صالحه


نرگس
اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان
دختر والدین برای ۳۰ سال
همسر ۱۳ ساله
مادر × ۳
سطح ۲ گرایش فلسفه از جامعه الزهرا
کارشناسی ارشد معارف انقلاب اسلامی از دانشگاه تهران

بایگانی
نویسندگان

۶۴۵ مطلب توسط «نـــرگــــس» ثبت شده است

یعنی از فردا باید برم سر کلاس؟
یه استرس شیرینی دارم. یه حال غریبی که اگه الان یک مهر بود شاید این حس رو نداشتم. خودتون رو بذارید جایِ من:
استاد‌هایی که بیشتر صداشون رو شنیدی و کلی احساس جور و واجور نسبت به هرکدومشون داری و همکلاسی‌هایی که فقط تصورشون کردی مبهماً و نمیدونی باید چطور باهاشون روبرو بشی.
دانشگاهی که بارها تصور کردی یه روز اونجا قبول میشی...
دانشگاهی که بارها و بارها تصور کردی داری توی خیابان نزدیکش قدم برمیداری تا برسی و بری سرِ کلاس...
و بلاخره این اتفاق‌های جالب و شیرین و شگفت داره از پشت صفحه مانیتورِ لب‌تاپ به پیش رویِ چشمام، بدون واسطه منتقل میشه.

و حالا
یک خانه‌ می‌مونه بدونِ من.
یعنی همسر میتونه؟ از پسِش برمیاد؟ آیا دوام میاریم با این رویه جدید؟

* فقط همین رو از این مواجهه بگم: ترمِ قبل یک استاد خانم داشتیم که البته این ترم هم باهاشون کلاس داریم. کل ترم فقط جلسه اول ایشون چند لحظه دوربینش رو فعال کرد و ما دیدیمشون. اما کلا استادها دانشجو رو نمی‌بینند. فقط و فقط این استادمون ما رو دید. اینطوری که امتحان شفاهی درس رو با تماس تصویری واتساپ گرفتند. اون روز صبح من یک روسری بنفش پوشیده بودم، بدونِ چادر. (البته دلیلی نداشت چادر بپوشم و رسمی‌تر باشم!) استاد اون لحظه اول یک نگاه به من کردند و لبخند زدند. من هم لبخند زدم. همه چیز خیلی یه جوری بود :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۱۵:۰۰
نـــرگــــس

دیروز دوازده فروردین بود. روزِ آقا یا خانمِ جمهوری اسلامی و تولد برادرِ شیر به شیرِ من و همینطور سیزده‌بدرِ مومنین :)))
در معیت خیل کثیری از اقوام زیر سایه دماوند؛ یک عدد تپه‌ی باشکوه * این روز رو به در کردیم و بعد از یک سال و نیم دوری از کوه، مسافتی رو بدون هیچ‌گونه پیش بینی قبلی با دایی و بابا * و دخترخاله الهه، بالا و پایین رفتیم. دلمه‌های خاله و معاشرت با خواهر و هرهر خندیدن به آهنگ خزِ دویولاومی، شیرینی‌های نارگیلی‌ دختر خاله الهه و آش رشته‌ی دسته جمعی، عکس‌ِ دسته جمعی با گوشیِ خفن دایی که تایمر داشت :)
خستگیِ یازده روز عید دیدنی بی‌وقفه رو از تنمون شست و برد. امسال از نظرِ حجم عیددیدنی بی‌نظیر بود و از نظر عیدی گرفتنِ بچه‌ها باورنکردنی... اما خاک و برف و هوای پاک و آسمون آبی برای بچه از هر چیزی واجب‌تره. حتی یه عالمه اسکناس نو که بتونند باهاش کفش اسکیت بخرند. چقدر اونا کیف کردند... فاطمه زهرا و زینب... و احتمالا لیلا :)
من و همسر روحمون تازه شد.
بودن تو طبیعت برای انسان شهری، روح‌بخشه. طراوت بخشه. زندگی بخشه...
چهارشنبه گذشته هم یه سالاد (نخود آبگوشتی پخته، خیار گوجه پیاز، روغن زیتون و آبلیمو نمک فلفل) درست کردم رفتیم پارک خوردیم و بچه‌ها خاک بازی و ... کردند ولی این یه چیز دیگه بود!
باشد که به اهمیت طبیعت بکر پی ببریم.
* تو مسیر که بودیم، به همسر گفتم: اِ کوه دماوند چقدر نزدیک شده! گفت نه!!! این دماوند نیست! این یه کوه هست که خیلی شبیه دماونده، قشنگه‌ها! ولی دماوند نیست. دماوند دور تا دورش مه آلوده!
:)))))))
من خیلی گفتم که این دماونده ولی همسر قبول نمی‌کرد و وقتی رسیدیم و همه گفتند دماوند همینه، دیگه تا آخر سفر به هر بهانه‌ای با این قضیه شوخی میکردم :)

* بابا گفت از بچگی همینطور تر و فرز بودی :) 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۳ فروردين ۰۱ ، ۰۹:۵۱
نـــرگــــس

نیمه اول سال ۱۴۰۰ رو اگر بخوام در یک کلمه توصیف کنم میگم: رخوت
و در ادامه بخوام چیزی بگم میگم: و یک عهد جدی که فقط روزی نیم ساعت برای کنکور ارشد مطالعه کنم.
و چون رشته‌م مرتبط بود، به لطف خدا همون یه ذره برکت کرد و با تک رقمی دانشگاه تهران قبول شدم واگر نه بارداری و رطوبت مغز و سردیِ خون و گردش خونِ ضعیف، امانم رو بریده بود.
نیمه دوم سال ۱۴۰۰ رو اگر بخوام در یک کلمه توصیف کنم میگم: شلوغ
در هم برهم... به دنیا اومدنِ لیلا، پیش دبستانی فاطمه‌زهرا و کلاس‌های دوبله سوبله تو هفته و تحقیق‌های دانشگاه... این وسط برای اولین بار موهای فاطمه‌زهرا شپش گرفت و سه ماه درگیرش بودم و کلی انرژی ازم گرفت و قوز بالاقوز بود.
همه این‌ها بعلاوه کمکی نداشتن و درک نشدن از طرف مادرم...
یه هفته از دختر همسایه‌مون خواستم به ازای ساعتی n تومن بیاد کمکم. دو روز اومد و دیگه نیومد. شاید چون واقعا نداشتم بیشتر بهش بدم و انگار راضی نبود و دوست نداشت. حسابی برنامه‌هام به هم ریخت چون روی قولش حساب کرده بودم و طول کشید بفهمم بنا نداره بیاد و داره بهونه میاره. خیلی روزا که صبح و بعد از ظهر کلاس داشتم، مجبور بودم غذای آماده بخریم. بچه‌ی کوچیک داشتن همینجوریش هم سخته... دیگه درس خوندن با بچه‌های ۵ و ۲ونیم‌ساله و زیر شش‌ماه واقعا چیز عجیبی بود. چیزی که حدس میزنم دیگه هیچ وقت در عمرم تکرار نشه.
طبیعیه در این شرایط من وقت خیلی کارها رو نداشتم و همینطور همسرم. گاهی میگفت بیا بریم خرید ولی اصلا تمرکز خرید نداشتم. یه بار قبل از به دنیا اومدنِ لیلا رفتیم بازار که مثلا من لباس بخرم ولی یه چادر مشکی خریدم و بی‌خیال لباس شدم.
محرم که اومد پارچه مشکی خریدیم دادیم خیاط که برای من و دخترا لباس مشکی بدوزه. قبلش هم البته یکی دوتا پارچه دیگه هم بهش داده بودم اما دستش برکت نکرد و لباس‌های من رو که دوخت دیدم اصلا به دردم نمیخوره... به جز همون لباس مشکی عزاداری. لباس‌های بچه‌ها هم خیلی خوب نشد ولی قابل قبول بود.
نمیدونم کی بود که دیگه کفشام اذیتم کرد و رفتیم یه صندل خریدیم. همون‌موقع هم بنداش بسته نمیشد اما بهتر از کتونی بود.
نیمه اول سال، دیگه جز برای دخترا و نی‌نیِ توی راه خرید نکردیم.
نیمه دوم سال یه عبای مشکی خریدم برای وقتی که خونه مادرشوهرم میرم مجبور نباشم چادر دور خودم بپیچم.
و یه شلوار بافتنی برای خودم و جوراب بوکله برای هممون. چون خونه‌مون خیلی سرد بود.
تولدم از شوهرم یک ماگ در دارِ فلاسکی هدیه گرفتم.
و همین... امسال هیچ پولی برامون نموند. هدیه‌های تولدِ لیلا خرجِ اجاره‌خونمون شد (بابام یه سکه تمام بهار بهم داد که تازه همسرجان موتورش رو هم فروخت و گذاشت روی اون پول تا تونستیم اجاره‌های عقب افتاده‌مون رو بدیم) و بخشی‌ش هم خرجِ خریدِ کتاب‌های دانشگاهم و بخشی هم برای خرید یک اسباب بازی خلاق برای بچه‌ها.
امسال چون احتمال باز شدن دانشگاه‌ها بود، به عنوان خرید عید، یه مانتو مناسب دانشگاه و خیلی ساده و قیمت مناسب و دوتا روسری ساده به همین منظور خریدم. تا ببینیم خدا چی میخواد.
نمیدونم الان اینا رو میخونید با خودتون چی میگید. ولی برام جالبه که خیلی پول میاد و میره و قشنگ دارم میفهمم که دلیلش اینه که خانواده‌مون بزرگ شده و رزق بچه‌ها قاطی رزق ما شده. این حجم از پوشک‌هایی که خریدیم امسال، این حجم از خرج و برج‌ها... اینا رو خدا مدیریت میکنه، نه ما.
تولد قمریم هم که ۱۷ شعبان بود، روزِ سال تحویل. اتفاق جالبی بود. دوست داشتم بنویسم. همسر بهم مقداری پول هدیه داد. تنها قشنگی پول‌دادنش این بود که اسکناس‌هایِ نوِ ۱۰۰ هزاری داد.
امسال خیلی تولدبازی نکردیم. فقط تولد فاطمه‌زهرا مفصل شد. به جاش روز مادر و روز پدر هدیه‌های خوبی برای والدینمون خریدیم. خدا رو شکر. برای روز پدر چون خیلی نزدیک تولد بابا بود و تازه کادو خریده بودم، تو تعطیلات بین دو ترم، یه دستمال برای بابا گلدوزی کردم. نمیدونم بابا خوشش اومد یا نه ولی گذاشته‌ش تو کتابخونه‌ش، کنار وسایل شخصیش‌.
یه تولد بامزه دیگه هم اتفاق افتاد. اون رو در پست بعد مینویسم :)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۰۱ ، ۲۲:۳۵
نـــرگــــس

اگر این پست رو خوندید، اینم بخونید.


