صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

در عصر سختی که خداوند مرا تنها نمی‌گذارد

شنبه, ۱۱ فروردين ۱۴۰۳، ۰۳:۳۰ ب.ظ

بامداد ۵ فروردین، یک شنبه... تازه رسیده بودیم تهران و بعد از یه کم جمع و جور کردن، داشتیم می‌خوابیدیم. مصطفی داشت برام تعریف می‌کرد که قبلا به دوستاش گفته بوده که دلش می‌خواد ما رو حتما ببره یه شمال، یه کلبه چوبی... و چقدر به طرز باورنکردنی این اتفاق محقق شد :)
گفت: نمی‌خواستم بهت بگم چون می‌ترسیدم باورت نشه اما وقتی میرم سفر، همه‌اش به یاد تو‌ام. استرس تو رو دارم. غصه تو رو دارم...
بعد ادامه داد که وقتی رفته بود چابهار همش تو فکر من بوده. بعضی از دوستاش راحت پیشنهاد رفتن به فلان‌جا و بهمان‌جای تفریحی می‌دادند اما اصلا به مصطفی نمی‌‌چسبیده. همه‌اش به فکر این بوده که باید حتما ما رو یه روز ببره چابهار...
(این‌ها از اون تغییرات جدی مصطفاست که دو مطلب قبل گفتم...)
یهو مصطفی گفت: چقدر روزه نگرفتن ما رو گرفته! فردا باید روزه بگیریم ها!
گفتم: وای! آره! برم سحری درست کنم.
رفتم تو آشپزخونه مشغول شدم. بعد از چند دقیقه برگشتم تو اتاق یه سر بهش بزنم. دیدم مشغول پیامک‌بازی هست.
گفتم: چی شده باز؟
گفت: عزیزم من باید برم. خودت تنهایی باید سحری بخوری. من باید همین امشب برم جلسه و احتمالا دیگه برنمی‌گردم و از همون‌جا راه می‌افتیم به سمت خوزستان.
شاکی شدم که یعنی چی؟🥺
یه ذره دلداری‌ام داد. یه نیم ساعتی هم به خاطر من تو آشپزی کمکم کرد و بعد رفت. به همین سادگی.
رفتم تو آشپزخونه... قطعه "بنشین تماشایت کنم" رو پلی کردم و گریه می‌کردم. غذا که آماده شد، "بی‌قرار" شهرام ناظری رو گذاشتم و مشغول سحر خوردن با طعم اشک شدم.
زینب تب داشت. مامان و بابام هم مسافرت بودند. روز ۵ فروردین توی خونه بودیم همه‌اش. دوباره سحر اون روز چقدر گریه کردم. بیشتر برای غزه. نمی‌دونم چرا نشستم فیلم خودسوزی آرون بوشنل رو دیدم و حالم بدتر شد.
۶ فروردین بابام اینا برگشتند. ما هم برای افطار رفتیم خونه‌شون، با همون زینب تب‌دار. توی راه، تو ماشین بودیم که بابام خبر بد رفتنش رو داد. ته‌مونده حال خوبم تبخیر شد. اون شب، بابام اینا خسته سفر بودند. منم دلتنگ... یه سری حرف‌های ساده انقدر من رو به هم ریخت که دیگه نشستم روی مبل، سرم رو تکیه دادم به پشتی و خیره شدم به رو به رو. مصطفی زنگ زد. بی‌حال و غمگین بودم. اصلا نفهمیدم که می‌خواد یه چیزی بهم بگه. شاید یه چیز مهم. یه ذره تلخی کردم...
سنگینی غم توی سرم خواب‌آلودگی ایجاد کرد. زود برگشتیم خونه...
تصمیم گرفتم بنشینم یه ذره قرآن بخونم که مصطفی شروع کرد پیام رگباری دادن: خوابیدی؟ خوبی؟ خونه خودمونی؟ سحری داری؟ بچه‌ها خوابیدن؟
بعد گفت استراحت کن و دلم برات تنگ شده و ...
گفتم احساس عجیبی دارم...
یهو پیام داد: من دیشب خوابتو دیدم. 🤪
دیگه هر چی گفتم بگو، گفت تو اول بگو چه احساسی داری.
منم از فاز درونگرایی خارج شدم و یه ذره احساساتم رو براش شرح دادم.
نوشت: خوابم هم این بود که دیدم شما رفتی سفر عمره.
قرآنتو حفظ کردی. من بچه‌ها رو نگهداشتم.

