صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

نظر شما برام خیلی مهم هست. خیلی زیاد.

چهارشنبه, ۲۱ دی ۱۴۰۱، ۱۲:۳۳ ق.ظ

به همفکری و تشویق و نظراتتون شدیدا نیازمندم. شما تنها کسانی هستید که صلاحیت نظر دادن رو دارید چون این‌جا رو می‌خونید و از همه بهتر میدونید! :)


بعضی‌ها در همین فضای وبلاگ هستند که راحت ده سال بیشتر هست که مشغول قلم زدن هستند. من اما اسفند امسال تازه میشه ۶ سال. این وبلاگ اولین وبلاگ واقعی منه. وقتی خیلی بچه‌تر بودم، یکی داشتم که بیشتر کپی پیست بود اما همون یکی دو باری که نوشتم، یکی از وبلاگ‌نویس‌های انقلابی _که همون بود که من رو در به درِ فضای وبلاگ کرد از بس که نوشته‌هاش رو دوست داشتم_ برام کامنت گذاشت و از نوشته‌ام تعریف کرد. بعد از اون فکر کنم دیگه تو وبلاگ ننوشتم و فقط دفترچه خاطرات سیاه کردم. تا اینکه ازدواج کردم و بعد از اینکه دختر اولم به دنیا اومد، به خودم اومدم و دیدم چقدر حرف دارم برای گفتن! چقدر احساس درونم هست که گوشی برای شنیدنشون نیست. راستش یه چیز دیگه هم بود. اون زمان که این وبلاگ رو شروع کردم، فکر می‌کردم خیلی خاص هستم و باید خودم رو روایت کنم اما بعد از مدت کوتاهی، نوشتن برام شد عینِ تراپی. حتی یک کتاب هم خریدم به اسم نگارش درمانی اما من سبک خودم رو داشتم. هنوز هم نوشتن در این وبلاگ غم‌هام رو تسکین میده. هنوز هم نوشتن باعث میشه راه حل برای مشکلاتم پیدا کنم. لابه‌لای این‌ نوشته‌ها گاهی در مورد فرهنگ و سیاست و ... چیزهایی نوشتم اما واقعا الان فکر نمی‌کنم اهمیت و ارزشی داشته باشند.
اصل قضیه اینه که من بارها و بارها سبک سنگین کردم که چطور داستان‌هایی که خودم تجربه کردم رو بنویسم اما به نتیجه‌ای نرسیدم. هنوز هم بخش‌هایی از ماجرای زندگیم هست که فقط در قالب داستان یک شخصیت فرضی می‌تونه قابلیت روایت پیدا کنه وگرنه نگفتنی می‌مونه‌. اما کم کم دارم قیدش رو کامل میزنم. قید این‌که خودم رو روایت کنم. نه چون خیلی خالص شدم. نه! من هنوز همون کوچولویی هستم که وقتی بعد از یکی دوسال از خارج از کشور با مامان و باباش برمی‌گشت ایران، انقدر بهش توجه می‌کردند که لوس شد و بعد از مدتی خودشیفتگی چنان در وجودش رسوخ و رسوب کرد که تا آخر عمر باید روی خودش کار کنه تا حس کنه یک آدم عادی هست.
واقعیتش اینه که دیگه نمی‌خوام خودم رو روایت کنم چون روایت‌های جذاب‌تری پیدا کردم، با تِمِ زنانه. اولین روایتم بی‌بی و حاج آقا، پدربزرگ و مادربزرگ مادریِ من از سمت مادربزرگم هستند که یک داستان عاشقانه و آرام و گاهی پر تلاطم در روستا در کنار هم داشتند. شرح این عاشقانه برای ما جوان‌ها که در زندگی ماشینی امروزی، نمی‌دونیم عشق و وفاداری و ایمان چه طعمی داره، مطمئنم خیلی شیرین و درس‌آموزه.
دوم روایت زندگی زن‌داییِ مادرم که عروسِ حاج آقا و بی‌بی بوده. روایت یک زنِ صبور که سالها پسر بزرگش مفقود الاثر بوده و زنده نگه‌داشتن یاد فرزندش، در خلال صبوری و سکوتش و آرامش چشمان آبی‌اش، روایت متفاوتی رو رقم می‌زنه.
سوم روایت زندگی یک همسر شهید. زنی که بدون اینکه لطافتش رو از دست بده، ۴ فرزندش رو با لبخند و نشاط بزرگ می‌کنه و رازهای شادیِ لحظه لحظه‌هاش به ما زن‌ها یاد میده که چطور می‌تونیم سختی‌های زندگی‌مون رو تاب بیاریم بدون اینکه بشکنیم. بدون اخم، بدون غر، بدون کفران نعمت. با حالِ خوب. این خانم یک اعجوبه به تمام معناست. یک اسطوره است و به نظرم محروم شدن از روایت این زن، یک فقدان واقعی هست.‌ این همسر شهید هم همسرِ یکی از شهدای فامیل ماست که نسبتش خیلی دوره اما پیوندمون باهاشون خیلی عمیقه.
اینم یادم اومد بگم. یادش به خیر. اوایل دبیرستان بودیم و یه طرحی بود توش بچه‌ها می‌رفتن یه شهید پیدا می‌کردن برای روایت کردن. منم یکی از شهدای فامیل رو انتخاب کردم. اما ایشون مجرد بود و خاطره‌ها از یک مجرد، خیلی قابلیت داستان پردازی ندارند. نشد که نشد. صدالبته منم نابلد بودم. اما الان یه سوال برام پیش اومده. چرا به ذهن هیچ کس نرسید که بریم سراغ همسرانِ شهدا؟ سراغِ مادرانِ شهدا؟ چرا اگر همه‌ی تاریخ نویسان مرد بودند و اکثر قریب به اتفاق مردها سوژه‌‌شون می‌شدند، الان هم که دخترها باسواد شدند، بازهم ما باید مسیر قبلی رو بریم؟ چرا؟ مگر زن‌ها نمی‌تونند قهرمان باشند؟
حالا برگردم به اول. اینکه وبلاگ نوشتن من چقدر ناگهانی شد. یک روز تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم و همون ساعت این کار رو کردم و بعدش دیگه مدام نوشتم! یک دوران‌هایی که فشار سنگینی در زندگیم داشتم ننوشتم اما همین روزها که چندین و چند مطلب نوشتم، زندگیم تقریبا شبیه همون دوران‌های پرفشار هست ولی برخلاف اون دوران، من بازهم دارم می‌نویسم! عجیبه! این برای من، یعنی رشد و قدرتمند شدن ذهن و بالارفتنِ توان و راستش الان به این فکر می‌کنم که این که من اینقدر ناگهانی ولی با استمرار وارد این فضا شدم، حتما یه دلیلی داره. حتما یه مسئولیتی دارم. الان شدیدا دلم می‌خواد که این سه تا روایت رو مکتوب کنم. به نظر شما درسته که خودم دست به کار بشم ولو اینکه برم کلاس بگذرونم و تمرینم رو بیشتر کنم. یا نه، بی‌خیال بشم و بگم تخصصش رو ندارم ولی در عوض ممکنه دیگه هیچ وقت اینا مکتوب نشن. اینم بگم که پی‌رنگ‌ها و داستانک‌های این سه روایت خیلی قشنگ‌ترشون می‌کنه. من فقط خیلی خلاصه گفتم. حالا نظرتون چیه؟