فردای اون روزی که دوتایی با لیلا رفتیم خرید و بیشتر از خرید کردن، عشق خریدیم، از لا به لای خیابان‌ها و کوچه پس کوچه‌های شهر که برای ما دو تا یادآور روزهای قشنگمون هست... فرداش تو صبح زود بلند شدی و رفتی سر کار.


 من ساعت ده کلاس داشتم. ساعت ۹ بلند شدم و در کمتر از یک ساعت، رخت‌خواب‌ها رو جمع کردم. چای دم کردم، کمی خانه رو جمع کردم. دستشویی همسایه بالایی خراب بود و فنر انداخته بودند و سر و صدایش استرس به من وارد میکرد. حس میکردم هر آن ممکنه سقف بریزه، اونم با خونه کلنگی‌ای که ما داریم. بر استرسم غلبه کردم. پوشک زینب و لیلا رو عوض کردم. تند و تند صبحانه بچه‌ها رو دادم و سیستمم رو بالا آوردم و با یک فنجان چای نشستم سر کلاس.
از نیمه‌های کلاس، غرغرها و گریه‌ها شروع شد. دختر همسایه بالایی هم آمده بود پایین و جیغ و داد و بیداد دوبرابر شده بود. صدای تلویزیون هم بلند بود چون فاطمه‌زهرا هنوز درک نمیکنه وقتی من کلاس دارم نباید صدای تلویزیون رو زیاد کنه. با التماس ازش خواستم که کمش کنه و بعد از هر ده دقیقه دوباره زیادش می‌کرد.
ماجرای امپریالیسم فرهنگی با هر بدبختی‌ای بود تمام شد. حالا کله‌ی من بود که توسط فاطمه زهرا خورده میشد. میگفت رنگ گواش منو بیار میخوام نقاشی بکشم. هرچی میگفتم صبر کن لیلا بخوابه، گوشش بدهکار نبود. این وسط بستنی و کیک و شیرموز خوردن بچه‌ها گند زد به خونه زندگی. یک بار هم لیلا رو خوابوندم، دوباره زود بیدار شد. فاطمه‌زهرا آخرش رفت پیش دخترایِ همسایه پایینی و من زینب و لیلا رو خوابوندم و چند دقیقه بعد از برقرار شدن آرامش فاطمه زهرا برگشت بالا و بلاخره شروع کردیم به نقاشی کشیدن. ساعت دو و نیم تاااازه غذا درست کردم با انگشتای گواشی. زینب و لیلا هم بیدار شدند و یک دور جدید نقاشی هم با این دوتا انجام شد. البته با هزار مکافات. دیگه وقتی به نقطه جوش رسیدم، کم کم بی‌خیال شدند و بند و بساط رو جمع کردند که ناهار بخوریم.
بعد از ناهار بی‌حال توی اتاق نشسته بودم که مصطفی زنگ زد. متوجه شد حس و حالم گرفته است. گفتم از صبح که بچه‌ها پدرم رو درآوردند، خونه و هزار تا مشکلش هم اعصابم رو خرد میکنه. یخچالمون که درست کار نمیکنه و همه چیز توش یخ میزنه. فرِ گازمون هم خرابه. ماشین لباسشویی آب میده. ماشین ظرف‌شویی رو هم نصب نمیکنی. جارو برقی هم وصله پینه‌ای شده. یه دوش نمیتونیم بگیریم با آب‌گرم‌کن خراب و آب همش سرد میشه. وضعیت توالت هم که گفتنی نیست و خودت میدونی. اون از وضعیت سرمایش گرمایش خونه که تو تابستون از گرما تبخیر میشیم و بی‌حال میافتیم وسط خونه، اینم از وضعیت زمستون و گرمایش که خونه هزارتا درز داره و فقط کنار بخاری گرمه. می‌گفتم: چی میشه از این خونه بریم؟ خسته شدم!
حالا مصطفی دلداریم می‌داد. میگفت که در اسرع وقت وسایل و مخصوصا آبگرمکن رو تعمیر میکنه. البته واقعیات تلخ زندگی‌مون رو هم خیلی نرم بهم یادآوری کرد. اینکه پول نداریم‌.‌..
مصطفی میتونه تو یه وزارت‌خونه، یه سازمان پربودجه و عریض و طویل راااحت کارمند بشه، مثل بعضی از دوستاش. اما این کار رو نمیکنه. چرا؟ چون مساله داره. محضِ آرمان‌هاش و استعدادی که خدا بهش داده و اونجاها حروم میشه و اینطوری بیشتر در مسیر تحققشون هست. برای همه‌ی اون چیزایی که ایدئولوژیک و شعاری محسوب میشن و مصطفی در عمل پاشون ایستاده‌.
و برای همین‌هاست که زندگی ما اصلا عادی نیست.
در اصل، عادی فکر نمیکنیم و در نتیجه عادی عمل نمی‌کنیم.
قرار بود مصطفی شب زود بیاد ولی دیر اومد. برعکس قدیما دیگه دعوا نمی‌کنم چرا دیر اومدی اما مثل یه دستگاه الکترونیکی شدم که با ته مونده شارژم فقط یه چراغشون رو میتونند روشن نگه‌دارن. وقتی برمیگرده خونه، بی حوصله و بی‌انرژی‌ام. میاد و کم کم یه ذره حرف میزنیم و دوباره شارژ میشم.
امشب هم گذشت...

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۳:۳۹
نـــرگــــس

پنج‌شنبه‌ی پر تنشی رو گذروندم با مامان و در خونه مامان اینا. انقدر پرتنش که سردرد گرفتم و نتونستم ناهار بخورم و شب بی‌حوصله و تلخ بودم. بچه‌ها هرچقدر شیرین‌کاری میکردند من روبه راه نمیشدم.
فقط یک روزنه امید بود. احیاء!
دوستِ خیلی خیلی قدیمی‌ام پیشنهاد داده بود شب نیمه شعبان مراسم هست در فلان دانشگاه؛ تو هم بیا. مسیرش سر راست بود ولی طولانی. رسیدنم نیم ساعت طول میکشید. تصمیم بر این بود که مصطفی بچه‌ها رو نگه‌داره، من برم. خیلی طول کشید تا بچه‌ها رو خوابوندیم و من راه افتادم. وقتی رسیدم، وسط سخنرانی دکتر بود. دوستِ عزیزم رو دیدم. پیشش نشستم. بعد از حدود پنج سال دوباره دیدمش و چه آرامش دلچسبی کنارش نصیبم شد. دوستم هم همینطور بود. او هم در غیابِ طولانی پدر و مادرش که به تازگی به امتحانش مبتلا شده بود، کلی دلش رو به یاد ایامِ گذشته سبک کرد.
بعدا به مصطفی گفتم: تو نمیدونی چقدر مهمه که آدم دوستانش رو نگه‌داره، چون تو هیچ وقت هیچ کدوم از دوستات رو از دست ندادی. از دیشب احساس میکنم یه بخشی از هویتم، از شخصیتم، پاره‌های وجودم بهم برگشت.
بعد از سخنرانی دعای کمیل خوندند. همون دعایی که بهش نیاز داشتم. کمی زودتر از جمع دعام رو تموم کردم و بلند شدم که نماز بخونم... آخرای نماز که بودم گوشی موبایلم زنگ خورد. مصطفی بود و لیلا حسابی اذیتش کرده بود.
خداحافظی کردم و برگشتم خونه و بقیه نمازم رو خونه خوندم. ولی انقدر حالِ من خوب شده بود که فرداش از مصطفی کلی تشکر کردم.
مهم تر از اعمالی که نیمه شعبان موفق به انجام دادنش شدم این بود که تونستم بیشتر فکر کنم. به نیت‌هام، به انگیزه‌م برای تلاش‌هام و روابطم و امام زمانم و ... احساس میکنم معنویتم رو دوباره پیدا کردم. شاید.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۷
نـــرگــــس

یک شنبه شب رفتیم بقعه شیخ صدوق، مراسم گرفته بودند برای تکریم همسرانِ ائمه جماعات. مستحضر هستید که آقا مصطفی امام جماعت هستند :) خلاصه رفتیم و من زهراسادات دوست دوران طلبگی تو حوزه سیدالکریم رو دیدم. گپ زدیم. مادر سه بچه‌است‌. از دغدغه‌هاش گفت و خستگی‌هاش‌.
موقع اهدای جوایز که شد اسم منم خوندند. به عنوان همسرِ یک امام جماعت جهادگر. جوایز رو آقایون میگرفتند! من بعدا به مصطفی گفتم چرا اینطوری بود؟ من داشتم از اون تهِ مجلس می‌اومدم که دیدم تو هدیه رو گرفتی! :))) گفت میخواستند بدن به خودِ خانم‌ها ولی چند تا آخوند خشک مغز مخالفت کردند :|
آخه همه که مثل تو روشنفکر نیستند مصطفی جانم...
ولی یادش به خیر! همین دو سال پیش که تو برای کرونا گروه جهادی تشکیل داده بودی، یادته دو ساعت دیر می‌اومدی، چقدر دعوا میکردیم؟ چقدر رابطه‌مون سرد و داغون بود؟ یادته اصلا همدیگه رو درک نمی‌کردیم؟ یادته چطوری سال ۹۹ رو به خاطر همین کارهای جهادی با تلخکامی تحویل کردیم؟ یادته قهر بودیم؟
آره. چقدر رشد کردیم. خدایاااا شکرت.
امسال خیلی ساده بهم میگی: خدا وکیلی خیلی دوستت دارم صالحه.
من میگم: تو نباشی زندگیم سیاه و تاریکه؛ وقتی هستی زندگی رنگی رنگی میشه.
دیگه وقتی دستفروش پشت چراغ گل میفروشه، بی بهانه یکی برام میخری. من ذوق میکنم... میگم: تو نمیدونی چقدر برای من "بابا" بودی. پدری کردی برای دلم. دلِ پر دردم. مرهم گذاشتی روی زخمام. من با تو درمان شدم...
خودت میدونی که تو تراپیست منی. روان‌درمانگر منی. باید هر روز باهات حرف بزنم...
شاید با تو خیلی کند و آروم دارم به آرزوهام میرسم اما خوشحالم از اینکه جوانیم رو کنار تو دارم میگذرونم. وقتی شاخه‌ی گل رو به بینی‌م میچسبونم، میدونم من خیلی خوشبختم که وقتی از فانتزی‌هام میگم، از رویاهای دور و نزدیکم میگم، تو با من هم مسیر میشی.
تو هم میای توی خونه‌ای که دیواراش رو کاغذ دیواری آبی پاستلی کردم. به پنجره‌هاش پرده‌های مخمل سفید با حریر زرد لیمویی انداختم. روی مبل‌های نرم و گرمِ سبزِ پاستلی، پارچه گل‌گلی انداختم. کوسن‌های خونمون رو خودم با حوصله پته دوزی کردم. توی آشپزخونه‌مون با عشق کیک و کلوچه درست کردم. چای و قهوه آماده‌ است وقتی از پشت بوممون که چمن مصنوعی انداختیم و پرش کردیم از گل و گیاه بر میگردیم گوشه دنجِ خونمون...
من خسته نمیشم با سه تا بچه. تو بگو با هرچند تا بچه و مشکل و غصه. آخه من با تو رویا دارم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۴۳
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۸ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۳۷
نـــرگــــس

