواهرش بهش قرض داد. خواهرش هم از خودش نداشت. شوهرش بهش داده بود و هر دو آدم‌های بی‌نهایت خوش‌قلبی بودند. بلاخره اون بندگان خدا، کم‌کم پول رو پس دادند و خواهرش و شوهر خواهر هم هیچ‌وقت نگفتند ارزش پول ما چقدر افت کرده و تو هم خرد خرد پس دادی...
اون بنده خدا، یه دستی روی سر و روی اون خونه کشید و اون رو فروخت، یه ۶۰ متری خرید. بعد از چند سال فروخت دوباره، یه ۷۰ متری خرید. بعد از چند سال فروخت یه ۸۰ متری خرید. فروخت یه ۱۰۰ متری خرید. و بعد از چند سال که کار و بارش سکه شد، فروخت و ناگهان یه ۱۸۰ متری خرید.
حالا اون بنده خدا، چند روز پیش به من گفت: اگر من به مال و مکنت رسیدم به این خاطره که خدا برام خواسته. خدا باید برای یکی بخواد!
بعد هم در مورد شوهر خواهرش گفت که فلانی اگر فلان شغل رو نداشت، دیگه هیچی نداشت! هیچی...
ای انسان ظلومِ جهولِ کفور... چقدر زود فراموش کردی!
مگه خدا برای تو مائده آسمانی نازل کرد؟ تو هم پله پله رشد کردی. دیگران هم دست تو رو گرفتند. تو هم دستی بگیر!
بعد از حرف‌های این بنده خدا، من پی به خیلی از چیزها بردم. یکیش فقط این که تربیت فرزندانش رو به احتمال زیاد داره از دست میده.
این حرف خیلی بد هست که بگی "خدا برای من خواسته!" نه! خدا بی‌خود و بی‌جهت برای کسی نمی‌خواد. برو ببین کجا دعای پدر و مادر همراهت بوده؟ برو ببین کجا درست عمل کردی و کجا غلط. ارزیابی کن. شاید به این نتیجه برسی اگر فلان گناه رو نکرده بودی، به جای خونه ۱۸۰ متری، ۲۰۰ متر خونه بهت داده بودند.


حالا برگردیم به ماجرای خرید چیتوز چرخی از بقالی سر کوچه! هنوزم فکر می‌کنید خونه خریدن شبیه خریدن چیتوز چرخیه؟ خیلی وقت‌ها اولین خونه‌ای که طرف می‌خره، قابل سکونت نیست. مخصوصا در تهران. و مخصوصا برای ما با سه تا بچه.
خلاصه که این‌ها رو نوشتم که یه مقدار واقع‌بینانه به قضایا نگاه کنید.
توجه کنید که درد چیه و درمان چیه؟ تناسب بین این‌ها رو لحاظ کنید. فوری نرید با اون نظام محاسباتی و دستگاه مفهوم‌پرداز خودتون یک سری چیزها رو کامنت و نظر بذارید. حداقل صبور باشید.
باز هم از بقیه دوستانی که این‌طور غلط فکر نکردند و این مطلب رو خوندند، هم عذرخواهی می‌کنم هم تشکر. امیدوارم مفید بوده باشه.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۳ ۰۲ دی ۰۲ ، ۰۸:۲۶
صالحه

تو ایام فاطمیه وقتی ستاره‌های وبلاگ‌ها به نام بی‌بی دو عالم روشن می‌شد، واقعا ناراحت می‌شدم که نمی‌تونم مطلب بذارم. روضه مامانم در اغلب مراسم‌ها برقراره. هیئت هفتگی‌مون هم تازه راه افتاده و ممکنه مثلا من مشغول این کارها باشم. امسال توفیق شد روز شهادت بانو رفتیم قم، پابوسِ دخترشون. یه زیارت نقلی و نمکی. حس می‌کنم گاهی انقدر در واقعیت مشغول واقعیت مراسمات مذهبی‌ام که به مجازی‌اش نمی‌رسم که بیام چیزی بنویسم.


مسجد جمکران که رفته بودیم، نماز امام زمان خوندم. بعدش به حضرت گفتم: آقاجان، شما که پدر ما هستید، شما که تمام عالم متعلق به شماست، اگر واقعا من دخترتونم؛ چطور راضی می‌شید ما تو شرایط سخت زندگی کنیم؟ اگر شما پدرم هستید و من دخترتون هستم، یه پدری مثل شما چه‌کار می‌کنه؟ دخترش رو خونه‌دار می‌کنه به راحتی و با دل خوش. آقاجان ازتون می‌خوام که ما رو از تلاش‌های رنج‌آور و مشکل برای مسائل مالی خلاص کنید که بتونیم با فراغ‌بال به امور دین بپردازیم.
این کار رو که کردم، انقدر سبک شدم که نگو...


اما امسال بدجوری احساس حسرت‌زدگی داشتم و دارم. حس اینکه اصلا و ابدا حق خانم رو که نخواهم توانست ادا کنم هیچ!، حتی دل خودم هم سبک نشد.
هیئت هفتگی شه‌شنبه شب، به فاطمه دوستم که این رو گفتم، گفت اتفاقا اونم همچین حسی داره.
گفتم فاطمه بیا از مراسمای بعدی، روضه زنانه بگیریم تو خونه‌هامون. یه نفر بانی جا و مکان بشه، بقیه بیان کمکش.
فاطمه استقبال کرد و من خوشحال...
دوست دارم مراسم‌هامون مثل مراسم‌های بیت آقا چهار بخشی باشه؛ اولش قرائت قرآن باشه، بعدش دعای توسل یا حدیث کساء، بعدش سخنرانی و بعد روضه و سینه‌ زنی.


چهارشنبه، فردای هیئت، بعد از کلاس ورزش، به کلاس آنلاین فاطمه‌زهرا رسیدگی کردم، صبحانه‌شون رو دادم، ناهار بار گذاشتم و خودم از خستگی و کم‌خوابی غش کردم. وقتی بیدار شدم به مصطفی و بعدش مامانم زنگ زدم.
صدای مامان گرفته بود. بی‌حال بود انگار.
گفت نمیایید اینجا؟
گفتم نه، ناهار گذاشتم.
دیگه دیر هم شده ساعت حدود دو بود.
گفت بیا اینجا، زیر غذات رو خاموش کن. بمونه برای شب‌تون. بیا اینجا با هم ناهار بخوریم.
این مدل صحبت مامان بی‌سابقه بود. هیچ‌وقت نمی‌گفت غذات رو ول کن و برای یه ناهار بیا.
سراسیمه بچه‌ها رو آماده کردم و رفتیم خونه مامان.
چون آنتن تلویزیون خودمون روز قبل کنده شده بود؛ بچه‌ها انگار به آب رسیده باشند، مشغول شبکه پویا شدند.
من رفتم پیش مامان. مامان روی مبل نشسته بود و غم توی چهره‌اش بود.
گفت بابا دیروز رنگ زده و گفته ماموریت ثابتش رو تصویب کردن، فقط حکمش نیومده. این یعنی سه ماه شد سه سال.
بعد مامان بغض کرد. من ابروهام از تعجب و ناراحتی بالا رفت. بعد ناخودآگاه لبخند عصبی به چهره‌ام اومد. نشستم پیش مامان. بغلش کردم. دستاش توی دستام بود. اشک‌های دوتایی‌مون می‌اومد. مامان کمی باصدا گریه می‌کرد، من بی‌صدا. لب‌های آویزونم رو فقط جمع می‌کردم و جلوی خودم رو می‌گرفتم.
مامان گفت هر ماموریت مثل جون کنده برای ما. انگار مرگ رو تجربه می‌کنیم.
اشک و اشک.
غصه مامان از دوری از ما و نوه‌هاش بود و دوری از پدر و مادرش.‌ از رنجی که اون‌ها خواهند کشید. و من می‌فهمیدم. تصورش رو بکنید که منی که یک روز درمیان به مامانم سر می‌زنم، حالا باید چی‌کار کنم؟...

گفتم مامان نگران نباش. یک ساعت مشخص می‌کنیم و هر روز اون ساعت با هم تماس تصویری می‌گیریم.
بعد مامان گفت که خوشحاله که اگر برن ماموریت، ما میریم خونه‌شون.
گفت به پروانه خانم هم میگه که ماهی دوبار بیاد کمکم برای کارهای خونه. (چون خونه پدری‌ام خیلی بزرگه)
و بعد من به در و دیوار؛ کاغذ دیواری‌ها؛ تابلوها؛ مبل‌ها، فرش‌ها و جزئیات خانه نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. این که تک تک جزئیات این خانه، بوی مادر و پدرم رو میدن و من چطور باید دوام بیارم. من غربت کم نکشیدم اما در آغوش پدر و مادرم. دوری کشیدم اما نزدیک پدر و مادرم بودم اما حالا چی؟ 
گفتم برای شما راحت‌تره رفتن. برای من چی؟ اینجا همش به یاد شما می‌افتم. شما می‌ری اونجا گشت و گذار.
مامان گفت عیبی نداره، هر وقت دلت گرفت برو توی حیاط مجتمع، قدم بزن.
گفتم اما مامان من اینجا به یاد شما روضه می‌گیرم.
و اشک و اشک.
مامان نگران همسایه‌ها بود. اگر برن چقدر ناراحت میشن. باید کسی باشه که در این مجتمع روضه بگیره. مادرم زهراست. مادرم سیده است. خوش به حال مادرم که اینقدر زهرایی به فکر همسایه است.‌.. طوبی لها.
اشک که ریختیم، مادرم هم سبک شد انگار. عصر اون روز، مامانم با دایی‌ام رفت بروجرد. دلتنگ بود که زودتر پدر و مادرش رو ببینه.