نمی‌دونم این مطلب یادتون هست یا نه... پاراگراف دوم...
نوشتم: خوابت چقدر قشنگ بود. راست میگی؟ من چشمام قلب قلبی شد.😍 توی دلم اصلا یه جوری شد.
نوشت: حالا امروز که بهت زنگ زدم دیدم حالت مناسب نبود برات تعریف نکردم. عجیب تر از خوابم تعبیرش بود.
پشت فرمون بود. با چند دقیقه تاخیر برام نوشت. توی این مدت و بعد از خوندن تعبیرش، انقدر خوشحال بودم که دلم می‌خواست بلند داد بزنم، جیغ بکشم، یه کسی رو بغل کنم. اما هیچ‌کس نبود :) بچه‌ها خواب بودند و می‌ترسیدم بیدار بشن. دستام رو گذاشتم روی صورتم و احساساتم رو همون‌جا نگه‌ داشتم...
کلی قربون صدقه‌اش رفتم و فکر می‌کردم چقدر حیف که حضوری نشد بهم بگه و چه خوب که بهم گفت تا حال و هوام عوض بشه.
۷ فروردین ولادت امام حسن بود. چون پس‌فرداش بابام بلیت داشت، دعوت‌شون کردم خونه‌مون. تقریبا با اطمینان میگم فقط انرژی اون رویای صادقه مصطفی من رو سر پا نگه‌داشته بود. اون روز به امام حسن گفتم: یا امام حسن؛ دخترم رو شفا بده. خسته شدم. و تا شب تبش از بین رفت. خوشحال بودم که این وضعیت رو کنترل کردم تا پشت تلفن به مصطفی غر نزنم یا یه وقت نگرانش نکنم. الحمدلله قبل از رسیدنش زینب تا حد زیادی خوب شد.
۸ فروردین مامانم افطاری گرفته بود خونه‌شون. رفتم کمکش و اعصابم رو به فنای خالص دادم و خسته و له برگشتم خونه و دقیقا همون زمانی که دیگه هیچی انرژی برام نمونده بود؛ بامداد ۹ فروردین، مصطفی رسید. شبش بابام رفت و قلبم دوباره سرد شد. 💔


پ.ن: تعبیر خوابش رو مصطفی گفت به کسی نگم. البته به مامانم گفتم :) خودم انتخاب می‌کنم که به کی بگم به کی نگم :)

پ.ن ۲: ناظر به عصر و شام تلخ ۶ فروردین هم یک تصمیمی گرفتم که شاید بعدا در موردش نوشتم. 

پ.ن ۳: براتون دعا می‌کنم که شب‌‌های قدر خیلی خوبی رو پشت سر بگذارید و برای سال‌تون بهترین تقدیرها رو بخواهید. من که دیشب خیلی بهم بد گذشت. برای منم دعا کنید :'(

موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۱۱
صالحه

نظرات  (۳)

سلام :)

دائما یکسان نباشد حال دوران غم مخور

انشاءالله بازم ایام به کامت میشه و خبرای خوب بهت میرسه :)

شب قدر اول برای من خیلی سخت گذشت.. خیلی...

ولی جزء معدود دفعاتی بود که حس کردم خدا وقتی بهم خبر بد میده هم داره دوست داشتنش رو نشونم میده...

اگه صبح با یه پیام شوکه کننده مواجه نمیشدم خیلی سال ها درمورد یه آدم اشتباه فکر میکردم.... و هنوز اذیتم ولی میگم عیبی نداره... درد میکشم... اذیت میشم ولی یاد میگیرم به هر کسی اعتماد نکنم..

و خب خوشحالم خدا اون روی پنهان قضیه رو نشونم داد... امیدوارم ته همه ی غم ها، دلتنگی ها، حال های بد هممون به خبرای خوب ختم بشه :)

سلام

وقت بخیر 

اون قسمت اول رو که خوندم، یاد سرگذشت خانواده رزمنده ها در زمان جنگ (یا حتی حال مثل مدافعان حرم) افتادم، وقتی که همسر و بچه هاشون رو بخاطر شرایط مجبور بودن تنها بگذارن و برن و یه دلتنگی دوطرفه وجود داشت.. 

ان شاء الله برای تحمل این سختی ها و دلتنگی ها، خدا بهتون خیر و صبر اعطا کنه و عاقبت به خیر باشین. 

۱۲ فروردين ۰۳ ، ۰۱:۰۵ پلڪــــ شیشـہ اے

سلام صالحه جان. خداقوت خواهر

این مدت مطالبت رو خوندم و نشد که چیزی بگم. 

ولی خواستم بگم باهات همراه شدم.  ممنون که باهمون به اشتراک گذاشتی.  چه سفر شمال دلچسبی بود😍🥰

ان شاالله که حال دلتون بهترین باشه

ان شاالله مسافرتون به سلامت و به زودی برگردند. 

امیدوارم که روزهای آینده و امسال برات پر از خبرهای خوب باشه. 

دیشب یادتون کردم.  الهی که ارباب جان دستگیرتون باشند. 

 

التماس دعا❤

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">