توی این پست در مورد یادگرفتن چیزهای جدید نوشتم. یکی از مهم ترین چیزها برای من، عضویت در یک گروه بود. امروز در گروه ما، روز تجربه بود. تجربه در مورد نو شدن و تغییر. دلم نیومد پیامم رو اینجا نذارم و این حال خوب رو با شما به اشتراک نذارم.


سلام دوستانِ عزیز🌺

حقیقتش خیلی خوشحالم که امروز این موضوع مطرح شده چون دیروز به یک دریافت جدید و نو رسیدم که به اشتراک گذاشتنش با شما، احساسِ خوبم رو چندین برابر میکنه.

دیروز جمعه بود و من و دخترم با هم شکلات داغ درست کردیم.

به پیشنهاد همسرم، برای عصر شکلات داغ رو در فلاسک ریختیم و رفتیم منزل پدری من تا در هوایِ بهاریِ خنک، شکلات داغ بخوریم و بچه‌ها هم کمی در طبیعت بازی کنند، شکوفه ها و درخت ها رو ببینند و ...

منزل پدریِ من یک مجتمع خلوت آپارتمانی با دار و درخت هست. اون روز بعد از اینکه شکلات داغ رو خوردیم، من از فرصت استفاده کردم و رفتم تا کمی قدم بزنم. متوجه شدم برخلاف گذشته که هیچ کس رو لبِ پنجره یا در بالکن منزل نمیدیدم، اون روز خیلی‌ها مشغول تمیزکردن خونه بودند.

و این رسم ایرانی و خانه تکانی خیلی قشنگه! 

با این وجود من فکر کردم که چه روزهای بی‌نظیری رو افراد صرف تمیز کردن خونه میکنند، درحالی که میتونند از فضای سبز و شکوفه های سفید و صورتی و هوای تازه استفاده کنند و چقدر حیفه که اینا رو از دست بدن.

من شخصا دوست دارم در طول سال؛ به تناسب و هر وقت که تونستم خونه تکونی کنم و بخش‌هایی از خونه رو تمیز کنم، نه اینکه آخر سال بیش از حد و با وسواس خودم رو خسته کنم.

به نظرم ما مادرها خیلی باید هوای خودمون رو داشته باشیم. پارسال با وجود اینکه باردار بودم اما انقدر به خودم و دیگران فشار آوردم که باید خانه تکانی کنم و چه و چه که پدر و مادرم به منزل ما آمدند و دستمال به دست، شیشه پاک کردند. با اینکه خودشون دوست داشتند که کمک من بدهند اما واقعا میشد ساده تر بگیرم. اونم در دوران کرونا که دید و بازدید خاصی نداشتیم. شاید یکی از فلسفه های خونه تکونی عید همین باشه که بعدش کلی مهمون قراره بیاد خونه آدم ها ولی بازم من امسال به این فکر کردم که خیلی باید حواسمون باشه که سنت ها بر شرایط ما غلبه نکنند.

چه بسا یکی از دلایل اینکه زنان ایرانی وقتی مهمان دارند فشار زیادی به خودشون وارد می کنند همین سنت ریشه دار خانه تکونی باشه که امتداد پیدا کرده و در طول سال هم مادرها باید خونه شون از تمیزی برق بزنه. حتی یک لکه کوچک روی میز تلویزیون قابل قبول نیست. اینکه از هیچ مادری ولو اینکه چند تا بچه قد و نیم قد داره، پذیرفته نیست که خونه ش در یه اوقاتی نامرتب باشه. 

البته که ما با رویکرد هوش متعادل سعی می کنیم از قالب این نظم های ظاهری خارج بشیم و به یک سطح بالاتر از نظم برسیم اما خوبه که خود آگاه باشیم و حواسمون باشه که ما مادرها هم باید اولویت بندی کنیم و قرار نیست به خودمون بیش از حد فشار ذهنی و روحی و جسمی وارد کنیم.

امیدوارم تونسته باشم منظورم رو برسونم.

شاید این مساله یک تغییر کوچک من از سال قبل نسبت به امسال باشه. امسال به لطف استاد و رویکرد و این گروه خوب یاد گرفتم که بیشتر به حال خوبم توجه کنم. قبلا کمتر متوجه لحظه ها بودم. این که چقدر باید شکرگزار همین یک لحظه لبخند یا حتی گریه فرزندم باشم. اینکه وقتی کنار هم هستیم چقدر مهمه و منحصر به فرد و خاصه... همین لحظات ساده.

در بعضی از موارد تونستم به پذیرش بهتری نسبت به اطرافیانم و روحیات و انتخاب هاشون برسم و از این بابت خدا رو شاکرم.

یه مثال جالب دیگه هم برام این بوده که مثلا امسال که زایمان کردم؛ به نسبت دو زایمان قبلی خیلی راحت تونستم با تغییرات بدنم کنار بیام و بابت اونا خجالت زده نباشم و نترسم. نترسم از اینکه بدنم به شکل قبل برنگرده. این بار خیلی راحت با قضیه برخورد کردم. الان با یک شیب ملایم دارم ورزش رو از سر میگیرم و مطمئنم همه چیز خوب پیش میره.

ببخشید طولانی شد. برای همه ی اعضای این گروه آرزوی سلامتی و شادی در سال جدید دارم🌺

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۰ ، ۱۲:۲۴
نـــرگــــس

میگن ای کاش ای کاش گفتن خوب نیست.
ولی من میخوام بگم ای‌ کاش..‌. چون آدم‌ها هیچ وقت این قضیه رو نمی‌فهمند تا سرشون میاد.
ما آدم‌ها گاهی می‌بینیم دور و اطرافیانمون یه چیزی به سرشون اومده که از نظر ما "بلا" است.
مثلا پسر دوستمون معتاد شده، با خودمون می‌گیم لابد پدر مادرش یه کاری کرده، یه اهمالی در تربیت بچه‌ش کرده که بچه‌‌ش سمت اعتیاد رفته.
مثلا دختر همسایه بدحجاب شده، میگیم لابد مادرش نتونسته دخترش رو هدایت (!) کنه.
مثلا بچه‌ی ۵ ساله‌ی فامیل‌مون به زعم ما، بی ادبه؛ به روی پدر و مادرش میاریم.
مثلا دخترخاله‌مون به نظر ما چاقه، راحت بهش میگیم چرا رژیم نمی‌گیری؟
مثلا خونه‌ی همکارمون آتش گرفته و همه چیزش حتی فرش‌هایی که قسطی خریده بود، میسوزه؛ اون کلی غصه‌داره و ما به جای همدردی بهش می‌گیم چرا قسطی خرید کردی؟
ای کاش همون لحظات از خودمون بپرسیم:
آیا من بچه‌م رو تونستم خوب جهت‌دهی کنم؟ اگر بچه‌ی من سرپیچی نمی‌کنه، به این دلیل نیست که توی قفس زندانی‌ش کردم؟ آیا احتمال نداره که یه روز این "بلا" سر خودم بیاد؟ بچه‌ی من اگر باادبه، ممکن نیست یه روز نوه‌ی خودم بی‌ادبی کنه؟ یه روز خودم یا عزیزانم طوری مریض یا چاق بشیم که مشکل‌مون با رژیم گرفتن حل نشه؟ آیا دیگران بدیهیات رو نمی‌دونند که ما بهشون یادآوری میکنیم؟ اتفاقات غیر مترقبه ممکن نیست برای ما هم بیافته؟ یا فقط برای دیگرانه؟
سوال مهم‌تری که باید از خودمون بپرسیم اینه:
آیا من به عنوان یک انسان تونستم خودم رو تربیت کنم؟
به نظر من مادامی که خودمون رو استثنا بدونیم، در زمینه‌های مختلف: شخصیت و مدیریت و خانواده‌ی عالی و علم و فرهنگ و... باید منتظر شدید‌ترین عقوبت‌ها در دنیا و آخرت باشیم.


