صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

مراسم دست‌بوسی، اختتامیه روزهای جنون

يكشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۴، ۰۱:۲۷ ب.ظ

وقتی از سفر برمی‌گردی خونه، چی می‌چسبه؟ من که دلم برای دست‌پخت خودم تنگ شده بود!
وقتی سحر روز سه‌شنبه برگشتیم خونه، توی یخچال چند تا گوجه بود و چند تا بادمجون. با همونا، دمی‌گوجه با ته‌دیگ بادمجون درست کردم.
برای شام همسر رو بیدار کردم و گفتم برو سیب‌زمینی بخر. می‌خواستم سیب‌زمینی تنوری درست کنم.
حالا یادتونه در مطلب "تا سامرا.." وقتی داشتم خوابم رو برای نسیم رو تعریف می‌کردم، گفتم فر ندارم؟
فرِ من، چند ساله که خرابه. روشنش می‌کنم ولی بعد از چند لحظه خاموش میشه. این بار گفتم طبق دستور سیب‌زمینی تنوری کانال ضیافت (کانالِ دوستم راضیه)، سیب‌زمینی تنوری بپزم. به قول راضیه اگر فر نشد هم فدای سرم، سیب‌زمینی‌ها رو سرخ می‌کنم.
خلاصه سیب‌زمینی‌ها رو چیدم روی سینی فر و روغن و کره زدم، گذاشتم توی فر و روشن کردم.
با ناباوری دیدم خاموش نشد!
و الان من فر دارم :)
فرداش کیک کاکائویی با گردوی خرد شده درست کردم. این کیک برای من خیلی خاطر‌انگیز هست. پرت میشم در دوران نوجوانی. وقتی مغرب (مراکش) بودیم، شنبه‌ها که دورهمی کارکنان سفارت در رزیدنس سفیر بود، تا اونجا دوچرخه‌سواری می‌کردم. بعد با دوستم روی چمن‌های باغ رزیدنس می‌نشستیم. اون درِ ظرفِ پلاستیکی کیک شکلاتی رو باز می‌کرد. کیک‌هایی که مادرش می‌پخت انقدر تازه بود که هنوز از داغی نیافتاده بود. من چند تا تیکه رو با ولع می‌چپوندم توی دهنم و عاشق اون تیکه‌های کوچیک گردو بودم که زیر دندونم می‌رفت...


چهارشنبه شب، آقا‌مصطفی پیِ کار‌های جاماندگان اربعین شهرری رفته بود و به نام شهید‌مون هم یک موکب زده بودند. منم انقدر خسته بودم که ساعت ۱۱ کنار رخت‌خواب بچه‌ها خوابم برد. اما کابوس دیدم و ساعت ۱ و نیم از خواب پریدم. پا شدم مسواک بزنم، دیگه خوابم نبرد. یه ذره وب‌گردی کردم. بعد زنگ زدم به مهدی داداشم که بیاد خونه‌مون با هم کیک بخوریم. مامانم‌اینا هم رفتند کربلا و تازه دیشب (شنبه شب) رسیدند. مهدی نیم‌ساعت بعد اومد و یه ساعت نشستیم گپ زدیم. از اون کارهایی بود که هیچ‌وقت نکردم. ولی به خودم خیلی خوش گذشت. فکر کنم به مهدی هم خوش گذشت.
وقتی در راه رفت به سفر اربعین، رفتیم بروجرد، عارفه حرف تامل‌برانگیزی زد. گفت توی خانواده شما، همه انقدر مذهبی دوآتیشه و سیاسی و باکمالات هستند که مهدی فرصت ابراز پیدا نمی‌کنه. ظاهرش شاید شبیه شما نباشه ولی بین دوستای خودش بچه حزب‌الهی محسوب میشه.
من تازه فهمیدم چقدر حیف! این همه شب توی خونه تنها بودم. کاش زنگ می‌زدم مهدی بیاد با هم فیلم ببینیم! با هم خوراکی بخوریم!
فرصت‌ها عین برق و باد می‌گذره و ممکنه مهدی به زودی بره سربازی...


