صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۲ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

قطار ۲۰ و ۴۵ دقیقه تهران_کرمان

پنجشنبه, ۱۵ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ق.ظ

امسال توفیق عجیبی شد که از ۱۱ دی، کرمان باشیم و بتونیم جسم‌مون رو به حاج قاسم و مزارش نزدیک‌تر کنیم.
همسر و دوستش برای یک دوره دعوت شده بودند و ما رو هم با خودشون آوردند. مامانم هم اومد. اسم خانمِ دوستِ همسر، الهام هم هست که از سفرِ جهادی به گلستان سال ۹۵ با هم دوستیم. مامان الهام هم روز بعد اومد و حالا که مامانامون هستند؛ با هم یه سوئیت گرفتیم و به خاطر بودن مامانامون خیال همسرها هم راحت شده بود و رفتند که به کارشون برسند. ما هم با اسنپ‌فود غذامذا می‌خریدیم و با اسنپ میرفتیم گلزار شهدا و برمی‌گشتیم.
دلم می‌خواست بیام کرمان و پیش حاج قاسم، یک دلِ سیر دردِ دل کنم. مخصوصا اومده بودم که از همسر گلِگی کنم...
تا اینجا که نوشتم، قبل از ۱۳ دی بود و فرصت نشد تمومش کنم. از شب ۱۳ دی به بعد، من دوباره انسانِ دیگری شدم. بذارید یه بار دیگه براتون تعریف کنم....


امسال حاج قاسم خودش ما رو طلبید و دعوت کرد اما من فکر می‌کردم این توفیقی اجباری به واسطه کار و بار همسر هست اما اینطور نبود. حتی همسر هم از حاج قاسم دعوت‌نامه داشت وگرنه اولین زیارتش رو ساعت ۱ و ۲۰ دقیقه ۱۳ دی نمی‌کرد.
من دلم می‌خواست برم پیش حاج قاسم و گلگی کنم از همسر اما در طول مسیر انگار چشمم باز شد و دیدم خودم چقدر توقعات کودکانه‌ای دارم. چقدر ناشکرم و چقدر نعمت‌های زندگیم رو نمی‌بینم. چقدر از بین نیمه پر و خالی لیوان، نیمه خالی رو برای روایت کردن انتخاب می‌کنم و چقدر از اصول خودم برمی‌گردم وقتی غر می‌زنم.
یازده و دوازده دی‌ماه رفتیم گلزار و من اصلا حالِ زیارت بهم دست نمی‌داد. از دست مادرم دلگیر بودم. خیلی امر و نهی‌ام می‌کرد و خودش به تنهایی تصمیم می‌گرفت و اجرا می‌کرد و ما هم مجبور بودیم تابعش باشیم. تصمیمات مامان دلسوزانه بود اما اجراش برای ما سخت بود. مثلا دوست داشت هربار از مسیر پیاده‌روی و موکب‌ها بریم و برگردیم اما واقعا با سه تا بچه‌ی من و دوتا بچه‌ی الهام کار سختی بود و دو سه باری که از اون مسیر رفتیم، من واقعا کلافه شده بودم.
روز سیزدهم دی قرار بود تا ظهر کار همسر و دوستش تموم بشه. پام رو توی یک کفش کردم که "من صبر می‌کنم با شوهرم برم. دیگه تنها جایی نمیرم." مامان زنگ زد به همسر و گفت: بیایید بریم دانشگاه، مراسم اختتامیه...
همه‌مون قبول کردیم. رفتیم و با یکی از دوستان قدیمی خانوادگی‌ کرمانی‌مون هم دیدار تازه کردیم. کسی که وقتی ۴ ساله بودم و مامان می‌خواست بره حج، من و رضا و حدود ۱۰ تا بچه دیگه و ۴ تا بچه‌ی خودش رو حدود ۲۰ روز در بحبوحه جنگ کوزوو نگه‌داشت تا مامانامون برگردند. یک فعال اجتماعی و مامان ۵ فرزند و یک عالم نوه. یک قهرمان!
حالم دگرگون شد وقتی می‌گفت هربار که می‌خواهیم یک کار جدید رو شروع کنیم، کلی اشک می‌ریزم و از حضرت زهرا کمک می‌خواهیم. دلم اخلاصِ این زنِ بزرگ رو می‌خواست که بتونم علاوه بر اینکه جز برای رضای خدا کار نکنم، علاوه بر اینکه جز از خدا و اهل بیت هم کمک نخوام، یادم باشه، نباید به پاهای خودم تکیه کنم. یادم باشه که من طاقت و توانش رو ندارم!
بعد از اختتامیه و نماز مغرب و عشا، این بار که رفتیم گلزار شهدا، حالِ توبه داشتم. من باید خودم رو اصلاح می‌کردم، نه مادرم یا همسرم. چقدر خطا بود گله کردن از یک همسر جهادی. اگر ادعای جهاد دارم، باید به این مسیر افتخار کنم. باید هر لحظه نبودنِ همسر رو تبدیل کنم به ذکر، به دعا، به آیه‌های قرآن، به قنوت و سجده و رکوع.
تو گلزار شهدا، علاوه بر دعاهایی که برای خانواده و فامیل و دوستان و ذوی‌الحقوق کردم، دعاگوی خواننده‌های وبلاگم هم بودم. از حاج قاسم، عاقبت‌ به خیری‌تون رو طلب کردم.
مراسمِ اونجا حال و هوای قشنگی داشت. عطرِ شهدا و مادرانِ شهدا پخش شده بود توی گلزار. هوس این گنجِ قیمتی، من رو هم گرفت. حاج قاسم رو سه بار قسم دادم به حضرت‌زهرا برای یک حاجتم، دوباره سه بار دیگه هم قسم دادم برای یک حاجت دیگرم...
بعد از این زیارت‌ها تصمیم گرفتم شخصیت دیگری از خودم بسازم. شخصیتی که حالا همه‌ی اون‌چیزی که در این وبلاگ از خودم نوشتم انگار ازش دور هست. این حال عجیب، گوهر کمیابی بود که حتی در سفر به مشهد هم بهم دست نداده بود. وقتی برای همسر همه‌ی این‌ها رو تعریف کردم، گفت من هم دقیقا دیشب داشتم به دوستم می‌گفتم که اگر مشهد پیش امام رضا می‌رفتیم اینقدر رزق معنوی نمی‌گرفتیم.
واقعا این شهدا، امام‌زادگانِ عشق‌اند. واقعا حاج‌قاسم رو ما نمی‌شناسیم! اما همین‌قدر که می‌شناسیم ما رو لطیف کرده، ما رو به امام حسین و مادرش نزدیک کرده. انگار خداوند یک سبد لطف و رحمت بی‌نهایتش رو به حاج قاسم داده تا ما با شفاعت حاج قاسم به لطف و رحمت خداوند برسیم.