اعیاد ماه شعبان هزاران هزاران بار مبارک 🌸
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۴
نـــرگــــس

تقریبا از جمعه قبلی (۲۹ بهمن) مستعد بیماری بودم ولی از سه شنبه دیگه سردرد و خستگی‌م زیاد شد. فاطمه‌زهرا و زینب هم همزمان با من مریض شدند. لیلا و همسرم پنج شنبه علائمشون شروع شد.
من وقتی مریض میشم نمی‌افتم. حالم بده اما به خودم میگم تموم میشه، نمی‌میرم که! زنده میمونم. همیشه تاریخ هم همین بوده. ضمنا به دلایلی ناشناخته، من کلا خیلی کم در طول سال مریض میشم.
حالا مصطفی وقتی مریض میشه می‌افته. ناله میکنه و انتظار داره همه در خدمتش باشند تا ایشون خوب بشه. روند خانواده‌شون هم همین بوده.
این مساله رو تازه سر این بیماری خیلی خوب فهمیدم اما چون خودمم مریض بودم، هیچ‌کار نتونستم انجام بدم. مصطفی تحمل کرد تحمل کرد ولی یه جا حرفش رو زد و من ناراحت شدم. اما خب دیدم با اینکه فانتزی‌شه اما پاشنه آشیل‌ش هست.
همیشه واقعیت رو می‌بینه، وقتی مریض میشه نمی‌بینه.
طبیعتا یه مادر باید در بستر مرگ باشه که بعضی از سرویس‌ها رو به بچه‌هاش نده. شیر بدی، پوشک عوض کنی، لباسا رو تند تند بشوری، مراقب گندنزدن بچه‌ها تو خونه باشی، پاشی بری ببینی چی میخوان، چی نمی‌خوان. همین کارای ساده یعنی خواب منقطع، یعنی استراحت بی استراحت. حالا اضافه کنید به این لیست: غذا درست کردن؛ دم‌نوش وفرنی درست کردن، بردن و آوردن و هزار و یک کار شخصی و غیرشخصی.
اما اینا رو هیچ کس نمیفهمه. حتی مامانای دیگه هم ممکنه درکی از شرایط یه مامان با شرایط ویژه نداشته باشند.
خلاصه دلم شکست.
شنبه صبح تا ظهر کلاس داشتم، شب که شد، لیلا تب کرد. همسر که مریض بود و نمیتونست کمکی بکنه، لطف خدا این بود که استامینوفن که به لیلا دادم، تا صبح فقط یکی دو بار بیدار شد. صبح برای اولین بار بیست دقیقه دیر رفتم سر کلاس. خدا رو شکر همکلاسی‌هام به استادم وضعیت ما رو گفته بودند وگرنه استاد "ط ط" خیلی سخت‌گیره.
اون روز عصر دیگه از خستگی داشتم بی‌هوش میشدم. دیگه آه و ناله‌م دراومد که من باید بخوابم... و خوابیدم عین سنگ! مصطفی جان بچه‌ها رو آروم نگه‌داشت تا نیان تو اتاق و مزاحمم بشن و من و لیلا با هم دو ساعت خوابیدیم.
در کمال ناباوری وقتی بیدار شدم مصطفی گفت که به این نتیجه رسیده که نباید خودش رو بندازه! هر چقدر تو رخت‌خواب بیافته، دیرتر خوب میشه.
خدا رو شکر بلاخره به این نتیجه مهم رسید. البته شب قبل با هم صحبت کرده بودیم. اینکه ای کاش با هم مهربون‌تر باشیم. اینکه وقتی مریض میشیم حرف از این نزنیم که مصطفی بره خونه مامانش اینا تا خوب بشه و منم برم خونه مامانم اینا تا بچه‌ها و خودم خوب بشیم. به هم اصول گفتگو میان همسران رو یادآوری کردیم. اینکه چطوری شنونده خوبی باشیم.
خلاصه ختم به خیر شد. البته به محض اینکه احساس بهبودی کرد پا شد رفت سرِ کار. حتی روز مبعث که تعطیل رسمی بود هم رفت سرِ کار و به التماس‌های طنزآلود منم توجهی نکرد :)))
بازم خدا رو شکر. لیلا هم خوبِ خوب بشه برمیگردیم به روال سابق. صلح میشه :)


جواب سوالِ در عنوانِ مطلب رو کامنت کنید. 😉
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۰ ، ۱۳:۰۰
نـــرگــــس

روحم بهم میگه من خیلی زود بچه‌ی بعدی رو میخوام...

جسمم مدام بهم آلارم داره میده که دیگه نمیکشم؛ من ضعیف شدم...

روانِ طفلکم میگه چقدر بحث میکنید؟ خسته شدم!


چند روز پیش یکی از دوستام اومد خونمون که ایشونم سه تا پسر داره. اولیش از اولیِ من بزرگتره ولی سومیش از لیلا یه کم کوچیکتره. سن دوستم هم چند سالی از من بیشتره.
داشتیم در مورد تسهیلات فرزند آوری و مضحک بودنشون حرف میزدیم. این که وام میخوان بدن به خانواده‌ای که سه فرزند داره، غافل از اینکه اون خانواده انقدر باید پول پوشک و شیر خشک یا اگر مادر شیر خودش رو میده، پول مکمل و تقویتی برای مادر بده که دیگه پولی نمیمونه برای بازپرداخت وام.
کاشف به عمل اومد هردویِ ما با همین مکمل‌ها زنده‌ایم😂😭
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۴۱
نـــرگــــس

یک شنبه که کلاس نظریه‌های انقلاب و انقلاب اسلامی رو هم‌کلاسی‌هام کنسل کردند از فرصت استفاده کردم و به استادم پیام دادم که باهاشون در مورد تحقیق اختیاری درس صحبت کنم. بهم گفتند که زنگ بزن و زنگ زدنم.
خیلی حرفای مهمی بهم گفتند. گفتند تخصصی کار کن. حوزه تخصصیت رو پیدا کن و طبق اون جلو برو که خرد خرد پایان‌نامه‌ت رو جلو ببری و ...
خیلی هم بهم امیدواری دادند و گفتند چقدر ناباورانه امتحان درس قبلی‌ای که باهاشون داشتم رو بهتر از بقیه دادم. (۲۰ گرفتم)
بهم گفتند که مهمه بفهمی به چی علاقه داری و در چه زمینه‌ای بیشتر استعداد و علاقه و مهارت و ... داری.
از اون روز خیلی دارم به این فکر میکنم. کتاب میخونم و بررسی میکنم من به چی علاقه دارم؟ در چه چیزی زمینه دارم؟
به جز بحث‌های درسی، خوبه آدم خودش رو کندوکاو کنه، ببینه واقعا چی دوست داره. با چی آرامش میگیره. چی روحش رو اقناع میکنه.
فکر کنم تقریبا دارم مطمئن میشم که موسیقی و فیلم رو فقط در اوقات خیلی خاص و اندکی دوست دارم. در واقع بهتره اصلا وقتم رو براش هدر ندم. هر وقت پیش آمد، گزیده.
شعر که اصلا زمینه‌ش رو ندارم. ولی ادبیات داستانی، چرا. بیشتر دوستش دارم گرچه هیچ وقت علمی و آکادمیک بهش ورود نکردم.
از هنرِ دست، همه چیز رو دوست دارم و استعداد زیادی دارم. آشپزی، نقاشی، خیاطی، خطاطی، گلدوزی و بافتنی ولی وقتش رو ندارم برای کار تخصصی‌تر. حیف. شاید فرصتی شد برای اینکه بعدها دخترانم رو به سمتشون برای کار حرفه‌ای تر سوق بدم. راستی عکاسی هم خوبه اگر تفنن باشه.
چرا وقت ندارم؟ چون همه وقت مفیدم میره برای کتاب‌ها. برای ورز دادنِ یک ذهن ناآرام. لذت دانش از همه چیز برای من بالاتر هست و این رو مطمئنم هرلحظه به خاطرش حاضرم همه چیز زندگی رو رها کنم و پشت سر بگذارم و برم.
بعد اگر ذهن خسته شد و وقت اضافی آمد، ورزش و طبیعت. بعد هنرِ دسترنجِ خودم. بعد سرگرمی‌های ساخته و پرداخته دیگران.
در مورد زمینه‌های علمی علاقه‌م زوده بگم ولی اونم یه روز یادداشت میکنم. دیگه چی رو باید میگفتم و از قلم انداختم؟

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۱۹:۵۷
نـــرگــــس

امروز فاطمه‌زهرا و زینب رو گذاشتیم پیش مادرشوهرم و با همسر و لیلا سه تایی رفتیم انقلاب کتاب بخریم.
تاریخ سیاسی معاصر دو جلدیِ سیدجلال الدین مدنی و ایران بین دو انقلاب آبراهامیان و کشف الاسرار کتاب هایی بودند که باید میخریدم. همسر موند تو ماشین لیلا رو نگه داره. من اولش رفتم یه کتابفروشی که دو جلد مدنی، چاپِ کهنه و دست دوم زوار در رفته رو میخواست بهم بده ۲۰۰ تومن، کشف الاسرارِ داغونِ چاپِ هزارسال پیش رو هم میگفت ۱۰۰ تومن!
کتابفروشی بغلیش: کشف الاسرار ۸۰ تومن.
رفتم یه کتابفروشی دیگه، آبراهامیان رو نوِ نو خریدم و بعدش رفتم طبقه پایین مدنی رو نوِ نو و خوشگل و جلد سخت ۱۸۰ تومن خریدم. بعدشم رفتم یه پاساژ دیگه و دنبال ۱۴ سال رقابت ایدئولوژیک روح الله حسینیان گشتم. اونجا یه کتابفروش آدم حسابی دیدم که نه تنها فایل پی دی اف کشف الاسرار رو مجانی بهم داد بلکه گفت که آدرس یه چاپخونه رو هم داره که مورد اطمینانه و کتب ممنوعه مذهبی رو با قیمت پایین چاپ میکنه.
خلاصه که خریدم دستاوردهای خوبی داشت.
برگشتم تو ماشین و برای همسر اینا رو تعریف کردم. بهم افتخار میکرد. میگفت زنِ مردم روی قیمت نخود لوبیا و سیب زمینی پیاز با وانتی تو کوچه چونه میزنه، زنِ من سر قیمت کتاب چونه میزنه.
گفتم همین که تو بهم افتخار میکنی کافیه.
تو راهِ رفت هم براش ایده پایان‌نامه‌م رو شرح دادم. کلی خوشش اومد.
البته که صرفِ خوش آمدِ همسر ملاک نیست. از اونجایی که متخصص و کارشناس هست نظرش برام خیلی ارزشمنده.
توی راه برگشت هم چند دسته گل نرگس خریدیم. همسر نمیخواست بخره، به نظرش پلاسیده بود. اما چشم من رو گرفته بودند و قسمت شد اولین گل نرگس امسال رو بخریم.
سر خیابونِ خونه، به همسر گفتم یه تن ماهی بخر برای شام سبزی پلو درست کنم. گفت نمیخواد، شام خونه مامان ایناییم. اینجا بود که تازه فهمیدم دیگه سراغ بچه‌ها نمیریم. بعدشم گفت چرا تنِ ماهی؟ ماهی تازه میخرم. یهو دیدیم سر کوچه‌مون ماهی فروش اومده :)
دو تا ماهی (لابد عاشق) الان روی ماشین لباسشویی تو پلاستیک گره زده هستند و گهگاهی تکون میخورند. هنوز زنده‌اند. لیلا خوابیده و جای بچه‌ها خالیه اما باید از تک تک لحظات این سکوت استفاده کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۲۲
نـــرگــــس

بسم الله الرحمن الرحیم
آدم وقتی نمی‌نویسه انگار زنده نیست اما چقدر اتفاقات افتاد و من نگفتم و احساساتی که حالا لابه‌لای خاطرات و انرژی کائنات گم شدند. کی بیاد تا دوباره پیدا بشن.
دانشگاه تهران کارشناسی ارشد قبول شدم.
لیلا به دنیا اومد. 
فاطمه‌زهرا پیش دبستانیش شروع شد.
ترم اول خیلی دیر شروع شد و پرفشار و سخت، پر از کلاس جبرانی.
و ماجراهای پس از زایمان که حدس میزنم تا مدتی طولانی همراهم باقی بموندند.
سفر به دیار مادری بعد از نمیدانم کی و دیار پدری، اولین بار بعد از شروع کرونا.
دوستانم برای زندگی از قم به تهران آمدند.
و یادگرفتن چیزهای جدید. ارتباطات جدید با همان آدم‌های قدیمی...
این‌ها مهم‌ترین اتفاقات بودند. ولی خیلی چیزهای دیگر هم بود. شاید نوشتم.