شنبه بعد از خوردن صبحانه؛ با بچه‌ها مشغول درست کردن پیراشکی و اشترودل شدیم!
(چه خوب شد فر دار شدم! نه؟)
حالا دیروز، از اون روزها بود که بچه‌ها مغزم رو ترکوندند.
اولا آرد و خمیر که می‌بینند، جیغ جیغ‌هاشون زیاد میشه (صداهای تکرارشونده: بده من! من! من! نههههه!)
ثانیا یه بازی روی مخی انجام دادند که هرچی بهشون گفتم شبیه انسان‌های اولیه شدید و بس کنید، گوش ندادند.
ثالثا بالای آشپزخونه مدام در حال ور رفتن با صندلی‌ها و آویزون شدن به این‌ور اونور بودند و آخرش هم لیلا افتاد و لبه داخلی لبش زخم شد و خون اومد.
حالا برق رفته بود و آب نداشتیم. خونِ روی صورت و سینه‌اش رو پاک کردم تا برق و آب که اومد؛ آب بزنم به صورتش.
تیرِ آخر این بود که بعد چند دقیقه دیدم لیلا دست و صورتش رو ضدآفتاب زده!
من به چنین روزهایی میگم crazy days. یا روزهای جنون (با ترجمه خودم!)
به یکی از استادهام پیام دادم که اون مقاله بی‌خود رو ببینم بی‌خیال میشه ایشّالااا یا نه؟! اونم پیام داد: تا آخر شهریور برسونید.
من اعصابم کلا به فنا... زنگ زدم به شوهرم یه ذره غر زدم... تو خونه هم کلی بچه‌ها رو دعوا کردم!!! باعث شد فاطمه‌زهرا بره اتاقشون رو تر تمیز کنه! بچه‌ها هم حرف گوش‌کن‌تر شدند!
ساعت ۶ عصر، من واقعا داشتم غش می‌کردم. وقتی خیلی خسته میشم بی‌اشتها هم میشم. یعنی از اون همه پیراشکی، من فقط یه دونه خوردم. آقا مصطفی هم همون‌موقع‌ها اومد و چند تا پیراشکی خورد و کلی کیف کرد و چنان به به و چه چه می‌کرد که من فکر کردم داره فیلم بازی می‌کنه.
بعدش خوابش برد. بنده خدا، از سفر اربعین و مراسم جاماندگان هنوز خستگیش در نرفته. ضمنا چنان کمردردی گرفته که نگو...
من بازم پا شدم یه سری دیگه پیراشکی پیچیدم و گذاشتم تو فر و چای دم کردم و بعد مثل کوزت آشپزخونه ترکیده رو تمیز کردم و ظرف شستم.
تو ذهنم این بود که پیراشکی‌ها رو ببریم بیرون، پارک. ولی هم خودم خسته بودم و هم مصطفی کمردرد داشت. برای همین فقط چای خوردیم، منم نشستم بافتنی بافتم و پام رو انداختم رو پام و همه‌ی گندکاری‌های بچه‌ها رو برای باباشون تعریف کردم.
باباشون هم با لبخند گوش داد و کلی تقدیر و تشکر کرد از من. بعدش هم مشغولِ بازی با بچه‌ها شد. البته بازی جوری بود که خودش فقط دراز کشیده بود ولی بچه‌ها حسابی می‌دویدند!
در این فاصله بیشتر داشتم بافتنی می‌بافتم ولی بازم بشور بساب آشپزخونه دست از سرم بر نمی‌داشت! آقامصطفی میگفت شدی مصداق اینا که میگن اومدیم یه دقیقه خودت رو ببینیم، همش تو آشپزخونه‌ای!
گفت برو دستت رو خشک کن و بیا. می‌خوایم دستت رو ببوسیم! دستِ مامانِ خونه که انقدر زحمت کشیده، انقدر چه و چه... هی هندونه زیر بغل من می‌ذاشت...
من کارم تو آشپزخونه طول کشید و یه چند دقیقه گذشت، همسر یادش رفت و رفت تو اتاق که کم‌کم بخوابه...
زینب رفته بود پیش باباش و گفته بود، بابا مگه قرار نبود دست مامان رو بوس کنیم؟ (زینب بعد از این سفر خیلی بزرگ شده و خدا رو شکر تغییرات خیلی خوب و مبارکی کرده...)
خلاصه دوباره من رو صدا کردند و به صف ایستادند. جالبه، من اون شب بعد از مدت‌ها گوشواره انداخته بودم‌. بلوزم هم سرخابی بود. مثل شاهزاده خانم‌‌ها ایستادم و دستم رو بوسیدند. البته زینب بعد از بوس، پرید بغلم. لیلا هم با ناز همیشگیش بغل رو فراموش نکرد. آخرش هم یه بغلِ دست‌جمعی داشتیم.
فکر کنم...
واقعا دیدگاهم نسبت به زندگی داره عوض میشه...

موافقین ۴ مخالفین ۱ ۰۴/۰۵/۲۷
نـــرگــــس

نظرات  (۴)

گوارای وجود واقعا استحقاقشو داشتی 

شکلک بغض ذوق اشک تحسین

پاسخ:
بستگی جان، عمرِ این روزا کوتاهه...
چند روز دیگه که امتحاناتم شروع بشه، دوباره برمیگردم به تنظیمات کارخانه 😂
۲۷ مرداد ۰۴ ، ۱۶:۲۱ سارا سماواتی منفرد

زیارت قبول و حاجت روا باشی خانم ان شا الله برکاتش تو زندگیتون خودش را نشان می دهد .

عاشق این اتفاقات کوچک و شاید ساده اما حال خوب کنم 

🥰🥰🥰🥰🤩🤩♥️♥️🌷🌷💐

پاسخ:
ممنونم سارا جانم 😘
آره... دیدی چقدر حال آدم خوب میشه 😅🤣
هر روز هر چقدر می‌خواهید آتیش بسوزونید آخرش دستم رو ببوسید، حله 🤣

مامانم اینا برای اربعین کربلا بودن و شبی که قرار بود برگردن برای درست کردن شام به اون شعله‌ بزرگهٔ گاز نیاز داشتم. ولی این شعله اخیرا بازی درمیاره و همیشه روشن نمی‌مونه. خلاصه اون شب با خود شعله‌هه صحبت کردم و بهش گفتم: «ببین، دارم برای زائر امام حسین غذا درست می‌کنم. خاموش نشو لطفا!» و خب، خاموش نشد طبیعتا :)

پاسخ:
عناصر و جمادات هم حالیشون میشه یه چیزایی :))
برای زائر امام حسین علیه السلام حرمت قائلند :)

عزیزمممم چقدر زیبا.

خدا همه‌تونو واسه هم حفظ کنه.

 

دستور پیراشکی رو میذارید؟ :)

پاسخ:
سلامت باشی زهرا خانم :)

یادم رفت بگم اگر سوالی داشتی با آی‌دی پشتیبانی در ارتباط باش :))

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">