صالحه و رقابتهاش
یادمه ۱۳_۱۴ سالم بود که با مامان و بابا و رضا و مهدی رفتیم حج عمره. اول هم رفتیم مدینه...
یادش به خیر. تنهایی توی مسجدالنبی نشسته بودم. یه دختری کمی جلوتر نشسته بود. هر دومون هم قرآن جلومون باز بود. من خسته شده بودم از خوندن ولی اون طوری صفحات رو تند تند ورق میزد که به منم انرژی میداد برای ادامه. برای همین سعی کردم خودم رو بهش برسونم. منم هی تند تند میخوندم ولی به یه جایی رسید که دیگه بریدم! جالب اینجا بود که اون دختر نه تنها خسته نشده بود، حتی سرعتش بیشتر هم شده بود. :)))
دیگه دیدم مشکوکه! رفتم ازش پرسیدم چطوری اینقدر سریع داری قرآن میخونی؟ حافظ قرآنی؟
باورتون نمیشه چی بهم گفت! گفت الکی دارم تورق میکنم!
وا رفتم یعنی!
حالا این حکایت رقابت کردنهای منه. عاشق رقابتم ولی معمولا رقابتم پوچ و موهوم از کار درمیاد... کار که برای خدا نباشه همینه... به همین سادگی به همین خوشمزگی.
سلام
چه پوچ و قشنگ!
جالب بود.
انگار قرآن بودا، ولی پوچ بود !