پ.ن: دوستان عزیز، من رو ببخشید که نتونستم پیام‌هاتون رو جواب بدم و حتی یک خبر ساده از خودم ندادم. شرایطم اصلا عادی نبود و ذهنم هزار جا. با کلی کار جور و واجور که هنوز هم تموم نشدند و من به ثبات نرسیدم. پیشاپیش ممنونم از درک و همدلی و همراهی‌تون.
۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۲۰:۴۵
نـــرگــــس

امروز صبح درحالی از خواب بیدار شدم که خواب دیده بودم بچه‌ی سوممون به دنیا اومده و تو بغلمه. یه دختر بود و من به دور و اطرافیانم می‌گفتم: باورتون میشه الان سه‌تا دختر دارم!!! سه تااا!!!
امروز وقت مشاوره داشتم و همسر قرار بود با بچه‌ها باشه تا من برم و بیام ولی خودم پیشنهاد دادم که اونا هم با من بیان تا توی اون مدت برن پارک. همسر رو که از شب قبل که شمارش آرا داشتن، کمبود خواب داشت، بیدار کردم تا صبحانه بخوریم و بریم. بهم گفت خواب دیده که توی دوران خواستگاری از من هست و پدر و مادرش مخالف هستند که ما با هم ازدواج کنیم چون خانواده‌هامون با هم خیلی متفاوته ولی خودش میگه: نه! من این دختر رو دوست دارم و فقط می‌خوام با همین ازدواج کنم.
مصطفی گفت که خوابش هم خوب بوده هم بد. بد از این جهت که باز برگشته بود تو اون دورانِ برزخ راضی کردنِ پدر و مادرش و خوب از این جهت که یادش افتاده بود چقدر من رو دوست داره :)
از این جهت که مصطفی معمولا خواب نمی‌بینه و اگر ببینه حتما تعبیر داره، مطمئن بودم که تعبیر خوابش، اتفاقات امروزه.
وقتی رفتم پیش مشاور و تمام حرفام رو شنید، قرار شد که دو تا کار برای هفته بعد انجام بدم و یکی از اون کارها این بود که باید مشخصات همسر ایده‌آلم رو بنویسم. البته مصطفی هم باید این کار رو انجام بده و جلسه بعد، باید با هم بریم اونجا.
مثل دوران قبل از ازدواج... احساس می‌کنم همه‌چیز رو می‌تونیم از اول شروع کنیم. مخصوصا وقتی لیست خصوصیات همسر ایده‌آلم رو نوشتم :)
خیلی امیدوار شدم وقتی آخر جلسه از خانم مشاور پرسیدم که مشکل من چیه، گفت انرژیت‌ خوبه و انرژی زیادی داری، هدف‌های خوبی هم داری. این خیلی خوبه که جنگجویی و براشون تلاش می‌کنی اما من رنگ زندگیت رو نارنجی می‌بینم، این انرژی سرگردانه و باید درستش کنیم...
دوست دارم ببینم جلسه بعد چی میشه. مصطفی چی میگه، خانم مشاور چی میگه. من می‌دونستم که مشکل رو باید دوتایی حل کنیم اما نمی‌تونستم مصطفی رو تغییر بدم. حالا خوشحالم که تنها نیستم... شاید خانم مشاور بتونه بهم کمک کنه.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۳۹
نـــرگــــس

دو دوتا چهارتا که می‌کنم به این نتیجه می‌رسم که نباید حالم بد باشه ولی هست. خیلی خسته‌ام از فشار شغل و کارهای گوناگون شوهرم که باعث شده نتونه به اندازه کافی به من توجه کنه. خسته‌ام از فشار جسمی و روحی بارداری. اینکه هورمون‌ها بتونند حال آدم رو خوب و بد کنند، اصلا چیز خوبی نیست. خسته‌ام از تنهایی، بی‌هم‌صحبتی...
یه مدت خیلی حالم بد بود. دوست ندارم اینجا بنویسم و شما بخونید و ناراحت بشید.‌ مطلب رمز دار قبلی هم‌ در مورد همون مساله‌ای هست که خیلی آزارم داد و به خاطرش یه هفته گریه می‌کردم. البته جای نگرانی نیست چون این مسائل و گریه کردنم، سر بچه‌ی اول هم مسبوق به سابقه‌است‌. اما اون موقع احساساتم رو خوب نمی‌شناختم و حالا بیشتر میشناسم و می‌تونم شرح‌شون بدم.
اما چیزهای خوب... انگیزه‌هایی که باید برای خودم پررنگ کنم... بذارید الان بیشتر از اونا بگم‌.
چند ماه پیش بود یکی از دوستانم توی گروه پیام داد که برای یه دختر دبیرستانی از بچه‌های اقوامشون، دنبال یه معلم خصوصی عربی هستند که قبل از امتحان نهایی بهش قواعد عربی بگه. توی گروه همه طلبه بودند و هستند اما شاید به جز من فقط یه نفر دیگه داوطلب این کار شد که اونم شرایط اومدن به تهران رو نداشت.‌ بعد از اوکی کردن اولیه، به شوهرم که گفتم خیلی مخالفت کرد. می‌گفت بهت اجازه نمیدم و چه معنی داره با بارداری و دوتا بچه و... می‌خوای بری درس بدی!؟ مگه ما مشکل پول داریم و هرچی می‌خوای بگو من بهت بدم. هرچقدر بهش می‌گفتم من این کار رو دوست دارم و صرفا به خاطر باحال بودنش قبول کردم و از بیکاری بهتره و حق التدریس رو هم برای این تعیین کردم که دانش‌آموز تدریس رو جدی بگیره؛ قبول نمی‌کرد. تا اینکه موعد و زمان تدریس رسید و من به خاطر قولی که داده بودم به دوستم، رفتم و شوهرم هم البته نرم شده بود اما یه جورایی گذاشتمش تو عمل انجام شده. خلاصه که رفتم و دو ساعت در روز اول با اون دانش‌آموز کار کردم و روز بعد هم مریض شد و جلسه کنسل شد اما مادرش خیلی راضی بود و گفته بود که تونسته سوالات اون بخش از قواعدی که بهش درس داده بودم رو جواب بده. طفلک صفرِ صفر بود توی عربی. شاید اگر وقت بیشتری داشتیم، می‌تونستیم خیلی بیشتر کار کنیم و نتیجه بگیریم چون دختر باهوشی بود.
اما به جز اون بخش شیرینِ حق التدریس که مادرش برام چیزی بیشتر از اون مقدار تعیین شده، واریز کرد، به عنوان هدیه و الحق و الانصاف خیلی بخش شیرینی بود ولی یه چیز خیلی مهمی فهمیدم... فهمیدم که من واقعا معلمی رو دوست دارم. خیلی هم دوست دارم و خیلی برای این کار مناسب هستم. چیزی که شوهرم چندین بار بهم گفته و البته دلیل مخالفتش برای این کار این بود که می‌گفت تو باید در دانشگاه تدریس کنی، نه تدریس خصوصی قواعد عربی و البته خودش هم می‌دونست که این استدلال چقدر مخدوش و بچگانه‌ است. اما برام جالبه. همین چند وقت پیش که زنگ زده بودم به یکی از خانم‌های سابقه‌دار در جهادی که در اصل شوهرش بود که شوهر من رو به این راه هدایت کرد، بهم گفت تو باید استاد دانشگاه بشی! و من در پوست خودم نمی‌گنجیدم و با اینکه همش با ناله داشتم درد و دل می‌کردم اما خیلی روحیه گرفتم.... خیلی.‌ این خانم شاید جزو معدود آدم‌هایی هست که می‌تونم بگم من رو وااااقعا می‌شناسه و خودش هم یک انسان فوق العاده و بی‌نهایت با استعداد و باایمان و بانشاطه. ده سال از من بزرگتره و مادر ۴ تا شاخه شمشاد و یک ریحانه‌ی لطیف و ظریفه و همسر یک مرد جهادی که در طول هفته، گاهی یک ساعت هم براش وقت نمی‌ذاره اما این بانو، همچنان قوی و بااراده و بااحساس باقی مونده. و چقدر عجیب. برای همین برای من الگوی عینی بوده و هست.
برای همین وقتی بهم گفت تو باید استاد دانشگاه بشی خیلی خوشحال شدم. نمی‌دونم نوشتم اینجا که برای ارشد ثبت نام کردم یا نه؟ نمیدونم نوشتم که رشته‌م رو تغییر دادم یا نه؟ الان دارم برای رشته‌ی مدرسی مبانی معارف اسلامی می‌خونم. تا سی سالگی هم بیشتر فرصت ندارم که توی این رشته پذیرفته بشم. یعنی کلا برنامه‌ی فرزند بعدی رو باید بذارم برای بعد از پذیرفته شدن در رشته‌ی مذکور. ضمن اینکه یه نگرانی محو و کمرنگ هم دارم... رفتن مامان و بابا به ماموریت سه ساله‌ی خارج از کشور که نشسته در کمین من و زندگیم و ممکنه در سه ماه آینده اتفاق بیافته. چه من و همسرم بتونیم بهشون سر بزنیم و اونا بیان سر بزنند و یا حتی موقتا بریم تبلیغ خارج از کشور که این آخری احتمالش خیلی ضعیفه اما گزینه‌ی روی میزه... من باید در هر صورت خودم رو قوی کنم. باید یاد بگیرم که حال خودم رو همیشه خوب نگه‌دارم، با نشاط و سرزنده باشم. می‌دونم که میشه... و اینکه توی این مدت سه سال آینده باید به خودم استراحت بدم. کارهای دیگه‌ای که دوست دارم رو بکنم. اگر امسال ارشد قبول بشم، مرخصی می‌گیرم به خاطر نی‌نی کوچولو ولی اگر قبول نشم، قطعا تمام تمام تلاشم رو می‌کنم برای سال آینده و به هیچ‌وجه نمی‌خوام این کار مقدس رو به تاخیر بندازم.
اینکه میگم مقدس... شاید خیلی با تمایلات نفسم همخوانی داشته باشه اما واقعا برای خانم‌ها، هیچ‌ شغلی مثل معلمی و پزشکی و پرستاری نیست که بعد از مادری (!) تقدس ویژه داشته باشه. ضمن اینکه برای منی که اگر توی خونه بمونم، واقعا افسرده میشم و دق می‌کنم می‌میرم، پیگیری این کار واجبه.
اون خانم جهادی‌ای که براتون گفتم، بهم گفت که خیلی خودم رو نادیده گرفتم و به خودم نرسیدم. یه جورایی درست می‌گفت چون من هدف‌های خانوادگی و گاهی هم هدف‌های همسرم رو به هدف‌های خودم ترجیح دادم و البته اینم بگم که چون همه‌ی این هدف‌ها در مسیر هدف‌های الهی و انقلابی بوده، ضرر نکردم اما باعث شده که کم انرژی و کم انگیزه بشم.
حالا دوباره بعد از حدود ۶ ماه رکود، می‌خوام دوباره اهداف کوتاه مدت و بلند مدتم رو پی بگیرم و شروع هم کردم... همین دو سه روزه، خیلی بهتر شدم. گرچه یه اتفاق‌هایی مثل اینکه هرچی حرف می‌زنم با همسر، نرود میخ آهنین در سنگ و اینکه امسال هم باز دوباره سالگرد عروسیمون رو یادمون رفت!!! واقعا دِپرسم می‌کنه. چرا؟؟؟ چون اون روز طبق معمول خونه مامان بودم و شب هم باید می‌اومدم خونه چون به همسایه بالایی قول داده بودم که اون شب پیشش باشم چون شوهرش رفته بود مسافرت و تنها بود. و این وسط همون نیم ساعتی هم که همسر رو دیدم، مشغول غر زدن بود که چرا زود آماده نشدی؟ چرا عجله نمی‌کنی؟ دیرم شده و واقعا چه توقعی هست که اینطوری برای آدم حواس بمونه!؟
حالا که دو دوتا چهارتا می‌کنم، می‌بینم چرا نباید حالم بد باشه؟ فعلا به علت همین مسائل علی‌الظاهر پیش پا افتاده، وقت مشاوره گرفتم. برای اینکه بیشتر از قبل یک زن مستقل و با اراده و هدفمند و قوی بشم. امیدوارم زودتر هم بچه‌م به دنیا بیاد و یه مدت زیادی نفس راحت بکشم. اوووففففف :( ....

