صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

گذر از پرتگاه

دوشنبه, ۲۶ دی ۱۴۰۱، ۰۵:۰۴ ب.ظ

انقدر همسر نیومد و نیومد که پنج شنبه دیگه بریدم. جمعه نابود شده بودم. برای ظهر جمعه، مامان تا می‌تونست مهمون دعوت کرده بود. چند لحظه قبل از اینکه مهمون‌ها برسن، فقط دلم می‌خواست زانوهام رو بغل بگیرم و تو تاریکی غرق بشم. تمام مدت الهام عروس‌خاله‌ام میگفت صالحه من نگرانتم. می‌پرسید: با شوهرت دعوات شده؟ وقتی می‌گفتم نه میگفت معلومه؛ اگه دعوات شده بود الان حالت اینطوری نبود.
مامان که انگار حالِ بدِ من براش عادی بود. به دخترخاله سپید میگفت چون امتحان داره اینطوری شده، امتحاناتش تموم بشه خوب میشه. انقدر گفت و گفت که عصبی شدم و گفتم: مامان لطفا همیشه و همیشه به جای اینکه از خودم بپرسی چه‌م شده، خودت از خودت یه چیزی دربیار. همیشه...
مهمونی بلاخره تموم شد. نشستم توی اتاق "پیش از طلوع" و "پیش از غروب" رو دیدم‌. قشنگ بود ولی حالم خوب نشد.
اومدم بیرون و مشغول کمک‌کردن به بابا تو آشپزخونه شدم که خبر تعطیلی فردا اومد و ناراحتیم بیشتر شد. چون افتتاحیه هم لغو شد و اینکه اگه همسر امروز کارش رو تعطیل می‌کرد و یه روزِ زن در سال، پیشم می‌موند، هیچ لطمه‌ای به کارش وارد نمی‌شد، دلم رو می‌سوزوند.
همسر ساعت ۱۱ شب بلاخره اومد و اصلا تحویلش نگرفتم. اصرار کرد بریم خونه. رفتیم. دیدم با ماشینِ خودمون نیومده. بچه‌ها پرسیدند ماشین خودمون کجاست؟ گفت دادم فلانی که به سر و وضعش برسه، می‌خوام بفروشمش. چون قهر بودم باهاش، ازش نپرسیدم چرا می‌خوای ماشینم رو بفروشی اما آرام و قرارم گرفته شد...
رسیدیم خونه و دیدم کل کتاب‌های عزیزم رو برداشته برده دفترکارش برای دکور. دوباره ضدحال خوردم اما تا آخر شب ظاهرا آشتی کردیم‌. اون از خستگی خوابش برد ولی فکر و خیال من رو رها نمی‌کرد. احساس می‌کردم این تنها فرصتِ منه....
عیبی نداره اگه ماشینم رو می‌خواد بفروشه اما باید بهم حق طلاق و بقیه چیزا مثل خروج از کشور و حق تحصیل و اشتغال و ... رو با ثبت محضرخونه‌ای بهم بده. با این فکرها خوابم برد.
صبح، بچه‌ها هنوز بیدار نشده بودند. نشوندمش و گفتم چرا می‌خوای ماشین رو بفروشی؟ چی شده؟ تعریف کرد که چطور سرِ راه انداختن این کارِ جدید، به قدری استرس کشیده که چند روز پیش یک سکته خفیف رو از سر گذرونده...
لحظات سختی بود. می‌دونستم زندگی‌مون قراره سخت و سخت‌تر بشه. امیدم خیلی کم بود و خودمون دوتا رو مثل دو تا صخره‌نورد می‌دیدم که خیلی بالا رفتند و آخرین بست‌هاشون خیلی محکم نیست و احتمال سقوطشون زیاده...
بهش گفتم باشه اما شرط داره. نمی‌خواستم تو اون حال بدش بهش بگم اما اصرار کرد که همین حالا بگو. وقتی شرط‌ها رو گفتم، گفت چرا؟ برای چی می‌خوای اینا رو؟ تو آدم احساساتی و جوگیری هستی، جسارتش رو داری و یک لحظه ممکنه بری و به زندگی قشنگ بچه‌هامون گند بزنی. من گفتم برای بهتر شدن زندگی‌مون این تصمیم رو گرفتم. چون شما مردها به احساسات اهمیت نمیدید. احساساتِ این چند روزِ من برای تو مهم نیست. می‌خوام مثل خودتون یه اهرم فشار واقعی داشته باشم: قانون.