مصطفی ساعت ۹ شب اومد خونه. گیر داده بود که مامانت چرا وقتی ما بهش پیشنهاد دادیم بریم بروجرد گفت نه؛ اما حالا با دایی‌ات رفت؟ منم نمی‌خواستم پشت تلفن یا جلوی بچه‌ها بهش بگم. فقط گفته بودم که دلیلش موجه بود‌. نگران شده بود.
اما وقتی بلاخره بهش گفتم چی شده، نه جا خورد، نه تعجب کرد. خیلی عادی رفتیم شام بخوریم... که سر سفره بودیم که داداشم هم اومد خونه‌مون. خلاصه تا آخر شب وقت نشد با هم خیلی حرف دوتایی بزنیم. ولی فقط بهم یک چیز رو گفت. چیزی که گفتنش اینجا خیلی زوده‌... خیلی زوده.
اون شب؛ ما فقط تصمیم گرفتیم حتما بریم بروجرد. پیش مامان. حتی می‌خواستیم همون شب راه بیافتیم اما دایی‌ام خیلی اصرار داشت که گردنه زالیان خیلی خطرناکه و حتما صبح راه بیافتیم.
و ما فردا صبحش راه افتادیم. و وقتی رسیدیم، مامان خوشحال بود... به قدری که مدت‌ها بود اونطور شاداب ندیده بودمش.
و بهش همون یک چیز رو گفتم که مصطفی بهم گفته بود و گفتنش اینجا زوده.
این‌بار مامان هم مثل خودم شگفت‌زده و خوشحال‌تر از هر وقتی شد...

الحمدلله به خاطر وجود مصطفی که غم رو از جان ما دور کرد.‌.


شب یلدا خونه خاله بزرگم جمع شده بودیم.
آقاجان و مامان‌زهرا و خاله بزرگم و همسرش و تمام بچه‌ها و نوه‌ها به غیر از دختر‌خاله‌ام که تازه رفته خارج و خاله کوچیکه و همسر و فرزندان و من و مصطفی و بچه‌ها و مامان.
یعنی مامان اصل بود. به خاطر مامان، ما دعوت بودیم...
مامان. مامان. مامان. مامان. مامان‌. مامان...
وسط مهمونی مهدی بهم زنگ زد و گفت بابا بهش گفته که یکی دو هفته دیگه میاد ایران.
وقتی برگشتیم خونه آقاجان، به مامان چشم روشنی دادم. و مامان خندید.


فکر کردن به دوری، از خودِ دوری سخت‌تره. ما باید کاری کنیم که فکر کنیم مامان و بابا قم هستند مثلا، ما هم تهرانیم. همین. خیلی دور نیست. هزاران کیلومتر دور نیست...

فال حافظ امشب رو نیت کردم عدد ۲۹، به نیت سنم. کمتر از یک ماه دیگه ۲۹ ساله میشم... از حافظ خواستم یک ارزیابی از حال و روزم بهم بده.
حافظ هم میدونه که چقدر سودایی‌ام، برام نوشت:
ما را ز خیال تو چه پروای شراب است
خم گو سر خود گیر که خمخانه خراب است


می‌خوام از لیله الرغائب بنویسم از الان... از رویا، از خیال تا رغبت دل‌. از قد و قواره آدم‌ها تا وصل شدن به بی‌نهایت... 
دوست دارم از ملاک‌های بچه‌گانه ازدواج، ناظر به پارادایم فعلی جهان امروز و جامعه فعلی هم بنویسم. اگه اینا دوتا یادداشت بشن خیلی خوب میشه....
۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۲ ۰۱ دی ۰۲ ، ۰۳:۰۷
صالحه

در مطلب قبل نوشتم. از رفتن به دانشکده، از نشستن سر کلاس درس استادِ جان، با اشتیاق وصف‌ناپذیر‌.
مگر می‌شود درس استاد در مورد قرآن باشد و من دوباره به مطالب آن کلاس فکر نکنم.
امروز دوباره یاد پرسش و پاسخ بعد از کلاس آن روز افتادم و تمام مکالمات بعد از کلاس. یک چیزهایی این‌جا می‌نویسم که فراموشم نشود و شاید به درد شما هم بخورد. ضمنا بعضی از گزاره‌ها استنتاج خودم هست نه عین گزاره‌های استاد:
قرآن را چطور باید خواند؟ یک طوری که انگار همین الان جبرئیل بر تو نازل کرده. این به چه معناست؟ یعنی قرآن به دردِ همین لحظه‌ی تو، همین دردهای تو، همین مشکلات امروز تو و جامعه‌ات می‌خورد. یعنی هیچ آیه‌ای نیست که دیگر به درد ما نخورد؟ نه! فقط مفسر نداریم که آیات را متناسب با شرایط امروزمان تفسیر کند. وگرنه "برده" هم در دنیای امروز مصداق خودش را دارد. این یعنی چی؟ یعنی اگر خواستی قرآن را حفظ کنی، هیچ آیه‌ای در ذهن تو نباید پررنگ‌تر از آیه‌ای دیگر نقش ببندند. ای بسا! نمی‌توانی بگویی این آیه بیشتر برای روزگار من است و آیه‌ای دیگر برای روزگارهای گذشته...


پیرو این مساله که استاد چندبار گفتند از ما ناراحت بودی، گفتم آخرین پیامک‌هایم به استاد را بخوانم. نشستم تمام پیامک‌های رد و بدل شده بین خودم و استاد، از اولین تا آخرین را خواندم. دیدم همگی پر از احترام بودند.‌ فقط بعضی‌ها به دلیلی، لطافتی داشتند. فکر کردم به این که من هربار چقدر هیجان‌زده می‌شوم از دیدن پیام‌های استاد...
وقتی توی لابی نشسته بودیم، استاد گفتند: وقتی پیام می‌فرستم برات در ایتا، چرا هیچ واکنشی نشون نمیدی؟
گفتم: آخه استاد من یه استاد نظم و برنامه‌ریزی داشتم که همیشه می‌گفت وقت دیگران رو با این پیام‌ها نگیرید، اینا همش محاسبه میشه.
استاد گفتند: باشه! یه علائم حیاتی‌ای، چیزی، نشون بده...
گفتم: آخه استاد خجالت هم می‌کشم :) ولی میدونم، معلوم نیست ولی من هم خجالتی‌ام هم برونگرا هم هیجانی :)
نگاه استاد، نگاهِ عاقل‌ اندر سفیه بود اون لحظه. :)
امروز به این فکر کردم که من هر بار که از استاد پیامی دریافت می‌کردم چقدر هیجان‌زده میشدم در حالی که همه پیام‌ها خیلی محترمانه و ضابطه‌مند بودند.
ولی ساده نه.