پ.ن: امروز مثلا روز انتخاباته و من هیچی در موردش اینجا ننوشتم :(( 
همسر از سر صبح، سر صندوق هستش و من و بچه‌ها توی خونه هستیم باافتخار :)))) و من باید بازم برم خونه مامان‌اینا و احتمالا به همین دلیل میرم یه حوزه رای‌گیری دیگه که همسر تمرکزش به هم نخوره. (الکی مثلا من لج نکردم! :)))
امیدوارم که هممون شنبه‌ (شایدم یک‌شنبه) باشکوهی رو با رای قاطع و بی‌نظیر حاج آقا رئیسی به عنوان رئیس جمهوری اسلامی ایران تجربه کنیم و مشارکت بالای مردم، تضمینی باشه برای شروعِ روزهای خوبِ ایران و پایانِ روزهای تیره و تارِ وابستگی و خودباختگی و غرب شیفتگی و همه‌ی چیزهای واقعا حال به هم‌ زن :))))
پ.ن ۲: دلم می‌خواد برم همون حوزه رای‌گیری‌ای که ۸ سال پیش، یه روز قبل از عروسیمون، رفتم و رای دادم به سعید جلیلی... 
پ.ن ۳: امروز و فردای عزیز، خواهش می‌کنم زود تموم شید! :)
پ.ن ۴: چرا صف مخصوص بیماران و سالمندان و زنان باردار نمی‌ذارن؟ چرا؟ :|
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۱:۱۱
نـــرگــــس
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ خرداد ۰۰ ، ۱۴:۰۳
نـــرگــــس

در کمتر از یک هفته بعد از عید فطر، سه اتفاق مهم برایم افتاد.
اول: صحبت‌های آرام و مهربان زهرا. شب عید، گوشه میدان با یک کاروان از دوستانمان نشستیم تا بلال تنوری بخوریم. من و او کنار هم نشستیم، انگار نه انگار که بقیه دوستانمان هستند، ما چندین دقیقه حرف زدیم بدون اینکه کسی صحبت‌مان را قطع کند یا در آن مشارکت کند و خود این مساله خیلی جالب بود. زهرا بیشتر از خودم فهمیده بود که علایق و روحیات من با علایق و روحیات همسرم متفاوت است چون خودش هم همینطور بود اما شجاعانه و مصمم پای انتخاب‌های زندگی‌اش ایستاده بود و سختی‌های راهش را به تناسب بر دوش خودش و همسرش تقسیم کرده بود، طوری که نه ظلم کند و نه فداکاری. به من گفت که اگر دنبال استعداد‌ها و توانایی‌هایم نروم، بعدها از سوی همان کسانی که برایشان فداکاری کرده‌ام، زخم زبان می‌خورم.
من خوب میدانستم یعنی چه. همین چند ماه اخیر...
بعد به من چند پیشنهاد داد که فردای آن روز پیگیر شدم اما نتیجه چندان دلخواه نبود ولی از هیچ بهتر بود. تصمیم گرفتم در یک دوره مهارت‌ورزی متناسب با استعدادم شرکت کنم.
در همین اثنا متوجه شدم که مهلت ویرایش اطلاعات ثبت نام در آزمون کارشناسی ارشد دارد تمام می‌شود. یکی دو مورد بود که باید زنگ می‌زدم و از اداره ارسال مدرک کارشناسی می‌پرسیدم. علاوه بر این، دو دل شده بودم که در چه رشته‌ای شرکت کنم.
در نهایت چیزی شد که فکرش را نمی‌کردم ولی خیلی بهتر از تصورم بود. خیلی خوشحال شدم و هنوز هستم. حالا خیالم خیلی راحت‌تر شده. دیگر مطمئن شده‌ام که در‌ها بسته نیستند. حالا دیگر مسیری رو به روی خودم‌ ترسیم کردم، خیلی واضح‌تر، خیلی روشن‌تر.
ولی مدیون زهرا هستم. چون با گفتن خاطرات و روزهای سختش به من اطمینان داد که اگر واقعا به خاطر یک هدف عالی، چیزی را با تمام وجود بخواهم، ارزشش را دارد که به خاطرش سختی بکشم و حتی شرایط خانواده‌ام را مشکل‌تر کنم.
به یاد خاطرات خانم دکتر لباف و تنها زندگی کردن با دو بچه‌ی کوچک در قم و چهار بچه در تهران، به یاد خاطرات خانم دکتر شاکری و تحصیلات مقطع دکتری و سفر به هند، به یاد خاطرات خانم طاهره حدیدچی دباغ با ۸ دختر و تنها جنگیدن برای انقلاب در غربت، به یاد تمام زنانِ مجاهد... نباید یادم برود... هرگز.
دوم: نصیحت الهام. فردای عید فطر بود. اقوام مادری‌ام در تهران، بنا داشتند جمع شوند در پارک ولایت. آن روز عصر کلی باران بارید و خیلی خیس شدیم ولی سنگر را خالی نکردیم و صبر کردیم تا همه بیایند که نهایتا ۲۰ نفر هم نشدیم. موقع خداحافظی فهمیدیم که دوتا از پسرخاله‌هایم قصد زیارت سیدالکریم را دارند. من و همسر اصرار کردیم که بیایند خانه ما و آن‌ها با کلی مقاومت قبول کردند. دیر شده بود. ساعت ۷ و نیم بود و تا خرید‌ها را انجام بدهیم، ساعت شد ۸ و اندی اما در عرض کمتر از یک ساعت و اندی برای ۱۴ نفر شام درست کردم و الحمدلله خیلی هم خوب و خوشمزه شد. اتفاقی که می‌خواهم بگویم درست بعد از جمع کردن سفره بود. مادرم و الهام داشتند ظرف‌ها را می‌شستند‌ و من خسته‌ی خسته یک گوشه آشپزخانه افتاده بودم و داشتم در فضای مجازی می‌گشتم و به همین خاطر یاد پاره‌ای بی‌اخلاقی‌ها در این فضا افتادم و شروع کردم به شرح ماوقعی که به زعم خودم غیبت هم محسوب نمی‌شد. من می‌خندیدم و تعریف می‌کردم و الهام گوش می‌کرد و مادرم ناراحت سر تکان می‌داد. این نکته را در پرانتز بگویم که دیگرانی که ما را میشناسند اصلا فکرش را هم نمی‌کنند که من و الهام چقدر باهم صمیمی هستیم. طوری که نه به هم حسادت می‌کنیم و نه از هم بدمان می‌آید و نه تفاوت‌هایمان مانع از این است که با هم حرف بزنیم و چیز جدید یاد بگیریم. البته همه‌ی این صمیمیت از طبع بلند الهام است و من مهربانی‌اش را می‌پرستم. الهام برگشت و گفت: "صالحه! چرا ذهنت رو از این افکار خاله زنک پر کردی و به این جور چیزها فکر می‌کنی؟ من داشتم به این فکر می‌کردم که امام زمان واقعا به زندگی تو نظر داره‌. کمتر کسی پیدا میشه که مثل تو حاضر باشه اینطوری جهاد کنه، سختی بکشه بچه بیاره و با وجود استعدادهاش بشینه تو خونه بچه‌داری کنه. حیفه. شان تو خیلی بیشتر از این حرف‌هاست. من مدت‌هاست که می‌خواستم به تو این رو بگم ولی نمیشد..."
جمله آخر خیلی برایم سنگین بود. گفتم: چرا زودتر نگفتی؟ ولی جواب برای من خیلی واضح بود. چون هنوز زمانش نرسیده بود و آن لحظه زمانش رسیده بود. زمانی که من با اخلاص سعی کرده بودم یک مهمانی برای میهمانان یک ماه ضیافت الهی بگیرم و به نگه‌داشتن ثواب عملم امید داشتم و بعد ناگهان فهمیدم که ممکن است همه را دود سیاه کرده باشم به سمت دوزخ. برای همین از حرف الهام در مورد نظر داشتن امام زمان به زندگی‌ام، خیلی نمی‌توانم مطمئن باشم چون روسیاه‌تر از این حرف‌ها هستم. برای همین انگار چیزی درون مغزم تکان خورد. غصه خوردم که چرا زودتر برای افکارم طهارت نگرفته‌ام. مخصوصا در چند مورد خاص...
سوم: آنچه در بازگشت از مشهد اتفاق افتاد. این مورد آخر برایم ناراحت‌کننده است و روایت کردنش فقط روایت درد است. هنوز هم برای هیچکس تعریف نکرده‌ام. به خاطر حمایت نشدن، درک نشدن، متهم شدن و بی‌گناه بودن خودم پر از خط و خنج شده‌ام. واکنش خودم _که ناراحتم چرا قوی‌تر نبودم و بهترین واکنش را نشان ندادم_ و واکنش همسرم _که توقع دیگری از او داشتم_ و مکان اتفاق و فشردگی زمان آزارم می‌دهد. هر آدمی چند "خاطره‌ی نگو" دارد اما در بقیه خاطرات نگویم، هیچ وقت این همه عامل با هم جمع نشده بود...
آدم گاهی تعجب می‌کند از خودش. انگار خداوند می‌خواهد یک چیزی به او نشان بدهد، یک چیزی به او بدهد... چقدر تقلا می‌کند! مشهد که بودیم، مصطفی و دوستِ صمیمی‌اش بود، من و دوستِ صمیمی‌ام. مردها، به جای کالسکه، ویلچر می‌گرفتند و بچه‌ها را تویش می‌نشاندند تا به حرم برویم. نسیم گفت: "یک فیلم ازشان بگیریم تا بعد از شهادتشان، یادگاری بماند." من گفتم: "نه! من طاقت ندارم. اگر او شهید بشود من افسرده می‌شوم. من بدون او نمی‌توانم. ما باید با هم برویم." اما از خودم تعجب می‌کنم که این چند روز آرزو می‌کردم بمیرم. آرزو می‌کردم بروم یک جایی، بدون او زندگی کنم...
فراموش کردن سخت است اما غیر ممکن نیست قطعا. دیروز که جشن پیروزی مقاومت فلسطین بود، مصطفی دیگر طاقتش طاق شده بود از غمگین بودنِ من. هر دو مشغول مطالعه بودیم. مدام با حرف زدن‌هایش پارازیت می‌انداخت توی درس خواندنم. آخرش هم یک پیشنهادی داد که نتوانستم رد کنم. رفت و چند متر پارچه، به رنگ‌های سبز و سفید و مشکی و قرمز خرید. من با آن‌ها سریع یک پرچم فلسطین دوختم. یک پرچم بزرگ... و با خانواده دوتا از دوستانمان رفتیم میدان فلسطین تا با یک گروه فرهنگی دیگر، یک ماشین‌پیمایی کوچک داشته باشیم تا میدان آزادی. بعد هم که از دوستان خداحافظی کردیم، دیدیم دوباره یک تجمع دیگر، در میدان فلسطین برگزار می‌شود. حیفمان آمد برنگردیم. برگشتیم... حالم خوبِ خوب شده بود. پرچم بزرگ فلسطین در دستان مصطفی و چفیه مخصوص دور سر زینب و پرچم کوچکی از حاج قاسم و قدس شریف در دستان فاطمه‌زهرا بود. من هم یک پارچه قرمز شنل مانند داشتم با آرم قدس که روی چادرم گره زده بودم. خانواده‌ ما تکمیلِ تکمیل بود و حسابی بهمان خوش گذشت. بعد هم رفتیم کتابفروشی و کتاب خریدیم. آخر سر بود که مصطفی گفت که حاج قاسم گفته‌اند که اولین چیزی که در قیامت از آن سوال می‌شود، فلسطین است. خدا کند باز هم بتوانیم کاری کنیم... واقعا کاری کنیم برای فلسطین.
خلاصه که گاهی اینطور است. زندگی مثل یک گردو است که یک بچه کوچک توی هوا پرت می‌کند و روی زمین می‌خورد و صدا می‌دهد. دنبال وجه شبه نگردید که خودم هم پیدا نکردم. فی الجمله همین را داشته باشید که باید در لحظه زندگی کرد :)
همین لحظه فقط فرصت هست که عصبانی نشوم.
همین لحظه فقط فرصت هست که مهربان باشم.
گرچه نمی‌توانم کامل ببخشم اما می‌دانم شاید فقط همین لحظه فرصت باشد. سنگدل شده‌ام در حدی که دیگران را به خدا واگذار کرده‌ام. ولی سبک شده‌ام از اینکه مجبور نیستم در دنیا با آن‌ها بجنگم تا تغییرشان بدهم. عادات آزاردهنده‌شان، صورتم را به خنده می‌نشاند. مهربانی‌هایشان دهانم را از دعا پر می‌کند. حرف‌های تهی‌شان به سکوت وادار می‌کند. گرچه پر از دردم ولی آرام شده‌ام. تغییر بهای سنگینی دارد...
۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۹
نـــرگــــس

