صالحه


صالحه
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۲۹ سال
همسر ۱۱ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

مراکز عالمِ امکان (!)

سه شنبه, ۶ تیر ۱۴۰۲، ۰۱:۲۹ ق.ظ

همینطور که دارم کلاس نویسندگی میرم و حرکت در مه رو هم به توصیه خانم عرفانی می‌خونم، دارم اجزای رمانم رو کنار هم میچینم و اونا رو ذهنی طراحی میکنم.
مثلا امروز به فکرم رسید یه صحنه تکان دهنده رمان جایی باشه که دارن میرن سوار هواپیما بشن و همسرِ زن بی‌توجه به هشدارهای کادر پرواز فقط دل‌نگرانِ کار جهادی خودش هست و آخرش هم موقع زایمان همسرش پیشش نیست.
فصل بعد رو هم با افسردگی زنِ قصه شروع می‌کنم...
خب واضحه که من از زندگی خودم خیلی الهام گرفتم اما باید قصه باشه. داستان بنویسم دستِ آخر. پی‌رنگِ رمانِ من نمی‌تونه شامل همه‌ی اتفاقاتی که توی این وبلاگ نوشتم باشه. باید جمع و جورتر و منسجم‌تر و تکان‌دهنده‌تر باشه و تهش هم دوست ندارم شباهت‌های شخصیت‌ها به خودم اونقدر زیاد باشه که مشخص بشه خودم رو روایت کردم.
مثلا دوست دارم زنِ داستانم یک زنِ درون‌گرا باشه که در سیرِ داستان برونگراتر میشه... اوایل کم می‌نویسه و اواخر نوشته‌هاش بیشتر میشن یا حرف زدن‌هاش بیشتر میشه.
و یه چیزی هم برام خیلی مهم بود. اینکه مشخص نباشه مردِ داستانم، همون همسرم هست. بعد از تمرین توصیف شخصیت کلاس نویسندگی، یک شخصیت مرد نوشتم که خیلی شبیه همسرم اما با شغل و تحصیلات متفاوت بود. اما امروز ناباورانه یک موردی رو پیدا کردم در واقعیت که دقیقا همون تحصیلات و همون روحیه و ... رو داشت. می‌دونید در مورد ایشون چی نوشته بودند؟
"اصلا نفهمیدیم که با ۳۸ سال سن فوق تخصص مهندسی برق دارد و سالها جایش در نیروگاه های برق بوده و بعد تصمیم گرفته همه را رها کند و جهادگر شود. از سیل استان گلستان ... دیگر اسمش با جهاد عجین شده بود. میگفت امروز همه در مقابل جهاد مسئولیم، میگفت امروز انقلاب و دینِ خدا به همه مان نیاز دارد، میگفت حاضرم بچه هایم که هفته ای یکبار میبینمشان حلالم نکنند اگر یک شب خوابیده باشم."
برام جالب بود که شخصیت تخیلی قصه من اینقدر واقعی بود. جالب‌تر این بود که یک سری خصوصیات دیگه‌اش هم که اینجا نمی‌نویسم دقیقا همون‌هایی بود که من لازم داشتم... پازلم تکمیل شد.
و یک استاد باید در داستانِ من باشه...
از روایت اون جلسه‌ای که مکتوب کردم، یه بخش‌هایی جا موند. مثل توضیح استاد در مورد این آدم‌ها. این‌هایی که قربانی وضعیت موجود شدند.
بچه‌... خانواده... اگر توجه نکردن به این‌ها وظیفه ما باشه به پیروی از ائمه هدی که جهادگران حقیقی تاریخند، پس چرا اون‌ها خانواده رو رها نکردند؟ برای این مطلب اون‌ها که اولی ترند؟
استاد گفت: این مشکلات از ابتدای طول تاریخ بشریت بوده. قرار نیست با کارهای ما معجزه بشه. (قریب به مضمون)
حالا چی شده که یک عده خودشون رو مرکز عالم و منجی بشریت می‌دونند. جمع کنید تو رو خدا. اَح.