صحبت‌های استاد هیچ‌وقت ساده نبودند.
مثل همون جمله که گفتند: "از چیزی که فکر می‌کنی خیلی بهتری."
این جمله ذهنم رو درگیر کرده. دقیقا از چه نظر بهترم؟
و شاید مهم باشه که آدم بدونه که از چه نظر بهتره... چون ممکنه فکر کنه که در چیزی بی‌استعداده و رهاش کنه... و برای من این اتفاق بارها افتاده... وقتی دست به هر هنری می‌زدم و عالی بودم. وقتی حفظ قرآن رو رها کردم. وقتی کلاس زبانم رو رها کردم...
ولی این‌بار از برکت وجود استادِجان اینطور نشد. من کارم رو رها نکردم. پایان‌نامه رو رها نکردم...
اوایل استاد بهم تذکر می‌دادند که این کارها رو هرکسی در فضای دانشگاه برای دانشجو‌ انجام نمیده. و من اون زمان نمی‌دونستم که چقدر استادها به دانشجوها بی‌توجه هستند...
اما حالا می‌دونم... دیشب که داشتم کتاب "استاد" در مورد شهید شهریاری رو می‌خوندم، با خودم گفتم وای! من می‌تونم یک عالمه از این چیزها در مورد استادِ جان بگم. روایت‌هایی از ایشون و ارتباطاتشون با بقیه که فعلا حتی اینجا هم نمی‌تونم بگم. و بعضی از چیزهایی که خودم مستقیما تجربه کردم، حتی نمونه‌اش رو هم در کتاب "استاد" ندیدم.
حالا امروز یک نفر از عزیزانم پایان‌نامه‌اش رو برای بازبینی و دادن نظر ارسال کرده بود. جمله‌بندی‌ها خیلی ضعیف بود... خیلی. ضمنا محتوا هم خیلی جای کار داشت.
یادم افتاد یک‌بار دیگه هم یک عزیز دیگری پایان‌نامه‌اش رو برام فرستاده بود و به نظرم جمله‌بندی‌ها خیلی ضعیف بود و ...
یاد حرف استادِ جان افتادم: "از چیزی که فکر می‌کنی خیلی بهتری." شاید یعنی توی حتی کارت هم خیلی بهتر از چیزی که فکر می‌کردی هستی.
شاید چون مدام کار خودم رو با پایان‌نامه خانم سین مقایسه می‌کردم، حواسم نبود که کار من هم خیلی عالیه. چون کار خانم سین معرکه بوده و هست.
ولی همون روز استاد به دانشجوهای دکتری‌اش پایان‌نامه‌های من و خانم سین رو معرفی کرد و در مورد کار من گفتند که در حد رساله دکتری بوده.
و یادش به خیر، بعد از اعلام نمره دفاع پایان‌نامه؛ با لبخند رو به من و مصطفی‌ گفتند: "خانم فلانی دیگه مجتهده هم شده." و شاید ندونید این یعنی چی. روز دفاع، یکی از اساتید داور با ناراحتی و حتی یه جورایی عصبانیت ابراز می‌کرد که من به عنوان دانشجوی ارشد پام رو از گلیمم فراتر گذاشتم و در حد و اندازه دکتری نوشتم. استادی مثل استادِجان که بارها و بارها گفته باشه که آرزوم اینه که شما استاد دانشگاه تهران و هیئت علمی بشین؛ یعنی نهایت سخاوت و خوش‌قلبی.
حتی استاد در تماس تلفنی اخیر گفتند که کار متعلق به خودته و من از حق خودم گذشتم. مقاله مستخرج رو به نام خودت بنویس. اسم من رو نیار.
و من باید در نهایت بی‌انصافی باشم که این کار رو کنم. مگر این که واقعا استاد دوست نداشته باشند نویسنده مسئول باشند که اونوقت ننگ بر من باد با این شاگردی کردنم.
به این فکر می‌کنم که خودم اگر یه روز در موقعیتی باشم شبیه به این، حاضرم به دانشجو بگم از حق خودم گذشتم!؟ واقعا آدم باید خیلی حلال‌خور باشه تا این رفتار رو بکنه.


حالا این روزها به فکر نوشتن یک مقاله‌ام و مشغول نوت برداری. تصمیمم عوض شده. می‌خوام اول یک مقاله مستقل بنویسم و بعدش مقاله‌های مستخرج رو بنویسم. عنوان مقاله یه چیزایی توی این مایه‌هاست: مقایسه تنازع به مثابه خصیصه اجتماعی تمدن غرب با تعاون به مثابه خصیصه اجتماعی تمدن اسلامی با تاکید بر مساله مهدویت.
جرقه عنوان با خوندن یکی از مطالب آقای ن..ا برام زده شد. چون ادبیاتی که ایشون تولید کردند خیلی عالی بود. تنازع vs تعاون. من هیچ‌وقت اینطوری فهمش نکرده بودم. همین‌جا ازشون تشکر می‌کنم. ان شاءالله قلم‌شون همیشه پر برکت باشه و برکات آسمون و زمین در زندگی‌شون نازل و جاری باشه.
اما بررسی تنازع در اندیشه سیاسی و اجتماعی غرب رو می‌خوام با بررسی آراء هابز و لاک و ماکیاولی (که بیس و مبنای این مباحث رو سر کلاس استادِ جان یاد گرفتم) و (شاید چون خیلی سخته، الهیات اجتماعی مسیحیت) انجام بدم.
تعاون رو هم بر اساس قرآن‌ بحث می‌کنم که احتمالا خیلی فراتر از آیه ۲ سوره مائده میشه.
بحث از ماهیت و چیستی قدرت و نسبت بین حاکم و رعیت و گزاره‌هایی موید در زمینه وضع طبیعی... اینا رو باید مهندسی معکوسش رو در فضای اسلامی بحث کرد. ای بسا در حد یک رساله دکتری بشه امتدادش داد. مخصوصا در لایه ساختاری و کارکردی.
این مقاله باید اثبات کنه که تعاون به عنوان خصیصه اجتماعی تمدن اسلامی، در دنیای پساظهور به فعلیت کامل می‌رسه ( به دلیل اینکه ساختارها با اراده فردی افراد، همگرا میشن). اما همین حالا هم باید اندیشه مهدویت در جامعه رو با این نگرش بحث کنیم و ذهنیت افراد رو پرورش بدیم تا افراد جامعه با پیدا کردن افق و یک تصویر کلی، در تلاش باشند که به اون سمت حرکت کنند.

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۴ آذر ۰۲ ، ۰۱:۲۴
صالحه
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ آذر ۰۲ ، ۰۰:۵۳
صالحه

در مورد ازدواج قرار بود بنویسم... بذارید اعتراف کنم که این بیانی که دارم، خیلی تازه است. داغ داغ از تنور دراومده بیرون. برای همین ببخشید که دیر نوشتم. شاید لازم بود که خودم هم دوباره مرور کنم ببینم یک زندگی مشترک قراره چی باشه... چون اگه بدونیم که زندگی مشترک قراره چی باشه، اون‌وقت می‌دونیم که باید چطور انتخاب کنیم. چطور ازدواج کنیم.

در واقع ما اول باید ذهنیت‌ خودمون رو اصلاح کنیم. نسبت به چی؟ نسبت به همسر، زندگی مشترک و مسائلی که خیلی جدّی در اون تعیین‌کننده است.

این روزها می‌بینم بعضی از آدم‌هایی که افکار مادی‌گرایانه غربی، تمام وجودشون رو تسخیر کردند، میگن ایمان و تقوا اصلا برای زندگی مشترک کافی نیست! پول و مادیات و خونه و ماشین خیلی مهمه و بدون اون‌ها زندگی روی هواست.

خب مگه ما گفتیم مهم نیست؟ مهمه ولی یادتون باشه، ممکنه این حرفا به این خاطر باشه که اون آدم، زجر داشتن یک شوهر بی‌ایمان و هرز و بی‌اخلاق رو نچشیده. داغی که از داشتن یک همسر بداخلاق روی دلِ انسان می‌شینه، قابل مقایسه با هیچ رنجِ مادّی‌ای نیست. یا شاید اون آدم، مشکلات اقتصادی رو با منطقه‌ای گرونِ شهر مدنظر داره. پس از من به شما نصیحت، اون آدمی که باایمان و خوش‌اخلاق و باتقواست رو از در خونه‌تون نرونید. چرا؟ چون به دست آوردن پول و خونه و ماشین، پول حلال می‌خواد که اون آدم باتقوا با توکل به خدا و عشقی که بعد از شروع زندگی مشترک از پشت هلش می‌ده، اونا رو به دست میاره.

ضمن این‌که دقت کنید! من نمیگم اصول دین طرف رو بپرسید و جواب مثبت بدید. من میگم بپرسید که در مورد این جهان و خدا و بنده‌هاش چطور فکر می‌کنه. جهان‌بینی‌اش چیه. دنبال رضایت خداست یا بنده‌های خدا. اگر در یک دوراهی گیر کنه که یک طرفش امر خدا باشه و یک طرفش امور مادّی و قدرت و ثروت و مقام و ... کدوم رو انتخاب می‌کنه؟ امانت‌دار خوبی هست؟ صادق هست؟ ایمان یعنی این چیزا.

یادتون باشه در این دنیایی که همه آدم‌ها اولویت‌شون به دست آوردن پول هست، کم هستند آدم‌هایی که به فکر اصلاح چیزهایی باشند که دیدنی نیستند. آدم‌ها کمتر به چیزهای ندیدنی، به چیزهای غیبی ایمان دارند چون سخته. باید اهل فکر باشی. اهل تعقل باشی. اثرگذارترین چیزها توی این عالم ندیدنی هستند. مثلا ما حتی اخلاق و روحیات خودمون رو هم نمی‌بینیم! ولی اگر اون‌ها رو درست کنیم، راه رسیدن به مادیات هموار میشه. این که خودمون به این قضیه باور پیدا کنیم، سخته ولی اگر باور پیدا کردیم و این باور رو تقویت کردیم، اونوقت وقتی برامون خواستگار اومد یا رفتیم خواستگاری، می‌تونیم بفهمیم که طرف مقابل چقدر به درد ما می‌خوره...

روزی که همسر من اومد خواستگاریم، هیچی پول نداشت. نه شغل خاص و پولسازی داشت. نه تحصیلات پولسازی داشت. نه خانواده پولداری داشت. پر بودیم از تفاوت‌های فرهنگی قومیتی. تفاوت اقتصادی زیادی که بین خانواده‌های ما بود... اما من محاسبه که می‌کردم می‌دیدم ما 70 درصد با هم همخوانی داریم! چطور ممکنه مگر این‌که شما شباهت‌ها رو در چیزی غیر از مسائل ظاهری و مادی جستجو کنیم.