عصر آن روز، بعد از اینکه خریدهای خانه را انجام دادیم، بعد از اینکه لوبیا سبزها را شستم، خرد‌کردم و بسته بندی کردم، باقالی‌ها را پاک‌کردم و با چاقو نصف کردم و فریز کردم، سبزی قرمه سبزی را بخارپز کردم و بسته‌هایش را روانه فریزر کردم، دو سه دست لباس شستم و جمع کردم و تا زدم و کشوها رو مرتب کردم و بعد از مهمانی فردای عید فطر، تمام ظرف‌ها را داخل کابینت‌ها گذاشتم و آشپزخانه را مرتب کردم و همسرم کتابخانه‌ها را گردگیری کرده بود، بعد از اینکه لکه‌های قدیمی موکت‌ها را پاک کردم و خانه جارو شد، بعد از اینکه اطلاعاتم را در سایت سنجش برای آزمون کارشناسی ارشد، در دقیقه نود ویرایش کردم و از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم...
عصر آن روز احساس سبکی می‌کردم. انگار زمان ایستاده بود تا من دغدغه‌ای نداشته باشم. انگار بعد از یک طوفان پنج هفته‌ای من می‌توانستم معاف از رنج کشیدن باشم و از بدون موج بودن دریای زندگی‌ام لذت ببرم. کاش می‌توانستم شیرینی آن عصرِ آرام و بی‌صدا را توصیف کنم. صد حیف که عمر کوتاهی داشت.
عصر آن روز همسر دنبال بلیط سفر به مشهد و هماهنگی هتل بود. من گمان نمی‌کردم مقدمات سفر جفت و جور شود. ولی شد و وقتی رسیدیم و به حرم می‌رفتیم، به سختی می‌توانستم تمرکز پیدا کنم. احساس می‌کردم همه‌ی همسفرانم طلبیده شده‌اند الّا خودم. با این وجود برای همه دعا کردم. دیگر برای خودم حاجت خاصی نداشتم که بخواهمش. صد هزار مرتبه شکر بیشتر به یاد دیگران بودم.
دعا کردم و لابه‌لای زیارت امین الله به این روزهایم فکر کردم. به اینکه سختی بعد از آسانی مقدر شده و آسانی بعد از سختی و...
باید در انتظار می‌نشستم که ناگوارایی بعد از این ایام را در آغوش بگیرم اما... به ناگاه غافلگیر شدم. روز قبلش خوشحال بودم. با همراهانم به بازار رفتم. با دوستم دیدار کردم و از هر دری سخنی گفتم. صبح روز حرکت تمام لباس‌ها را به روش مخصوص تا زدم و در چمدان گذاشتم. به اندازه فضای بیشتری که توانستم آزاد کنم، برای خانواده‌هایمان سوغاتی خریدم. در لحظات آخر یک ادکلن خوشبو برای خلوت‌خانه‌ی زندگی‌ام خریدم. آرام و خوشحال و بی‌دغدغه بودم. اما هنوز پایم را از مشهد بیرون نگذاشته بودم که آن اتفاق افتاد. آنقدر غیر منتظره بود که هیچ واکنشی نتوانستم نشان بدهم. زبانم نمی‌چرخید و به دست غیر از خودم حرکت کردم. در اواخر آن اتفاق عصبانی هم شدم اما آرام. فقط پاهایم را روی زمین کوبیدم بلکه خشمم سرریز نکند و بخواهم بعدا به خاطرش حلالیت بطلبم. بعد‌تر احساس سرافکندگی تمام وجودم را گرفت. احساس کردم آبرویم به تاراج رفته. تمام عزت و احترامی که داشته‌ام به فنا رفته. بعد از آن دیگر اشک‌هایم بند نیامد جز به ضرورت. چشم‌هایم پف کردند. با تمام خستگی، شب خوابم نمی‌برد. احساس کردم تنها هستم. باز هم با یک بچه‌ی به دنیا نیامده در دنیای سفید و تاریکم تنها گیر افتادم. مدام از ابتدا تا انتهای آن اتفاق را مرور می‌کردم. مدام فکر می‌کردم: به اشتباه خودم، به اشتباه دیگران، به بی‌پناهی و حمایت نشدن، به یک دنیا برچسبِ ناروا که کسی مدام آن‌ها را روی پیشانی‌ام می‌چسباند و من با خشم و ناامیدی آن‌ها را می‌کندم. به نفرتی که از خودم و چیزهای خوبِ دور و اطرافم پیدا کردم. به اشک‌هایی که باید دیده نمی‌شدند و اشک‌هایی که باید از آن‌ها سوال می‌شد. به لبخند‌های فیزیولوژیکی که احساس خوشحالی در روانم منشاء آن‌ها نبود. به یک دنیا غم که روی دلم نشسته بود و سنگینی‌اش توان نفس کشیدن از من ربوده بود.
در نهایت از خداوند پرسیدم چرا؟ این اتفاق کوچک برای من خیلی بزرگ تر از حد توانم بود. چرا؟ اگر من گناه کردم که مطمئن نیستم گناه کردم ولی خدایا... هرچه بود فقط حق تو بود. ولی دیگران حق من را ضایع کردند. من نمی‌توانم ببخشم.
بعد یاد این آیه افتادم: یالیتنی متّ قبل هذا و کنت نسیا منسیا. تسبیح به دست گرفتم و آیه را ذکر کردم...
ای کاش می‌مردم ....
"از بس گریه کردی زیر چشم‌هایم گود افتاده." همسر می‌گوید.
من لبخند می‌زنم و می‌گویم: "درست می‌شود."
ای کاش می‌مردم ....
۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۰۸
نـــرگــــس