اون زمان نمی‌دونستم، نفهمیدم که مصطفی خودش هم چقدر داغون بود و من داغون‌ترش کرده بودم. اگه من در آستانه افسردگی بودم، اونم بود. اگه من نیاز به کمک داشتم، اونم داشت. اگر من محبت کم داشتم، اونم کم داشت.
خیلی حرف‌ها زدیم. خودم هم سعی می‌کردم بفهمم چرا این روزها تو این خونه‌ی سرد، ناامیدم. دیگه کم کم داشت ترجیحم موندن تو خانه بابا میشد تا برگشتن به خونه خودمون. می‌دونستم همه چیز به هم پیچیده و بی‌نظمی‌ها و بی‌برنامگی‌ها‌مون زیاده و فشار و اجبار زندگی بیشتر... اما روند زندگی اصلا مطلوبم نبود و یه حس ناکامی عمیق داشتم. امیدم خیلی کم بود.
اون روز من یه کاری کردم که همسر مستاصل شد. انتخابی براش نذاشته بودم اما فشار من هیچ تاثیر مثبتی نداشت. همسر راست می‌گفت. خواسته‌های من جدید بود اما کهنه هم بودند. انقدر گفته بودم و شنیده نشده بودم که یه خواسته جدید متولد شده بود. آخرش با یه بغض توی گلوی عجیب بهش گفتم که یه وقتی پیدا کن، دوتایی بدون بچه‌ها بریم صحبت کنیم....
فرداش با بچه‌ها رفتم خونه مامان چون جزوه‌ام رو اونجا جا گذاشته بودم. عصری بابا مامان تصمیم گرفتند برن خونه عمه‌ام و ۴ تا نوه‌شون رو هم با خودشون ببرن. پشت تلفن که برنامه بابااینا رو به مصطفی گفتم، ذوق کرد و گفت پس بیا ما هم دوتایی بریم بیرون، من یه کافه خوب سراغ دارم...
با اینکه فردا صبح ساعت ۸ امتحان داشتم اما خوش‌حال شدم و از پیشنهادش استقبال کردم. منی که از صبح انگار بچه‌ها رو نمی‌دیدم رفتم با دخترا آسیاب تندترش کن بازی کردم و اونا سر اینکه کی با من بازی کنه، با هم دعوا می‌کردند و قهقهه می‌زدند. کلی خندیدم به کارهای بچه‌ها. خیلی شیرین و دلچسب‌اند. لیلا دور خودش می‌چرخید و سرش گیج می‌رفت و گرومپ می‌افتاد روی زمین اما سرتق‌طور پا میشد و می‌خندید. چشماش وقتی میخنده دیوانه‌ام می‌کنه. زینب و فاطمه‌زهرا هم همینطور. دلم به دل‌هاشون بنده.
همسر اومد و زدیم بیرون. از توی همون ماشین با هم حرف زدیم. مصطفی میگه لازم نیست همین الان برای مشکلات راه حل پیدا کنیم، باید بذاریم آروم بشیم. الان مثل دوتا آدم عصبانی هستیم که نمی‌تونیم منطقی باشیم. راست هم میگه. من از همون روز که آخرین حرفامون رو زدیم فکر کردم که چرا سرنوشت رو نمی‌پذیرم؟ دنیای کتابها و ادبیات خودیاری لیبرالیستی غربی میگه تو می‌تونی شرایط رو تغییر بدی و میتونی و ... اما نمیگه که یه چیزایی هست که ما آدم‌ها نمی‌تونیم تغییرش بدیم و اون سرنوشتی هست که باید پذیرفتش. اما باید هرجور شده امیدوار بمونیم چون همین سرنوشت میشه قشنگ و دلچسب‌تر بشه. آرام و مومنانه طی بشه. تو همین روزها گاهی که از درون عصبی و ناامید میشدم، یه دور تسبیحات حضرت‌زهرا می‌گفتم تا یه ذره آرامش بگیرم....
رفتیم سمت دانشگاه تهران. خیابان‌ها خلوت بود. همسر میگفت به خاطر اینه که ما می‌خواستیم بیاییم، همه چیز دست به دست هم داده تا ما راحت بیاییم :)