ولی خب. اگر شما از اون آدم‌هایی هستید که براتون چه ماشینی سوار میشید مهم‌تر از اینه که توی اون ماشین دلتون خوش و هواش آفتابی باشه یا این‌که آسمون دلتون همش ابری باشه، پس منتظر بمونید تا به پولدارترین خواستگارتون جواب مثبت بدید. با این حال هیچ تضمینی نیست که خواستگار بعدی از خواستگار قبلی پولدارتر باشه. حالا فرض کنید هرچقدر خواستگارتون پولدارتر میشه، اخلاقش بدتر میشه. طاقت دارید؟ بسم الله.

من خودم طاقت نداشتم. من برام مهم بود که همسرم جلوی فکرم رو نگیره، جلوی عقلم رو نگیره، جلوی نیرویی که خداوند به من داده که باهاش برای اصلاح جامعه قدم بردارم. برام مهم بود که همسرم عاشقم باشه و به زبون بیاره و اینطوری هم نباشه که بد دهن باشه ولی بگه عاشقتم. اینطوری نباشه که خسیس باشه و بگه عاشقتم.

چون به نظرم، عشق توی جریان زندگی هست که ثابت میشه وجود داره یا نه...

عشق، در همین روال روزمره زندگی هست که بارور میشه...

و خیلی مهمه که عشق، کی و چطوری و با چه آدمی و در چه سنی به وجود میاد.

برای همین باید فرق گذاشت بین دو تا پسر، یکی که زود ازدواج میکنه و هیچی نداره و مرد دیگری که بعد از چهل سالگی سمت ازدواج میره.

 اون جوانی که در اوج جوانی، وقتی هنوز دچار گناه نشده، میاد خواستگاری، هیچی هم نداره اما ایمان داره که خداوند از فضل و رحمتش بی‌نیازش می‌کنه.... اون جوان، ده سال بعد قدرِ تو رو می‌دونه که تو سختی و نداری بهش بله گفتی و ده سال باهاش همراه بودی تا خونه‌تون رو ساختید، ماشین‌تون رو خریدید. و تازه شیرینی این ماجرا انقدر زیاده... وقتی فکر می‌کنید که شما دوتایی! این کار رو کردید. کنارِ هم. مثل یک روح در دو بدن.

اما اون مردی که بعد از چهل سالگی میاد، بیست سال اوج جوانی‌اش رو تنها گذرونده. شخصیتش شکل گرفته. اگر با گناه مبارزه کرده، بی‌یار و یاور بوده. اگر مال و اموالی داشته باشه، حالا از تو توقع همه چی تموم بودن رو داره. چون توی جوانی صبر کرده تا پول جمع کنه، اگر اخلاقش بد باشه، از تو توقع داره که صبر کنی چون به خیال خودش همه چیز برات فراهم کرده.

اما چرا زود ازدواج کردن؟ من میگم تا مزه عشق رو بچشی. میگی چطور ممکنه؟ اونم توی خواستگاری سنتی که دختر و پسر بهم علاقمند نمیشن. من میگم یه چیزایی بین یک زن و شوهر هست که جنسش اصلا شبیه هیچ چیز عقلی یا مادّی ای نیست. یعنی من نمی‌تونم با توانایی‌های علمی خودم، همسرم یا هیچ‌کس دیگری رو عاشق خودم کنم. از اون طرف هم هیچ انسانی نیست که بتونه با مال و اموالش کسی رو عاشق خودش کنه... پس چطور باید عاشقی رو تجربه کرد؟ چطور عشق به وجود میاد؟ بخشی از جواب رو در همون بخش قبل دادم. این حلوای تن‌تنانی هست که تا نخوری ندانی.

زندگی مشترک، بعد از جواب مثبت دادن دختر، مثل مراقبت از یک جوانه خیلی کوچک و شکننده است. دختر و پسر در دوران عقد، کار خیلی سختی میکنند چون باید از یک جوانه مراقبت کنند. اما بعد از ازدواج، صاحب باغچه خودشون میشن و هر سالی که به عمر درخت زندگی‌شون اضافه میشه، نهال زندگی‌شون تنومندتر میشه. ولی اون‌ها در یک بازه زمانی مشخص، باغبان این درخت در این دنیا هستند. عمری که خداوند به اون‌ها داده و تابع قضا و قدر هست. پس این که آیا شاهد چند نسل ثمره این درخت هستند، به عمر اون‌ها بستگی داره و این که درخت‌شون مخصوصا در نسل اول، چند ثمره بده، خیلی خیلی به تلاش خودشون بستگی داره. اگر زمان مراقبت از درخت رو از دست بدن، ثمراتشون کم میشه یا از بین میره. زندگی مشترک نیاز به مراقبت دائمی داره...

این که باغچه شما در بالاشهر هست یا در پایین شهر، تفاوتی در کیفیت ثمراتتون ایجاد نمی‌کنه چون کیفیت ثمره تابع تفاوت‌های فرهنگی باغچه شماست :) این‌که چطور فکر می‌کنید و به چه امور نادیدنی آگاهی دارید و اون‌ها رو رعایت می‌کنید. این که فرغون باغچه شما، بنز هست یا پراید هم تفاوتی در کیفیت ثمرات ایجاد نمی‌کنه. مادامی که خودِ شما عزا نگیرید که فرغونم اینجوریه یا اون‌جوریه چون حتی با دست یا بیلچه هم میشه کارهای باغچه رو انجام داد، فقط آسایشش کمتره.

از نظر منی که قبل از سی سالگی، عمر ازدواجش شده 12 سال، ده سالِ اول زندگی خیلی سخته. مخصوصا اگر همسرتون هم اختلاف سنی زیادی با شما نداشته باشه. بعضی از روانشناس‌ها میگن که بیست تا سی سالگی سن تجربه کردن کارهای مختلف هست. ده سالی که اگر توش به هیچ جا نرسیدی و هیچ شغل ثابتی هم نداشتی، نترس. حالا اگر در این سنی که انسان ظرفیت این رو داره که دمدمی مزاجانه، مزه معاشرت با نامحرم و دختر و پسرهای مختلف رو بچشه، تو خودت رو متعهد کنی به یک نفر، بعد از ده سال، می‌بینی چنان بهش وابسته شدی که چند ساعت ازش دور میشی، دلت براش تنگ میشه. این یعنی عشقی که ده ساله شده و یک درخت استوار و زیبا شده. حالا اگر درختت چند تا ثمره داشته چقدر بهش افتخار می‌کنی...

۴۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۰۲ ، ۱۵:۴۷
صالحه

۱. امشب به نسیم جان زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم. خیلی زشت بود که تو روزهای اسباب‌کشی‌اش اصلا بهش زنگ نزده بودم. یه ذره در مورد پروژه مشترک باهاش حرف زدم. کار رو متوقف کرده به خاطر پایان‌نامه و فشارهای مختلف. وضعیت نسیم خیلی خیلی سخته. مشکل جسمی که داره هیچ، از خانواده‌اش که دوره هیچ، بعد از جابه‌جایی خونه‌شون، از شوهرش هم دور شده. حالا دیگه تمام بارِ بچه‌ها روی دوش خودشه.
بهش گفتم پنج‌شنبه‌ها میام خونه‌تون، تو برو کتابخونه...
گفت نمی‌خواد، همین که بیای پیش هم باشیم و یک ساعت با هم درس بخونیم، کافیه...
گفتم نه، باید بری یه جا با تمرکز بشینی کار کنی تا زودتر تموم بشه.
بعدش هم نظرم عوض شد. بهش گفتم یک‌شنبه و سه‌شنبه میام اونجا. ساعت ۸ اینا تا ۱۲ الی ۱ بعد از ظهر.
می‌گفت آخه من خجالت می‌کشم...
نگفتم که من همیشه خودم رو مدیونش می‌دونم. سال آخر دوران سطح دو در جامعه‌الزهرا که غیرحضوری می‌خوندم، مامانم قم نبود. فاطمه‌زهرا سه سالش بود و باردار بودم. این نسیم بود که همیشه با روی گشاده از فاطمه‌زهرا پذیرایی می‌کرد تا من تو خونه‌ درس بخونم. فاطمه‌زهرا و زهرا با هم بازی می‌کردند و نسیم بود که مدیریت بچه‌ها رو برعهده گرفته بود. من اونقدر خیالم راحت بود که هیچ دغدغه‌ای نداشتم...
میشه برام دعا کنید ‌که بتونم طبق برنامه کمکش کنم؟ دو روز تو هفته باید مراقب ۴ تا بچه زیر ۴ سال به مدت ۴ ساعت باشم :)


۲. در مورد کلاس زبان دیگه چیزی ننوشتم. پنج‌شنبه گذشته آزمون کتبی حضوری بود که ۶۰ امتیاز از ۱۰۰ امتیاز رو به خودش اختصاص میداد. از ۴۰ نمره در طول ترم و کلاسی‌ها، ۳۷ گرفته بودم. فقط سه‌ چهار نفر نمره‌شون بیشتر از من بود. حال اینکه من با چه مکافاتی در کلاس‌ها حاضر می‌شدم. چند بار در ماشین... از خانه تا مجموعه سرچشمه و در شلوغی‌های اونجا، از پردیس چارسو تا خانه، امتحان رایتینگ کلاسی در شرایطی که همسر قرار بود برسه خونه اما نرسیده بود و بچه‌ها مشغول سر و صدا کردن بودند و مدام تمرکزم رو به هم می‌زدند.
به رغم اینکه کلاس خوبی بود و فهمیدم چه نکاتی رو باید حین مطالعه زبان مورد توجه قرار بدم اما نمی‌دونستم که کلاس‌ها فقط برای دانشجوی دکتری هست. نمره‌اش برام کان لم یکن بود :)
آزمون پنج‌شنبه هم مقارن با مهمانی ولیمه کربلای مادرشوهر و پدرشوهرم شد. دیگه نمی‌شد برم...
در عوض یک کلاس فری دیسکاشن ۸ جلسه‌ای ثبت نام کردم، با موضوعات جذاب و جدید و یک معلم فوق العاده. به یک سوم قیمت کلاس قبلی...
و خودم می‌فهمم که زبانم بهتر شده. رادیو برون‌مرزی انگلیسی هم رزق من هست وقتی سوار ماشینم میشم...