این ماه رمضان هم مثل پارسال، اردوجهادی بچه‌ها در بیمارستان بود. هفته اول رمضان خوب بود. چون خودم روزه نیستم، دوست داشتم تمام تلاشم رو بکنم که به روزه‌دارها افطاری بدم. خیلی ذوق داشتم. هفته دوم مامان و داداش کوچیکه رفتند یه اردوی ده روزه علمی. اون ده روز که نبودند هم خوب بود. چون بابا تنها بود ما دیگه از خونه بابا‌اینا جمب نخوردیم و بابا هم خیلی هوای من و بچه‌ها رو داشت و مدام بچه‌ها رو می‌برد تو فضای سبز و باغچه پشت خونشون.فاطمه زهرا دوچرخه سواری می‌کرد و  زینب می‌نشست تو باغچه و با خرخاکی‌های سیاه بازی می‌کرد و به نظرم باعث شد آلرژیش خوب بشه و حتی باد روی غده باروتیدش هم کم شده. من و همسر و بابا با هم کارهای خونه رو انجام میدادیم. البته شاید به بابا خیلی فشار می‌اومد ولی باز هم صبورانه چیزی نمی‌گفت. روزهای آخر من دیگه خیلی خسته شده بودم. دیگه ذهنم با جسم و شرایطم همراهی نمی‌کرد. خوب بودم ولی شاید همه چیز از اون مصاحبه کذایی شروع شد که باعث شد یه بار دیگه احساس کنم چقدر اوضاعم شبیه دومین بارداریم شده و اعصابم خرد بشه. حتی یه بار موقع درست کردن افطار جلوی بابا نتونستم جلوی گریه‌م رو بگیرم. با هزار مصیبت و پیگیری از شوهرم یه وقت مشاوره گرفتم برای شب بیستم از استاد اخلاقی که مهمان مسجد همسر اینا هستند. این وسط دو روزی بود که مامان برگشته بود و من چون کمی به خودم در کارهای خانه فشار آورده بودم، گلودرد و سردرد خفیف گرفته بودم. وقتی مامان اومد، از جهاتی دوباره من و مامان دچار خوددرگیری‌های مزمن‌مون شدیم که بتونیم مناسباتمون با همدیگه رو تنظیم کنیم. البته خدا رو شکر حال جسمیم زود خوب شد و سعی کردم تو کار خونه کمک حال مامان باشم چون متاسفانه از وقتی که برگشت دیگه آقایونِ خونه، همکاری‌شون رو به حداقل رسوندند. خلاصه شب نوزدهم ماه رمضان سه ساعتی خوابیدم از شدت حال بد. مسجد هم نرفتم. قرآن به سر نگرفتم. خیلی ناراحت بودم. فقط با خدا دردِ دل می‌کردم. اینم بگم که ناراحتی‌های اصلیم رو اینجا نمی‌نویسم. دقیقا نمی‌تونم بگم... فردا شب رفتم پیش حاج آقا و فقط گله کردم. حاج آقا حق رو به من میدادند اما راه حل خاصی جز جلسه همسران گروه با هم نداشتند. بهم گفتند صبور باشم و برنامه معنوی برای خودم داشته باشم. خیلی دل‌شکسته بودم‌. فرداش اصلا نمی‌تونستم حرف بزنم. تو لاک خودم بودم. از کتابخانه‌، کتاب ۷ عادت خانواده‌های موفق رو برداشتم و شروع کردم به خوندن. کتاب، مالِ خودم بود. از قبل از ازدواجم اون کتاب رو چند بار خونده بودم. بعضی از مثال‌هاش رو حفظ بودم. متوجه شدم چی می‌خوام. متوجه شدم همیشه می‌خواستم چطور خانواده‌ای برای خودم بسازم. بارها و بارها در طول خواندن گریه‌م گرفت. احساس کردم مثل بعضی از کودکان و نوجوانان کتاب، هنوز پر از درد و رنجم و برعکس تصورم هنوز خیلی‌ها رو نبخشیدم. چقدر غصه‌هام روی هم تلنبار شده بود، چقدر بی‌مهری‌ها و بی‌توجهی‌هایی که دیده بودم، طعنه‌ها و فشارهایی که تحمل کرده بودم، تبدیل شده بودند به خشم. خشمی که تا دیروز باورش نداشتم. انگار وقتی اشک می‌ریختم به خودم کمک می‌کردم همه چیز رو بپذیرم. شب که همسرم اومد، اصرار کرد که برای احیا با هم بریم مسجد *. خیلی تمایلی نداشتم. هنوز دلم نمی‌خواست حرف بزنم. دلم نمی‌خواست با او جایی برم. اما مصطفی چیزی تعریف کرد که حسابی حال و هوام رو عوض کرد. گفت یکی از بچه‌های جهادی که اصلا اونو نمی‌شناخت، بهش گفته آقای فلانی من دیشب خواب شما رو دیدم، خواب دیدم خدا بهتون یه سه قلو داده. من خنده‌ام گرفت. شروع کردم به خیالبافی کردن و البته شاید تعبیرش همین سه بچه‌مون باشه... بعدش به دلم افتاد که باهاشون برم مسجد و رفتیم.
جوشن کبیر و سوره‌های اون شب رو که خوندم، رفتم نشستم پیش یکی از دوستای جهادیم که قبلا با هم دردِ دل کرده بودیم و اون‌بار من بهش روحیه داده بودم ولی حالا دیگه من داغون بودم و اون شده بود سنگ صبورم. نشستم و براش تعریف کردم که پیش حاج‌آقا رفتم چی شد. در واقع پیشنهاد رفتن پیش حاج‌‌آقا رو همین دوستم داده بود. هی گفتم و گفتم که خالی بشم اما تموم نمی‌شد. هی یه چیزی به گلوم فشار می‌آورد. ولی وقت کم بود و خودمم دلم می‌خواست تمومش کنم. برای آخرین ناله، گفتم: شکایتم رو پیش کی ببرم؟ زهرا گفت: به نظرم امشب بهترین شبه که شکایتت رو ببری پیش خود آقا امیرالمومنین. بغضم ترکید. برای اولین بار احساس کردم خیلی منتظر یتیم‌نوازی و پدری کردن آقا برای خودم بودم. می‌دونستم تمام سختی‌ها رو می‌تونند برام آسون کنند. کنار رفیقم گریه‌هام رو کردم و توی دلم، آقا رو صدا زدم. به دقیقه نکشید که قرآن‌ها رو باید باز می‌کردیم و به سر می‌گرفتیم. من بدون نیت قرآن رو باز کردم اما به دلم افتاد نگاه کنم ببینم کدوم سوره و آیه‌ها است. باورم نمیشد. یادمه یادمه که دو سال پیش بود، توی خونه‌ روستایی‌مون، زیر سقف طاق‌دار کاهگلی و لامپ رشته‌ای زرد رنگ خونه‌مون، من و مصطفی تنها بودیم. من، باردار، خسته از اردوجهادی قبلی که رفته بودم و تنهایی‌هایی که در موقعیت‌ بحرانی کشیده بودم، نگران، داغان از لحاظ جسمی و روحی و مصطفی می‌خواست دوباره بره... با چشم‌هام می‌گفتم نرو اما زبانم نمی‌چرخید. قرآن رو باز کردم که تسلی پیدا کنم. همین سوره و همین آیه آمد. چقدر گریه کردم... هر دو بار و چقدر این دو بار شبیه هم اند.
آیه ام را اینجا نمی‌نویسم. مثل یک راز است. دلم می‌خواد در قلبم بماند. بعضی از شما دوستان از محرم، محرم‌ترید اما بعضی‌ها...
شب بیست و سوم هم خیلی خوب بود الحمدلله. اما چون زینب تا دیروقت بیدار بود و توی مسجد فقط نیم ساعت خوابیده بود، تا صبح مدام از خواب بیدار میشد و به طرز وحشتناکی جیغ میزد و داد می‌کشید طوری که فرداش سردرد داشتم و از عصر، زینب و فاطمه‌زهرا و دوست فاطمه‌زهرا، زهرا خانم رو فرستادم برن پیش باباهاشون. طفلکی‌ها اصلا آزاری نداشتند اما من داشتم دیوانه میشدم. مخصوصا که ۵ شنبه بود و سندرم پنج‌شنبه و جمعه‌ی بی‌قرار هم دارم :) وقتی هم رفتند، بابا و مهدی حسابی با هم بحث کردند و مامان هم که از ظهرش خونه نبود، باعث شد به هم بریزم و برای همین رفتم تو حیاط پشتی و یک ساعتی اونجا بودم. بارون هم گرفت و من همونجوری زیر بارونِ بهاری با قطره‌های درشتش موندم و عین موش آب‌کشیده برگشتم خونه.
فردا عصر، بعد از بیانات آقا در روز قدس، برگشتیم خونه خودمون. شب یکی از دوستانم که به خاطر اردوجهادی آواره شده اومد خونمون. تا صبح باهاش درد دل کردم. حرفایی که هیچ وقت گوشی برای شنیدنشون پیدا نمی‌کردم رو بهش گفتم. از جنس همون حرفایی که یه شب بعد از دیدن فیلم in time توی ذهنم اومد. دوستم میگفت که نگو. اما هرچقدر ترسناک باشه، دلم می‌خواد به خودم بگم بلاخره یه روزی میاد که همه‌چیز خوب میشه...

* قرار بود به خاطر مصوبه ستاد ملی کرونا مسجد مراسم نباشه و به همین خاطر باغ بزرگ روبروی مسجد رو هماهنگ کرده بودند که مردم برن اونجا. اما وقتی مراسم شب نوزدهم شروع شد و بارون و طوفان اومد، مردم اعتراض کردند و مجبور شدند اونا رو ببرند به مسجد و البته تعداد افراد شرکت کننده در مراسم کلا ۱۵۰ نفر هم نمیشد که با توجه به بزرگی مسجد و رعایت پروتکل‌ها، وضعیت به نسبت خوبی بود. خلاصه که دو شب بعد رو هم تو مسجد گرفتند

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۴:۵۱
نـــرگــــس