یه کافه تاریک انتخاب کردم. میگفتم حسم فقط با کافه تاریک هست. یه کافه پر دود و شلوغ، با موسیقی پس زمینه بلندِ جاز بود. میزمون خیلی دنج نبود ولی حرف‌های جدیدی اونجا زدیم. یه تیکه کیک و یه لته و یه هات چاکلت، انقدر گرون شد که با وجود اینکه کافه خلوت شده بود به همسر گفتم بریم. یه ذره در و دیوارش رو نگاه کردیم. مثل یه موزه‌ی طعم‌دار بود.
زدیم بیرون. آسمون پر ستاره و صاف بود. به همسر گفتم بیا بریم بازارچه کنار پارک لاله. اونجا خوراکی هم هست و هوا خیلی دونفره است و برای قدم زدن عالیه... بلوار کشاورز چقدر قشنگ شده بود! هر طرف رو که نگاه می‌کردی انگار کاج تزئین شده کریسمس می‌دیدی. توی آسمون صورت‌های فلکی رو پیدا می کردم و به مصطفی نشون میدادم....  قدم‌زنان من از برنامه‌ام برای پیشرفت می‌گفتم و همسر گوش می‌داد ولی انقدر پرحرفی کردم که دیگه داشت دندونام چق چق به هم می‌خورد. دو تا نخ سیگار خرید. مصطفی فقط وقتی با من باشه و خیلی خوشحال باشه این کار رو می‌کنه و البته این بار من رو هم از سرما نجات داد. بلال سی هزار تومن! چایی با نبات، ۷ تومن! انصافا گردش توی پارک خیلی ارزون و به صرفه بود و واقعا خوش گذشت. منظره پارک لاله شبیه تصور نوستالژیک ما از زمستان تو آمریکا است. من که خیلی دوستش دارم.
همسر اولش به بهانه اینکه اگه همکارش بشم، بیشتر می‌تونیم همدیگه رو ببینیم، بهم پیشنهاد یک مسئولیتی رو در دفتر کارش داد. اولش قبول نکردم چون میدونستم اینطوری هم نمی‌تونیم همدیگه رو ببینیم. ولی وقتی گفت که به آدمی مثل من نیاز داره و نمی‌تونه شبیه من رو پیدا کنه، خب ماجرا فرق کرد. بهش قول یک روز در هفته رو دادم. ولی تنها چیزی که بهش رسیدیم این بود که این دونفره‌ها باید ادامه پیدا کنه. ما به این خلوت نیاز داریم.
برگشتیم سمت خونه و رفتیم پاتوق ساندویچ همسر و رفقاش، دوتا همبرگر خریدیم و کلی در هزینه‌ها صرفه‌جویی کردیم. حتی این هم خودش یک روش هست. خیلی گشتیم و دور دور کردیم اما گرون‌ترین خرجمون همون کافه تاریک و پردود بود و همین باعث شد خیلی خوش بگذره. همسر برام یه دسته نرگس خوش‌بو خرید. من با حرارت از ایده جدیدم برای نوشتن داستان تعریف می‌کردم و مصطفی به من افتخار می‌کرد. یه جوری واکنش نشون داد که باور کردم به توانایی‌م ایمان داره.
اون‌شب تا ساعت ۲ از شدت فکر و خیال در مورد طرح و نقشه داستانم، خوابم نبرد و هرچقدر به خودم نهیب می زدم که فردا امتحان داری، اثری نداشت. هیجان و شور زندگی بود یا اثر کافئین قهوه؛ نمیدونم اما فرداش با بابا و مهدی اسنپ گرفتیم و هر کس یه جای شهر پیاده شد. یاد روزهایی که بابا، من و رضا رو می‌رسوند به مدرسه و اکثر اوقات دیر می‌رسیدیم و مدیر مدرسه دعوامون میکرد برام زنده شد. حس خیلی خوبی بود... امتحان رو هم خوب دادم! در حد بیست نوشتم که استاد ۱۹ رو بده. راستش من دیگه یقین کردم به بهانه‌ی درس و و کار و امتحان، نباید زندگی رو متوقف کرد :)