۳. این ماشین، من رو به زنِ دیگری تبدیل کرده...
اینکه همیشه سوییچش خونه‌ است؛ بهم این امکان رو میده که اراده‌ام رو با آزادی بیشتری به کار بندازم.
هفته قبل، مصطفی بهم گفت شلوارم رو بشور و کمی وایتکس بزن تا لکه‌هاش بره. من هم همین‌کار رو کردم اما شلوار به فنا رفت. سریع به بچه‌ها لباس پوشوندم و شلوار رو برداشتم و رفتیم خشک‌شویی تا شلوار رو بدم رنگ کنند. احساس کردم چقدر مستقلم! چقدر قوی‌ام! چه زنِ خوبی‌ام! :) (البته که اینا فقط احساس هست.)
می‌خواستم بچه‌ها رو ببرم حرم اما بارون شدید شد. با این حال، سه تا برگه A3 سلام به چهارده معصوم داشتیم که سر راه بردم لمینت کنند.
دو سه روز پیش هم، قبل رفتن به خونه مامان؛ ساعت مچی‌هام که نیاز به‌ تعمیر داشتند؛ بردم دادم برای تعمیر. بعدش هم رفتیم کتابخونه. با زینب و لیلا... کتابی که دستم بود رو تمدید کردم و دو تای دیگه هم امانت گرفتم.
کتابخونه رو خیلی دوست دارم. خانم‌های کتاب‌دارِ اونجا، منو میشناسن. مخصوصا که یک بار به خاطر پایان‌نامه تا دیروقت در بخش مرجع مشغول به نوشتن بودم. همیشه سراغ بچه‌ها رد می‌گیرند. سفارش می‌کنند ببوسمشون. یا این سری، خانم کتاب‌دار بهم گفت دختر بزرگه‌ات کجاست؟ گفتم مدرسه است. آخه فاطمه‌زهرا و زینب هم عضو کتابخونه اند :)


۴‌. حس غریبی دارم. حسِ اینکه ماموریت‌های قبلی رو دارم کم‌کم به سرانجام می‌رسونم. این روزها دلم می‌خواد دوباره بچه‌دار بشیم اما به زبون نمیارم. همین یک ماه ورزش پیلاتسی که رفتم، من رو به زنِ دیگری تبدیل کرده. انقدر حالم خوبه که کمتر چیزی می‌تونه خسته‌ام کنه. دوست دارم این نشاط بمونه برام. شاید بد نباشه با مربی‌ام مشورت کنم. یه طوری باشه که در بارداری هم بتونم به ورزش ادامه بدم. 

این روزها، باشگاه رفتن من هم برای خودش یک چیزیه! شلوار سه خط آدیداس می‌پوشم با دستمال‌سرِ کوفیه فلسطینی! خودمم باورم نمیشه انقدر باورهای ایدئولوژیکم رو قاطی ورزش می‌کنم. ولی خیلی حس خوبیه. همونقدر که ناخن‌های کاشته شده خانم‌ها با ما حرف می‌زنند، من هم باید بتونم با نمادی از اشیاء پیرامونم، از مسلکم و مرامم حرف بزنم. همین کار ساده، یکی از هیجان‌انگیزترین کارهای هفتگی منه انگار‌

با این حال، نمی‌دونم، دست خودم نیست انگار. همه‌ی چیزهای روتین من رو دچار ملال می‌کنه. شاید بهتر باشه یک بولت ژورنال برای خودم طراحی کنم که حجم کارهایی که انجام میدم رو ملموس حس کنم. هر روزم که می‌گذره، مشخصه که کلی کار دارم انجام میدم اما احساس پویایی ندارم. شاید این کار شیطانه...

۴ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۸ آذر ۰۲ ، ۰۰:۴۸
صالحه

مصطفی: همه همینطوری دارن شهید مهید میشن صالحه، بعد اونوقت ما اینجا نشستیم داریم حال می‌کنیم. :)
من؛ باران.

۰ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۰۲ ، ۰۱:۱۰
صالحه

جدیدا یه چیزایی رو می خوام برای خودم نصب العین کنم. 

یکی از اون چیزا اینه که دیگه به این فکر نکنم که این آدم چرا من رو آزار میده یا اون آدم چرا اینقدر مهربونه و دیگری نیست و ...

آدم انرژی اش رو باید برای چیزای مهم تری بذاره اما...

اما این به این معنا نیست که من مُجازم به صرف این که فلانی حالم رو بد می کنه، ارتباطم رو باهاش کم کنم یا من مجازم چون فلانی حالم رو خوب می کنه، مدام آویزونش باشم.

درک جدید من از معاشرت با آدم ها اینه که...

بعضی آدم ها، تلخ هستند.

بعضی آدم ها، شیرین.

بعضی آدم ها، ترش.

بعضی گس.

ممکنه بگید طعم های دیگری هم هستند اما از همه مهم تر همین تلخ و شیرین بودن آدم هاست که بتونیم تشخیصش بدیم.

یک انسان هم همیشه تلخ نیست، همیشه شیرین هم نیست. و تازه این طعم فقط برای ماست. آدم های مختلف درک متفاوتی از هم دیگه دارند.

معاشرت با آدمی که همیشه برامون لذت بخش بوده، ممکنه یک بار تلخ باشه و یا برعکس...

حالا این طور فکر کردن چه فایده ای داره؟


من تو خیلی از چیزها حساس نیستم. به خیلی از چیزهایی که دغدغه خانم های جامعه هست، حتی فکر هم نمی کنم.
اخیرا در یکی از مهمونی های مامانم، یکی از مهمان ها به دیگری گفت: چیکار کنم سینکم برق بزنه؟ هر چقدر می سابم، بازم شیر آب رو که باز می کنم، با آب، لک می افته روش. فردا یا پس فرداش هم تو یک مهمونی دیگه، دو نفر دیگه دقیقا مشابه همین مشکل رو داشتند و ...
من اصلا حساس نیستم سر این چیزها. تو فرزند پروری هم حساس نیستم. اصلا ذره ای عذاب وجدان ندارم.
اما به یک چیزی حساسم:
انرژی منفی گرفتن از حلقه نزدیکانم، درباره مسائلی که برام مهم هستند. این حلقه نزدیکان هم خیلی خاص هست.
ضمنا برعکس این قضیه صادق نیست. یعنی اینطور نیست که همیشه انرژی مثبت کرفتن از این حلقه نزدیکان، باعث بشه خوشحال تر و پر انرژی تر به کارم ادامه بدم.

من حساسیت خودم رو شناختم. حالا نوبت این هست که تلخی گاه گاه یا اغلب اوقاتِ بعضی از عزیزانم رو بپذیرم.
و نباید اجازه بدم که تغییری در تصمیم گیری هام ایجاد بشه...

یکی دیکه از تصمیم های مهمی که گرفتم: دیگه خرید اینترنتی نمی کنم.
متاسفانه اخیرا در یک تصمیم ناگهانی، از کانالی که تازه عضوش شده بودم، یک خریدی کردم. وقتی بسته ام اومد، زمین تا آسمون با کاری که توی کانال بود، متفاوت بود. به فروشنده پیام دادم که این کار، مشکلش اینه و می خوام پسش بدم. قبول نمی کرد. بعد از پیام های بلند بالایی که دادم، توضیحاتی که دادم، ابتکاراتی که به خرج دادم، فهمیدم این بشر، فقط ادمینه. آیدی تولیدی رو ازش گرفتم و پیام ها رو فوروارد کردم. دختره خیلی سریع اشتباهشون رو قبول کرد. اما گفت پس نمی گیریم. بفرست من برات اندازه اش کنم. بعد از کلی چک و چونه، گفت این رو پس بفرست، یه چیز دیگه از کانال بردار. گفتم نمیخوام. شما من رو نقره داغ کردید با این کیفیت کارتون. پولم رو پس بدید. بازم قبول نکرد. تا اینکه ویس فرستادم: عزیزم مگه نمیگید کلی آدم ازتون خرید کردن و راضی بودند، حالا یه نفر ناراضی بوده، ارزش نداره که شما کار رو پس نگیرید! بعد هم این که شکست نیست، یک تجربه برای شماست. شما که نباید بگید این طوری کن که هم من راضی باشم و هم ادمین راضی باشه و هم شما! شما فقط باید به رضایت مشتری تون فکر کنید که پیشرفت کنید. منِ مشتری به شما اعتماد کردم و به محض ثبت سفارش پول براتون واریز می کنم اما شما چی؟ چرا اینقدر اذیت می کنید؟ من که حتی لباس رو تنم نکردم! و تازه گفتم یکی از لباس ها رو برمیدارم که شما خیلی ضرر نکنید...
و قبول کرد. اما متاسفانه هزینه پست رو خودم دادم و این گونه نقره داغ شدم تا هرگز... هرگز.... هرگز خرید اینترنتی نکنم :)