پ.ن: ضمنا دوست دارم یه جاهایی از قصه نشون بدم اونجاهایی که زن باید حمایت بشه و نیاز به کمک داره، مردِ قصه وقت و انرژی‌اش رو برای دیگران میذاره.
مثل امشب. که من باید با همسر در مورد همایشی که فردا می‌خوام برم صحبت می‌کردم و باهاش هماهنگ می‌کردم اما از ۸ و نیم شب که دیدمش و سوار اسنپ شدیم؛ تا توی خونه مادرشوهر که با پدرشوهرم نشسته بودند توی حیاط و داشتند مشکل یکی از فامیل‌هاشون رو حل می‌کردند تا آخر شب که بچه‌ها رو خوابوند، نشد با هم دو کلمه حرف بزنیم. الانم توی حال خوابیده و حوصله‌اش رو ندارم :)
پ.ن ۲: از حیث قوای نفسانی دلم می‌خواد اون استاد رو واجد فضیلت حکمت یا پیامبری تصویر کنم. نمی‌دونم چقدر بتونم! اما واقعا چقدر استادِ جان برای من تداعی این معنا بوده. تداعیِ حکمت. امروز داشتم اولین داستان از جلد قصه‌هایی از چهارده معصومِ مجموعه قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب رو برای فاطمه‌زهرا می‌خوندم. چقدر رفتار‌های پیامبر صلوات الله علیه و آله و سلم برای من قابل تجسم شده از وقتی استادِ جان رو دیدم...
موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲/۰۴/۰۶
صالحه

رمان

نظرات  (۴)

۰۶ تیر ۰۲ ، ۰۳:۱۳ مهتاب ‌‌

این رمانه رو حتما بنویس.

پاسخ:
اصلا مهتاب جون یه چیزایی داره به ذهنم می‌رسه! واقعا خودمم متعجبم. ممنونم که انرژی میدی :)

خانواده

خانواده

خانواده

 

یادمه توی این شهر با دوستی قرار مباحثات عقیدتی گذاشتیم...

توی خونه ی همدیگه...

یک ساعت...

سر یک ساعت تموم... میرفتیم...

از اول طی کردم پذیرایی فقط یه لیوان اب...

دلیل؟

اذیت نشدن زن و بچه به خاطر مباحثه ی ما...

بعد از چند ماه هم تعطیلش کردم... 

چرا؟

چون برای همسرش قابل هضم نبود چنین جلسه ای

و دوستم هم نمی تونست براش جا بندازه...

در حالی که بسیار مشتاق این مباحثات بود...

.

.

من خیلی جاها هنوز نتونستم حق خانواده رو ادا کنم... و اون چند تا خانواده ای که اول نظرم نوشتم برای همین بود..

آه از نهادم بلند شد...

اما هر لطفی که خدا به من داشتن زیر سر اونجاهایی بود که تونستم به خانواده خدمتی بکنم...

 

پازل دنیا عجیبه بزرگوار...

سنت خدا پیچیده ترین طراحی عالم هست...

 

 

پاسخ:
همسر منم داره تغییر می‌کنه. یه جورایی باور کردنی برام نبود که چند روز پیش وقتی می‌خواستیم خانوادگی با یکی از دوستامون بریم بیرون، به رفیقش گفت که مجردها نباشند چون خانومم دوست نداره. خدا رو شکر.
یعنی صبوری کردن نتیجه میده؟ 

سلام 

ممنون میشم در مورد ولاس نویسندگی‌تون یکم توضیح بدید 

حضوری هست ؟ چه شهری ؟ 

پاسخ:
سلام.‌من فعلا عضو باشگاه نویسندگی بانوی فرهنگ شدم.
اما مدرسه مبنا هم میگن خیلی خوبه.
اسمشون رو گوگل کنید میاد.
۰۷ تیر ۰۲ ، ۰۰:۳۳ پلڪــــ شیشـہ اے

چه حرکت خفنی. خدا کمکت کنه به خوبی به سر انجام برسونیش.

 

متاسفانه آدرس غلط میدن بهمون. اولویت هامون رو گم میکنیم.

مردها (یه قیدی بهش وصل کنید که از عمومیت در بیاد) این روزا به خاطر فشارهای متعددی که متوجه شون هست، انگار دلشون میخواد از فکر و ذکر خونه و زندگی راحت باشن و همسری داشته باشند که کمپلت امورات خونه و تدبیر منزل و خودش به گردن بگیره. انگار یه باریه روی دوش شون

پاسخ:
نمیدونم همه مردها... اما تیپ شخصیتی شوهر من اینطوریه. اون حتی از جسمش هم غافل میشه وقتی سرش شلوغ میشه. ما که جایِ خود داریم :)
ولی واقعا همسرم داره تغییر میکنه انگار. احتمالا می‌نویسم در موردش.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">