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱/۱۰/۲۱
صالحه

نظرات  (۱۰)

۲۱ دی ۰۱ ، ۰۰:۵۶ .. مَروه ..

سلام عزیزم،

به نظرم این سه تا روایتی که مثال زدی خبلی خیلی خیلی مورد نیازه

 

حتی اگه خیلی سطحی هم روایت بشن، چه برسه به تخصصی و عمیق...

یعنی بنظرم هر چقدرش هم که بتونی روایت کنی عالیه

من یکی که واقعا نیاز دارم

والا خسته شدیم از بس توی هر فیلمی، هر جمعی، هر کانالی، فقط صحبت از جنگ و دعوا و بُریدن و کم آوردن بود

دوتا الگوی درست هم بشنویم حداقل! 

 

پاسخ:
سلام مروه جان
دوست دارم یه روایت داستانی باشه، نه لزوما واو به واو واقعی با توصیفاتی از طبیعت مثل گرگسالی امیرحسین فردی. (چقدرم خوش اشتهام من :)))))
بی‌بی و حاج آقا واقعا خیلی صبور و مقاوم بودند. من هر وقت داستان عشقشون رو میشنوم گریه ام میگیره. :')

سلام علیکم

به‌نظرم حتی اگر به‌دلایل مختلف فعلاً امکان رفتن به کلاس و تمرین زیاد را هم نداشته باشید، نوشتن بهتر از ننوشتن است. 30 از 100 بهتر از 0 از 100 است.
«به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل / که گر مراد نیابم به‌قدر وسع بکوشم»

(البته بدون تحمیل و تحمل فشار بیش از حد)

ان شاء الله فرصت و شرایط بهتر هم اگر حالا نه، در آینده فراهم می‌شود.

خداوند یاورتان!