۱۴ دی‌ماه هم رفتیم بازار قدیم کرمان، حمام گنجعلی‌خان که بچه‌ها خیلی دوست داشتند ببینند و باغ شاهزاده که خیلی چشم‌نواز بود و مقبره شاه نعمت‌الله ولی. بزقرمه و کلی کلمپه و نان محلی کرمانی خوردیم و انصافا همسفرهای خیلی خوبی داشتیم و خیلی خوش گذشت.
الهام یه چیز خیلی قشنگی گفت که می‌خوام آویزه گوشم کنم و دلم نمیاد اینجا ننویسم. قبلش این توضیح رو بدم که الهام کیه. الهام یک سال ازم بزرگتره و کارشناسی ارشد ریاضی با گرایش بهینه‌سازی داره و گرچه دوتا بچه‌هاش بعد از تموم شدن ارشدش به دنیا اومدند اما فعالیت اجتماعی جدی‌‌اش در قالب یک تشکل دانشجویی‌ قطع نشده و حتی چند هفته قبل خودش با دخترِ یک ساله‌ش، تنهایی اومده‌ بود کرمان برای کار. می‌گفت: "من هیچ تعداد خاصی برای فرزندآوری ملاک قرار ندادم. نگفتم ۲ تا یا ۵ تا، هرچقدر که بتونم میارم. نشاط و حال خوبم، نشون میده که من دارم مسیر درست رو میرم و انتخاب سختی رو به خودم تحمیل نمی‌کنم و از الان به آینده فکر نمی‌کنم. در لحظه زندگی می‌کنم. من سعی می‌کنم بچه‌ها و کارم رو با هم پیش ببرم و اراده‌ام رو تقویت کنم. اگر بچه ۱۱ ساعت به خواب نیاز داره و من ۷ ساعت، دو ساعتی که میتونم درس بخونم رو تنبلی نکنم. خدا ازم این رو می‌خواد."

