نظر شما برام خیلی مهم هست. خیلی زیاد.
به همفکری و تشویق و نظراتتون شدیدا نیازمندم. شما تنها کسانی هستید که صلاحیت نظر دادن رو دارید چون اینجا رو میخونید و از همه بهتر میدونید! :)
بعضیها در همین فضای وبلاگ هستند که راحت ده سال بیشتر هست که مشغول قلم زدن هستند. من اما اسفند امسال تازه میشه ۶ سال. این وبلاگ اولین وبلاگ واقعی منه. وقتی خیلی بچهتر بودم، یکی داشتم که بیشتر کپی پیست بود اما همون یکی دو باری که نوشتم، یکی از وبلاگنویسهای انقلابی _که همون بود که من رو در به درِ فضای وبلاگ کرد از بس که نوشتههاش رو دوست داشتم_ برام کامنت گذاشت و از نوشتهام تعریف کرد. بعد از اون فکر کنم دیگه تو وبلاگ ننوشتم و فقط دفترچه خاطرات سیاه کردم. تا اینکه ازدواج کردم و بعد از اینکه دختر اولم به دنیا اومد، به خودم اومدم و دیدم چقدر حرف دارم برای گفتن! چقدر احساس درونم هست که گوشی برای شنیدنشون نیست. راستش یه چیز دیگه هم بود. اون زمان که این وبلاگ رو شروع کردم، فکر میکردم خیلی خاص هستم و باید خودم رو روایت کنم اما بعد از مدت کوتاهی، نوشتن برام شد عینِ تراپی. حتی یک کتاب هم خریدم به اسم نگارش درمانی اما من سبک خودم رو داشتم. هنوز هم نوشتن در این وبلاگ غمهام رو تسکین میده. هنوز هم نوشتن باعث میشه راه حل برای مشکلاتم پیدا کنم. لابهلای این نوشتهها گاهی در مورد فرهنگ و سیاست و ... چیزهایی نوشتم اما واقعا الان فکر نمیکنم اهمیت و ارزشی داشته باشند.
اصل قضیه اینه که من بارها و بارها سبک سنگین کردم که چطور داستانهایی که خودم تجربه کردم رو بنویسم اما به نتیجهای نرسیدم. هنوز هم بخشهایی از ماجرای زندگیم هست که فقط در قالب داستان یک شخصیت فرضی میتونه قابلیت روایت پیدا کنه وگرنه نگفتنی میمونه. اما کم کم دارم قیدش رو کامل میزنم. قید اینکه خودم رو روایت کنم. نه چون خیلی خالص شدم. نه! من هنوز همون کوچولویی هستم که وقتی بعد از یکی دوسال از خارج از کشور با مامان و باباش برمیگشت ایران، انقدر بهش توجه میکردند که لوس شد و بعد از مدتی خودشیفتگی چنان در وجودش رسوخ و رسوب کرد که تا آخر عمر باید روی خودش کار کنه تا حس کنه یک آدم عادی هست.
واقعیتش اینه که دیگه نمیخوام خودم رو روایت کنم چون روایتهای جذابتری پیدا کردم، با تِمِ زنانه. اولین روایتم بیبی و حاج آقا، پدربزرگ و مادربزرگ مادریِ من از سمت مادربزرگم هستند که یک داستان عاشقانه و آرام و گاهی پر تلاطم در روستا در کنار هم داشتند. شرح این عاشقانه برای ما جوانها که در زندگی ماشینی امروزی، نمیدونیم عشق و وفاداری و ایمان چه طعمی داره، مطمئنم خیلی شیرین و درسآموزه.
دوم روایت زندگی زنداییِ مادرم که عروسِ حاج آقا و بیبی بوده. روایت یک زنِ صبور که سالها پسر بزرگش مفقود الاثر بوده و زنده نگهداشتن یاد فرزندش، در خلال صبوری و سکوتش و آرامش چشمان آبیاش، روایت متفاوتی رو رقم میزنه.
سوم روایت زندگی یک همسر شهید. زنی که بدون اینکه لطافتش رو از دست بده، ۴ فرزندش رو با لبخند و نشاط بزرگ میکنه و رازهای شادیِ لحظه لحظههاش به ما زنها یاد میده که چطور میتونیم سختیهای زندگیمون رو تاب بیاریم بدون اینکه بشکنیم. بدون اخم، بدون غر، بدون کفران نعمت. با حالِ خوب. این خانم یک اعجوبه به تمام معناست. یک اسطوره است و به نظرم محروم شدن از روایت این زن، یک فقدان واقعی هست. این همسر شهید هم همسرِ یکی از شهدای فامیل ماست که نسبتش خیلی دوره اما پیوندمون باهاشون خیلی عمیقه.
اینم یادم اومد بگم. یادش به خیر. اوایل دبیرستان بودیم و یه طرحی بود توش بچهها میرفتن یه شهید پیدا میکردن برای روایت کردن. منم یکی از شهدای فامیل رو انتخاب کردم. اما ایشون مجرد بود و خاطرهها از یک مجرد، خیلی قابلیت داستان پردازی ندارند. نشد که نشد. صدالبته منم نابلد بودم. اما الان یه سوال برام پیش اومده. چرا به ذهن هیچ کس نرسید که بریم سراغ همسرانِ شهدا؟ سراغِ مادرانِ شهدا؟ چرا اگر همهی تاریخ نویسان مرد بودند و اکثر قریب به اتفاق مردها سوژهشون میشدند، الان هم که دخترها باسواد شدند، بازهم ما باید مسیر قبلی رو بریم؟ چرا؟ مگر زنها نمیتونند قهرمان باشند؟
حالا برگردم به اول. اینکه وبلاگ نوشتن من چقدر ناگهانی شد. یک روز تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم و همون ساعت این کار رو کردم و بعدش دیگه مدام نوشتم! یک دورانهایی که فشار سنگینی در زندگیم داشتم ننوشتم اما همین روزها که چندین و چند مطلب نوشتم، زندگیم تقریبا شبیه همون دورانهای پرفشار هست ولی برخلاف اون دوران، من بازهم دارم مینویسم! عجیبه! این برای من، یعنی رشد و قدرتمند شدن ذهن و بالارفتنِ توان و راستش الان به این فکر میکنم که این که من اینقدر ناگهانی ولی با استمرار وارد این فضا شدم، حتما یه دلیلی داره. حتما یه مسئولیتی دارم. الان شدیدا دلم میخواد که این سه تا روایت رو مکتوب کنم. به نظر شما درسته که خودم دست به کار بشم ولو اینکه برم کلاس بگذرونم و تمرینم رو بیشتر کنم. یا نه، بیخیال بشم و بگم تخصصش رو ندارم ولی در عوض ممکنه دیگه هیچ وقت اینا مکتوب نشن. اینم بگم که پیرنگها و داستانکهای این سه روایت خیلی قشنگترشون میکنه. من فقط خیلی خلاصه گفتم. حالا نظرتون چیه؟
سلام عزیزم،
به نظرم این سه تا روایتی که مثال زدی خبلی خیلی خیلی مورد نیازه
حتی اگه خیلی سطحی هم روایت بشن، چه برسه به تخصصی و عمیق...
یعنی بنظرم هر چقدرش هم که بتونی روایت کنی عالیه
من یکی که واقعا نیاز دارم
والا خسته شدیم از بس توی هر فیلمی، هر جمعی، هر کانالی، فقط صحبت از جنگ و دعوا و بُریدن و کم آوردن بود
دوتا الگوی درست هم بشنویم حداقل!