زینب، تو نذر حضرت زینبی، مادرجان!
زینب!
کوچولوی مامان! امروز داشتم به این فکر میکردم که شکر نعمتهای خدا رو نکردم. پارسال با تو اربعین رفتم کربلا. پارسال ۲۲ بهمن تو با من بودی توی راهپیمایی. امسال هم روی کالسکه بودی. چقدر باید شکر کنم این روزهای قشنگ رو؟ نمیدونم!
چقدر باید شکر کنم بودنت توی خونه رو؟ این خندههات که هر کسی رو میخندونه! این چهاردست و پا رفتنت، صداهای بامزهای که در میاری، ناز خوابیدنت، چشمهای قشنگت...
امروز رفتیم سونوگرافی. یه ذره نگران شدیم. بغض کردم و قورتش دادم.
سریع از مطب دکتر محمدی وقت گرفتیم. دکتر گفت کیست هست. من گفتم غده است. گفت مهم نیست. درش میارن. گفتم جاش میمونه. گفت آره ولی برید پیش آقای دکتر اخوان. بیمارستان بقیه الله.
بیشتر نگران شدیم. تا نشستیم تو ماشین گفتم همین الان بزن بغل. زنگ زدیم و زنگ زدیم ولی جواب نمیداد. توی اتوبان بودیم به سمت بیمارستان که گرفت. منشی گفت وقتها پره. من گفتم خواهش میکنم. خیلی کوچیکه. ۸ ماهشه. گفت بیا.
توی راه خودم رو آماده کردم. برای عمل. بیمارستان. برای هرچی. دلم نمیخواست از خدا بپرسم "چرا" ولی تازگیها یه ذره بیشتر بعد از نماز مکث میکردم و ذکر میگفتم. امروز اصلا نفهمیدم چطور ظهر و عصرم رو خوندم.
مصطفی گفت نباید خودمون رو ببازیم. گفتم باختی در کار نیست. هیچ وقت درکار نیست.
زینب مال خانم حضرت زینبه. امروز قبل از این داستانها یاد دمشق افتاده بودم. اونموقع وبلاگ نداشتم. وگرنه چرا از حال خوبم تو حرم سیده رقیه و سیده زینب ننوشتم.
زیر لب گفتم: اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و سرّ المستودع فیها بعدد ما احاط به علمک
رسیدیم بیمارستان بقیه الله...
سریع نوبتمون شد.
دیگه یادم نمیاد دکتر اخوان چی گفت. فقط برای اینکه خیالمون راحت بشه بردمون اتاق بغل تا دکتر باقری هم نظرش رو بگه. فقط گفتند باید ولش کنیم و کاری به کارش نداشته باشیم. ولی تحت نظر باشه. گفتند به مرور خوب میشه.
دفترچه بیمه زینب سفید موند.
مثل دفترچه بیمه فاطمهزهرا.
امروز فهمیدم دکترهایی هم هستند که خیلی مهربونند. حتی باید به دکتر محمدی زنگ بزنم و ازش تشکر کنم. ایشون هم مثل ما نگران بود. حتی دلش نمیخواست بهمون خبر بد بده. خیلی با حیا میگفت.
و دکتر اخوان و دکتر باقری. روم نمیشه ازشون تشکر کنم. اینقدر خوشحالم که دلم میخواد برای دکترها و برای خدا نامه تشکر بنویسم.
به خدا بگم خدایا نمیگم که چقدر رحم کردی که هیچی نبود که اگر چیزی بود هم رحم کرده بودی اما به ضعف بدن و قلّت حیلتِ من رحم کردی.
به خدا بگم خدایا فهمیدم که دوباره این آیه رو تو زندگیم جلوه گر کردی: ان الله یدافع عن الذین آمنوا.
تو یک روز رفتیم خرید و دکتر برای تشخیص و دکتر متخصص اطفال و دوتا دکتر متخصص گوش و حلق و بینی و اذان مغرب رسیدیم خانه و مصطفی رسید به مسجد.
پرونده دکتر رفتنهایی بسته شد که شاید چندین روز و هفته ممکن بود درگیرمون کنه ولی یه روزه با ۱۵۰ تومان تمام شد.
و من یاد روز دربی افتادم که کلاس طرح کلی رفته بودم و برگشتنی تپسی گیرم نمیومد و با مترو برگشتم.
ولی اون روز اولین هفتهای بود که زینب رو با خودم نبرده بودم.
ان الله یدافع عن الذین آمنوا...
سلام عزیزم آن شا الله خدا سلامتی و عافیت بده