موافقین ۸ مخالفین ۳ ۰۱/۱۰/۲۶
صالحه

نظرات  (۷)

:)

پاسخ:
خوبیش اینه که به خوبی و خوشی تموم شده. البته فعلا :)

الحمدلله

پاسخ:
خدا رو شکر 
۲۶ دی ۰۱ ، ۲۲:۳۶ بنتُ الهدی

چقدر خوب تموم شد :)

واقعا این تایم دونفره ها معجزه میکنه..قشنگ رابطه رو زیر و‌ رو میکنه.. همسر منم خیلی از اوقات نیستش و الان دقیقا توی همین وضعیتم که بی انرژی و پر از خشم و دلتنگی ام و میدونم حتی یه بیرون رفتن خانوادگی هم حالمو خوب میکنه..

یعنی شما واقعا سیگار میکشید؟؟ حقیقتا برگام ریخت با خوندنش :))

 

پاسخ:
از نظر من تموم نشد. فقط از بحران عبور کردیم. همین...

سیگار یا قلیون که اصلا نمی‌تونم واااقعا بکشم. الکی خوشم میاد دستم بگیرم :)))
همسر هم طبعش میکشه و خوشش میاد اما وقت نداره سرش رو بخارونه دیگه چه برسه به اینکه مدام بخواد برای این چیزا وقت بذاره :) ضمن اینکه من از اعتیاد دائم به دود بیزارم و همسر این رو میدونه برای همین سمت این چیزا نمیره. ولی دوتایی باهم یه فضای خصوصی داره. این پستم هم خیلی ریز و جزئی همه چیز رو گفتم :/
۲۷ دی ۰۱ ، ۰۰:۳۵ .. مَروه ..

منم قشنگ اینطوری ام که از شدت فشار دارم دیوانه میشم و توی ذهنم تاااا آخر همه چیز میرم، ولی باز با یه ذره وقت دونفره، یا یه ذره محبت، سریع حالم عوض میشه.

اونجاش که گفتی تازه دیدم حال همسرم چقدر بده و اینها، 

واقعا همینه:( خیلی زندگی ‌‌‌ها سخت شده، ما طی این چند ماه پدرمادر شدن، چند مدل بحران رو دوتایی تجربه کردیم ( یعنی در واقع هر کدوممون جدا) و واقعا سخت بود. اینکه تو فشار باشی و طرف مقابلت هم تو فشار باشه و نتونه کمکت کنه، واقعا سخته ...

ولی واقعا سعی کن یه چیزایی رو بپذیری صالحه و خیلی به شیطان مجال فکرهای ناامیدانه نده. 

پاسخ:
ّّباهات خیلی موافقم مروه جان
علاوه بر پذیرش پیدا کردن در مورد خیلی از چیزا، همزمان می‌خوام به این باور برسم که طلب کردن چیزهای جدید لزوما بد نیست. این یه مرحله از رشد و جلو رفتن هست و اگر در این مسیر بی‌قرار میشیم باید دلمون مطمئن باشه به خدا، نه اینکه مضطرب بشیم و غمگین. سختی‌ها همیشه هستند و بیشتر هم میشن اما خوبه... لازمه...
شاید این اتفاقات اجتناب ناپذیر باشه اما خوبه... لازمه...
همین.
۲۷ دی ۰۱ ، ۰۸:۱۳ میرزا مهدی

سلام

از آنچه که درباره شما به دست آوردیم، اگر غیر از این تموم میشد باید نگرانتون میشدیم.

این دو نفره های قشنگتون برای ما هم که دونفر بیشتر نیستیم، کمی غریب و دور از دسترس شده. زندگیِ گره خورده در کار و کارِ گره خورده در زندگی.

این همکاری و همسریِ توامانِ با هم بد مسئله‌ایه.چون وقتی تو خونه ای زمانی وجود نداره که به کار فکر نکنی و وقتی سر کاری وقتی نداری که خانواده رو کنار بذاری و روی کار تمرکز کنی. :)

شاد باشید همیشه.

پاسخ:
سلام میرزا.