کار پایان نامه رو فرستادم برای استادِ جان. دو روز بعد زنگ زدند و چند تا نکته کوچک گفتند و یکی دو خط مطلب هم گفتند اضافه کنم.
یکی از نکاتشون این بود که در صفحه "سپاس" اسم دخترات رو بنویس.
گرچه الان که دارم فکر می کنم، جملات قشنگی به ذهنم میاد که بنویسم و اسم اون ها رو هم بیارم... 
اما برام سوال شده که خیلی خودخواهانه به نظر میاد که اسم اونا رو ننوشتم؟ :|

دیشب داشتیم یوسف پیامبر رو می دیدیم. اون صحنه ای بود که یوسف وسط شلوغ پلوغی های بدرقه ایناروس و آپوپیس از زندان زاویرا، از ایناروس می خواد که از بیگناهی اش پیش پادشاه آمنحتب صحبت کنه و کمکش کنه... تکان دهنده بود.
چقدر چقدر چقدر زیاد شده که من، به یک بنده خدا نگاه استقلالی کردم و ازش کمک خواستم انگار که او می تونه کمکم کنه...
توبه من، تو کجایی؟ توبه من، تو کجایی؟ ای خدای عادل... برای من غفور رحیم ترین باش. 
۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۰۲ ، ۱۱:۳۷
صالحه

امشب داشتم سریال یوسف پیامبر رو می‌دیدم. شبکه آی‌فیلم پخش میکنه...
همون قسمتی هست که دیگه زلیخا، با اون جاه و مقام و ثروت و زیبایی و قدرت و خوی اشرافی، بدجوری عاشق یوسف شده. همه‌اش یه دستش آینه است و با شنیدن اسم یوسف تپش قلب می‌گیره‌...
یوسف هم در اوج زیبایی جوانی. او گرچه پیامبر هست اما به اقتضای سن، در اوج نیاز تمایلات طبیعی انسانی است. در دورانی که فرشته وحی هم کمتر برش نازل میشه و خیلی هم تنهاست. دیگه مشکلاتش شبیه انسان‌های معمولی شده و حتی خیلی سخت‌تر. برای همین شدیدا سعی می‌کنه با ترک کردن مکان و کنترل نگاه و مناجات و راز و نیاز با پروردگارش، از گناه دوری کنه...
آخ آخ آخ...
انگار که آدم از خداوند متعال انتظار همچین قصه‌ای رو نداره...
اما من دوباره که دارم فیلم این قصه رو می‌بینم، به جد فکر می‌کنم از تمام فیلم‌های بَد بَدی که تا حالا دیدم، سطح منازعه و درگیری بالاتری داره :)


یه چیزایی از زندگی این روزهام:
همسر چه روزهایی سر کار میره؟ شنبه، یک شنبه، دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه و جمعه.
حالا اگر بخواهیم بریم بیرون یا گردش چی؟ باید مرخصی بگیره.
چه روزهایی رو مرخصی می‌گیره؟ پنج‌شنبه یا جمعه :)


اصلاحات پایان‌نامه‌ام رو کی تموم کردم؟ ۲۲ آبان. یه روز صبح که به خاطر کار مصطفی جان نتونستم برم باشگاه. از ساعت ۸ تا ۱۱ نشستم پاش و تموم شد!
شماره گذاری صفحات کی تموم شد؟ همین امروز رضا داداشم برام انجام داد.
و چه کارهایی باقی مونده؟ اصلاح فهرست و چکیده و فرستادن کار برای استاد. درست کردن صفحات پایانی که عنوان و چکیده به لاتین هست و تحویل دادن به دانشکده. همین! و نمیدونم چرا برای اینا اینقدر دست دست می‌کنم!


موسیقی اهورایی ما، این روزها:
بعد از دورانی که من و دخترا "ای ایران" محمد نوری رو گوش می‌کردیم حالا "ایرانِ من" همایون شجریان رو خانوادگی گوش میدیم.


روند فوق العاده‌ای که چهل روز اخیر طی کردم:
همراه کردن فعالیت فیزیکال با فعالیت منتال و عادت‌سازی برای اون‌ها.
حداقل سه الی شش روز تو هفته، به مدت یک ساعت الی دو ساعت برای کاری وقت می‌گذارم که سال‌ها بود دلم می‌خواست در اون زمینه موفقیت کسب کنم. و حالا دلم می‌خواد تا قبل از تمام شدن سی‌سالگی‌ام یا نهایتا سی و یک سالگی به سرانجام برسه.
و حالا فعالیت فیزیکال من با این فعالیت منتال همراه شده! هورا!!!


کتابی که این روزها می‌خونم: عادت‌های خوب عادت‌های بد، وندی وود، انتشارات ترجمان.


مقاله‌هایی که می‌خوام بنویسم:
اول که مقاله مستخرج رو باید بنویسم.
بعدش یک مقاله با موضوع واکاوی نشانه‌های ایندیویجوالیسم یا خودمحوری در خلال کتاب‌های خودیاری امروزی و سخت کردن امر فرزندپروری و مادری.


نکته دقیقی که بهش باور دارم:
زنِ انقلاب اسلامی، همونقدر که با ایندیویجوالیسم هیچ صنمی نداره، با مادری به سانِ مضمحل شدن در خانواده خیلی عجیب زاویه داره. زن انقلاب اسلامی با این دو وَرِ افراط و تفریط آبش توی یک جوب نمیره.

۶ نظر موافقین ۹ مخالفین ۳ ۲۷ آبان ۰۲ ، ۰۱:۱۸
صالحه

که در دو سه ماه اخیر، چرا به مطالب رای منفی دادید.

می‌خونم با اشتیاق.


فقط یه نفر تا الان؟ 
به خیلی از مطالب تا ۴ رای منفی، و به یکی از مطالب ۷ رای منفی...
پس کجایید؟ :)
۱۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۰۲ ، ۲۲:۴۹
صالحه

زندگی ایده‌آل...
این روزها دارم به این فکر می‌کنم که زندگی‌ام چقدر رنگ و بوی ایده‌آل گرفته. یعنی من به وضعیت فعلی میگم ایده‌آل. مخصوصا ایده‌آل در لایه فردی. فعلا تمام تلاشم رو دارم می‌کنم که حفظش کنم. دارم تمام موانع رو نادیده می‌‌گیرم یا باهاشون دست و پنجه نرم می‌کنم.
مثلا لیلا بعد از یه دوره مریضی، یه مقدار کوالا شده و یه ساعت‌هایی مدام به من چسبیده. با این وجود به لطف ورزش، دیگه کمرم درد نمی‌گیره.
مانعی مثل این که لیلا، لالایی رو به قرآن ترجیح میده و گریه می‌کنه!
مانعی مثل حرف‌های همیشگی مامان. وقتی که براش سوال میشه من اصلا کار هم می‌کنم تو خونه!؟ یا این‌که برنامه‌ریزی شخصی من رو به پرسش می‌کشه تا نگرانی‌هاش در مورد نوه‌هاش رو بروز بده. خیلی وقتا فکر می‌کنه من اصلا به فکر اونا نیستم. یا فکر می‌کنه روزهای هفته من، بیشتر به امور شخصی خودم اختصاص داره. احتمالا مادر شوهرم هم همین فکرا رو می‌کنه و خیلی‌های دیگه. من نادیده می‌گیرم.
حالا زندگی ایده‌آلی که ازش حرف می‌زنم فعلا چیه؟
یعنی رفتارهایی که به خودم مربوط هست و کنش خودم محسوب میشن، در لایه فردی که امتداد خانوادگی دارند. مثل:
۱. سه روز تو هفته ورزش.
۲. تغذیه بر اساس هرم غذایی.
۳. مانوس بودن با قرآن و برنامه مرتب معنوی.
۴. انجام دادن کارهای تخصصی. حالا هرچی. برای من علمی و مطالعاتیه. برای یکی دیگه هنری می‌تونه باشه...
۵. روی روال بودن کارهای خونه: تمیزی آشپزخونه و گاز و یخچال، شستن لباس‌ها و اتوکاری، گردگیری و ...
۶. یه سری کارها هم هست که سالی یکی دوبار براشون وقت بذاری کافیه. مثل نظم عمیق کمد‌ها و کابینت‌ها و قفسه‌های کتاب و ... یا در مواردی نظم دادن به فضای مجازی.
یه شرایط ایده‌آل هم داریم البته که مربوط میشه به امور رفاهی زندگی. مثل خونه و ماشین خوب. وسایل منزل. سفر. تفریح هفتگی و ...
یه شرایط ایده‌آل هم به مربوط به فضای ارتباطاتمون با آدم‌هاست و یه مقدار دو طرفه است اما قطعا از کنش خودمون شروع میشه.
من فعلا فقط از وضعیت شماره ۱ و ۲ و ۳ رضایت نسبی رو دارم. مورد ۴ و ۵ و ۶ رو دارم هل میدم.
در راستای ایجاد شرایط ایده‌آل و روابط ایده‌آل، به جز ارتباط با همسر و مادر، برای بقیه هیچ تلاشی نمی‌کنم انگار و این خیلی بده و بدتر اینکه ارتباط از شرایط ۱۰ هیچ عقبه :(