پاسخ:
سلام علیکم. بله. این هم تذکر مهمی هست.
ممنون از دعای خیر شما.
۲۱ دی ۰۱ ، ۰۱:۰۲ مهتاب ‌‌

من کلا این‌جا رو دوست دارم. هرچی هم طولانی‌تر باشه بیش‌تر دوست دارم :)

پاسخ:
ممنونم مهتاب جان. خیلی لوس: چشمام قلب قلبی شد. خخخ
شاید ولی اینجا منتشرش نکنم. می‌خوام زحمتم در حد چاپ باشه. کمال‌گرا و پرتوقع! :(
۲۱ دی ۰۱ ، ۰۶:۳۱ شاگرد خیاط

بنویس خواهر پنجاه روز وقت داری

بنویس به عراخوان داستان حماسی برسون

پاسخ:
نمی‌رسه خواهر... ضمن اینکه باید از روایت اول شروع کنم چون نسبتا به هم پیوستگی دارند و برای روایت اول باید یه سفر تو عید و تابستان برم روستامون تا توصیفاتم دقیق‌تر و قشنگ‌تر بشن.

منم موافقم.

به نظرم بری تو دلش، قلمت هم‌ همراه می‌شه و می‌تونی روایت قشنگی داشته باشی. مجموعه تاریخ شفاهی ایران (اگه اسمشون رو‌ درست گفته باشم) کتاب‌هایی روایی قشنگی از مادران شهدا دارن.

پاسخ:
دعا کنید بشه. البته دوست دارم روایتش داستانی باشه. حتی شاید از تخیلم هم کمک گرفتم. خیلی نمی خوام پایبند به صحبت ها بمونم دلیلش اینه که مثلا ماجرای بی بی و حاج آقا مال بیشتر از 30 تا 50 سال پیش هست و طبیعتا نمی تونم فقط به گفته ها بسنده کنم. 

خیلی برام دعا کنید :)
۲۱ دی ۰۱ ، ۱۰:۱۳ متانویا ...

منم با نظر بقیه موافقم حتی نوشتن سطحی و سرسریش بهتر از ننوشتنشه توی هر کدوم ممکنه فقط یک جمله باشه که خیلی به کار بیاد پس خوشحال میشم بنویسی

پاسخ:
ممنونم نیوشا جان :) شاید به قول تو حتی سرسری نوشتنش هم بهتر از ننوشتنش باشه.

چیزهایی نوشتم اما واقعا الان فکر نمی‌کنم اهمیت و ارزشی داشته باشند.

 

پیییززز روزمرگی‌ها قطعا ارزش و اهمیت دارن :`)

 

 

خودتون رو به هر شکل و هر طریقی که می‌پسندید هر مقدار که می‌پسندید روایت کنید. اینطوری نشه که خودتون اذیت شید خب 

 

 

هر چه بنویسید ما میخوانیم. :`)

پاسخ:
:)))) نمی دونم راستش. انگار من خیلی زیاد روزمره می نویسم. اکثر وبلاگها برعکس قدیم ها دیگه خیلی خبری از روزمره نویسی توشون نیست و من فکر می کنم لابد بی ارزشه دیگه! ولی واقعا نیست چون خیلی در نویسندگی آدم اثر مثبت میذاره.

چشم. بازم می نویسم از روزمره ها. خیلی لطف دارید :)
۲۱ دی ۰۱ ، ۱۳:۴۶ بنتُ الهدی

با روایت این داستان هایی که گفتید موافقم

اما نیازی نیست کل وبلاگ محدود به اینها باشه..

من خودم از لابلای روزمرگی ها هم کلی نکته جدید دریافت میکنم

پاسخ:
بازم از شما هم ممنونم. پاسخم به پیچک خانم رو هم در مورد روزمرگی ها بخونید ولی همین که بهم میگید براتون مفید بوده من خیلی خوشحال میشم و خدا رو شکر می کنم. ممنونم :)

سلام

نظرم به بنت الهدی نزدیک تره...

ضمن اینکه معتقدم اگر فقط به خاطر جذابیت قصه شون میخواید روایت کنید، در نهایتش راضی تون نمیکنه...

و باز حس میکنید دارید کاری رو میکنید که بهش تعلقی ندارید، یا رسالتتون نیست

پاسخ:
سلام علیکم
شاید حق با شما باشه. همینم میشه واقعا. اینکه کم کم حرفای توی دلم تلنبار میشن و خسته میشم!
من موندم قدیم ها مردم چطور افکار و حرفای توی دلشون رو بدون اینکه به کسی بگن هضم می کردند!؟ عین یه راز می مونه.
۳۰ بهمن ۰۱ ، ۱۹:۱۵ میم مثل حنانه

سلام من خیلی دوست دارم این داستان ها رو تعریف کنید 

تازه وارد وبتون شدم

اضافه کنم که وبلاگتون خیلی قشنگه:)

و اینکه در کنار اون داستان ها دوست دارم روزمرگی هاتون رو هم بخونم:)

پاسخ:
سلام حنانه خانم. خوش آمدید.
لطف دارید. می نویسم تا جایی که بتونم :)
امیدوارم دوست داشته باشید.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">