این مطلبی که گفتید در مورد همکاری و همسری توامان من رو به فکر فرو برد. 
ممنون از دعای خیرتون. انشاءالله کنار همسر مهربانتون بهترین تقدیرها و عاقبت به خیری نصیبتون بشه‌.
۲۷ دی ۰۱ ، ۱۴:۰۸ این جانب

خب این منفی رو هم من دادم, به خاطر سراسر توقع و انتظاری که تو این مطلب موج میزد و خواسته حق طلاق و ...

و البته کشیدن سیگار یه زن و مرد مدعی مذهب و حوزوی !!

 

 

پاسخ:
لازم نیست برای منفی دادن دلیلش رو هم بگید :) 

و البته عاشقانه تموم شده...

لبخندم بابت این بود...


این مطلب نشون میداد همسرتون خیلی دوستتون داره... اما فعلا مجبوره انتخاب هایی داشته باشه که توی انتخابهاش شما کمتر دیده میشید...

این موقته ان شا الله...

اگر قبلا تحت فشار مالی بوده و الان فعالیت هایی میکنه که شرایط اقتصادی خانواده بهتر بشه این از اون جاهایی هست که خانم باید مردش رو درک کنه...

 

چون یه مرد وقتی درآمد کافی برای زن و بچه اش نداشته باشه نگرانی هایی داره که غالبا زن ها بهش فکر نمیکنن...

مثلا زن ممکنه بگه ما با همین درآمد داشتیم پیش میرفتیم...

اما مرد داره به 10 سال بعد هم فکر میکنه... و میبینه با این درآمد توی 10 سال آینده به مراتب اوضاعش از امروز بدتره...

 

استرس و نگرانی فرا میگیردش... براش میشه دغدغه...

 

خیلی کار خوبی کردن که حق طلاق رو به شما ندادن... دلیلشون هم درست بود... خوشم اومد از همسرتون...

 

نذارید برای تفنن هم سیگار بکشن...

من چند سال سیگار میکشیدم... اما وقتی گذاشتمش کنار دیگه حتی یک بار هم نکشیدم... حتی یک بار...

وقتی به خانمم گفتم من قبلا در حدود 2 سال سیگار میکشیدم خیلی تعجب میکردن...

سیگار کشیدن همسرتون رو ضعیف میکنه... اصلا گیرم که بهش اعتیاد هم پیدا نمیکنن... ضعیف میشن...

ایشون در معرض استرس هستن به خاطر فعالیت اجتماعی شون... ممکنه این استرس ها موجب بشه بیشتر برن به طرف سیگار...

 

دیروز یکی از دوستان نکاتی از کلاس استاد رو بهم گفتن و یکیش این بود که فرزندان یعقوب (که ریشه ی صهیونیست ها رو هم باید از همونجا دنبال کرد) از بین توصیه های یوسف چند توصیه رو خیلی متعصبانه و جدی دنبال کردن با اونکه خیلی هم قبولش نداشتن...

و تا به امروز هم مقید به اون توصیه ها هستن...

یکیش ازدیاد نسل بود...

به اون دوست گفتم تکثیر نسل در زمان ما و قرن 15 به مراتب از تکثیر نسل در دهه 60 سخت تره...

هر کسی امروز به سمت تکثیر نسل بره درسته که برکات زیادی شامل حالش میشه... اما در دریاییی از سختی ها و ابتلائات هم قرار میگیره...

 

چون ازدیاد نسل در عصر و زمان امروز دستور ولایت هست و دستوری هم هست که نسبت به خیییلی از بحران های امروز لازم الاجرا تره...

 

در حالی که اگر در دهه شصت دستور امام هم پشت ازدیاد نسل نبود، فرهنگ عمومی جامعه کم فرزندی رو بد میدونست... و نسل کم نمیشد... اما امروز قضیه خیلی متفاوته...

هم برکت توش هست هم سختی و ابتلاء...

سعی کنید حتما هر چند روز خودتون رو در معرض نفوسی قرار بدید که نگاه توحیدی تون رو تقویت میکنن...

شرایط سختی دارید و مطمئنا زیاد پیش میاد که باتری خالی کنید...

همسرتون خیلی خوبن...

 

 

 

پاسخ:
ممنون که این مسائل رو بهم تذکر دادید. امیدوارم قدر تذکراتتون رو بدونم.
و ذکر ان الذکر تنفع المومنین
:)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">