یه اتفاق قشنگی که افتاد این هفته؛ رفتن به "نوپیا" بود. یک ساعت تو ترافیک مسیر جنوب به شمال روز جمعه، رانندگی کردم تا با دخترا رسیدیم به پردیس چارسو.
یه آقایی کنار ساختمان چهارسو، احتمالا خطاب به من، بلند گفت: پارکینگ پره.
من رسیدم کنار در پارکینگ و گفتم: مهمون نوپیا هستم :)
مسئول پارکینگ بلند گفت: مهمون نوپیا. در رو باز کن...
همسر اومد استقبال ما و اول رفتیم یه چیزی خوردیم. بعد مصطفی به من گفت برو یه چرخ بزن و بخش‌های مختلف رو ببین.
داشتم می‌چرخیدم که رضا رو دیدم. بعد از گپ زدن و ... بهم گفت بیا بریم طبقه ۷. اونجا دو تا سالن نمایش کوچیک بود. یکی‌شون پرزنت کسب و کارهای نوپا بود. دوتاشون رو گوش دادم و بعد دیگه رفتم پایین چون دیگه ترجیحم این بود که فقط به ایده خودم فکر کنم.
ایده‌ای که مدت‌هاست توی ذهنمه...
رفتم پایین... با موتوری که درونم روشن شده بود. ۴ تا کتاب خریدم. به این امید که زودتر در مسیر عملیاتی کردن ایده‌ام بیافتم.
همسر هم خوشحال شد. بهم گفت بریم کافه با هم دوتایی یه چیزی بخوریم. نشستیم و یه چیزی هم سفارش دادیم. دخترا از پله‌برقی‌ بالا و پایین می‌رفتند و از اون بالا هی داد می‌زدند: مامان! بابا! و دست تکون میدادند :))
رضا هم اومد پیشمون و مشغول صحبت شدیم.
همسر چاییش رو خورد و رفت. رضا هم داشت می‌رفت که به خودم گفتم همین جا باید یه قدم ایده‌ام رو جلو ببرم. و کی بهتر از رضا. ایده‌ام رو براش توضیح دادم و قرار شد بهش فکر کنه.
رضا یه سوالی ازم کرد که خیلی دقیق بود: مطمئنی که اپلیکیشن بهترین قالب برای کارِت هست؟
با این‌که گفتم آره اما همون شب فهمیدم که اشتباه فکر می‌کردم.
و همین که فهمیدم چه جایگزینی بهتره؛ انقدر خوشحالم کرده و انقدر بهم انرژی میده که می‌خوام زودتر کار پایان‌نامه رو تموم کنم تا برم سر وقت ایده جذاب خودم.
هرچند این روزها خیلی دلم برای دانشگاه تنگ شده. و خیلی زیادتر برای استادِ جان.
همون شب که خیلی دلم برای استاد لک زده بود، صبح دیدم استاد یک پیام برام فوروارد کرده...
و من انقدر خجالتی هستم که معمولا هیچ جوابی نمیدم. و میدونم همین که استاد برام پیام فوروارد می‌کنند یعنی "سلام"، یعنی "احوالتون چطوره خانم فلانی"، یعنی "من در دسترسم و کمکی اگر لازم داشتی..."
اما امروز صبح جواب دادم. سلام و صبح به خیر گفتم و گشتم و گشتم و دوتا استیکر خوب هم پیدا کردم و فرستادم.
اگر استادِ جان اینقدر با گرمی و مهربانی نمیگفت که خانم فلانی قراره اولین کتاب‌ها در فلان زمینه رو بنویسه، هیچ‌وقت پیگیر این ایده هم نمی‌شدم.
و شاید اصلا معلوم نیست اما من در فضای اجتماعی، خیلی خجالتی‌ام.
و استادِ جان، کاری کرد که خودم رو طور دیگری ببینم. برای همین تا ابد بهشون مدیونم...

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۳ ۲۱ آبان ۰۲ ، ۰۱:۳۸
صالحه

دیروز پریروز واقعا شکست عشقی خوردم. یکی از بلاگرهایی که قبلا در اینستاگرام دنبالش می‌کردم؛ در کانال ایتا اعتراف کرد: اون عکس‌های قبل و بعد آشپزخونه‌اش که هر روز دم ظهر استوری می‌کرد، زحمت‌های کمک‌کارش خانم س. بوده!
اونم چه جور کمک‌کاری! از اون مدل‌ها که از کار خونه تا درست کردن غذا و چای رو هم انجام میداده. یعنی از اون‌ مدل کمک‌کارها که از جهت تنوع و گستره خدمات، من فقط در رزیدانس سفیر مشابه‌ش رو دیدم. یعنی از اون مدل کمک‌کارها که فقط افرادی مثل اون خانم بلاگر با یک شغل خوب، با درآمدهای جانبی مختلف می‌تونه استخدام کنه...
و شاید او قبلا هم در پیجش گفته بود. اما من که ندیده بودم!
و تازه این بلاگر یکی از خداپیغمبری‌ترین پیج‌های بلاگری رو داشت و خودش نوشته که برای بلاگر بهتری بودن، باید از کیفیت مادری‌ات کمتر کنی تا پول بیشتری دربیاری و اعتراف می‌کرد یه جاهایی خودش هم اشتباه کرده...
***
من به این چرخه پول و حسرت و حال بد فکر می‌کنم.
فلان بلاگر؛ هر روز یک استوری میذاره، یک تبلیغ. میره کافه. با پولی که از درآمد استوری‌هاشه، قهوه و کیک شکلاتی سفارش میده. ازشون استوری میذاره. خیلی حال خوبی نداره. قرص‌هاش رو با همون قهوه می‌اندازه بالا. شبا مجبوره تبلیغ اون روز رو طبق برنامه استوری کنه. بعدش زنگ می‌زنه به تراپیستش. آخر هفته میره سفر. از طبیعت استوری میذاره. همه‌ی هم و غم خودش و خانواده اینه که حال این بشر خوب بشه. از سفر برمی‌گردند. دو روز بعد، روز از نو، روزی از نو. میره کافه. میره رستوران. گل می‌خره. لوازم تحریر می‌خره. دفتر برنامه‌ریزی پر می‌کنه. از همه‌شون استوری میذاره. کمک‌کار برای خونه می‌گیره، اما از این قسمت استوری نمی‌ذاره. دیگه حوصله خودش رو هم نداره، چه برسه به شوهر و بچه. دوباره وقت تراپی داره. این‌بار یه سفر می‌ره اما تنهایی. ولاگ میذاره از کافه و رستوران و چه و چه. برمی‌گرده و بعد از دو روز، روز از نو، روزی از نو.
این درحالی هست که در اکثر کارهای جدی زندگی‌اش درجا می‌زنه. هدفش فعلا پول هست چون بقاش با پول هست. هدف‌های بلند مدت قشنگی هم داره اما انگار نمی‌تونه این چرخه رو متوقف کنه.
***
زندگی مزخرفی دارن بلاگرها.
اما یکی مثل من، اون قهوه رو می‌بینه. حال هم نداره پاشه بره برای خودش درست کنه. بعد حتی اگر درست کنه، به نایسی و شیکی بلاگره نمیشه. بچه‌ها کلافه‌اش کردن. حسرت یه خلوت کوتاه بیرون از خونه رو داره. اون قرص زیرزبونی بلاگره رو نمی‌بینه. حال بد و داغون بلاگره رو نمی‌بینه. تبلیغ بلاگره رو می‌بینه و عضو اون پیج تبلیغه میشه. دغدغه‌اش میشه تهیه جی‌جی‌وی‌جی‌های به درد نخور که یهو می‌بینه بلاگره رفته سفر. دلش طبیعت می‌خواد اما شوهرش تا دیروقت سر کاره. آه می‌کشه. سر بچه‌اش داد می‌کشه. حالا بلاگره از سفر برگشته، عکس گل و مل گذاشته. دلش می‌خواد شوهرش براش یه شاخه گل بگیره. یادش نمیاد آخرین باری کی بود که... حالش بد میشه... بدخلقی می‌کنه... خونه نامرتبه... خسته‌ است از کار خونه... از آشپزی... از بچه‌داری... با خودش فکر می‌کنه خوش به حال این بلاگره، چقدر می‌تونه نفس بکشه، اونوقت من...
***
البته من از اون مدل‌ آدم‌ها نیستم بگم خوش به حال بلاگرها. ولی خب، منم نقطه‌ضعفی دارم که بلاگرها گاهی دست میذارن روش.
مهرماه، بعد از دفاع پایان‌نامه، با تلّی از کارهای تل‌انبار شده مواجه شدم که هنوز هم تمام نشدند. انگار خونه نیاز به خونه‌تکونی داره ولی مورچه‌ای می‌تونم کارهاش رو جلو ببرم چون اولویت‌هام فرق داره. می‌خوام پروژه با نسیم (احتمالا متوجه شدید که این فقط یک اسمِ رمزه) رو به یک جای خوبی برسونم. الان که ترم سوم زبان هستم، ترم چهار و پنج رو هم بگذرونم. کلاس ورزش رو هم ادامه بدم و میدونم نصف این‌کارها رو یک بلاگر نمی‌تونه پیش ببره با هم. هرگز. چون برکت از پول و عمرشون میره.
اما نقطه ضعف من، سفر و طبیعت هست. به خاطر بچه‌ها دستم یه ذره بسته‌است. ولی بازم هزاران بار خدا رو شکر. من یک زندگی کاملا نرمال دارم. هرگز تفریحات ویترینی و فراغت‌های ظاهری بلاگرها رو به زندگی شلوغ، پرکار و ساده‌ام ترجیح نمیدم.
خدا رو شکر می‌کنم که خداوند من رو از این مسیر دور نگه داشت تا نجیبانه و مومنانه زندگی کنم. تا در زمان خودش، من رو به چیزهایی که باید برسم، برسونه. الحمدلله.