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۱۵
نـــرگــــس

نظرات  (۷)

سلام

کاش امتیاز دهی به مطلب باز بود که ما می اومدیم اثری میذاشتیم و میرفتیم بدون اینکه بخوایم حرفی بزنیم...

من امتیاز دهی به مطالبم رو برای کسانی باز گذاشتم که میخوان واکنشی به مطلب داشته باشن اما به هر دلیلی نمی خوان پیام بذارن...

پاسخ:
سلام علیکم. 
راستش فکر می‌کردم خیلی ازش استقبال نشه اما الان می‌بینم تو خیلی از وبلاگ‌ها بازخورد نشون میده. ممنون که بهم گفتید. 
جدیدا اصلا دارم شک می‌کنم که نوشتنم فایده داره یا نه! بیشتر برای خودم خوبه، خوندنش برای بقیه رو نمی‌تونم بفهمم.
۱۶ دی ۰۱ ، ۲۳:۵۸ پلڪــــ شیشـہ اے

چه قدر صحبتهای دلچسبی بودن. ممنون که به اشتراک گذاشتی.

همه اش عالی بود. 

مخصوصا خط آخرش. مخصوصا اونجا که گفتی توانم محدوده از خدا بخوام ...

من دلم یکعالمه بچه میخواست ولی زیر یه دونه اش بدنم زاییده، همش احساسات بدی دارم. الیته تحت کنترله ولی این دست صحبتهات برای من روشن کننده است.

چه قدر صحبت دوستتون جالب بود.

پاسخ:
سلام دوست جان ^_^
ممنون که همیشه برام پیام‌های شیرین میذاری. برام جالبه که دقیقا اصل اون چیزی که می‌خوام بگم رو بهش اشاره میکنی. ممنونم ازت.
۱۸ دی ۰۱ ، ۰۲:۰۶ پلڪــــ شیشـہ اے

عزیزدلی صالحه جان. پیامبر کوچک من هستی. :*

به نظرم به خاطر دغدغه مشترک مادریه. و نوشته های خوبت :*

پاسخ:
ممنونم عزیزم. خیلی لطف داری. من اونجوری‌ها که میگی نیستم‌ :))) فقط بعضی از مطالبم که پر از غر غر هست کافی هستند برای اینکه اینو بهم نگی. 
ولی خوشحالم که دنیای من برای دنیای تو حرف داره :*
۲۲ دی ۰۱ ، ۰۰:۳۷ پلڪــــ شیشـہ اے

بیخیال دختر، غر غر که نمک کاره. بعدم با اون حجم از فعالیت هایی که روی دوشته حتی اگر غر هم زدی حق طبیعیته :)) نوش جون. بالاخره یه سوپاپی آدمی نیاز داره

پاسخ:
ممنونم :) آخه ولی همه اینطوری فکر نمی‌کنند :)
تسبیحات حضرت زهرا فعلا آرومم می‌کنه.
۲۲ دی ۰۱ ، ۱۷:۳۹ پلڪــــ شیشـہ اے

میفهمم. معمولا بافت زمینه ماها رو به سمت سخت گیری زیاد نسبت به خودمون شاید پیش ببره. ولی دمت گرم. خداقوت.

غر هم زدی نوش جون. 

البته من خیلی فضا رو اینطوری نمیبینم اینجا.

من همیشه کنجکاوم بدونم متولد چه سالی هستی؟

پاسخ:
سنم رو که اون گوشه نوشتم دیگه :)
29 دی 73 ام. چند روز دیگه 28 ام تموم میشه :)
۲۲ دی ۰۱ ، ۲۱:۳۴ پلڪــــ شیشـہ اے

عه راستی. خدای من.🙈

ای جان. پس خیلی کوچیکتر من نیستید.

پاسخ:
فاطمه جان، جانِ من واقعا اون عبارت "دختر والدین برای ۲۷ سال" گویای سن نیست؟
۲۳ دی ۰۱ ، ۰۰:۲۵ پلڪــــ شیشـہ اے

زهرا هستم البته :)) چراااا. من یه خرده حافظه ام شیش و هشته. قبلا خوندم یادم رفته. 

منم دو سال ازت بزرگترم

پاسخ:
خب الان دیگه تو بحث حافظه یر به یر شدیم زهرا جون :)))
من حس می‌کردم حدودا هم سن هستیم :)

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">