۵ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۲ ۱۴ آبان ۰۲ ، ۲۱:۲۶
صالحه

خدایا شکرت به خاطر این فرصتی که بهم دادی تا امشب با خانم شین صحبت کنم.
بهم گفت وقتی تو ۲۷ سالگی هیچ آینده‌ای برای خودش نمی‌دیده، استادش بهش گفته: " همون نقطه‌ای که روش ایستادی، سکوی پرواز توئه."
خانم شین بهم گفت: "هر کسی یک "کَبَد"ی داره دیگه. کبد تو اینه."
و راست می‌گفت. من این کبد رو نپذیرفتم. و مخصوصا همسرم رو نپذیرفتم.
با اینکه سالم هست. بی‌عار نیست. غیرت داره. خانواده‌اش رو دوست داره. ایمان داره. عشق به انقلاب اسلامی داره. مهربان هست. داره زحمت می‌کشه، پول درمیاره. مسئولیت‌هاش رو که بهش یادآوری کنم، انجام میده.
چرا نباید به این مرد خوب، "احساس یک مرد خوب بودن" رو بدم؟
و یک بار برای همیشه باور کنم...
این زندگی عادی هست. زندگی کاملا معمولیِ یک انقلابی :)
زندگی کاملا معمولیِ کسی که می‌خواد در چند جبهه کار کنه و تازه هنوز نوبت جهادش به طور جدی نرسیده...

و بپذیرم که این تقصیر من نیست که پدر بچه‌ها براشون وقت نمی‌ذاره. این تصمیم او هست و نه من.
و اگر من دوست دارم برای بچه‌ها خواهر و برادر بیارم برای این هست که تحمل بعضی از کمبودها در جمع یک خانواده بزرگتر راحت‌تر هست و اون‌ها این‌طوری خوشحال‌تر خواهند بود.

و بپذیرم که این رنج‌هایی که من می‌کشم رنج نیست. کیفم خیلی سنگینه، یا بچه‌ مدام بغلم هست، یا دخترا خیلی گریه می‌کنند و ... این‌ها رنج نیست.

خداوندا تو کنون به من مسئولیت داده‌ای...
و این نشانه‌ای است که در آینده نیز خواهی داد.
شکر قلبیِ من از مسئولیت‌های امروزم، دستانِ به التماس و گدایی بلند شده‌ای است برای مسئولیت فردا.
حمد مخصوص توست.

تصمیم ۱
می‌خوام از این به بعد، شکرهام به تصمیم منتهی بشن.
به عنوان اولین تصمیم؛ می‌خوام شب‌هایی که تنها هستم، زود بخوابم و دیگه به تنهایی و وهم‌آلودگی شب‌هام فکر نکنم :) دیگه کار اضافه‌ای نکنم مگر قرآن خوندن.

۱ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۰۲ ، ۰۰:۱۱
صالحه

این روزها یه کلیپ‌هایی منتشر میشه از قرآن خوندن بچه‌های فلسطینی در غزه. یا مثلا استنادهایی که بچه‌های خیلی کوچیک به آیه‌های قرآن دارن تو صحبت‌هاشون.
انگار مادرهای فلسطینی دارن بهم درس تربیت فرزند میدن.
یه تمنایی در دلم شکل گرفت که بیشتر برای دخترام قرآن بخونم. مخصوصا موقع خواب.
ولی دخترا و مخصوصا لیلا، عادت داشت به شنیدن آهنگ لالایی قدیمی گنجشک لالا. اگه براش نمی‌ذاشتم بی‌تابی می‌کرد.
تا امروز که تب کرد و همش بی‌حال بود.
شب موقع خواب، تا لیلا رو روی پام گذاشتم؛ شارژ باتری گوشی تموم شد. خاموش شد.
بدون معطلی شروع کردم به خوندن سوره واقعه.
لیلا چشماش رو بست. خیلی سریع خوابید.‌ زینب همینطور.
فاطمه‌زهرا خوابش نمی‌برد چون بعد از مدرسه خیلی خوابیده بود. صورتش رو برگردونده بود سمت من. با دقت بهم نگاه می‌کرد.
من سوره واقعه رو با لحن مخصوص به خودم می‌خوندم. با ترتیل زنانه‌ی مخصوص به خودم.
"مامان چقدر قشنگ می‌خونی." بغض قاطیِ صوت قرآنم شد.
این سبک مادری چقدر ایده‌آله خدایا. چقدر ناب و محشره‌. چقدر دور و دست‌نایافتنی هست انگار. خدایا شکرت که شده برای حتی یک شب، من رو حاجت روای این ایده‌آل دست‌نایافتنی کردی.
این شب‌ها در سکوت اتاق، در تنهایی عمیقِ خودم، به وضعیت پیچیده این روزها فکر می‌کنم...
و به آینده‌ای که تصویرش کم کم داره توی ذهنم شکل می‌گیره. اینکه من کجام، همسرم کجاست، بچه‌هام کجان، دنیا کجاست...
احساس می‌کنم، سختی‌های این روزها، به شکلی باورنکردنی دارن به آینده طرح و نقش و رنگ می‌پاشن.
خدایا شکرت.

۳ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۰۲ ، ۰۱:۵۲
صالحه

خدایا شکرت به خاطر دیروز

خدای مهربونم، باورم نمیشه هم کلاس ورزشم رو رفتم، هم ناهار درست کردم و هم زبان خوندم و هم پروژه با نسیم رو جلو بردم.

ممنونم که بعد از چند روز، سوره های قرآنی که باید هر روز بخونم، خوندم.

خدایا شکرت که هنوز می تونم برم مامانم رو ببینم. شاید چند وقت دیگه، دیگه نتونم ببینمش. برای اون زمان هم شکر. هر چی تو بخوای حتما خوبه.

خدایا شکرت که به من کمک می کنی بعضی از کارها رو سریع انجام بدم و قال قضیه رو بکنم. مثل سم زدن توی آشپزخونه.

خدایا شکرت به خاطر دیشب

نمی دونم چه حکمتی داشت مریض شدن من و فاطمه زهرا. می خواستم امروز صبح کار پایان نامه رو جلو ببرم اما باز هم نشد. به خودتون سپردم. از حضرت معصومه خواستم. خدایا خودت کارم رو جلو ببر و تمومش کن.

خدایا شکرت که امروز صدای 1:20 رو چند بار گوش دادم و باهاش اشک ریختم. من نیاز دارم دلم برای حاج قاسم تنگ بشه. من نیاز دارم که او به یاد من بیافته. خدایا شکرت به خاطر این دنیای زیبایی که ساختی تا حاج قاسم الان بیشتر از قبل و زنده تر از قبل در کنار ما باشه.

خدایا شکرت به خاطر اینکه کارهای خونه رو می تونم انجام بدم. چقدر یه زمان هایی هست برای ما زن ها که نمی تونیم همین کارهای ساده رو انجام بدیم. ولی وقتی می تونیم، قدر نمی دونیم.

خدایا شکرت به خاطر سلامتی. حتی ساده ترین دردها انسان رو می اندازه. خدایا شکرت که همیشه می خوای وجود خودت رو به ما یادآوری کنی.

خدایا شکرت که من رو متوجه وقت هایی می کنی که دچار شرک می شم. وقتی منتظرم که مربی ورزش برام مت بیاره و نمیاره، اون لحظه من می فهمم در کنه وجودم از کسی غیر از تو چیزی می خواستم. تو به من میگی: فقط از من بخواه.

مهربان ترین، دوستت دارم.

۰ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۰۲ ، ۱۷:۰۰
صالحه